background
وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ
و چون از شما پيمان محكم گرفتيم، و [كوه‌] طور را بر فراز شما افراشتيم، [و فرموديم:] «آنچه را به شما داده‌ايم به جد و جهد بگيريد، و آنچه را در آن است به خاطر داشته باشيد، باشد كه به تقوا گراييد.»
آیه 63 سوره الْبَقَرَة

برداشتن کوه بمنظور اکراه مردم نبوده

بیان

و رفعنا فوقکم الطور) الخ ، طور نام کوهى است ، همچنانکه در آیه :(و اذ نتقنا الجبل فوقهم ، کانه ظله)، بجاى نام آ ن ، کلمه جبل - کوه - را آورده ، و کلمه(نتق) بمعناى از ریشه کشیدن و بیرون کردن است .

از سیاق آیه ، که اول پیمان گرفتن را، و امر بقدردانى از دین را، ذکر نموده و در آخر آیه یادآورى آنچه در کتابست خاطر نشان کرده ، و مسئله ریشه کن کردن کوه طور را در وسط این دو مسئله جاى داده ، بدون اینکه علت اینکار را بیان کند، بر مى آید: که مسئله کندن کوه ، براى ترساندن مردم بعظمت قدرت خدا است ، نه براى اینکه ایشانرا مجبور بر عمل بکتابیکه داده شده اند بسازد، و گرنه اگر منظور اجبار بود، دیگر وجهى براى میثاق گرفتن نبود. پس اینکه بعضى گفته اند:(بلند کردن کوه ، و آنرا بر سر مردم نگه داشتن ، اگر بظاهرش ‍ باقى بگذاریم ، آیتى معجزه بوده ، که مردم را مجبور و مکره بر عمل مى کرده ، و این با آیه :(لا اکراه فى الدین)، و آیه :(اءفانت تکره الناس حتى یکونوا مؤ منین)،(آیا تو میتوانى مردم را مجبور کنى ، که ایمان بیاورند؟) نمیسازد، حرف صحیحى نیست ، براى اینکه همانطور که گفتیم ، آیه شریفه بیش از این دلالت ندارد، که قضیه کندن کوه ، و بالاى سر مردم نگه داشتن آن ، صرفا جنبه ترساندن داشته ، و اگر صرف نگه داشتن کوه بالاى سر بنى اسرائیل ، ایشانرا مجبور بایمان و عمل مى کرد، بایستى بگوئیم : بیشتر معجزات موسى علیه و السلام ، نیز باعث اکراه و اجبار شده .

گوینده سابق که دیدید گفت : آیه مورد بحث با آیه(256 - بقره) و آیه(99 - یونس) نمیسازد، در مقام جمع بین دو آیه گفته است : بنى اسرائیل در دامنه کوه قرار داشتند، و در آنحال زلزله اى میشود، بطوریکه قله کوه بر سر مردم سایه مى افکند، و مردم مى ترسند، نکند همین الان کوه بر سرشان فرو ریزد، و قرآن کریم از این جریان اینطور تعبیر کرد: که کوه را کندیم ، و بر بالاى سر شما نگه داشتیم .

در پاسخ این سخن میگوئیم : این حرف اساسش انکار معجزات ، و خوارق عادات است ، که ما درباره آن قبلا صحبت کردیم ، و آنرا اثبات نمودیم ، و اگر بنا شود امثال این تاءویل ها را در معارف دین راه دهیم ، دیگر ظهورى براى هیچیک از آیات قرآنى باقى نمى ماند، و نیز دیگر براى بلاغت کلام ، فصاحت آن ، اصلى که مورد اعتماد باشد، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد، نخواهد داشت .

نمى شود به خدا نسبت امید داد

(لعلکم تتقون) الخ ، کلمه(لعل) امید را مى رساند، و آنچه در امیدوارى لازم است ، این استکه گفتنش در کلام صحیح باشد، حال چه اینکه این امید قائم بنفس خود متکلم باشد،(مانند مواردیکه ما انسانها اظهار امید مى کنیم)، و یا آنکه قائم بنفس گوینده نیست ،(چون گوینده خداست ، که امید در او معنا ندارد) ولى قائم بشخص مخاطب ، و یا بمقام مخاطب باشد، مثل آنجائى که مقام مقام امید است ،

هر چند که نه گوینده امیدى داشته باشد، و نه شنونده ، و چون بطور کلى امید ناشى از جهل باینده است ، و امید خالى از جهل نیست ، و خدایتعالى هم منزه از جهل است ، لاجرم هر جا در کلام خدایتعالى واژه امید بکار رفته ، باید گف ت : یا بملاحظه مخاطب است ، یا بمقام مخاطب و گفتگو، و گرنه امید در حق خدایتعالى محال است ، و نمیشود نسبت امید بساحت مقدسش داد، چون خدا عالم بعواقب امور است ، همچنانکه راغب هم در مفردات خود باین معنا تنبیه کرده است .

(کونوا قردة خاسئین)، یعنى میمونهائى خوار و بیمقدار باشید.

(فجعلناها نکالا( الخ ، یعنى ما این عقوبت مسخ را مایه عبرت کردیم ، تا همه از آن عبرت بگیرند، و کلمه(نکال) عبارتست از عمل توهین آمیز، نسبت بیک نفر، تا دیگران از سرنوشت او عبرت بگیرند.

نکاتى که باعث بیان داستان گاو بنى اسرائیل با اسلوب مخصوص شده

(و اذ قال موسى لقومه : ان اللّه یاءمرکم : ان تذبحوا بقرة)، الخ ، این آیه راجع بداستان گاو بنى اسرائیل است ، و بخاطر همین قصه بود، که نام سوره مورد بحث ، سوره بقره شد، و طرز بیان قرآن از این داستان عجیب است ، براى اینکه قسمت هاى مختلف داستان از یکدیگر جدا شده ، در آغاز داستان ، خطابرا متوجه رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم مى کند، و مى فرماید:(و اذ قال موسى لقومه)،(بیاد آر موسى را، که بقومش گفت) الخ ، و آنگاه در ذیل داستان ، خطابرا متوجه بنى اسرائیل مى کند، و مى فرماید:(و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فیها)(و چون کسى را کشتید و درباره قاتلش اختلاف کردید).

از سوى دیگر، یک قسمت از داستانرا از وسط بیرون کشیده ، و در ابتداء نقل کرده ، و آنگاه بار دیگر، صدر و ذیل داستان را آورده ،(چون صدر قصه جنایتى است که در بنى اسرائیل واقع شد، و ذیلش داستان گاو ذبح شده بود، و وسط داستان که دستور ذبح گاو است ، در اول داستان آمده).

باز از سوى دیگر، قبل از این آیات خطاب همه متوجه بنى اسرائیل بود، بعد در جمله :(و اذ قال موسى لقومه)، ناگهان خطاب مبدل بغیب شد، یعنى بنى اسرائیل غایب فرض شد، و در وسط باز بنى اسرائیل مخاطب قرار مى گیرند، و به ایشان مى فرماید:(و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فیها)، حال ببینیم چه نکته اى این اسلوب را باعث شده .

