بیان آیات
این آیات احتجاج مى کند بر مساله وحدانیت خداى تعالى از راه وحى . و حال آنکه این مساله عقلى و از مسائلى است که عقل از طرق مختلفى به آن راه دارد،
و لیکن صرف این جهت باعث نمى شود که نتوان آنرا از طریق وحى صریح قطعى هم اثبات نمود، مگر غرض از برهان عقلى ، جز تحصیل یقین چیز دیگرى است ؟ وقتى غرض از آن تحصیل یقین به وحدانیت خدا باشد و بر حسب فرض ، وحى الهى هم قطعى و غیر قابل تردید باشد چه مانعى دارد که همان وحى برهان بر وحدانیت خدا قرار گیرد آنهم وحیى چون قرآن که اساسش متکى بر تحدى است .
قل اى شى ء اکبر شهادة قل الله شهید بینى و بینکم
رسول گرامى خود را دستور مى دهد که از مشرکین بپرسد چه چیزى از هر چیز در مساله شهادت بزرگتر است ؟ البته باید دانست که مراد از این(شهادت) اعم از تحمل آن از راه حس و مشاهده و از اداى آن است ، و چون تحمل و اداى شهادت مخصوصا تحمل آن ، از چیزهائى است که بر حسب اختلاف درجه فهم متحملین و وضوح و پیچیدگى وقایع و قوت و ضعف بیان بیان کننده آن ، مختلف مى شود، و مسلما متحملى که سهو و نسیان و غفلت بر مزاجش غلبه دارد، مانند متحملى که هر چه بشنود و ببیند حفظ مى کند، نیست ، و مست همانند هوشیار و بیگانه به مثل آشناى به جزئیات واقعه نیست ، از این رو باید بدون تردید گفت : خداى تعالى در تحمل شهادت و خبر یافتن از وقایع جهان و افعال بندگان از هر خبردارى خبردارتر است ، چون او است که بزرگ و کوچک اشیاء را آفریده ، و اختراع و ایجاد هر چیز منتهى به او مى باشد با هر چیز، و محیط بر هر چیز است ، حتى به سنگینى ذره اى که در آسمانها و زمین است ، و کوچکتر از ذره و بزرگتر از آن علم او مخفى نبوده و او فراموش و گمش نمى کند. و از آنجائى که پاسخ این سؤ ال خیلى روشن بود لذا در آیه متعرض آن نشد و نیازى ندید به اینکه در جواب گفته شود:(قل الله اکبر شهادة) همانطورى که در آیه(قل لمن ما فى السموات و الارض) از قول مخاطبین فرمود:(قل الله) و یا گفته شود(سیقولون الله خواهند گفت خدا) همانطورى که در آیه(قل لمن الارض و من فیها ان کنتم تعلمون) فرمود:(سیقولون لله اعتراف خواهند کرد به اینکه زمین و هر کس که در او است از آن خدا است).
علاوه بر اینکه جمله(قل الله شهید بینى و بینکم) خود دلالت بر جواب هم دارد و در حقیقت قائم مقام همان جواب است .
بعید هم نیست که کلمه(شهید) خبر باشد از مبتداى محذوف ، و آن مبتدا ضمیرى باشد که به کلمه(الله) برگشته و تقدیرش چنین باشد:(قل الله هو شهید بینى و بینکم) که در این صورت جمله مذکور هم جواب از آن سؤ ال خواهد بود، و هم شروع در مطلبى دیگر.
این نکته را نیز نباید از نظر دور داشت که جمله(قل الله شهید بینى و بینکم) علاوه بر اینکه مشتمل است بر اخبار رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) از اینکه خداوند شهید است ، خود شهادت جداگانه اى هم هست ، براى اینکه کلمه(قل) مى رساند که خدا به او فرموده که مشرکین را به شهادتش خبر دهد، و این معنا بدون شهادت خدا بر نبوت او صحیح نیست ، بنابراین جمله مذکور هم دلالت دارد بر شهادت خدا نسبت به هر چیز و هم بر شهادتش نسبت به نبوت رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) و با این حال دیگر حاجتى نیست به اینکه در اینجا به منظور شهادت به نبوت آنجناب کلام جداگانه اى تصریحا، نظیر:(و الله یعلم انک لرسوله) و یا تلویحا، نظیر:(لکن الله یشهد بما انزل الیک انزله بعلمه) ایراد بفرماید.
