background
قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ
فرمود: «از آن [مقام‌] فرو شو، تو را نرسد كه در آن [جايگاه‌] تكبّر نمايى. پس بيرون شو كه تو از خوارشدگانى.»
آیه 13 سوره الْأَعْرَاف

بیان آیات

این آیات ابتداى خلقت انسان و صورت بندى او و ماجراى آن روز آدم و سجده ملائکه و سرپیچى ابلیس و فریب خوردن آدم و همسرش و خروج شان از بهشت و سایر امورى را که خداوند براى آن دو مقدر کرده بود بیان مى فرماید.

و لقد مکنا کم فى الارض و جعلنا لکم فیها معایش قلیلا ما تشکرون

معناى تمکین انسان در زمین در جمله :(و لقد مکناکم فى الارض))

(تمکین در ارض) به معناى منزل دادن در آن است ، یعنى ما منزل شما را زمین قرار دادیم ، ممکن است که به معناى مسلط کردن نیز باشد، یعنى ما زمین را مسخر شما و شما را مسلط بر آن کردیم ، مؤ ید معناى دومى این است که این آیات تقریبا مقابل آیاتى است که در سوره بقره راجع به داستان آدم و ابلیس است ، زیرا در ابتداى آن آیات فرموده :(هو الذى خلق لکم ما فى الارض جمیعا) و این همان تسلط و مسخر کردن است ، الا اینکه در آیات مورد بحث از آنجایى که در آخرش فرموده :(و لکم فى الارض مستقر و متاع الى حین) از این جهت معناى اول مناسب تر با آن است ، زیرا در حقیقت جمله(و لقد مکناکم فى الارض) اجمال مطالبى است که آیات بعد آن را بطور تفصیل بیان مى کند. پس معناى(مکناکم) این است که : ما شما را در زمین منزل دادیم . و(معایش) جمع معیشت و به معناى چیزهایى است که با آن زندگى مى شود، از قبیل خوردنیها و آشامیدنى ها و امثال آن . این آیه در مقام منت نهادن بر آدمیان است به نعمت هایى از قبیل نعمت سکونت در زمین و تسلط و استیلاء بر آن که به آنان ارزانى داشته و نیز انواع نعمت هایى که خداوند براى ادامه زندگى انسان در آن قرار داده ، و لذا در آخر آیه مى فرماید:(قلیلا ما تشکرون).

و لقد خلقناکم ثم صورناکم ...

این آیه در ابتداى داستانى است که در پانزده آیه مورد بحث بیان شده ، و تفصیل اجمالى است که در آیه قبلى ذکر شده بود. البته در این بین اشاره به علل و جهاتى که باعث شد خداوند انسان را در زمین تمکین دهد نیز مى کند، و به همین جهت کلام را به(لام) قسم آغاز نموده و فرمود:(و لقد...) و نیز به همین جهت داستان امر به سجده آدم و داستان بهشت را به صورت یک داستان ذکر کرده و فاصله اى در میان آنها نگذاشت تا کلام جمع و جور شده و به ضمیمه آیات بعدیش با اجمالى که در آیه(و لقد مکناکم ...) بود منطبق شود.

سجده ملائکه براى جمیع بنى آدم و براى عالم بشریت بوده است .

خطابى که در جمله(و لقد خلقناکم ...) است خطاب به عموم آدمیان و خطابى است امتنانى ، همچنانکه در آیه قبلى هم گفتیم که لحن کلام لحن منت نهادن است ، زیرا مضمون ، همان مضمون است و تنها تفاوت بین آن دو اجمال آن و تفصیل این است . بنابراین ، اینکه مى بینیم از خطاب عمومى :(و لقد خلقناکم) به خطاب خصوصى(ثم قلنا للملائکه اسجدوا لادم) منتقل شد براى بیان دو حقیقت است : حقیقت اول اینکه سجده ملائکه براى جمیع بنى آدم و در حقیقت خضوع براى عالم بشریت بوده ، و اگر حضرت آدم(علیه السلام) قبله گاه سجده ملائکه شده از جهت خصوصیت شخصیش نبوده ، بلکه از این باب بوده که آدم(علیه السلام) نمونه کامل انسانیت بوده ، و در حقیقت از طرف تمام افراد انسان به منزله نماینده بوده است ، همچنانکه خانه کعبه از جهت اینکه حکایت از مقام ربوبى پروردگار مى کند قبله گاه مردم قرار گرفته است ، و این معنا از چند جاى داستان آدم و ابلیس استفاده مى شود:

اول : از قضیه خلافتى که آیات(30 - 33) سوره(بقره) متعرض آن است ، چون از این آیات بر مى آید که ماءمور شدن ملائکه به سجده متفرع بر خلافت مزبور بوده ، و خلافت مزبور بطورى که ما استفاده کردیم و در تفسیر آن آیات بیان نمودیم مختص به آدم(علیه السلام) نبوده ، بلکه در همه افراد بشر جارى است . پس سجده ملائکه سجده بر جمیع افراد انسان است . دوم : از آنجا که ابلیس ‍ گفت :(فبما اغویتنى لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم)؛ چون قبل از این آیه ذکرى از بنى آدم به میان نیامده بود، و ابلیس ابتداء و بدون اینکه حرفى از بنى آدم در بین باشد متعرض اغواى بنى نوع بشر گردید. و در سوره(حجر) هم از او چنین حکایت شده که گفت :(رب بمااغویتنى لازینن لهم فى الارض و لاغوینهم اجمعین) و نیز در سوره(ص) گفته است(فبعزتک لاغوینهم اجمعین) و اگر جمیع افراد بشر مسجود ابلیس و ملائکه نبودند جا نداشت که ابلیس ‍ اینطور در مقام انتقام از آنان برآید.

سوم : علاوه بر همه اینها خطاباتى که در سوره(بقره) و سوره(طه) خداوند با آدم داشته عین آن خطابات را در این سوره با جمیع افراد بشر دارد، و همه جا مى فرماید:(یا بنى آدم). بیان این که خلقت آدم در حقیقت ، خلقت جمیع بشر بوده است و اشاره بهاقوال دیگرى که در توجیه نسبت دادن خلقت

