بیان آیات
هفت آیه است که در آن مسلمین را تشویق و تحریک بر احسان و انفاق در راه خدا نموده ، و در ازاى آن وعده جمیل داده و ترک آن را که یا به انگیزه بخل است ، و یا به انگیزه انفاق در راه خودنمایى است ، مذمت کرده است ، _ آرى کسى هم که به عنوان خودنمایى انفاق مى کند انفاق در راه خدا را ترک کرده است .
در جمله(و اعبدوالله و لاتشرکوا به شیئا) به توحید عملى دعوت شده است
و اعبدوا اللّه و لاتشرکوا به شیئا
این جمله دعوت به توحید مى کند، اما توحید عملى و آن این است که شخص موحد اعمال نیک خود را که از آن جمله احسان مورد بحث است صرفا به خاطر رضاى خداى تعالى انجام دهد، و در برابر انجام آن ثواب آخرت را بخواهد، نه این که هواى نفس را پیروى نموده ، آن را شریک خداى تعالى در پیروى خود بداند.
دلیل بر این معنا که منظور توحید عملى مى باشد این است که دنبال جمله :(و اعبدوا اللّه) فرموده :(و لا تشرکوا به شیئا...)، و بعدا همین معنا را تعلیل کرده : به این که(انّ اللّه لایحب من کان مختالا فخورا) که در روایات فرموده اند مختال فخور، بخیل و کسى است که مال خود را به عنوان ریاکارى در انظار مردم انفاق مى کند،
اینها کسانى هستند که به خداى تعالى شرک مى ورزند، چون تنها او را نمى پرستند، هواى نفسشان را نیز پرستش مى کنند.
آنگاه مى فرماید:(و ما ذا علیهم لو آمنوا باللّه و الیوم الاخر و انفقوا)، که از آن استفاده مى شود اگر بخیل و ریاکار با بخل خود و یا ریاکاریش به خدا شرک مى ورزد، علتش این است به روز جزا ایمان ندارد.
و در جاى دیگر باز علت این انحرافها را نداشتن ایمان بروز حساب دانسته فرموده :(و لا تتّبع الهوى فیضلک عن سبیل اللّه انّ الّذین یضلون عن سبیل اللّه لهم عذاب شدید بما نسوا یوم الحساب)،(پیروى هواى نفس مکن و گرنه تو را از راه خدا دور مى کند، و محققا علت دور شدن کسانى که از راه خدا دور مى شوند این است که روز حساب را فراموش کرده اند، و به همین جهت عذابى شدید دارند).
آنگاه در جاى دیگر هواپرستى را شرک خوانده و فرموده :(افرایت من اتخذ الهه هواه و اضّله اللّه على علم).
پس با همه این آیات روشن ساخت که توحید عملى عبارت است از این که انسان عملى را که انجام مى دهد صرفا براى آن انجام دهد ثواب خداى را به دست آورد، و در حین عمل به یاد روز حساب باشد، روزى که روز ظهور ثوابها و عقابها است ، و شرک در عمل این است که انسان روز جزا را فراموش کند، _ و معلوم است که اگر ایمان به آن داشته باشد فراموشش نمى کند، - و در نتیجه عملى را که مى کند به منظور تحصیل مثوبت نباشد، بلکه براى هدفى باشد که هواى نفسش آن هدف را در نظرش جلوه داده ، از قبیل مال دنیا، و یا ستایش مردم ، و یا امثال آن ، چنین انسانى هواى نفس خود را روبروى خود قرار داده ، و مانند پرستش خدا آنرا مى پرستد، و شریک خدایش قرار مى دهد.
پس مراد از عبادت خدا و اخلاص براى او و عبادت این شد که ، عبادت را فقط و فقط به خاطر رضاى خدا و به منظور تحصیل مثوبات او بیاورد، نه به خاطر پیروى هواى نفس .
