background
وَكَذَٰلِكَ نُصَرِّفُ الْآيَاتِ وَلِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَلِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ
و اين گونه آيات [خود] را گوناگون بيان مى‌كنيم، تا مبادا بگويند تو درس خوانده‌اى، و تا اينكه آن را براى گروهى كه مى‌دانند روشن سازيم.
آیه 105 سوره الْأَنْعَام

بیان آیات

این آیات بى ارتباط به ما قبل خود نیست ، براى اینکه آیات قبلى فرستادن کتاب آسمانى را از لوازم هدایت الهیى مى شمرد که خداوند انبیاى خود را به آن اختصاص و برترى داده و در این آیات نیز صحبت از کتاب به میان آمده ، و در باره قرآن علیه اهل کتاب که مى گفتند:(ما انزل الله على بشر من شى ء) احتجاج شده است .

نخست ، کلام را با ذکر محاجه با اهل کتاب افتتاح نموده و سپس این معنا را خاطرنشان مى سازد که شدیدترین ظلمها شرک به خدا و افتراى بر او و یا انکار نبوت پیغمبران واقعى و یا ادعاى چیزى است که حقیقت نداشته باشد مثل همین که گفته اند:(سانزل مثل ما انزل الله).

آنگاه سرانجام کار اینگونه ستمگران را در دم مرگ در آن موقعى که ملائکه قبض روح ، دست به کار کشیدن جان آنان مى شوند ذکر نموده ، و در آخر آیات ادله توحید خداى تعالى و پارهاى از اسماى حسنى و صفات علیاى او را ذکر مى کند.

موارد استعمال کلمه(قدر) و معناى جمله :(و ما قدروا الله حق قدره).

و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء

(قدر) و(قدر) از هر چیزى کمیت و کوچک و بزرگى و کم و زیادى آن است ، مثلا وقتى گفته مى شود:(قدرت الشى ء قدرا) و یا گفته مى شود:(قدرت الشى ء تقدیرا) مقصود این است که من کمیت و حدود ظاهرى و محسوس فلان چیز را معلوم و بیان کردم ، این معناى اصلى و لغوى این کلمه است ، و لیکن کلمه مزبور را از معناى اصلیش تجاوز داده و در امور معنوى و غیر محسوس نیز استعمال کرده اند، مثلا مى گویند(فلانى در بین مردم و در میان اجتماع داراى قدر و منزلت است) و مقصودشان این است که فلانى در جامعه خود وزنه اى است داراى ارزش اجتماعى .

و از جهت اینکه تقدیر و تحدید هر چیز غالبا تواءم با توصیفى است که طرف را از حال آن چیز آگاه مى کند لذا کلمه(قدر) و(تقدیر) بطور استعاره ، هم بر آن اوصاف اطلاق مى شود و هم بر آن معرفت و آگاهى ،گفته مى شود:(قدر الشى ء و قدره) یعنى وصف کرد فلان چیز را و نیز گفته مى شود:(قدر الشى ء و قدره) یعنى معرفت به فلان چیز حاصل کرد و اینگونه استعمالات همه صحیح و لغوى است .

از این رو استعمال لفظ قدر در باره خداى تعالى نیز به همه این معانى که گفته شد جایز است ، و آیه مورد بحث را به همه آن معانى مى توان تفسیر نموده و گفت : معناى جمله(ما قدروا الله حق قدره) این است که مردم نمى توانند خدا را آنطور که لایق ساحت او است تعظیم کنند، چون عقل و وهم ایشان و هیچ حسى از حواسشان نمى تواند به ذات خداى تعالى احاطه پیدا کند. و اگر خدا را توصیف مى کنند، به آن مقدارى است که آیات و دلایل بر عظمت او دلالت دارند. و نیز مى توان گفت معنایش این است که : مردم نمى توانند خدا را آنطور که باید و شاید وصف کنند، یا آنطورى که هست بشناسند.

پس آیه شریفه صرفنظر از آیات قبلى قابل انطباق بر هر سه معنا مى باشد، الا اینکه از نظر قرار گرفتنش به دنبال آیاتى که در آن خداى تعالى هدایت انبیا را وصف مى کرد،

و حکم و کتاب و نبوت ایشان را بیان مى نمود، و عنایت کامل خداى تعالى را نسبت به حفظ کلمه حق و نعمت هدایت در میان مردم و در تمامى قرون و اعصار خاطرنشان مى ساخت ، بر معناى اول بهتر منطبق مى شود، چون انکار مساءله وحى در حقیقت به عظمت خدا پى نبردن و او را از مقام ربوبیت که به جمیع شؤ ون بندگان عنایت دارد، خارج کردن است .

مؤ ید این معنا آیه اى است که همین عبارت را دارد، و بعلاوه مشتمل بر ذیلى است که عظمت خدا را مى رساند، آنجا که مى فرماید:(و ما قدروا الله حق قدره و الارض جمیعا قبضته یوم القیمة و السموات مطویات بیمینه سبحانه و تعالى عما یشرکون) و نیز مى فرماید:(ان الذین تدعون من دون الله لن یخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان یسلبهم الذباب شیئا لا یستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب و ما قدروا الله حق قدره ان الله لقوى عزیز) یعنى قوت و عزت خداى تعالى و ذلت و خوارى موجودات دیگر اقتضا دارد که هیچ کس به عظمت او راه نیابد، و سنگ و چوبهایى که به اسم آلهه و ارباب پرستش مى شود با او برابرى نکنند. همه اینها شواهدى هستند بر اینکه در میان این سه معنا مناسب تر همان معناى اول است ، گو اینکه آن دو معناى دیگر نیز صحیح است و لیکن در تناسب و سازگارى با سیاق آیه مثل معناى اول نیستند، و اما معناى چهارمى که دیگران در تفسیر آیه ذکر کرده و گفته اند(مراد این است که ایشان آنطور که باید و شاید قدرت ندارند) از همه معانى احتمالى ، از سیاق آیه بعیدتر مى باشد.

و اینکه جمله(و ما قدروا الله حق قدره) را مقید به ظرف زمانى(اذ قالوا) کرد، افاده مى کند که تقدیر نکردنشان خداى را به حق تقدیر به خاطر نفى کردنشان مساءله انزال وحى و کتاب بر یک فردى از بشر بود، و این خود دلالت دارد بر اینکه از لوازم الوهیت و خصائص ربوبیت یکى همین است که به منظور هدایت مردم به راه راست و رستگار شدن آنان به سعادت دنیا و آخرت وحى و کتاب بفرستد.

و چون چنین ادعایى در این آیه نهفته بود خداى تعالى با جمله(قل من انزل الکتاب الذى جاء به موسى) و با جمله(و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ کم) بر آن ادعا احتجاج نمود.

وجود کتب آسمانى و وجود معارف و احکام الهى در بین مردم ، دو شاهد بر لزوم هدایت مردم ازجانب خدا است .

