بیان آیات
در این آیات شریفه به طعنه زنندگان به قرآن که آن را سحر مى خواندند و بعضى از حقائق آن را استهزاء مى کردند، تهدید شدیدى شده است .
فاذا نقر فى الناقور
کلمه(نقر) به معناى کوبیدن ، و کلمه(ناقور) به معناى هر چیزى است که به آن مى کوبند تا صدا کند، و جمله(نقر در ناقور) نظیر جمله(نفخ درصور) کنایه از زنده کردن مردگان در قیامت و احضار آنان براى حساب رسى است ، و جمله مورد بحث شرطى است ، و جزاى آن جمله(فذلک ...) است .
ترکیب نحوى آیه :(فذالک یومئذ یوم عسیر على الکافرون غیر یسیر)
فذلک یومئذ یوم عسیر على الکافرین غیر یسیر
اشاره(ذلک) به زمان نقر در ناقور است ، و بعید نیست که مراد از کلمه(یومئذ) روزى باشد که خلائق براى حساب و جزا به سوى خدا بر مى گردند. یا ممکن است منظور روزى باشد که به سوى خدا بر مى گردند، در نتیجه کلمه(یوم) ظرف مى شود براى روزى که در ناقور نقر مى شود. و بنا بر این در آیه مورد بحث کلمه(روز) ظرف واقع شده براى(روز)، پس مى شود قطعه اى از زمان ظرف شود براى قطعه اى دیگر، هم چنان که سال را ظرف مى گیریم براى ماه ، و ماه را ظرف مى گیریم براى روز، و این نوعى از عنایت است که زمان را دو چیز مختلف مى گیرند، به خاطر اختلافى که در صفات و حوادث واقعه در آن دارند، آنگاه به اعتبار بعضى از صفات ظرف مى شود براى خودش به اعتبار بعضى صفات دیگرش .
و در صورتى که کلمه(یومئذ) را قید بگیریم براى کلمه(فذلک)، معناى آیه چنین مى شود:(پس زمان نقر ناقور که در روز رجوع خلائق به خدا واقع مى شود، زمانى بس دشوار بر کافران است) و اگر کلمه مذکور را قید بگیریم براى کلمه(یوم)، معنا چنین مى شود:(زمان نقر ناقور زمانى بس دشوار بر کافران است ، در روزى که خلائق به سوى خدا بر مى گردند).
و در تفسیر کشاف گفته : اگر بپرسى کلمه(اذا) با چه عاملى منصوب شده ، و چگونه ممکن است(یومئذ) ظرف شود براى(یوم عسیر)؟، در پاسخ مى گویم : عامل نصب(اذا) چیزى است که جزا بر آن دلالت مى کند، چون جمله مورد بحث به یک قضیه شرطیه منحل مى شود، و چنین معنا مى دهد: زمانى که در ناقور کوبیده مى شود، امر بر کافران سخت مى گردد. و همین جزاى(سخت مى گردد) عامل نصب در(اذا) است ، و اما علتى که تجویز کرده کلمه(یومئذ) ظرف شود براى(یوم عسیر) این است که باز جمله به جمله اى دیگر منحل مى شود، و معناى آن این است که : وقوع این وقت نقر در روز سخت است ، چون روز قیامت در حینى مى آید و واقع مى شود که مشغول نقر در ناقورند.
و نیز(در همان کتاب) گفته : ممکن است کلمه(یومئذ) را در تقدیر مرفوع بگیریم تا بدل باشد از کلمه(ذلک) و کلمه(یوم عسیر) خبر آن باشد گویا فرموده : روز نقر، روزى است سخت .
و جمله(غیر یسیر) صفت دیگرى است براى کلمه(یوم)، و عسر آن را تاءکید نموده مى فهماندد سختى آن روز از یک جهت و دو جهت نیست ، بلکه از هر جهت است .
ذرنى و من خلقت وحیدا
این جمله کلمه تهدید است ، و روایات بسیار زیادى وارد شده که این جمله تا تمام بیست آیه بعدش همه در باره ولید بن مغیره نازل شده ، که داستانش در بحث روایتى آینده ان شاء اللّه مى آید.
کلمه(وحیدا) حال از فاعل(خلقت) است ، و حاصل معنایش این است که : مرا با آن کس که خلقش کردم واگذار، با آن کس که در حالى خلقش کردم که احدى با من در خلقت وى شرکت نداشت ، و بعد از خلقت به بهترین وجهى تدبیرش کردم ، مرا با او واگذار، و بین من و او حائل مشو که من او را کافى خواهم بود.
