background
وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا
و ببينى كه مردم دسته‌دسته در دين خدا درآيند،
آیه 2 سوره النَّصْر

بیان آیات

در این سوره خداى تعالى رسول گرامیش را وعده فتح و یارى مى دهد، و خبر مى دهد که به زودى آن جناب مشاهده مى کند که مردم گروه گروه داخل اسلام مى شوند، و دستورش مى دهد که به شکرانه این یارى و فتح خدایى ، خدا را تسبیح کند و حمد گوید و استغفار نماید. و این سوره بنا به استظهارى که خواهیم کرد در مدینه بعد از صلح حدیبیه و قبل از فتح مکه نازل شده

اذا جاء نصر اللّه و الفتح

بیان اینکه مراد از نصر و فتح در(اذا جاء نصر الله و الفتح ...) رسیدن آنپیشگویى شده فتح مکه است

کلمه(اذا) ظهور در استقبال(آینده) دارد، و این ظهور اقتضا دارد که مضمون آیه شریفه خبرى باشد از امرى که هنوز رخ نداده و به زودى رخ مى دهد، و چون آن امر یارى و فتح است ، در نتیجه سوره مورد بحث از مژده هایى است که خداى تعالى به پیامبر داده ، و نیز از ملاحم و خبرهاى غیبى قرآن کریم است .

و منظور از(نصر) و(فتح) - آنطور که بعضى از مفسرین پنداشته اند - جنس نصرت و فتح نیست ، تا آیه شریفه با تمامى مواقفى که خداى تعالى پیامبرش را یارى نموده و بر دشمنان پیروز کرده منطبق شود، مثلا با ایمان آوردن انصار و اهل یمن هم منطبق گردد، چون با آیه(و رایت الناس یدخلون فى دین اللّه افواجا) نمى سازد، زیرا اسلام آوردن انصار و اهل یمن و سایر مسلمانان که قبل از فتح مکه مسلمان شدند فوج فوج نبوده .

و نیز منظور آیه ، صلح حدیبیه که خداى تعالى آن را در آیه(انا فتحنا لک فتحا مبینا) فتح خوانده نمى تواند باشد، براى اینکه آیه بعدى با آن انطباق ندارد، و در صلح حدیبیه مردم فوج فوج داخل اسلام نشدند.

پس روشن ترین واقعه اى که مى تواند مصداق این نصرت و فتح باشد، فتح مکه است ، چون فتح مکه در حیات رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) و در بین همه فتوحات ، ام الفتوحات و نصرت روشنى بود که بنیان شرک را در جزیره العرب ریشه کن ساخت .

و مؤ ید این نظریه وعده نصرتى است که در ضمن آیات نازله در باره حدیبیه داده و فرموده :(انا فتحنا لک فتحا مبینا لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تاخر و یتم نعمته علیک و یهدیک صراطا مستقیما و ینصرک اللّه نصرا عزیزا)، چون بسیار نزدیک به ذهن است که منظور از فتح و نصر عزیز، همان فتح مکه باشد، چون تنها فتحى که مرتبط با فتح حدیبیه باشد همان فتح مکه است که دو سال بعد از صلح حدیبیه اتفاق افتاد.

و این نظریه به ذهن نزدیک تر است ، تا آیه را حمل کنیم بر اجابت دعوت حقه از ناحیه اهل یمن و دخول بدون خونریزیشان در اسلام ، پس نزدیک تر به اعتبار همان است که بگوییم : مراد از نصر و فتح ، نصرت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) بر کفار قریش ، و مراد از فتح ، فتح مکه است . و نیز بگوییم این سوره بعد از صلح حدیبیه و بعد از نزول سوره فتح و قبل از فتح مکه نازل شده است .

و رایت الناس یدخلون فى دین اللّه فواجا

راغب در مفردات مى گوید کلمه(فوج) به معناى جماعتى است که به سرعت عبور کنند، و جمع این کلمه(افواج) مى آید. و بنا به گفته وى معناى(داخل شدن مردم در دین خدا افواجا) این است که جماعتى بعد از جماعتى دیگر به اسلام در آیند، و مراد از دین اللّه همان اسلام است ، چون خداى تعالى به حکم آیه(ان الدین عند اللّه الاسلام) غیر اسلام را دین نمى داند.

وجه و مناسبت امر به حمد و استغفار پروردگار، بعد از دیدن نصر الهى

فسبح بحمد ربک و استغفره انه کان توابا

از آنجایى که این نصرت و فتح اذلال خداى تعالى نسبت به شرک ، و اعزاز توحید است ، و به عبارتى دیگر این نصرت و فتح ابطال باطل و احقاق حق بود، مناسب بود که از جهت اول سخن از تسبیح و تنزیه خداى تعالى برود، و از جهت دوم - که نعمت بزرگى است - سخن از حمد و ثناى او برود، و به همین جهت به آن جناب دستور داد تا خدا را با حمد تسبیح گوید.

البته در این میان وجه دیگرى براى توجیه و مناسبت این دستور هست ، و آن این است که حق خداى عزوجل که رب عالم است ، بر بنده اش این است که او را با صفات کمالش ذکر کند و همواره بیاد نقص و حاجت خود بیفتد، و چون فتح مکه باعث شد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) از گرفتاریهایى که در از بین بردن باطل و قطع ریشه فساد داشت فراغتى حاصل کند، دستورش داد که از این به بعد که فراغتت بیشتر است ، به یاد جلال خدا - که تسبیح او است - و جمالش - که حمد او است و نقص و حاجت خودش ، که استغفار است - بپردازد، و معناى استغفار در مثل رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) که آمرزیده هست ، درخواست ادامه مغفرت است ، چون احتیاج به مغفرت از نظر بقاء عینا مثل احتیاج به حدوث مغفرت است ، دقت فرمایید). و این استغفار از ناحیه آن جناب تکمیل شکرگزارى است ، و ما در آخر جلد ششم این کتاب گفتارى در معناى آمرزش گناه گذراندیم .