جمله اول متضمن احتجاج به کتابى از کتب آسمانى نازل بر پیغمبرانى است که نبوتشان با معجزات روشنى ثابت شده ، پس در حقیقت در ادعاى مذکور به وجود هدایت الهى که به وسیله انبیایى از قبیل نوح و پیغمبران بعد از او همیشه در بین مردم محفوظ بوده احتجاج شده .

جمله دوم ، احتجاج به وجود معارف و احکام الهى است در بین مردم ، چون تمامى احکام و قوانین صالح که در میان مردم جارى بوده و هست همه به وسیله انبیا(علیهم السلام) در بین آنان جریان یافته . آرى ، عواطف و افکار بشر ممکن است او را به غذا و مسکن و نکاح و لباس صالح براى زندگیش و خلاصه به جلب منافع و دفع مضار و مکاره هدایت بکند و اما معارف الهى و اخلاق فاضله و شرایعى که عمل به آن حافظ آن معارف و آن اخلاقیات است و امورى نیست که بتوان آنرا از رشحات افکار بشر دانست ، هر چند بشر نابغه و داراى افکار عالى اجتماعى هم باشد. کجا شعور اجتماعى مى تواند به چنین معارف و حقایقى دست یابد؟ فکر اجتماعى بیش از این نیست که انسان را وادار به استخدام وسایل ممکنه اى کند که با آن وسایل نیازمندیهاى زندگى مادیش از خوراک ، پوشاک ، نکاح ، لباس و شؤ ون مربوط به آنها فراهم شود و همین فکر است که در صورت فراهم دیدن زمینه تاخت و تاز دستور مى دهد به اینکه انسان در راه تمتع از مادیات هر قدرتى را که مانع و جلوگیر خود دید درهم شکسته و از بین ببرد، و اگر چنین زمینهاى را فراهم ندید آدمى را وادار مى کند به اینکه با سایر قدرتها متفق شده و آنان را در تمتع از منافع و دفع مضار شریک خود ساخته و منافع را عادلانه در میان خود تقسیم کنند. اصولا همانطورى که در ابحاث نبوت در ذیل آیه(کان الناس امة واحدة فبعث الله النبیین ...) در جلد دوم این ترجمه گفتیم ، و به زودى هم - ان شاء الله - توضیح بیشترى خواهیم داد، سر اجتماعى بودن بشر همین است .

و خلاصه آیه(و ما قدروا الله حق قدره) با ضمائمى که همراه دارد دلالت مى کند بر اینکه لازمه مقام الوهیت این است که انسان را به سوى صراط مستقیم و منزل سعادتش هدایت نموده به همین منظور کتاب و وحى خود را بر بعضى از برگزیدگان افراد بشر نازل کند، و چون آیه شریفه دلالت بر چنین ادعایى داشت لذا خداى تعالى در مقام اثبات آن به دو چیز استدلال فرمود: یکى به وجود کتابهاى آسمانى مورد اتفاق و مورد اعتراف خصم و دیگر بوجود تعالیم الهیى که در میان خود آنان جریان دارد، و این تعالیم زائیده افکار بشرى نیست .

قل من انزل الکتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس تجعلونه قراطیس تبدونها و تخفون کثیرا

کلمه(تجعلونه) در قرائت معروف به صیغه خطاب است ومخاطبین آن یهودیها خواهند بود، و اما بنا بر قرائتى که آنرا به صیغه غیبت(یجعلونه) و با یاء قرائت کرده فاعل آن همان کسانى خواهند بود که در جمله(قل من انزل الکتاب ...) رسول خدا ماءمور شده از ایشان آن سؤ ال را بکند و ایشان چنانکه گفته اند همان یهودیها و یا مشرکین عربند.

(قراطیس) جمع(قرطاس) و به معناى کاغذ است . و مقصود از اینکه فرمود:(تجعلونه قراطیس آنرا کاغذها قرار مى دهید) و(یا یجعلونه قراطیس آنرا کاغذها قرار مى دهند) یا این است که آن کتاب را در کاغذها مى نویسند و خلاصه استنساخ مى کنند و یا اینکه آنرا روى هم رفته کاغذها و نوشته هاى آنها قرار مى دهید. پس چنانکه الفاظى را که کتابت به آن دلالت دارد کتاب مى نامند نامه ها و کاغذها را هم کتاب مى نامند.

بیان اینکه در آیه :(قل من انزل الکتاب) که در آن به نزول تورات بر موسى احتجاج شده ، رسول خدا(ص) ماءمور به سؤال

جمله(قل من انزل الکتاب الذى جاء به موسى) جواب از حرفى است که قرآن کریم در جمله(اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء) از ایشان حکایت کرده ، گر چه در این آیه که متضمن حکایت قول کفار و جواب از گفته ایشان است اسمى از گویندگان آن حرف برده نشده و لیکن خصوصیاتى که در جواب هست تردیدى براى انسان باقى نمى گذارد در اینکه مخاطبین در جواب یهودیها هستند، و قهرا گویندگان جمله(ما انزل الله على بشر من شى ء) نیز یهودیها خواهند بود، براى اینکه خداى تعالى در جواب از اشکال مزبور کتاب موسى(علیهالسلام) را به رخ آنان میکشد، و معلوم است که ایشان جز یهودیها نیستند، براى اینکه مشرکین عرب کتاب موسى(علیهالسلام) را کتابى آسمانى نمى دانستند تا خداوند به آن استناد جسته و تمسک کند، پس قطعا احتمال اینکه مخاطبین در آیه مشرکین عرب باشند احتمال صحیحى نیست . علاوه بر این آیه شریفه مخاطبین را مذمت مى کند به اینکه تورات را کاغذ قرار داده بعضى از آن را اظهار و بیشترش را پنهان مى دارند و این بطورى که از آیات دیگر نیز استفاده مى شود از خصایص یهود است و جز بر یهود تطبیق نمى کند.

از این هم گذشته جمله بعد از جمله مورد بحث که مى فرماید:(و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ کم) معناى سادهاش با اینکه مخاطب آن مشرکین و یا مسلمین باشند جور نمى آید، و به زودى نیز خواهد آمد که آیه جز بر یهود تطبیق نمى کند.

378 ***

اشکالاتى که بر بیان فوق وارد نموده و گفته اند مسؤل در آیه شریفه مشرکین هستند نه یهود، و جواب آن اشکالات .

در اینجا ممکن است کسى بگوید: این شواهدى که ذکر کردید همه صحیح است ، و لیکن این اشکال را چه باید کرد که یهودیها مساءله نبوت انبیا(علیهم السلام) و مخصوصا نبوت حضرت موسى(علیهالسلام) و پیغمبران قبل از وى را قبول داشته و به آن مؤ من بودند، و همچنین کتابهاى آسمانى نظیر تورات را قبول داشته و به آن معتقد بودند، با این حال چطور ممکن است یهودیها گفته باشند(ما انزل الله على بشر من شى ء؟).

