background
فَتَرَى الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسَارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشَىٰ أَنْ تُصِيبَنَا دَائِرَةٌ ۚ فَعَسَى اللَّهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَيُصْبِحُوا عَلَىٰ مَا أَسَرُّوا فِي أَنْفُسِهِمْ نَادِمِينَ
مى‌بينى كسانى كه در دلهايشان بيمارى است، در [دوستى‌] با آنان شتاب مى‌ورزند. مى‌گويند: «مى‌ترسيم به ما حادثه ناگوارى برسد.» اميد است خدا از جانب خود فتح [منظور] يا امر ديگرى را پيش آورد، تا [در نتيجه آنان‌] از آنچه در دل خود نهفته داشته‌اند پشيمان گردند.
آیه 52 سوره الْمَآئِدَة

بیان آیات

سیر اجمالى در این آیات آدمى را در باره اتصال آنها به ما قبلش و نیز به ما بعدش که مى فرماید:(انما ولیکم الله و رسوله ...) و نیز اتصال آن دو آیه به ما بعدش که مى فرماید:(یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا الذین اتخذوا دینکم هزوا...) و نیز اتصال آنها به آیه :(یا ایها الرسول ...) دچار تردید و توقف مى کند.

اما چهار آیه مورد بحث به یهود و نصارا تذکر مى دهد و ما این را مى دانیم که قرآن کریم در آیاتى که در مکه نازل شده هیچ صحبتى از یهود نکرده ، چون آن روز احتیاج و سر و کارى با این دو طائفه نبوده و تنها در آیات مدنى سخن از این دو طائفه رفته است ، آن هم در آیاتى که در اول هجرت نازل شده ، چون در اوائل هجرت بود که مسلمانان ناگزیر بودند با یهودیان معاشرت و آمیزش داشته باشند و یا با آنان پیمان و عهد ببندند و یا تنها در مقام دفع کید و مکر یهود بوده باشند ولى هیچ تماس و اصطکاکى با نصارا نداشتند مگر در نیمه آخر ده سال توقف آن جناب در مدینه ، و بعید نیست چهار آیه مورد بحث در این مدت نازل شده باشد و شاید مراد از کلمه(فتح) در این آیات فتح مکه باشد، لیکن در سابق گفتیم : احتمال قابل اعتماد این است که سوره مائده در سال حجة الوداع و بعد از فتح مکه نازل شده باشد. بنابراین یا مراد از کلمه(فتح)، فتح دیگرى غیر از فتح مکه است و یا اینکه این آیات قبل از فتح مکه و قبل از نزول همه سوره نازل شده است .

سؤ ال دیگرى که در این آیات هست این است که آیا آیه چهارم که مى فرماید:(یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم ...) متصل به سه آیه قبل از خودش است ؟ وسؤ ال دیگر اینکه این گروهى که احتمال مى رفته که از دین خود مرتد شوند و آیه به عنوان پیشگوئى از ارتداد آنها خبر مى دهد چه کسانى بوده اند؟ سؤ ال چهارم اینکه منظور از آن طائفه اى که خداى تعالى وعده آمدنشان را داده کیانند؟ هر یک از این سؤ ال ها بر ابهام آیه مى افزاید و روایاتى که در شان نزول آمده ، در این باره بسیار مختلف است و آن روایات چیزى جز نظریه شخصى مفسرین سلف نبوده ، همچنانکه غالب روایات شان نزول همین وضع را دارند و این اختلاف شدید نیز خودش باعث ابهام بیشتر آیه و مایه اضطراب ذهن آدمى در فهم آیه شده است . ابهام دیگرى بر همه آن ابهامها اضافه کن و آن این است که همه مى دانیم که تعصبهاى مذهبى تا چه حد در اظهار نظرها دخالت مى کرده و به زودى شواهدى از این دخالتها در روایات و کلمات مفسرین سلف و خلف از نظر خواننده خواهد گذشت .

و آنچه که بعد از تدبر در این آیات به دست مى آید این است که همانطور که گفتیم اجزاى این آیات به یکدیگر متصل است ، ولى بریده از ما قبل و ما بعد است و آیه چهارم از متممات غرضى است که مقصود افاده و بیان آن است ، چیزى که هست باید در فهم معناى آن بارى به هر جهت کردن و مسامحه روا داشتن پرهیز کرد و مانند بسیارى از مفسرین در اظهار نظر مسامحه روا نداشت ، آن هم در آیه اى که به بیانى که مى آید صفات و خصوصیات قومى ذکر شده و نام و نشانه اى آن قوم آمده .

آنچه بطور اجمال از این آیات به دست مى آید این است که خداى سبحان در این آیات مؤ منین را از اینکه یهود و نصارا را اولیاى خود بگیرند، بر حذر داشته و با شدیدترین لحن تهدیدشان مى کند و در یک پیشگوئى به آینده امر امت در اثر این موالات و دوستى با دشمنان خبر مى دهد و مى فرماید که اگر چنین کنید بنیه روش دینى خود را از دست مى دهید و آن وقت است که خداى تعالى مردمى دیگر برمى انگیزد که قائم به امر دین شوند و بنیه دین را بعد از انهدام به حالت اصلى و اولیش برگردانند.

یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا الیهود و النصارى اولیاء بعضهم اولیاء بعض

در مجمع البیان مى گوید:(اتخاذ) به معناى اعتماد کردن بر چیزى است ، به این صورت که شخص به آن دلگرم باشد که در فلان کار به دردم مى خورد و آن را براى آن کار ذخیره بسازد و این کلمه باب افتعال از ماده(اخذ) است و در اصل دو همزه داشته ، یعنى(اءتخاذ) بوده ، همزه دوم آن مبدل به(تاء) شده و به صورت(ات تخاذ) در آمده و سپس دو تاء در یکدیگر ادغام شده و به صورت(اتخاذ) در آمده ، در کلمه(اتعاد) که از مصدر ثلاثى(وعد) گرفته شده ، همین قاعده جارى شده(با این تفاوت که در این کلمه حرف واو مبدل به تاء مى شود)

معناى(اخذ) و(ولاء ولایت)

و کلمه(اخذ) به چند معنا استعمال مى شود، وقتى مى گویند:(اخذ الکتاب) معنایش این است که کتاب را با دست خود گرفت و چون مى گویند:(اخذ القربان) معنایش این است که پیشکش و قربانى را قبول کرد و چون مى گویند:(اخذه الله من مامنه)، معنایش این است که خداى تعالى او را که در جاى محکم و امنى پناهنده شده بود بگرفت و هلاک کرد، پس در حقیقت معناى جامعى که در همه این موارد از استعمال ماده(اخذ) دیده مى شود، عبور دادن چیزى از جهتى به جهادت دیگر است .

