background
وَكَيْفَ أَخَافُ مَا أَشْرَكْتُمْ وَلَا تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَانًا ۚ فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ ۖ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ
و چگونه از آنچه شريك [خدا] مى‌گردانيد بترسم، با آنكه شما خود از اينكه چيزى را شريك خدا ساخته‌ايد كه [خدا] دليلى در باره آن بر شما نازل نكرده است نمى‌هراسيد؟ پس اگر مى‌دانيد، كدام يك از [ما] دو دسته به ايمنى سزاوارتر است؟
آیه 81 سوره الْأَنْعَام

بیان آیات

در این ده آیه پروردگار متعال حجتى را ذکر مى کند که آنرا به پیغمبر عظیم الشان حضرت ابراهیم(علیه السلام) داده بود تا با آن علیه مشرکین احتجاج نموده و آنان را به دینى که خدایش به سوى آن هدایت نموده یعنى دین توحید دعوت کند، آنگاه بعد از این آیات هدایت کلى انبیا و پاکى ضمیر آنان را از شرک بیان نموده و از بین همه آنان ، نوح که قبل از ابراهیم بوده و شانزده پیغمبر دیگر را که همه از ذریه ابراهیم بوده اند اسم مى برد.

بررسى کیفیت مخصوص رفتار و محاجه ابراهیم(ع) در این آیات ، که به رفتار فطرىیک انسان اولیه فرضى که براى نخستین بار و این آیات در حقیقت بیان عالیترین و کاملترین مصداق ایمان و قیام به دین فطرت و نشر عقیده توحید و پاکى از شرک و دوگانگى است ، و این همان هدف مقدسى است که ابراهیم براى آن قیام نمود و در روزگارى که مردم سنت توحید را که نوح و انبیاى بعد از او گوشزدشان کرده بودند از یاد برده و دنیا در تیول وثنیت درآمده بود براى روشن کردن آن احتجاج کرد،

پس این آیات با حجتهائى که در آنها بر دین فطرت اقامه شده در حقیقت براى مزید بینائى رسول خدا است نسبت به ادلهاى که در همین سوره و قبل از این آیات خدا به او تلقین نمود، و در چهل جا فرموده : اینطور بگو و چنین استدلال کن ، که متجاوز از بیست تاى از آن گذشت .

گویا فرموده در موقعى که با قوم خود رو برو میشوى و ادله توحید و نفى شرک را که ما تلقینت کردیم برایشان مى آورى به یاد آر آن دلیلهایى را که ابراهیم براى پدر و قومش آورد، و در نظر آور آن حجتهایى را که ما به او آموخته و بدان وسیله به ملکوت آسمانها و زمین آگاهش ساختیم . زیرا ابراهیم اگر با قوم خود به محاجه میپرداخت به سبب علم و حکمتى بود که ما ارزانیش داشتیم ، نه به فکر تصنعى که از چهار دیوار تصور و خیال تجاوز ننموده و همیشه مشوب به تکلف و به خودبستگیهایى است که فطرت صاف و خداداد بشر مخالف آن است .

و اگر انسان خالى الذهن باشد و بدون در نظر داشتن آنچه در روایات است و قبل از اینکه ذهنش به مشاجرات اهل تفسیر و درهم آمیختنشان تفسیر آیات را با مضامین روایات و همچنین به آنچه در کتب تاریخ و در تورات و اسراییلیات است ، مشوب گردد در این آیات دقت کند، از لحن آن به خوبى مى فهمد که این کلمات از کسى صادر شده که ذهنش صاف و خالى از آلودگیهاى افکار و ضد و نقیضهاى اوهام بوده است ، و این در حقیقت لطائف شعور و احساس فطرت صاف و ادراکات اولیه عقل وى بوده که در قالب این الفاظ درآمده است .

و خلاصه ، اگر از روى انصاف در این آیات غور کند تردید نخواهد کرد در این که : کلماتى که ابراهیم با قوم خود داشته و اینک این آیات ، آن کلمات را حکایت مى کند، بسیار شبیه است به کلام یک انسان اولیه فرضى که زندگى خود را در نقبى(زیرزمین) یا در غارى(در کوه) گذرانیده است . انسانى که فقط با کسى معاشرت دارد که قوت لایموت او را تهیه کند و لباسى برایش تهیه نماید که از گرما و سرما حفظش کند، انسانى که تاکنون چشمش به ستارگان آسمان نیفتاده و طلوع و غروب آفتاب و ماه را ندیده است ، انسانى که هرگز قدم در جامعههاى بشرى و شهرهاى وسیع آن ، ننهاده و به افکار مختلف و ایدههاى گوناگون و ادیان و مذاهب ضد و نقیض آن برخورد ننموده ، و اینک ناگهان گذارش به سرزمینى وسیع و یکى از جوامع بزرگ افتاده و چیزهایى مى بیند که هرگز ندیده است .

مثلا مردمى را مى بیند که با دلهاى پر از امید سرگرم کار خود و شتابان به سوى مقصد خویشند، یکى متحرک و دیگرى ساکن ، یکى کارگر و دیگرى کارفرما، یکى خادم و دیگرى مخدوم ، یکى فرمانده و دیگرى فرمانبر. یکى هم دور از همه این جنجالها مشغول بندگى و پرستش معبود خویش است ، در این میان ناگهان چشمش به آسمان مى افتد و از دیدن اجرام آسمانى تعجب و بهتزدگیش دو چندان شده و غرق در دریاى تحیر مى گردد ناچار از کسى که مى تواند پى به مقاصدش ببرد، با اشاره و کنایه از حال تک تک این موجودات سؤ ال مى کند، عینا مانند کودکى که وقتى چشمش به فراخناى آسمان و چراغهاى فروزانش مى افتد، از مادرش مى پرسد: این اجرام درخشنده که دل مرا مجذوب خود کرده چیست ؟ راستى چقدر زیبا و شگفت آور است ؟ چه کسى اینها را به آسمان میخکوب و آویزان کرده است ؟ چه کسى همه شب آنها را روشن مى کند؟ چه کسى این چراغها را ساخته است ؟ و همچنین از کوچک و بزرگ آنها، از خصوصیات هر یک جداگانه پرسشها مى کند.

با این تفاوت که : انسان فرضى مورد بحث ، ابتدا از حقیقت چیزهائى سؤ ال مى کند که به معلومات دوران توحش و روزگار تنهاییش ‍ نزدیکتر است ، و چون معلومات آن روزش ، از سنخ محسوسات نبوده ، زیرا چیزى ندیده و نشنیده بود، لذا اولین چیزى را که مورد سؤ ال قرار مى دهد، سبب اعلى و علت هستى عالم است ، آرى انسان به طور کلى طورى است که مى خواهد از حال مجهولات اطلاع و آگاهى حاصل کرده و به معلومات برسد به این معنا که مواد اولیه علم خود را گرفته و در مقام کشف از حالات نزدیکترین و مناسبترین مجهول ، برمى آید.