جواب این حرف این است که مخالفت داشتن این حرف با اصول عقاید یهود دلیل بر این نمى شود که یک نفر یهودى هم این حرف را به خاطر تعصب علیه اسلام نزده و بدین وسیله مشرکین را علیه مسلمانان تحریک و تهییج نکرده باشد، ممکن است اینطور بوده و یا مشرکین از یهودیها حال قرآن را پرسیده و ایشان این حرف را در این مقام زده باشند، تا بدین وسیله مشرکین عرب را نسبت به دین اسلام بد بین سازند، همچنانکه گفته بودند:(مشرکین راه یافته تر و از گمراهى دورتر از کسانى هستند که به دین اسلام ایمان آورده اند) و با کمال وقاحت پلیدى شرک را بر پاکى توحید که اساس دین خود آنان نیز بر آن است ترجیح دادند، و قرآن در این باره فرموده :(الم تر الى الذین اوتوا نصیبا من الکتاب یؤ منون بالجبت و الطاغوت و یقولون للذین کفروا هؤ لاء اهدى من الذین آمنوا سبیلا) بلکه سفاهت و وقاحت را از این هم گذرانیده در مقام دشمنى و خشم بر نصارا گفته بودند: ابراهیم(علیهالسلام) هم یهودى بوده . و در ابطال گفتارشان آیه نازل شد که :(یا اهل الکتاب لم تحاجون فى ابراهیم و ما انزلت التوریة و الانجیل الا من بعده افلا تعقلون) - تا آنجا که مى فرماید -(ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا و لکن کان حنیفا مسلما و ما کان من المشرکین). آرى یهودیها از این قبیل حرفهایى که با اصول عقاید خودشان منافات دارد بسیار دارند، و قرآن کریم غیر این دو را نیز از آنان حکایت کرده است .

پس کسانى که اینطورند بعید نیست که به خاطر بعضى از مقاصد شوم خود بطور کلى نازل شدن کتاب را از آسمان انکار کنند، هر چند انکار آن به ضرر خودشان تمام شود، و مستلزم انکار کتاب آسمانى خودشان هم باشد، براى چنین مردمى بسیار آسان است که باطلى را با علم به اینکه باطل است به دیگران تلقین کنند تا بدین وسیله به منظورهاى شوم و پلید خود نایل آیند.

اشکال دیگرى که ممکن است در اینجا به گفته ما بشود این است که : آیات مورد بحث در مکه نازل شده ، و رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) در مکه مواجه با مشرکین بود، و تا قبل از هجرت ، دعوتش همه متوجه ایشان بود، چون مکه خانه مشرکین بود، و رسول خدا مبتلاى به ایشان بود نه به یهود، بنابراین چگونه مى توان گفت آیه مورد بحث خطاب به یهودیها است ؟

جواب این اشکال هم این است که ابتلاى رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) به مشرکین باعث نمى شود که دعوتش نیز مخصوص مشرکین باشد و در برابر سایر ادیان باطل سکوت کند، زیرا دعوت اسلام دعوتى است جهانى و متوجه جمیع ملل عالم ، و قرآن کریم ذکرى است براى عالمیان . علاوه بر این ، یهودیها و اهل مکه با هم همسایه و پیوسته با یکدیگر در تماس بودند. و به فرضى که اینان مورد خطاب بودن اهل کتاب در آیه مورد بحث را قبول نکنند در باره آیات دیگرى که در بعضى از سوره هاى مکى هست چه مى کنند؟ مانند آیه(و لا تجادلوا اهل الکتاب الا بالتى هى احسن الا الذین ظلموا منهم) و آیه(و على الذین هادوا حرمنا ما قصصنا علیک من قبل و ما ظلمناهم و لکن کانوا انفسهم یظلمون) و آیات زیادى از سوره اعراف که بیدادگریهاى یهود را ذکر مى کند، با اینکه سوره اعراف مکى است .

آرى با اینکه یهودیها در مجاورت مکه مى زیسته اند خیلى بعید است که در مدت چند سالى که دعوت اسلام در مکه - که نسبت به شبه جزیره عربستان مرکزیت داشته - ادامه داشته ، آوازه آن به یهود و نصاراى داخل جزیره نرسیده باشد و یا رسیده باشد و لیکن ایشان در برابر آن سکوت کرده و چیزى به سود یا زیان آن نگفته باشند. چگونه این احتمال قابل قبول است و حال آنکه در همان سالهاى قبل از هجرت آوازه دعوت اسلام به وسیله عده اى از مسلمین که به حبشه مهاجرت کرده بودند به خارج از جزیره هم رسیده بود.

اشکال سوم و پاسخ آن .

اشکال سومى که در اینجا شده این است که : سوره انعام در باره احتجاج علیه مشرکین نازل شده ، و همه آیات احتجاجى آن راجع به توحید و تمامى خطابهاى آن متوجه مشرکین است .

و با این حال هیچ مجوزى براى اینکه ضمیر در جمله(اذ قالوا) را به یهود برگردانیم نیست بلکه متعین این است که ضمیر در این جمله را مانند همه آیات سوره ، مربوط به مشرکین بدانیم ، چون در این سوره در هیچ موردى صحبت از یهود به میان نیامده تا این آیه مورد دومى آن باشد. آرى ، اگر روایت صحیحى و یا دلیل عقلى محکمى در بین بود ممکن بود بگوییم سیاقى که همه آیات سوره را تا اینجا و بلکه تا آخر سوره به هم مرتبط مى سازد در اینجا قطع شده است . و لیکن نه چنین روایتى در بین هست و نه چنان دلیل عقلى ، پس بهتر این است که جمله(یجعلونه ...) را با یا، و به صیغه غیبت قرائت نموده و بگوییم : آیه شریفه خطاب به مشرکین کرده و به ایشان مى گوید که یهود با تورات معامله کاغذ پاره کردند. و این اشکال را که مشرکین تورات را کتاب آسمانى نمى دانستند پس چگونه قرآن با تورات محاجه کرده ؟ بعضى جواب داده اند که در صحت احتجاج با تورات علیه ایشان همین مقدار کافى است که بدانند یهود پیرو توراتى است که بر مردى به نام موسى بن عمران نازل شده است .