(انه کان توابا) - این جمله دستور به استغفار را تعلیل مى کند، و در عین حال تشویق و تاءکید هم هست

بحث روایتى

چند روایت مربوط به نزول سوره نصر

در مجمع البیان از مقاتل روایت کرده که گفت : وقتى این سوره نازل شد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آن را بر اصحابش ‍ قرائت کرد، اصحاب همه خوشحال گشته به یکدیگر مژده مى دادند، ولى وقتى عباس آن را شنید گریه کرد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پرسید: چرا مى گریى عمو؟ عرضه داشت : من خیال مى کنم این سوره خبر مرگ تو را به تو مى دهد، یا رسول الله . حضرت فرمود: بله این سوره همان را مى گوید که تو فهمیدى ، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) بعد از نزول این سوره بیش ‍ از دو سال زندگى نکرد، و از آن به بعد هم دیگر کسى او را خندان و خوشحال ندید.

مؤ لف : این معنا در تعدادى از روایات با عباراتى مختلف آمده .

و بعضى در وجه دلالت سوره بر خبر مرگ آن جناب چنین گفته اند که : این سوره دلالت دارد بر اینکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) از انجام رسالات خود فارغ شده ، آنچه بنا بود انجام دهد انجام داده ، و دوران تلاش و مجاهدتش به سر رسیده ، و معلوم است که طبق مثل معروف عند الکمال یرقب الزوال ، هر چیزى که به حد کمالش رسید باید منتظر زوالش بود.

و در همان کتاب از ام سلمه روایت کرده که گفت : رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در اواخر عمرش نمى ایستاد و نمى نشست و نمى آمد و نمى رفت ، مگر اینکه مى گفت : سبحان الله و بحمده و استغفر الله و اتوب الیه ما علت این معنا را پرسیدیم ، فرمود: من بدین عمل مامور شده ام ، آنگاه این سوره را مى خواند:(اذا جاء نصر الله و الفتح).

مؤ لف : و در این معنا روایات یکى دو تا نیست ، البته در بین آنها در اینکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) چه ذکرى مى گفته اختلاف هست .

و در عیون به سند خود از حسین بن خالد از حضرت رضا(علیه السلام) روایت آورده که گفت : من از پدرم شنیدم که از پدرش ‍(علیه السلام) حدیث کرد که : اولین سوره اى که از قرآن نازل شد سوره(بسم الله الرحمن الرحیم اقرا باسم ربک) بود، و آخرین سوره اى که نازل شد سوره اذا جاء نصر الله بود.

مؤ لف : شاید منظور از آخرین سوره در بست و به طور تمام بوده ، که در این صورت منافات ندارد که بعضى آیات سایر سوره ها بعد از این سوره نازل شده باشد.

تفصیل داستان فتح مکه : پیمان شکنى مکیان ، حرکت قواى اسلام ، وقایع بین راه ، واردشدن به شهر و...

و در مجمع البیان در داستان فتح مکه آمده : بعد از آنکه در سال حدیبیه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با مشرکین قریش ‍ صلح نمود، یکى از شرائط صلح این بود که هر کس و هر قبیله عرب بخواهد مى تواند داخل در عهد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شود، و هر کس و هر قبیله بخواهد مى تواند داخل در عهد قریش گردد، قبیله خزاعه به عهد و عقد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پیوست ، و قبیله بنى بکر در عقد و پیمان قریش در آمد، و بین این دو قبیله از قدیم الایام دشمنى بود.

در این بین جنگى میان بنى بکر و خزاعه اتفاق افتاد، و قریش بنى بکر را با دادن سلاح کمک کردند، ولى آشکارا کمک انسانى ندادند به جز بعضى افراد، از آن جمله عکرمه بن ابى جهل و سهیل بن عمرو که شبانه و مخفیانه به کمک بنى بکر رفتند.

ناگزیر عمرو بن سالم خزاعى سوار بر مرکب خود شد و به مدینه نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شتافت ، و این در هنگامى بود که مساله فتح مکه بر سر زبانها افتاده بود، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در مسجد در بین مردم بود، عمرو بن سالم ایستاد و این اشعار را سرود:

لا هم انى ناشد محمدا

حلف ابینا و ابیه الاتلدا

ان قریشا اخلفوک الموعدا

و نقضوا میثاقک الموکدا

و قتلونا رکعا و سجدا

رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: اى عمرو بس است سپس برخاست و به خانه همسرش میمونه رفت و فرمود: آبى برایم آماده ساز، آنگاه شروع کرد به غسل و شستشوى خود، و مى فرمود: یارى نشوم اگر بنى کعب - خویشاوندان عمرو بن سالم - را یارى نکنم ، آنگاه از خزاعه بدیل بن ورقاء با جماعتى حرکت کرده نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آمدند، آنها هم آنچه از بنى بکر و قریش کشیده بودند و مخصوصا یارى قریش از بنى بکر را به اطلاع آن حضرت رسانده به طرف مکه برگشتند.

و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) از پیش خبر داده بود که گویا مى بینم ابو سفیان از طرف قریش به سوى شما مى آید تا پیمان صلح حدیبیه را تمدید کند و به زودى بدیل بن ورقاء را در راه مى بیند. اتفاقا همینطور که فرموده بود پیش آمد، بدیل و همرهانش ابو سفیان را در عسفان دیدند که از طرف قریش به مدینه مى رود تا پیمان را تمدید و محکم کند.

همینکه ابو سفیان بدیل را دید پرسید: از کجا مى آیى ؟ گفت رفته بودم کنار دریا و این بیابانهاى اطراف . گفت : مدینه نزد محمد نرفتى ؟ پاسخ داد نه . و از هم جدا شدند، بدیل به طرف مکه رهسپار شد، ابو سفیان به همراهان خود گفت : اگر بدیل مدینه رفته باشد، حتما آذوقه شترش را از هسته خرما داده ، برویم ببینیم شترش کجا خوابیده بود، رفتند و آنجا را یافته پشکل شتر بدیل را پیدا کردند و شکافتند دیدند هسته خرما در آن هست ابو سفیان گفت به خدا سوگند بدیل نزد محمد رفته بود.