مثلا کودکان یا صحرانشینان وقتى به چیزى برمى خورند که برایشان تازگى دارد، از میان همه جهات آن ، ابتدا از جهتى سؤ ال مى کنند که به آن مانوسترند، یعنى ابتدا مى پرسند این چه حقیقتى است ؟ آنگاه سؤ ال مى کنند که چه کسى آن را درست کرده ؟ سپس ‍ مى پرسند فایده آن چیست و براى چه منظورى ساخته شده ؟.

هر چه اشتغال و سرگرمى به امور مادى بیشتر باشد، توجه به مبداء و معاد کمتر مىشود.

انسان فرضى مورد گفتار ما هم که تقریبا مى توان گفت یک انسان فطرى است و هنوز فطرتش از آلودگیها پاک است از آنجایى که جز به ساده ترین اسباب زندگى اشتغال نداشته و ذهنش از خاطرات و افکار گوناگونى که ذهن انسانهاى متمدن و شهرى را به خود مشغول مى کند، خالى و فارغ است ، زیرا که انسانهاى متمدن ، به قدرى مشاغل مادى و افکار پراکنده دارند که خاطرشان حتى براى یک لحظه آسوده نیست . حوادث بیشمار آسمانى و زمینى اطراف انسان ابتدائى را احاطه کرده بدون اینکه اسباب طبیعى آنها را بشناسد، از اینجهت ذهن وى آمادگى بیشترى براى انتقال به سبب مافوق طبیعى دارد. با اینکه انسان شهرنشین اگر فرصتى و فراغتى از شمارش اسباب طبیعى برایش حاصل شود، آنگاه متوجه مبدأ فوق طبیعى شده ، به او میپردازد و از این رو، اگر انسان ابتدائى ، از شهرنشینان ، عبادت و پرستشى نسبت به آن مبدأ فوق طبیعى ببیند، زودتر از دیگران ، توجهش به او منتقل مى شود.

و لذا مى بینیم که دین دارى و عنایت و اهتمام نسبت به مراسم دینى و همچنین بحث در الهیات ، در قاره آسیا بیشتر است تا اروپا، و در آسیا نیز این قبیل مسائل در شهرهاى کوچک و دهات ، قدر و قیمت و ارزش بیشترى دارد، تا در شهرهاى بزرگ ، جهتش روشن است ، زیرا جامعه هر قدر وسیعتر و سطح زندگیش هر چه بالاتر باشد، حوائج مادیش بیشتر و مشاغل آن متراکمتر است ، و دلها کمتر فراغتى به دست مى آورند که به معنویات بپردازند، و خلاصه در دلها جاى تهى براى توجه به مبدأ و معاد کمتر است .

خلاصه اینکه اگر داستان حضرت ابراهیم(علیه السلام) را که در آیات مورد بحث و همچنین در آیاتى از سوره مریم و انبیا و صافات حکایت شده به دقت مطالعه کنیم ، خواهیم دید که آنجناب در احتجاج با پدر و قومش حالتى شبیه به حالت انسان سادهاى را داشته است که فرض شد. زیرا مى بینیم عینا مانند همان انسان فرضى مى پرسد: این سنگ و چوبى که در برابرش خاضع مى شوید چیست ؟ و مانند کسى که هیچ چیزى ندیده و از دین و بى دینى حکایتى نشنیده ، مى پرسد: در برابر این ستارگان و آفتاب و ماه چه مى کنید؟ و چرا چنین مى کنید؟ از پدر و قومش مى پرسد:(ما هذه التماثیل التى انتم لها عاکفون) و نیز مى پرسد:(ما تعبدون)؟ در جواب مى گویند :(نعبد اصناما فنظل لها عاکفین) دوباره مى پرسد:(هل یسمعونکم اذ تدعون)؟(او ینفعونکم او یضرون)؟ در جواب مى گویند:(بل وجدنا آبائنا کذلک یفعلون).

و این سنخ گفتار، همانطورى که ملاحظه مى کنید گفتار کسى است که تاکنون نه بتى دیده و نه بتپرستى ، و حال آنکه در مهد وثنیت و محیط بتپرستى(یعنى بابل کلدان) بار آمده و رشد یافته است .

اینکه غرض از این تعبیرات تحقیر بتها باشد از ادب ابراهیم(ع) دور است .

در اینجا ممکن است کسى بگوید: غرض ابراهیم(علیه السلام) از اینگونه تعبیرات تحقیر بتها و اشاره به این بوده که من آن احترامات و آن آثار و خواصى که شما براى این بتها قائلید، قائل نیستم و اصلا من اینها را نمیشناسم ،

همانند تعبیرى که فرعون در برابر موسى کرده و به منظور بى اعتنائى به خداى موسى گفت :(و ما رب العالمین) و همچنین مانند تعبیر کفار مکه در برابر رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) که آیه زیر آن را چنین حکایت مى کند:(و اذا راک الذین کفروا ان یتخذونک الا هزوا اهذا الذى یذکر آلهتکم و هم بذکر الرحمن هم کافرون).

و لیکن این معنا از ادب ابراهیم دور است . ابراهیم(علیه السلام) کسى است که در برابر پدرش آزر جز به ادب و احترام لب به سخن نگشود و حتى وقتى آزر او را از خود راند و گفت سنگسارت مى کنم آن حضرت در پاسخش گفت :(سلام علیک ساستغفر لک ربى انه کان بى حفیا) و خیلى بعید است که چنین کسى اولین بارى که مى خواهد با آزر سخن گوید خدایان او را تحقیر نموده و در نتیجه تعصب او را نسبت به بتها تحریک کند، با اینکه پروردگار عالم دین آن حضرت را(ملت حنیف) خوانده و در دین او از اینکه مسلمانان بر خدایان مشرکین ناسزا بگویند، نهى شده ، تا آنان نیز مسلمانان و خداى آنها را سب نکنند. و فرموده :(و لا تسبوا الذین یدعون من دون الله فیسبوا الله عدوا بغیر علم). پس صحیحتر همان وجهى است که ما ذکر کردیم .

ابراهیم(علیه السلام) پس از فراغ از احتجاج با پدر و قومش در باره اصنام ، شروع به پرسش خدایان آنها(ماه ، ستاره ، آفتاب و...) مى کند، و اشاره به ستارهاى نموده مى گوید:(هذا ربى) و همچنین وقتى مى بیند ماه طلوع کرد مى گوید:(هذا ربى) روز که مى شود و خورشید طلوع مى کند مى گوید:(هذا ربى هذا اکبر) این است پروردگار من ، چرا که این ، از آن دو بزرگتر است ، اینجا نیز ابراهیم(علیه السلام) خود را به جاى کسى قرار مى دهد که اصلا ستاره و ماه و خورشیدى ندیده است ، روشنترین دلیلها بر این معنا همین تعبیرى است که در باره آفتاب کرده ، چون به خوبى پیدا است که این تعبیر، تعبیر کسى است که گویا اصلا نمى داند آفتاب و ماه و ستاره چیست .

فقط این را مى داند که مردم در برابر این اجرام خضوع کرده و آنها را میپرستند، و قربانى تقدیمشان مى دارند.