و اینکه شهادت را مقید کرد به(بینى و بینکم) دلالت مى کند بر اینکه خداى تعالى بین پیغمبر اکرم و قومش که دو طرف خصومتند واسطه است ، و چون مى دانیم که خصومت و طرفیت آنجناب با قومش تنها بر سر مساله نبوت و رسالت و ادعاى نزول قرآن است که بعدا با جمله(و اوحى الى هذا القرآن) طرح مى شود، از این جهت مى فهمیم که مراد از شهادت خدا بین او و قومش همان گواهى بر نبوت اوست ، چنانکه جمله(الذین آتیناهم الکتاب یعرفونه کما یعرفون ابناءهم) هم به طورى که بعدا خواهیم گفت این دلالت را تایید مى نماید.
انذار و تخویف ، در دعوت نبوت مؤ ثرتر از تبشیر و تطمیع بوده است .
و اوحى الى هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ
حکایت قسمتى از بیاناتى است که رسول خدا باید آنرا براى مشرکین ایراد فرماید و این جمله عطف به(الله شهید...) است در این آیه مساله انذار و هشدار غایت و نتیجه نزول قرآن کریم قرار گرفته ، دعوت نبوت از طریق تخویف آغاز گشته ، و این خود در فهم عامه مردم مؤ ثرتر از تطمیع است .
براى اینکه گر چه تطمیع و امیدوار ساختن مردم نیز راهى است براى دعوت انبیا و قرآن عزیز هم تا اندازهاى این طریقه را به کار برده ،
لیکن اصولا امیدوارى آدمى را به طور الزام وادار به طلب نمى کند، و بیش از ایجاد شوق و رغبت در آدمى ، اثر ندارد، به خلاف تخویف و تهدید که به حکم عقلى وجوب دفع ضرر احتمالى ، احتراز از آنچه تهدید به آن شده واجب و آدمى به دفع آن ملزم مى شود.
علاوه بر این ، اگر مردم در گمراهى خود هیچ گونه تقصیرى نمى داشتند، مناسب بود که دعوت الهى از راه تطمیع آغاز گردد، لیکن مردم در گمراهى خود مقصر هستند، براى اینکه دعوت اسلام ، دعوت به دین فطرت ، یعنى به دینى است که سرچشمه اش در نهاد خود بشر است ، و این خود او است که با دست خویش و با ارتکاب شرک و گناه ، فطرت خود را پشت سر افکنده و شقاوت را بر دل خود چیره نموده و در نتیجه دچار سخط الهى شده است ، و چون چنین است حزم و حکمت اقتضا مى کند که دعوت آنان از راه انذار و هشدار آغاز گردد، و براى همین جهت بوده که در آیات بسیارى وظیفه آنجناب منحصر در انذار شده است ، مانند آیه :(ان انت الا نذیر) و آیه :(و انما انا نذیر مبین).
البته این مطلب ، که گفته شد، در باره مردم عامى است ، و اما خواص از مردم ، یعنى آنانکه خداى را از روى محبتى که به او دارند عبادت مى کنند، نه از جهت ترس از آتش و یا طمع در بهشت ، البته از خوف و رجا و تهدید و تطمیعى که در دعوت دینى هست چیز دیگرى تلقى مى کنند، وقتى به تهدید از آتش برمى خورند از آن آتش ، آتش فراق و دورى از پروردگار و سخط وى را مى فهمند، و همچنین از شنیدن وصف بهشت به نعمت وصل و قرب ساحت او و خشنودى او منتقل شده و مشتاق آن مى گردند.
جمله :(لا نذرکم به و من بلغ) شاهد بر ابدى و جهانى بودن رسالت پیامبر اسلام(ص) مى باشد.
