background
لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا ۖ وَلَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ قَالُوا إِنَّا نَصَارَىٰ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسِينَ وَرُهْبَانًا وَأَنَّهُمْ لَا يَسْتَكْبِرُونَ
مسلماً يهوديان و كسانى را كه شرك ورزيده‌اند، دشمن‌ترين مردم نسبت به مؤمنان خواهى يافت؛ و قطعاً كسانى را كه گفتند: «ما نصرانى هستيم»، نزديكترين مردم در دوستى با مؤمنان خواهى يافت، زيرا برخى از آنان دانشمندان و رهبانانى‌اند كه تكبّر نمى‌ورزند.
آیه 82 سوره الْمَآئِدَة

بیان آیات

این آیات از نظر سیاق طورى هستند که مى توان بینشان اتصال و ارتباطى بر قرار نمود، و اما نسبت به دو آیه قبل صرفنظر از آیه(یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک ...) آنطور نیست ، یعنى به هیچ وجه نمى توان بین این آیات و آیه(و لو انهم اقاموا التوریه و الانجیل ...) ارتباط بر قرار نمود، و اما ارتباط آنها با یک آیه قبل ، یعنى آیه(یا ایها الرسول ...) قبلا راجع به آن صحبت کردیم ، و دیگر تکرارنمى کنیم ، و به نظر مى رسد که گذشته از چند آیه که در خلال آیات این سوره جاى دارند، مانند آیه تبلیغ و آیه ولایت بین تمامى آیات این سوره جهت جامع و وحدت سیاقى هست ، زیرا آیات مورد بحث بر همان سیاق آیات قبلى است ، یعنى آیات از اول سوره تا اینجا و مضامین آیات این سوره از آیه(و لقد اخذ الله میثاق بنى اسرائیل و بعثنا منهم اثنى عشر نقیبا) که آیه دوازدهم است تا آخر آیات مورد بحث و هم چنین تا آخر سوره همگى در خصوص اهل کتاب است .

نکته درباره جمله :(لستم على شى ء) در آیه شریفه :(قل یا اهل الکتاب لستم على شى ء...)

قل یا اهل الکتاب لستم على شى ء حتى تقیموا التوریه و الانجیل ...

در این آیه شریفه نکته ایست که بیان آن محتاج است به چند کلمه توضیح ، و آن اینست که آدمى در خلال کارهاى خود این حقیقت را درک مى کند که اگر بخواهد کارى را از کارهاى سنگین انجام دهد که در آن حاجت به اعمال قوت و شدتى باشد، لازم است که به جایگاهى مستوى که وى بر آن مسلط باشد تکیه کرده یا بر آن مرتبط شود، مثلا کسى که چیزى را بطرف خود مى کشد و یا چیزى را از خود دفع مى کند و یا چیز سنگینى را بدوش مى گیرد و یا آنرا سر پا مى کند قبلا پاى خود را در زمین و جائى که لغزشگاه نباشد قرار مى دهد، چون مى داند اگر جز این کند از عهده انجام آن کار بر نمى آید، و این مطلب در علوم مربوطه بخوبى مورد بررسى قرار گرفته است ، و ما اگر این مطلب را در امور معنوى مثل اعمال روحى و یا اعمال بدنى که با نفسانیات بستگى دارد راه داده و این حساب را در آنجا هم بکنیم چنین نتیجه مى گیریم که بیشتر افعال و کارهاى بزرگ محتاج به پایه و اساسى از معنویات و بنیادى از نفسانیات است ، آرى کارهاى بزرگ از هر کسى ساخته نیست ، نفسى بردبار و همتى بلند و عزمى آهنین لازم دارد، کما اینکه رستگارى در آخرت و موفقیت در ایفاى وظائف عبودیت هم محتاج است به دلى پارسا و پرهیزگار.

وقتى این مقدمه روشن شد نکته اى که در جمله(لستم على شى ء) است بخوبى روشن مى شود، چه این جمله کنایه ایست از اینکه اهل کتاب جا پاى محکمى که بتوانند بر آن تکیه کرده و تورات و انجیل و سایر کتب آسمانى را بپا داشته و از انقراض آنها جلوگیرى بعمل آورند، ندارند، و این اشاره است به اینکه دین خداوند و فرامین او بار بس سنگینى است که آدمى بخودى خود از اقامه آن عاجز است ، مگر این که بر اساسى ثابت تکیه داشته باشد، و گرنه کسى از روى هوا و هوس نفسانى نمى تواند دین خدا را اقامه کند، و این اشاره را در بسیارى از آیات قرآنى مى یابیم ، چنانکه آیه شریفه(انا سنلقى علیک قولا ثقیلا) یکى از آنهائى است که این اشاره را در خصوص قرآن دارد، و آیه(لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشى ه الله و تلک الامثال نضربها للناس ‍ لعلهم یتفکرون) و آیه(انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها...) یکى پس از دیگرى از همان آیاتند.

و نیز قرآن کریم در باره تورات خطاب به موسى نموده و مى فرماید:(فخذها بقوه و امر قومک یاخذوا باحسنها) و هم خطاب به بنى اسرائیل کرده و مى گوید:(خذوا ما آتیناکم بقوه) و خطاب به یحیى بنابراین یا یحیى خذ الکتاب بقوة ،

یهود و نصارا فاقد پایگاهى قابل اعتماد براى اقامه دین هستن

مقدمه اى که گفته شد معناى این آى ه چنین مى شود: شما فاقد پایگاهى هستید که براى اقامه دینى که خدا بسویتان فرستاده ناگزیر از اعتماد بر آن هستید و تقوا و توبه پى در پى و اعتماد به رکن او نیز ن دارید، آرى شما سر در راه اطاعت خداوند ندارید، بلکه سر پیچ و متجاوز از حدود خدایید.