جواب این اشکال این است که : گر چه سیاق سوره تا قبل از آیات مورد بحث سیاق احتجاج علیه مشرکین است ، و لیکن این احتجاج به خاطر اشخاص مشرکین نیست چون به طور کلى بیانات و احتجاجات قرآن اعتنایى به اشخاص ندارد، بلکه صفات و اعمال زشت آنان را ملاک قرار مى دهد. مثلا اگر در آیات قبل از چند آیه مورد بحث علیه مشرکین احتجاج مى کرد براى این نبود که غرض خاصى با مشرکین یعنى با فلان و پسر فلان داشته ، بلکه براى این بود که مشرکین از خضوع در برابر حق استکبار داشته و اصول دعوت انبیا را - که توحید و نبوت و معاد است - انکار مى کردند، پس احتجاج علیه مشرکین احتجاج علیه هر کسى است که منکر این حقایق یا بعضى از آن باشد، با این حال چه مانعى دارد که در آیات مورد بحث به لغزشهاى یهود که برگشت آن به انکار نبوت و نزول کتاب است بپردازد. درست است که یهود غیر از مشرکین اند و لیکن رفتارشان رفتار همانها بوده بلکه احتمال قوى مى رود که کارشکنى و خردهگیریهاى مشرکین و بت پرستان هم از تلقینات سوء همان یهودیهاى مجاورشان بوده باشد، چون در بعضى از آثار آمده که مشرکین با یهودیها در باره رسول خدا مشورتها داشته و از طرف مشرکین اشخاصى به همین منظور به نزد یهودیها مى رفتند.

از این هم که بگذریم - بطورى که بعدا توضیح خواهیم داد جمله(و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ کم) به هیچ وجه ممکن نیست خطاب به مشرکین و غیر یهود باشد، همچنانکه این احتمال در جمله(قل من انزل الکتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس) درست نبود. و اینکه در پاسخ این اشکال گفتند(مشرکین عرب مى دانستند که یهود اصحاب تورات موسى(علیهالسلام) هستند) کافى و قانع کننده نیست ،

براى اینکه صرف اینکه چنین علمى را دارند مصحح این نیست که خداوند علیه آنان به نزول تورات احتجاج کند، تا چه رسد به اینکه در وسط دعوا نرخ طى کرده و تورات را نور و هدایت مردم معرفى نماید. آرى ، یک اعتقاد به نزول تورات از ناحیه خدا داریم و یک علم به اینکه یهودیها چنین ادعایى دارند، از این دو آن که مصحح خطاب و اتکاى در احتجاج است اولى است نه دومى .

و اما قرائت(یجعلونه) به صیغه غیبت وجه آن همین است که بگوییم در آیه شریفه التفات بکار رفته ، چون در این صورت خطاب به یهود بودن جمله(من انزل الکتاب) و جمله(و علمتم) به حال خود باقى مانده و رفع اشکال مى شود.

بعضى از مفسرین در این صدد برآمده اند که بنا بر هر دو قرائت خطاب را متوجه به مشرکین بگیرند، به این بیان که آیه شریفه در ضمن این سوره در مکه و به صیغه غیبت نازل شده همچنانکه ابن کثیر و ابو عمرو اینطور قرائت کرده اند.

مردم مکه در عین اینکه بعید مى دانستند که خداوند بشرى را همکلام و مخاطب خود قرار دهد، این معنا را اقرار داشتند که تورات یهودیها کتابى است آسمانى ، و همواره اشخاصى را هم به عنوان سفارت نزد علماى یهود مى فرستادند، و ایشان را عالم به آثار و اخبار انبیا مى دانستند. و به همین جهت خداى تعالى به پیغمبر خود مى فرماید: به این مشرکین که خدا را آنطور که باید نشناخته و از در نادانى مى گویند خداوند بر هیچ بشرى چیزى نازل نکرده بگو چه کسى آن کتاب(تورات) را که موسى آورد نازل کرده و آنرا نور قرار داده و به وسیله آن ظلمت کفر و شرک را که بنى اسرائیل از قبطیان مصرى ارث برده بودند از بین برده و نیز آن را مایه هدایت مردم قرار داده و یهود نخست به وسیله آن هدایت شده اند؟ گر چه بعدا در اثر پیروى هواى نفس آن هدایت را از دست داده احکام و شرایع آن را از یاد بردند، و تورات را کاغذ پارهاى پنداشته هر کدام از احکامش را که موافق با میل و اغراضشان بود اظهار داشتند و ما بقى را کتمان و پنهان نمودند.

مفسر نامبرده سپس مى گوید: از ظواهر امر چنین برمى آید که همانطورى که گفتیم آیه نخست به همان بیانى که گذشت به صیغه غیبت نازل شده و به همین نحو در مکه و مدینه قرائت مى شده ، تا آنکه عده اى از علماى یهود در مقام شهادت به حقانیت اسلام و اینکه تورات هم بشارت به آمدن آن داده آن بشارتها و همچنین حکم رجم را کتمان کردند، و عده اى دیگر در مقام مبارزه با اسلام همان حرفى را که مشرکین مکه قبلا زده بودند تکرار کرده و گفتند:(خداوند بر هیچ بشرى چیزى نازل نکرده) در اینجا بوده که رسول خدا آیه را براى یهودیها بطور خطاب(تجعلونه) قرائت فرمودند و در عین حال قرائت اولى را هم نسخ نکردند. این احتمالى است که ما در باره اختلاف قرائت در کلمه(یجعلونه) مى دهیم ، و روایاتى هم بر طبق آن هست ، اگر صحیح بوده باشد.

در صورتى که این احتمال صحیح باشد تفسیر آیه به هر دو قرائت درست درمى آید، و تمامى اشکالاتى که مفسرین را مشغول خود کرده حل مى شود.

و لیکن این تفسیر اشکال خطاب به اهل مکه را با اینکه منکر وحى بودند حل نمى کند، و همچنین اشکال خطاب به مشرکین را به جمله(و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ کم) و همچنین اشکال اختصاص جمله(نورا و هدى) به یهود، و اشکال اینکه چگونه ممکن است یهود بر خلاف اصول عقاید خود وحى را انکار کنند. چون جواب دادن از این اشکالات به اینکه یهودیها در مدینه گفتند خداوند بر هیچ بشرى چیزى نازل نکرده در حقیقت گریختن از اشکال است به ملزم شدن آن .

و اینکه گفت(در اینجا بود که رسول خدا آیه را به صیغه خطاب براى یهود قرائت فرمود) صرفنظر از اینکه هیچ دلیلى براى آن در دست نیست ، از او مى پرسیم آیا این قرائت به یک وحى دیگرى غیر از وحى در مکه بود یا به همان وحى بود، اگر به وحى دیگرى بوده که ربطى به این سوره ندارد، ما فعلا آیهاى را تفسیر مى کنیم که در ضمن سایر آیات این سوره در مکه نازل شده ، و اگر به وحى دیگرى نبوده و اصلا از باب وحى نبوده بلکه بدون آمدن جبرئیل به رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) تلقین شده در این صورت جمله مورد بحث ، آیه قرآنى نبوده و قرائتش هم قرائت نخواهد بود، و اگر مقصودش این است که خداى تعالى به وسیله اى غیر از وسیله وحى به رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) فهمانید که جمله(یجعلونه) را هم ممکن است به صیغه غیبت خواند و هم به صیغه حضور و خلاصه هم این قرائت درست است و هم آن قرائت ، همچنانکه بعضى قائلند به اینکه تمامى قرائتها منتهى به خود رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) و یا به قرائتى مى شود که رسول خدا آنرا شنیده و صحه گذارده . در این صورت تمامى اشکالات قبلى را ملتزم شده است .