و بالوالدین احسانا... ایمانکم
ظاهرا کلمه(احسانا) مفعول مطلق براى فعلى تقدیرى باشد، و تقدیر آیه ،
(احسنوابالوالدین احسانا) باشد، و کلمه(احسانا) هم با حرف(با) متعدى مى شود، و هم با حرف(الى)، هم گفته مى شود:(احسنت به)، و هم گفته مى شود(احسنت الیه) به او احسان کردم .
سفارش به نیکى و احسان با همسایگان دور و نزدیک در آیه شریفه
کلمه(بذى القربى) عطف است به کلمه(بالوالدین)، و همچنین کلمات بعد، که همه عطف به آنند، و معناى کلمه(ذوالقربى) خویشاوند و معناى دو جمله(جار ذى القربى) و(الجار الجنب) از آنجا که در مقابل هم قرار گرفته اند، اولى همسایه نزدیک و دومى همسایه دور است ، چون کلمه(جنب) به معناى اجنبى است ، و در اینجا قرینه نامبرده معناى دور را به آن مى دهد، و منظور از این دورى و نزدیکى دورى و نزدیکى از نظر خانه است ، در روایت هم از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نقل شده که همسایه را تحدید فرمود به کسى که بین خانه تو و خانه او چهل ذراع ، یعنى بیست ذرع فاصله باشد، و در روایتى دیگر تحدید شده به چهل خانه ، که احتمال دارد روایت اولى خواسته باشد همسایه نزدیک را تحدید کند و دومى همسایه دور را.
و جمله(الصاحب بالجنب) به معناى کسى است که پهلوى آدمى باشد، حال یا در سفر از سایر رفقا به انسان نزدیکتر باشد، و یا در حضر خانه اش دیوار به دیوار آدمى باشد، و یا در جاى دیگر مصاحب آدمى باشد، و کلمه(ابن السبیل) به معناى کسى است که در سفر فقیر شده باشد، و یا اگر او را(پسر راه) خوانده اند، از بابت است که به غیر از راه کسى نیست که وى منسوب به او باشد، تنها این مقدار به او معرفت داریم که در راه سفر است ، به این جهت او را پسر راه خوانده اند و اما این که فقیر و بى زاد و راحله هم هست از خارج مفهوم کلمه به دست مى آید _ و خود کلمه(ابن السبیل) بر آن دلالت ندارد، و منظور از جمله :(ما ملکت ایمانکم) بردگان از کنیز و غلام است ، به قرینه این که طایفه را در عداد کسانى که باید به آنان احسان کرد مى شمارد، این را هم بگوییم بیشتر از بردگان تعبیر مى کنند به :(ما ملکت ایمانکم)، چیزى که شما مالک آن شده اید، با این که باید تعبیر کرد به(من ملکت ایمانکم - کسى که شما مالک او شده اید)(و شاید این تبدیل عبارت از ناحیه اسلام و براى این بوده اسلام از مالک شدن انسانها کراهت دارد).
معناى مختالفخور و وجه اینکه چرا خداوند چنین شخصى را دوست ندارد
انّ اللّه لا یحبّ من کان مختالا فخورا
کلمه(مختال) به معناى کسى است که دستخوش خیالات خود شده ، و خیالش او را در نظر خودش شخصى بسیار بزرگ جلوه داده ، در نتیجه دچار به کبر گشته ، از راه صواب گمراه شده است ، اسب را هم اگر خیل مى خوانند براى همین است که در راه رفتنش تبختر مى کند،
و کلمه(فخور) به معناى کسى است که زیاد افتخار مى کند، و این دو صفت یعنى اختیال - خیال زدگى - و کثرت فخر از لوازم علاقمندى به مال و جاه ، و افراط در حب آن دو است ، و اگر فرموده : خدا مختال و فخور را دوست نمى دارد، براى همین است که این دو، خدا را دوست نمى دارند، زیرا قلبشان وابسته به غیر او است ، و اگر خداى تعالى در تفسیر جمله قبل فرموده :(آنهایى که بخل مى ورزند...)،(و آنهایى که اموال خود را به داعى خودنمایى انفاق مى کنند...) و با این تفسیر روشن مى سازد که دو طایفه مذکور در معرض آن دو صفت نام برده اند(یعنى صفت خیلاء و فخر)، طایفه اول که بخل مى ورزد دلش متعلق به مال است ، و طایفه دوم دلش متعلق به جاه است ، هر چند که بین جاه و مال تا اندازه اى ملازمه هست .