اما التفات در آیه :(و اذ قال موسى لقومه)، که روى سخن را از بنى اسرائیل برسول گرامى اسلام برگردانده ، و در قسمتى از داستان آنجناب را مخاطب قرار داده ، چند نکته دارد.

اول اینکه بمنزله مقدمه ایست که خطاب بعدى را که بزودى متوجه بنى اسرائیل مى کند، و مى فرماید:(و اذ قتلتم نفسا فاداراتم فیها، واللّه مخرج ما کنتم تکتمون ، فقلنا اضربوه ببعضها، کذلک یحیى اللّه الموتى ، و یریکم آیاته ، لعلکم تعقلون)، توضیح مى دهد،(و یهودیان عصر قرآن را متوجه بآن داستان میسازد).

بى ادبى بنى اسرائیل و آزار حضرت موسى علیه و السلام توسط آنان که از آیاتقرآنى استفاده مى شود

نکته دوم اینکه آیه :(و اذ قتلتم نفسا)، که گفتیم : خطاب به بنى اسرائیل است ، در سلک آیات قبل از داستان واقع است ، که آنها نیز خطاب به بنى اسرائیل بودند، در نتیجه آیه مورد بحث و چهار آیه بعد از آن ، جمله هاى معترضه اى هستند، که هم خطاب بعدى را بیان مى کنند، و هم بر بى ادبى بنى اسرائیل دلالت مى کند، که پیغمبر خود را اذیت کردند، و باو نسبت دادند: که ما را مسخره مى کنى ، و با آن توضیح خواهى هاى بیجاى خود که پرسیدند: گاوى که میگوئى چطور گاوى باشد؟ اوامر الهى و بیانات انبیاء را نسبت ابهام دادند، و طورى سخن گفتند، که از سراپاى سخنشان توهین و استخفاف بمقام والاى ربوبیت استشمام میشود، چند نوبت بموسى گفتند: به پروردگارت بگو، کانه پروردگار موسى را پروردگار خود نمیدانستند،(ادع لنا ربک یبین لنا ما هى)،(از پروردگارت براى ما بپرس : که آن گاو چگونه گاوى باشد؟) و باین اکتفاء نکرده ، بار دیگر همین بى ادبى را تکرار نموده گفتند:(ادع لنا ربک یبین لنا : ما لونها)؟(از پروردگارت بخواه ، تا رنگ آن گاو را برایمان روشن سازد)، باز باین اکتفاء نکرده ، بار سوم گفتند:(ادع لنا ربک یبین لنا ما هى ؟ ان البقر تشابه علینا)،(از پروردگارت بخواه ، این گاو را براى ما مشخص کند، که گاو بر ما مشتبه شده).

بطوریکه ملاحظه مى کنید، این بى ادبان ، حتى یکبار هم نگفتند:(از پروردگارمان بخواه)، و از این گذشته ، مکرر گفتند:(قضیه گاو براى ما مشتبه شده)، و با این بى ادبى خود، نسبت گیجى و تشابه به بیان خدا دادند.

علاوه بر همه آن بى ادبیها، و مهم تر از همه آنها، اینکه گفتند:(ان البقر تشابه علینا)،(جنس گاو برایمان مشتبه شده)، و نگفتند:(ان البقرة تشابهت علینا)، آن گاو مخصوص که باید بوسیله زدن دم آن بکشته بنى اسرائیل او را زنده کنى ، براى ما مشتبه شده)، کانه خواسته اند بگویند: همه گاوها که خاصیت مرده زنده کردن ندارند، و این خاصیت مال یک گاو مشخص است ، که این مقدار بیان تو آن گاو را مشخص نکرد.

و خلاصه تاءثیر نامبرده را از گاو دانسته اند، نه از خدا، با اینکه تاءثیر همه از خداى سبحان است ، نه از گاو معین ، و خدایتعالى هم نفرموده بود: که گاو معینى را بکشید، بلکه بطور مطلق فرموده بود: یک گاو بکشید، و بنى اسرائیل میتوانستند، از این اطلاق کلام خدا استفاده نموده ، یک گاو بکشند.

از این هم که بگذریم ، در ابتداى گفتگو، موسى علیه السلام را نسبت جهالت و بیهوده کارى و مسخرگى دادند، و گفتند:(اتتخذنا هزوا)، آیا ما رامسخره گرفته اى ؟ و آنگاه بعد از این همه بیان که برایشان کرد، تازه گفتند،:(الان جئت بالحق)(حالا حق را گفتى)، کانه تاکنون هر چه گفتى باطل بوده ، و معلوم است که بطلان پیام یک پیامبر، مساوى است با بطلان بیان الهى .

و سخن کوتاه اینکه : پیش انداختن این قسمت از داستان ، هم براى روشن کردن خطاب بعدى است ، و هم افاده نکته اى دیگر، و آن این استکه داستان گاو بنى اسرائیل ، اصلا در تورات نیامده ، البته منظور ما توراتهاى موجود فعلى است ، و بهمین جهت جا نداشت که یهودیان در این قصه مورد خطاب قرار گیرند، چون یا اصلا آنرا در تورات ندیده اند، و یا آنکه دست تحریف با کتاب آسمانیشان بازى کرده بهر حال هر کدام که باشد، جا نداشت ملت یهود مخاطب بآن قرار گیرد، و لذا از خطاب به یهود اعراض نموده ، خطاب را متوجه رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم نمود.

آنگاه بعد از آنکه اصل داستان را اثبات کرد، به سیاق قبلى کلام برگشته ، خطابرا مانند سابق متوجه یهودنمود.

بله ، در تورات در این مورد حکمى آمده ، که بى دلالت بر وقوع قصه نیست ، اینک عین عبارت تورات :

داستان گاو در تورات

در فصل بیست و یکم ، از سفر تثنیه اشتراع میگوید: هر گاه در آن سرزمینى که رب معبود تو، بتو داده ، کشته اى در محله اى یافته شد، و معلوم نشد چه کسى او را کشته ، ریش سفیدان محل ، و قاضیان خود را حاضر کن ، و بفرست تا در شهرها و قراى پیرامون آن کشته و آن شهر که بکشته نزدیک تر است ، بو سیله پیر مردان محل ، گوساله اى شخم نکرده را گرفته ، به رودخانه اى که دائما آب آن جارى است ، ببرند، رودخانه اى که هیچ زراعت و کشتى در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشکنند، آنگاه کاهنانیکه از دودمان لاوى باشند، پیش بروند، چون رب که معبود تو است ، فرزندان لاوى را براى این خدمت برگزیده ، و ایشان بنام رب برکت یافته اند، و هر خصومت و زد و خوردى بگفته آنان اصلاح میشود، آنگاه تمام پیر مردان آن شهر که نزدیک بکشته هستند، دست خود را بالاى جسد گوساله گردن شکسته ، و در رودخانه افتاده ، بشویند، و فریاد کنند، و بگویند: دستهاى ما این خون را نریخته ، و دیدگان ما آنرا ندیده ، اى رب ! حزب خودت اسرائیل را که فدا دادى ، بیامرز، و خون بنا حقى را در وسط حزبت اسرائیل قرار مده ، که اگر اینکار را بکنند، خون بر ایشان آمرزیده میشود، این بود آن عبارتى که گفتیم : تا حدى دلالت بر وقوع داستان بقره در بنى اسرائیل دارد.