و این معنائى است که از آیه زیر نیز بخوبى استفاده مى شود زیرا در این آیه خطاب را متوجه به نبى خود و هم به مؤ منین نموده و مى فرماید:(شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا و الذى اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى) در حقیقت ادیان الهى را منحصر در شریعت هاى انبیاى نامبرده کرده ، سپس مى فرماید:(ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه) بیان مى کند که برگشت همه این دستورات وحدت کلمه در اقامه دین است ، آنگاه دنبالش مى فرماید:(کبر على المشرکین ما تدعوهم الیه) و این براى اینست که به نظرهاى کوتاهشان اتفاق و پایدارى در پیروى دین ، امرى دشوار و بزرگ مى رسیده ، سپس با جمله(الله یجتبى الیه من یشاء و یهدى الیه من ینیب) خبر مى دهد از اینکه اقامه دین براى کسى جز به هدایت پى در پى الهى دست نمى دهد و کسى هم موفق به آن نمى گردد مگر اینکه متصف به انابه باشد و با رجوع پى در پى اش به درگاه خدا، رشته ارتباط با آن درگاه بر قرار داشته باشد، و یا جمله(و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم) که جهت تفرقه و پراکندگیشان و علت اینکه نتوانستند دین خدا را اقامه کنند بیان مى کند که آنها راه ظلم و تعدى را پیش گرفته و از راه وسط و شیوه عادله اى که خدا برایشان مقرر فرموده ، منحرف شدند.

نظیر این آیات در مواضع متعددى از قرآن کریم بچشم مى خورد، از آن جمله مى فرماید:(فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التى فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم و لکن اکثر الناس لا یعلمون . منیبین الیه و اتقوه و اقیموا الصلوه و لا تکونوا من المشرکین . من الذین فرقوا دینهم و کانوا شیعا کل حزب بما لدیهم فرحون) زیرا در این آیات هم این معنا را بیان مى کند که وسیله اقامه دین صحیح که همان دین فطرت است بازگشت به سوى خدا و حفظ ارتباط به حضرت او و قطع رابطه نکردن با اوست .

و در آیات قبلى هم به همین معنا اشاره فرموده و بیان کرد که جهت لعنت خدا و غضبش بر یهود این بود که آنان از حدود خداوند تجاوز نمودند لذا خدا در بینشان دشمنى انداخت ، و در موضعى دیگر همین معنا را نسبت به نصارا بیان کرده و فرموده است :(فاغرینا بینهم العداوه و البغضاء الى یوم القیمه) و لذا مى بینیم در هر جاى قرآن که سخن از این مقوله رفته است مسلمانان را هم از ثمرات شوم و عاقبت وخیم گناه و گسیختن رشته پیوند از خدا و بازگشت نکردن به سوى او تحذیر فرموده است ؛ آرى مصیبت عداوت و بغضا که براى جمعیت هاى بشرى مصیبتى است دردناک ، در اثر گناهان مذکور در این آیات روى مى دهد.

در این آیات به یهود و نصارا اعلام خطر شده است که بزودى دچار این مصیبت مى شوند، و نیز به آنان خبر مى دهد که نخواهند توانست تورات و انجیل و سایر کتب آسمانى شان را اقامه و احیا کنند، اتفاقا تاریخ هم این مطلب را تصدیق کرده و نشان داده که این دو ملت همواره به جرم بریدن رشته ارتباط با خدا دچار تشتت مذاهب و دشمنى و بغضاى بین خودشان بوده اند، در آیه(فاقم وجهک للدین حنیفا) و آیات دیگرى از این سوره مسلمانان را هم از اینکه روش اهل کتاب را پیش گرفته و از خداى تعالى بریده و بازگشت به سویش را ترک کنند زنهار مى دهد. و ما در مجلدات سابق در ذیل آیاتى که متعرض این مطلب اند بحثى گذراندیم ، و به زودى در ذیل آیات دیگرى هم ان شاءالله تعالى قسمتى دیگر از این بحث را دنبال خواهیم نمود.

و اما درباره آیه(و لیزیدن کثیرا منهم ما انزل الیک من ربک طغیانا و کفرا) سابقا بحث شد.

و آیه(فلا تاس على القوم الکافرین) نبى(صلى الله علیه و آله و سلم) را به صورت نهى از تاسف و اندوه بر کفار، تسلیت مى دهد.

اسم و لقب هیچ اثرى در سعادت آدمى ندارد و فقط ایمان به خدا و روز جزا وعمل صالح مایه سعادت است

ان الذین آمنوا و الذین هادوا و الصابئون و النصارى ...