ابو سفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت ، عرضه داشت : اى محمد خون قوم و خویشاوندانت را حفظ کن و قریش را پناه بده و مدت پیمان را تمدید کن . رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: آیا علیه مسلمانان توطئه کردید و نیرنگ بکار زدید و پیمان را شکستید؟ ابو سفیان گفت : نه . فرمود: اگر نشکسته اید ما بر سر پیمان خود هستیم . ابو سفیان از آنجا بیرون آمد، به ابو بکر برخورد و گفت : قریش را در پناه خود گیر. ابو بکر گفت : واى بر تو مگر کسى مى تواند علیه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) کسى را پناه بدهد. از او هم گذشت به عمر بن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم گذشت به منزل دخترش ام حبیبه همسر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت و خواست تا روى فرش رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بنشیند، دخترش خم شد و فرش را جمع کرد، ابو سفیان گفت : دخترم آیا دریغ کردى از اینکه پدرت روى فرش بنشیند گفت : بله ، این فرش رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است ، و تو به خاطر شرکت نجس و پلید هستى و نمى توانى روى این فرش بنشینى .

از آنجا هم بیرون شد و به خانه فاطمه(علیهاالسلام) رفت و گفت : اى دختر سید عرب ، آیا قریش را پناه مى دهى و مدت پیمان ایشان را تمدید مى کنى ؟ اگر چنین کنى گرامى ترین خانم در همه مردم خواهى بود. فاطمه(علیهاالسلام) فرمود جوار من جوار رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است . پرسید: آیا ممکن نیست به دو پسرانت دستور دهى این کار را بکنند؟ فرمود: به خدا سوگند بچه هاى من کودکند و به حدى نرسیده اند که بین مردم جوار دهند، علاوه بر این ، هیچ مسلمانى نمى تواند به دشمن رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) پناه دهد. آنگاه رو به على بن ابى طالب(علیه السلام) کرد و گفت : اى ابا الحسن چاره ام از همه جا قطع شده ، از تو مى خواهم برایم خیر خواهى کنى و راه چاره اى پیش پایم بگذارى . على(علیه السلام) فرمود: تو پیر مرد قریشى ، برخیز و بر در مسجد بایست و اعلام کن که همه بدانید من قریش را در پناه و جوار خود قرار دادم ، این را بگو و به دیار خودت مکه برگرد، ابو سفیان پرسید: این کار دردى از من دوا خواهد کرد؟ فرمود: به خدا سوگند گمان ندارم ، و لیکن چاره دیگرى برایت سراغ ندارم ، ناگزیر ابو سفیان برخاست و در مسجد فریاد زد ایها الناس من قریش را در جوار خود قرار دادم ، آنگاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت . وقتى وارد بر قریش شد، پرسیدند چه خبر آورده اى ؟ ابو سفیان قصه را برایشان شرح داد. گفتند: به خدا سوگند على بن ابى طالب کارى برایت انجام نداده ، جز اینکه به بازیت گرفته ، و اعلامى که در بین مسلمانان کردى هیچ فایده اى ندارد، ابو سفیان گفت : نه به خدا سوگند على منظورش بازى دادن من نبود، ولى چاره دیگرى نداشتم .

رسول خدا صلى الله علیه و آله عزم خود را براى فتح مکه جزم مى کند

راوى مى گوید: رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) دستور داد تا مسلمانان براى جنگ با مردم مکه ، مجهز و آماده شوند، و آنگاه عرضه داشت بار الها چشم و گوش قریش را از کار ما بپوشان و از رسیدن اخبار ما به ایشان جلوگیرى فرما تا ناگهانى بر سرشان بتازیم و قریش را در شهرشان مکه غافلگیر سازیم ، در این هنگام بود که حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قریش نوشت و به دست آن زن داد تا به مکه برساند، ولى خبر این خیانتش از آسمان به رسول الله رسید، و على(علیه السلام) و زبیر را فرستاد تا نامه را از آن زن بگیرند، که داستانش در سوره ممتحنه گذشت

رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در داستان فتح مکه ابوذر غفارى را جانشین خود در مدینه کرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود که با ده هزار نفر لشکر از مدینه بیرون آمد، و این در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار حتى یک نفر تخلف نکرد. از سوى دیگر ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب(پسر عموى رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم)،

و عبد الله بن امیه بن مغیره ، در بین راه در محلى به نام(نیق العقاب) رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را دیدند، و اجازه ملاقات خواستند، لیکن آنجناب اجازه نداد، ام سلمه همسر رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) در وساطت و شفاعت آن دو عرضه داشت : یا رسول الله(صلى الله علیه و آله وسلم) یکى از این دو پسر عموى تو و دیگرى پسر عمه و داماد تو است . فرمود مرا با ایشان کارى نیست ، اما پسر عمویم هتک حرمتم کرده ، و اما پسر عمه و دامادم همان کسى است که در باره من در مکه آن سخنان را گفته بود، وقتى خبر این گفتگو به ایشان رسید ابو سفیان که پسر خوانده اى همراهش بود گفت : به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست این کودک را مى گیرم و سر به بیابان مى گذارم ، آنقدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بمیریم ، این سخن به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رسید، حضرت دلش سوخت و اجازه ملاقاتشان داد، هر دو به دیدار آن جناب شتافته اسلام آوردند. و چون رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در مر الظهران بار انداخت ، و با اینکه این محل نزدیک مکه است ، مردم مکه از حرکت آن جناب بکلى بى خبر بودند، در آن شب ابو سفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء از مکه بیرون آمدند تا خبرى کسب کنند.

از سوى دیگر عباس عموى پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) با خود گفت پناه به خدا، خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوههاى مکه رسیده ، و کسى نیست به او خبرى بدهد، به خدا اگر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به ناگهانى بر سر قریش ‍ بتازد و با شمشیر وارد مکه شود، قریش تا آخر دهر نابود شده ، این بى قرارى وادارش کرد همان شبانه بر استر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) سوار شده به راه بیفتد، با خود مى گفت : بروم بلکه لابلاى درخت هاى اراک اقلا به هیزم کشى برخورم ، و یا دامدارى را ببینم ، و یا به کسى که از سفر مى رسد و به طرف مکه مى رود برخورد نمایم ، به او بگویم به قریش خبر دهد که لشکر رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) تا کجا آمده ، بلکه بیایند التماس کنند و امان بخواهند تا آن جناب از ریختن خونشان صرفنظر کند.