ضمیر مذکر آوردن براى(شمس) در کلام ابراهیم(ع):(هذا ربى هذا اکبر) شاهدبر اینست که آن حضرت همچون

مثال روشن این داستان این است که شما شبحى را از دور ببینید و بدانید که این شبح ، شبح انسانى است و لیکن ندانید که آیا مرد است یا زن ، از کسى میپرسید این شخص کیست ؟ زیرا بیشتر از آن نمیدانید او هم به شما معرفیش نموده و مى گوید: فلان مرد یا فلان زن است ، و اما اگر ندانید شبح مزبور انسان است یا حیوان و یا جماد ، سؤ ال خواهید نمود که این چیست ؟ زیرا شما در حق آن ، معرفتى بیش از اینکه یک جسمى است از اجسام ، ندارید و لذا در جواب شما گفته مى شود: این زید است ، و یا فلان زن است و یا چوبى است که در اینجا کار گذاشتهاند . شما که به واقع امر جاهلید در سؤ ال خود از جمیع خصوصیات آن شبح از انسان بودن و نبودنش ، مرد بودن و نبودنش و هم چنین سایر امتیازاتش ، تنها آن چیزى را رعایت مى کنید که به آن عالم هستید، و اما آنکس که به شما جواب مى دهد از جهت اینکه عالم است ، حقیقت را رعایت مى کند.

پس ظاهر اینکه فرمود:(هذا ربى) و همچنین(هذا ربى هذا اکبر) این است که این شخص از آفتاب هیچ گونه اطلاعى جز این ندارد که این از ستاره بزرگتر است . و اما اینکه این آفتاب جرمى است و یا صفحهاى نورانى است و آیا چیزى است که با نور خود موجودات زمین را اداره و با گردش خود به حسب ظاهر حس ، شب و روز را به وجود مى آورد؟ و آیا این ماه و ستاره ، همه شب از افق طلوع نموده و در طرف دیگر افق ، غروب مى کنند یا نه ؟ ظاهر کلام آن حضرت مى رساند که او هیچ خبرى از این جزئیات نداشته است ، زیرا اگر خبر داشت جا داشت مثلا در باره آفتاب اشاره را صحیح ادا کرده و بفرماید(هذه ربى هذه اکبر) و یا بفرماید:(انها ربى انها اکبر) و حال آنکه رعایت این نکته را ننموده و فرمود(هذا) با آنکه این لفظ مذکر است و شمس ‍ مونث .

همچنانکه بعدها در موقعى که با خود نمرود احتجاج مى کرد این نکته را رعایت نموده و فرمود:(فان الله یاتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب) و نفرمود:(فات به من المغرب) چون در اینجا خود را در جاى یک مرد جاهل به امر قرار نداده . و این اختلاف در تعبیر، در جاى دیگر از کلام آن جناب نیز دیده مى شود،

آنجا که به پدر و قوم خود گفت :(ما تعبدون)، ابتدا از معبود آنان به لفظ(ما) که مخصوص غیر انسان است ، تعبیر کرد. چون در این موقع نمى داند که این بتها مانند انسان داراى عقلند و یا سنگ و چوب و بدون شعور هستند؟ تنها مى داند که چیزى هستند، آنگاه که فهمید مردم قائل به الوهیت آنها هستند و عبادتشان مى کنند و این معنا را از خود مردم شنید، از جهت اینکه اله و معبود باید صاحب شعور باشد، و براى پرستندگانش جلب نفع و دفع ضرر نماید، در جواب ، راجع به بتها لفظ مخصوص(صاحبان شعور) را به کار برد و گفت :(هل یسمعونکم اذ تدعون او ینفعونکم او یضرون قالوا بل وجدنا آبائنا کذلک یفعلون). آنگاه وقتى در داستان شکستن بتها گفت :(فسالوهم ان کانوا ینطقون) و مردم در جوابش گفتند:(لقد علمت ما هؤ لاء ینطقون) و اقرار کردند که این بتها زبان ندارند و فاقد شعور هستند، از اینرو او هم لفظ ما را که مخصوص هر فاقد شعورى است به کار برد و گفت :(افتعبدون من دون الله ما لا ینفعکم شیئا و لا یضرکم اف لکم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون).

خلاصه اینکه نمى توان اینگونه نکات را نادیده گرفت ، و یا مثلا اشاره به لفظ(هذا) را در(هذا ربى هذا اکبر) حمل کرد به اینکه اشاره به شمس نبوده تا لازم باشد بفرماید:(هذه) بلکه اشاره به جرم بوده و جرم هم مذکر است . یا گفت اشاره مزبور اشاره به مشار الیه بوده که آنهم مذکر است ، یا آنکه بگوییم زبان حضرت ابراهیم(علیه السلام) زبان سریانى بوده و در این زبان ، مانند غالب زبانهاى غیر عربى ، رعایت تانیث نمى شود.

اینها وجوه صحیحى نیست ، به دلیل اینکه در خصوص همین شمس در پاسخ نمرود رعایت تانیث را نموده و فرمود:(فان الله یاتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب) آن وقت چطور شد در خصوص :(هذا ربى هذا اکبر) این لهجه را به کار برد؟ و نیز چرا این لهجه را در جمله(ما هذه التماثیل التى انتم لها عاکفون) و همچنین در دعائى که کرد و گفت :(رب انهن اضللن کثیرا من الناس) به کار نبرد؟ و همچنین نمى توانیم در مقام حمل کلام آنجناب بگوئیم : از این جهت لفظ(هذا) را مونث نیاورد که دنبالش ‍ مى گفت :(ربى) به خاطر احترام خدا، لفظ(هذا) را مذکر آورد تا خدا را از نقص تانیث منزه کرده باشد.

و یا بگوییم چون خبر یعنى کلمه(ربى) مذکر بوده ، از این جهت مبتدا را هم مذکر آورد. زیرا هیچ کدام از این توجیهها قانع کننده نیست . و ما به زودى در این باره مفصلا بحث خواهیم کرد - ان شاء الله -.

حاصل اینکه ، از سیاق این آیات و آیات دیگرى که مناظرات ابراهیم(علیه السلام) را با پدر و قومش در باره توحید حکایت مى کند برمى آید که وى قبل از آن ایام ، دور از محیط پدر و قومش زندگى مى کرده ، و لذا به آنچه که مردم از جزئیات و خصوصیات موجودات و همچنین از سنن و آداب معموله با خبر بودند، او با خبر نبوده ، و در اوایل رشد و تمیزش از آن جا و مکانى که داشته ، بیرون آمده و به پدر خود پیوسته است ، و در آن موقع بوده که براى اولین بار چشمش به بتها مى افتد و از پدرش مى پرسد که این چیست ؟

و وقتى آن جواب را میشنود شروع مى کند به مشاجره و خدشهدار کردن الوهیت بتها و پس از قانع کردن پدر به سر وقت قوم رفته ، آنان را نیز قانع مى کند، آنگاه به سراغ پرستش ارباب بتها یعنى کواکب و خورشید و ماه رفته یکى پس از دیگرى را پروردگار خود فرض نمود تا اینکه همه غروب کردند، آنگاه ربوبیت آنها را باطل نموده و در اثبات توحید خالص چنین گفت :(انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین) و از شواهد و نمونه هائى که بعدا ذکر مى کنیم چنین برمى آید که این احتجاج و استدلال را در دو روز و یک شب به پایان رسانیده است .

