background
يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ ۚ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَٰكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ
مى‌گويند: «اگر به مدينه برگرديم، قطعاً آنكه عزتمندتر است آن زبون‌تر را از آنجا بيرون خواهد كرد.» و[لى‌] عزت از آن خدا و از آن پيامبر او و از آن مؤمنان است؛ ليكن اين دورويان نمى‌دانند.
آیه 8 سوره الْمُنَافِقُون

بیان آیات

ایـن سـوره وضـع مـنـافـقـیـن را تـوصیف مى کند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمین متهم سـاخـتـه ، رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) را دستور مى دهد، تا از خطر آنان بـرحذر باشد، و مؤ منین را نصیحت مى کند به از کارهایى که سرانجامش نفاق بپرهیزند، تـا به هلاکت نفاق دچار نگردند، و کارشان به آتش دوزخ منجر نشود. این سوره در مدینه نازل شده است .

اذا جاءک المنافقون قالوا نشهد انک لرسول اللّه و اللّه یعلم انک لرسوله و اللّه یشهد ان المنافقین لکاذبون

کـلمـه(مـنافق) اسم فاعل از باب مفاعله از ماده(نفاق) است ، که در عرف قرآن به معناى اظهار ایمان و پنهان داشتن کفر باطنى است .

کـاذب بـودن مـنـافـقـان در شـهادت به رسالت پیامبر(ص) از باب کذب مخبرى بوده است

و کلمه(کذب) به معناى دروغ است که ضد راستى است . و حقیقتش عبارت است از اینکه خـبـرى کـه گوینده مى دهد با خارج مطابقت نداشته باشد، پس(صدق) و(کذب)وصـف خـبـر اسـت. ولى چـه بـسـا مطابقت(در صدق) و مخالفت(در کذب)به حسب اعـتـقـاد خـبـر دهنده را هم صدق و کذب مى نامند، در نتیجه خبرى که بر حسب اعتقاد خبر دهنده مـطـابـق بـا واقع باشد، صدق مى نامند، هر چند که در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبر بـه حـسـب اعـتـقـاد خـبـر دهـنـده را دروغ مـى نـامـنـد، هـر چند که در واقع مخالف نباشد. نوع اول را صدق و کذب خبرى ، و نوع دوم را صدق و کذب مخبرى مى گویند.

پـس ایـنـکـه فـرمـود:(اذا جـاءک المـنـافـقـون قـالوا نـشـهـد انـک لرسـول اللّه)حـکـایـت اظـهـار ایـمان منافقین است که گفتند شهادت مى دهیم که تو حتما رسـول خـدایـى ، چـون ایـن گفتار ایمان به حقانیت دین است که وقتى باز شود ایمان به حـقـانـیت هر دستورى است که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)آورده ، و ایمان به وحـدانـیـت خـداى تـعـالى و بـه مـعـاد اسـت ، و ایـن هـمـان ایـمـان کامل است.

و ایـنـکـه فـرمـود:(و اللّه یـعـلم انـک لرسـوله) تثبیتى است از خداى تعالى نسبت به رسـالت رسـول خـدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم).و اینکه با وجود وحى قرآن و مخاطبت قـرآن بـا رسـول خـدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)که کافى در تثبیت رسالت آن جناب بـود و مـع ذلک بـه ایـن تـثـبـیـت تصریح کرد، براى این است که قرینه اى صریح بر کـاذب بـودن مـنـافـقـیـن بـاشد، از این جهت که بدانچه مى گویند معتقد نیستند، هر چند که گفتارشان یعنى رسالت آن جناب صادق است ، پس منافقین در گفتارشان کاذبند به کذب مـخـبرى ، نه به کذب خبرى ، پس جمله(و اللّه یشهد ان المنافقین لکاذبون) منظورش کذب مخبرى است نه کذب خبرى .

اتخذوا ایمانهم جنه فصدوا عن سبیل اللّه ...