احتمال هم دارد کلمه(وحیدا) حال از مفعول(ذرنى) باشد. بعضى هم آن را حال از مفعول(خلقت) که حذف شده گرفته اند، و آن مفعول ضمیرى است که به موصول(من) بر مى گردد، و حاصل معنا این است که : مرا با کسى که خلقش کردم در حالى که او تنها بود نه مالى داشت و نه فرزندانى واگذار. بعضى هم احتمال داده اند کلمه(وحیدا) اصلا حال نباشد، بلکه منصوب به فعل تقدیرى(اذم - مذمت مى کنم) باشد. ولى از همه این وجوه بهتر همان وجه اول است .
و جعلت له مالا ممدودا
یعنى من براى او مالى ممدود یعنى گسترده و یا ممدود به مدد نتایج و فایده قرار دادم .
و بنین شهودا
یعنى برایش پسرانى قرار دادم حاضر که آنها را پیش روى خود مى بیند که مى خرامند و از آنان در رسیدن به هدفهاى خود کمک مى گیرد، این جمله عطف است بر کلمه مالا.
و مهدت له تمهیدا
کلمه(تمهید) به معناى تهیه است ، که به طور مجاز در مورد گستردگى مال و جاه و رو به راهى زندگى استعمال مى شود.
ثم یطمع ان ازید کلا انه کان لایاتنا عنیدا
یعنى سپس همین شخص طمع دارد که مال و فرزندانى را که به او داده ام زیادتر کنم ، و زندگیش را بیش از پیش رو به راه سازم .
کلمه(کلا) او را در این طمع و توقع رد مى کند، و جمله(انه کان) علت این ردع را بیان نموده مى فهماند براى این گفتیم(کلا) که او به آیات ما عناد مى ورزد. کلمه(عنید) به معناى معاندى است که به عناد خود و آنچه دارد مباهات هم مى کند.
بعضى گفته اند: ولید بن مغیره بعد از نزول این آیات رفته رفته مال و اولاد خود را از دست داد تا در آخر خودش هم هلاک شد.
سارهقه صعودا
کلمه(ارهاق) که مصدر(ارهق) است به معناى فراگیرى به زور است و کلمه صعود به معناى گردنه صعب العبور کوه است . در این جمله جزاى سوء و عذاب تلخى را که وى به زودى مى چشد به گرفتار شدن در دره اى صعب العبور تشبیه شده .
وصف حال ولید بن مغیره و تکذیب نمودن او، اخبار از درانداختنش به دوزخ
انه فکر و قدر فقتل کیف قدر ثم قتل کیف قدر
(تفکیر) که مصدر(فکر) است به معناى اندیشیدن است ، و(تقدیر) که مصدر قدر است به معناى اندازه گیرى و سنجیدن است ، و(تقدیر از روى تفکیر) به معناى آن است که چند معنا و چند وصف را در ذهن بچینى ، یعنى آنها را در ذهن جابجا کنى ، یکى را بگذارى و دیگرى را بردارى تا از ردیف شدن آنها غرض مطلوب خود را نتیجه بگیرى ، ولید بن مغیره هم در این اندیشه بود که چیزى بگوید که با آن گفته ، دعوت اسلام را باطل کند، و مردم معاند مثل خودش آن گفته را بپسندند، پیش خود فکر کرد آیا بگوید این قرآن شعر است ، یا بگوید کهانت و جادوگرى است ؟ آیا بگوید هذیان ناشى از جنون است ، یا بگوید از اسطوره ها و افسانه هاى قدیمى است ؟ بعد از آنکه همه فکرهایش را کرد اینطور اندازه گیرى کرد که بگوید: قرآن سحرى از کلام بشر است ، چون بین زن و شوهر و پدر و فرزند جدایى مى اندازد.
(فقتل کیف قدر) - این جمله - به طورى که از سیاق بر مى آید - نفرینى است بر او، نظیر جمله(قاتلهم اللّه نى یوفکون) و جمله(ثم قتل کیف قدر) تکرار همان نفرین و تاءکید آن است .