حقیقت دوم اینکه خلقت آدم در حقیقت خلقت جمیع بنى نوع بشر بوده . آیه(و بدء خلق الانسان من طین ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهین) و آیه(هو الذى خلقکم من تراب ثم من نطفه ثم من علقه) نیز دلالت بر این حقیقت دارند، چون از ظاهر آن دو استفاده مى شود که منظور از خلق کردن از خاک همان جریان خلقت آدم(علیه السلام) است . گفتار ابلیس هم که در ضمن داستان گفت :(لئن اخرتن الى یوم القیمه لاحتنکن ذریته الا قلیلا...) و همچنین آیه(و اذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم على انفسهم ...) به بیانى که خواهد آمد اشعار به این معنا دارد. اقوال مفسرین در تفسیر این آیه مختلف است ، مثلا مؤ لف مجمع البیان گفته است : خداى تعالى نعمتى را که در ابتداى خلقت بشر به وى ارزانى داشته ذکر نموده و فرموده :(و لقد خلقناکم ثم صورناکم ...) اخفش گفته است : کلمه(ثم) در اینجا به معناى(و) است . زجاج بر او حمله کرده که این اشتباه است ، زیرا خلیل و سیبویه و جمیع اساتید عربیت گفته اند کلمه(ثم) با واو فرق دارد و(ثم) همیشه براى چیزى است که نسبت به ماقبل خود بعدیت و تاخر داشته باشد، آنگاه گفته : معناى این آیه این است که ما اول آدم را آفریدیم و بعدا او را صورت گرى نمودیم ، و پس از فراغت از خلقت آدم و صورت گرى وى به ملائکه گفتیم تا او را سجده کنند. بنابراین مراد از آفرینش مردم آفرینش آدم است و این معنا مطابق با روایتى است که از حسن رسیده ، و در کلام عرب اینگونه تعبیرات زیاد است ، مثلا وقتى مى خواهند بگویند ما به پدران شما چنین و چنان کردیم ، مى گویند:(ما به شما چنین و چنان کردیم)، در قرآن کریم هم از این گونه تعبیرات زیاد دیده مى شود، از آن جمله است آیه(و اذ اخذنا میثاقکم و رفعنا فوقکم الطور) و مقصود این است که به یاد آرید آن زمانى را که ما از پدران شما میثاق گرفتیم .

بعضى دیگر حرف هاى دیگرى زده اند، از آن جمله گفته اند: معناى آیه این است که ما آدم را خلق کردیم و سپس شما را در پشت او صورت گرى نمودیم ، و پس از آن به ملائکه گفتیم تا او را سجده کنند، و این معنا با روایت ابن عباس ، مجاهد، ربیع ، قتاده و سدى مطابق است . و نیز گفته اند: ترتیبى که در آیه است ترتیب در اخبار است ، نه در جریان خارجى داستان ، گویا فرموده :(ما شما را خلق کردیم ، و پس از آن صورتگرى نمودیم ، پس از آن اکنون به شما خبر مى دهیم که ما به ملائکه گفتیم تا آدم را سجده کنند) و از این قبیل تعبیرات در کلام عرب زیاد دیده مى شود، مثلا مى گویند:(من پیاده راه مى روم و سپس تند مى روم یعنى سپس تو را خبر مى دهم به اینکه تندرو هم هستم)، و این معنا مطابق با قول جماعتى از علماى نحو مانند على بن عیسى و قاضى ابو سعید سیرافى و غیر آن دو مى باشد، و لذا بعضى ها از قبیل عکرمه در آیه شریفه گفته اند که معنایش این است که :(ما شما را نخست در پشت پدران تان خلق کرده و سپس در رحم مادران تان صورتگرى تان نمودیم). و بعضى دیگر گفته اند معنایش این است که :(ما شما را نخست در رحم آفریدیم و پس از آن چشم و گوش و سایر اعضا برایتان درست کردیم). این بود کلام صاحب مجمع البیان در معناى آیه و در نقل اقوال سایر مفسرین . اما آن معنایى که از زجاج نقل کرد این اشکال را دارد که اولا اگر در کلام عرب گفته مى شود ما به شما چنین و چنان کردیم و مقصودشان این است که ما به پدران شما چنین و چنان کردیم ، در جایى است که اسلاف و اخلاف هر دو در جهت مورد نظر شریک باشند، مانند مثالى که وى زده است ، نه نظیر بحث ما که به صرف اینکه ما فرزندان آدمیم خلقت آدم را خلقت ما دانسته و بفرماید:(ما شما را آفریدیم و سپس صورتگرى نموده آنگاه به ملائکه گفتیم تا آدم را سجده کنند). و ثانیا اگر خلقت آدم و تصویر او، خلقت بنى نوع بشر و تصویر آنان باشد باید سجده بر آدم هم سجده بر ابناى او بوده باشد، و باید فرموده باشد:(ثم قلنا للملائکه اسجدوا للانسان).

و اما آن معانى دیگرى که در آخر از دیگران نقل کرده است معانى بى اساسى هستند که از لفظ آیه شریفه فهمیده نمى شود.

فسجدوا الا ابلیس لم یکن من الساجدین

ابلیس با ملائکه بوده و فرقى با آنان نداشته و او و همه فرشتگان در مقامى قرارداشتند که آن مقام ماءمور به سجده شده است .

در این جمله و همچنین در آیه(فسجد الملائکه کلهم اجمعون) خداى تعالى خبر مى دهد از سجده کردن تمامى فرشتگان مگر ابلیس . و در آیه(کان من الجن ففسق عن امر ربه) علت سجده نکردن وى را این دانسته که او از جنس فرشتگان نبوده ، بلکه از طایفه جن بوده است ، از آیه(بل عباد مکرمون لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون) نیز استفاده مى شود که اگر ابلیس از جنس ‍ فرشتگان مى بود چنین عصیانى را مرتکب نمى شد. و از همین جهت مفسرین در توجیه این استثنا اختلاف کرده اند که آیا این استثنا به اعتبار اغلبیت و اکثریت و اشرفیت ملائکه استثناى متصل است ، و امرى که به وى شده بود همان امر به ملائکه بوده ؟ و یا آنکه استثناى منفصل است و ابلیس به امر دیگرى ماءمور به سجده شده بود؟ کسانى که این احتمال را داده گفته اند: گر چه ظاهر جمله(ما منعک ان لا تسجد اذ امرتک) این است که امر به ابلیس و امر به ملائکه یکى بوده و هر دو دسته به یک امر ماءمور شده بودند، الا اینکه خلاف ظاهر آیه مقصود است .

لیکن حقیقت مطلب این است که از ظاهر آیه استفاده مى شود که ابلیس با ملائکه بوده و هیچ فرقى با آنان نداشته ، و از آیه(و اذ قال ربک للملائکه انى جاعل فى الارض خلیفه قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک) نیز استفاده مى شود که او و همه فرشتگان در مقامى قرار داشتند که مى توان آن را مقام(قدس) نامید، و امر به سجده هم متوجه این مقام بوده نه به یک یک افرادى که در این مقام قرار داشته اند، همچنانکه جمله(فاهبط منها فما یکون لک ان تتکبر فیها) نیز اشاره به این معنا دارد،

چه اینکه ضمیر در(منها) و(فیها) را به مقام و منزلت برگردانیم و چه اینکه به آسمان و یا به بهشت ارجاع دهیم ، زیرا به هر جا برگردانیم برگشت همه به مقام خواهد بود، و اگر خطاب به یک یک افراد بود و مقام و منزلت دخلى در این خطاب نداشت کافى بود بفرماید:(فما یکون لک ان تتکبر).