البته این را هم باید دانست که همه این اشکالها وقتى است که آیه شریفه در مکه نازل شده باشد، و اما بنا به بعضى از روایات ، که نزول آن را در مدینه دانسته بیشتر آن اشکالها اصلا متوجه نمى شود.

و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ کم

مراد از این علمى که مى فرماید:(آموختید چیزى را که نه خودتان مى دانستید و نه پدرانتان) علم عادى نیست ، براى اینکه سیاق کلام ، سیاق احتجاج و استدلال بر مدعى است . مدعا این بود که از لوازم الوهیت پروردگار یکى این است که انسان را به سوى سعادتش رهبرى کند، و براى حصول این غرض ، انبیایى برگزیده وحى و کتابى به سوى ایشان بفرستد، و این مدعا هیچ ربطى به علم عادى به خیر و شر زندگى و آن علمى که آدمى مجهز به وسایل تحصیل آن از حس و خیال و عقل هست ، ندارد. و نیز مقصود از این جمله این نیست که :(خداوند علم به چیزهایى را به شما افاضه فرموده که شما از ناحیه خود علم به آن نداشتید) همچنانکه مقصود از آیه(و جعل لکم السمع و الابصار و الافئدة) و آیه(الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم یعلم) بیان چنان معنایى است ، چون سیاق جمله مورد بحث همانطورى که گفته شد با چنین معنایى سازگار نیست .

لاجرم مراد از تعلیم چیزى است که انسان به خودى خود با وسایلى که مجهز به آن است نمى تواند به آن علم پیدا کند، و این همان حقایقى است که خداوند به انبیا و حاملین وحى خود وحى مى کند، حال چه به وسیله کتاب و چه بدون آن .

از اینجا به خوبى معلوم مى شود که مخاطبین به این کلام مشرکین نبوده اند. براى اینکه مشرکین علم به چنین حقایقى را نداشتند، چون با انبیا و معارف و شرایع آنان سر و کارى نداشتند، اگر هم از نیاکان خود چیزى از عقاید و یا سنن دیگرى از آثار انبیا را به ارث برده بودند، اعتراف به آن نداشتند، یعنى معترف نبودند به اینکه فلان سنت گر چه به چندین واسطه باشد به وسیله پیغمبرى از پیغمبران بر بشر عرضه شده و از نیاکان آنان به ایشان ارث رسیده ، چنین اعترافى نداشتند تا احتجاج علیه آنان تمام و صحیح بوده باشد، مشرکین بطورى که خود پروردگار در امثال آیه(و قال الذین لا یعلمون لو لا یکلمنا الله) وصفشان کرده ، مردمى جاهل بوده اند.

پس قطعا خطاب متوجه به غیر مشرکین است ، اما نه به مسلمین . براى اینکه اولا سیاق آیه - همانطورى که گفته شد - سیاق احتجاج است ، و اگر خطاب در این جمله متوجه مسلمین باشد باید بگوییم که خداوند در وسط آیاتى که راجع به احتجاج با مشرکین است ناگهان و بدون اینکه نکته اى در کار باشد کلام را قطع کرده و متوجه مسلمین ساخته است .

و ثانیا عدول کردن از خطاب به اشخاصى ، به خطاب به اشخاص دیگر بودن وجود قرینه از فصاحت و بلاغت به دور است ، براى اینکه اینطور حرف زدن باعث اشتباه شنونده است ، پس بطور مسلم خطاب در جمله مورد بحث نه متوجه مشرکین است و نه متوجه مسلمین ، و مخاطبین آن همان یهودیهایى هستند که مخاطب به خطاب صدر آیه نیز بودند.

آرى ، از آنجایى که یهودیها از باب عناد و فتنهانگیزى گفته بودند:(خداوند بر هیچ بشرى چیزى نازل نکرده) اینک در جمله مورد بحث به دو طریق احتجاج مى کند: یکى طریق نقض ، و آن این است که اگر خداوند بر هیچ بشرى کتاب و وحیى نفرستاده پس تورات موسى(علیهالسلام) چیست ؟ آنگاه در اینجا اضافه کرده است که شما از تورات آنچه را که راجع به بشارت آمدن خاتم انبیا(صلى الله علیه وآله و سلم) است پنهان داشته و کتمان کرده اید.

دوم از این طریق که شما مردمى ناسپاس و نمک نشناس هستید، اگر خداوند بر هیچ بشرى وحى و کتابى نفرستاده پس این همه معارف و شرایع که در بین شما است از کجا آمده ؟ با اینکه درک اینگونه معارف نه در وسع شما است و نه در وسع پدران شما بود تا شما از ایشان ارث ببرید، کجا پدران شما مى توانستند به خودى خود به معارف الهى و اخلاقیات فاضله و شرایع و قوانینى که حافظ نظم اجتماع و خاتمه دهنده به تعصب و کینه هاى بشرى است دست یابند، و از پیش خود چنین معارفى را درک کنند؟ گو اینکه عقل بشر اگر در مقام کسب معارف برآید مى تواند به پاره اى از کلیات معارف الهى از قبیل توحید، نبوت و معاد و پاره اى از اخلاقیات دست یابد، و لیکن صرف پى بردن و درک کردن این حقایق بشر را از نتایج آن برخوردار نمى کند ، و جامعه بشریت را به سعادت انسانیش نمى رساند.

آرى ، دانستن هر حقیقتى غیر از عمل کردن به آن و استقرار دادن آن در اجتماع است ، کجا علاقه به تمتع از لذائذ مادى و استخدام هر وسیله اى براى رسیدن به عالى ترین مشتهیات نفس مجالى براى بشر باقى مى گذارد که در گنجینه هاى معارفى که در فطرت او نهفته است کنجکاوى نموده و زندگى خود را بر اساس آن معارف بنا کند؟ مخصوصا اگر این علاقه به مادیات عمومى و همگانى باشد، و خلاصه جامعه جامعه اى مادى بوده باشد که در این صورت فضائل انسانیت از آن اجتماع رخت بربسته و فضایل موروثى از نیاکان نیز یکى پس از دیگرى به دست فراموشى سپرده مى شود، تا آنجا که جامعه به صورت یک جامعه حیوانى به تمام معنا درمى آید.

***

همچنانکه امروزه به چشم خود مى بینیم که در مجتمعات پیشرفته ، در اثر فرو رفتن در مادیات و تسلیم شدن در برابر لذایذ حسى و حیوانى چنان از آخرت غافل شده اند که به هیچ وجه حاضر نیستند در باره معنویات و اینکه سعادت حقیقى و زندگى جاودانه به چه چیز حاصل مى شود فکر کنند، و حاضر نیستند حتى یک دقیقه در این باره به مغز خود فشار بیاورند.

آنچه از معارف الهى و ارزشهاى معنوى که در گوشه و کنار جهان وجود دارد، میراثانبیاء(ع) و از آثار وحى است .