کلمه(ایمان) - به فتح همره - جمع(یمین) است و به معناى سوگند مى باشد. و کـلمه(جنه) - به ضمه جیم -به معناى سپر است ، و منظور از سپر معناى مجازى آن اسـت ، یـعـنـى هـر چـیـزى کـه انـسـان با آن حفظ شود. و کلمه(صد) - به تشدید دال - هم به معناى جلوگیرى مى آید، و هم به معناى اعراض ، و بنابر معناى دوم مراد این است که منافقین از راه خدا - که همان دین باشد - اعراض نمودند. و گاهى هم به معناى برگرداندن مى آید. و بنابر این ،

مراد از جمله مورد بحث مى شود که : منافقین عامه مردم را از راه دین برگرداندند، در حالى که خود را در پشت سپر سوگندهاى دروغینشان حفظ کردند.

و مـعناى آیه مى شود که : منافقین سوگندهاى دروغین خود را وقایه و سپر خود قرار داده ، از راه خـدا و دیـن او اعراض نمودند، و یا به مقدارى که توانستند امور را فاسد و وارونه ساختند، و بدین وسیله مردم را از دین خدا برگرداندند.
و جـمـله(انـهـم سـاء مـا کـانـوا یـعـمـلون) تـقـبـیـح اعـمـال منافقین است ، اعمالى که به طور استمرار -از روزى که دچار نفاق شدند تا روز نزول سوره - مرتکب شده بودند.
مـنـظـور ایـنـکـه دربـاره مـنـافـقـین فرموده :(آمنوا ثم کفروا فطبع على قلوبهم ...)

ذلک بانهم امنوا ثم کفروا فطبع على قلوبهم فهم لا یفقهون

اشـاره بـا کـلمـه(ذلک) - بـه طـورى کـه گـفـتـه انـد - بـه زشـتـى اعـمـال ایـشـان اسـت . بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد اشـاره بـه هـمـه مـطـالب قـبـل است ، یعنى دروغگویى ، و سپر قرار دادن سوگند دروغ ، و برگرداندن مردم از راه خدا، و اعمال زشت منافقین .

و مـنـظـور از ایـنـکـه فرمود ایمان آوردند همان شهادت زبانى به یگانگى خدا و رسالت رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)اسـت ، کـه سـپـس در بـاطـن دل از ایـمـان بـه خـدا شـدنـد، هـمـچنان که در جاى دیگر فرموده:(و اذا لقوا الذین امنوا قالوا امنا و اذا خلوا الى شیاطینهم قالوا انا معکم انما نحن مستهزون).

البـتـه بـعـیـد هـم نیست که در بین منافقین کسانى بوده باشند که ایمان اولشان حقیقى و جدى بوده ، ولى بعدا از دین برگشته باشند، و این ارتداد خود را از مؤمنین پنهان نموده ، در بـاطـن بـه مـنـافـقـیـن پـیـوسـتـه بـاشـنـد، و مـثـل آنـان مـنـتـظـر گـرفـتـارى رسـول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) و مؤ منین شده باشند، همچنان که از آیات سوره تـوبه نظیر آیه زیر همین معنا به نظر مى رسد:(فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى یوم یـلقـونـه بـمـا اخـلفـوا اللّه مـا وعـدوه) و نیز در آیه زیر از منافقینى که از همان آغاز، ایمان در دلهایشان داخل نشده تعبیر کرده به اینکه(و کفروا بعد اسلامهم).

بـنـابـراین ، پس ظاهر چنین به نظر مى رسد که منظور از جمله(امنوا ثم کفروا) اظهار شهادتین باشد،
اعم از اینکه از صمیم قلب و ایمان درونى باشد، و یا تنها گفتار بدون ایمان درونى ، و کـافـر شـدنـشـان بـدیـن جـهـت بوده باشد که اعمالى نظیر استهزاء به دین خدا، و یا رد بـعـضـى از احـکـام آن مـرتـکـب شـده باشند، و نتیجه اش خروج ایمان - اگر واقعا ایمان داشته اند - از دلهایشان بوده .

معناى اینکه خداوند بر دل هاى منافقین مهر زده

و جمله(فطبع على قلوبهم فهم لا یفقهون) نتیجه گیرى عدم فهم منافقین است از مهرى کـه بـه دلهـایـشـان خـورده ، و ایـن نـتـیـجـه گـیـرى بر آن دلالت دارد که طبع و مهر به دل خوردن باعث مى شود دیگر دل آدمى حق را نپذیرد، پس چنین دلى براى همیشه مایوس از ایمان و محروم از حق است .