ثم نظر ثم عبس و بسر ثم ادبر و استکبر فقال ان هذا الا سحر یوثران هذا الا قول البشر
این آیات حال ولید را که بعد از تفکیر و تقدیر به خود گرفته بود ممثل مى سازد، و با لطیف ترین و در عین حال رساترین تمثیلى مجسم مى کند، چون معناى اینکه فرموده(ثم نظر) به طورى که از سیاق استفاده مى شود - این است که : وى بعد از تفکیر و تقدیر مثل کسى نظر کرد که مى خواهد درباره امرى که از او نظریه خواسته باشند، نظریه بدهد.
(ثم عبس و بسر) - فعل(عبس) از ماده عبوس است که به معناى تقطیب چهره است ، در مجمع البیان مى گوید: عبوس کردن چهره و تقطیب و تکلیح آن در معنا نظیر همند، و جامع همه ، ترش کردن رو، و گرفتگى صورت است درم قابل طلاقت و بشاشت که به معناى گشاده رویى است . و فعل(بسر) از مصدر(بسور) است ، که به معناى بى میلى و کراهت نمایان از چهره است . پس معناى جمله این است که ولید بعد از نظر کردن ، چهره خود را گرفت و اظهار کراهت نمود.
(ثم ادبر و استکبر) -(ادبار از هر چیزى) به معناى اعراض از آن است ، و استکبار به معناى امتناع ورزیدن از در کبر و طغیان است ، و این دو یعنى ادبار و استکبار از احوالات روحى و درونى است ، و اگر آن را فرع و نتیجه تمثیل بر نظر و عبوس و بسور که از احوالات ظاهر و محسوس آدمى است گرفته ، از این جهت است که اثر ادبار و استکبار ولید در ظاهر حالش هم اثر گذاشته ، و آن اثر را قرآن کریم نقل کرده که گفت :(ان هذا الا سحر...)، و به همین جهت این جمله را با فاى تفریع و نتیجه گیرى عطف کرده ، فرمود:(ثم ادبر و استکبر فقال ان هذا...) وگرنه مى توانست این را هم با کلمه(ثم) عطف کند.
(فقال ان هذا الا سحر یوثر) - یعنى در نتیجه ادبار و استکبار، باطن خود را اینطور اظهار کرد که(ان هذا) نیست این - یعنى قرآن -(الا سحر یوثر)، مگر سحرى که از قدیم روایت شده و هم اکنون نیز دانایان آن به نادانان تعلیم مى دهند.
(ان هذا الا قول البشر) - یعنى این قرآن آنطور که محمد(صلى اللّه علیه و آله و سلم) ادعا مى کند کلام خدا نیست ، بلکه کلام بشر است . بعضى گفته اند: این آیه به منزله تاءکید آیه قبلى است ، هر چند دو معناى مختلف دارند، ولى مقصود از هر دو این است که قرآن کلام خدا نیست و چون هر دو یک معنا را مى رساندند، جمله دوم را با و او به جمله اول عطف نکرد.
ساصلیه سقر و ما ادریک ما سقر لا تبقى و لا تذر لواحه للبشر علیها تسعه عشر
یعنى به زودى او را داخل سقر مى کنم ، و(سقر) در عرف قرآن یکى از نامهاى جهنم و یا درکه اى از درکات آن است ، و جمله(ساصلیه سقر) یا بیان(سارهقه صعودا) است ، و یا بدل از آن است و جمله و(ما ادریک ما سقر) به این منظور آورده شده که بفهماند سقر بسیار مهم و هراس آور است .
مقصود از توصیف سقر به اینکه(لا تبقى و لا تذر...)
و در جمله(لا تبقى و لا تذر) به خاطر اینکه نفى مطلق است ، و مقید نکرده که چه چیزى را باقى نمى گذارد و رها نمى کند، اقتضا دارد که مراد از آن را این بگیریم که سقر هیچ چیزى از آنچه او به دست آورده باقى نمى گذارد و همه را مى سوزاند و احدى را هم از آنهایى که در آن مى افتند از قلم نینداخته همه را شامل مى شود، به خلاف آتش دنیا که بسیار مى شود بعضى از چیرها که در آن مى افتد نمى سوزاند، و اگر مثلا انسانى در آن بیفتد پوست ظاهرى و صفات جسمیش را مى سوزاند، و به روح او و صفات روحیش نمى رسد اما سقر احدى از کسانى که در آن مى افتند باقى نمى گذارد بلکه همه را فرا مى گیرد، زیرا خداوند فرموده :(تدعوا من ادبر و تولى) و وقتى آنها را فرا گرفت چیزى از روح و جسمشان را باقى نمى گذارد بلکه همه را مى سوزاند همچنان که فرموده :(نار اللّه لموقده التى تطلع على الافئده).