طبع کلام اقتضا داشت که در بیان علت این ، که چرا خدا دوستشان ندارد بفرماید:(خداى تعالى کسانى را که بخل مى ورزند و مردم را به بخل ورزیدن تشویق مى کنند، و چه و چه مى کنند، دوست نمى دارد) خلاصه این که جا داشت اعمال این گونه افراد را علت عدم حب خدا ذکر کند ولى این کار را نکرد، بلکه اول دو صفت از صفات آنان یعنى اختیال و فخر را ذکر کرد، تا بفهماند علت کارهایى که در جملات بعد، از آن نقل مى کنیم ، این دو صفت است ، که حاکم بر دلهاى آنان است ، و علت دوست نداشتن خدا هم همین دو صفت است ، و این معنا روشن است .
الّذین یبخلون و یاءمرون النّاس بالبخل ...
منظور در این جمله این نیست که فقط با زبان به مردم مى گویند بخل بورزید، بلکه با روشن عملى خود مردم را به بخل وادار مى سازند، حال چه اینکه به زبان هم دعوت بکنند، و یا سکوت نمایند، چون این طایفه همواره داراى ثروت و اموالند، و طبیعتا مردم به کاخ و زندگى آنها تقرب مى جویند، و از دیدن زرق و برق زندگى آنها حالت خضوع و دلدادگى پیدا مى کنند، چون طمع طبیعت بشر است ، پس عمل افراد بخیل خود دعوت کننده مردم به بخل است ، به بخل امر مى کند، و از انفاق منع مى نماید، و مثل این است که با زبان امر و منع کنند.
و اما اینکه فرمود:(آنچه خدا از فضل خود به ایشان داده را کتمان مى کنند) از این بابت که افراد بخیل وقتى به مواردى که جاى انفاق است بر مى خورند تظاهر به فقر مى کنند چون از سؤ ال مردم و درخواست کمکشان سخت ناراحت مى شوند، و از سوى دیگر مى ترسند اگر از دادن مال ، خوددارى کنند، مردم خونشان را بریزند، و یا آرامش زندگیشان را سلب کنند، براى اینکه مردم متوجه ثروت و اموال آنان نشوند، لباس پاره مى پوشند، و غذاى نامطلوب مى خورند.
و مراد از کلمه(کافرین)، معناى لغوى آن است ، همان پوشاندن است ، چون افراد بخیل نعمتى را که خدا به آنان داده مى پوشانند، معناى معروف کفر _ بى دینى _ نیز از همین معناى لغوى گرفته شده ، چون کفار حق را مى پوشانند.
و الّذین ینفقون اموالهم رئاء النّاس ...
یعنى اگر انفاق مى کنند به منظور نشان دادن به مردم مى کنند، و در این آیه شریفه دلالت بر این معنا است که ریا در انفاق _ و یا در هر کارى دیگر _ شرک به خدا است ، و ریاکارى کشف مى کند از این که ریاکار ایمانى به خدا ندارد، زیرا اعتمادش به دیدگاه مردم ، و خوشایند آنان از عمل او است ، شرک از جهت عمل نیز هست ، براى اینکه ریاکار از عمل خود ثواب آخرت را نمى خواهد، بلکه تنها نتایج سیاسى که انفاقش براى دنیایش دارد مى خواهد، و آیه شریفه این دلالت را هم دارد که ریاکار قرین شیطان است ، و چه قرین بدى است .
و ما ذا علیهم لو آمنوا...
این جمله استفهامى براى تاءسف و یا تعجب است ، و این آیه به ما مى فهماند خوددارى کردن از انفاق در راه خدا ناشى از نداشتن ایمان به خدا و روز جزا است ، و اگر انسان فکر مى کند چنین ایمانى دارد، اشتباه کرده ، ایمانش واقعى نیست ، صرفا پوسته اى ظاهرى است .