بنابراین ، معلوم مى شود ابلیس قبل از تمردش فرقى با ملائکه نداشته ، و پس از تمرد حسابش از آنان جدا شده ، ملائکه به آنچه مقام و منزلت شان اقتضا مى کرده باقى ماندند و خضوع بندگى را از دست ندادند، و لیکن ابلیس بدبخت از آن مقام ساقط گردید، همچنانکه فرموده :(کان من الجن ففسق عن امر ربه - چون از جنس جن بود نسبت به امر پروردگارش فسق ورزید)، و(فسق) به معناى بیرون شدن خرما از پوسته است ، ابلیس هم با این تمردش در حقیقت از پوست خود بیرون گشت و زندگانیى را اختیار کرد که جز خروج از کرامت الهى و اطاعت بندگى چیز دیگرى نبود.

بیان اینکه مراد از امتثال و تمرد در امر ملائکه به سجود براى آدم و تمرد ابلیس ، امورتکوینى است .

گرچه سیاق این داستان ، سیاق یک داستان اجتماعى معمولى و متضمن امر و امتثال و تمرد و احتجاج و طرد و رجم و امثال آن از امور تشریعى و مولوى است ، لیکن بیان سابق ما - البته در صورتى که از آیه استفاده شود - ما را هدایت مى کند به اینکه این آیه راجع به امور تشریعى و قانونى نیست ، و امرى که در آن است و همچنین امتثال و تمردى که در آن ذکر شده مقصود از همه آنها امور تکوینى است . و اگر مى گوید که ابلیس تمرد کرد، مقصود این است که وى در برابر حقیقت انسانیت خاضع نشد، و جمله(فما یکون لک ان تتکبر فیها) این بیان ما را تایید مى کند، براى اینکه ظاهر آن این است که آن مقام ، مقامى است که ذاتا قابل تکبر نیست ، و ممکن نیست بتوان از آن سرپیچى کرد و لذا تکبر ابلیس نسبت به این مقام همان و بیرون شدنش از آن و هبوطش به درجه پایین تر همان .

مؤ ید دیگر این بیان این است که امر به سجده بر آدم نسبت به ابلیس و ملائکه امر واحدى بوده ، و معلوم است که امر به ملائکه امر مولوى نبوده زیرا امر مولوى آن امرى است که ماءمور نسبتش به اطاعت و معصیت و سعادت و شقاوت یکسان باشد، و ملائکه چنین نیستند، زیرا معصیت و شقاوت درباره ملائکه تصور ندارد و آنان مخلوق بر اطاعت و مستقر در سعادتند، پس امر به ابلیس هم امر مولوى نبوده ، و ابلیس در مقابل ملائکه مخلوق بر معصیت و شقاوت بوده است .

چیزى که هست مادامى که آدم خلق نشده بود و خداوند ملائکه و ابلیس را امر به سجود بر وى نکرده بود ابلیس و ملائکه هر دو در یک رتبه بوده بدون امتیاز از هم هر دو در مقام قرب بودند،

و پس از آنکه آدم آفریده شد این دو فریق از هم جدا شده ، یکى راه سعادت و دیگرى راه شقاوت را پیش گرفت .

قال ما منعک الا تسجد اذ امرتک قال انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین

مراد این است که : اى ابلیس ! چه چیزى باعث شد که سجده نکنى . چنانکه در سوره(ص) مى فرماید:(قال یا ابلیس ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدى) و از این جهت بعضى(لا) در(ان لا تسجد) را زاید گرفته و گفته اند براى تاکید آمده است مانند قول خداوند در آیه(لئلا یعلم اهل الکتاب ان لا یقدرون على شى ء من فضل الله) که(لا) در(لا یعلم) اضافى است ، یعنى(لیعلم) و مراد از(منع) منعى است که متضمن معناى(حمل - وادار کردن) و(دعا- خواندن) و نظیر آنها باشد. پس معنا این مى شود که : چه چیزى تو را خواند و یا وادار کرد به اینکه سجده نکنى و مانع از آن شد؟

تکبر و خودخواهى سرچشمه تمامى گناهان است .

(قال انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین) این آیه جوابى را که ابلیس داده حکایت مى کند، و این جواب اولین نافرمانى ابلیس است .

در این جواب خداى تعالى براى اولین بار معصیت شد چون برگشت تمامى معصیت ها به دعواى انانیت(خودخواهى) و منازعه با کبریاى خداى سبحان است ، در حالى که کبریا ردایى است که بر اندام کسى جز او شایسته نیست ، و هیچ مخلوقى را نمى رسد که در مقابل انانیت الهى و آن وجودى که جمیع روى ها در برابرش خاضع و گردن همه گردنفرازان در پیشگاه مقدسش خمیده و هر صوتى در برابر عظمتش در سینه حبس شده و هر چیزى برایش ذلیل و مسخر است براى خود انانیت قائل شده به ذات خود تکیه زده و(من) بگوید.

آرى ، اگر ابلیس اسیر نفس خود نمى شد و نظر و فکر خود را محصور در چهار دیوارى وجود خود نمى ساخت هرگز خود را مستقل به ذات نمى دید، بلکه معبودى ما فوق خود مشاهده مى کرد که قیوم او و قیوم هر موجود دیگرى است ، و ناچار انانیت و هستى خود را در برابر او بطورى ذلیل مى دید که هیچ گونه استقلالى در خود سراغ نمى کرد، و بناچار در برابر امر پروردگار خاضع شده نفسش ‍ بطوع و رغبت تن به امتثال اوامر او مى داد، و هرگز به این خیال نمى افتاد که او از آدم بهتر است ،

بلکه اینطور فکر مى کرد که امر به سجده آدم از مصدر عظمت و کبریاى خدا و از منبع هر جلال و جمالى صادر شده است و باید بدون درنگ امتثال کرد، لیکن او اینطور فکر نکرد و حتى این مقدار هم رعایت ادب را نکرد که در جواب پروردگارش بگوید:(بهترى من مرا از سجده بر او بازداشت) بلکه با کمال جراءت و جسارت گفت :(من از او بهترم) تا بدین وسیله هم انانیت و استقلال خود را اظهار کرده باشد و هم بهترى خود را امرى ثابت و غیر قابل زوال ادعا کند، علاوه ، بطور رساترى تکبر کرده باشد. از همین جا معلوم مى شود که در حقیقت این ملعون به خداى تعالى تکبر ورزیده نه به آدم .

و اما استدلالى که کرد گر چه استدلال پوچ و بى مغزى بود و لیکن در اینکه او از آتش و آدم از خاک بوده راست گفته است ، و قرآن کریم هم این معنا را تصدیق نموده ، از یک طرف در آیه(کان من الجن ففسق عن امر ربه) فرموده که ابلیس از طایفه جن بوده ، و از طرف دیگر در آیه(خلق الانسان من صلصال کالفخار و خلق الجان من مارج من نار) فرموده که ما انسان را از گل و جن را از آتش ‍ آفریدیم . پس از نظر قرآن کریم هم مبداء خلقت ابلیس آتش بوده ، و لیکن ادعاى دیگرش که(آتش از خاک بهتر است) را تصدیق نفرمود، بلکه در سوره(بقره) آنجا که برترى آدم را از ملائکه و خلافت او را ذکر کرده این ادعا را رد کرده است .