و راغب در مفردات خود گفته کلمه :(ولاء) و نیز کلمه(توالى) به این معنا است که دو چیز و یا چند چیز طورى نسبت به یکدیگر متصل باشند که چیزى از غیر جنس آنها در بین قرار نداشته باشد، و کلمه به عنوان استعاره در معناى نزدیکى استعمال مى شود، حال یا نزدیکى از حیث مکان ، یا از حیث نسبت و خویشاوندى ، یا از حیث دین ، یا از حیث صداقت و نصرت و یا اعتقاد، این بود گفتار راغب البته آن مقدار از گفتارش که مورد حاجت ما بود و بحث مفصل در معناى ولایت به زودى مى آید.

و سخن کوتاه اینکه ولایت یک نوع خاصى از نزدیکى چیزى به چیز دیگر است ، بطورى که همین ولایت باعث شود که موانع و پرده ها از بین آن دو چیز بر داشته شود، البته نه همه موانع ، بلکه موانع آن هدفى که غرض از ولایت رسیدن به آن هدف است ، حال اگر آن هدف تقوا و یا پیروزى باشد، ولى در چنین هدفى همان ناصر و یاورى است که هیچ مانعى او را از نصرت شخصى که به وى نزدیک شده و نسبت به او ولایت دارد باز ندارد و اگر از جهت التیام و آشتى و معاشرت و محبت و خلاصه جوش خوردن دلها به یکدیگر باشد، در این صورت کلمه ولى معناى محبوب را مى دهد، محبوبى که آدمى نمى تواند نفس خود را از دوست داشتن او و رام شدن در برابر خواسته او جلوگیرى نماید و قهرا در برابر خواسته او مطیع مى شود و اگر از جهت خویشاوندى باشد کلمه ولى به معناى کسى خواهد بود که از طرف مقابل خود ارث مى برد و چیزى نمى تواند مانع از ارث بردن او شود و اگر از جهت اطاعت دستور باشد، ولى به معناى کسى خواهد بود که در طرف مقابل خود امر و نهى مى کند و به او طبق دلخواه خود دستور مى دهد.

خداى سبحان در جمله مورد بحث که فرموده :(لا تتخذوا الیهود و النصارى اولیاء)،مساءله ولایت را مقید به هیچ یک از خصوصیات و قیدها نکرده و بطور مطلق فرموده : یهود و نصارا را اولیاى خود مگیرید، پس آیه شریفه از این جهت مطلق است ، چیزى که هست از آیه بعدى که مى فرماید:(تو اى پیامبر بیماردلان را مى بینى که به سرعت به طرف یهود و نصارا مى روند و مى گویند مى ترسیم بلائى بر سر ما بیاید...)، فهمیده مى شود که مراد از ولایت نوعى از نزدیکى و اتصال است که با بهانه بیماردلان متناسب باشد و آن این است که یهود و نصارا دولتى و سلطه اى داشته اند که مسلمانان بیمار دل مى ترسیده اند در تحت سلطه آنان منکوب شوند، همچنانکه ممکن است دولت و سلطه در غیر یهود و نصارا بوده و بیماردلان مى خواسته اند با دوستى با یهود و نصارا آنها را ناصر خود گرفته و از شر صاحب دولت و سلطنت محفوظ بمانند که بنابراین عنوان ولایت در آیه به معناى خصوص نصرت خواهد بود و همچنین ممکن است از خود یهود و نصارا مى ترسیده اند و با آنها دوستى مى کرده اند که از شرشان محفوظ بمانند در این صورت ولایت به معناى محبت و معاشرت خواهد بود.

اقوال مفسرین درباره اینکه مراد از ولایتى که در(لا تتخذوا الیهود و النصارىاولیاء) از آن نهى شده کدام ولایت است

و کلمه ولایت به معناى قرب محبت و معاشرت جامع هر دو فائده و هر دو معنا است ، هم معناى نصرت و هم محبت و امتزاج روحى و بنابراین همین معنا مراد از آیه است و به زودى از نکاتى که در قیود آیه و صفات ماخوذه در آیه اخیر یعنى آیه :(یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه ...) هست استفاده مى کنیم که مراد از ولایت در اینجا یعنى در جمله مورد بحث تنها ولایت محبت است و لا غیر.

لیکن بعضى از مفسرین اصرار ورزیده اند در اینکه مراد از ولایت ، ولایت نصرت است و آن عبارت است از پیمان هاى همکارى و یا سوگند بر یارى و همکارى که بین دو کشور و دو قبیله بر قرار مى شود که هر یک از دو طرف ، آن طرف دیگر را در هنگام حاجت و نیاز یارى کند، مفسر نامبرده استدلالى کرده که خلاصه اش این است که : همانطور که از ظاهر آیات بر مى آید قبل از حجة الوداع در اوائل هجرت نازل شده ، در ایامى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و مسلمین از کار یهودیان مدینه و اطراف آن یعنى فدک و خیبر و غیر آن فارغ نشده بودند و هنوز با آنها و با نصارا درگیرى داشتند و از سوى دیگر بین آنان و طوائفى از عرب پیمان و سوگند بر نصرت بر قرار بود و چه بسا که نظریه این مفسر با روایاتى که در شان نزول آیات وارد شده منطبق هم باشد، چون در آن روایات آمده که عبادة بن صامت از قبیله بنى عوف بن خزرج از بنى قینقاع به خاطر اینکه با رسول خدا(صلى الله علیه وآله) جنگیدند بیزارى جست ، با اینکه بین بنى عوف و بنى قینقاع سوگند بر نصرت بر قرار بود، لیکن عبدالله بن ابى رئیس منافقین بیزارى نجست و به سرعت به سوى بنى قینقاع شتافت و چنین بهانه آورد که ما مى ترسیم پیمان یارى را که با بنى قینقاع داریم لغو کنیم ،

آن وقت شهر از ناحیه دشمن مورد هجوم واقع شود و آن وقت یاورى نداشته باشیم و یا روایتى که در داستان ابى لبابه وارد شده ، که وقتى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) او را فرستاد تا قبیله بنى قریظه را از قلعه هایشان بیرون کند و هر حکمى که مى خواهد در باره آنان براند، ابو لبابه بعد از بیرون کردن آنان اشاره به حلق خود کرد و به این وسیله خبر داد که همه آنان کشته خواهند شد.

و یا روایاتى که مى گوید: بعضى از مسلمانان بعد از آن همه مصیبتهائى که در جنگ احد دیدند، به فلان یهودى و فلان نصرانى پیوستند.

و یا روایاتى که وارد شده که بعضى از مسلمانان اخبار مدینه را به نصاراى شام مى نوشتند و بعضى از آنان با یهودیان مدینه مکاتبه مى کردند تا از اموال یهودیان هر چند به قرض هم که شده ، استفاده کنند.

و این روایات تقریبا در این جهت متفق و هم زبانند که گویندگان جمله :(نخشى ان تصیبنا دائرة)، منافقین بوده اند و سخن کوتاه اینکه بنابراین آیات شریفه از پیمان بستن و هم سوگند شدن و ولایت نصرت با یهود و نصارا را نهى نموده است .