دیدار ابوسفیان با پیامبر صلى الله علیه و آله و اسلام آوردن او بهنقل از عباس

از اینجا مطلب را از قول عباس مى خوانیم : به خدا سوگند در لابلاى درختان اراک دور مى زدم تا شاید به کسى برخورم ، که ناگهان صدایى شنیدم که چند نفر با هم صحبت مى کردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء بودند، و شنیدم ابو سفیان مى گفت به خدا سوگند هیچ شبى در همه عمرم چنین آتشى ندیده ام ، بدیل در پاسخ گفت : به نظر من این آتشها از قبیله خزاعه باشد، ابو سفیان گفت : خزاعه پست تر از اینند که چنین لشکرى انبوه فراهم آورند من او را از صدایش شناختم ،

و صدا زدم اى ابا حنظله - ابو سفیان - تا صدایم را شنید شناخت ، و گفت ابو الفضل تویى ؟ گفتم آرى ، گفت : لبیک پدر و مادرم فداى تو باد، چه خبر آورده اى ؟ گفتم : اینک رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است با لشکرى آمده که شما را تاب مقاومت آن نیست ، ده هزار نفر از مسلمین است . پرسید: پس مى گویى چه کنم ؟ گفتم : با من سوار شو تا نزد آن جناب برویم تا از حضرتش برایت امان بخواهم ، به خدا قسم اگر آن جناب بر تو دست یابد گردنت را مى زند، ابو سفیان با من سوار شد، با شتاب استر را به طرف رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) راندم ، از هر اجاق و آتشى رد مى شدیم مى گفتند: این عموى رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) و سوار بر استر آن جناب است ، تا به آتش عمر بن خطاب رسیدیم ، صدا زد اى ابا سفیان حمد خداى را که وقتى به تو دست یافتیم که هیچ عهد و پیمانى در بین نداریم ، آنگاه به عجله به طرف رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) دوید، من نیز استر را به شتاب رساندم ، به طورى که عمر و استر من جلو درب قبه راه را به یکدیگر بستند، و بالاخره عمر زودتر داخل شد، آنطور که یک سواره کندرو، از پیاده کندرو جلو مى زند.

عمر عرضه داشت : یا رسول الله این ابو سفیان دشمن خدا است که خداى تعالى ما را بر او مسلط کرده و اتفاقا عهد و پیمانى هم بین ما و او نیست اجازه بده تا گردنش را بزنم ، من عرضه داشتم : یا رسول الله من او را پناه داده ام ، و آنگاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را - به رسم التماس - گرفتم ، و عرضه داشتم به خدا سوگند کسى غیر از من امروز در باره او سخن نگوید، ولى عمر اصرار مى ورزید، به او گفتم : اى عمر آرام بگیر، درست است که این مرد چنین و چنان کرده ، ولى هر چه باشد از آل عبد مناف است ، نه از عدى بن کعب - دودمان تو - اگر از دودمان تو بود من وساطتش را نمى کردم . عمر گفت اى عباس ، کوتاه بیا، اسلام آوردن تو آن روز که اسلام آوردى محبوب تر بود براى من از اینکه پدرم خطاب اسلام بیاورد. مى خواست بگوید: تعصب دودمانى در کارم نیست ، به شهادت اینکه از اسلام تو خوشحال شدم بیش از آنکه پدرم مسلمان مى شد، اگر مى شد. در این جا رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به عمویش عباس فرمود فعلا برو او را امان دادیم ، فردا صبح او را نزد من آر.

مى گوید: صبح زود قبل از هر کس دیگر او را نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بردم ، همینکه او را دید فرمود: واى بر تو اى ابا سفیان آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمى جز الله معبودى نیست ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو که چقدر پابند رحمى ، و چقدر کریم و رحیم و حلیمى ،

به خدا قسم اگر احتمال مى دادم که با خداى تعالى خداى دیگرى باشد، باید آن خدا در جنگ بدر و روز احد یاریم مى کرد. رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) فرمود: واى بر تو اى ابا سفیان آیا وقت آن نشده که بفهمى من فرستاده خداى تعالى هستم ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فدایت شود، در این مساله هنوز شکى در دلم است عباس مى گوید: به او گفتم واى بر تو شهادت بده به حق قبل از اینکه گردنت را بزنند. ابو سفیان بناچار شهادت داد.

در این هنگام رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) فرمود: اى عباس برگرد و او را در تنگه دره نگه دار، تا لشکر خدا از پیش روى او بگذرد، و او قدرت خداى تعالى را ببیند، من او را نزدیک دماغه کوه ، تنگترین نقطه دره نگه داشتم ، لشکریان اسلام قبیله قبیله رد مى شدند و او مى پرسید: اینها کیانند؟ و من پاسخ مى دادم ، و مى گفتم مثلا این قبیله اسلم است ، این جهینه است ، این فلان است ، تا در آخر خود رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در کتیبه خضراء از مهاجرین و انصار عبور کرد، در حالى که نفرات کتیبه آنچنان غرق آهن شده بودند که جز حدقه چشم از ایشان پیدا نبود، ابو سفیان پرسید اینها کیانند : اى ابا الفضل ؟ گفتم این رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است که با مهاجرین و انصار در حرکت است . ابو سفیان گفت : اى ابا الفضل سلطنت برادرزاده ات عظیم شده ، گفتم واى بر تو سلطنت و پادشاهى نیست . بلکه نبوت است ، گفت : بله حالا که چنین است .

حرکت لشکر اسلام بر سوى مکه و فتح مکه

حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آمدند، و اسلام را پذیرفته با آن جناب بیعت کردند، وقتى مراسم بیعت تمام شد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آن دو را پیشاپیش خود روانه به سوى قریش کرد تا ایشان را به سوى اسلام دعوت کنند و اعلام بدارند هر کس بر خانه ابو سفیان که بالاى مکه است داخل بشود ایمن است ، و هر کس داخل خانه حکیم که در پایین مکه است بشود او نیز ایمن خواهد بود، و هر کس هم درب خانه خود را بروى خود ببندد و دست به شمشیر نزند ایمن است .

و بعد از آنکه ابو سفیان و حکیم بن حزام از نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بیرون آمدند و به طرف مکه روانه شدند، رسول خدا( صلى الله علیه و آله وسلم) زبیر بن عوام را به سرکردگى جمعى از سواره نظام مهاجرین مامور فرمود تا بیرق خود را در بلندترین نقطه مکه که محلى است به نام حجون نصب کند و فرمود از آنجا حرکت نکنید تا من برسم ،

و وقتى خود آن جناب به مکه رسید، در همین حجون خیمه زد، و سعد بن عباده را به سرکردگى کتیبه انصار در مقدمه اش ، و خالد بن ولید را با جمعیتى از مسلمانان قضاعه وبنى سلیم را دستور داد تا به پایین مکه بروند، و پرچم خود را در آنجا نرسیده به خانه ها نصب کنند.