ملاک برترى در تکوینیات بستگى دارد به بیشتر بودن عنایات الهى واستدلال ابلیس به برترى آتش غلط بوده است .

و در آیات(اذ قال ربک للملائکه انى خالق بشرا من طین فاذا سویته و نفخت فیه من روحى فقعوا له ساجدین ، فسجد ال ملائکه کلهم اجمعون الا ابلیس استکبر و کان من الکافرین ، قال یا ابلیس ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدى استکبرت ام کنت من العالین ، قال انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین ...) در رد ادعایش فرموده : ملائکه ماءمور به سجده بر آب و گل آدم نشدند تا شیطان بگوید:(گل از آتش پست تر است)، بلکه ماءمور شدند سجده کنند بر آب و گلى که روح خدا در آن دمیده شده بود و معلوم است که چنین آب و گلى داراى جمیع مراتب شرافت و مورد عنایت کامل ربوبى است . و چون ملاک بهترى در تکوینیات دائر مدار بیشتر بودن عنایت الهى است و هیچ یک از موجودات عالم تکوین به حسب ذات خود حکمى ندارد، و نمى توان حکم به خوبى آن نمود، از این جهت ادعاى ابلیس بر بهتریش از چنین آب و گلى ، باطل و بسیار موهون است .

علاوه بر این ، خداى تعالى در سؤ ال ى که از آن ملعون کرد عنایت خاص خود را نسبت به آدم گوشزد وى کرده و به این بیان که(من او را به دو دست خود آفریدم) این معنا را خاطر نشانش ساخته . حال معناى(دو دست خدا) چیست بماند، به هر معنا که باشد دلالت بر این دارد که خلقت آدم مورد اهتمام و عنایت پروردگار بوده است ، با این وصف آن ملعون در جواب به مساءله بهترى آتش از خاک تمسک جسته و گفت :(من از او بهترم زیرا مرا از آتش و او را از گل آفریدى).

وجوب امتثال امر الهى از جهت این است که امر، امر او است و دائر مدار مصالح و جهات خیرنیست

آرى ، چیزى که مورد عنایت وى بوده همانا اثبات انانیت و استقلال ذاتى خودش بوده و همین معنا باعث شده که کبریاى خداى بزرگ را نادیده گرفته خود را در قبال آفریدگارش موجودى مثل او مستقل بداند، و به همین جهت امتثال امر خدا را واجب ندانسته بلکه در جستجوى دلیلى بر رجحان معصیت برآمده و بر صحت عمل خود استدلال کرده ، غافل از اینکه چیزى را که خدا حکم به بهترى آن کند آن اشرف واقعى و حقیقى است ، مگر اینکه موجود دیگرى بیافریند و حکم به برترى آن از موجود قبلى نموده موجود قبلى را ماءمور به سجده در برابر آن کند، که در چنین صورت اشرف واقعى و حقیقى موجود دومى خواهد بود، براى اینکه امر پروردگار همان تکوین و آفریدن او است و یا منتهى به تکوین او مى شود.

پس وجوب امتثال اوامر او از این جهت است که امر، امر او است ، نه از این جهت که در امتثال امرش مصلحت و یا جهتى از جهات خیر هست تا مساءله وجوب امتثال دائر مدار مصالح و جهات خیر باشد.

پس خلاصه کلام این شد که از آیات مربوط به داستان آدم و ابلیس استفاده مى شود که اگر ابلیس عصیان ورزید و مستحق طرد شد بخاطر تکبرش بود و جمله(انا خیر منه) یکى از شواهد این معنا است ، گر چه از ظاهر گفتار ابلیس بر مى آید که مى خواسته بر آدم تکبر بورزد، لیکن از اینکه ابلیس با سابقه اى که از داستان خلافت آدم داشته و تعبیرى که از خداوند درباره خلقت آدم و اینکه(من او را به دو دست خود آفریده ام) شنیده بود و مع ذلک زیر بار نرفت بر مى آید که وى در مقام استکبار بر خداوند بوده نه استکبار بر آدم .

شاهد دیگرش این است که اگر وى در مقام تکبر بر آدم بود روا بود خداى تعالى در آیه(50) سوره(کهف) بفرماید:(کان من الجن فاستنکف عن الخضوع لادم - چون از طایفه جن بود از خضوع در برابر آدم استنکاف کرد) و حال آنکه فرموده :(ففسق عن امر ربه - از امر پروردگارش سرپیچى کرد.)

توضیح در مورد اینکه امر ملائکه به سجده امرى تکوینى بوده است .

در اینجا ممکن است کسى بگوید: اینکه گفتید امر به سجده امرى تکوینى بوده منافى با صریح آیاتى است که از مخالفت ابلیس تعبیر به معصیت کرده ، زیرا معصیت نافرمانى امر تشریعى است ، و اما امر تکوینى قابل معصیت و مخالفت نیست . امر تکوینى عبارت است از همان کلمه ایجاد که معلوم است هرگز از وجود تخلف نمى پذیرد:(انما قولنا لشى ء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون).

جواب این حرف این است که : ما نیز نخواستیم بگوییم امر به سجده امرى تکوینى بوده بلکه خواستیم بگوییم امرى که در این داستان است و همچنین امتثال ملائکه و تمرد ابلیس و رانده شدنش از بهشت در عین اینکه امر و امتثال و تمرد و طرد تشریعى و معمولى بوده در عین حال از یک جریان تکوینى و روابط حقیقى که بین انسان و ملائکه و انسان و ابلیس هست حکایت مى کند، و مى فهماند که خلقت ملائکه و جن نسبت به سعادت و شقاوت انسان چنین رابطه اى دارد، و این حرف معنایش این نیست که امر و امتثال و تمرد در آیات مورد بحث امورى تکوینى هستند. مثل این داستان مثل داستان پادشاهى است که در یکى از رعایاى خود استعداد و قابلیتى سرشار سراغ داشته و به همین جهت او را خالص براى خود دانسته مورد عنایت خاصه اش قرار داده و او را خلیفه خود مى کند، و سایر خواص خود را ماءمور به خضوع در برابر او مى نماید و همه را زیر دست او قرار مى دهد. خواص سلطان هم این امر را گردن نهاده در نتیجه سلطان از آنان راضى شده و هر کدام را بر مقامى که داشته استقرار مى دهد، تنها در آن میان یکى از خواص از در تکبر به این معناتن در نداده سلطان را در این طرز رفتار بر خطا مى داند و به عذر اینکه او ذاتا از شخص مورد عنایت شریف تر و عمل و خدماتش ارزنده تر است امر سلطان را اطاعت نمى کند. سلطان هم بر او خشمگین شده او را از دربار خود طرد مى نماید و جامعه و رعیت خود را ماءمور به بى احترامى و تحقیر او مى کند. در این مثل شخص رانده شده هیچگونه عذرى نخواهد داشت ، براى اینکه اگر عقل آدمى اوامر سلطان را مطاع مى داند براى این نیست که امر او با مصالح واقعى مطابق است ، تا اگر در جایى فهمید که سلطان به خطا رفته امرش را اطاعت نکند، بلکه از این جهت است که زمام امر و صادر کردن فرامین و دستورات به دست او است .