ابراهیم(علیه السلام) خود بر این معنا بصیرت و بینش داشته است که براى آسمانها و زمین آفریدگارى است و او(الله تعالى) است ، و در این امر شریکى براى او نیست ولى در مقام استدلال از این معنا به جستجو برمیخیزد که آیا در بین مخلوقات خدا چیزى هست که آن نیز پروردگار مردم و ابراهیم باشد ؟ مثلا آیا خورشید و ماه یا چیز دیگرى هست که در تدبیر عالم شریک خدا باشد؟ یا اینکه همه امور عالم تنها به دست خداى تعالى است و بس ، و پروردگارى جز او نیست ؟ البته خداى تعالى در همه این مراحل او را مدد و یارى مى نموده و با ارائه ملکوت آسمانها و زمین بنیان دلش را محکم کرده بود، ابراهیم(علیه السلام) به قدرى واقع بین بود که هر چه را میدید قبل از اینکه متوجه خود آن و آثار وى بشود، نخست متوجه انتسابش به خداوند شده و اول تکوین و تدبیر خداى را در آن مشاهده مى کرد و سپس به خود او متوجه مى شد.

قرآن در این باره مى فرماید:(و کذلک نرى ابراهیم ملکوت السموات و الارض) و نیز در ذیل آیات مورد بحث مى فرماید:(و تلک حجتنا آتیناها ابراهیم على قومه نرفع درجات من نشاء ان ربک حکیم علیم ...) و در سوره دیگرى مى فرماید:(و لقد آتینا ابراهیم رشده من قبل و کنا به عالمین) و همچنین در باره گفتگوى با پدرش مى فرماید:(یا ابت انى قد جائنى من العلم ما لم یاتک فاتبعنى اهدک صراطا سویا) و همچنین آیاتى دیگر.

ابراهیم(علیه السلام) پس از فراغت از این دو مرحله به محاجه با نمرود پادشاه معاصرش میپردازد، زیرا نمرود مثل سایر ستمگران و ظالمان که در قدیم میزیستهاند، ادعاى ربوبیت کرده بود و همین رویه غلط جباران آن روز بود که فکر بتپرستى را در بشر بوجود آورد. و لذا مى بینیم قوم ابراهیم(علیه السلام) داراى خدایان بیشمارى بوده اند، و براى هر خدائى مجسمهاى بوده و بعضى از آنان ، خدایان این مجسمهها را، مانند آفتاب و ماه و کوکب - که گویا ستاره زهره است - میپرستیده اند.

این است خلاصه آنچه که از آیات کریم مورد بحث ، استفاده مى شود و به زودى به قدر توانایى و قدرتمان به طور تفصیل در باره مضامین آن ، بحث مى کنیم - ان شاء الله تعالى -

و اذ قال ابراهیم لابیه آزر

قرائتهاى هفتگانه ، کلمه(آزر) را به فتح(راء) خواندهاند، و آن را عطف بیان از کلمه(ابیه) و یا بدل از آن گرفته اند. البته بعضى نیز آن را به ضم(راء) قرائت کرده و ظاهرا آن را منادى براى نداى حذف شده دانسته و تقدیرش را(یا آزر اتتخذ اصناما الهة) پنداشته اند، بعضى دیگر آن را(اءاءزرا تتخذ) با همزه استفهام و نصب(ازرا) قرائت کرده و(ازر) را مصد از باب(اءزر)(یازر) که به معناى قوت است دانستهاند . و بنابراین قرائت معناى آیه چنین مى شود: بیاد آر زمانى را که ابراهیم به پدرش ‍ گفت آیا بتها را براى اینکه کمک و مددکار تو باشند، خداى خود گرفته اى ؟.

اختلاف مفسرین در معناى کلمه(آزر) و نسبت او با ابراهیم(ع).

به هر تقدیر مفسرین در باره کلمه :(آزر) بنا به قرائت اولى که قرائت مشهورى است و همچنین بنا بر قرائت دومى که قرائت غیر مشهور است اختلاف کرده اند، که آیا این کلمه اسم پدرش بوده و یا آنکه لقب وى بوده است که مدح او را میرسانیده اگر به معناى کمک گیرنده باشد، یا ذم او را میفهمانیده است اگر به معناى لنگ و یا کج و معوج باشد.

و منشا این اختلاف روایاتى است که مى گوید: اسم پدر ابراهیم(تارح) یا(تارخ) بوده ، و اتفاقا تاریخ و همچنین تورات هم این معنا را تایید مى کند. و نیز اختلاف کرده اند در اینکه آیا مراد از کلمه(ابیه) پدر او است یا عمویش یا جد مادریش ، یا آنکه مراد، رئیس و بزرگ فامیل است . منشا این اختلاف نیز از اختلاف روایاتى است که در این باره وارد شده ، چون بعضى از اخبار دارد که مراد از أ بیه پدر او است ، و ابراهیم(علیه السلام) در قیامت از او شفاعت خواهد کرد، و خداوند هم شفاعتش را نپذیرفته و پدرش را به صورت کفتارى گندیده ، مسخ نموده و خود ابراهیم نیز از او بیزارى میجوید. بعضى دیگر دارد که او پدر ابراهیم نبوده چون پدرش ‍ مردى موحد بوده و هرگز شرک نورزیده است . و در اخبار دیگرى هم دارد که اجداد پیغمبر اسلام همگى موحد بوده اند. و همچنین روایات دیگرى که در این باره وارد شده است و همین روایات در سایر جزئیات داستان ابراهیم نیز اختلاف فاحشى دارند، حتى بعضى از آنها مشتمل بر مطالبى است که بیشتر به نسبتهائى شباهت دارد که عهد عتیق به ابراهیم داده ، سخنانى که به هیچ وجه با مقام خلیل اللهى و نبوت و رسالت ابراهیم نمى سازد. بعضى از مفسرین هم به حدى در اینجا ایستادگى کرده و براى اصلاح آن سخنانى گفته اند که بحث را از صورت تفسیر که همان آگاهیطلبى و فهم مراد قرآن از خود آیات آن است ، بیرون کرده و رنگ دیگرى به آن داده اند طالبین باید براى مزید اطلاع به کتب تفاسیر بزرگ و کتابهائى که قرآن را با روایات تفسیر نموده مراجعه کنند.

و اما آن چیزى که از خود آیات مربوط به داستان ابراهیم(علیه السلام) استفاده مى شود این است که وى در اولین برخورد با قوم خود، ابتدا با مردى رو برو شده که قرآن آن مرد را(آزر) و پدر او نامیده است ، و ابراهیم بسیار پافشارى کرده که شاید او را وادار سازد تا دست از بتها برداشته و از دین توحید پیروى کند، مرد نامبرده در عوض ، ابراهیم را از خود طرد نموده و به او گفته که باید براى همیشه از او دور شود.

این مطالبى است که دقت در آیات زیر، این نتیجه را مى رساند:(و اذکر فى الکتاب ابراهیم انه کان صدیقا نبیا، اذ قال لابیه یا ابت لم تعبد ما لا یسمع و لا یبصر و لا یغنى عنک شیئا، یا ابت انى قد جائنى من العلم ما لم یاتک فاتبعنى اهدک صراطا سویا) - تا آنجا که مى فرماید -(قال اراغب انت عن آلهتى یا ابراهیم لئن لم تنته لارجمنک و اهجرنى ملیا).