و کان اللّه بهم علیما
این جمله زمینه چینى است براى بیانى که در آیه بعدى آمده ، و مناسب تر با معناى این جمله آن است که جمله حال بوده باشد، هر چند علماى نحو اجازه نداده اند، و گفته اند جمله حالیه اگر با فعل ماضى آغاز شده باشد باید حرف(قد) بر سر آن فعل باشد، مثلا بگوئیم :(رایت زیدا و قد کان راکبا، زید را دیدم در حالى سوار بود).
ان اللّه لا یظلم مثقال ذرّة
کلمه(مثقال) به معناى وزن است ، و کلمه(ذره) به معناى کوچک ترین مورچه قرمز است ، و یا به معناى تک غبارى است که در هوا معلق است ، و به چشم دیده نمى شود،(مگر وقتى که در ستون نورى که از پنجره به داخل اطاق تابیده قرار بگیرد)، و کلمه(مثقال ذره) نماینده مفعول مطلق و قائم مقام او است ، و تقدیر جمله(ان اللّه لا یظلم ظلما یعدل مثقال ذرّه وزنا) است ، یعنى خدا ظلمى نمى کند که حتى معادل سنگینى و وزن یک ذرّه باشد.
و ان تک حسنه ...
کلمه(حسنه) هم به رفع _ صداى پیش _ قرائت شده و هم به نصب ، _ صداى بالا _
بنابراین که به صداى پیش خوانده شود، فعل(کان) تامه خواهد بود و بنابراین که به فتحه شود ناقصه مى شود، و فعل(کان) در صورتى که ناقصه باشد، هم اسم مى خواهد و هم خبر، به ناچار باید گفت اسم آن حذف شده ، و تقدیر کلام(و ان تکن المثقال حسنه)، اگر آن مثقالى که گفتیم حسنه باشد، خداى تعالى آن را مضاعف و دو چندان مى کند و اگر در جمله :(ان تک) ضمیر را مؤ نث آورده به جهت مؤ نث بودن خبر(کان) بوده ، که عبارت است از لفظ(حسنه)، و یا به خاطر این که اسم(کان) که در حقیقت فاعل این فعل مؤ نث بوده ، تاءنیث را از مضاف الیه خود یعنى کلمه(ذره) کسب کرده است .
سیاق آیه چنین مى فهماند آیه شریفه به منزله تعلیل استفهام و تاءسف قبلى است ، و تقدیر کلام چنین است : این چقدر مایه تاءسف است که ایمان به خدا نیاوردند، و انفاق نکردند زیرا اگر ایمان آورده و انفاق کرده بودند، خداى تعالى به وضع آنها دانا بود، ابدا به آنان(حتى به سنگینى یک ذره) اگر انفاق کرده بودند، ظلم نمى کرد و پاداش آن را مهمل نمى گذاشت ، بلکه اگر حسنه اى مى بود پاداش آن را مضاعف مى داد(و خدا داناتر است).
فکیف اذا جئنا من کل امه بشهید...
در سابق آن جا که پیرامون آیه :(لتکونوا شهداء على الناس)، بحث مى کردیم ، پاره اى مطالب در این که معناى شهادت بر اعمال ، چیست ، آوردیم ، خواننده مى تواند به جلد اول عربى این تفسیر مراجعه نماید، و به زودى مطالبى دیگر در جاى مناسبش ذکر خواهیم کرد انشاء اللّه .
یومئذ یود الّذین کفروا و عصوا الرسول ...
نسبت معصیت به رسول دادن ، شاهد بر این است که منظور از آن نافرمانى دستورات رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است ، دستوراتى که از مقام ولایت آن جناب صادر مى شود، و نافرمانى خداى تعالى در احکام شریعت نیست ، و جمله :(لو تسوّى بهم الارض) کنایه از مردن به معناى باطل الوجود شدن و هیچ و پوچ گشتن است نظیر جمله :(و یقول الکافر یا لیتنى کنت ترابا).