بر حسب ظاهر(صابئون) عطف ا ست بر(الذین آمنوا) البته عطف بر محل آن ، نه بر ظاهرش ، و لیکن جماعتى از علماى نحو این را جایز ندانسته و گفته اند: قبل از آنکه خبر(ان) در کلام بیاید چیزى را نمى توان بر محل اسم آن عطف کرد، و لیکن اجتهادشان اجتهاد در مقابل نص است ، ب راى اینکه خود این آیه دلیل بر جواز آنست ، زیرا در این آیه(صابئون) که در حالت رفع است به محل اسم(ان) که کلمه(الذین) است عطف شده . اما معناى آیه ، باید دانست که این آیه در مقام بیان این مطلب است که در باب سعادت و نیک بختى براى اسما و القاب هیچ اثرى نیست ، بنابراین ، اینکه عده اى خود را به نام مؤ منین و جمعى بنام یهودى و طائفه اى به نام صابئین و فرقه اى نصارا نام نهاده اند از این نام گذاریها چیزى از سعادت عایدشان نمى شود، چیزى که در جلب سعادت دخالت دارد ایمان به خدا و روز جزا و عمل صالح است . و ما راجع به این مطلب در تفسیر آیه 62 سوره بقره در جلد اول بحث کردیم .

لقد اخذنا میثاق بنى اسرائیل و ارسلنا الیهم رسلا...

گفتیم این آیه وعده اى از آیات بعدیش متعرض حال اهل کتابند، چنان که در آیه گذشته یعنى آیه(قل یا اهل الکتاب لستم على شى ء حتى تقیموا التوریه و الانجیل ...) دلیلى علیه آنان اقامه شده بود که خلاصه اش این بود که : جرایم و گناهان باعث قطع رابطه با خداوندند، و با نداشتن رابطه(پناه بر خدا) چیست که آدمى بوسیله اعتماد بر آن کتاب خدا را اقامه و احیا کند؟

و ما احتمال مى دهیم این آیات مربوط باشند به آیه(ان الذین آمنوا و الذین هادوا...) و در نتیجه تصدیق این معنا باشد که اسم و لقب ، هیچ اثرى در سعادت آدمى ندارد، زیرا اگر اثرى داشت جلو اینها را از پیغمبرکشى و همچنین از تکذیب پیغمبران مى گرفت ، و از هلاکتشان بوسیله فتنه هاى هلاک کننده و گناهان بزرگ مى رهانید؛ ممکن هم هست این آیات به منزله توضیح باشند براى آیه(ان الذین آمنوا و الذین هادوا...) و این آیه نیز مانند توضیح باشد براى آیه(یا اهل الکتاب لستم على شى ء...) در این صورت نیز معنا واضح است .

(فریقا کذبوا و فریقا یقتلون) ظاهر اینست که کلمه(فریقا) در این دو جا هر کدام مفعول باشد براى فعل بعدیش ، که به منظور فهمانیدن عنایتى جلوتر از فعل خود ذکر شده اند، و گرنه ترتیب تقدیرى و واقعیش این است :(کذبوا فریقا و یقتلون فریقا)، و سخن کوتاه ، همه آن دو فعل و دو مفعول براى جمله(کلما جاءهم رسول ...) و معناى آیه تقریبا این است : هر وقت رسولى بسوى ایشان آمد و پیامى آورد که خوش آیند و مورد پسندشان نبود، با آن رسول بصورت زشت و ناخوشایندى روبرو شدند، و دعوتش را قبول نکردند، خلاصه ، انبیائى که به سوى این قوم آمدند دو دسته شان کردند: یکى آنانکه دعوى نبوتشان را تکذیب کردند؛ و دیگر آنان که بدست مردم کشته شدند.

در مجمع البیان فرموده : ممکن است کسى بپرسد چطور در این آیه کلمه مستقبل یعنى(یقتلون) عطف بر ماضى یعنى(کذبوا) شده است ؟ جوابش این است که این عطف براى این است که دلالت کند بر اینکه کار اینها این بوده ، در گذشته انبیا را تکذیب کردند و کشتند، و در آینده هم اگر به پیغمبرى دست پیدا کنند او را تکذیب خواهند کرد و خواهند کشت ، و در جائى که چنین نکته ا ى در بین باشد عطف مستقبل بر ماضى صحیح است ، علاوه بر اینکه جمله(یقتلون) فاصله است ، و چون چنین است لازم است با رؤ وس آیه ها مطابق باشد.

چون یهود براى خود برترى مى پنداشتند کور و کر شدند(از دین حق و شنیدن پندعاجز گشتند)

و حسبوا لا تکون فتنه فعموا و صموا...

این آیه متمم آیه قبلى است .(حسبان) به معناى پندار است و(فتنه) به معناى امتحانى است که شخص بیخبر را مغرور سازد، و به معنى مطلق شر و بلا هم هست و(عمى) در اینجا عبارتست از نداشتن چشم حق بین ، و تمیز ندادن میان خیر و شر و(صمم) به معناى کرى است ، و مراد از آن در اینجا نشنیدن پند و موعظه و بى اعتنائى به نصیحت است ، و این(عمى) و(صمم)(کورى و کرى) هر دو معلولند براى هم ان پندار غلطشان که خیال مى کردند فتنه و امتحانى در کار نیست ، و ظاهر سیاق آیه اینست که(حسبان) هم که علت کرى و کوریشان بود، خود معلول علتى دیگر است ، و آن اینست که آنها براى خود فضیلت و کرامتى مى پنداشتند، و آن فضیلت این بود که مى گفتند ما از شاخه هاى شجره یعقوب هستیم ، و مى گفتند ما پسران خدا و دوستان اوییم ، و چون چنین فضائلى را دارا هستیم پس عذابى براى ما نیست ، اگر چه به هر عمل زشت و معصیتى آلوده باشیم ، بنابراین معناى آیه(و خدا داناتر است) چنین مى شود: اهل کتاب به خاطر عقیده هائى که درباره خود داشتند و خیال مى کرده اند که صرف یهودى بودن ایشان را از فتنه و بلا نگاه مى دارد از این رو به همین پندار غلط کور و کر شدند، و کارشان بجائى رسید که دیگر نمى توانستند حق را ببینند، و یا از شنیدن مطالب حق و نافع انبیا و