ممکن هم هست منظور این باشد که احدى را زنده نمى گذارد، و احدى را نمى میراند، در این صورت در معناى آیه زیر خواهد بود که مى فرماید:(الذى یصلى النار الکبرى ثم لا یموت فیها و لا یحیى).
بعضى هم گفته اند: معناى جمله(لا تبقى) این است که سقر چیزى را که در آن بیفتد باقى نمى گذارد، مگر آنکه هلاکش مى کند وقتى هلاک شد به حالت هلاکت هم رهایش نمى کند، بلکه دوباره زنده اش مى کند تا باز شکنجه شود.
بعضى دیگر گفته اند: معناى(لا تبقى) این است که براى آنان گوشتى باقى نمى گذارد و(و لا تذر) یعنى و استخوانى باقى نمى گذارد. و بعضى دیگر معانى دیگرى ذکر کرده اند.
) لواحه للبشر)
کلمه(لواحه) از مصدر تلویح است که به معناى دگرگون کردن رنگ چیزى به سیاهى است . و بعضى گفته اند به سرخى . و کلمه(بشر) جمع بشره است ، که به معناى ظاهر پوست بدن است . مى فرماید: یکى دیگر از خصوصیات سقر این است که رنگ بشره بدنها را دگرگون مى سازد.
علیها تسعه عشر
یعنى بر آن - سقر - نوزده نفر موکلند، که عهده دار عذاب دادن به مجرمینند. و هر چند مطلب را مبهم گذاشته و نفرموده که از فرشتگانند و یا غیر فرشته اند، لیکن از آیات قیامت و مخصوصا تصریح آیات بعدى استفاده مى شود که از ملائکه اند.
بعضى از مفسرین گفته اند: ظاهر این عبارت آن است که ممیز(در اصطلاح نحو معدود هر عددى را ممیز مى نامند) عدد(تسعه عشر) کلمه(ملکا) باشد، آنگاه گفته : دلیل این معنا همین است که عربهاى فصیح از این عبارت چنین فهمیده اند، چون از ابن عباس روایت شده که گفت : وقتى جمله(علیها تسعه عشر) نازل شد ابوجهل به قریش گفت مادرانتان به عزایتان بنشینند، مى شنوم پسر ابى کبشه(رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله و سلم) به شما خبر داده که خازنان آتش نوزده نفرند و شما که جمعیت انبوهى هستید آیا عاجزید از اینکه هر ده نفرتان بر سر یکى از آن مردان موکل بر آتش بتازید، در آن جمع ، ابو اسد بن اسید بن کلده جمحى که مردى سخت دلاور بود گفت : من یک تنه حریف هفده نفر آنان هستم ، شما همگى کار دو نفر دیگر را بسازید.
خواننده عزیز توجه دارد که مفسر نامبرده هیچ دلیلى بر مدعاى خود نیاورده ، علاوه بر اینکه حدیث ، خازنان دوزخ را رجل(مرد) خوانده و کلمه رجل به هیچ وجه بر فرشته اطلاق نمى شود، مخصوصا در عرف مشرکین که به نقل قرآن کریم در آیه(و جعلوا الملئکه الذین هم عباد الرحمن اناثا)، ملائکه را به طور کلى از جنس زن مى دانستند.
و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئکه ...
سیاق آیه شهادت مى دهد بر اینکه مردم بعد از شنیدن آیه قبلى که در باره عدد خازنان دوزخ بود در باره خازنان بگو مگو کرده اند، در نتیجه این آیه نازل شد. با این استظهار روایات وارده در شاءن نزول آیه تاءیید مى شود که ان شاء اللّه در بحث روایتى آینده از نظر خواننده خواهد گذشت .
(و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئکه) - مراد از(اصحاب النار) همان خازنان موکل بر دوزخند که عهده دار شکنجه دادن به مجرمینند، و این معنا هم از جمله(علیها تسعه عشر) استفاده مى شود و هم جمله(و ما جعلنا عدتهم الافتنه ...) به آن شهادت مى دهد. و حاصل معناى آیه این است که : ما اصحاب آتش و موکلین بر آن را از جنس ملائکه قرار دادیم که قادر بر انجام ماموریت خود هستند. همچنان که در جاى دیگر فرمود:(علیها ملئکه غلاظ شداد لا یعصون اللّه ما امرهم و یفعلون ما یومرون) پس موکلین بر آتش از جنس بشر نیستند تا مجرمین امید آن داشته باشند در برابرشان مقاومت کنند، و از بینشان ببرند.