حـال بـبـیـنـیـم مـهـر بـه دل خـوردن یـعـنـى چـه ؟ یـعـنـى هـمـیـن کـه دل بـه حـالتـى در آید که دیگر پذیراى حق نباشد، و حق را پیروى نکند، پسچنین دلى قـهـرا تـابـع هـواى نـفـس مـى شـود، هـمـچـنان که در جاى دیگر فرموده:(طبع اللّه على قـلوبـهم و اتبعوا اهواءهم)و نیز نتیجه دیگرش این است که حق را نفهمد و نشنود، و به آن عـلم و یـقـیـن پـیدا نکند، همچنان که فرموده:(و طبع على قلوبهم فهم لا یفقهون) و نـیـز فـرموده :(و نطبع على قلوبهم فهم لا یسمعون)، و نیز فرموده :(و طبع اللّه عـلى قلوبهم فهم لا یعلمون)و به هر حال باید دانست که خداى تعالى ابتداء مهر بر دل کـسـى نـمـى زنـد، بـلکـه اگـر چـنـیـن مـى کـنـد بـه عـنوان مجازات است ، چون مهر بر دل زدن گـمـراه کـردن است ، و اضلال جز بر اساس مجازات به خداى تعالى منسوب نمى شود، که این معنا مکرر درتفسیر بیان شد.

و اذا رایتهم تعجبک اجسامهم و ان یقولوا تسمع لقولهم ...

ظاهرا خطاب و چون ایشان را ببینى و سخنان ایشان را مى شنوى ، خطاب به شخص معینى نیست ، بلکه خطابى است عمومى به هر کس که ایشان را ببیند، و سخنان ایشان را بشنود، چون منافقین همواره سعى دارند ظاهر خود را بیرایند، و فصیح و بلیغ سخن بگویند.پس تـنـهـا رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیه و آله وسلم) مورد خطاب نیست . و منظور این است که بفهماند منافقین چنین وضعى به خود مى گیرند:ظاهرى فریبنده ، و بدنى آراسته دارند بـه طـورى کـه هـر کـس بـه آنـان بـرخـورد کـند از ظاهرشان خوشش مى آید، و از سخنان شمرده و فصیح و بجاى آنان لذت مىبرد،

و دوسـت مـى دارد بـه آن گـوش فرا دهد، از بس که شیرین سخن مى گویند و گفتارشان نظمى فریبنده دارد.

مراد از توصیف منافقین به اینکه(کانهم خشب مسندة)

(کـانـهم خشب مسنده) - درجمله منافقین را به حسب باطنى که دارند مذمت مى کند. و کلمه(خشب) - به ضمه خاء و شین - جمع کلمه(خشبه) است ، که به معناى چوب است .و مـصـدر تـسـنـید که کلمه مسنده اسم مفعول آن مصدر است ، به معناى آن است که چیزى را طـورى نـصـب کـنـى کـه بـر چـیـز دیـگـرى نـظـیـر دیـوار و مثل آن تکیه داشته باشد.

جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقین ، و متمم جمله سابق است ، مى خواهد بفرماید:منافقینى که اجـسـامى زیبا و فریبنده و سخنانى جاذب و شیرین دارند، به خاطر نداشتن باطنى مطابق ظـاهـر، در مـثـل مـانـنـد چـوبـى مـى مانند که به چیزى تکیه داشته باشد و اشباحى بدون روحند، همان طور که آن چوب نه خیرى دارد، و نه فائده بر آن مترتب مى شود، اینان نیز همین طورند چون فهم ندارند.

(یحسبون کل صیحه علیهم) - این جمله مذمت دیگرى است از ایشان ، مى فرماید منافقین از آنـجـا که در ضمیر خود کفر پنهان دارند، و آن را از مؤ منین پوشیده مى دارند، عمرى را بـا ترس و دلهره و وحشت بسر مى برند که مبادا مردم بر باطنشان پى ببرند، به همین جـهـت هـر صـیـحه اى که مى شنوند خیال مى کنند علیه ایشان است ، و مقصود صاحب صیحه ایشان است .