231 ***

استغفار و دعاى ابراهیم(ع) براى آزر، دعاى صورى بوده و در دنیا واقع شده ، نه درآخرت براى شفاعت .

در اینجا ابراهیم بر او سلام کرده و وعده طلب مغفرتش را مى دهد، باشد که به طمع این معنا ایمان آورده و سعادت یابد:(قال سلام علیک ساستغفر لک ربى انه کان بى حفیا و اعتزلکم و ما تدعون من دون الله و ادعو ربى عسى الا اکون بدعاء ربى شقیا).

آیه دوم بهترین شاهد و قرینه است بر اینکه مقصود ابراهیم از استغفار، استغفار در دنیا بوده ، نه شفاعت در آخرت ، هر چند کافر از دنیا برود.

قرآن کریم سپس وفاى به وعدهاش را در باره استغفار براى پدرش حکایت نموده ، چنین مى فرماید:(رب هب لى حکما و الحقنى بالصالحین و اجعل لى لسان صدق فى الاخرین و اجعلنى من ورثة جنة النعیم و اغفر لابى انه کان من الضالین و لا تخزنى یوم یبعثون یوم لا ینفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سلیم).

از جمله :(انه کان من الضالین - او از گمراهان بود) استفاده مى شود که این دعا را بعد از مرگ پدر و یا بعد از جدائى از او کرده است ، چنانکه تعبیر بلفظ(کان) دلالت بر این مطلب مى کند.

از ذیل کلامش نیز استفاده مى شود که دعاى مزبور جدى نبوده بلکه صورت دعایى بوده ، که مى خواسته به آن وسیله به عهدى که با او کرده بود وفا کرده باشد، چون از یک طرف مى گوید: پروردگارا این گمراه را بیامرز. و از طرفى دیگر مى گوید: روز قیامت روزى است که مال و فرزندان به کار نمى آید و تنها در آن روز قلب سلیم نتیجه میبخشد.

اتفاقا همین نکاتى را که ما به کمک شواهد و قرائن از آیه مى فهمیم قرآن خود صریحا بیان فرموده ،

و به عنوان اعتذار مى فرماید:(ما کان للنبى و الذین آمنوا ان یستغفروا للمشرکین و لو کانوا اولى قربى من بعد ما تبین لهم انهم اصحاب الجحیم و ما کان استغفار ابراهیم لابیه الا عن موعدة وعدها ایاه فلما تبین له انه عدو لله تبرأ منه ان ابراهیم لاواه حلیم) سیاق این آیه دلالت دارد بر اینکه دعاى مزبور و همچنین تبرى از پدرش در دنیا از ابراهیم صادر شده ، نه اینکه در قیامت دعایش مى کند و پس از اینکه حقیقت مطلب را مى فهمد، از او بیزارى میجوید. زیرا سیاق ، سیاق بیان تکلیف است ، یعنى تکلیف عمومى حرمت را بیان و دعاى ابراهیم را از آن استثناء مى کند و مى فرماید: دعاى ابراهیم مخالف این وظیفه عمومى نبوده ، بلکه در حقیقت وفاى به وعده بوده است ، چون اگر مراد از دعاى مذکور دعاى در قیامت بود، معنا نداشت که آنرا از حکم کلى و تکلیفى که ظرفش دار دنیا است ، استثنا نموده ، آنگاه تبرى در قیامت را ذکر نماید.

کوتاه سخن اینکه خداى سبحان ، نخست دعاى ابراهیم را حکایت نموده و آنگاه بیزاریاش را از پدر ذکر مى کند و این دعا و تبرى هر دو در دنیا و در اوایل عهد وى و قبل از مهاجرت به سرزمین بیت المقدس بوده است ، به دلیل اینکه در همین سیاق از خدا حکم و دستور خواسته و تقاضا مى کند که خداوند او را به صالحین ملحق سازد و اولاد صالح روزیاش گرداند، همچنانکه از آیه(قد کانت لکم اسوة حسنة فى ابراهیم و الذین معه اذ قالوا لقومهم انا برآؤ منکم و مما تعبدون من دون الله کفرنا بکم و بدا بیننا و بینکم العداوة و البغضاء ابدا حتى تؤ منوا بالله وحده الا قول ابراهیم لابیه لاستغفرن لک و ما املک لک من الله من شى ء)

خداى تعالى سپس تصمیم ابراهیم را براى سفر به سرزمین مقدس و درخواست اولاد صالح ، چنین ذکر مى کند:(فارادوا به کیدا فجعلناهم الاسفلین ، و قال انى ذاهب الى ربى سیهدین ، رب هب لى من الصالحین) سپس داستان سفر کردن و اولاددار شدنش را ذکر کرده و مى فرماید:(و ارادوا به کیدا فجعلناهم الاخسرین ، و نجیناه و لوطا الى الارض التى بارکنا فیها للعالمین ، و وهبنا له اسحق و یعقوب نافلة و کلا جعلنا صالحین) و نیز مى فرماید:(فلما اعتزلهم و ما تعبدون من دون الله وهبنا له اسحق و یعقوب و کلا جعلنا نبیا).

سپس خداوند تعالى دعایى را که ابراهیم در آخر عمرش کرده یعنى بعد از آنکه به ارض مقدس مهاجرت نمود و صاحب اولاد شد و اسماعیل را به مکه آورد و آن شهر و خانه خدا را بنا نهاد، چنین ذکر مى کند:(و اذ قال ابراهیم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام) - تا آنجا که عرض مى کند -(ربنا انى اسکنت من ذریتى بواد غیر ذى زرع عند بیتک المحرم ربنا لیقیموا الصلوة) - تا آنجا که عرض مى کند -(الحمد لله الذى وهب لى على الکبر اسمعیل و اسحق ان ربى لسمیع الدعاء) - تا آنجا که عرض مى کند -(ربنا اغفر لى و لوالدى و للمؤ منین یوم یقوم الحساب).

آزر، پدر صلبى و حقیقى ابراهیم علیه السلام نبوده است .

این آیه روال و سیاقى که دارد و قرائنى که همراه آن است ، بهترین شاهد است بر اینکه پدر او که اینجا دعا در حقش مى کند، غیر آن شخصى است که در آیه مورد بحث ، از آن نیز به پدر تعبیر کرده و اسمش را(آزر) خوانده است . چرا که آیات مورد بحث ، صریح در این معنا است که استغفار ابراهیم جهت شخص نامبرده صرفا به منظور وفاى به عهد بوده ، و وقتى متوجه شد که وى دشمن خدا است ، از او تبرى و بیزارى جسته است ، با این حال چطور ممکن است در آخر عمر و در آخرین دعائى که کرده بار دیگر از تبرى قبلیش چشم پوشیده و برایش طلب مغفرت کرده باشد؟. پس معلوم مى شود آزر پدر صلبیش که او را و مادرش را در این آیه دعا کرده است ، نیست .