(و ما جعلنا عدتهم الا فتنه للذین کفروا) - کلمه(فتنه) به معناى محنت و آزمایش است ، مى گویند منظور از این جعل ، جعل به حسب آگهى دادن است ، نه جعل به حسب تکوین ، در نتیجه معناى آیه این است که ما از عدد آن ملائکه و اینکه نوزده نفرند به شما خبر ندادیم ، مگر براى اینکه همین خبر باعث آزمایش کفار شود. ذیل آیه هم که مى فرماید:(لیستیقن الذین اوتوا الکتاب ...) این گفتار را تاءیید مى کند.
(لیستیقن الذین اوتوا الکتاب) -(استیقان) به معناى یقین یافتن در دل است ، و معناى این جمله این است که ما براى این گفتیم موکلین بر آتش نوزده فرشته اند که اهل کتاب یقین کنند به اینکه قرآن نازل بر تو حق است ، چون مى بینند قرآن هم مطابق کتاب آسمانى ایشان است .
(و یزداد الذین امنوا ایمانا) - و نیز براى اینکه مؤ منین به اسلام هم وقتى ببینند که اهل کتاب هم این خبر قرآن را تصدیق کرده اند، ایمانشان زیادتر شود.
(و لیقول الذین فى قلوبهم مرض و الکافرون ما ذا اراد اللّه بهذا مثلا) - و نیز براى این بود که در نتیجه بیماردلان منافق و کافران چنین و چنان کنند. باید توجه داشت که لام در جمله(لیقول) لام عاقبت است ، به خلاف لام در(لیستیقن) که لام تعلیل به غایت است ، براى اینکه کلام منافقان و کفار که(ما ذا اراد اللّه بهذا) مثلا کلامى تحقیرآمیز است ، و به منظور استهزاء گفته مى شود، و این خود کفر است ، و نمى تواند غایت و نتیجه براى عمل خداى تعالى شود، و مثلا بگوییم خداى تعالى به این منظور عدد خازنان دوزخ را بیان کرد که عده اى کفر و نفاق بورزند، مگر اینکه این به تبع چیز دیگرى غایت فعل خدا قرار گیرد، به خلاف استیقان که خود مرحله اى از ایمان است ، و شاید همین اختلاف بین دو معنا باعث شده که حرف لام دوباره تکرار شود، و بفرماید:(لیستیقن) و(لیقول)، و گر نه اگر هر دو لام براى تعلیل بود مى فرمود:(لیستیقن و یقول).
و معناى مجموع این چند آیه چنین است که :(اگر ما از عدد خازنان دوزخ خبر دادیم ، براى این بود که مایه آزمایش کفار و باعث یقین اهل کتاب و بیشتر شدن ایمان مؤ منین باشد، البته این نتیجه هم بر آن غایات مترتب مى شود که منافقین و کافردلان خواهند گفت : خدا از این مثل چه منظورى داشته .)
مفسرین جمله(الذین فى قلوبهم مرض) را به کسانى تفسیر کرده اند که دلهایشان مبتلا به شک و لجبازى و نفاق باشد و کلمه کافرون را به کسانى تفسیر کرده اند که تظاهر به کفر مى کنند، چه از مشرکین و چه از دیگران .
گفتیم منظور از جمله(ما ذا اراد اللّه بهذا مثلا) تحقیر و استهزاء بوده ، و منظورشان از کلمه(هذا) اشاره است به جمله علیها(تسعه عشر) و کلمه(مثل) به معناى وصف است ، و معناى جمله این است که : خدا چه منظور داشته از اینکه خازنان دوزخ را به صفت(تسعه عشر) توصیف کرده ؟ و خلاصه چطور ممکن است این عده اندک قدرت آن را داشته باشند که تمامى دوزخیان را که اکثر افراد جن و انسند عذاب کنند؟
دنباله بحث گذشته راجع به نفاق ،
و بیان اینکه انگیزه هاى نفاق قبل از هجرت نیز وجود داشته است
بعضى از مفسرین که پذیرفته اند سوره مورد بحث در مکه نازل شده ، و منافقین و بیماردلان در مدینه پیدا شدند، در باره آیه(و لیقول الذین فى قلوبهم مرض)، گفته اند که : یک پیشگویى غیبى است از اینکه بعد از هجرت جمعى منافق پیدا خواهند شد.