از ظاهر(لانذرکم به و من بلغ) گرچه برمى آید که خطابش به مشرکین مکه و یا عموم قریش و یا جمیع عرب است ، الا اینکه مقابله بین(کم) و بین(من بلغ) البته با حفظ این جهت که مراد از(من بلغ) کسانى باشند که مطالب را از خود پیغمبر نشنیده اند، چه معاصرین و چه مردمى که بعد از عصر آنجناب به وجود مى آیند - دلالت دارد بر اینکه مقصود از ضمیر خطاب(کم) در جمله(لانذرکم به) کسانى هستند که پیغمبر اکرم ایشان را پیش از نزول آیه یا مقارن یا پس از نزول انذار مى فرمود.
پس اینکه فرمود:(و اوحى الى هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ) بر این هم دلالت دارد
که رسالت آن حضرت عمومى و قرآنش ابدى و جهانى است ، و از نظر دعوت به اسلام ، هیچ فرقى بین کسانى که قرآن را از خود او مى شنوند و بین کسانى که از غیر او مى شنوند نیست ، و به عبارت دیگر آیه شریفه ، دلالت مى کند بر اینکه قرآن کریم حجت ناطقى است از ناحیه خدا و کتابى است که از روز نزولش تا قیام قیامت به نفع حق و علیه باطل ، احتجاج مى کند.
و اگر فرمود: تا شما را به وسیله آن انذار کنم ، و نفرمود: به وسیله قرائت آن ؛ براى این بود که قرآن بر هر کسى که الفاظ آنرا بشنود و معنایش را بفهمد و به مقاصدش پى ببرد و یا کسى برایش ترجمه و تفسیر کند، و خلاصه بر هر کسى که مضامین آن به گوشش بخورد حجت است ، آرى ، لازم نیست کتاب و نامهاى که به سوى قومى ارسال مى شود حتما به زبان آن قوم باشد، بلکه شرط آن این است که اولا مضامینش شامل آنان شود و ثانیا حجت خود را بر آن قوم اقامه کند، همچنانکه رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) به مردم مصر، حبشه ، روم و ایران نامه ها نوشت و حال آنکه زبان آنان غیر زبان قرآن بود، و همچنین عده اى از قبیل سلمان فارسى و بلال حبشى و صهیب رومى به آنجناب ایمان آوردند، و بسیارى از یهود با اینکه زبانشان عبرى بود به آن حضرت گرویدند. و اینها که گفته شد روشن و غیر قابل تردید است .
ائنکم لتشهدون ان مع الله آلهة اخرى قل لا اشهد...
پس از آنکه شهادت خداى را و اینکه خداوند بزرگترین گواه بر رسالت او است ذکر نمود و بیان کرد که او جز به منظور دعوت به دین توحید فرستاده نشده ، و خاطرنشان ساخت که بعد از شهادت خداى سبحان بر اینکه او را در الوهیت شریک نیست ، دیگر انتظار نمى رود کسى بر تعدد آلهه شهادت دهد، اینک نبى محترم خود را دستور مى دهد که از آنان به طور استعجاب و انکار بپرسد که آیا باز هم به تعدد آلهه شهادت مى دهند؟ و این معنا از بکار بردن حروف تاکید(ان) و(لام) در مورد سؤ ال بخوبى استفاده مى شود، و گویا نفس نمى پذیرد که بعد از اینکه ایشان شهادت پروردگار را شنیدند باز هم به خدایى خدایان دیگر شهادت دهند.
سپس با جمله(قل لا اشهد) دستور مى دهد که با آنان در شهادت نابجائى که داده اند مخالفت نموده ، آنرا از خود نفى نماید. این معنا از قرینه مقام استفاده مى شود. آنگاه مى فرماید:(قل انما هو اله واحد و اننى برى ء مما تشرکون) و این همان شهادت بر وحدانیت خداى تعالى و برائت از شرک و شرکائى است که مشرکین مدعى آن بودند.
(الذین آتیناهم الکتاب یعرفونه کما یعرفون ابناءهم) در این فقره خبر مى دهد از شهادتى که خداى سبحان در کتب آسمانى اهل کتاب بر نبوت خاتم الانبیاء(صلى الله علیه وآله و سلم) داده
و علماى آنان هم از آن شهادت اطلاع کافى دارند. زیرا کتبى که از انبیاء(علیهم السلام) بر جاى مانده و مشتمل بر بشارتهاى پى در پى و غیر قابل تشکیک در باره آمدن رسول خدا و اوصاف اوست هم اکنون نزد آنان موجود است .