و به ایشان دستور داد که به هیچ وجه متعرض کسى نشوند و با کسى نجنگند، مگر آنکه ابتدا به جنگ کرده باشد، و دستور داد چهار نفر را هر جا دیدند به قتل برسانند: 1 - عبد الله بن سعد بن ابى سرح 2 - حویرث بن نفیل 3 - ابن خطل 4 - مقبس بن ضبابه ، و نیز دستورشان داد که دو نفر مطرب و آوازه خوان را هر جا دیدند بکشند، و اینها کسانى بودند که با آوازه خوانیهایشان رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) را هجومى گفتند. و فرمود حتى اگر دیدند دست به پرده کعبه دارند در همان حال به قتلشان برسانند. طبق این فرمان على(علیه السلام) حویرث بن نفیل و یکى از دو آوازه خوانها را کشت ، و آن دیگرى متوارى شد، و نیز مقبس بن ضبابه را در بازار به قتل رسانید، و ابن خطل را در حالى که دست به پرده کعبه داشت پیدا کردند، و دو نفر به وى حمله کردند، یکى سعید بن حریث ، و دیگرى عمار بن یاسر، سعید از عمار سبقت گرفت و او را به قتل رسانید.

ابو سفیان با شتاب خود را به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رسانیده رکاب مرکب آن جناب را گرفت و بدان بوسه زد، آنگاه گفت : پدر و مادرم به قربانت ، آیا نشنیدى که سعد گفته :

الیوم یوم الملحمه

الیوم تسبى الحرمه

حضرت به على(علیه السلام) دستور داد: به عجله خود را به سعد برسان ، و پرچم - که همواره به دست فرمانداران سپرده مى شد - را از او بگیر، و تو خودت آن را داخل شهر کن ، اما با رفق و مدارا، و على(علیه السلام) پرچم انصار را از سعد بن عباده گرفت ، و انصار را همانطور که فرموده بود با رفق و مدارا داخل شهر کرد.

خطبه پیامبر(صلى الله علیه و آله) بعد از فتح مکه

بعد از آنکه خود رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) وارد مکه شد، صنادید(بزرگان) قریش داخل کعبه شدند، و به اصطلاح بست نشستند، چون گمان نمى کردند - با آن همه جنایات که کرده بودند - جان سالم بدر برند، در این هنگام رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) وارد مسجد الحرام شد و تا جلو درب کعبه پیش آمد،

در آنجا ایستاده سخن آغاز کرده فرمود :(لا اله الا الله وحده وحده انجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده) معبودى نیست به جز الله ، تنها او تنها او که وعده خود به کرسى نشاند و بنده خود را یارى داد، و یک تنه همه حزبهاى مخالفش را از میدان بدر برد، هان اى مردم هر مال و هر امتیاز موروثى و طبقاتى ، و هر خونى که در جاهلیت محترم بود، زیرا این دو پاى من(من امروز همه آنها را لغو اعلام مى کنم) مگر پرده دارى کعبه و سقایت حاجیان ، که این دو امتیاز را به صاحبانش اگر اهلیت داشته باشند بر مى گردانم ، هان اى مردم ، مکه همچنان بلد الحرام است ، چون خداى تعالى آن را از ازل حرمت داده ، براى احدى قبل از من و براى خود من کشتار در آن حلال نبوده ، تنها براى من پاسى از روز حلیت داده شده ، از آن گذشته تا روزى که قیامت بپا شود این بلد، بلد الحرام خواهد بود، گیاه و روئیدنیهایش مادامى که سبز باشد کنده نمى شود، و درختانش قطع نمى گردد، و شکارش مورد تعرض احدى قرار نمى گیرد، گیرد(و با اشاره دست و یا سر و صدا فرارى نمى شود) و کسى نمى تواند گم شده اى را بردارد، مگر به منظور اینکه صاحبش را پیدا کند، و گم شده اش را بدو بدهد.

آنگاه فرمود: هان اى مردم مکه ! براى پیامبر خدا همسایگان بسیار بدى بودید، نبوت و دعوتش را تکذیب کردید، و او را از خود راندید، و از وطن مالوفش بیرون کردید و آزارش دادید، و به این اکتفا نکردید، حتى به محل هجرتم لشکر کشیدید و با من به قتال پرداختید، با همه این جنایات بروید که شما آزاد شدگانید.

وقتى این صدا و این خبر به گوش کفار مکه که تا آن ساعت در پستوى خانه ها پنهان شده بودند رسید، مثل اینکه سر از قبر برداشته باشند همه به اسلام گرویدند، و چون مکه با لشکرکشى فتح شده بود، و قانونا تمامى مردمش غنیمت و بردگان اسلام بودند، ولى رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) همه را آزاد کرد، از این جهت از آنان تعبیر کرد به طلقاء.

پس از آن ابن الزبعرى شرفیاب حضور رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شد، و اسلام آورد و اشعار زیر را انشاء نمود:

یا رسول الاله ان لسانى

راتق ما فتقت اذا انا بور

اذا ابارى الشیطان فى سنن

الغى و من مال میله مثبور

امن اللحم و العظام لربى

ثم نفسى الشهید انت نذیر.

مجمع البیان سپس اضافه مى کند از ابن مسعود روایت شده که گفت : رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در روز فتح داخل مکه شد، در حالى که پیرامون خانه کعبه سیصد و شصت بت کار گذاشته بودند، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با چوبى که در دست شریف داشت به یک یک آن بت ها مى زد و مى خواند:(جاء الحق و ما یبدى ء الباطل و ما یعید - حق آمد دیگر باطل را آغاز نمى کند و بر نمى گرداند) و نیز مى خواند:(جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا).

و نیز از ابن عباس روایت شده که گفت : وقتى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) وارد مکه شد، حاضر نشد داخل خانه شود، در حالى که معبودهاى مشرکین در آنجا باشد و دستور داد قبل از ورود آن جناب بت ها را بیرون سازند، و نیز مجسمه اى از ابراهیم و اسماعیل(علیهماالسلام) بود که در دستشان چوبه از لام - که وسیله اى براى نوعى قمار بود - وجود داشت ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: خدا بکشد مشرکین را، به خدا سوگند که خودشان هم مى دانستند که ابراهیم و اسماعیل(علیهماالسلام) هرگز مرتکب قمار از لام نشدند.