حال که این مطالب را که خیلى هم طول کشید توجه فرمودى ، فهمیدى که بیان این داستان در قرآن کریم ، باین نحو که دیدى ، از قبیل قطعه قطعه کردن یک داستان نیست ، بلکه اصل نقل داستان بنایش بر اجمال بوده ، که آنهم در آیه :(و اذ قتلتم نفسا) الخ آمده ، و قسمت دیگر داستان ، که با بیان تفصیلى ، و بصورت یک داستان دیگر نقل شده ، بخاطر نکته اى بوده ، که آنرا ایجاب مى کرده .

داستان گاو بنى اسرائیل و برخورد آنان با پیامبر عصر خود

(و اذ قال موسى لقومه) الخ ، خطاب در این آیه برسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم است و کلامى است در صورت داستان ، و مقدمه ایست توضیحى ، براى خطاب بعدى ، و در آن نامى از علت کشتن گاو، و نتیجه اى که از آن منظور است ، نبرده ، بلکه سربسته فرموده : خدا دستور داده گاوى را بکشید، و اما اینکه چرا بکشید، و کشتن آن چه فائده اى دارد؟ هیچ بیان نکرد، تا حس کنجکاوى شنونده تحریک شود، و در مقام تجسس بر آید، تا وقتى علت را شنید، بهتر آنرا تحویل بگیرد، و ارتباط میان دو کلام را بهتر بفهمد.

و بهمین جهت وقتى بنى اسرائیل فرمان :(ان اللّه یامرکم ان تذبحوا بقرة) را شنیدند، تعجب کردند، و جز اینکه کلام موسى پیغمبر خدا را حمل بر این کنند که مردم را مسخره کرده ، محمل دیگرى براى گاوکشى نیافتند، چون هر چه فکر کردند، هیچ رابطه اى میان درخواست خود، یعنى داورى در مسئله آن کشته ، و کشف آن جنایت ، و میان گاوکشى نیافتند، لذا گفتند: آیا ما را مسخره مى کنى ؟.

و منشاء این اعتراضشان ، نداشتن روح تسلیم ، و اطاعت ، و در عوض داشتن ملکه استکبار، و خوى نخوت و سرکشى بود، و باصطلاح میخواستند بگویند: ما هرگز زیر بار تقلید نمى رویم ، و تا چیزیرا نبینیم ، نمى پذیریم ، همچنانکه در مسئله ایمان بخدا باو گفتند:(لن نومن لک ، حتى نرى اللّه جهرة)، ما بتو ایمان نمى آوریم ، مگر وقتى که خدا را فاش و هویدا ببینیم).

و باین انحراف مبتلا نشدند، مگر بخاطر اینکه میخواستند در همه امور استقلال داشته باشند، چه امورى که در خور استقلالشان بود، و چه آن امورى که در خور آن نبود، لذا احکام جارى در محسوسات را در معقولات هم جارى مى کردند، و از پیامبر خود میخواستند: که پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس کند، و یا مى گفتند:(یا موسى اجعل لنا الها، کما لهم آلهة ، قال انکم قوم تجهلون)، اى موسى براى ما خدائى درست کن ، همانطور که آنان خدایانى دارند، گفت : براستى شما مردمى هستید که میخواهید همیشه نادان بمانید، و خیال مى کردند: پیغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است ، و مانند آنان اهل بازى و مسخرگى است ، لذا گفتند: آیا ما را مسخره مى کنى ؟ یعنى مثل ما سفیه و نادانى ؟ تا آنکه این پندارشان را رد کرد، و فرمود:(اعوذ باللّه ان اکون من الجاهلین)، و در این پاسخ از خودش چیزى نگفت ، و نفرمود: من جاهل نیستم ، بلکه فرمود: پناه بخدا مى برم از اینکه از جاهلان باشم ، خواست تا بعصمت الهى که هیچوقت تخلف نمى پذیرد، تمسک جوید، نه بحکمت هاى مخلوقى ، که بسیار تخلف پذیر است ،(بشهادت اینکه مى بینیم ، چه بسیار آلودگانى که علم و حکمت دارند، ولى از آلودگى جلوگیر ندارند).

بنى اسرائیل معتقد بودند: آدمى نباید سخنى را از کسى بپذیرد، مگر با دلیل ، و این اعتقاد هر چند صحیح است ، و لکن اشتباهى که ایشان کردند، این بود: که خیال کردند آدمى میتواند بعلت هر حکمى بطور تفصیل پى ببرد، و اطلاع اجمالى کافى نیست ، بهمین جهت از آنجناب خواستند تا تفصیل اوصاف گاو نامبرده را بیان کند، چون عقلشان حکم مى کرد که نوع گاو خاصیت مرده زنده کردن را ندارد، و اگر براى زنده کردن مقتول ، الا و لابد باید گاوى کشته شود، لابد گاو مخصوصى است ، که چنین خاصیتى دارد، پس باید با ذکر اوصاف آن ، و با بیانى کامل ، گاو نامبرده را مشخص کند.

لذا گفتند: از پروردگارت بخواه ، تا براى ما بیان کند: این گاو چگونه گاوى است ، و چون بى جهت کار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت ، و موسى در پاسخشان فرمود: باید گاوى باشد که نه لاغر باشد، و نه پیر و نازا، و نه بکر، که تاکنون گوساله نیاورده باشد، بلکه متوسطالحال باشد.

کلمه(عوان) در زنان و چارپایان ، عبارتست از زن و یا حیوان ماده اى که در سنین متوسط از عمر باشد، یعنى سنین میانه باکره گى و پیرى .

آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم کرد، و اندرزشان فرمود، که اینقدر در سئوال از خصوصیات گاو اصرار نکنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمین مقدار از بیان قناعت کنند، و فرمود:(فافعلوا ما تومرون)، همین را که از شما خواسته اند بیاورید.

ولى بنى اسرائیل با این اندرز هم از سئوال باز نایستادند، و دوباره گفتند: از پروردگارت بخواه ، رنگ آن گاو را براى ما بیان کند، فرمود: گاوى باشد زرد رنگ ، ولى زرد پر رنگ ، و شفاف ، که بیننده از آن خوشش آید، در اینجا دیگر وصف گاو تمام شد، و کاملا روشن گردید، که آن گاو عبارت است ، از چه گاوى ، و داراى چه رنگى .

ولى با اینحال باز راضى نشدند، و دوباره همان حرف اولشانرا تکرار کردند، آنهم با عبارتى که کمترین بوئى از شرم و حیا از آن استشمام نمیشود، و گفتند از پروردگارت بخواه ، براى ما بیان کند: که این گاو چگونه گاوى باشد؟ چون گاو براى ما مشتبه شده ، و ما انشاءاللّه هدایت میشویم .