(هـم العـدو فاحذرهم) - یعنى ایشان در عداوت با شما مسلمانان به حد کاملند، براى ایـنـکـه بـدتـریـن دشمن انسان آن کسى است که واقعا دشمن باشد، و آدمى او را دوست خود بپندارد.
(قـاتـلهـم اللّه انـى یـوفـکـون) - ایـن جـمـله نـفـریـنـى اسـت بـر مـنـافـقـیـن بـه قتل ، که شدیدترین شدائد دنیا است . و اى بسا اگر نفرمود(قتلهم الله - خدا آنان را بکشد) و باب مفاعله را بکار برد، براى همین افاده شدت بوده است .

ولى بعضى از مفسرین گفته اند: منظور از مقاتله در این آیه طرد و دور کردن از رحمت است .بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه اند:عبارت مورد بحث نفرین نیست ، بلکه جمله اى است خبرى مى خـواهـد بـفـرماید: منافقین مشمول لعنت و طرد هستند، و این مشمولیت براى آنان مقرر و ثابت اسـت . بـعـضـى دیگر گفته اند: این کلمه به منظور برانگیختن تعجب در شنونده به کار مـى رود، مـثـلا مى گویند(قاتله اللّه ما اشعره - فلانى چه شاعر زبردستى است). ولى آنچه از سیاق به دست مى آید، همان وجهى است که ما بیان کردیم .

(انى یوفکون) - این جمله براى انگیختن تعجب شنونده است ، مى فرماید: چگونه از حـق روى بـرمـى گردانند؟ بعضى هم گفته اند: صرف توبیخ و سرکوب کردن است ، و جنبه استفهام ندارد.

اوصاف و احوالى دیگر از منافقین

و اذا قیل لهم تعالوا یستغفر لکم رسول اللّه لووا روسهم ...

کـلمـه(تـلویـه) کـه مـصـدر فـعـل(لووا) مـى بـاشـد، مـصـدر بـاب تـفـعـیـل از مـاده(لوى) و مـصـدر ثـلاثـى مـجـردش(لى) اسـت ، کـه بـه مـعـنـاى میل و انحراف است .

و مـعـنـاى عـبـارت ایـن اسـت کـه:وقـتـى بـه مـنـافـقـیـن گـفـتـه مـى شـود بـیـایـیـد تـا رسـول اللّه براى شما از خدا طلب آمرزش کند- این پیشنهاد وقتى به آنان داده مى شده که فسقى یا خیانتى مرتکب مى شدند و مردم از آن با خبر مى گشتند - از روى اعراض و اسـتـکبار سرهاى خود را بر مى گردانند و تو آنان را مى بینى که از پیشنهاد کننده روى گردانیده ، از اجابت او استکبار مى ورزند.

سواء علیهم استغفرت لهم ام لم تستغفرلهم لن یغفر اللّه لهم ...

یعنى چه براى ایشان استغفار بکنى و چه نکنى ، برایشان یکسان است . و یکسانى کنایه از این است که فائده اى بر این کار مترتب نمى شود. پس معناى آیه این است که : استغفار تو سودى به حالشان ندارد.

(ان اللّه لا یـهـدى القـوم الفـاسـقـیـن) -ایـن جـمـله مـضـمـون آیـه را تـعـلیـل نـموده ، مى فهماند:اگر گفتیم خدا هرگز ایشان رانمى آمرزد علتش این است که آمـرزش ، خـود نـوعـى هـدایـت بـه سـوى سـعادت و بهشت است ، و منافقین فاسقند، و از زى عـبودیت خداخارجند، چون در نهان خود کفر پنهان کرده اند، و خدا بر دلهایشان مهر زده ، و هرگز مردم فاسق را هدایت نمى کند.

هم الذین یقولون لا تنفقوا على من عند رسول اللّه حتى ینفضوا...