و این را مى توان از مرجحات احتمال ما دانست ، که گفتیم : احتمال مى دهیم این آیات به منزله دلیلى باشد که توضیح مى دهد آیه(ان الذین آمنوا و الذین هادوا...) را، بنابراین ، محصل معنا این مى شود: که اسماء و القاب ، به درد کسى نمى خورند، یهود هم بیهوده دل هاى خود را به اینکه اسمشان یهودى است خوش کرده اند، در صورتى که اسم ، کسى را کرامت و فضیلت نمى دهد، آرى یهود کشتن پیغمبران و تکذیب آنان و سایر جرایم خود را نمى توانند به این اسم گزاریها محو کنند و آثار سوء گناهان خود را که همانا هلاکت و فتنه است از بین ببرند.

ثم تاب الله علیهم ثم عموا و صموا کثیرا منهم و الله بصیر بما یعملون

توبه خداوند بر بندگان نظر رحمت او است ، برایشان ، و بار دیگر دستگیریش از آنان ، و اینکه فرمود:(ثم تاب الله علیهم) یعنى سپس خداوند به لطف و رحمت به ایشان رجوع فرمود: دلالت دارد بر اینکه یکبار آنان را از رحمت خود دور کرده و به آن پندار غلط دچارشان ساخته ، و در نتیجه به کورى و کرى مبتلا شده اند سپس از جرمشان در گذشته و آن پندار غلط را از دلهایشان بیرون برده ، و در نتیجه آن کرى و کورى شان را بهبودى بخشیده ، و فهمیده اند که آنان هم مانند همه ، جنس بشر و بندگان خدایند(نه پسر و دوست او)، و در نزد خدا هیچ کرامت و فضیلتى براى آنان نیست ، مگر اینکه تقوا پیشه کنند، و حق بین شوند، و مواعظ خداوند را که از زبان انبیاى خود گوشزد بشر مى سازند، بشنوند، وقتى این معنا را فهمیدند متوجه شدند که اسم گذارى هیچ سودى ندارد، و لیکن بعد از همه این عنایات بار دیگر به کرى و کورى سابق خود دچار شدند.

(ثم عموا و صموا کثیر منهم) در اینجا نکته اى بکار رفته ، و آن اینست که : کورى و کرى ر ا بار اول به همه یهود و بار دوم به کثیرى از آنان نسبت داده ، و لفظ(کثیر) را از واو(عموا) و(صموا) که واو جمع است بدل آورد، این نکته براى این بکار رفته که اولا رعایت انصاف و حقیقت گوئى در کلام شده باشد، و بفهماند که اگر بار اول بطور عموم گفتیم :(عموا و صموا) نه براى این بود که بطور کلى تمامى یهود به کرى و کورى گرائیدند، بلکه از باب نسبت دادن حکم بعض بود به کل که خود تعبیریست متعارف ؛ و ثانیا اشاره کند به اینکه بار اول همه یهود دچار کرى و کورى شدند و لیکن بار دوم عده کثیرى از آنها، و ثالثا بفهماند که توبه الهى اثرش ‍ بالمره باطل نمى شود، و لذا دیدند که در اثر توبه خداوند در بار اول عده اى به هدایت خداوند باقى مانده و دچار کرى و کورى مجدد نشدند، پس آنگاه خدایتعالى آیه شریفه را با جمله :(و الله بصیر بما یعملون) ختم مى فرماید تا بفهماند خدا را نمى توان به خود قیاس کرد، آرى وقتى که کسى در حق دیگرى خوبى و احسان کند عمل وى معمولا در برابر چشم آن شخص پرده اى مى شود که بدى هاى او را نبیند و دوستش دارد. و لیکن خداوند اینطور نیست ، بینائى است که هیچ چیزى او را از دیدن حقیقت باز نمى دارد.

لقد کفر الذین قالوا ان الله هو المسیح ابن مریم

این آیه به منزله بیان این جهت است که نصارا هم مانند یهود به نصرانیت خود دلخوش بودند، و لیکن اسم نصرانیت آنان را سودى نبخشید و سرپوش کفر و شرک شان نشد، آرى اینان نیز به مثل یهود آنطور که باید ایمان نیاوردند، زیرا مى گفتند:(ان الله هو المسیح ابن مریم - خدا همان مسیح ، فرزند مریم است)، نصارا در این حرف و در کیفیت شرک به خدا و اینکه مسیح داراى جوهر الوهیت است مختلفند، طائفه اى از آنها قائلند که اقنوم مسیح که همان علم است شاخه ایست که از اقنوم رب تعالى که همان حیات است منشعب مى شود، و معناى پدرى خدا و پسرى مسیح این است که این از آن منشعب گشته است ، طایفه دیگرى مى گویند آن حقیقتى که تا قبل از مسیح بنام پروردگار نامیده مى شد، مقارن آمدن مسیح به حقیقت دیگرى که همان مسیح است منقلب شد، طایفه دیگرى مى گویند پروردگار در مسیح حلول کرد.