و ما مى گوییم : اینکه سوره مورد بحث همه اش در مکه نازل شده باشد مطل بى است که از نظر روایات متعین است ، و بعضى از مفسرین ادعاى اجماع بر آن کرده اند، و اینکه از مقاتل نقل کرده اند که آیه(و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئکه). در مدینه نازل شده از طریق نقل ثابت نشده که به راستى او چنین چیزى گفته باشد و بر فرض هم که ثابت باشد، یک نظریه شخصى از مقاتل است که فکر کرده نفاق در مدینه پیدا شده و آیه از آن خبر مى دهد.
و اما اینکه نفاق در مدینه پیدا شد، بعضى از مفسرین بر آن اصرار ورزیده و استدلال کرده اند به اینکه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) و مسلمانان قبل از هجرت آنقدر نیرومند نبودند، و امرشان نافذ و دستشان باز نبوده که مردم از هیبت آنان حساب ببرند، و کفر باطنى خود را پنهان کنند، و یا به امید خیرشان دم از اسلام بزنند، به خلاف حالى که مسلمانان بعد از هجرت در مدینه داشتند.
لیکن این استدلال تمام نیست ، زیرا همانطور که در سوره منافقون در بحثى که پیرامون نفاق داشتیم به ناتمامى آن اشاره نمودیم و حاصلش این است که : انگیزه و علت نفاق منحصر در ترس و پروا داشتن ، و یا به دست آوردن خیر عاجل نیست ، چون ممکن است کسى به امید نفع و خیر موجل و دراز مدت نفاق بورزد، و ممکن است کسى به انگیزه تعصب و حمیت نفاق بورزد، و یا انگیزه اش این باشد که نسبت به کفر قبلى خود عادت داشته ، دست برداشتن از عادت برایش مشکل باشد، و همچنین ممکن است انگیزه هایى دیگر باعث نفاق شود.
و هیچ دلیلى در دست نیست که دلالت کند بر اینکه پاى این انگیزه ها در مورد هیچ یک از مسلمانان مکه در کار نبوده ، بلکه از بعضى از همان مسلمانان نقل شده که در مکه ایمان آورده ، و سپس بر گشته ، و یا با شک و تردید ایمان آورده و سپس ثابت قدم شده .
و این دو آیه در سوره عنکبوت است ، که در مکه نازل شده ، و مى بینید که از وجود نفاق در مکه خبر مى دهد، و بر فرض که از همه ادله مکى بودن این سوره صرفنظر کنیم ، همین که مى بینیم مشتمل بر مساءله فتنه و اذیت شدن در راه خداست ، باید بفهمیم که حداقل این دو آیه در مکه نازل شده ، چون در مدینه فتنه و اذیت دیدن در راه خدا رخ نداد. و اگر بگویى آخر در آیه اول مساءله نصرت خدایى ذکر شد. مى گوییم : صرف این دلیل نمى شود بر اینکه آیه در مدینه نازل شده ، چون نصرت مصادیق دیگرى هم غیر از فتح و پیروزى در جنگ که فتحى فورى و نقد است دارد.
و احتمال اینکه مراد از فتنه ، واقعه اى باشد که بعد از هجرت در مکه رخ داد به مطلب ما ضررى نمى زند، براى اینکه منافقین مفتون که بعد از هجرت و در مکه مفتون شدند، و دچار نفاق گردیدند از همانهایى بودند که قبل از هجرت ایمان آورده بودند، هر چند که بعد از هجرت مورد اذیت واقع شدند.
و جا دارد که آیه(و من الناس من یعبد اللّه على حرف فان اصابه خیر اطمان به و ان اصابته فتنه انقلب على وجهه) را هم به مثل همین بیانى که ما کردیم حمل نموده بگوییم : در صورتى که منظور از فتنه عذاب باشد شامل بعضى از مسلمانانى که در مکه اسلام آوردند مى شود، هر چند که سوره حج در مدینه نازل شده باشد.