مؤ لف : روایات پیرامون داستان فتح مکه بسیار زیاد است ، هر کس بخواهد به همه آنها واقف شود باید به کتب تاریخ و جوامع اخبار مراجعه کند، آنچه ما آوردیم به منزله خلاصه اى بود.-----------بحث روایتى

چند روایت مربوط به نزول سوره نصر

در مجمع البیان از مقاتل روایت کرده که گفت : وقتى این سوره نازل شد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آن را بر اصحابش ‍ قرائت کرد، اصحاب همه خوشحال گشته به یکدیگر مژده مى دادند، ولى وقتى عباس آن را شنید گریه کرد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پرسید: چرا مى گریى عمو؟ عرضه داشت : من خیال مى کنم این سوره خبر مرگ تو را به تو مى دهد، یا رسول الله . حضرت فرمود: بله این سوره همان را مى گوید که تو فهمیدى ، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) بعد از نزول این سوره بیش ‍ از دو سال زندگى نکرد، و از آن به بعد هم دیگر کسى او را خندان و خوشحال ندید.

مؤ لف : این معنا در تعدادى از روایات با عباراتى مختلف آمده .

و بعضى در وجه دلالت سوره بر خبر مرگ آن جناب چنین گفته اند که : این سوره دلالت دارد بر اینکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) از انجام رسالات خود فارغ شده ، آنچه بنا بود انجام دهد انجام داده ، و دوران تلاش و مجاهدتش به سر رسیده ، و معلوم است که طبق مثل معروف عند الکمال یرقب الزوال ، هر چیزى که به حد کمالش رسید باید منتظر زوالش بود.

و در همان کتاب از ام سلمه روایت کرده که گفت : رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در اواخر عمرش نمى ایستاد و نمى نشست و نمى آمد و نمى رفت ، مگر اینکه مى گفت : سبحان الله و بحمده و استغفر الله و اتوب الیه ما علت این معنا را پرسیدیم ، فرمود: من بدین عمل مامور شده ام ، آنگاه این سوره را مى خواند:(اذا جاء نصر الله و الفتح).

مؤ لف : و در این معنا روایات یکى دو تا نیست ، البته در بین آنها در اینکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) چه ذکرى مى گفته اختلاف هست .

و در عیون به سند خود از حسین بن خالد از حضرت رضا(علیه السلام) روایت آورده که گفت : من از پدرم شنیدم که از پدرش ‍(علیه السلام) حدیث کرد که : اولین سوره اى که از قرآن نازل شد سوره(بسم الله الرحمن الرحیم اقرا باسم ربک) بود، و آخرین سوره اى که نازل شد سوره اذا جاء نصر الله بود.

مؤ لف : شاید منظور از آخرین سوره در بست و به طور تمام بوده ، که در این صورت منافات ندارد که بعضى آیات سایر سوره ها بعد از این سوره نازل شده باشد.

تفصیل داستان فتح مکه : پیمان شکنى مکیان ، حرکت قواى اسلام ، وقایع بین راه ، واردشدن به شهر و...

و در مجمع البیان در داستان فتح مکه آمده : بعد از آنکه در سال حدیبیه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با مشرکین قریش ‍ صلح نمود، یکى از شرائط صلح این بود که هر کس و هر قبیله عرب بخواهد مى تواند داخل در عهد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شود، و هر کس و هر قبیله بخواهد مى تواند داخل در عهد قریش گردد، قبیله خزاعه به عهد و عقد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پیوست ، و قبیله بنى بکر در عقد و پیمان قریش در آمد، و بین این دو قبیله از قدیم الایام دشمنى بود.

در این بین جنگى میان بنى بکر و خزاعه اتفاق افتاد، و قریش بنى بکر را با دادن سلاح کمک کردند، ولى آشکارا کمک انسانى ندادند به جز بعضى افراد، از آن جمله عکرمه بن ابى جهل و سهیل بن عمرو که شبانه و مخفیانه به کمک بنى بکر رفتند.

ناگزیر عمرو بن سالم خزاعى سوار بر مرکب خود شد و به مدینه نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شتافت ، و این در هنگامى بود که مساله فتح مکه بر سر زبانها افتاده بود، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در مسجد در بین مردم بود، عمرو بن سالم ایستاد و این اشعار را سرود:

لا هم انى ناشد محمدا

حلف ابینا و ابیه الاتلدا

ان قریشا اخلفوک الموعدا

و نقضوا میثاقک الموکدا

و قتلونا رکعا و سجدا

رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: اى عمرو بس است سپس برخاست و به خانه همسرش میمونه رفت و فرمود: آبى برایم آماده ساز، آنگاه شروع کرد به غسل و شستشوى خود، و مى فرمود: یارى نشوم اگر بنى کعب - خویشاوندان عمرو بن سالم - را یارى نکنم ، آنگاه از خزاعه بدیل بن ورقاء با جماعتى حرکت کرده نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آمدند، آنها هم آنچه از بنى بکر و قریش کشیده بودند و مخصوصا یارى قریش از بنى بکر را به اطلاع آن حضرت رسانده به طرف مکه برگشتند.

و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) از پیش خبر داده بود که گویا مى بینم ابو سفیان از طرف قریش به سوى شما مى آید تا پیمان صلح حدیبیه را تمدید کند و به زودى بدیل بن ورقاء را در راه مى بیند. اتفاقا همینطور که فرموده بود پیش آمد، بدیل و همرهانش ابو سفیان را در عسفان دیدند که از طرف قریش به مدینه مى رود تا پیمان را تمدید و محکم کند.

همینکه ابو سفیان بدیل را دید پرسید: از کجا مى آیى ؟ گفت رفته بودم کنار دریا و این بیابانهاى اطراف . گفت : مدینه نزد محمد نرفتى ؟ پاسخ داد نه . و از هم جدا شدند، بدیل به طرف مکه رهسپار شد، ابو سفیان به همراهان خود گفت : اگر بدیل مدینه رفته باشد، حتما آذوقه شترش را از هسته خرما داده ، برویم ببینیم شترش کجا خوابیده بود، رفتند و آنجا را یافته پشکل شتر بدیل را پیدا کردند و شکافتند دیدند هسته خرما در آن هست ابو سفیان گفت به خدا سوگند بدیل نزد محمد رفته بود.