و لا یکتمون اللّه حدیثا
از ظاهر سیاق برمى آید که این جمله عطف است به باطن جمله :(یود الّذین کفروا...) و فایده این عطف این است که به وجهى دلالت کند، بر مطلبى که آرزو کردن مرگ آنان را تعلیل کند،
و آن مطلب این است که روز قیامت همه چیز آنان براى خداى تعالى بروز مى کند، چیزى از آنان براى خدا پوشیده نمى ماند، زیرا تمام اعمالى کرده اند نزد خدا ظاهر مى شود، و قهرا با حضور اعمالشان ، احوالشان نیز معلوم مى شود، و علاوه بر اعضاى بدنشان و همچنین انبیا و ملائکه و دیگران همه علیه آنان شهادت مى دهند، و خود خدا نیز در ماوراى همه آن گواهان محیط بر آنان خواهد بود، در این هنگام که آرزو مى کنند اى کاش وجود نمى داشتند، و با مشاهده این همه شهادت و این همه رسوایى دیگر جایى براى حاشا کردن نمى بینند، خودشان نیز به همه کارهاى زشت خود اقرار مى کنند.
و اما اینکه در جاى دیگر فرموده :(یوم یبعثهم اللّه جمیعا فیحلفون له کما یحلفون لکم)،(روزى که خدا همه آنان را مبعوث کند، براى خدا سوگند مى خورند، همانطور که براى شما سوگند مى خورند)، و در مقام حاشا کردن بر مى آیند، به زودى انشاء اللّه خواهیم گفت که این حاشا کردن منافاتى با مطلب این جا ندارد، زیرا گفتیم در آن روز همه باطن آنها ظهور مى کند یکى از امور باطنى آنان ملکه دروغگویى آنان است ، آنروز این ملکه نیز بروز مى کند، و با این که همه حقایق را از پرده برون افتاده مى بینند، باز دروغ مى گویند، و دروغگویى ظهور همان ملکه است ، نه این که بخواهند حقایق را پنهان بدارند، چون گفتیم آن روز، روز بروز حقایق است ، روزى است که چیزى بر خدا پوشیده نیست ، پس این دروغشان در زمانى است همه باطنشان ظاهر شده ، و دیگر کتمان معنا ندارد.
بحث روایتى
در تفسیر عیاشى در ذیل آیه(و بالوالدین احسانا...)، از سلام جعفى از امام ابى جعفر(علیه السلام)، و از ابان بن تغلب از امام صادق(علیه السلام) روایت آورده که فرمودند: این آیه شریفه درباره رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و على(علیه السلام) نازل شده(مى فرماید امت اسلام باید به دو پدر خود رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و على(علیه السلام) احسان کنند).
آنگاه گفته : نظیر این مطلب در حدیث ابن جبله آمده ، و آنگاه مى گوید: از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) روایت شده : که والدین مسلمانان ، من و على هستیم .
توضیحى در مورد روایت نبوى(ص):(من و على و الدین مسلمین هستیم)
مؤ لف قدس سره : بحرانى در تفسیر برهان بعد از نقل حدیث مى گوید: این معنا را صاحب کتاب الفایق نیز روایت کرده است .
عیاشى ، این معنا را از ابى بصیر و ابى جعفر و ابى عبداللّه(امام صادق)(علیهم السلام)، و ابن شهر آشوب از ابان ، از ابى جعفر(علیه السلام) روایت کرده اند، و آنچه در این روایات آمده جزء باطن قرآن است ، به آن معنایى که ما در بحث پیرامون محکم و متشابه در جلد سوم عربى این کتاب براى باطن قرآن کردیم .