موسى علیه السلام براى بار سوم پاسخ داد: و در توضیح ماهیت آن گاو، و رنگش فرمود:(گاوى باشد که هنوز براى شخم و آب کشى رام نشده باشد، نه بتواند شخم کند، و نه آبیارى ، وقتى بیان گاو تمام شد، و دیگر چیزى نداشتند بپرسند، آنوقت گفتند:(حالا درست گفتى)، عینا مثل کسیکه نمى خواهد سخن طرف خود را بپذیرد، ولى چون ادله او قوى است ، ناگزیر میشود بگوید: بله درست است ، که این اعترافش از روى ناچارى است ، و آنگاه از لجبازى خود عذر خواهى کند، باینکه آخر تاکنون سخنت روشن نبود، و بیانت تمام نبود، حالا تمام شد، دلیل بر اینکه اعتراف به(الان جئت بالحق) ایشان ، نظیر اعتراف آن شخص است این است که در آخر مى فرماید:(فذبحوها، و ما کادوا یفعلون)، گاو را کشتند، اما خودشان هرگز نمیخواستند بکشند، خلاصه هنوز ایمان درونى بسخن موسى پیدا نکرده بودند، و اگر گاو را کشتند، براى این بود که دیگر بهانه اى نداشتند، و مجبور بقبول شدند.

(و اذ قتلتم نفسا، فاداراتم فیها)، الخ در اینجا باصل قصه شروع شده ، و کلمه(اداراتم) در اصل تداراءتم بوده ، و تدارء بمعناى تدافع و مشاجره است ، و از ماده(دال - را - همزه) است ، که بمعناى دفع است ، شخصى را کشته بودند، و آنگاه تداف ع مى کردند، یعنى هر طائفه خون او را از خود دور مى کرد، و بدیگرى نسبت میداد.

و خدا میخواست آنچه آنان کتمان کرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد:

(فقلنا اضربوه ببعضها)، الخ ، ضمیر اول به کلمه(نفس) برمى گردد، و اگر مذکر آورد، باعتبار این بود که کلمه(قتیل) بر آن صادق بود، و ضمیر دومى به بقره برمى گردد، که بعضى گفته اند: مراد باین قصه بیان حکم است ، و میخواهد مانند تورات حکمى از احکام مربوط بکشف جنایت را بیان کند، و بفرماید بهر وسیله شده باید قاتل را بدست آورد، تا خونى هدر نرفته باشد، نظیر آیه :(و لکم فى القصاص حیوه)، قصاص مایه زندگى شما است ، نه اینکه راستى راستى موسى علیه السلام با دم آنگاو بمرده زده باشد، و بمعجزه نبوت مرده را زنده کرده باشد.

و لکن خواننده عزیز توجه دارد: که اصل سیاق کلام ، و مخصوصا این قسمت از کلام ، که مى فرماید:(پس گفتیم او را به بعضى قسمتهاى گاو بزنید، که خدا اینطور مردگان را زنده مى کند)، هیچ سازگارى ندارد.

تشبیه قساوت قلوب به سنگ سخت

(ثم قست قلوبکم من بعد ذلک ، فهى کالحجاره ، او اشد قسوه) الخ ، کلمه قسوة وقتى در خصوص قلب استعمال میشود، معنى صلابت و سختى را میدهد، و بمنزله صلابت سنگ است ، و کلمه(اءو) بمعناى(بل) است ، و مراد باینکه بمعناى(بلکه) است ، این استکه معنایش با مورد(بلکه) منطبق است .

آیه شریفه شدت قساوت قلوب آنان را، اینطور بیان کرده : که(بعضى از سنگها احیانا مى شکافند، و نهرها از آنها جارى میشود)، و میانه سنگ سخت ، و آب نرم مقابله انداخته ، چون معمولا هر چیز سختى را بسنگ تشبیه مى کنند، همچنانکه هر چیز نرم و لطیفى را بآب مثل مى زنند، مى فرماید: سنگ بآن صلابتش مى شکافد، و انهارى از آب نرم از آن بیرون مى آید، ولى از دلهاى اینان حالتى سازگار با حق بیرون نمیشود، حالتى که با سخن حق ، و کمال واقعى ، سازگار باشد.

(و ان منها لما یهبط من خشیه اللّه) الخ ، هبوط سنگها همان سقوط و شکافتن صخره هاى بالاى کوهها است ، که بعد از پاره شدن تکه هاى آن در اثر زلزله ، و یا آب شدن یخهاى زمستانى ، و جریان آب در فصل بهار، بپائین کوه سقوط مى کند.

و اگر این سقوط را که مستند بعوامل طبیعى است ، هبوط از ترس خدا خوانده ، بدین جهت است که همه اسباب بسوى خداى مسبب الاسباب منتهى میشود، و همینکه سنگ در برابر عوامل خاص بخود متاءثر گشته و تاءثیر آنها را مى پذیرد، و از کوه مى غلطد، همین خود پذیرفتن و تاءثر از امر خداى سبحان نیز هست ، چون در حقیقت خدا باو امر کرده که سقوط کند، و سنگها هم بطور تکوین ، امر خدایرا مى فهمند، همچنانکه قرآن کریم مى فرماید:(و ان من شى ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم)، هیچ موجودى نیست ، مگر آنکه با حمد خدا، پروردگارش را تسبیح میگوید، ولى شما تسبیح آنها را نمى فهمید و نیز فرموده :(کل له قانتون)، همه در عبادت اویند، و خشیت جز همین انفعال شعورى ، چیز دیگرى نیست ، و بنابراین سنگ کوه از خشیت خدا فرو مى غلطد، و آیه شریفه جارى مجراى آیه :(و یسبح الرعد بحمده ، و الملائکه من خیفته)، رعد بحمد خدا و ملائکه از ترس ، او را تسبیح میگویند).

و آیه(و لله یسجد من فى السماوات و الارض ، طوعا و کرها، و ظلالهم بالغدو و الاصال)، براى خدا همه آنکسانیکه در آسمانها و زمینند سجده مى کنند، چه با اختیار و چه بى اختیار، و حتى سایه هایشان در صبح و شب میباشد که صداى رعد آسمانرا، تسبیح و حمد خدا دانسته ، سایه آنها را سجده خداى سبحان معرفى مى کند و از قبیل آیاتى دیگر، که مى بینید سخن در آنها از باب تحلیل جریان یافته است .

و سخن کوتاه اینکه جمله(و ا ن منها لما یهبط) الخ ، بیان دومى است براى این معنا: که دلهاى آنان از سنگ سخت تر است ، چون سنگها از خدا خشیت دارند، و از خشیت او از کوه بپائین مى غلطند، ولى دلهاى اینان از خدا نه خشیتى دارند، و نه هیبتى .

بحث روایتى(شامل روایاتى در ذیل آیات گذشته و درباره داستان گاو بنىاسرائیل)

در محاسن از امام صادق علیه السلام روایت کرده ، که در تفسیر جمله :(خذوا ما آتینا کم بقوة)، در پاسخ کسیکه پرسید: منظور قوت بدنى است ؟ یا قلبى ؟ فرمود: هر دو منظور است .

مؤ لف : این روایت را عیاشى هم در تفسیر خود آورده .

و در تفسیر عیاشى ، از حلبى روایت کرده ، که در تفسیر جمله :(و اذکروا ما فیه) گفته است : یعنى متذکر دستوراتیکه در آنست ، و نیز متذکر عقوبت ترک آن دستورات بشوید.

مؤ لف : این نکته از موقعیت و مقام جمله :(و رفعنا فوقکم الطور خذوا) نیز استفاده میشود.