ابو سفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت ، عرضه داشت : اى محمد خون قوم و خویشاوندانت را حفظ کن و قریش را پناه بده و مدت پیمان را تمدید کن . رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: آیا علیه مسلمانان توطئه کردید و نیرنگ بکار زدید و پیمان را شکستید؟ ابو سفیان گفت : نه . فرمود: اگر نشکسته اید ما بر سر پیمان خود هستیم . ابو سفیان از آنجا بیرون آمد، به ابو بکر برخورد و گفت : قریش را در پناه خود گیر. ابو بکر گفت : واى بر تو مگر کسى مى تواند علیه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) کسى را پناه بدهد. از او هم گذشت به عمر بن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم گذشت به منزل دخترش ام حبیبه همسر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت و خواست تا روى فرش رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بنشیند، دخترش خم شد و فرش را جمع کرد، ابو سفیان گفت : دخترم آیا دریغ کردى از اینکه پدرت روى فرش بنشیند گفت : بله ، این فرش رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است ، و تو به خاطر شرکت نجس و پلید هستى و نمى توانى روى این فرش بنشینى .

از آنجا هم بیرون شد و به خانه فاطمه(علیهاالسلام) رفت و گفت : اى دختر سید عرب ، آیا قریش را پناه مى دهى و مدت پیمان ایشان را تمدید مى کنى ؟ اگر چنین کنى گرامى ترین خانم در همه مردم خواهى بود. فاطمه(علیهاالسلام) فرمود جوار من جوار رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است . پرسید: آیا ممکن نیست به دو پسرانت دستور دهى این کار را بکنند؟ فرمود: به خدا سوگند بچه هاى من کودکند و به حدى نرسیده اند که بین مردم جوار دهند، علاوه بر این ، هیچ مسلمانى نمى تواند به دشمن رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) پناه دهد. آنگاه رو به على بن ابى طالب(علیه السلام) کرد و گفت : اى ابا الحسن چاره ام از همه جا قطع شده ، از تو مى خواهم برایم خیر خواهى کنى و راه چاره اى پیش پایم بگذارى . على(علیه السلام) فرمود: تو پیر مرد قریشى ، برخیز و بر در مسجد بایست و اعلام کن که همه بدانید من قریش را در پناه و جوار خود قرار دادم ، این را بگو و به دیار خودت مکه برگرد، ابو سفیان پرسید: این کار دردى از من دوا خواهد کرد؟ فرمود: به خدا سوگند گمان ندارم ، و لیکن چاره دیگرى برایت سراغ ندارم ، ناگزیر ابو سفیان برخاست و در مسجد فریاد زد ایها الناس من قریش را در جوار خود قرار دادم ، آنگاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت . وقتى وارد بر قریش شد، پرسیدند چه خبر آورده اى ؟ ابو سفیان قصه را برایشان شرح داد. گفتند: به خدا سوگند على بن ابى طالب کارى برایت انجام نداده ، جز اینکه به بازیت گرفته ، و اعلامى که در بین مسلمانان کردى هیچ فایده اى ندارد، ابو سفیان گفت : نه به خدا سوگند على منظورش بازى دادن من نبود، ولى چاره دیگرى نداشتم .

رسول خدا صلى الله علیه و آله عزم خود را براى فتح مکه جزم مى کند

راوى مى گوید: رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) دستور داد تا مسلمانان براى جنگ با مردم مکه ، مجهز و آماده شوند، و آنگاه عرضه داشت بار الها چشم و گوش قریش را از کار ما بپوشان و از رسیدن اخبار ما به ایشان جلوگیرى فرما تا ناگهانى بر سرشان بتازیم و قریش را در شهرشان مکه غافلگیر سازیم ، در این هنگام بود که حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قریش نوشت و به دست آن زن داد تا به مکه برساند، ولى خبر این خیانتش از آسمان به رسول الله رسید، و على(علیه السلام) و زبیر را فرستاد تا نامه را از آن زن بگیرند، که داستانش در سوره ممتحنه گذشت

رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در داستان فتح مکه ابوذر غفارى را جانشین خود در مدینه کرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود که با ده هزار نفر لشکر از مدینه بیرون آمد، و این در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار حتى یک نفر تخلف نکرد. از سوى دیگر ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب(پسر عموى رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم)،

و عبد الله بن امیه بن مغیره ، در بین راه در محلى به نام(نیق العقاب) رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را دیدند، و اجازه ملاقات خواستند، لیکن آنجناب اجازه نداد، ام سلمه همسر رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) در وساطت و شفاعت آن دو عرضه داشت : یا رسول الله(صلى الله علیه و آله وسلم) یکى از این دو پسر عموى تو و دیگرى پسر عمه و داماد تو است . فرمود مرا با ایشان کارى نیست ، اما پسر عمویم هتک حرمتم کرده ، و اما پسر عمه و دامادم همان کسى است که در باره من در مکه آن سخنان را گفته بود، وقتى خبر این گفتگو به ایشان رسید ابو سفیان که پسر خوانده اى همراهش بود گفت : به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست این کودک را مى گیرم و سر به بیابان مى گذارم ، آنقدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بمیریم ، این سخن به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رسید، حضرت دلش سوخت و اجازه ملاقاتشان داد، هر دو به دیدار آن جناب شتافته اسلام آوردند. و چون رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در مر الظهران بار انداخت ، و با اینکه این محل نزدیک مکه است ، مردم مکه از حرکت آن جناب بکلى بى خبر بودند، در آن شب ابو سفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء از مکه بیرون آمدند تا خبرى کسب کنند.

از سوى دیگر عباس عموى پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) با خود گفت پناه به خدا، خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوههاى مکه رسیده ، و کسى نیست به او خبرى بدهد، به خدا اگر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به ناگهانى بر سر قریش ‍ بتازد و با شمشیر وارد مکه شود، قریش تا آخر دهر نابود شده ، این بى قرارى وادارش کرد همان شبانه بر استر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) سوار شده به راه بیفتد، با خود مى گفت : بروم بلکه لابلاى درخت هاى اراک اقلا به هیزم کشى برخورم ، و یا دامدارى را ببینم ، و یا به کسى که از سفر مى رسد و به طرف مکه مى رود برخورد نمایم ، به او بگویم به قریش خبر دهد که لشکر رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) تا کجا آمده ، بلکه بیایند التماس کنند و امان بخواهند تا آن جناب از ریختن خونشان صرفنظر کند.