و ما تفصیل این مطلب را در بحثى که راجع به عیسى بن مریم(علیه السلام) در تفسیر سوره آل عمران کردیم(جلد 3 ترجمه) بیان نمودیم ، و باید دانست که این سه قولى که درباره مسیح دارند هر سه با آیه شریفه(ان الله هو المسیح ابن مریم) قابل انطباقند، بنابراین مراد از کسانى که این حرف را زده اند تنها قائلین به انقلاب نیستند؛ بلکه جمیع نصارا است که درباره مسیح غلو کردند، و اینکه مسیح(علیه السلام) را به پسرى مریم توصیف فرمود، خالى از اشعار و دلالت بر جهت کفر آنها نیست ، براى اینکه مى فهماند که آنها الوهیت را نسبت به یک انسانى داده اند که انسان دیگرى او را زائیده است و هر دو از خاک خلق شده اند، خاک کجا، خداى پاک کجا؟!

و قال المسیح یا بنى اسرائیل اعبدوا الله ربى و ربکم ...

این آیه استدلال مى کند به گفتار خود مسیح بر کفر آنان و بطلان عقیده شان ، چه گفتار خود آن حضرت که فرمود:(اعبدوا الله ربى و ربکم - بپرستید الله را که هم پرورش دهنده من است و هم پرورش دهنده شما) دلالت دارد بر ا ینکه او خود مربوب است ، یعنى دیگرى رب و پرورش دهنده اوست ، و در مربوبیت بین او و مردم فرقى نیست و اینکه فرمود:(انه من یشرک بالله فقد حرم الله علیه الجنه) دلالت دارد بر اینکه این گناه یعنى در الوهیت براى خداوند انباز گرفتن ؛ شرک است ، و مرتکب آن کافر؛ و نیز دلالت دارد بر اینکه بهشت بر کفار حرام است ، و در اینکه بطور حکایت از حضرت مسیح فرمود:(فقد حرم الله علیه الجنه و ماویه النار و ما للظالمین من انصار) عنایتى است به اینکه در ضمن بیان مطلب اشاره اى هم به بطلان نسبت ناروایشان به مسیح کرده باشد، و آن نسبت داستان تفدیه است ، مسیحى ها نسبت مى دهند به حضرت مسیح که وى با پاى خود به طرف چوبه دار رفته ، بلکه خودش ‍ مى خواسته که خود را بدار آویزد، چون مى خواست جانش را فداى پیروان خود کند، بلکه خداوند از گناهان آنان در گذرد، و تکالیف الهى خود را از آنها بردارد، و در روز قیامت بدون اینکه بدن هایشان با آتش دوزخ تماسى پیدا کند یکسره به بهشت شان ببرد، تفصیل این داستان در تفسیر سوره آل عمران در قصه عیسى(علیه السلام) گذشت ، مسیحى ها داستان بدار آویختن و نیز داستان تفدیه را براى خاطر همین درست کرده اند که تنها از دیندارى به اسمش قناعت کرده ، و جمیع محرمات الهى را به خیال اینکه خدا از آنان نهى ننموده مرتکب شوند، و در عین حال روز قیامت هم به پاداش اینکه براى خدا پسر درست کردند و... یکسره به بهشت درمى آیند!!!

این مطالبى را که آیه شریفه به آن اشاره مى کند، یعنى 1 - امر به توحید 2 - بطلان عبادت مشرکین 3 - خلود ستمکاران در آتش . همه در ابواب متفرقه از انجیل ها موجود است .

بطلان و نامعقول بودن سخن نصارا که گفته اند:(ان الله ثالث ثلثة)

لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلثه

یعنى یکى از سه چیزى که بترتیب عبارتند از: 1 - پدر 2 - پسر 3 - روح ، یعنى کلمه الله بر هر یک از این سه چیز منطبق است ، چون در ابواب مختلف انجیل ها زیاد به چشم مى خورد اینکه : اب ، اله است ، ابن ، اله است و روح ، اله است . و در همین انجیل ها است که : اله در عین اینکه یکى است سه چیز است ، و مثال مى زنند به اینکه کسى بگوید: زید فرزند عمرو، انسان است ، که در اینجا نیز یک چیز سه چیز است ، زیرا در مثال بیش از یک حقیقت چیزى نیست ، و در عین حال هم زید است و هم پسر عمرو و هم انسان ، و غفلت کرده اند از اینکه این کثرت و تعددى که در وصف است اگر حقیقى و واقعى باشد لابد موصوف هم متعدد خواهد بود، کما اینکه اگر موصوف حقیقتا واحد باشد قهرا کثرت و تعدد اوصاف اعتبارى خواهد بود، و محال ا ست که یک چیز در عین اینکه یکى است سه چیز باشد، عقل سلیم این معنا را نمى پذیرد.

عجیب اینجا است که بسیارى از مبلغین مسیحى به این حقیقت اعتراف کرده و درباره این عقیده که جزو اولیات دین مسیح است مى گویند: این مطلب از مسائل لا ینحلى است که از مذاهب پیشینیان به یادگار مانده ، و گرنه بحسب موازین علمى درست در نمى آید.

ما با کمال تعجب از آنها مى پرسیم با این اعتراف پس چرا دست از آن بر نمى دارید؟ مگر در صحت و بطلان یک مطلب ، گذشته و آینده دخالت دارند؟! که اگر از سلف و نیاکان به یادگار مانده باشد بدون دلیل صحیح و لازم الاتباع باشد، و اگر خلف و نسل جوان آنرا گفت نباید پذیرفت ؟!