و در درمنثور استکه ، از ابى هریره روایت شده که گفت : رسولخدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اگر بنى اسرائیل در قضیه ذبح بقره نگفته بودند:(و انا انشاءاللّه لمهتدون( هرگز و تا ابد هدایت نمیشدند، و اگر از همان اول بهر گاو دست رسى مى یافتند، و ذبح مى کردند، قبول میشد، و لکن خودشان در اثر سئوالهاى بى جا، دائره آنرا بر خود تنگ کردند، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت .

و در تفسیر عیاشى از على بن یقطین روایت کرده که گفت : از ابى الحسن علیه السلام شنیدم مى فرمود: خداوند بنى اسرائیل را دستور داد: یک گاو بکشند، و از آن گاو هم تنها بدم آن نیازمند بودند، ولى خدا بر آنان سخت گیرى کرد.

و در کتاب عیون اخبار الرضا، و تفسیر عیاشى ، از بزنطى روایت شده که گفت : از حضرت رضا علیه السلام شنیدم ، مى فرمود: مردى از بنى اسرائیل یکى از بستگان خود را بکشت ، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته ترین اسباط بنى اسرائیل انداخت ، و بعد خودش بخونخواهى او برخاست .

بموسى علیه السلام گفتند: که سبط آل فلان ، فلانى را کشته اند، خبر بده ببینیم چه کسى او را کشته ؟ موسى علیه السلام فرمود: بقره اى برایم بیاورید، تا بگویم : آن شخص کیست ، گفتند: مگر ما را مسخره کرده اى ؟ فرمود: پناه مى برم بخدا از این که از جاهلان باشم ، و اگر بنى اسرائیل از میان همه گاوها، یک گاو آورده بودند، کافى بود، و لکن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آنقدر از خصوصیات آن گاو پرسیدند، که دائره آنرا بر خود تنگ کردند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت . 309

یکبار گفتند: از پروردگارت بخواه تا گاو را براى ما بیان کند که چگونه گاوى است ، فرمود: خدا مى فرماید: گاوى باشد که نه کوچک و نه بزرگ بلکه متوسط و اگر گاوى را آورده بودند کافى بود بى جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت .

یک بار دیگر گفتند: از پروردگارت بپرس : رنگ گاو چه جور باشد، با اینکه از نظر رنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت ، و فرمود: زرد باشد، آنهم نه هر گاو زردى ، بلکه زرد سیر، و آنهم نه هر رنگ سیر، بلکه رنگ سیرى که بیننده را خوش آید، پس ‍ دائره گاو بر آنان تا این مقدار تنگ شد، و معلوم است که چنین گاوى در میان گاوها کمتر یافت میشود، و حال آنکه اگر از اول یک گاوى را بهر رنگ و هر جور آورده بودند کافى بود.

باز باین مقدار هم اکتفا ننموده ، با یک سئوال بیجاى دیگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود کردند، و گفتند: از پروردگارت بپرس : خصوصیات این گاو را بیشتر بیان کند، که امر آن بر ما مشتبه شده است ، و چون خود بر خویشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت ، و باز دائره گاو زرد رنگ کذائى را تنگ تر کرد، و فرمود: گاو زرد رنگى که هنوز براى کشت و زرع و آب کشى رام نشده ، و رنگش یکدست است خالى در رنگ آن نباشد.

گفتند: حالا حق مطلب را اداء کردى ، و چون بجستجوى چنین گاوى برخاستند غیر از یک راءس نیافتند، آنهم از آن جوانى از بنى اسرائیل بود، و چون قیمت پرسیدند گفت : به پرى پوستش از طلا، لاجرم نزد موسى آمدند، و جریان را گفتند: دستور داد باید بخرید، پس آن گاو را بآن قیمت خریدارى کردند، و آوردند.

موسى علیه و السلام دستور داد آنرا ذبح کردند، و دم آنرا بجسد مرد کشته زدند، وقتى اینکار را کردند، کشته زنده شد، و گفت : یا رسول اللّه مرا پسر عمویم کشته ، نه آن کسانى که متهم بقتل من شده اند.

آنوقت قاتل را شناختند، و دیدند که بوسیله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسى علیه و السلام گفتند: این گاو داستانى دارد، موسى پرسید: چه داستانى ؟ گفتند: جوانى بود در بنى اسرائیل که خیلى بپدر و مادر خود احسان مى کرد، روزى جنسى را خریده بود، آمد تا از خانه پول ببرد، ولى دید پدرش سر بر جامه او نهاده ، و بخواب رفته ، و کلید پولهایش هم زیر سر اوست ، دلش نیامد پدر را بیدار کند، لذا از خیر آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست ، جریانرا بپدر گفت ، پدر او را احسنت گفت ، و گاوى در عوض باو بخشید، که این بجاى آن سودى که از تو فوت شد، و نتیجه سخت گیرى بنى اسرائیل در امر گاو، این شد که گاو داراى اوصاف کذائى ، منحصر در همین گاو شود، که این پدر بفرزند خود بخشید، و نتیجه این انحصار هم آن شد که سودى فراوان عاید آن فرزند شود، موسى گفت ببینید نتیجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نیکوکار مى رسد.

مؤ لف : روایات بطوریکه ملاحظه مى فرمائید، با اجمال آنچه که ما از آیات شریفه استفاده کردیم منطبق است .

بحث فلسفى(درباره دو معجزه : زنده کردن مردگان و مسخ)

این سوره بطوریکه ملاحظه مى کنید، عده اى از معجزات را در قصص بنى اسرائیل و سایر اقوام مى شمارد، یکى شکافتن دریا، و غرق کردن فرعون ، در آیه :(و اذ فرقنا بکم البحر فانجیناکم و اغرقنا آل فرعون) الخ ، است ، و یکى گرفتن صاعقه بر بنى اسرائیل و زنده کردن آنان بعد از مردن است ، که آیه :(و اذ قلتم یا موسى لن نومن لک) الخ ، متعرض آنست ، و یکى سایه افکندن ابر بر بنى اسرائیل ، و نازل کردن من و سلوى در آیه :(و ظللنا علیکم الغمام) الخ است ، و یکى انفجار چشمه هائى از یک سنگ در آیه :(و اذ استسقى موسى لقومه) الخ است ، و یکى بلند کردن کوه طور بر بالاى سر بنى اسرائیل در آیه :(و رفعنا فوقکم الطور) الخ است ، و یکى مسخ شدن جمعى از بنى اسرائیل در آیه(: فقلنا لهم کونوا قرده) الخ است ، و یکى زنده کردن آن مرد قتیل است ، با عضوى از گاو ذبح شده ، در آیه :(فقلنا اضربوه ببعضها) الخ ، و باز یکى دیگر زنده کردن اقوامى دیگر در آیه :(الم تر الى الذین خرجوا من دیارهم) الخ است ، و نیز زنده کردن آنکسى که از قریه خرابى مى گذشت در آیه :(او کالذى مر على قریه و هى خاویه على عروشها) الخ ، و نیز احیاء مرغ سر بریده بدست ابراهیم علیه و السلام در آیه(و اذ قال ابراهیم رب ارنى کیف تحیى الموتى) الخ است ، که مجموعا دوازده معجزه خارق العاده میشود، و بیشترش بطوریکه قرآن کریم ذکر فرموده در بنى اسرائیل رخ داده است .