و بعضى از مفسرین تاکید و اصرار را به حدى رسانده اند که ادعا کرده اند ولایت در آیه به معناى ولایت محبت و اعتماد است ، با اینکه لغت آیه ، هم در مفرداتش و هم در سیاقش از آن مبرا است ، همچنانکه روایات سبب نزول هم آن را نمى پذیرد و نیز وضع عمومى که مسلمانان و یهود و نصارا در عصر نزول داشتند با آن سازگارى ندارد.

چطور ممکن است آیه را حمل کنیم بر اینکه مى خواهد مسلمانان را از معاشرت و اختلاط با اهل کتاب نهى کند هر چند که در ذمه مسلمانان بوده و با مسلمین پیمان داشته باشند؟ با اینکه یهودیان با رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و با صحابه در یک شهر یعنى در مدینه زندگى مى کردند و با آنان معامله داشتند و اسلام با آنان و با مسلمین بطور مساوى رفتار مى کرد، این بود خلاصه گفتار آن مفسر.

و همه این حرفهایش ناشى از مسامحه در فهم آیه و به دست آوردن معناى درست آن است ، اما اینکه گفت آیات قبل از حجة الوداع که سال نزول سوره مائده است نازل شده ، هر چند که خیلى اشکال بر آن وارد نیست ، لیکن صرف نازل شدن قبل از حجة الوداع باعث نمى شود که کلمه ولایت به معناى هم سوگندى باشد، نه به معناى محبت .

حادثه خارجى(شاءن نزول) عمومیت و اطلاق آیات قرآنى را محدود نمى سازد

و اما اینکه او و جمعى از دیگر مفسرین روایاتى در شان نزول آیات نقل کرده و به آن استدلال کرده اند بر اینکه آیات شریفه در خصوص هم سوگند شدن و ولایت نصرت نازل شده که خود رسمى در بین اقوام عرب و بین یهود و نصارا بوده ، اولا روایات شان نزول در یک واقعه اتفاق ندارند و بین خود آنها معارضه هست ، هر کدام یک واقعه را شان نزول دانسته ، پس بر معناى واحدى که بتوان بدان اعتماد کرد اتفاق ندارند، و ثانیا اینکه این سخن به فرض هم که بتواند ولایت یهود را توجیه کند نمى تواند ولایت نصارا را توجیه کند، براى اینکه میان عرب مسلمان در آن روز و میان نصارا هیچ ولایتى و سوگندى بر قرار نبود و ثالثا ما روایات شان نزول را در آنچه که افاده مى کنند قبول داریم و نمى خواهیم بگوئیم چنان حوادثى اصلا رخ نداده ، بلکه مى خواهیم بگوئیم همانطور که بارها گفته ایم بیشتر روایات وارده در اسباب نزول علاوه بر ضعفى که در سند آنها هست صرفا تطبیقهائى است که ناقل تاریخ بر آیات قرآنى مناسب آن حوادث کرده اند و ما در این نیز حرفى نداریم ، حرف ما این است که این حوادث که در روایات آمده ، نمى تواند عموم آیه اى از آیات قرآنى را مقید کند و یا مطلق آن را مقید بسازد، چون اطلاق و تقیید دو حال از حالات لفظ هستند و حوادث خارجى نمى تواند در آن دخالت داشته باشد، ظاهر متفاهم عرفى هم مساعد با آن نیست ، اگر بنا باشد که ظاهر آیات قرآنى به خاطر خصوصیت واقعه اى که آیه در آن واقعه نازل شده ، دگرگون بشود و بدون اینکه در لفظ آیه دلیلى بر تخصیص عموم آن یا تقیید اطلاق آن وجود داشته باشد، صرف حادثه خارجى ظهور آیه را از آیه بگیرد و شنونده مجبور و محکوم شود به خاطر آن حادثه دست از آن ظاهر بردارد، اگر عام و یا مطلق است بگوید: خاص و مقید منظور بوده ، باید قرآن کریم با مردن افراد مربوط به آن حادثه بمیرد و دیگر در هیچ واقعه اى که در عصرهاى بعد از عصر نزول اتفاق مى افتد استدلال به آن آیه ممکن نباشد و چنین چیزى نه با کتاب خدا موافق است و نه با سنت و نه با عقل سالم . و اما اینکه بعضى از آن مفسرین گفتند که :(ولایت را به معناى محبت و اعتماد گرفتن خطائى است که هم لغت آیه در مفرداتش و سیاقش از آن مبرا است و هم اسباب نزول و حالتى که عامه مسلمین و اهل کتاب در عصر نزول داشته اند)، سخنى است که ما بعد از همه دقتها معناى درستى براى آن پیدا نکردیم ، براى اینکه بیزارى روایات شان نزول و نیز بیزارى وضع عمومى مسلمین و اهل کتاب در آن روز از شمول آیه نسبت به محبت و اعتماد و صدق آیه بر این معنا از معانى ولایت وقتى درست است که در مرحله اى جلوتر ظهور آیه شریفه با این شمول سازگار باشد و لفظ آیه در ضمن اینکه شامل همه معانى ولایت مى شود،

این معنا را هم شامل بشود و گر نه اگر آیه شریفه اصلا ظهورى در این معنا نداشته باشد و یا به عبارت دیگر از خصوص این معنا منصرف باشد، دیگر حاجت به آن نمى افتد که شما به اسباب نزول و وضع مسلمین و اهل کتاب در آن روز استدلال کنید، پس شما با این سخن خود اقرار کرده اید که آیه ، شامل این معناى از ولایت نیز مى شود، چیزى که هست مى خواهید مورد نزول و وضع عمومى انسانهاى آن روز را دلیل بگیرید بر اینکه مقصود آیه چنین و چنان است و ما در چند سطر قبل گفتیم که خصوصیت مورد نمى تواند مخصص آیه باشد و دلیلى بر چنین تخصیصى نداریم بلکه دلیل بر خلاف آن است و آن عبارت است از یک صغرى و یک کبرى ، صغرى برهان ظهور آیه است که اقرار کردید و کبراى آن حجیت ظهور بطور مطلق و در همه جا است ، پس معلوم شد که آیه شریفه مطلق است و هیچ دلیلى بر تقیید آن نیست ، در نتیجه آیه شریفه در همین معناى مطلق حجت است و آن عبارت است از ولایت به معناى محبت که ریشه سایر معانى این کلمه است .