بنابر این علماى اهل کتاب به قدرى راجع به اوصاف آن حضرت استحضار دارند که او را ندیده مى شناسند، همانطورى که بچه هاى خود را مى شناسند، و در جاى دیگر راجع به این مطلب فرموده :(الذین یتبعون الرسول النبى الامى الذى یجدونه مکتوبا عندهم فى التوریة و الانجیل) و نیز فرموده :(محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم تریهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلک مثلهم فى التوریة و مثلهم فى الانجیل) و نیز مى فرماید:(اولم یکن لهم آیة ان یعلمه علماء بنى اسرائیل) و از آنجائى که بعضى از علماى آنان بشاراتى را که از اوصاف رسول خدا سراغ داشتند کتمان مى کردند، و از ایمان به او نیز استنکاف مى ورزیدند، لذا خداوند با جمله(الذین خسروا انفسهم فهم لا یؤ منون) خسران و زیانکارى آنان را بیان نمود.
در اینجا گفتار ما در تفسیر آیه شریفه به پایان مى رسد. و البته در تفسیر آیه(146) سوره بقره که شباهت تامى با آیه مورد بحث ما دارد پاره اى مطالب را گذراندیم . از آنجمله وجه التفاتى را که در آیه از حضور به غیبت به کار رفته بیان داشتیم ، و به زودى در سوره اعراف نیز تتمه این بحث خواهد آمد - ان شاء الله تعالى -
بحث روایتى . 54.
در تفسیر برهان از ابن بابویه نقل مى کند که وى به سند خود از محمد بن عیسى بن عبید روایت کرده که گفت :
حضرت ابى الحسن(علیه السلام) به من فرمود: اگر کسى از تو بپرسد که آیا خداى عز و جل(شى ء)(چیز) است یا(لا شى ء)، چه جواب مى دهى ؟ محمد مى گوید: عرض کردم : خداى عز و جل در کلام خود آنجا که مى فرماید:(قل اى شى ء اکبر شهادة قل الله شهید بینى و بینکم) شى ء بودن خود را اثبات کرده ، چیزى که هست در پاسخ از آن سؤ ال مى گوییم : خداوند شى ء است لیکن نه مانند سایر اشیاء زیرا اگر شیئیت را بکلى از او نفى کنم ، در حقیقت وجودش را ابطال کرده ام ، حضرت فرمود: احسنت ، درست گفتى .
بیان روایتى از امام رضا علیه السلام درباره سه مذهب و مسلک مردم در توحید.
حضرت رضا(علیه السلام) فرمود: مردم را در توحید سه مذهب است : 1 - نفى 2 - تشبیه 3 - اثبات به غیر تشبیه .
(مذهب نفى) غلط است ،(مذهب تشبیه) یعنى او را به چیز دیگرى شبیه ساختن نیز غلط و باطل است ، براى اینکه چیزى نیست که شبیه خداى تبارک و تعالى باشد. بنابراین راه صحیح و میانه همان(اثبات بدون تشبیه) است .
مؤ لف : مراد از(مذهب نفى)، نفى کردن معانى صفات است از خداوند؛ مانند حرفى که معتزله در باره صفات بارى تعالى دارند، و در حکم آنست اینکه گفته شود صفات ثبوتیه چنین نیست که در خداوند موجود باشد، بلکه معنایش در حقیقت نبود صفات ضد آن است مثلا معنى(قادر) و(عالم) این است که خداى تعالى عاجز و جاهل نیست و این حرف همان نفى صفات است ، مگر اینکه برگشت آن به همان مذهب سوم و غرض گوینده آن از:(عاجز نیست) این باشد که قدرت او مانند سایر قدرتها نیست .