و ما در سابق امکان عقلى وقوع معجزه را اثبات کردیم ، و گفتیم : که معجزه در عین اینکه معجزه است ، ناقض و منافى با قانون علیت و معلولیت کلى نیست ، و با آن بیان روشن گردید که هیچ دلیلى بر این نداریم که آیات قرآنى را که ظاهر در وقوع معجزه است تاءویل نموده ، از ظاهرش برگردانیم ، چون گفتیم : حوادثى است ممکن ، نه از محالات عقلى ، از قبیل انقسام عدد سه بدو عدد جفت ، و متساوى ، و یا تولد مولودى که پدر خودش نیز باشد، چون اینگونه امور امکان ندارد.

بله در میانه همه معجزات ، دو تا معجزه هست که احتیاج به بحث دیگرى جداگانه دارد، یکى زنده کردن مردگان ، و دوم معجزه مسخ .

درباره این دو معجزه بعضى گفته اند: این معنا در محل خودش ثابت شده : که هر موجود که داراى قوه و استعداد و کمال و فعلیت است ، بعد از آنکه از مرحله استعداد بفعلیت رسید، دیگر محال است بحالت استعداد برگردد، و همچنین هر موجودیکه از نظر وجود، داراى کمال بیشترى است ، محال است برگردد، و بموجودى ناقص تر از خود مبدل شود، و در عین حال همان موجود اول باشد.

و انسان بعد از مردنش تجرد پیدا مى کند، یعنى نفسش از ماده مجرد میشود، و موجودى مجرد مثالى یا عقلى مى گردد، و مرتبه مثالیت و عقلیت فوق مرتبه مادیت است ، چون وجود، در آندو قوى تر از وجود مادى است ، با این حال دیگر محال است چنین انسانى ، یا بگو چنین نفس تکامل یافته اى ، دوباره اسیر ماده شود، و باصطلاح زنده گردد، و گرنه لازم مى آید که چیزى بعد از فعلیت بقوه و استعداد برگردد، و این محال است ، و نیز وجود انسان ، وجودى قوى تر از وجود سایر انواع حیوانات است ، و محال است انسان برگردد، و بوسیله مسخ ، حیوانى دیگر شود.

این اشکالى است که در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حیوانى دیگر شده است ، و ما در پاسخ میگوئیم : بله برگشت چیزیکه از قوه بفعلیت رسیده ، دوباره قوه شدن آن محال است ، ولى زنده شدن مردگان ، و همچنین مسخ ، از مصادیق این امر محال نیستند.

توضیح اینکه : آنچه از حس و برهان بدست آمده ، این استکه جوهر نباتى مادى وقتى در صراط استکمال حیوانى قرار مى گیرد، در این صراط بسوى حیوان شدن حرکت مى کند، و بصورت حیوانیت که صورتى است مجرد بتجرد برزخى در مى آید، و حقیقت این صورت این است که : چیزى خودش را درک کند،(البته ادراک جزئى خیالى)، و درک خویشتن حیوان ، وجود کامل جوهر نباتى است ، و فعلیت یافتن آن قوه و استعدادى است که داشت ، که با حرکت جوهرى بآن کمال رسید، و بعد از آنکه گیاه بود حیوان شد، و دیگر محال است دوباره جوهرى مادى شود، و بصورت نبات در آید، مگر آنکه از ماده حیوانى خود جدا گشته ، ماده با صورت مادیش ‍ بماند، مثل اینکه حیوانى بمیرد، و جسدى بى حرکت شود.

از سوى دیگر صورت حیوانى منشاء و مبدء افعالى ادراکى ، و کارهائى است که از روى شعور از او سر مى زند، و در نتیجه احوالى علمى هم بر آن افعال مترتب میشود،و این احوال علمى در نفس حیوان نقش مى بندد، و در اثر تکرار این افعال ، و نقش بندى این احوال در نفس حیوان ، از آنجا که نقش هائى شبیه بهم است ، یک نقش واحد و صورتى ثابت ، و غیر قابل زوال میشود، و ملکه اى راسخه مى گردد، و یک صورت نفسانى جدید مى شود، که ممکن است نفس حیوانى بخاطر اختلاف این ملکات متنوع شود، و حیوانى خاص ، و داراى صورت نوعیه اى خاص بشود، مثلا در یکى بصورت مکر، و در نوعى دیگر کینه توزى ، و در نوعى دیگر شهوت ، و در چهارمى وفاء، و در پنجمى درندگى ، و امثال آن جلوه کند.

و اما مادام که این احوال علمى حاصل از افعال ، در اثر تکرار بصورت ملکه در نیامده باشد، نفس حیوان بهمان سادگى قبلیش باقى است ، و مانند نبات است ، که اگر از حرکت جوهرى باز بایستد، همچنان نبات باقى خواهد ماند، و آن استعداد حیوان شدنش از قوه بفعلیت درنمى آید.

و اگر نفس برزخى از جهت احوال حاصله از افعالش ، در همان حال اول ، و فعل اول ، و با نقشبندى صورت اول ، تکامل مى یافت ، قطعا علاقه اش با بدن هم در همان ابتداى وجودش قطع میشد، و اگر مى بینیم قطع نمى شود، بخاطر همین است که آن صورت در اثر تکرار ملکه نشده ، و در نفس رسوخ نکرده ، باید با تکرار افعالى ادراکى مادیش ، بتدریج و خورده خورده صورتى نوعى در نفس ‍ رسوخ کند، و حیوانى خاص بشود، - البته در صورتیکه عمر طبیعى ، و یا مقدار قابل ملاحظه اى از آنرا داشته باشد - و اما اگر بین او و بین عمر طبیعیش ، و یا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبیعیش ، چیزى از قبیل مرگ فاصله شود، حیوان بهمان سادگى ، و بى نقشى حیوانیتش باقى میماند، و صورت نوعیه اى بخود نگرفته ، مى میرد.

و حیوان وقتى در صراط انسانیت قرار بگیرد، وجودى است که علاوه بر ادراک خودش ، تعقل کلى هم نسبت بذات خود دارد، آنهم تعقل مجرد از ماده ، و لوازم آن ، یعنى اندازه ها، و ابعاد، و رنگها، و امثال آن ، در اینصورت با حرکت جوهرى از فعلیت مثالى که نسبت بمثالیت فعلیت است ، ولى نسبت بفعل قوه ، استعداد است ، بتدریج بسوى تجرد عقلى قدم مى گذارد، تا وقتى که صورت انسانى درباره اش تحقق یابد، اینجاست که دیگر محال است این فعلیت برگردد بقوه ، که همان تجرد مثالى بود، همانطور که گفتیم فعلیت حیوانیت محال است برگردد، و قوه شود.

تازه این صورت انسانیت هم ، افعال و بدنبال آن احوالى دارد، که با تکرار و تراکم آن احوال ، بتدریج صورت خاصى جدید پیدا میشود، که خود باعث مى گردد یک نوع انسان ، با نواعى از انسان تنوع پیدا کند، یعنى همان تنوعى که در حیوان گفتیم .