شواهدى بر اینکه ولایت منهى عنه ، ولایت مودت و محبت است نه ولایت حلف(هم پیمانى)

و اما اینکه گفت : آیه با مفردات و سیاقش بیزار از چنین معنائى است ، از آن حرفهاى عجیبى است که احیانا به گوش انسان مى خورد و من متوجه نشدم منظور این آقا از این بیزارى که بر آیه تحمیل کرده چیست ؟ و تنها به آیه هم اکتفا نکرده بلکه بر سیاق آن نیز تحمیل کرده و چگونه مفردات و سیاق آیه شریفه از این معنا بیزار است با اینکه بعد از جمله مورد بحث یعنى جمله :(لا تتخذوا الیهود و النصارى اولیاء) آمده :(بعضهم اولیاء بعض) و احدى نمى تواند شک کند در اینکه مراد از ولایت در جمله دوم همان محبت و اتحاد و مودت است نه ولایت هم سوگند بودن ، چون معنا ندارد خداى تعالى بفرماید:(با یهود و نصارا هم سوگند نشوید که آنها هم سوگند یکدیگرند)، مگر هم سوگند بودن آنها با یکدیگر مزاحم و منافى آن است که مسلمین هم با آنها هم سوگند شوند؟ پس آن ولایتى که وحدت را بین یهودیان بوجود مى آورد و بعضى را بر بعض دیگر پیوند مى دهد، ولایت محبت و تعصب قومى و یا پیوندهاى مذهبى و دینى است و همچنین در نصارا نه ولایت به معناى هم سوگند شدن .

و همچنین در جمله سوم که مى فرماید:(و من یتولهم منکم فانه منهم)، چون آن معیارى که باعث مى شود موالى مردمى از آن مردم شمرده شود، محبت و مودت است که باعث اجتماع متفرقات آن جمعیت و پیوستگى ارواح مختلف مى شود و فهم و ادراک همه افراد را یک سو و یک جهت ساخته ، اخلاق آنها را به هم مربوط و افعال آنها را شبیه به هم مى سازد، بطورى که دو نفر دوست را مى بینى که وضع یک یک آنها قبل از دوست شدن و بعد از آن فرق کرده ، بعد از دوست شدن کانه شخص واحدى شده اند و داراى یک نفسیت گشته اند اراده آن دو یکى و عمل آن دو یک جور است و در مسیر زندگى و مستواى عشرت هرگز از یکدیگر جدا نمى شوند.

پس این محبت است که باعث مى شود دوست هر قومى جزء آن قوم شود و به آن قوم ملحق گردد، بطورى که گفته اند: هر کس قومى را دوست بدارد، از آن قوم است و یا فرموده اند: هر کسى با آن شخص است که دوستش دارد، خداى تعالى هم در آیه اى نظیر آیه مورد بحث که از موالات مشرکین نهى کرده مى فرماید:(یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا عدوى و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة و قد کفروا بما جاءکم من الحق تا آنجا که بعد از چند آیه مى فرماید و من یتولهم منکم فاولئک هم الظالمون).

و نیز فرموده :(لا تجد قوما یؤ منون بالله و الیوم الاخر یوادون من حاد الله و رسوله و لو کانوا آباءهم او ابناءهم او اخوانهم او عشیرتهم).

و نیز در باره دوستى با کفار با لفظى عام که شامل یهود و نصارا و مشرکین مى شود فرموده :(لا یتخذ المؤ منون الکافرین اولیاء من دون المؤ منین و من یفعل ذلک فلیس من الله فى شى ء الا ان تتقوا منهم تقاة و یحذرکم الله نفسه).

و این آیه صراحت دارد در اینکه منظور از ولایت ، ولایت محبت و مودت است ، نه ولایت به معناى سوگند و عهد، چون در زمان نزول سوره آل عمران بین رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و مؤ منین از یک سو و بین مشرکین و یهود معاهده ها و قراردادهائى بر قرار بوده است .

و سخن کوتاه اینکه ولایتى که از نظر اعتبار باعث مى شود قومى به قومى دیگر ملحق شود، ولایت مودت است نه ولایت سوگند و نصرت ، و این پر واضح است و اگر مراد از جمله :(و من یتولهم منکم فانه منهم)، این باشد که هر کس بعد از این نهى با کفار بر مساءله یارى دادن در روزگار سخت هم سوگند شود خود او نیز از کفار مى شود، صرف نظر از اینکه معنائى است مبتذل ، عبارت آیه آن را نمى رساند، مگر آنکه قیودى از پیش خود بر عبارت آیه اضافه کنیم .

و به فرض که آیه مورد بحث خواسته باشد از هنگام نزول خود اعلام بدارد که دیگر مسلمانان با کفار پیمان و عهدى و سوگندى بر قرار نسازند طبق عادتى که قرآن کریم دارد اشاره اى به حکم سابق مى کند تا جانب حکم مشروع قبلى و نیز سیره جاریه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را که تاکنون جارى بوده احترام بگذارد، همچنانکه در آیات زیر این رسم و عادت قرآن به چشم مى خورد، توجه فرمائید:(انما المشرکون نجس فلا یقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا)،(فالان باشروهن و ابتغوا ما کتب الله لکم و کلوا و اشربوا)،(لا یحل لک النساء من بعد و لا ان تبدل بهن من ازواج) و آیاتى دیگر از این قبیل .

پس تا اینجا به خوبى روشن شد که نه لغت در مفردات آیه از معنائى که ما براى ولایت کردیم بیزار است و نه سیاق آیه ، بلکه اگر بیزارى در کار باشد از معناى دیگر ولایت بیزار است .

و اما اینکه گفتند: مراد از جمله :(الذین فى قلوبهم مرض) منافقین هستند به زودى خواهد آمد که سیاق با این نظریه مساعدت ندارد.

پس حاصل کلام این شد که مراد از جمله :(لا تتخذوا الیهود و النصارى اولیاء) نهى از دوستى با یهود و نصارا است ، دوستى به حدى که باعث کشش روحى بین مسلمین و اهل کتاب شود و در نتیجه اخلاق اهل کتاب در بین مسلمین راه یابد چون چنین دوستى سرانجام سیره دینى جامعه مسلمان را که اساس آن پیروى از حق و سعادت انسانها است ، دگرگون ساخته ، سیره کفر در بین آنان جریان مى یابد که اساسش پیروى از هواى نفس و پرستش شیطان و خروج از راه فطرى زندگى است .

و اگر در جمله مورد بحث ،(اهل کتاب) را تعبیر به یهود و نصارا کرد، همانطور که درآیه بعدى که به زودى مى آید نیز چنین تعبیر کرده براى این بود که از تعبیر به اهل کتاب نوعى(نزدیکى به مسلمانان) به ذهن مى رسد(چون خود مسلمانان نیز همانند یهود و نصارا پیرو کتابى آسمانى هستند) و در مقامى که مى خواهد بفرماید قطع رابطه کنید مناسب نیست تعبیرى بیاورد که محبت را در بین سه طائفه از پیروان کتاب آسمانى برانگیزد و آنگاه بفرماید با آن دو طائفه از اهل کتاب رابطه دوستى را قطع کنید، به خلاف آیه بعدى که مى فرماید:(یا ایها الذین آمنوا لا تتخذوا الذین اتخذوا دینکم هزوا و لعبا من الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و الکفار اولیاء) و از یهود و نصارا تعبیر به کسانى که به آنان کتاب داده شده کرد با اینکه از ارتباط دوستى بر قرار کردن با آنان نهى کرده ، این تعبیر با آن نهى منافات ندارد، زیرا تعبیر مذکور به وسیله توصیف(اتخذوا دینکم هزوا و لعبا) از حالت مدح بودن در آمده و مبدل به مذمت شده است .