و ما من اله الا اله واحد

این جمله گفتار آنهائى را که مى گفتند:(ان الله ثالث ثلثه) بدین صورت رد مى کند که ذات پروردگار متعال ذاتى است که به هیچ وجه پذیراى کثرت نیست ، احدى الذات است ، و در حالى هم که متصف به صفات کریمه علیا و اسماى حسنا مى شود در آن لحاظ هم متکثر نیست ، و آن صفات چیزى را بر ذات او نمى افزایند، خود صفات هم که روشن است اگر به یکدیگر اضافه شوند موجب تعدد و تکثر در ذات نمى گردند، پس وقتى نه از ناحیه اضافه صفت به ذات و نه از ناحیه اضافه صفت به صفت تکثر نمى یابد، پس باید گفت خداى تعالى احدى الذات است ، نه در عقل و نه در وهم و نه در خارج قابل انقسام و تکثر نیست ، و نیز باید گفت خداى تعالى در ذات مقدسش چنان نیست که از دو چیز ترکیب یافته باشد، و هرگز نمى توان آن حقیقت را به چیزى و چیزى تجزیه کرد، و نیز نمى توان با نسبت دادن و صفى به آن جناب او را به دو چیز یا بیشتر تجزیه نمود، چگونه چنین امرى ممکن است ؟! و حال آنکه هر چیزى را بخواهیم در عالم فرض و یا در عالم وهم و یا در عالم خارج به آن حقیقت بیفزائیم ، او خود با آن چیز همراه است ، و از آن جدا نیست .

البته این را هم باید دانست اینکه گفتیم خداى تعالى ، واحد و هم احدى الذات است ، مراد وحدت عددى که در سایر موجودات عالم داراى کثرتند بکار مى رود، نیست ، خداوند متعال نه در ذات و نه در اسم و صفت به کثرت و نه به وحدت عددى متصف نمى شود، و چطور بشود؟ و حال آنکه این کثرت و این سنخ وحدت هر دو از آثار و احکام صنع مخلوقات خدایند و این جمله که فرمود(و ما من اله الا اله واحد) تاکید بلیغى است در توحید، بطورى که هیچ عبارت دیگرى بهتر از این تاکید را نمى رساند، چون که کلام بطور نفى و استثنا ریخته شده است ، علاوه بر این ، حرف(من) را بر سر نفى در آورده تا استغراق را تاکید کند، علاوه بر همه اینها، مستثنا را که(اله واحد) باشد بطور نکره آورده تا افاده تنویع نماید، زیرا اگر مى فرمود:(ما من اله الا الله الواحد) یعنى واحد را با الف و لام مى آورد، حقیقت توحیدى را که در نظر بود نمى رسانید، بنابراینمعناى آیه اینطور است : در عالم وجود اصلا و بطور کلى از جنس معبود(اله) یافت نمى شود، مگر معبود یکتائى که یکتائیش یکتائى مخصوصى است که اصلا قبول تعدد نمى کند؛ نه در ذات و نه در صفات ، نه در خارج و نه بحسب فرض ، و اگر مى فرمود(و ما من اله الا الله الواحد) اعتقاد باطل مسیحیت را درباره خدایان سه گانه دفع نمى نمود، چون آنها هم این قسم توحید را منکر نیستند، چیزى که هست مى گویند: آن ذات یکتا که در یکتائیش ما هم حرف نداریم ، از نظر صفات سه گانه به سه تعین متعین مى شود، و لذا مى گوییم در عین اینکه یکى است سه چیز است ، و این حرف جواب داده و دفع نمى شود مگر به اینکه توحیدى اثبات شود که از هیچ نظر قابل تکثر نباشد، و این همان توحید قرآنست ،

چه قرآن در این آیه :(و ما من اله الا اله واحد) و آیات دیگر خود، تنها این توحید را خالص و صحیح مى داند و توحید سایر ادیان را مخدوش و غیر خالص مى داند، و این از معانى لطیف و دقیقى است که قرآن مجید درباره حقیقت معناى توحید به آن اشاره فرموده ، و ما ان شاء الله تعالى ، بزودى در بحثى که راجع به توحید مى کنیم چه در بحث قرآنى توحید و چه در بحث عقلى آن و چه در بحث نقلیش درباره این معناى لطیف غور و دقت بیشترى خواهیم نمود، بلکه بتوانیم حق آنرا ادا کرده باشیم .

و ان لم ینتهوا عما یقولون لیمسن الذین کفروا منهم عذاب الیم

این آیه اهل کتاب را تهدید مى کند به عذاب دردناکى که ظاهرا مراد از آن عذاب اخروى است ، و باید دانست که چون قول به تثلیث که جمله :(ان الله ثالث ثلثه) متضمن آنست مطلبى نیست که عامه مردم بتوانند صحت و بطلان آنرا درک کنند، از این رو اغلب آن را بطور تعبد و طوطى وار بعنوان یک عقیده مسلم مذهبى تلقى کرده اند، نه اینکه معنایش را فهمیده و یا در پى تحقیق آن بر آمده باشند، اگر هم در صدد بر مى آمدند، چیزى نمى فهمیدند، زیرا عقل سلیم هم آن وسع و طاقت را ندارد که بتواند بطور صحیح آنرا تعقل کند، و اگر هم تعقل کند امر باطلى را تعقل کرده ، نظیر تعقل فرض هاى محال ، مثل فرض اینکه یک چیز هم انسان باشد و هم غیر انسان ، و یا عددى نه واحد باشد و نه بیشتر از واحد، نه تک باشد و نه جفت و عقل اینگونه فرض ها را که محال عقلیند مى تواند تصور کند، تثلیث نصارا هم اگر عقل تصور کند از این باب است ، یعنى امر محالى را تصور کرده است .