حال که این معنا روشن گردید فهمیدى که اگر فرض کنیم انسانى بعد از مردنش بدنیا برگردد، و نفسش دوباره متعلق بماده شود، آنهم همان ماده اى که قبلا متعلق بآن بود، این باعث نمیشود که تجرد نفسش باطل گردد، چون نفس این فرد انسان ، قبل از مردنش تجرد یافته بود، بعد از مردنش هم تجرد یافت ، و بعد از برگشتن به بدن ، باز همان تجرد را دارد.

تنها چیزیکه با مردن از دست داده بود، این بود که آن ابزار و آلاتیکه با آنها در مواد عالم دخل و تصرف مى کرد، و خلاصه ابزار کار او بودند، آنها را از دست داد، و بعد از مردنش دیگر نمیتوانست کارى مادى انجام دهد، همانطور که یک نجار یا صنعت گر دیگر، وقتى ابزار صنعت خود را از دست بدهد، دیگر نمیتواند در مواد کارش از قبیل تخته و آهن و امثال آن کار کند، و دخل و تصرف نماید، و هر وقت دستش بآن ابزار رسید، باز همان استاد سابق است ، و میتواند دوباره بکارش مشغول گردد، نفس هم وقتى بتعلق فعلى بماده اش برگردد، دوباره دست بکار شده ، قوى و ادوات بدنى خود را کار مى بندد، و آن احوال و ملکاتى را که در زندگى قبلیش ‍ بواسطه افعال مکرر تحصیل کرده بود، تقویت نموده ، دو چندانش مى کند، و دوران جدیدى از استکمال را شروع مى کند، بدون اینکه مستلزم رجوع قهقرى ، و سیر نزولى از کمال بسوى نقص ، و از فعل بسوى قوه باشد.

اشکالى بر گفتار فوق و پاسخ به آن

و اگر بگوئى : این سخن مستلزم قول بقسر دائم است ، و بطلان قسر دائم از ضروریات است ، توضیح اینکه نفس مجرد، که از بدن منقطع شده ، اگر باز هم در طبیعتش امکان این معنا باقى مانده باشد که بوسیله افعال مادى بعد از تعلق بماده براى بار دوم باز هم استکمال کند، معلوم میشود مردن و قطع علاقه اش از بدن ، قبل از بکمال رسیدن بوده ، و مانند میوه نارسى بوده که از درخت چیده باشند، و معلوم است که چنین کسى تا ابد از آنچه طبیعتش استعدادش را داشته محروم میماند، چون بنا نیست تمامى مردگان دوباره بوسیله معجزه زنده شوند، و خلاء خود را پر کنند، و محرومیت دائمى همان قسر دائمى است ، که گفتیم محال است .

در پاسخ میگوئیم : این نفوسیکه در دنیا از قوه بفعلیت در آمده ، و بحدى از فعلیت رسیده ، و مرده اند دیگر امکان استکمالى در آینده و بطور دائم در آنها باقى نمانده ، بلکه یا همچنان بر فعلیت حاضر خود مستقر مى گردند، و یا آنکه از آن فعلیت در آمده ، صورت عقلیه مناسبى بخود مى گیرند، و باز بهمان حد و اندازه باقى میمانند و خلاصه امکان استکمال بعد از مردن تمام میشود.

پس انسانیکه با نفسى ساده مرده ، ولى کارهائى هم از خوب و بد کرده ، اگر دیر مى مرد و مدتى دیگر زندگى مى کرد، ممکن بود براى نفس ساده خود صورتى سعیده و یا شقیه کسب کند، و همچنین اگر قبل از کسب چنین صورتى بمیرد، ولى دو مرتبه بدنیا برگردد، و مدتى زندگى کند، باز ممکن است زائد بر همان صورت که گفتیم صورتى جدید، کسب کند.

و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و یا کیفر کرده هاى خود را مى بیند، تا آنجا که بصورتى عقلى مناسب با صورت مثالى قبلیش در آید، وقتى در آمد، دیگر آن امکان استکمال باطل گشته ، تنها امکانات استکمالهاى عقلى برایش باقى میماند،

که در چنین حالى اگر بدنیا برگردد، میتواند صورت عقلیه دیگرى از ناحیه ماده و افعال مربوط بآن کسب کند، مانند انبیاء و اولیاء، که اگر فرض کنیم دوباره بدنیا برگردند، میتوانند صورت عقلیه دیگرى بدست آورند، و اگر برنگردند، جز آنچه در نوبت اول کسب کرده اند، کمال و صعود دیگرى در مدارج آن ، و سیر دیگرى در صراط آن ، نخواهند داشت ،(دقت فرمائید).

و معلوم است که چنین چیزى قسر دائمى نخواهد بود، و اگر صرف اینکه(نفسى از نفوس میتوانسته کمالى را بدست آورد، و بخاطر عمل عاملى و تاءثیر علت هائى نتوانسته بدست بیاورد، و از دنیا رفته) قسر دائمى باشد، باید بیشتر و یا همه حوادث این عالم ، که عالم تزاحم و موطن تضاد است ، قسر دائمى باشد.

پس جمیع اجزاء این عالم طبیعى ، در همدیگر اثر دارند، و قسر دائمى که محال است ، این است که در یکى از غریزه ها نوعى از انواع اقتضاء نهاده شود، که تقاضا و یا استعداد نوعى از انواع کمال را داشته باشد ولى براى ابد این استعدادش بفعلیت نرسیده باشد، حال یا براى اینکه امرى در داخل ذاتش بوده که او را از رسیدن بکمال باز داشته ، و یا بخاطر امرى خارج از ذاتش بوده که استعداد بحسب غریزه او را باطل کرده ، که در حقیقت میتوان گفت این خود دادن غریزه و خوى باطل بکسى است که مستعد گرفتن خوى کمال است ، و جبلى کردن لغو و بیهوده کارى ، در نفس او است .(دقت بفرمائید).

و همچنین اگر انسانى را فرض کنیم ، که صورت انسانیش بصورت نوعى دیگر از انواع حیوانات ، از قبیل میمون ، و خوک ، مبدل شده باشد، که صورت حیوانیت روى صورت انسانیش نقش بسته ، و چنین کسى انسانى است خوک ، و یا انسانى است میمون ، نه اینکه بکلى انسانیتش باطل گشته ، و صورت خوکى و میمونى بجاى صورت انسانیش نقش بسته باشد.

پس وقتى انسان در اثر تکرار عمل ، صورتى از صور ملکات را کسب کند، نفسش بآن صورت متصور مى شود، و هیچ دلیلى نداریم بر محال بودن اینکه نفسانیات و صورتهاى نفسانى همانطور که در آخرت مجسم میشود، در دنیا نیز از باطن بظاهر در آمده ، و مجسم شود.

در سابق هم گفتیم : که نفس انسانیت در اول حدوثش که هیچ نقشى نداشت ، و قابل و پذیراى هر نقشى بود، مى تواند بصورتهاى خاصى متنوع شود، بعد از ابهام مشخص ، و بعد از اطلاق مقید شود، و بنابراین همانطور که گفته شد، انسان مسخ شده ، انسان است و مسخ شده ، نه اینکه مسخ شده اى فاقد انسانیت باشد(دقت فرمائید).