دقت در این مثال این معنا را روشن مى سازد که قبل از صدور امر به تعظیم آن شخص همه خواص سلطان چه آن شخصى که بعدها متمرد و رانده مى شود، و چه ما بقى همه مقرب درگاه و برخوردار از مزایاى وزارت و تقرب بودند، تا آنکه آن امر صادر شد، و پس ‍ از صدور امر بود که خواص سلطان به دو دسته تقسیم شدند، و راه هر دسته از راه دیگران جدا گردید. عده اى اطاعت کردند، و عده اى دیگر و یا یک شخص معین سرکشى و طغیان نمود. از همین جا سجایایى که تاکنون در نفس سلطان نهفته بود و وجوه قدرت و نفوذ اراده اش ، از قبیل رحمت و غضب ، تقریب و تبعید، عفو و انتقام ، وعده و وعید و ثواب و عقاب ، نمایان مى شود - و حوادث مانند محک است که به این وسیله جوهر افراد شناخته مى شود - و حال آنکه قبل از پیش آمدن این داستان کسى آگهى نداشت که در نفس سلطان چنین چیزهایى نهفته است .

حقایقى که در داستان سجده کردن ملائکه و سرپیچى ابلیس هست بى شباهت به این مثال نیست ، زیرا امر پروردگار به اینکه ملائکه بر آدم سجده کنند نیز براى احترام آدم و به خاطر قرب منزلتى بود که وى در درگاه پروردگار داشت .

آرى ، خداى تعالى آدم را با نعمت خلافت و کرامت ولایت ، شرافت و منزلتى داد که ملائکه در برابر آن منزلت ناگزیر از خضوع بودند، و اگر ابلیس سر برتافت بخاطر ضدیتى بود که جوهر ذاتش با سعادت انسانى داشت ، و لذا هرجا که با انسانى برخورد کرده و مى کند درصدد تباهى سعادت وى بر مى آید، و به محضى که با او تماس پیدا مى کند گمراهش مى سازد. آرى :(کتب علیه انه من تولاه فانه یضله و یهدیه الى عذاب السعیر). این بود جواب از سؤ ال مذکور، علاوه بر اینکه تعبیر از انفاذ امور تکوینى به لفظ امر و یا به عبارات دیگر در کلام مجید بسیار است ، از آن جمله اوامرى است که در آیات زیر است :(فقال لها و للارض ائتیا طوعااو کرها قالتا اتینا طائعین) و(انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها) و(انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون). و اگر کسى بگوید: دست از ظاهر آیه برداشتن و آنرا حمل بر جهت تکوین نمودن باعث متشابه بودن سایر آیات قرآن است ، زیرا اگر جائز باشد این آیه را حمل بر امور تکوینى کنیم جائز خواهد بود که در سایر آیات قرآنى هم به تاءویل بپردازیم ، و معلوم است که چنین کارى سر از بطلان دین در مى آورد. در جواب مى گوییم : ما تابع دلیل هستیم هر جا دلیل حکمى ، صراحت داشت در تشریعى بودن آن مانند ادله راجع به معارف اصولى دین و اعتقادات حق آن و همچنین مانند قصص انبیا و امم گذشته و دعوت هاى دینى آنان و نیز مانند آیات مربوط به شرایع و احکام فرعى دین و لوازم آن از قبیل ثواب و عقاب ، قبول مى کنیم ، و هر جا که دلیل ، چنین صراحتى نداشت و برعکس شواهدى داشت بر اینکه مراد از امر و نهى و امتثال و عصیان و امثال آن امور تکوینى است ، و مستلزم انکار چیزى از ضروریات دین و مفاد آیات محکمه و یا سنت قائمه و یا برهان یقینى هم نبود البته از التزام به آن باک نخواهیم داشت .

در خاتمه این بحث این نکته را خاطر نشان مى سازیم که استدلال ابلیس و دلیلى که در مقام جواب آورد و گفت :(انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین) قیاسى است ظنى که به هیچ وجه قابل اعتنا نیست ، و لیکن مع ذلک مفسرین آن را مورد اعتنا قرار داده و هر یک به نحوى از آن جواب داده اند. در وهن و بطلان آن همین بس که پروردگار متعال اعتنایى به آن نفرموده ، و بطور صریح جوابى از آن نداده بلکه تنها وى را در استکبارى که ورزید با اینکه مقام او مقام انقیاد و تذلل بوده مورد مؤ اخذه قرار داده است ، و لذا چندان لازم به نظر نمى رسد که وجوهى را که مفسرین در جواب ابلیس ذکر کرده اند در اینجا ایراد نموده و در آن بحث کنیم .

قال فاهبط منها فما یکون لک ان تتکبر فیها فاخرج انک من الصاغرین

کبریا خاص خداى سبحان است و از غیر او تکبر پسندیده نیست .

(تکبر) عبارت است از اینکه کسى بخواهد خود را ما فوق دیگرى و بزرگ تر از او جلوه دهد و لذا وقتى کسى در گفتار و رفتار خود قیافه بگیرد و بخواهد با تصنع در عمل و گفتار، دل دیگران را مسخر خود نموده در دلها جا کند و بخواهد به دیگران بقبولاند که او از آنان شریف تر و محترم تر است به چنین کسى مى گویند تکبر ورزید، و دیگران را خوار و کوچک شمرد. و از آنجایى که هیچ موجودى از ناحیه خود داراى احترام و کرامتى نیست مگر اینکه خداى تعالى او را به شرافت و احترامى تشریف کرده باشد از این جهت باید گفت تکبر در غیر خداى تعالى - هر که باشد - صفت مذمومى است ، براى اینکه غیر او هر که باشد از ناحیه خودش جز فقر و مذلت چیزى ندارد. آرى ، خداى سبحان داراى کبریا است و تکبر از او پسندیده است .

بنابراین ، مى توان گفت تکبر دو قسم است : یکى پسندیده و آن تکبر خداى تعالى است ، و یا اگر از بندگان او است منتهى به او مى شود مانند تکبر دوستان خدا بر دشمنان او که آنهم در حقیقت افتخار کردن به بندگى خدا است . و دیگر تکبر ناپسند، و آن تکبرى است که در مخلوقات وجود دارد که شخص نفس خود را بزرگ تصور مى کند اما نه بر اساس حق .