آرى اهل کتاب بودن خود افتخارى است ، ولى عبارت :(اهل کتابى که دین خدا را مسخره مى کنند عبارتى است که زشت ترین مذمت از آن فهمیده مى شود، زیرا چنین اهل کتابى از مشرکین بى کتاب هم پستتر و نکوهیده تر است و اگر قرار باشد که انسان از مردم نکوهیده و پست دورى کند و آنان را دوست خود نگیرد از دوستى چنین اهل کتابى باید بیشتر پرهیز نماید، تا از مردمى که اصلا کتاب آسمانى ندارند و خدا را نمى شناسند، براى اینکه دسته اول داراى کتابى هستند که آنان را به سوى حق دعوت مى کند و حق را برایشان روشن مى سازد و در عین حال آنان دین حق را مسخره مى کنند، و آن را بازیچه خود مى سازند، پس اینها سزاوارترند به اینکه مورد نفرت اهل حق قرار گیرند و اهل حق از معاشرت و مخالطت و دوستى با آنان اجتناب کنند.

یهود و نصارا در مقابل اسلام و مسلمین یک دست و هماهنگ مى باشند

و اما اینکه فرمود:(بعضهم اولیاء بعض) همانطور که قبلا نیز گفتیم مراد از ولایت در آن ولایت محبت است که باعث مى شود دلهایشان به هم نزدیک گشته و ارواحشان یکدیگر را جذب کند و آراءشان در پیروى هواى نفس و استکبار ورزیدن از قبول حق و اتحادشان در خاموش کردن نور خداى سبحان و معاونتشان علیه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و مسلمانان متحد و یکى شود، بطورى که گوئى یک تن واحدند و ملتى واحد دارند با اینکه یکى عرب است و دیگرى عجم ، ولى همینکه این ملت هاى گوناگون داراى ولایت محبت شدند گوئى یک ملت گردیدند و ولایت آنان را به اتفاق کلمه واداشته و همه را علیه مسلمانان یک دست کرده ، براى اینکه اسلام آنها را به قبول حق دعوت کرده ، به چیزى خوانده که با عزیزترین خواسته هایشان ناسازگارى دارد، آرى عزیزترین خواسته آنها پیروى هواى نفس و آزادى در شهوات و لذائذ دنیا است .

و همین مطلب که اسلام مخالف و ناسازگار با خواسته هاى ملت هاى گوناگون چون یهود و نصارا است ، یهود و نصارا را با همه دشمنى که با یکدیگر دارند، در یک هدف مشترک متحد و نزدیک به هم کرده و آن دشمنى با اسلام است و این هدف مشترک ، آنها را واداشته به یکدیگر مراجعه کنند، یهود، دوست نصارا شود و نصارا با یهود دوستى کند و همین است معناى ابهام جمله :(بعضهم اولیاء بعض) در مفرداتش و این جمله در مقام بیان علت فرمانى است که در جمله :(لا تتخذوا الیهود و النصارى اولیاء) آمده بود و معنایش این است که اگر گفتیم یهود و نصارا را اولیاى خود مگیرید علتش این است که این دو طائفه در عین اینکه دو طائفه جداى از هم و دشمن هم هستند، در عین حال علیه شما مسلمانان یک دست و متحدند، پس در نزدیک شدن به آنها و در دوستى و محبت با آنها هیچ سودى براى شما نیست .

و چه بسا بشود از جمله :(بعضهم اولیاء بعض) معناى دیگرى نیز استفاده کرد و آن این است که اگر به شما دستور دادیم که یهود و نصارا را دوست خود نگیرید براى این بود که شما با آنها به این منظور دوستى مى کنید که از آنها یارى بگیرید به این معنا که مثلا با نصارا دوستى کنید تا آنان شما را علیه یهود کمک کنند، در حالى که این دوستى هیچ سودى برایتان ندارد، زیرا این دو طائفه اولیاى هم هستند و هرگز شما را علیه خودشان یارى نخواهند کرد.

منظور از ملحق شدن مسلمانى که یهود و نصارا را ولى بگیرد به یهود و نصارا

و من یتولهم منکم فانه منهم ، ان الله لا یهدى القوم الظالمین

کلمه(تولى) که فعل(یتولهم) از آن گرفته شده ، به معناى ولى گرفتن و یا به عبارت دیگر انتخاب ولى است و کلمه(من) در کلمه(منهم) تبعیضى است و معناى جمله این است که هر کس از شما که یهود و نصارا را ولى خود بگیرد خود او نیز بعضى از ایشان است و این کلام خداى تعالى که یک مسلمان را ملحق به یهود و نصارا کرده از باب الحاق تنزیلى است نه الحاق واقعى(نمى خواهد بگوید چنین فرد مسلمان اصلا مسلمان نیست و واقعا یهودى و نصرانى است بلکه مى خواهد بفرماید به منزله آنان و شبیه به آنان است) و برگشت این گفتار به این است که بفرماید ایمان حقیقتى است که از حیث خلوص و ناخالصى و کدورت و صفا داراى مراتب مختلفى است ، همچنانکه این معنا از آیات دیگر قرآنى از قبیل آیه زیر استفاده مى شود که مى فرماید:(و ما یؤ من اکثرهم بالله الا و هم مشرکون)، و همین ناخالصى و کدورت است که خداى تعالى از آن به مرض قلوب تعبیر نموده ، در آیه ذیل فرموده :(فترى الذین فى قلوبهم مرض یسارعون فیهم).

بنابراین آن کسانى که یهود و نصارا را اولیاى خود مى گیرند خداى تعالى آنان را از همان یهود و نصارا شمرده ، هر چند که بر حسب ظاهر جزء مؤ منین و از مؤ منین باشند و کمترین چیزى که از این بیان استفاده مى شود که اینگونه مؤ منین راه هدایت خدا را که همان ایمان است سلوک نکرده بلکه راهى را اتخاذ کرده اند که یهود و نصارا آن را سلوک مى کنند و به سوئى در حرکتند که یهود و نصارا بدان سو روانند و راهشان بدانجا کشیده مى شود که راه یهود و نصارا بدانجا منتهى مى گردد.

و به همین جهت است که خداى تعالى بیان مذکور را با جمله :(ان الله لا یهدى القوم الظالمین) تعلیل نموده و بیان مى کند که چرا اینگونه مؤ منین ملحق به یهود و نصارا هستند، بنابراین برگشت بیان مذکور به این است که فرموده باشد: اى مسلمانان بدانید این افرادى که یهود و نصارا را به دوستى برمى گزینند خودشان نیز از همانها هستند و بدانید که راه شما را نمى روند براى اینکه راه شما راه ایمان است و راه ایمان ، راه هدایت الهى است و این افراد مثل یهود و نصارا ظالمند و خدا ظالمان را هدایت نمى کند.