در جرائد روز هم ، از اخبار مجامع علمى اروپا و آمریکا چیزهائى میخوانیم ، که امکان زنده شدن بعد از مرگ را تاءیید مى کند، و همچنین مبدل شدن صورت انسان را بصورت دیگر یعنى مسخ را جائز میشمارد،

گو اینکه ما در این مباحث اعتماد باینگونه اخبار نمى کنیم ولکن مى خواهیم تذکر دهیم که اهل بحث از دانش پژوهان آنچه را دیروز خوانده اند، امروز فراموش نکنند.

در اینجا ممکن است بگوئى : بنا بر آنچه شما گفتید، راه براى تناسخ هموار شد، و دیگر هیچ مانعى از پذیرفتن این نظریه باقى نمى ماند.

در جواب میگوئیم : نه ، گفتار ما هیچ ربطى به تناسخ ندارد، چون تناسخ عبارت از این است که بگوئیم : نفس آدمى بعد از آنکه بنوعى کمال استکمال کرد، و از بدن جدا شد، به بدن دیگرى منتقل شود، و این فرضیه ایست محال چون بدنى که نفس مورد گفتگو میخواهد منتقل بآن شود، یا خودش نفس دارد، و یا ندارد، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست که یک بدن داراى دو نفس بشود، و این همان وحدت کثیر و کثرت واحد است(که محال بودنش روشن است)، و اگر نفسى ندارد، مستلزم آنست که چیزیکه بفعلیت رسیده ، دوباره برگردد بالقوه شود، مثلا پیرمرد برگردد کودک شود،(که محال بودن این نیز روشن است)، و همچنین اگر بگوئیم : نف س تکامل یافته یک انسان ، بعد از جدائى از بدنش ، ببدن گیاه و یا حیوانى منتقل شود، که این نیز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است ، که بیانش گذشت .

بحث علمى و اخلاقى(درباره رفتار و اخلاق بنىاسرائیل)

در قرآن از همه امتهاى گذشته بیشتر، داستانهاى بنى اسرائیل ، و نیز بطوریکه گفته اند از همه انبیاء گذشته بیشتر، نام حضرت موسى(علیه السلام) آمده ، چون مى بینیم نام آن جناب در صد و سى و شش جاى قرآن ذکر شده ، درست دو برابر نام ابراهیم(علیه السلام)، که آن جناب هم از هر پیغمبر دیگرى نامش بیشتر آمده ، یعنى باز بطوریکه گفته اند، نامش در شصت و نه مورد ذکر شده .

علتى که براى این معنا بنظر مى رسد، اینست که اسلام دینى است حنیف ، که اساسش توحید است ، و توحید را ابراهیم(علیه السلام) تاءسیس کرد، و آنگاه خداى سبحان آنرا براى پیامبر گرامیش محمد صلى الله علیه و آله و سلم باتمام رسانید، و فرمود:(ملة ابیکم ابراهیم هو سماکم المسلمین من قبل)،(دین توحید، دین پدرتان ابراهیم است ، او شما را از پیش مسلمان نامید) و بنى اسرائیل در پذیرفتن توحید لجوج ترین امتها بودند، و از هر امتى دیگر بیشتر با آن دشمنى کردند،

و دورتر از هر امت دیگرى از انقیاد در برابر حق بودند، همچنانکه کفار عرب هم که پیامبر اسلام گرفتار آنان شد، دست کمى از بنى اسرائیل نداشتند، و لجاجت و خصومت با حق را بجائى رساندند که آیه :(ان الذین کفروا سواء علیهم ءاءنذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤ منون)،(کسانیکه کفر ورزیدند، چه انذارشان بکنى ، و چه نکنى ایمان نمى آورند) در حقشان نازل شد و هیچ قساوت و جفا، و هیچ رذیله دیگر از رذائل ، که قرآن براى بنى اسرائیل ذکر مى کند، نیست ، مگر آنکه در کفار عرب نیز وجود داشت ، و بهر حال اگر در قصه هاى بنى اسرائیل که در قرآن آمده دقت کنى ، و در آنها باریک شوى ، و باسرار خلقیات آنان پى ببرى ، خواهى دید که مردمى فرو رفته در مادیات بودند، و جز لذائذ مادى ، و صورى ، چیزى دیگرى سرشان نمیشده ، امتى بوده اند که جز در برابر لذات و کمالات مادى تسلیم نمیشدند، و بهیچ حقیقت از حقائق ماوراء حس ایمان نمى آوردند، همچنانکه امروز هم همینطورند.

و همین خوى ، باعث شده که عقل و اراده شان در تحت فرمان و انقیاد حس و ماده قرار گیرد، و جز آنچه را که حس و ماده تجویز کند، جائز ندانند، و بغیر آنرا اراده نکنند، و باز همین انقیاد در برابر حس ، باعث شده که هیچ سخنى را نپذیرند، مگر آنکه حس آنرا تصدیق کند، واگر دست حس بتصدیق و تکذیب آن نرسید، آنرا نپذیرند، هر چند که حق باشد.

و باز این تسلیم شدنشان در برابر محسوسات ، باعث شده که هر چه را ماده پرستى صحیح بداند، و بزرگان یعنى آنها که مادیات بیشتر دارند، آنرا نیکو بشمارند، قبول کنند، هر چند که حق نباشد، نتیجه این پستى و کوتاه فکریشان هم این شد: که در گفتار و کردار خود دچار تناقض شوند، مثلا مى بینیم که از یکسو در غیر محسوسات دنباله روى دیگران را تقلید کورکورانه خوانده ، مذمت مى کنند، هر چند که عمل عمل صحیح و سزاوارى باشد، و از سوى دیگر همین دنباله روى را اگر در امور محسوس و مادى و سازگار با هوسرانیهایشان باشد، مى ستایند، هر چند که عمل عملى زشت و خلاف باشد.

یکى از عواملى که این روحیه را در یهود تقویت کرد، زندگى طولانى آنان در مصر، و در زیر سلطه مصریان است ، که در این مدت طولانى ایشانرا ذلیل و خوار کردند، و برده خود گرفته ، شکنجه دادند و بدترین عذابها را چشاندند، فرزندانشان را میکشتند، و زنانشان را زنده نگه میداشتند، که همین خود عذابى دردناک بود، که خدابدان مبتلاشان کرده بود.

و همین وضع باعث شد، جنس یهود سرسخت بار بیایند، و در برابر دستورات انبیاءشان انقیاد نداشته ، گوش بفرامین علماى ربانى خود ندهند، با اینکه آن دستورات و این فرامین ، همه بسود معاش و معادشان بود،(براى اینکه کاملا بگفته ما واقف شوید، مواقف آنان با موسى(علیه السلام)، و سایر انبیاء را از نظر بگذرانید)،

و نیز آن روحیه باعث شد که در برابر مغرضان و گردن کشان خود رام و منقاد باشند، و هر دستورى را از آنها اطاعت کنند. امروز هم حق و حقیقت در برابر تمدن مادى که ارمغان غربى ها است بهمین بلا مبتلا شده ، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است ، و از ادله ایکه دور از حس اند، هیچ دلیلى را قبول نمى کند، و د