(کذلک یضل اللّه من یشاء و یهدى من یشاء) - کلمه(کذلک) اشاره است به مضمون آیه(و ما جعل نا عدتهم الا فتنه ...) و در جمله(و ما یعلم جنود ربک الا هو) بى اطلاعى غیر خداى تعالى را مقید کرده به قید(جنود) - که به معناى گروههاى فشرده و متراکمى است که خداى تعالى براى اجراى اوامر خود خلقشان کرده - نه خصوص عده خازنان دوزخ ، در نتیجه به اطلاقش مى فهماند که علم به حقیقت آن جنود، و خصوصیات خلقتشان ، و عده نفراتشان ، و اعمالى که انجام مى دهند، و دقائق حکمتى که در همه این امور نهفته است ، مخصوص به خداى تعالى است ، و احدى با خدا در آن شریک نیست ، پس هیچ احدى نمى تواند عده آنان را اندک و یا زیاد بشمارد، و یا در باره خصوصیات آنان با اینکه جاهل است طعنه اى بزند و اظهار نظرى کند.
(و ما هى الا ذکرى للبشر) - ضمیر(هى) به جمله(علیها تسعه عشر) بر مى گردد، و اگر آن را مونث آورد و نفرمود(هو) براى این بود که خبر مونث است . و معناى جمله : این است که بشر هیچ راهى به علم و آگهى از جنود پروردگار تو ندارد، و اگر ما خود خبر دادیم که خازنان دوزخ نوزده نفرند، براى این بود که مایه تذکر آنان شود، و از آن انذار گیرند.
بعضى گفته اند: ضمیر(هى) به کلمه(جنود) و بعضى دیگر گفته اند: به کلمه(سقر) و بعضى گفته اند: به سوره ، و بعضى گفته اند: به(آتش دنیا)، بر مى گردد، که وجه آخرى از همه بى پایه تر است . ناگفته نماند که آیه مورد بحث دلالت دارد بر اینکه خطابهاى قرآنى متوجه به عموم بشر است .
بحث روایتى
در تفسیر قمى در ذیل(فاذا نقر فى الناقور... وحیدا) آمده که این آیات در باره ولید بن مغیره پیرمردى مجرب از هوشمندان عرب نازل شد، وى یکى از کسانى است که به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) استهزاء مى کرد.
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) در حجر اسماعیل مى نشست و قرآن مى خواند،
روزى قریش که دور ولید بن مغیره جمع شده بودند از او پرسیدند: اى ابو عبد الشمس این چیست که محمد(صلى اللّه علیه و آله و سلم) مى گوید؟ آیا شعراست یا کهانت ، و یا خطابه ؟ در پاسخ گفت بگذارید نزدیکش شوم و کلامش را بشنوم پس نزد آن جناب رفت و گفت : اى محمد از اشعارى که سروده اى برایم بخوان ، فرمود: آنچه مى خوانم شعر نیست ، بلکه کلامى از خداى تعالى است ، که آن را براى ملائکه و انبیا و رسولان خود پسندیده است ، ولید گفت : مقدارى از آن برایم تلاوت کن .
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) سوره(حم سجده) را خواند، وقتى رسید به آیه شریفه(فان اعرضوا فقل انذرتکم صاعقه مثل صاعقه عاد و ثمود) لرزه بر اندام ولید افتاد و موى بدنش راست شد، و بدون اینکه براى قریش خبر ببرد که چه شد، مستقیما به خانه خود رفت . قریش نزد ابو جهل رفته گفتند: اى ابو حکم ، ابو عبد الشمس از دین خود بیرون شد و به دین محمد گروید مگر نمى بینى که از آن زمان که به نزد محمد(صلى اللّه علیه و آله و سلم) رفت دیگر نزد ما برنگشت . روزى صبح ابو جهل نزد ولید رفت و گفت : اى عمو تو ما را سرافکنده و رسوا کردى ، و زبان شماتت دشمن را بر سرما دراز کردى ، و به دین محمد گرویدى . ولید گفت : من به دین او نگرویده ام و لیکن از او کلامى شنیدم که از سنگینى و دشوارى پوست بر بدن جمع مى شود، ابو جهل گفت : حال بگو ببینم آیا کلام او خطابه نبود؟ گفت : نه ، براى اینکه خطابه کلامى متصل و پیوسته است ، و کلام او بند بند است ، آن هم بندبندى که بندهایش شباهتى به هم ندارند. ابو جهل پرسید: آیا شعر است ؟ گفت : نه ، شعر هم نیست ، براى اینکه تو خود آگاهى که من همه اقسام اشعار عرب را شنیده ام ، بسیطش و مدیدش و رجزش را، و کلام محمد به هیچ وجه نمى تواند شعر باشد. ابو جهل پرسید: پس چیست ؟ ولید گفت باید به من مهلت بدهى درباره اش فکر کنم .