و این آیه بطورى که ملاحظه مى کنید تنها متعرض اصل تشبیه و تنزیل است و تنها این را مى گوید که این مؤ منین به منزله یهود و نصارا هستند و اما آثارى که متفرع بر این تشبیه مى شود را متعرض نشده و لفظ آیه هر چند که مقید به هیچ قیدى نیست و لیکن از آنجا که از قبیل بیان ملاک است نظیر آیه(و ان تصوموا خیر لکم) و آیه :(ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنکر و لذکر الله اکبر) و آیاتى دیگر که نمى گوید چطور روزه بگیرید و چگونه نماز بخوانید از این قبیل جز یک بیان مهمل نیست که تمسک به آن براى اثبات حکمى فرعى نیازمند بیان سنت است و کسى که مى خواهد در این باره اطلاعات بیشترى به دست آورد باید به کتب فقهى مراجعه کند.

فترى الذین فى قلوبهم مرض یسارعون فیهم ...

این جمله به دلیل داشتن حرف(فاء) در اولش تفریع و نتیجه گیرى از آیه قبلى است که مى فرمود:(خدا مردم ستمکار را هدایت نمى کند، یکى از مصادیق گمراهى و یا به عبارت دیگر مواردى که هدایت الهى شامل حال آنان نشده ،

همین است که به سوى یهود و نصارا مى شتابند و عذرهائى بدتر از گناه مى آورند، نکته اى که در این آیه هست این است که خداى تعالى تعبیر کرد به اینکه(یسارعون فیهم)، با اینکه باید مى فرمود:(یسارعون الیهم) تا اشاره کند به اینکه این بیماردلان در جامعه یهود و نصارا هستند و در آن محیط ضلالت است که سرعت مى کنند، پس این بیماردلان به خاطر اینکه مبادا از ناحیه یهود و نصارا لطمه اى بخورند، به سوى آنان و در آنان نمى شتابند اینها بهانه هائى است که براى خود درست کرده اند که ملامت و توبیخى که ممکن است از ناحیه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و مؤ منین متوجه آنان شود از خود دفع کنند بلکه تنها عاملى که آنان را وادار به مسارعت مى کند این است که یهود و نصارا را دوست مى دارند.

و چون این در سرشت هر ظالمى و هر باطلى هست که روزى چهره کریه واقعى اش بر ملا شده و در نتیجه رسوا و نابود گردد، به حکم جمله :(ان الله لا یهدى القوم الظالمین) و امید کسانى که براى رسیدن به اغراض باطل خود به وسائلى چنگ مى زنند که صورتش صورت حق به جانب ولى باطنش باطل است ، روزى قطع مى گردد، لاجرم این امید قطعى هست که خداى تعالى پیروزى حق و اهل حق را بیاورد و یا امرى دیگر از ناحیه خود پیش آورد تا این افراد حیله گر بر کرده هاى خود پشیمان گشته ، دروغشان در آنچه به خورد مؤ منین مى دادند براى مؤ منین آشکار گردد.

و با این بیان روشن مى شود که چرا جمله :(فترى الذین ...) را متفرع کرد بر جمله قبلى آن یعنى(ان الله لا یهدى القوم الظالمین) و ما در سابق بحثى در این معنا کردیم که چرا ستمگران راه را پیدا نمى کنند و ظلمشان آنان را به هدفشان رهنمون نمى شود.

آیه شریفه ناظر بر منافقین اصطلاحى نیست

بنابراین افراد مورد بحث از مؤ منین به خاطر اینکه براى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) و مؤ منین اظهاراتى دارند که در قلوبشان نیست از منافقین بودند، چون مى خواستند به بهانه ترس از گرفتارى به سوى یهود و نصارا به سرعت گرایش کنند، در حالى که ترسى در بین نبود و علت حقیقى مسارعتشان این بود که در دل ، دشمنان خدا را دوست مى داشتند و همین وجه و دلیل نفاق آنها بوده ، و اما اینکه بگوئیم از منافقین اصطلاحى بودند، یعنى در زمره کسانى بودند که در باطن کافر بودند و به ظاهر دعوى ایمان مى کردند، سیاق آیات مساعد با آن نیست .

ولى جماعتى از مفسرین گفته اند که افراد مورد بحث در آیه همان منافقین یعنى عبدالله بن ابى و یاران و همفکران او بوده اند، البته روایات شان نزول هم گفته آنان را تایید مى کند،

آنها گفته اند: این افراد منافق از یک سو با مؤ منین در مجتمعشان شرکت نموده و با آنها مجامله و سازش مى کردند و از سوى دیگر با یهود و نصارا عهد و پیمان مى بستند که آنها را یارى کنند تا به این وسیله هم مسلمانان را بدوشند و هم آن دو طائفه را و هم در رعایت مصالح شخصى خود جانب احتیاط را پیش گرفته باشند و به قول معروف :(ز هر طرف که شود کشته سود آنان باشد) و در حوادثى که براى یکى از دو طرف پیش مى آید آنها همواره در مامن آسوده باشند.

لیکن این نظریه همانطور که قبلا هم گفتیم درست نیست زیرا با سیاق آیات نمى سازد، در این آیات در باره آنان جمله :(فعسى الله ان یاتى بالفتح او امر من عنده فیصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمین)، را مى خوانیم که خداى تعالى اظهار امید کرده که در اثر فتح و یا آمدن امرى از ناحیه او این عده از کرده خود پشیمان شوند، حال یا مراد از فتح ، فتح مکه است یا فتح قلعه هاى یهودینشین و بلاد نصارا و یا چیز دیگرى نظیر اینها است و معلوم است که اگر نامبردگان منافق اصطلاحى بودند، وجهى براى این امید پشیمانى نبود، منافقین از نظر سیاست زندگى کارى نکردند که پشیمان شوند، آنها با هر دو طائفه دوستى کردند تا در زندگى جانب احتیاط را رعایت کرده باشند و احتیاط چیزى نیست که انسان روزى از آن پشیمان شود، وقتى پشیمانى تصور دارد که به کلى از مؤ منین بریده و به یهود و نصارا پیوسته باشند، آنگاه بلائى بر سر نصارا و یهود بیاید و نامبردگان سر انگشت خود بگزند که چرا از مسلمانان بریدیم و به دشمنان ایشان پیوستیم و همچنین با جمله دیگرى که در آیه بعد آمده که مى فرماید:(حبطت اعمالهم فاصبحوا خاسرین) نمى سازد، زیرا اگر افراد مورد بحث منافقین اصطلاحى باشند کارى که کرده اند حبط شدنى یعنى بى اثر و بى نتیجه نیست(البته منظور از نتیجه ، نتیجه هاى دنیائى است ، چون فرض این است که افراد نامبرده منافق واقعى بوده باشند که ایمانى به خدا و روز جزا ندارند) و چنین افرادى اگر به خاطر حفظ منافع و مصالح خود طریقه احتیاط را پیش بگیرند، هم با مسلمانان بسازند و هم با دشمنان ایشان دیگر خسران و حبط در حقشان معنا ندارد، زیرا اگر آنچه که از آن مى ترسیده اند واقع شد که صدمه اى نمى خورند، چون احتیاط خود را داشته اند و اگر واقع نشد باز ضررى نکرده اند و سخن کوتاه اینکه احتیاط یک راه عقلائى است که هیچگاه ملامت و مذمت ببار نمى آورد.