یکى از لطایفى که در این آیه است و شاهد بر مدعاى ما است ، این است که در آیه مزبور از پدر و مادر خود به کلمه(والدى) که جز بر پدر و مادر صلبى اطلاق نمى شود، تعبیر کرده و در آیه مورد بحث کلمه(اب) را به کار برده است ، که به غیر پدر هم اطلاق مى شود، و همچنین در سایر آیاتى که اسم آزر برده شده از او به أ ب تعبیر کرده است ، و این کلمه همانطورى که گفتیم به غیر پدر از قبیل جد و عمو و کسانى دیگر نیز اطلاق مى شود، از آن جمله در خود قرآن از ابراهیم که جد یعقوب است و همچنین از اسماعیل که عموى او است به پدر تعبیر کرده و مى فرماید:(ام کنتم شهداء اذ حضر یعقوب الموت اذ قال لبنیه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهک و اله آبائک ابراهیم و اسمعیل و اسحق الها واحدا و نحن له مسلمون). و نیز آنجا که کلام یوسف را حکایت مى کند چنین مى فرماید :(و اتبعت ملة آبائى ابراهیم و اسحق و یعقوب با اینکه اسحاق جد یوسف)، و ابراهیم جد پدر او است .

پس به خوبى روشن گردید که آزر پدر حقیقى ابراهیم نبوده و ناچار در او عنوانى بوده است که به خاطر آن عنوان او را پدر خطاب کرده است ، چون در لغت ، بعضى از اوصاف و عناوین وجود دارد که مصحح اطلاق پدر بر دارنده آن است ، از آن جمله جد، عمو، پدرزن و هر کسى است که زمام امور آدمى را در دست دارد و هر کسى که بزرگ و فرمانرواى قوم است . و این گونه اطلاقات مجازى منحصر در لغت عرب نیست ،

بلکه سایر زبانها نیز نمونه آن را داشته و چه بسیار اطلاقات مجازى که در کلمات مادر، عمو، برادر، خواهر، سر، چشم ، دهن ، دست ، بازو، انگشت و امثال آن ، از کنایه و مجازاتى که ساخته و پرداخته ذوق لطیف و تفنن در بیان است ، دارند پس در اینجا دو نکته روشن گردید:

اول اینکه : به طورى که ملاحظه کردید، براى بدست آوردن معناى آیه ، هیچ حاجتى به موشکافى در اطراف کلمه(ابیه) و کلمه(آزر) از نظر روایات و تاریخ و ادب و اینکه آیا لفظ آزر اسم علم است یا لقب و اگر لقب است لقب مدح است یا لقب ذم ، یا اینکه به معناى بتى از بتها است ، ندارد. چون معناى آیه خیلى روشنتر از این است که محتاج به چنین بحثهایى باشد، صرفنظر از اینکه وجوهى که براى هر یک از احتمالات مذکور ذکر شده(از آنجمله اینکه در آیه تقدیم و تاخیر بکار رفته و یا چیزى حذف شده) بیشتر تحکم و رنج بیهوده بردن و معناى رو براه آیه را پیچاندن است .

دوم اینکه : پدر حقیقى ابراهیم(علیه السلام) شخص دیگرى غیر از آزر بوده ، و لیکن قرآن از او اسم نبرده بلکه روایات ما اسم او را(تارخ) معرفى کرده و تورات نیز آن را تایید نموده است .

توهم عجیب و غریب بعضى از مفسرین در مورد داستانهایى که در قرآن کریمنقل شده است .

اینجاست که باید خواننده عزیز را از توهم عجیب و غریبى که بعضى از مفسرین در آیه مورد بحث کرده اند خبردار کنیم ، راستى توهم عجیبى است ، و آن این است که : اگر قرآن اسم پدر ابراهیم را نبرده ، نسبت به روش هدایتى قرآن تازگى ندارد چون قرآن همیشه بیانش بر فروگذارى و توضیح ندادن در تاریخ انبیا و قصص گذشتگان است ، مثلا در هیچ جاى قرآن دیده نمى شود که روز وقوع حادثه و تاریخ آن را ذکر نموده و یا از محل وقوع آن اسم برده و یا اوضاع طبیعى و اجتماعى و سیاسى مردمى را که تاریخشان را ذکر مى کند روشن کرده باشد. و این بى اعتنایى شاید به خاطر آن باشد که مى خواهد طورى داستان را نقل کرده باشد، که نتیجه بهترى عاید شود، حال این داستان صحیح است یا نه و در چه زمانى و در چه محلى واقع شده کارى به آن ندارد. آرى بعید نیست که قرآن کریم به منظور رسیدن به مقصود خود که همانا هدایت به سوى سعادت انسانى است داستانهاى معروف در بین مردم و مخصوصا بین اهل کتاب را گرفته و از نقل آن براى منظور خود استفاده کند، هر چند اطمینانى در صحت آن داستانها و اطلاعى از خصوصیات آنها نداشته باشد، حتى گر چه داستان مزبور افسانهاى خیالى باشد، از آن جمله داستان موسى و همسفرش یوشع بن نون و داستان مردن چهل هزار نفر از قوم موسى و زنده شدن آنان در زمان سومین خلیفه آنجناب و امثال آن است .

و این سخن ، خود خطاى بزرگى است ، زیرا مساله داستاننویسى و فنون آن که در جاى خود صحیح نیز هست ،

هیچ ربطى به قرآن کریم ندارد. زیرا قرآن کتاب تاریخ و رمان نیست بلکه کتاب عزیزى است که نه در خود آن باطلى هست و نه بعدها دست دسیسهبازان ، مى تواند باطلى را در آن راه دهد، این خود قرآن است که خود را در آیات زیادى که فعلا از ذکر آنها خوددارى مى شود، چنین توصیف مى کند:(قرآن جز حق نمى گوید) و(بعد از حق چیزى جز گمراهى نیست)،(قرآن کتابیست که هیچ وقت به منظور حق و هدایت به آن ، کمک از داستانهاى باطل و گمراه کننده نمى گیرد)،(قرآن کتابیست که به سوى حق و راه راست هدایت مى کند)،(آنچه در قرآن است ، حجت مى باشد براى کسى که به آن تمسک جوید، و حجت است علیه آنکس که آنرا ترک گوید) با این حال چگونه یک دانشمند کنجکاو، به خود اجازه مى دهد که بگوید: قرآن به منظور هدایت ، از رأ ى باطل و داستانهاى دروغین و خرافات و تخیلات نیز استفاده کرده است ؟.

کلام الهى ، کلام حق و فصل است و هزل و خلاف واقع در آن راه ندارد.