و(صاغرین) جمع(صاغر) و به معناى خوار و ذلیل است ، و(صغار) در باب معانى نظیر(صغر) در باب غیر معانى است . و جمله(فاخرج انک من الصاغرین) تاءکید است براى جمله(فاهبط منها)، براى اینکه(هبوط) همان خروج است ، و تفاوتش با خروج تنها در این است که هبوط خروج از مقامى و نزول به درجه پایین تر است ، و همین معنا خود دلیل بر این است که مقصود از هبوط فرود آمدن از مکان بلند نیست ، بلکه مراد فرود آمدن از مقام بلند است . و این مؤ ید ادعاى ما است که گفتیم ضمیر در(منها) و(فیها) به(منزلت) بر مى گردد نه به آسمان و یا بهشت . و شاید کسانى هم که گفته اند مرجع ضمیر، آسمان و یا بهشت است مقصودشان همان منزلت باشد. بنابراین ، معناى آیه چنین مى شود که خداى تعالى فرمود: به جرم اینکه هنگامى که ترا امر کردم سجده نکردى باید از مقامت فرود آیى ، چون مقام تو مقام خضوع و فرمانبرى بود، و تو نمى بایستى در چنین مقامى تکبر کنى ، پس برون شو که تو از خوار شدگانى . و تعبیر به(صغار) با اینکه الفاظ دیگرى هم این معنا را مى رسانید براى مقابله با لفظ(تکبر) است .

درخواست مهلت از خدا توسط ابلیس

قال انظرنى الى یوم یبعثون قال انک من المنظرین

ابلیس از خداى تعالى مهلت مى خواهد، و خداوند هم به وى مهلت مى دهد. خداوند در جاى دیگر نیز این معنا را ذکر کرده و فرموده :(قال رب فانظرنى الى یوم یبعثون قال فانک من المنظرین الى یوم الوقت المعلوم) از این آیه برمى آید که ابلیس بطور مطلق از خدا مهلت خواسته ، و لیکن خداوند او را تا زمانى معین مهلت داده است ، و به زودى در تفسیر سوره حجر درباره وقت نامبرده بحث خواهیم کرد - ان شاء الله -.

پس اینکه در آیه مورد بحث فرمود:(تو از مهلت داده شدگانى) در حقیقت مهلت وى را بطور اجمال ذکر کرده ، و نیز از آن برمى آید که غیر از ابلیس مهلت داده شدگان دیگرى نیز هستند.

و از اینکه ابلیس از خدا خواست تا روز قیامت مهلتش دهد استفاده مى شود که وى در این صدد بوده که جنس بشر را هم در دنیا و هم در عالم برزخ گمراه کند، و لیکن خداوند دعایش را به اجابت نرسانید، و شاید خداوند خواسته باشد که او را تنها در زندگى دنیا بر بندگانش مسلط کند، و دیگر در عالم برزخ قدرت بر اغواى آنان نداشته باشد، هر چند به مصداق آیه(و من یعش عن ذکر الرحمن نقیض له شیطانا فهو له قرین ، و انهم لیصدونهم عن السبیل و یحسبون انهم مهتدون ، حتى اذا جاءنا قال یا لیت بینى و بینک بعد المشرقین فبئس القرین ، و لن ینفعکم الیوم اذ ظلمتم انکم فى العذاب مشترکون) و همچنین آیه(احشروا الذین ظلموا و ازواجهم) رفاقت و همنشینى با آنان را داشته باشد.

قال فبمااغویتنى لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم ....

(اغواء) به معناى انداختن در غوایت و گمراهى است ، البته گمراهیى که تواءم با هلاک و خسران باشد. و مفسرین گر چه جمله(اغویتنى) را بر حسب اختلاف نظریات و سلیقه هایى که داشته اند به همه این معانى یعنى(غوایت)،(ضلالت)،(هلاک) و(خسران) تفسیر کرده اند، و لیکن از عبارتى که خداى تعالى در سوره(حجر) از ابلیس حکایت کرده و فرموده :(قال رب بما اغویتنى لازینن لهم فى الارض و لاغوینهم اجمعین) استفاده مى شود که مراد او همان معنایى بوده که ما ذکر کردیم .

حرف(باء) در کلمه(بما) براى سببیت و یا مقابله است ، از این جهت معناى آیه چنین است که :(من به سبب اینکه گمراهم کردى و یا در مقابل اینکه گمراهم ساختى ...). و اینکه بعضى ها گفته اند حرف مزبور براى قسم ، و نظیر قسمى است که در آیه(فبعزتک لاغوینهم اجمعین) است ، اشتباه مى باشد.

و جمله(لاقعدن لهم صراطک المستقیم) به این معنا است که من بر سر راه راست تو که آنان را به درگاهت مى رساند و منتهى به سعادت آنان مى گردد مى نشینم . و(نشستن بر سر راه مستقیم) کنایه است از اینکه مراقب آنان هستم ، هر که را در این راه ببینم آن قدر وسوسه مى کنم تا از راه تو خارج نمایم .

محاصره انسان توسط شیطان از چهار طرف(ع)

و جمله(ثم لاتینهم من بین ایدیهم و من خلفهم و عن ایمانهم و عن شمائلهم) بیان نقشه و کارهاى او است ، مى گوید: ناگهان بندگان تو را از چهار طرف محاصره مى کنم تا از راهت بدر برم . و چون راه خدا امرى است معنوى ناگزیر مقصود از جهات چهارگانه نیز جهات معنوى خواهد بود نه جهات حسى .

از آیه(یعدهم و یمنیهم و ما یعدهم الشیطان الا غرورا)1 و آیه(انما ذلکم الشیطان یخوف اولیاء)2 و آیه(و لاتتبعوا خطوات الشیطان)3 و آیه(الشیطان یعد کم الفقر و یامرکم بالفحشاء)4. نیز مى توان در این باره چیزهایى فهمید، و از آن استفاده کرد که مقصود از(من بین ایدیهم - جلو رویشان) حوادثى است که در زندگى براى آدمى پیش مى آید، حوادثى که خوشایند و مطابق آمال و آرزوهاى او یا ناگوار و مایه کدورت عیش او است ؛ چون ابلیس در هر دو حال کار خود را مى کند. و مراد از(خلف - پشت سر) اولاد و اعقاب او است ؛ چون انسان نسبت به آینده اولادش نیز آمال و آرزوها دارد، و درباره آنها از پاره اى مکاره مى اندیشد. آرى ، انسان بقا و سعادت اولاد را بقاء و سعادت خود مى داند، از خوشبختى آنان خوشنود و از ناراحتى شان مکدر و متاءلم مى شود. انسان هر چه از حلال و حرام دارد همه را براى اولاد خود مى خواهد و تا بتواند آتیه آنان را تاءمین نموده ، و چه بسا خود را در این راه به هلاکت مى اندازد.

و مقصود از سمت راست که سمت مبارک و نیرومند آدمى است سعادت و دین او است . و(آمدن شیطان از دست راست) به این معنا است که وى آدمى را از راه دیندارى بى دین مى کند، و او را در بعضى از امور دینى وادار به افراط نموده به چیزهایى که خداوند از آدمى نخواسته تکلیف مى کند. و این همان ضلالتى است که خداوند آن را(اتباع خطوات الشیطان) نام نهاده است .