چگونگى اعتقاد به تثلیث در میان عوام نصار

خواهید گفت اگر چنین است پس میلیونها مسیحى چگونه آنرا پذیرفته اند؟

جواب اینست که تثلیث در ذهن عامه مردم جنبه تعارف و تشریف را دارد، یعنى اگر از یک نفر مسیحى عامى بپرسید معناى پدرى خدا و فرزندى مسیح چیست ؟ مى گوید معنایش اینست که مسیح از عظمت و بزرگى به پایه ایست که اگر ممکن بود براى خداوند پسرى قائل شد باید گفت او مسیح است ، چون مسیح را در عظمت به او تشبیه کنیم نیست ، ا ز این رو مى گوییم مسیح پسر خدا و خداوند پدر اوست ، در حقیقت عامه مسیحى ها معناى واقعى تثلیث را در نظر ندارند، و آنرا جویده و بصورت چیز دیگرى در آورده اند، و بظاهر نسبت تثلیث به خود مى دهند، و لیکن علماى آنها معناى واقعى تثلیث را قائلند، آرى همه این اختلافات و خونریزیها از دانشمندانشان مى باشد، از کسانى است که خداى سبحان در جنایتکارى و ظلم و ستم شان مى فرماید:(ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه) تا آنجا که مى فرماید:(و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم).

بنابراین نمى توان در خصوص این مساءله نسبت به عموم ملت مسیح حکم یک جا و کلى کرد، براى اینکه بین مردم عامى آنها و علمایشان فرق است ، همه شان داراى کفر حقیقى که برگشتن آن به استضعاف نباشد نیستند، و کفرى که عبارت باشد از انکار توحید و تکذیب آیات خدا، مخصوص است به علماى آنها، و مابقى مستضعف و عوامند، و خداوند در بسیارى از آیات کسانى را که کفر بورزند و آیات خداى را تکذیب کنند به خلود در آتش تهدید کرده ، از آن جمله مى فرماید:(و الذین کفروا و کذبوا بایاتنا اولئک اصحاب النارهم فیها خالدون) و همچنین آیات دیگر. و ما راجع به اینکه چه کسانى کافرند در تفسیر جمله :(الا المستضعفین) بحثى گذرانیدیم . و بعید نیست از همین جهت در آیه مورد بحث کلمه(منهم) که ظاهر در تبعیض است ، بکار ر فته باشد، احتمال هم دارد بکار رفتن این کلمه براى اشاره به این باشد که پاره اى از نصارا به تثلیث معتقد نیستند، و درباره مسیح جز اینکه یکى از بندگان خداست که به رسالت مبعوث شده اعتقاد دیگرى ندارند، و این احتمال بعید نیست . چنان که تاریخ نشان داده که مسیحى هاى حبشه و نقاطى دیگر، اعتقاد به تثلیث نداشتند.

بنابراین ، احتمال معناى آیه چنین مى شود: اگر نصارا(مراد بعضى از ایشان است ، از باب نسبت دادن قول بعض به کل) از حرفهاى کفرآمیزى که دارند دست بر ندارند هر آینه عذابى دردناک بعضى از آنان(قائلین به تثلیث) را خواهد گرفت .

و چه بسا اشخاصى که این آیه را از نظر اینکه مشتمل است بر کلمه(منهم) اینطور توجیه کرده اند که :(من) در(منهم) براى تبعیض نیست بلکه تنها براى این است که بفهماند مفعول فعل در اصل ضمیر بوده ، و بجاى آن ظاهر(الذین) بکار رفته و گرنه در اصل(لیمسنهم) بوده است ، اصل و جهت اینکه بجاى(هم)(الذین کفروا) بکار برده شده این است که بفهماند عقیده آنها کفر است ، و کفر هم سبب عذاب الهى است که آنها را به آن تهدید فرموده است .

این احتمال ، احتمال بدى نیست ، لیکن اگر این اشکال پیش نیاید که آیه از اول کفر آنان را ذکر کرده بود، و دیگر حاجت نبود که براى تکفیر آنها ضمیر را برداشته و اسم ظاهر بجاى آن بکار ببرد، پس باید گفت این احتمال بعید است ، و نظیر همین قول است در بعد، احتمال اینکه من بیانیه باشد - و این احتمال را بعضى از مفسرین داده اند - لیکن دلیلى بر آن نیست .

افلا یتوبون الى الله و یستغفرونه و الله غفور رحیم

احتمال دارد این استفهام مربوط به توبه و استغفار، و بیاد آور مغفرت و رحمت خدا باشد، احتمال هم دارد انکار و توبیخ باشد، بنابراین معنایش این مى شود: چرا توبه و استغفار نمى کنند و در طلب مغفرت و رحمت خدا بر نمى آیند؟

احتجاج بر نفى الوهیت مسیح(ع) و نیز نفى الوهیت ما در مسیح(بنابر یکاحتمال در معناى آیه