و مراد از(مذهب تشبیه) این است که خداى تعالى با اینکه(لیس کمثله شى ء چیزى شبیه او نیست) به غیر خودش تشبیه شود، یعنى از هر صفتى آن معناى محدودى که در خود ما است و متمایز از سایر صفات است براى خدا اثبات و به وى نسبت داده شود، قدرتش مانند قدرت ما و علمش نظیر علم ما و هم چنین سایر صفاتش مانند صفات ما باشد، و بطلان چنین مذهبى روشن است ، براى اینکه اگر اوصافى که خداى تعالى به آن متصف است مانند صفات ما باشد او نیز مانند ما محتاج خواهد بود، و با این فرض دیگر واجب الوجود نخواهد بود - تعالى الله عن ذلک -
و مراد از مذهب اثبات بدون تشبیه این است
که از هر صفتى اصل آن در باره خداى تعالى اثبات و خصوصیاتى که آن صفت در ممکنات و مخلوقات به خود گرفته از حقتعالى نفى شود و به عبارت دیگر اصل صفت اثبات ، و محدودیت آن به حدود امکانى نفى گردد.
در تفسیر قمى در روایت ابى الجارود است که حضرت ابى جعفر(علیه السلام) در تفسیر آیه(قل اى شى ء اکبر شهادة قل الله شهید بینى و بینکم) فرمود: مشرکین مکه در اوایل بعثت و همان موقعى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) در مکه مى زیست به آنجناب گفتند: اى محمد آیا خداوند رسولى به غیر تو نیافت که به سوى ما گسیل دارد؟ گمان نمى کنیم کسى تو را در آنچه مى گویى تصدیق کند، ما از یهود و نصارا هم راجع به تو پرسش کردیم آنها نیز اظهار بى اطلاعى کرده ، گفتند: در کتبى که نزد ما است ذکرى از این مرد نشده ، بنابر این ، باید گواهى بر رسالت خود بیاورى . رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) فرمود: خدا بین من و شما گواه است .
روایاتى در ذیل جمله :(و من بلغ) و درباره معرفتاهل کتاب نسبت به پیامبر اسلام(ص).
در تفسیر عیاشى از بکیر از محمد از ابى جعفر(علیه السلام) روایت شده که در تفسیر کلام خدا که مى فرماید:(لانذرکم به و من بلغ) فرمود: على(علیه السلام) از(من بلغ) است .
مؤ لف : ظاهر این روایت این است که :(من بلغ) عطف بر ضمیر(کم) است ، و ظاهر آیه هم همین است ، و لیکن در بعضى از روایات وارد شده که مقصود از(من بلغ) تنها امام است ، و لازمه آن این است که عطف بر فاعل مقدر در(لانذرکم) بوده و معنایش این باشد که من و(من بلغ) - امام - شما را انذار کنیم .
در تفسیر برهان است که ابن بابویه به سند خود از یحیى بن عمران حلبى از پدرش از ابى عبد الله(علیه السلام) روایت کرده که از آنجناب از معناى(و اوحى الى هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ) سؤ ال شد، و در جواب فرمود: یعنى اهل هر ملت و زبانى که باشند.
مؤ لف : وجه اینکه چطور این معنا از آیه استفاده مى شود گذشت .
و در تفسیر المنار است که ابو الشیخ از ابى بن کعب روایت کرده که گفت : اسیرانى را به حضور رسول خدا(صلى الله علیه وآله و سلم) آوردند، آن حضرت فرمود: آیا به اسلام دعوت شده اید؟ گفتند نه ، حضرت ایشان را رها کرده سپس این آیه را تلاوت فرمودند:
(و اوحى الى هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ) آنگاه فرمود: اینان را رها کنید تا به ماءمن و دیار خود باز گردند چون هنوز دعوت اسلام به گوششان نخورده است .
و در تفسیر قمى است که عمر بن خطاب به عبد الله بن سلام گفت : آیا محمد را در کتب خود مى شناسید؟ گفت آرى ، به خدا سوگند او را به همان صفاتى که خداوند در کتابهاى آسمانى ما، براى ما توصیف فرموده وقتى در بین شما او را دیدیم شناختیم ، همان طورى که یکى از ما بچه خود را وقتى با بچه ها ببیند مى شناسد، و به آن خدائى که من(ابن سلام) همیشه به ذات او سوگند مى خوردم هر آینه معرفتم به محمد بیشتر از معرفتى است که به فرزندم دارم .