در هیچ تاریخى از تواریخ ملل و امم نیز دیده نشده که مردى از رجال حکومت و سیاست مبتکر چنین معارفى باشد، و مردم را به سوى فضایل اخلاق انسانیت و معارف مقدس الهى و طریق تقوا و عبودیت دعوت کرده باشد، چون حکومتهایى که تاکنون در دنیا روى کار آمده و تاریخ آنها در دست است یا استبدادى بوده و یا دموکراتى ، و این دو یا اصلا به فکر فضائل نبودند و یا اگر بودند منظورشان حفظ مقام و فراهم آوردن زمینه بقاى حکومت خود(در حکومت فردى) و نظام امر اجتماع را بر وفق خواسته اکثریت منتظم ساختن(در حکومت دموکراتى) بوده ، و اگر احیانا به مقتضاى فطرت ناگزیر مى شدند فضایل معنوى و کمالات عالى انسانى را که تنها اسمى از آنها در میانشان باقیمانده تعظیم و احترام کنند، و مرتکبین خلاف آنرا تخطئه نمایند باز اسم این عمل خود را تعظیم معنویات نمى گذاشتند، بلکه آنرا به موافقت سنن اجتماعى تفسیر مى کرده اند، همچنانکه نظامهاى استبدادى و دموکراتى امروزه هم بنیانشان بر همین اساس است که گفته شد.

و کوتاه سخن اینکه عقل اجتماعى و شعور مادى که حاکم بر جوامع بشرى است هرگز انسان را به این معارف الهى و فضایل معنوى - که همیشه اسم بسیارى از آنها در جوامع به عظمت یاد - مى شود نمى رساند. آرى ، مادیت و پایبند بودن به امور مادى کجا و معنویت کجا؟.

پس معلوم شد که آنچه از معارف الهى و فضایل نفسانى که در گوشه و کنار عالم بشریت وجود دارد یادگارهاى انبیا(علیهم السلام) و آثارى است از مجاهدات ایشان در دعوت مردم به دین الهى و نشر کلمه حق و ترویج دین توحید و هدایت نوع انسانى به سوى سعادت حقیقیش در زندگى دنیوى و اخروى .

پس اینکه فرمود:(و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ کم) احتجاج علیه یهود است که مى گفتند:(ما انزل الله على بشر من شى ء) و حاصلش این است که همین شما منکرین وحى ، علوم و معارفى را دارا هستید که اگر وحى نبود نه خودتان به آن راه مى بردید و نه پدرانتان ، و جز از طریق وحى و انزال کتب به شما نرسیده ، شما آنچه که از معارف حقه و شرایع دین دارید همه میراثى است که از انبیاى خود که کتاب موسى(علیهالسلام) در میان شما منتشر ساخته است .

با این بیانى که ما در تفسیر آیه کردیم به خوبى معلوم شد که مراد از جمله(و علمتم ما لم تعلموا) خصوص معارف و شرایع تورات نیست ، بلکه مطلق معارف و شرایعى است که به وسیله وحى و کتاب در میان بشر انتشار یافته . پس اینکه بعضى از مفسرین مراد از جمله مزبور را خصوص معارف و شرایع تورات دانسته اشتباه است ، زیرا اگر مراد آن بود جا داشت بفرماید:(و علمتم به) یا بفرماید:(و علمکم الله به).

و اگر مطلب را به صیغه مجهول آورد و فاعل تعلیم را ذکر نکرد و نفرمود:(خدا به شما آموخت) بلکه فرمود:(آموخته شدید) براى این است که این تعبیر به سیاق استدلال مناسب تر مى باشد، چون در چنین مقامى که مقام اثبات مدعا است بردن نام فاعل ، مصادره به مطلوب و به عبارت ساده تر در بین دعوا نرخ طى کردن است ، پس گویا نخست فرموده : علوم و معارفى که شما دارید نه خودتان مبتکر آنید و نه از پدرانتان ارث برده اید، پس چه کسى این علوم را به شما رسانید و شما را به آن آشنا کرد؟ آنگاه خودش در جواب فرموده :(خداى تعالى).

قل الله ثم ذرهم فى خوضهم یلعبون

معمولا در جایى که جواب سؤ ال پرسش کننده مطلبى است روشن و مورد اعتراف پرسش شونده ، خود پرسش کننده مى تواند مبادرت به دادن جواب سؤ ال خود کند. در مورد بحث نیز چون جواب سؤ ال بالا بسیار روشن بوده به پیغمبر خود امر کرد:(تو به ایشان بگو خداوند این معارف را بر بشر القاء کرده) شما اى گروه یهود بدانید - و به خوبى هم مى دانید - که آن کتابى که موسى(علیهالسلام) براى شما آورد، و آن معارفى که از وسع و قدرت شما بیرون بود و اعتراف دارید که آنرا از پدران خود ارث نبرده اید همه از ناحیه خدا بود.

و چون گفتن اینکه(خداوند بر هیچ بشرى چیزى نفرستاده) گفتارى لغو و بیهوده بود، و نیز از آنجایى که صدور چنین حرفى از مردمى مانند یهود که اعتراف به تورات موسى(علیهالسلام) داشته و به علم و کتابى که او برایشان آورده بود، مباهات مى کردند جز بازى کردن با حقایق معناى دیگرى نداشت ، از این رو به رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) فرمود که : یهودیان را به حال خود واگذارد تا سرگرم بازیچه خود باشند.

و هذا کتاب انزلناه مبارک مصدق الذى بین یدیه و لتنذر ام القرى و من حولها

بعد از آنکه این معنا را خاطرنشان ساخت که بطور کلى از لوازم الوهیت پروردگار این است که عده اى از افراد بشر را برگزیده به آنان وحى بفرستد و اینکه موسى بن عمران یکى از آن اشخاص و کتابش تورات یکى از آن کتابها است اینک در این آیه مى فرماید که : قرآن نیز یکى از کتابهاى آسمانى است که از ناحیه خداوند نازل شده است ، و دلیل آن این است که مشتمل است بر آنچه یک کتاب آسمانى باید مشتمل بر آن باشد.

داشتن برکت و خیر کثیر و هدایت انسان به سعادت ، نشانه نزول قرآن از سوى خدا است .

از این آیه معلوم مى شود که غرض از آیات قبلى مقدمه چینى براى اثبات این بوده که قرآن کریم نیز کتابى است نازل از طرف خداى تعالى ، نه ساخته پیغمبر، و لذا فرمود:(کتابى است که ما آنرا نازل کردیم) و مثل آیه(کتاب انزلناه الیک مبارک لیدبروا آیاته) نفرمود:(ما آنرا به تو نازل کردیم).