و منظور از(سمت چپ) بى دینى مى باشد، به این معنا که فحشا و منکرات را در نظر آدمى جلوه داده وى را به ارتکاب معاصى و آلودگى به گناهان و پیروى هواى نفس و شهوات وادار مى سازد.

زمخشرى در کشاف مى گوید: اگر کسى بپرسد چرا نسبت به(من بین ایدیهم) و(من خلفهم) لفظ(من) را که براى ابتداء است استعمال کرد، و در(ایمان) و(شمائل) لفظ(عن) را که براى تجاوز است بکار برد؟ در جواب مى گوییم : فعل بطور کلى به هر حرفى که به مفعول به متعدى مى شود به همان حرف و به همان وسیله به مفعول فیه متعدى مى گردد، و همانطورى که در تعدى به مفعول به حروف تعدیه مختلف است همچنین در تعدى به مفعول فیه حروف تعدیه مختلف مى گردد. نحوه استعمال هر لغتى را باید از عرب اخذ کرد، نه اینکه با قیاس آنرا تعیین نمود، و اگر در لغت بحثى مى شود، تنها از حیث موارد استعمال آن است ؛ به این معنا که بحث مى شود از اینکه آیا فلان لغت را در چه جایى باید استعمال کرد؟ و استعمالش در چه جایى غلط است ؟ مثلا وقتى از عرب مى شنویم که مى گوید:(جلس على یمینه) معناى(على یمینه) این است که وى در طرف راست فلانى طورى قرار گرفت که گویى غالبى در کنار مغلوب و زیردست خود قرار گرفته ، و وقتى مى شنویم که مى گوید:(فلان جلس عن یمین فلان) مى گوییم معنایش این است که فلانى در طرف راست فلان کس با فاصله طورى نشست که گویى نمى خواهد به او بچسبد، این معناى لغوى(عن یمینه) است ، و لیکن در اثر کثرت استعمال در هر دو قسم نشستن استعمال مى شود، همچنان که درباره کلمه(انفال) نیز به این نکته اشاره نمودیم .

مراد از(مخلصین) و(شاکرین) که شیطان نمى تواند ایشان را بفریبد و اشارهبه طریقه گمراه کردن شیطان

و جمله(و لا تجد اکثرهم شاکرین) نتیجه کارهایى است که خداوند در جمله(لاقعدن لهم صراطک المستقیم ثم لاتینهم ...) از ابلیس ذکر فرمود، البته در جاهاى دیگر قرآن که داستان ابلیس را نقل فرموده در آخر به جاى(و لا تجد اکثرهم شاکرین) عبارات دیگرى را ذکر فرموده ، مثلا در سوره(اسرى) وقتى این داستان را نقل مى کند در آخر از قول ابلیس مى فرماید:(لاحتنکن ذریته الا قلیلا) و در سوره(ص) از قول همو مى فرماید:(لاغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین)3.

از اینجا معلوم مى شود که مقصود از(شاکرین) در آیه مورد بحث همان(مخلصین) در سایر آیات است . دقت در معناى این دو کلمه نیز این معنا را تاءیید مى کند، براى اینکه(مخلصین) - به فتح لام - کسانیند که براى خدا خالص شده باشند یعنى خداوند آنان را براى خود خالص کرده است و جز او کسى در آنان نصیبى ندارد، و آنان به غیر خدا به یاد کسى نیستند؛ از خدا گذشته هر چیز دیگرى را - حتى خودشان را - فراموش کرده اند. و معلوم است که چنین کسانى در دلهایشان جز خداى تعالى چیز دیگرى نیست و چنان یاد خدا دلهایشان را پر کرده که دیگر جاى خالى براى شیطان و وسوسه هایش نمانده است .

و اما(شاکرین) - آنها هم کسانیند که همیشه شکر نعمت هاى خدا کارشان است ، یعنى به هیچ نعمتى از نعمتهاى پروردگار بر نمى خورند مگر اینکه شکرش را بجاى مى آورند. به این معنا که در هر نعمتى طورى تصرف نموده و قولا و فعلا به نحوى رفتار مى کنند که نشان مى دهند این نعمت از ناحیه پروردگارشان است ، و پر واضح است که چنین کسانى به هیچ چیزى از ناحیه خود و دیگران بر نمى خورند مگر اینکه قبل از برخوردشان به آن و در حال برخورد و بعد از برخوردشان به یاد خدایند و همین به یاد خدا بودن شان هر چیزى دیگرى را از یادشان برده ، چون خداوند در جوف کسى دو قلب قرار نداده ، پس اگر حق معناى شکر را ادا کنیم برگشت معناى آن به همان مخلصین خواهد بود، و اگر ابلیس شاکرین و مخلصین را از اغواء و اضلال خود استثنا کرده بیهوده و یا از راه ترحم بر آنان نبوده ، و نخواسته بر آنان منت بگذارد، بلکه از این باب است که دسترسى به آنان نداشته و زورش به آنان نمى رسیده است .

گر چه ابلیس در کلام خود طریقه گمراه کردن ابناى بشر را ذکر نکرده و لیکن در کلامش اشاره به دو حقیقت هست ، و آن دو حقیقت یکى این است که سبب اضلالش هم ضلالتى است که در نفس خود او جایگزین شده ، و مانند آتش که به هر چیز برخورد از حرارت خود در آن اثر مى گذارد او نیز هر کسى را که بخواهد گمراه کند با او تماس حاصل مى کند و به همین وسیله از گمراهى خود چیزى در نفس او باقى مى گذارد. این معنا از آیه(احشروا الذین ظلموا و ازواجهم ... و اقبل بعضهم على بعض یتسائلون قالوا انکم کنتم تاتوننا عن الیمین قالوا بل لم تکونوا مؤ منین ... فاغویناکم انا کنا غاوین)1 نیز استفاده مى شود.

دیگر اینکه آن چیزى که ابلیس خود را به آن تماس مى دهد شعور انسانى و تفکر حیوانى او است که مربوط به تصور اشیاء و تصدیق به سزاوار و غیر سزاوار آنها است و به زودى تفصیل این اجمال خواهد آمد - ان شاء الله -.

قال اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعک ...

(مذوم) از ماده(ذام ، یذام) و به معناى مذموم و معیوب است . و(مدحور) از باب(دحر) و به معناى رانده شده بخوارى و ذلت است . و(لام) در جمله(لمن تبعک منهم ...). لام قسم و جوابش جمله(لاملان جهنم ...) است .

از آنجایى که مورد گفتار ابلیس و تهدیدش به انتقام تنها بنى آدم بود و قسم خورد که غرض خلقت آنان را که همان شکر است در آنان نقض نموده و از بین مى برد و آنان را بجاى شکر وادار به کفران مى سازد، خداى تعالى در جوابش پیروانش را هم با او شریک ساخته و فرمود:(جهنم را از شما یعنى از تو و بعضى از پیروانت پر مى کنم).