ما المسیح ابن مریم الا رسول قدخلت من قبله الرسل و امه صدیقه کانا یاکلان الطعام

این آیه گفتار آنها را که مى گرفتند:(ان الله ثالث ثلثه) و یا هم این را و هم گفته هاى دیگرشان را که در آیه :(ان الله هو المسیح بن مریم) حکایت شد رد مى کند، و ما حصل سخن آنها در این دو آیه این بود که مسیح مشتمل است بر جوهره الوهیت ، در آیه مورد بحث اینطور جواب مى دهد که مسیح هیچ فرقى با سایر فرستادگان خداوند که خدا همه آنان را به سرنوشت مرگ دچار ساخت ندارد. زیرا همه ایشان فرستادگانى بودند که خدا براى ارشاد و هدایت بندگان خود مبعوث فرمود، نه ارباب و آلهه اى که در قبال پروردگار شایسته و سزاوار پرستش باشند. و همچنین مادر مسیح یعنى مریم ، بشرى بود صدیقه ، که آیات خداى را تصدیق کرد. این مادر و فرزند دو فرد از افراد بشر بودند که طعام مى خوردند، - و اگر نمى خوردند از بین مى رفتند - این طعام خوردن و دیگر کارهاى مربوط به آن از روى احتیاج بوده ، و احتیاج ، خود اولین نشانه و دلیل بر امکان و مخلوقیت است .

پس معلوم مى شود مسیح ممکن الوجود بوده نه واجب الوجود، مخلوق بوده نه خالق ، از مخلوق دیگرى بنام مریم متولد شده ، بنده اى از بندگان خدا بوده که خدایش به رسالت بسوى مردم فرستاده ، فرزندى بوده که با مادرش به عبادت خدا مى پرداخته اند، و بدون اینکه داراى ربوبیت و الوهیت باشند با سایر موجودات عالم در مجراى امکان که مجرا و مسیر فقر و حاجت است جریان داشته اند، کتب انجیلى که هم امروز در دسترس مسیحى ها است اعتراف و تصریح دارد بر اینکه مریم دخترى بوده که به پروردگار ایمان داشته و به عبادت و بندگیش مى پرداخته ، و نیز تصریح دارند بر اینکه مسیح از همین مریم متولد شده ، مثل سایر انسانهائى که هر یک از انسان دیگر متولد مى شوند، و نیز صراحت دارند بر اینکه عیسى فرستاده خدا بسوى مردم بوده مانند سایر فرستادگان خدا بدون هیچ تفاوت ، و نیز تصریح دارند که او و مادرش مانند سایر مردم غذا مى خورده اند.

بنابراین ، آنچه را که قرآن به مسیح و مادرش(علیهماالسلام) نسبت داده مورد اعتراف انجیل هاى موجود است ، و این خود دلیل قاطعى است که مسیح بنده اى بوده فرستاده از ناحیه خدا، احتمال هم دارد که آیه در این مقام باشد که الوهیت را از مسیح و مادرش ‍ هر دو نفى کند.

در جاى دیگر قرآن هم بر این مطلب که مسیح و مادرش اله و معبود نیستند اشاره ، بلکه تصریح هست ، و آن آیه 116 همین سوره است که مى فرماید:(ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهین من دون الله - آیا اى مسیح تو به مردم گفته اى مرا و مادرم را معبود خود گرفته و پرستش کنید؟!)، معلوم مى شود چنین قول و عقیده اى هم در بین مذاهب مسیحیت وجود داشته ، مگر اینکه کسى بگوید این آیه دلالت ندارد بر این که کسانى مریم را هم اله مى دانسته اند چه احتمال دارد در این مقام باشد که مردم را از خضوع زیاد در برابر مسیح و مادرش جلوگیرى کند، چون مسیحى ها در برابر ا حبار و راهبان خود زیاده از حد خضوع مى کرده اند، خضوعى که هیچ بشرى در برابر بشر دیگر آنچنان نمى کرده . و چون مسیح و مریم(علیهماالسلام) هر دو از راهبان و خدام معبد بوده اند و مردم در برابر آنها آنطور خضوع مى کرده اند، از این رو احتمال دارد این آیه در مقام نهى آنان از این عمل باشد.

و کوتاه سخن ، بنابر احتمال اول ، آیه از مسیح و مادرش نفى الوهیت مى کند، بدین صورت که مى فرماید: مسیح رسولى بوده مانند سایر رسولان ، و مادرش صدیقه اى بوده ، و این هر دو غذا خور بوده اند، با این حال چگونه داراى الوهیت بوده اند؟! و در اینکه فرمود:(قد خلت من قبله الرسل) از آنجائى که رسل را به اینکه قبل از مسیح آمده اند و در گذشته اند بشریت مسیح توصیف فرموده ، از این جهت دلیل را که همان بشریت مسیح و امکان مرگ و حیات او بود تاکید مى کند.

انظر کیف نبین لهم الایات ثم انظر انى یوفکون

این آیه خطاب به نبى اکرم(صلى الله علیه و آله) مى باشد که در مقام تعجب از کیفیت بیان آیات مى فرماید: جا دارد از طرز بیان ما تعجب شود که چگونه آیات خود را براى آنان بیان مى کنیم ؟ و چطور براى بطلان ادعایشان بر الوهیت مسیح ظاهرترین دلیل را با واضح ترین بیان براى شان انتخاب کردیم ؟ و از آنان تعجب کنى که چگونه از تعقل و توجه به آیات ما اعراض کردند!!؟ در این صرف نظر کردنشان چه نتیجه اى را در نظر داشته ؟ و چطور عقولشان به عواقب وخیم و لااقل رسوائى گرفت ارشد و بطلان ادعایشان را درک نکردند؟

استدلال بروجوب عبادت خداى سبحان و عبادت نکردن هر چه جز او

قل اتعبدون من دون الله ما لا یملک لکم ضرا و لا نفعا و الله هو السمیع العلیم