مگر آنکه مفسرین نامبرده بگویند مذمت بدین جهت متوجه آنان شده که نهى الهى را عصیان کرده اند و دلهایشان به وعده فتحى که خداى تعالى داده بود مطمئن نشده و این توجیه هر چند در جاى خود سخن درستى است ، لیکن لفظ آیه دلالتى بر آن ندارد.

فعسى الله ان یاتى بالفتح اوامر من عنده فیصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمین

هر چند که در سابق مکرر گفته بودیم که کلمه(عسى) هر جا که در کلام خداى تعالى آمده باشد به معناى اظهار امید واقعى نیست ، چون اظهار امید از کسى صحیح است که اطلاعى از آینده نداشته باشد بلکه در کلام خدا قائم به شنونده و یا به مقام تخاطب است لیکن در اینجا قرینه قائم است بر اینکه منظور خبر دادن از آینده است چون مى خواهد جمله :(ان الله لا یهدى القوم الظالمین) را تثبیت و صدق آن را مسلم سازد، پس آنچه در جمله مورد بحث آمده قطعا واقع خواهد شد.

مراد از(فتح) در جمله(فعسى الله ان یاءتى بالفتح) کدام فتح است ؟

و فتحى که خداى تعالى خبر وقوع آن را مردد کرده ، بین وقوع آن و یا امرى از ناحیه خودش معلوم نیست که چه بوده مصداق آن فتح بیان نشده که چیست بلکه بین آن و بین امر دیگرى که آن نیز براى ما مجهول است تردید شده ، چون احتمال دارد الف و لامى که بر سر کلمه(فتح) آمده ، الف و لام جنس باشد، بله اگر الف و لام عهد بود ممکن بود بگوئیم : منظور از این فتح ، فتح معهودى است که خداى تعالى قبلا خبر وقوع آن را داده و فرموده بود:(ان الذى فرض علیک القرآن لرادک الى معاد).

و یا فرموده بود:(لتدخلن المسجد الحرام ان شاءالله) و آیاتى دیگر.

اگر چه در قرآن کریم هر جا که کلمه فتح آمده ، در بیشتر مواردش منظور فتح مکه است و لیکن بعضى از موارد هم هست که با فتح مکه تطبیق نمى کند مانندآیه شریفه زیر که مى فرماید:(و یقولون متى هذا الفتح ان کنتم صادقین قل یوم الفتح لا ینفع الذین کفروا ایمانهم و لا هم ینظرون فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون)، که در این آیه خداى تعالى ، روز فتح را طورى نشانى داده که با فتح مکه نمى سازد یکى از نشانیهایش این است که هر کس قبلا کافر بوده و آن روز ایمان بیاورد سودى به حالش ندارد،

نشانى دیگرش این است که کفار منتظر آن فتح هستند و خواننده محترم توجه دارد که این نشانیها با فتح مکه تطبیق نمى شود و حتى با سایر فتوحاتى که مسلمانان تا به آن روز داشتند نیز منطبق نیست ، براى اینکه سود ندادن ایمان در روز فتح که در حقیقت همان توبه کردن در آن روز است به یکى از دو جهت تصور دارد که بیان مفصلش در بحث پیرامون توبه در تفسیر آیه :(انما التوبة على الله ...)، در جلد چهارم عربى این کتاب گذشت یکى اینکه اصلا نشاه دنیا مبدل به نشانه اى دیگر شود که معلوم است در نشاه دیگر اختیار بر داشته مى شود، چون در زندگى آخرت دیگر جاى توبه کردن و ایمان آوردن نیست و یا به اینکه اخلاق و ملکات نفسانى انسان بکلى مبدل به ملکات دیگرى شود، آنچنانکه قلب قساوت یابد، قساوتى که دیگر امید توبه و برگشت به خدا در او نرود همچنانکه در جاى دیگر فرمود:(یوم یاتى بعض آیات ربک لا ینفع نفسا ایمانها لم تکن امنت من قبل او کسبت فى ایمانها خیرا).

و نیز فرموده :(و لیست التوبه للذین یعملون السیئات حتى اذا حضر احدهم الموت قال انى تبت الان ، و لا الذین یموتون و هم کفار).

و به هر حال اگر مراد از فتح ، یکى از فتوحات مسلمین نظیر فتح مکه یا فتح قلعه هاى یهودیان و یا فتح بلاد نصارا باشد حرفى است ، و لیکن انطباق جمله :(فیصبحوا على ما اسروا...) و جمله(یقول الذین ...) بر چنین روزى معلوم نیست که وجهش بیان شد.

و اگر مراد از فتح روزگارى باشد که اسلام بساط کفر را از جهان برچیند و خداى تعالى بین رسول و قومش حکم فصل و داورى نهائى کند در این صورت آیه شریفه از پیشگوئى هاى قرآنى خواهد بود که از حوادث آینده امت اسلام خبر مى دهد و در این صورت آیه شریفه همان را مى گوید که آیه زیر در مقام افاده آن است :(و لکل امة رسول فاذا جاء رسولهم قضى بینهم ...).

و اما اینکه فرمود:(فیصبحوا على ما اسروا فى انفسهم نادمین)، بیانش این است که ندامت وقتى به انسان دست مى دهد که کارى را که نباید مى کرد انجام داده باشد و یا کارى را که مى بایست مى کرد ترک کرده باشد و نامبردگان در آیه کارى را که نباید مى کردند کرده بودند، حال آن کار چه بوده که خداى سبحان در آیه بعد حبط اعمال و زیانکارى آنان را اثر آن کار دانسته ؟ همین بوده که در دل دوستى با یهود و نصارا را پنهان مى داشتند و به مسلمانان وانمود مى کردند که ما نیز مثل شما دشمن آنان هستیم لیکن دروغ مى گفتند بلکه در دل آنها را دوست مى داشتند و به سوى انجام آنچه آنان مى خواستند که همان اطفاى نور خدا و تسلط بر شهوات دنیا بوده مسارعت مى کردند و دین اسلام که دعوى دار آن بودند جلوگیر و مانعشان نبوده .

پس به احتمال قوى این بوده آنچه که در دل پنهان کرده بودند و به خاطر آن در بین یهود و نصارا آمد و شد مى کردند و چیزى نگذشت که خداى تعالى حق را پیروز ساخت و این گروه فهمیدند و آمد و شدهایشان باطل شد و آنگاه دچار ندامت شدند.

و یقول الذین آمنوا...

در قرآن کریم کلمه(یقول) در این آیه به ضم لام آمده ولى بعضى از قاریان آن را به فتح لام قرائت کرده اند تا عطف باشد بر جمله :(یصبحوا) و این قرائت بهتر است ، چون با سیاق بهتر مى سازد، به دلیل اینکه ندامت افراد مورد بحث از اینکه چرا دوستى با دشمنان اسلام را در دل پنهان کردند و نیز گفتار مؤ منین که گفتند:(و یقول الذین آمنوا ...)، مؤ منین گفتند: آیا اینها بودند که سوگندهاى غلیظ مى خوردند که به خدا قسم ما با شمائیم ؟...) همه سرزنش آن افراد است به عاقبت ننگینى که دوستى با کفار و مسارعتشان در میان یهود و نصارا برایشان ببار آورد.