در این جمله خداى تعالى از در منت و رحمت جمیع پیروان ابلیس را ذکر نفرمود، بلکه فرمود:(از شما) و این خود اشعار به تبعیض دارد.

و یا آدم اسکن انت و زوجک الجنه ...

این آیه آدم(علیه السلام) را مخاطب قرار داده سپس همسرش را عطف بر او نموده و با جمله(فکلا من حیث شئتما) تصرف در همه انواع خوراکیها را بر آنان مباح گردانیده مگر آن درختى را که با جمله(و لا تقربا هذه الشجره) استثنا کرده است . و مقصود از(ظلم) در جمله(فتکونا من الظالمین) ظلم به نفس و مخالفت امر ارشادى است ، نه معصیت و مخالفت امر مولوى .

فوسوس لهما الشیطان ...

((فوسوسه) در لغت به معناى دعوت کردن به امرى است به آهستگى و پنهانى . و(موارات) پوشاندن در پس پرده است . و(سوآت) جمع(سوءه) و به معناى عضوى است که آدمى از برهنه کردن و اظهار آن شرم مى دارد.

مراد از جمله(الّا اءن تکونا ملکین) در خطاب به آدم و هوا

و جمله(ما نهیکما ربکما عن هذه الشجره الا ان تکونا ملکین) در تقدیر(الا کراهه ان تکونا ملکین) است ، و معنایش این است که : پروردگارتان شما را از این درخت نهى نکرد مگر از این جهت که مبادا فرشته شوید، و یا از خالدین گردید. و(ملک) گر چه به فتح لام قرائت شده و به معناى فرشته است ، الا اینکه در آن معناى(ملک) - به ضم میم و سکون لام - نیز هست ، به دلیل اینکه در جاى دیگر در همین داستان فرموده :(قال یا آدم هل ادلک على شجره الخلد و ملک لایبلى)1.

و در مجمع البیان از مرحوم سید مرتضى نقل مى کند که وى احتمال داده که مراد از جمله(الا ان تکونا ملکین) این باشد که ابلیس ‍ به آن دو چنین فهمانید که ماءمور به اجتناب از شجره فقط مخصوص ملائکه و آنانکه خالد در بهشتند مى باشد، نه آن دو. و در حقیقت جمله مزبور شبیه است به اینکه شخصى به دیگرى بگوید:(از فلان چیز نهى نشدى مگر اینکه فلان شخص باشى) یعنى فلان شخص از آن چیز نهى شده است نه تو، و اگر ابلیس به این بیان مطلب را رسانیده براى این بوده که اینطور حرف زدن در تدلیس و القاى شبهه و گمراه کردن طرف از هر بیان دیگرى مؤ ثرتر است .

این وجهى بود که سید مرتضى در معناى جمله مورد بحث ذکر کرده و لیکن اشکالش این است که با آیه(120) سوره(طه) نمى سازد؛ براى اینکه در آن آیه خود ابلیس مى گوید(اگر بخواهى تو را به درخت خلد راهنمایى مى کنم).

و قاسمهما انى لکما لمن الناصحین

(مقاسمه) به معناى مبالغه در قسم است ، و معناى جمله مزبور این است که : ابلیس با قسم هاى شدید و اءکید به آن دو گفت که من خیرخواه شمایم ، و نمى خواهم شما را فریب دهم .

فدلیهما بغرور...

(تدلیه) به معناى نزدیک کردن و رساندن است ، همچنانکه(تدلى) به معناى نزدیکى و رهایى از قیود است ، و گویا این معنا استعاره از(دلوت الدلو-انداختم دلو را) بوده باشد.(غرور) به معناى اظهار خیرخواهى و نهان داشتن سوء قصدى است که در دل دارد. و(خصف) به معناى جمع کردن و منضم بهم نمودن است ، و از همین جهت پاره دوز را(خاصف النعل) مى گویند، چون پاره دوز پاره هاى کفش را که از هم جدا شده جمع نموده و بهم منضم ساخته به صورت اولش در مى آورد.

و اینکه فرمود:(و نادیهما ربهما الم انهکما عن تلکما الشجره) دلالت دارد بر اینکه آدم و حوا در آن موقع که خداوند این خطاب را به آنان مى کرده از مقام قرب خدا دور شده بودند، براى اینکه(ندا) به معناى صدا زدن از دور است ، همچنانکه(تلکما) هم که در(تلکما الشجره) است این دلالت را دارد؛ زیرا این کلمه نیز براى اشاره به دور است ، بخلاف(هذا) که براى اشاره به نزدیک است ، و لذا در ابتداى ورود آدم به بهشت و قبل از اینکه این مخالفت از او سر بزند خداى تعالى به لفظ(هذه) اشاره به درخت مزبور کرد و فرمود:(و لا تقربا هذه الشجره).

قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین

این حرف از آدم و حوا نهایت تضرع و التماس آن دو را مى رساند، و لذا هیچ چیزى درخواست نکردند و تنها احتیاجشان را به مغفرت و رحمت ذکر کرده و گفتند: اگر رحم نکنى بطور دائم و به تمام معنا زیانکار خواهیم شد.

قال اهبطوا بعضکم لبعض ‍ عدو...

این خطاب هم خطاب به آدم و همسر او است و هم خطاب به ابلیس است . و دشمنى بعضى از بنى نوع بشر با بعضى دیگر به خاطر اختلافى است که در طبیعت هاى آنان است ، و این قضایى است از خداى تعالى ، قضاى دیگرش هم این است که فرموده :(و لکم فى الارض مستقر و متاع الى حین) یعنى تا چندى که به زندگى دنیوى زنده هستید جاى تان در زمین است . از ظاهر سیاق بر مى آید که این خطاب هم خطاب به هر سه است .

قال فیها تحیون و فیها تموتون و منها تخرجون

این نیز قضاى دیگرى است که بشر را تا روز قیامت خاک نشین کرده . و بعید نیست که خطاب در این جمله مختص به آدم و همسرش ‍ و فرزندان شان باشد، براى اینکه اگر این خطاب شامل ابلیس هم بود شایسته بود بدون اینکه با کلمه(قال) کلام را از هم جدا کند بفرماید:(و فیها...) و چون کلمه مزبور را فاصله قرار داده بعید نیست که خطاب مختص به آنها بوده باشد. ما تفصیل داستان بهشت آدم را در سوره(بقره) گذراندیم کسانى که مى خواهند به تفصیل آن واقف شوند به آنجا رجوع کنند.

گفتارى درباره شیطان و عمل او

موضوع ابلیس نزد ما امرى مبتذل و پیش پا افتاده شده که اعتنایى به آن نداریم ، جز اینکه روزى چند بار او را لعنت کرده و از شرش به خدا پناه مى بریم و بعضى افکار پریشان خود را به این جهت که از ناحیه او است تقبیح م