و نیز معلوم مى شود آن دو وصفى که در آیه براى کتاب ذکر شده به منزله ادله اى است بر اینکه قرآن کریم نازل شده از طرف خدا است ، در حالیکه نمى توان آن را جزء ادله شمرد. پس یکى از امارات اینکه قرآن از طرف خدا نازل شده این است که در آن برکت و خیر کثیر است و مردم را به سوى استوارترین راه هدایت نموده و خداوند به وسیله آن کسانى را که در پى تحصیل رضاى اویند به راههاى سلامت رهبرى مى کند، مردم در امر دنیایشان از آن منتفع شده اجتماعشان متشکل و قوایشان فشرده و آرایشان متحد مى شود، و در نتیجه صاحب زندگى طیب و پاکى مى گردند. جهل و هر رذیله اخلاقى از قبیل بخل و کینه از میانشان رخت بربسته در زیر سایه سعادتشان از امنیت و رفاه عیش کامیاب مى گردند و در آخرت از پاداش بزرگ و نعمت جاوید برخوردار مى شوند.

اگر قرآن کریم از طرف خداى تعالى نبود و آورنده آن خودش آنرا به منظور به دام انداختن مردم درست کرده ، و یا موهوماتى بود که در نفس صاحبش به صورت حقیقت جلوه کرده و یا القائاتى بود شیطانى که صاحبش آنرا وحى آسمانى و از طرف خداى تعالى پنداشته بود هرگز این چنین دلهاى بشر را مسخر نمى کرد و این برکات معنوى و الهى بر آن مترتب نمى شد. آرى ، راه شر راهرو خود را جز به سوى شر هدایت نمى کند و جز فساد اثرى نمیبخشد، همچنانکه خداوند فرموده :(فان الله لا یهدى من یضل) و نیز فرموده :(و الله لا یهدى القوم الفاسقین) و نیز فرموده :(و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا یخرج الا نکدا).

و نیز از امارات اینکه قرآن کریم از طرف خداى تعالى نازل شده یکى این است که این کتاب غرض خداى تعالى را از خلقت عالم تامین مى کند. چون غرض خداى تعالى از این عمل این بوده که بشر را به سوى سعادت زندگى دنیا و آخرت هدایت کند، و او را به وسیله وحى انذار نماید و قرآن کریم همین طور است ، زیرا در همین آیه مورد بحث این معنا را خاطر نشان ساخته مى فرماید:(و لتنذر ام القرى و من حولها تا ام القرى و اطرافیان آن را انذار کنى) و مقصود از(ام القرى) مکه مکرمه ، و غرض از انذار آن انذار اهل آن است ، و مقصود از اطرافیان آن اهالى قرا و شهرستانهاى روى زمین و یا به گفته بعضیها بلاد مجاور آن است .

این آیه دلالت دارد بر اینکه خداى تعالى عنایت خاصى به مکه دارد، چون مکه معظمه حرم خداوند است ، و دعوت اسلامى از آنجا شروع شده و به سایر نواحى عالم منتشر گردیده است .

از آنچه گفته شد این معنا روشن گردید که از نظر سیاق کلام و مخصوصا بنا بر قرائت(لینذر) - به صیغه غیبت - مناسب تر آن است که جمله مورد بحث را عطف بر(مصداق) بگیریم - همچنانکه زمخشرى نیز عطف گرفته - براى اینکه این معطوف و آن معطوف علیه هر دو در اینکه مشتمل بر معناى غایت و نتیجه اند مشترک مى باشند، و تقدیر آیه چنین است :(لیصدق ما بین یدیه و لتنذر ام القرى این کتاب مبارکى است که ما نازلش کردیم تا کتابهاى پیشین را تصدیق نموده و تو با آن مردم مکه و اطرافش را انذار کنى).

بعضى دیگر گفته اند: این جمله عطف است بر کلمه(مبارک) و تقدیر آیه چنین است :(انزلناه لتنذر ام القرى و من حولها نازلش ‍ کردیم تا تو، به وسیله آن مردم ام القرى و اطراف آنرا انذار کنى).

و الذین یؤ منون بالا خرة یؤ منون ...

این جمله به منزله تفریع براى اوصافى است که خداى سبحان براى قرآن کریم بر شمرده . گویا خواسته است بفرماید: بعد از آنکه ثابت شد کتاب مبارک و مصدقى که ما نازلش کرده ایم کتابى است که به منظور انذار اهل زمین نازل شده پس کسانى که به نشات آخرت ایمان دارند به این کتاب نیز ایمان خواهند آورد، زیرا این کتاب منظور و ایده آل آخرتى آنان را که همان ایمنى دائمى است تاءمین مى کند، و آنان را از عذاب دائمى مى ترساند.

سپس خداى تعالى خصوصى ترین اوصاف این مؤ منین را بیان نموده و آن این است که : در امر نماز و عباداتى که در آن خداى را ذکر مى کنند محافظت و مراقبت دارند. و این صفت همان است که در(سوره مؤ منون) در خاتمه صفات مؤ منین ذکر کرده و فرموده :(و الذین هم على صلواتهم یحافظون).

و از اینکه در همان سوره اولین صفت مؤ منین را خشوع دانسته و فرموده :(الذین هم فى صلاتهم خاشعون) استفاده مى شود که مراد از محافظت هم در آن سوره و هم در این آیه همان خشوع در نماز و تذلل و تاءثر باطنى از عظمت پروردگار در موقع ایستادن در مقام عبودیت او است ، لیکن دیگر مفسران محافظت را به مراقبت در اوقات نماز تفسیر کرده اند.

گفتارى پیرامون معناى برکت از نظر قرآن .

راغب در مفردات مى گوید: اصل کلمه(برکت)،(برک) - به فتحه باء - و به معناى سینه شتر است ، و لیکن در غیر این معنا نیز استعمال مى شود، از آن جمله مى گویند:(فلانى داراى برکه است) و(برک البعیر) به معناى این است که شتر سینه خود را به زمین زد. و چون این معنا مستلزم یک نحو قرار گرفتن و ثابت شدن است لذا کلمه مزبور را در ثبوت که لازمه معناى اصلى است نیز استعمال کرده و مى گویند:(ابترکوا فى الحرب در جنگ پایبرجا شده و به عقب برنگشتند) و به همین مناسبت آن محلى را که مردان دلیر و شجاعان لشکر موضع مى گیرند(براکاء) و(بروکاء) مى نامند، و نیز در جایى که حیوان از راه رفتن باز مى ایستد و به هیچ وجه تکان نمى خورد مى گویند:(ابترکت الدابة) و آب انبار را نیز به همین جهت برکه مى نامند، براى اینکه آب انبار محل ثابت شدن و قرار گرفتن آب است . و(برکت) ثبوت خیر خداوندى است در چیزى ، و اگر فرموده :(لفتحنا علیهم برکات من السماء و الارض) براى این بوده که خیرات در زمین و آسمان قرار گرفته ، همچنانکه آب در برکه جاى مى گیرد.

و(مبارک) چیزى است که این خبر در آن باشد و به همین معنا است آیه(هذا ذکر مبارک انزلناه).