آرى پدر و یا والد به معناى آن کسى است که مبداء بشرى وجود انسان باشد، و مسؤ ولیت تربیت او را به عهده داشته باشد، بنابر معنا، پس معلم آدمى و مربى کمالات او نیز پدر او است ، و بنابر مثل رسول خدا و حضرت امیرالمؤ منین(علیهما افضل الصلوه و السلام) از هر کس دیگرى و حتى از پدر جسمانى او سزاوارتر به اینند براى مؤ من پدر باشند، مؤ منى که به وسیله آن دو بزرگوار هدایت یافته از انوار علوم و معارفشان اقتباس نمودند، زیرا پدر جسمانى به جز مبدا بودن براى هستى او و تربیت جسم او دخالتى در هستى او ندارد، ولى پیامبر و ولى خدا جان او، و آدمیت او و آخرت و معنویت او و کمالات درونى او را تربیت مى کنند، پس به پدر بودن سزاوارترند، و آیاتى که در قرآن سفارش والدین را به اولاد مى کند بر حسب باطن شامل این دو بزرگوار نیز مى شود، هر چند که به حسب ظاهر دو پدر جسمانى شمرده نمى شوند.
و نیز در تفسیر عیاشى از ابى صالح از ابى العباس روایت آورده که در تفسیر جمله :(و الجار ذى القربى و الجار الجنب) گفته : این دو همسایه هاى نزدیک و دورى است که با تو خویشاوندى ندارند و منظور از صاحب بالجنب همسفر است .
مؤ لف قدس سره : این که در حدیث ابى العباس آمده ، همسایه هایى که بین تو و آنان خویشاوندى نباشد تفسیر هر دو قسم همسایه است ، هم ذى القربى و هم جار جنب ، هر چند احتمال هم دارد تنها مربوط به جار جنب باشد، و این که صاحب بالجنب را به همسفر تفسیر کرد، بعید نیست خواسته یکى از مصادیق صاحب را نام ببرد.
و در همان کتاب از مسعده بن صدقه از امام صادق از جدش(علیهما السلام) روایت کرده که فرمود: امیرالمؤ منین(علیه السلام) در خطبه اى که اوضاع وحشتناک روز قیامت را توصیف مى کرد فرمود:
آن روز بر دهن ها مهر مى زنند، دیگر کسى سخن نمى گوید، بلکه دستها به سخن در مى آیند، پاها خود شهادت مى دهند، پوست هاى بدن سخن مى گویند، که در دنیا چه کردند، در نتیجه(لا یکتمون اللّه حدیثا) هیچ کس نمى تواند جریانى را از خداى تعالى پنهان بدارد.
و این توجه را داشته باش ، که اخبار از طرق اهل سنت بسیار وارد شده ، که مى گویند آیات درباره یهود نازل شده ، و گو این که این آیات منتهى مى شود به آیاتى که متعرض حال اهل کتاب ، و مخصوصا یهود مى شود، و در آن درباره بخل یهودیان ، و حرصشان در جمع مال ، و ذخیره کردن آن ، و نیز درباره وسوسه گرى در مؤ منین ، و تشویق آنان به بخل ، و خوددارى از انفاق در راه خدا، و تفتین و خوار داشتن ایشان ، و خنثى نمودن زحمات رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، سخن مى گوید، و همین مؤ ید روایات نامبرده است ، جز اینکه ، همین روایات به تطبیق شبیه تر است ، تا به شاءن نزول ، و هم چنان که در غالب روایاتى که درباره شان نزول وارد شده ، وضع همین طور است ، یعنى شخصى که سخنش در روایت نقل شده به نظرش رسیده که حادثه معینى از مصادیق فلان آیه است ، و یا فلان آیه با وضع قوم خاصى خیلى انطباق دارد، و چون چنین بود متعرض آن روایات نشدیم ، و با همه کثرتش از نقل آنها صرف نظر کردیم .
این را هم بدان که اخبار وارده از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و اهل بیت او(علیهم السلام) درباره احسان به والدین و خویشاوندان و یتیمان و سایر طبقاتى که نامشان در آیه شریفه آمده آنقدر زیاد است که از حوصله شمارش بیرون است ، علاوه بر اینکه نزد خوانندگان معروف و مشهور، و همین باعث شد از ایراد آن در این جا صرف نظر نماییم ، چون هر یک از آن روایات در قرآن کریم موقع خاصى دارد، و بهتر آن دیدیم که هر یک از آن روایات را در موقع مناسبش نقل کنیم .