فرداى آن روز قریش به ولید گفتند: اى ابو عبد الشمس ، نظرت در باره سؤ ال ما چه شد؟ گفت شما بگویید کلام محمد(صلى اللّه علیه و آله و سلم) سحر است ، براى اینکه دل انسان را مسخر مى کند، لذا خداى تعالى درباره وى فرمود:(ذرنى و من خلقت وحیدا).
و اگر او را وحید خواند،براى آن بود که او به قریش گفته بود پوشش خانه کعبه یک سال به عهده من به تنه ایى است ، و یک سال به عهده همه شما، چون او مال بسیار و باغهاى زیادى داشت ،و دوازده پسر در مکه داشت ، و داراى ده برده بود، که نزد هر یک از آنها هزار دینار مال التجاره بود، و(قنطار) آن روز هم همین هزار دینار بود. مى گویند:(قنطار) عبارت بود از پوست گاوى که مملو از طلا باشد.
و در الدر المنثور است که حاکم(وى حدیث را صحیح دانسته) و بیهقى در کتاب(دلائل) از طریق عکرمه از ابن عباس روایت کرده که گفت : ولید بن مغیره نزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) آمد، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) از قرآن برایش خواند، به طورى که گویا دلش نرم شد، جریان به اطلاع ابوجهل رسید، نزد وى رفت و گفت عمو جان قوم تو مى خواهند برایت مالى جمع آورى نموده ، در اختیارت قرار دهند، چون شنیده اند تو به دین او گرویده اى تا از این راه مالى به دست آورى . ولید گفت : مگر قریش نمى داند که من ثروتمندترین ایشانم ؟! ابو جهل گفت : اگر چنین است پس در باره محمد چیزى بگو تا قومت بفهمند که تو منکر دین او هستى ، و یا حداقل بى میل به گرویدن به آنى ، ولید پرسید آخر چه بگویم ؟ به خدا سوگند احدى در میان شما نیست که از من به شعر و به رجز و قصیده آن ، و حتى به اشعار جنیان داناتر باشد، به خدا سوگند کلام محمد هیچ شباهتى به هیچ یک از این اقسام شعر ندارد، و به خدا سوگند براى کلام او که کلام خدایش مى خواند، حلاوتى و بر آن طلاوتى(حسن و بهجتى) مخصوص است ، کلام او اعلایش مثمر و اسفلش مغدق است ، کلامى است برتر از هر کلام ، و هیچ کلامى برتر از او نمى شود، کلامى است که مادون خود را خرد و بى مقدار مى کند.
ابو جهل گفت : قوم تو به این سخنان راضى نمى شوند تا در باره او چیزى بگویى . ولید گفت : مرا واگذار تا فکرى کنم ، بعد از آنکه همه فکرهایش را کرد گفت : کلام او چیزى به جز سحر نیست ، سحرى که آن را از دیگران گرفته است ، اینجا بود که آیه(ذرنى و من خلقت وحیدا) نازل شد.
و در مجمع البیان است که عیاشى به سند خود از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام صادق و امام باقر(علیه السلام) روایت کرده اند که فرموده اند: وحید به معناى ولد زنا است . و زراره گفته که : شخصى به امام باقر(علیه السلام) عرضه داشت یکى از مردم بنى هشام(یعنى دودمان ولید بن مغیره) در خطبه خود افتخار کرده که من پسر وحیدم ، فرمود: واى بر او اگر مى دانست وحید چیست هرگز به فرزندى او افتخار نمى کرد. پرسیدیم وحید چیست ؟ فرمود کسى است که مردم برایش پدرى نشناسند.
و در الدر المنثور است که احمد، ابن منذر، ترمذى ، ابن ابى الدنیا در کتاب(صفه النار)، ابن جریر، ابن ابى حاتم ، ابن حبان ، حاکم(وى حدیث را صحیح دانسته) و بیهقى در کتاب(البعث)، از ابو سعید خدرى روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) فرمود کلمه(صعود) به معناى کوهى است در آتش که کفار هفتاد سال از آن بالا مى روند و پایین مى آیند و آن تا ابد چنین است .
و در تفسیر قمى در ذیل آیه(ثم عبس) فرمود: یعنى روى خود را ترش کرد،(و بسر) یعنى اخم کرد.