دیدار ابوسفیان با پیامبر صلى الله علیه و آله و اسلام آوردن او بهنقل از عباس

از اینجا مطلب را از قول عباس مى خوانیم : به خدا سوگند در لابلاى درختان اراک دور مى زدم تا شاید به کسى برخورم ، که ناگهان صدایى شنیدم که چند نفر با هم صحبت مى کردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء بودند، و شنیدم ابو سفیان مى گفت به خدا سوگند هیچ شبى در همه عمرم چنین آتشى ندیده ام ، بدیل در پاسخ گفت : به نظر من این آتشها از قبیله خزاعه باشد، ابو سفیان گفت : خزاعه پست تر از اینند که چنین لشکرى انبوه فراهم آورند من او را از صدایش شناختم ،

و صدا زدم اى ابا حنظله - ابو سفیان - تا صدایم را شنید شناخت ، و گفت ابو الفضل تویى ؟ گفتم آرى ، گفت : لبیک پدر و مادرم فداى تو باد، چه خبر آورده اى ؟ گفتم : اینک رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است با لشکرى آمده که شما را تاب مقاومت آن نیست ، ده هزار نفر از مسلمین است . پرسید: پس مى گویى چه کنم ؟ گفتم : با من سوار شو تا نزد آن جناب برویم تا از حضرتش برایت امان بخواهم ، به خدا قسم اگر آن جناب بر تو دست یابد گردنت را مى زند، ابو سفیان با من سوار شد، با شتاب استر را به طرف رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) راندم ، از هر اجاق و آتشى رد مى شدیم مى گفتند: این عموى رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) و سوار بر استر آن جناب است ، تا به آتش عمر بن خطاب رسیدیم ، صدا زد اى ابا سفیان حمد خداى را که وقتى به تو دست یافتیم که هیچ عهد و پیمانى در بین نداریم ، آنگاه به عجله به طرف رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) دوید، من نیز استر را به شتاب رساندم ، به طورى که عمر و استر من جلو درب قبه راه را به یکدیگر بستند، و بالاخره عمر زودتر داخل شد، آنطور که یک سواره کندرو، از پیاده کندرو جلو مى زند.

عمر عرضه داشت : یا رسول الله این ابو سفیان دشمن خدا است که خداى تعالى ما را بر او مسلط کرده و اتفاقا عهد و پیمانى هم بین ما و او نیست اجازه بده تا گردنش را بزنم ، من عرضه داشتم : یا رسول الله من او را پناه داده ام ، و آنگاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را - به رسم التماس - گرفتم ، و عرضه داشتم به خدا سوگند کسى غیر از من امروز در باره او سخن نگوید، ولى عمر اصرار مى ورزید، به او گفتم : اى عمر آرام بگیر، درست است که این مرد چنین و چنان کرده ، ولى هر چه باشد از آل عبد مناف است ، نه از عدى بن کعب - دودمان تو - اگر از دودمان تو بود من وساطتش را نمى کردم . عمر گفت اى عباس ، کوتاه بیا، اسلام آوردن تو آن روز که اسلام آوردى محبوب تر بود براى من از اینکه پدرم خطاب اسلام بیاورد. مى خواست بگوید: تعصب دودمانى در کارم نیست ، به شهادت اینکه از اسلام تو خوشحال شدم بیش از آنکه پدرم مسلمان مى شد، اگر مى شد. در این جا رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به عمویش عباس فرمود فعلا برو او را امان دادیم ، فردا صبح او را نزد من آر.

مى گوید: صبح زود قبل از هر کس دیگر او را نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بردم ، همینکه او را دید فرمود: واى بر تو اى ابا سفیان آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمى جز الله معبودى نیست ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فداى تو که چقدر پابند رحمى ، و چقدر کریم و رحیم و حلیمى ،

به خدا قسم اگر احتمال مى دادم که با خداى تعالى خداى دیگرى باشد، باید آن خدا در جنگ بدر و روز احد یاریم مى کرد. رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) فرمود: واى بر تو اى ابا سفیان آیا وقت آن نشده که بفهمى من فرستاده خداى تعالى هستم ؟ عرضه داشت : پدر و مادرم فدایت شود، در این مساله هنوز شکى در دلم است عباس مى گوید: به او گفتم واى بر تو شهادت بده به حق قبل از اینکه گردنت را بزنند. ابو سفیان بناچار شهادت داد.

در این هنگام رسول خدا(صلى الله علیه و آله وسلم) فرمود: اى عباس برگرد و او را در تنگه دره نگه دار، تا لشکر خدا از پیش روى او بگذرد، و او قدرت خداى تعالى را ببیند، من او را نزدیک دماغه کوه ، تنگترین نقطه دره نگه داشتم ، لشکریان اسلام قبیله قبیله رد مى شدند و او مى پرسید: اینها کیانند؟ و من پاسخ مى دادم ، و مى گفتم مثلا این قبیله اسلم است ، این جهینه است ، این فلان است ، تا در آخر خود رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در کتیبه خضراء از مهاجرین و انصار عبور کرد، در حالى که نفرات کتیبه آنچنان غرق آهن شده بودند که جز حدقه چشم از ایشان پیدا نبود، ابو سفیان پرسید اینها کیانند : اى ابا الفضل ؟ گفتم این رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است که با مهاجرین و انصار در حرکت است . ابو سفیان گفت : اى ابا الفضل سلطنت برادرزاده ات عظیم شده ، گفتم واى بر تو سلطنت و پادشاهى نیست . بلکه نبوت است ، گفت : بله حالا که چنین است .

حرکت لشکر اسلام بر سوى مکه و فتح مکه

حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آمدند، و اسلام را پذیرفته با آن جناب بیعت کردند، وقتى مراسم بیعت تمام شد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آن دو را پیشاپیش خود روانه به سوى قریش کرد تا ایشان را به سوى اسلام دعوت کنند و اعلام بدارند هر کس بر خانه ابو سفیان ک