سپس مى گوید: از آنجایى که خیرات الهى از مقام ربوبیتش بطور نامحسوس صادر مى شود، و مقدار و عدد آن هم قابل شمردن نیست ، لذا به هر چیزى که داراى زیاده غیر محسوسى است مى گویند: این چیز مبارک و داراى برکت است ، روایتى هم که مى گوید(هیچ مالى از صدقه دادن کم نمى شود) مقصودش همین نقصان غیر محسوس است نه کاهش مخصوص که بعضى از زیانکاران پنداشته و در رد آن گفته اند: ما ترازو مى گذاریم و از فلان مال ، مقدارى صدقه داده سپس آنرا بار دیگر مى سنجیم و مى بینیم که به مقدار صدقه کم شده است . راغب سپس اضافه کرده است که : مراد از(تبارک الله) اختصاص خداوند است به خیرات .

پس بنابراین ، برکت به معناى خیرى است که در چیزى مستقر گشته و لازمه آن شده باشد، مانند برکت در نسل که به معناى فراوانى اعقاب یا بقاى نام و دودمان است ، و برکت در غذا که به معناى سیر کردن مردم بیشترى است ، و برکت در وقت که به معناى گنجایش ‍ داشتن براى انجام کارى است که آن مقدار وقت معمولا گنجایش انجام چنان کارى را ندارد.

چیزى که هست از آنجا که غرض از دین تنها و تنها سعادت معنوى و یا حسى منتهى به معنوى است ، لذا مقصود از برکت در لسان دین آن چیزى است که در آن خیر معنوى و یا مادى منتهى به معنوى باشد، مانند آن دعایى که ملائکه در حق ابراهیم(علیهالسلام) کرده و گفتند:(رحمة الله و برکاته علیکم اهل البیت) که مراد از آن ، برکت معنوى مانند دین و قرب خدا و سایر خیرات گوناگون معنوى ، و نیز برکت حسى مانند مال و کثرت و بقاى نسل و دودمان و سایر خیرات مادى است که برگشت آن به معنویات مى باشد.

بیان اینکه سببیت خدا و برکت او در طول سایر اسباب است ، ونزول برکت ، با عمل سایر عوامل منافات ندارد.

بنابر آنچه گفته شد، معناى برکت مانند امور نسبى به اختلاف اغراض مختلف مى شود، چون خیریت هر چیزى به حسب آن غرضى است که متعلق به آن مى شود، مثلا طعامى که انسان مى خورد بعضى غرضشان از خوردن آن سیر شدن است ، و بعضى غرضشان از خوردن آن تنها حفظ سلامت است ، چون غذاى مورد نظرشان را در میان همه غذاها نسبت به مزاج خود سالمتر تشخیص داده ، بعضى دیگر غذائى را که مى خورند منظورشان استشفاء به آن و بهبودى کسالتى است که دارند، بعضى دیگر نظرشان از فلان غذا تحصیل نورانیتى است در باطن که بدان وسیله بهتر بتوانند خداى را عبادت کنند،

پس وقتى عمل واحدى چند جور غرض متعلق به آن مى شود برکت در آن نیز معنایش مختلف مى گردد، ولى جامع همه آن معانى این است که خداوند خیر منظور را با تسبیب اسباب و رفع موانع در آن غذا قرار داده و در نتیجه غرض از آن حاصل گردد.

پس نباید پنداشت که نزول برکت الهى بر چیزى منافات با عمل سایر عوامل دارد، زیرا همانطورى که در ابحاث قبلى گذراندیم معناى اینکه خداوند اراده کرده که فلان چیز داراى برکت و خیر کثیر باشد، این نیست که اثر اسباب و علل مقتضى را ابطال کند، براى اینکه اراده خداوند سببى است در طول سایر علل و اسباب نه در عرض آن ، مثلا اگر مى گوییم : خداوند فلان طعام را برکت داده معنایش ‍ این نیست که علل و اسبابى را که در آن طعام و در مزاج خورنده آن است همه را ابطال کرده و اثر شفا و یا نورانیت را از پیش خود در آن قرار داده ، بلکه معنایش این است که اسباب مختلفى را که در این میان است طورى ردیف کرده و ترتیب داده که همان اسباب نتیجه مطلوب را از خوردن آن غذا به دست مى دهند، و یا باعث مى شود که فلان مال ضایع نمى گردد و یا دزد آن را به سرقت نمى برد - دقت فرمائید -

لفظ برکت از الفاظى است که در لسان دین بسیار استعمال شده است ، از آن جمله در آیات قرآنى و همچنین در موارد بسیارى در اخبار و احادیث ، و نیز در تورات و انجیل در مواردى که عطیه هاى الهى را به انبیا و همچنین عطیه کهنه را به دیگران نقل مى کند این لغت بسیار به کار رفته ، بلکه در تورات برکت را مانند سنتى جارى گرفته است .

از آنچه گذشت بطلان راءى منکرین برکت به خوبى روشن گردید، ادعاى آنان - بطورى که قبلا از راغب نقل کردیم - این بود که اثرى که اسباب طبیعى در اشیاء باقى مى گذارد جایى براى اثر کردن هیچ سبب دیگر نمى گذارد، و خلاصه چیزى به نام برکت و یا به هر اسم دیگرى نیست که اثر اسباب طبیعى را در اشیا باطل کرده و خود در آن اثر کند. غافل از اینکه سببیت خداى تعالى و برکت او در طول سایر اسباب است نه در عرض آن تا کار تاثیر آن به مزاحمت با سایر اسباب و ابطال آثار آنها بکشد.

و من اظلم ممن افترى على الله کذبا... ما انزل الله

خداى تعالى در این آیه سه مورد از موارد ظلم را که شدیدترین مراتب ظلم را دارا است و عقل در شناعت و رسوایى آن هیچ تردیدى ندارد برشمرده ، و به همین جهت آنرا به صورت سؤ ال ذکر کرده است .

غرض از ایراد آن به صورت سؤ ال این است که مطلب را به عقل خود مرتکبین آن واگذار نموده و از عقل سلیم ، انصاف بخواهد. گویا خواسته است بفرماید: اى رسول گرامى من ! تو به این مردم بگو که مساءله خضوع در برابر حق اختصاص به کسى ندارد، من و شما ناگزیریم از اینکه در برابر آن خاضع شده و از قبول آن استکبار نکنیم ، و با ارتکاب عملى که شدیدترین و زشتترین مراتب ظلم را دارا است نسبت به حق تعالى استکبار نورزیم ، و آن عمل همانا ظلم بر خود خداى تعالى است ، خود انصاف دهید آیا جایز است که شما به دروغ بر خداى تعالى افترا بسته براى او شرکایى اتخاذ کنید و همانها را شفیع قرار دهید؟ آیا اگر من از پیش پروردگار عالم رسالت نداشته باشم جایز است که ادعاى نبوت کرده و بگویم(به من وحى مى رسد)؟ آیا کسى مى تواند بگوید:(بزودى من نیز مانند آنچه خدا نازل کرده نازل مى کنم) و با گفتن چنین سخنى