لازم به تذکر است که اشتباه برداشت نشود، ما نمى خواهیم بگوییم مقتضاى ایمان به خدا و رسول و به آنچه که رسولش آورده این است که هر گونه باطل و دروغى را از قرآن نفى نموده و قرآن را از خرافات منزه بدانیم(اگر چه منزه هم مى باشد) و نیز نمى خواهیم بگوییم بر هر انسان سلیم العقل و درست فکرى واجب است که در برابر قرآن خضوع نموده و هر خطا و لغزشى را از آن دور بداند(اگر چه چنین هم هست) بلکه مى گوییم مفسر قرآن کتابى را تفسیر مى کند که خود آن کتاب در باره خود ادعا کرده که کتابى است الهى و براى هدایت مردم به سوى حقیقت و سعادت نازل شده است ، کتابى است که به سوى حق هدایت مى کند، و هدایتش هم به حق است . مفسر چنین کتابى باید کتاب مذکور را کتابى فرض کند که گفته هاى ش همه و همه حق صریح است و براهینى که بر مقاصد و اغراض خود اقامه مى کند، همه هدایت به راهى است که باطل در آن رخنه ندارد، و آن راه راهى است که جز به حق منتهى نمى شود، با این حال چطور ممکن است کتابى که اینطور فرض شده در طریق دعوتش(که جز به(حق) نیست) از باطل استفاده کند؟ و چطور تصور مى شود در یک قضیهاى که ایراد مى کند، هم بفرماید:(انه لقول فصل و ما هو بالهزل - سخنش هزل نیست بلکه قول فصل است) و هم در بیان آن مسامحه و سهلانگارى کرده باشد؟.

یا چگونه ممکن است داستانى که نقل مى کند و یا خبرى که مى دهد کلام خدایى باشد که عالم به غیب آسمانها و زمین است و در عین حال مشوب و آمیخته به جهل و اشتباه هم بوده باشد؟

آیا باور کردنى است که نور ظلمت آورد، و جهل معرفت زاید؟.

و اما بحث از اینکه آیا این کتاب در ادعاى خود صادق است و اینکه خود را کلام خدا و در راه و هدف خود حق معرفى مى کند، راست است و آیا کتب مقدسه دیگر، مانند:(عهدین) و(اوستا) در مورد قضاوتهاى قرآن چه نظرى دارند و آیا بحثهاى علمى دیگر، مانند: بحثهاى تاریخى ، طبیعى ، ریاضى ، فلسفى و اجتماعى ، چه نشان مى دهند، اینگونه بحثها از وظیفه مفسر بیرون است و هرگز روا نیست به بحث تفسیر آمیخته یا جانشین آن شوند.

آرى بحث تفسیر تنها بحث در آیات کریم قرآن است ، و به طورى که آیه(افلا یتدبرون القرآن و لو کان من عند غیر الله لوجدوا فیه اختلافا کثیرا) گواهى مى دهد، از آیات قرآنى شبهاتى یکى پس از دیگرى به ذهن مى آید که در نتیجه به نظر انسان مى رسد که در آیات قرآن ، اختلافات زیادى باشد، فلان آیه با آیه دیگرى متناقض و یا مضمون فلان آیه مخالف حق و حقیقت و مناقض با آیه اى باشد که مى فرماید:(قرآن تنها به سوى حق دعوت مى کند) و همین آیه مى فرماید قرآن خود براى ازاله این شبهات کافى است ، و اگر در آن تدبر شود پاره اى از آن آیات حل مشکل و ازاله شبهه از پاره دیگرش مى کند ، و شخصى که عهدهدار تفسیر آن شده است ، بایستى براى فهمیدن مراد و مقصود هر آیه ، از آیات دیگر، استمداد جسته و از آنها استشهاد کند. پس نباید در برخورد به امثال آیه مورد بحث ، اجازه چنین جسارتى به خود بدهد که بگوید: قرآن مشتمل بر مطالب خلاف واقع است !، بلکه باید در سایر آیات مشابه آن دقت نموده و شبهه را بر طرف سازد.

وجه اینکه قرآن مواد تاریخ و جزئیات داستان رانقل نمى کند.

و اما اینکه چرا قرآن مواد تاریخ و جزئیات داستان را نقل نمى کند، البته جهت و علتش روشن است ، و آن این است که قرآن کریم کتاب دعوت و هدایت است ، و در این رسالت و هدفى که دارد، یک قدم راه را به طرف چیزهاى دیگر، از قبیل تاریخ و یا رشتههاى دیگر کج نمى نماید، زیرا هدف قرآن تعلیم تاریخ ، و مسلکش ، مسلک رماننویسى نیست . هیچ کارى به اینکه فلانى پسر کیست و نسبش چیست و حوادث تاریخى مربوط به او در چه زمان و مکانى رخ داده است ، نداشته و متعرض سایر مشخصاتى که یک تاریخنویس یا زماننویس ، بى نیاز از ذکر آن نیست ، نمى شود،

چون تعرض به اینگونه خصوصیات در هدف قرآن(که هدایت مى باشد) دخالت و تاثیر ندارد، براى مردم از نظر هدایت یکسان است که بدانند ابراهیم فرزند(تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفکشاذ بن سام بن نوح) است یا ندانند. بدانند که ابراهیم در(اور کلدانیها) و در حدود سنه دو هزار قبل از میلاد به دنیا آمده و ولادتش در عهد فلان پادشاهى که در فلان زمان به دنیا آمده و فلان مدت سلطنت کرده و فلان روز مرده ، بوده است یا ندانند.

و ما به زودى داستان ابراهیم(علیه السلام) را از گوشه و کنار قرآن جمع آورى نموده و آنرا با آنچه که در تورات راجع به زندگى و شخصیت آنجناب هست ، مقایسه مى نماییم تا خواننده ، خود با دید انصاف ، در آن دو نگریسته و قضاوت کند.

قرآن مجید در عین حال در آن مقدار از علم نافع که بحث در آن واجب بوده ، کوتاهى نفرموده است و بحث و نظر در عالم و اجزاى آسمانى و زمینیش را هم تحریم نکرده ، و از خواندن و شنیدن اخبار و تاریخ امم گذشته و سنن و آدابى که در آن امم معمول بوده و بدان وسیله مى توان کسب معرفت کرد، جلوگیرى ننموده است بلکه از آن به بهترین وجه ، مدح و تعریف هم کرده ، و در آیات بیشمارى سفارش به تفکر و تفقه و تذکر در آن نیز فرموده است .

بت ها(اصنام) چه بوده اند.

اتتخذ اصناما آلهة انى اریک و قومک فى ضلال مبین

راغب در مفردات خود مى گوید:(صنم) به معناى جثهایست که از نقره و یا مس و یا چوب تراشیده و آن را میپرستیدند، و بدین وسیله به خیال خود به درگاه خدا تقرب میجستهاند و جمع آن(اصنام) است . همچنانکه خداى تعالى فرموده :(اتتخذ اصناما آلهة)،(لاکیدن اصنامکم).

اینکه گفت : صنم را از نقره ، مس و یا چوب مى سازند به عنوان مثال است ، و گر نه جنس آن منحصر در این سه چیز نیست ، بلکه از هر چیزى که برایشان ممکن مى شده است ، از فلزات و انواع سنگها مى ساخته اند، همچنانکه در روایات آمده که : قبیله بنى حنیفه از قبایل یمامه ، بتى را از کشک ساختند، و گاهى آنرا از گل میساختهاند و چه بسا تنها به نقشى و صورتى اکتفا مى کرده اند.

بهر حال ، این بتها مجسمه هایى بودند که یا از موضوعات اعتقادى از قبیل معبود آسمان و زمین و اله عدل و امثال آن و یا از موضوعاتى محسوس و مادى از قبیل آفتاب و ماه حکایت مى کردند، از آیات مورد بحث استفاده مى شود که قوم ابراهیم نیز از این دو نوع بت داشته اند،

آثار باستانى خرابههاى بابل نیز این معنا را تایید مى کند.