و کلمه(هؤ لاء) اشاره است به یهود و نصارا و خطاب در کلمه(معکم) به کسانى است که بیمار دل بودند و با یهود و نصارا دوستى مى کردند، البته عکس این نیز احتمال دارد، یعنى ممکن است بگوئیم :(هؤ لاء) اشاره به این بیماردلان است و خطاب(معکم) متوجه یهود و نصارا است و همچنین این دو احتمال در جمله :(حبطت اعمالهم) جریان دارد یعنى هم ممکن است منظور از آن یهود و نصارا باشد و هم احتمال دارد منظور از آن بیماردلان باشند.

لیکن از ظاهر سیاق بر مى آید که خطاب در(معکم) به بیماردلان و جمله :(حبطت اعمالهم ...) به منزله جوابى است ازسؤ ال مقدر و معناى آیه این است که امید آن هست که خداى تعالى یا فتحى پیش بیاورد یا امرى از ناحیه خودش ، آن وقت است که مؤ منین ثابت قدم ، موقع حلول سخط الهى به این مؤ منین ضعیف الایمان خواهند گفت : آیا این یهود و نصارا بودند آنهائى که سوگند مى خوردند و در سوگند خوردن خود به نهایت درجه مبالغه مى کردند که ما با شما هستیم ؟ پس چرا امروز سودى به حال شما نداشتند؟ در اینجا ممکن است شخصى پرسیده باشد خوب ، بالاخره کار مؤ منین سست ایمان که یهود و نصارا را دوست مى داشتند به کجا انجامید؟ در پاسخ فرموده : اعمالى که در اسلام کردند عبادتى و احسانى که کردند همه بدون اجر شد و در نتیجه زیانکار شدند.

گفتارى در معناى بیمارى دل(مرض قلب)

جمله :(فى قلوبهم مرض) بطور اجمال دلالت دارد بر اینکه دل انسانها در خطر نوعى بیمارى قرار دارد و قهرا وقتى براى چیزى حالت بیمارى تصور شود حالت سلامتى هم دارد، چون صحت و مرض در مقابل هم هستند، تا یکى از آن دو فرض نداشته باشد طرف دیگر نیز فرض ندارد وقتى یکى از این دو حالت مى تواند در دلى یا هر چیزى محقق شود که قبلا آن چیز، چیزى باشد که تحقق طرف دیگر و حالت دیگر نیز در آن ممکن باشد، نظیر کورى و بینائى که خواننده توجه دارد به اینکه دیوار را به عنوان اینکه نمى تواند ببیند کور نمى خوانیم زیرا استعداد بینائى در آن نیست و همچنین نمى توان آن را به هیچ مرضى متصف کرد، چون استعداد صحت و سلامتى ندارد.

و در کلام خداى عزوجل هر جا که خداى تعالى براى دلها اثبات مرض کرده ، احوال آن دلهاى مریض و آثار آن را بیان کرده و در بیانش امورى را ذکر نموده که دلالت دارد بر اینکه آن دلها استقامت فطرى خود را از دست داده ، از راه میانه منحرف شده اند، به آیات زیر توجه فرمائید:(اذ یقول المنافقون و الذین فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا)،(اذ یقول المنافقون و الذین فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دینهم)،(لیجعل ما یلقى الشیطان فتنة للذین فى قلوبهم مرض و القاسیة قلوبهم)، و آیاتى دیگر.

و کلى مطلب این است که مرض قلب عبارت است از اینکه قلب دچار نوعى تردید و اضطراب شود که مساءله ایمان به خدا و اطمینان نسبت به آیات او را کدر و ناصاف کند و ایمان در آن قلب آمیخته با شرک شود و لذا مى بینیم که در مرحله خلق و خوى احوالى و اخلاقى متناسب با کفر بر آن عارض مى گردد و در مرحله عمل کارهائى از آن سر مى زند که متناسب با کفر به خدا و به آیات او است .

در مقابل ، سلامتى قلب و صحت آن عبارت است از اینکه قلب در مستقرى قرار گیرد که خلقتش در همان مستقر بوده و یا به عبارت دیگر عبارت است از اینکه قلب راه میانه را از دست ندهد و برگشت این حالت به خلوص قلب در توحید خداى سبحان و اعتماد کردن به جناب او و بریدن از هر چیز دیگرى است که هواى نفس به سوى آن کشش دارد، این نکته از آیه زیر به چشم مى خورد که مى فرماید:(یوم لا ینفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سلیم).

بیمار دلان غیر از منافقین هستند

از همین جا روشن مى شود که بیماردلان غیر از منافقینند، همچنانکه تعبیر قرآن از این دو طائفه مثل ،(المنافقون و الذین فى قلوبهم مرض)، در غالب موارد تا حدى خالى از اشعار بر دو طائفه بودن آن دو نیست ، براى اینکه منافقین عبارتند از کسانى که به زبان ایمان آورده و در دل ایمان ندارند و دلهاشان کافر خالص است و از نظر حیات ایمانى مرده است ، نه بیمار، همچنانکه قرآن کریم آنان را مرده و دارندگان ایمان را زنده خوانده و مى فرماید:(او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشى به فى الناس).

و نیز مى فرماید:(انما یستجیب الذین یسمعون و الموتى یبعثهم الله).

بنابراین ظاهر از عرف و اصطلاح قرآن کریم این است که مرض قلب عبارت است از شک و تردیدى که بر درک آدمى نسبت به آنچه مربوط به خداى تعالى و آیات اوست مستولى و چیره مى شود و نمى گذارد قلب با آن معارف که همان عقائد دینى است جوش بخورد و انسان مبتلاى به آن شک و تردید عقد قلبى نسبت به خدا و آیاتش داشته باشد.

پس بیماردلان(به حسب طبع معناى این کلمه) عبارتند از کسانى که ایمانشان ضعیف است ، همانهائى که دلهایشان به پر کاهى مى ماند که هر لحظه دستخوش نسیم ها گشته ، به این سو و آن سو کشیده مى شود ولى منافقین که به زبان اظهار ایمان مى کنند اصلا ایمان ندارند و در باطن کافرند اما کافر بى شهامتى که کفر خود را علنى نمى سازند بلکه بخاطر مصالح مادى خود آن را پنهان مى کنند تا با دم زدن از اسلام و ایمان مؤ منین را و با اظهار کفر نزد کفار آنان را بدوشند.

وجه اشتراک منافق و بیمار دل

بله بسا مى شود که در قرآن کریم از بیماردلان تعبیر به منافق مى شود و این تعبیر نوعى تحلیل است ، در حقیقت مى خواهد بفهماند که بیماردل