قوم ابراهیم این بتها را براى این میپرستیدهاند که بدان وسیله به درگاه ارباب آنها تقرب جسته ، و به وسیله تقرب و نزدیکى به آنها به درگاه خداى تعالى نزدیک شوند. و این خود نمونه بارزى از سفاهت بشر است که عالیترین مرحله خضوع را که همان(خضوع بنده در برابر پروردگار) است ، در برابر مجسمه چیزى که در نظرش بزرگ جلوه کرده ، به کار ببرد، غافل از اینکه چنین خضوعى را در برابر کسى انجام داده که خود، آن را ساخته است مگر نه این است که او خود، به دست خودش همین چوب را تراشیده و اسم آنرا معبود نهاده و پرستش کرده و در برابرش خاضع گردیده ؟

و لذا در آیه مورد بحث ، اصنام را به لفظ نکره(اصناما) آورد، تا اشاره به حقارت آن کند، همچنانکه گفتار ابراهیم(علیه السلام) خطاب به قوم خود که فرمود:(اتعبدون ما تنحتون) نیز اشاره به این معنا داشته و آیه(اذ قال لابیه یا ابت لم تعبد ما لا یسمع و لا یبصر و لا یغنى عنک شیئا) نیز حقارت بتها را از جهت نداشتن روشنترین صفات ربوبیت که همان علم و قدرت است ، مى رساند.

پس اینکه فرمود:(اتتخذ اصناما...) معنایش این است که آیا بتهایى چنین بى ارزش را خدایان خود اتخاذ مى کنید؟ و مقام و مرتبه خدایى را که عالیترین مقامات است براى یک مشت سنگ و چوب قائل مى شوید؟ راستى که تو و قومت در گمراهى آشکارى بسر مى برید، و راستى چگونه گمراهى به این واضحى را تشخیص نمى دهید؟ و چطور نمیفهمید که بتپرستى عبارت است از: خضوع ، تذلل و عبودیت کسى که خود صانع و داراى علم و قدرت است در برابر مصنوع خود، که از علم و قدرت ، بوئى و اثرى در آن نیست ؟.

و این احتجاج و استدلال گر چه به منزله خلاصه و فشرده احتجاجات متعددى است که ابراهیم(علیه السلام) با پدر و قوم خود کرده ، و قرآن تفصیل آنها را در چند مورد حکایت نموده است ، و لیکن این احتجاج ، خود احتجاج جداگانه و اولین احتجاجى است که آنجناب با قوم و پدر خود کرده است و احتجاجات دیگرش یکى مناظرهاى است که با قوم خویش در باره بتها نموده و دیگرى محاجهاى است که در باره ربوبیت و خدایى ستارهها و خورشید و ماه کرده است ، یکى هم گفتگوئى است که با پادشاه معاصرش ‍ داشته است .

از آیات مربوط به داستان آن حضرت استفاده مى شود که احتجاج وى در باره پروردگارى ستاره ، خورشید و ماه بعد از احتجاجى بوده است که در باره اصنام نموده ، و از دقت در جریان امر برمى آید که گفتگوى وى با پادشاه وقت ، بعد از ظهور امر و شیوع مخالفتش با کیش بتپرستى و ستارهپرستى و بعد از داستان بت شکستن وى بوده . و نیز چنین مى نماید که اولین بارى که شروع به دعوت خود نموده ، نخست به دعوت پدر پرداخته در حالى که در خانه او بوده سپس به دعوت مردم و مخالفت با دین آنان پرداخته است و از اینجا معلوم مى شود که اولین بارى که به احتجاج و استدلال پرداخته همان احتجاج در برابر پدر و قوم خود بوده است .

و کذلک نرى ابراهیم ملکوت السموات و الارض ...

ظاهر سیاق این آیه چنین مى فهماند که مى خواهد با کلمه(کذلک) اشاره کند به رویتى که در آیه قبلى :(و اذ قال ابراهیم لابیه آزر اتتخذ اصناما آلهة انى اریک ...) ذکر شده و ابراهیم مدعى آن است که : من ، تو و قومت را در گمراهى میبینم یعنى حق را مشاهده مى کنم بنابراین ، معناى آیه این مى شود که : ما به این نحو از ارائه ، ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم ارائه دادیم .

با کمک این اشاره و دلالت آیه بعد:(فلما جن علیه اللیل) که دلالت مى کند بر اینکه ما بعد آن مرتبط به ما قبل آن است ، مى توان فهمید که کلمه(نرى) در عین اینکه مضارع است مع ذلک حال گذشته را حکایت مى کند، نظیر کلمه(نرید) در آیه(و نرید ان نمن على الذین استضعفوا فى الارض) که در عین مضارع بودن ، حکایت حال گذشته است .

بنابراین ، معناى آیه این مى شود که : ما ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم و همین معنا باعث شد که پى به گمراهى پدر و قوم خود برده و به احتجاج با آنان بپردازد، و ما هم پیدرپى با همین ارائه ملکوت تاییدش کردیم تا آنکه شب فرا رسید و چشمش به ستاره افتاد.

پس اینکه بعضى از مفسرین گفته اند جمله(و کذلک نرى ...) نظیر جمله معترضهاى است که به ما قبل و ما بعد خود ارتباط ندارد، و همچنین اینکه بعضى دیگر گفته اند که مساله ارائه ملکوت اولین ظهورش در کار ابراهیم آن شبى بود که ستاره را دید، صحیح نبوده و نباید به آن اعتنا کرد.

مالکیت حقیقى خداى سبحان ، مانند مالکیت انسان است نسبت به قوا و افعالش .

و اما معناى ملکوت آسمانها و زمین - باید دانست که(ملکوت) مانند(ملک) مصدر و به معناى قدرت بر تصرف است ،

مانند(طاغوت) و(جبروت). چیزى که هست این قسم مصدر با سایر مصادر(ملک ، طغیان ، جبران و...) این فرق را دارد که این هیات تاکید در معنا را نیز مى رساند. کلمه مزبور در قرآن نیز به همان معناى لغوى خود استعمال شده ، و معناى جداگانه اى ندارد. و لیکن مصداق آن در قرآن ، غیر از سایر مصادیق عرفى است ، چون(ملک) و(ملکوت) که یک نوع سلطنت است ، در میان ما آدمیان یک معناى فرضى و اعتبارى است و واقعیت خارجى ندارد ، بلکه مساله احتیاج به اجتماع و احتیاج اجتماع به داشتن نظم در اعمال و افراد و برقرار داشتن أ من و عدالت و نیروى اجتماعى ، ما را وادار به قبول و معتبر شمردن آن کرده است . و لذا مى بینیم با(بیع)،(هبه) و(غصب) و امثال آن در هر لحظه ، از شخصى به شخص دیگرى منتقل مى شود. و این معناى اعتبارى و قراردادى را گر چه مى توان در باره خداى تعالى هم تصویر کرد، از این راه که حکم به حق در جامعه بشرى ملک خدا است ، همچنانکه خودش هم فرموده :(ان الحکم الا لله) و نیز فرموده :(له الحمد فى الاولى و الا