کـلمـه(یـنـفضوا) مضارعى است که از مصدر(انفضاض)گرفته شده ، و انفضاض بـه مـعـنـاى مـتـفرق شدن است ، و معناى آیه این است که:منافقین همان کسانى هستند که مى گـویـنـد مـال خـودتـان را بـر مـؤ مـنـیـن فـقـیـر کـه هـمـواره دور رسول اللّه را گرفته اند انفاق نکنید، چون آنها دور او را گرفته اند تا یاریش کنند، و اوامـرش را انفاذ، و هدفهایش را به کرسى بنشانند، و وقتى شما به آنها کمک نکردید از دور او متفرق مى شوند و او دیگر نمى تواند بر ما حکومت کند.

(و لله خـزائن السـمـوات و الارض) -ایـن جـمـله پاسخ از گفته هاى منافقین است که گـفـتـنـد(لا تنفقوا). مى فرماید: دین ، دین خدا است و خدا براى پیشبرد دین خود احتیاج بـه کـمک منافقان ندارد. او کسى است که تمامى خزینه هاى آسمان و زمین را مالک است ، از آن هر چه را بخواهد و به هر کس بخواهد انفاق مى کند.پس اگر بخواهد مى تواند مؤ منین فـقیر را غنى کند، اما او همواره براى مؤ منین آن سرنوشتى را مى خواهد که صالح باشد، مـثـلا آنـان را بـا فـقر امتحان مى کند و یا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشى کریمشان داده ، به سوى صراط مستقیم هدایتشان کند، ولى منافقان این را نمى فهمند.

ایـن اسـت مـعـنـاى(و لیـکـن مـنـافقین نمى فهمند) یعنى وجه حکمت این را نمى دانند. ولى بعضى احتمال داده اند که معناى آیه این باشد که : منافقین نمى دانند خزائن عالم به دست خدا است ، و او رازق همه است ، و غیر او رازقى نیست ، پس اگر بخواهد مى تواند فقراء را غنى سازد لیکن منافقین پنداشته اند غنى و فقر به دست اسباب است ، در نتیجه اگر به مؤ منین فقیر انفاق نکنند مؤ منین ، رزقى پیدا نخواهند کرد.

یـقـولون لئن رجـعـنـا الى المـدیـنـه لیـخـرجـن الاعـز مـنـهـا الاذل و لله العزه و لرسوله و للمؤ منین و لکن المنافقین لا یعلمون

گـویـنـده ایـن سـخـن و هـمـچـنـیـن سـخـنـى کـه آیـه قـبـل حـکایتش کرد، عبداللّه بن ابى بن سـلول بـود. و اگـر نگفت من وقتى به مدینه برگشتم چنین و چنان مى کنم و گفت ما چنین و چـنـان مـى کـنـیـم بـراى ایـن بـوده کـه هـمـفـکـران خـود را کـه مـى دانـد از گـفـتـه او خوشحال مى شوند با خود شریک سازد.

و مـنـظـورش از(آنـکـه عـزیـزتـر اسـت) خـودش اسـت ، و از(آنـکـه ذلیـل تـر است) رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)مى خواسته با این سخن خود، رسـول خـدا راتـهـدیـد کـنـد بـه اینکه بعد از مراجعت به مدینه آن جناب را از مدینه خارج خـواهـد کـرد. ولى مـنافقین نمى دانند که عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤ منین است ، در نـتیجه براى غیر نامبردگان چیزى به جز ذلت نمى ماند، و یک چیز دیگر هم بار منافقینکـرد، و آن نـادانـى اسـت ، پـس مـنـافـقـیـن بـه جـز ذلت و جهل چیزى ندارند.

بحث روایتى

(روایـــاتـــى دربـــاره مـــاجـــراى رفـــتـار و گـفـتـار مـنـافـقـانـه عـبـدالله ابـن ابـى ونزول آیات مربوطه)

در مـجـمـع البـیـان مـى گـویـد:ایـن آیـات دربـاره عـبـداللّه بـن ابـى مـنـافـق و همفکرانش نـازل شـده ، و جـریـان از ایـن قـرار بـود کـه بـه رسـول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)خبر دادند قبیله بنى المصطلق براى جنگ با آن جـنـاب لشـکـر جـمـع مـى کنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت ، یـعـنـى پدر جویریه ، است. رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)چون این را بشنید بـا لشـکـر بـه طـرفـشـان حرکت کرد، و در یکى از مزرعه هاى بنى المصطلق که به آن مـریسیع مى گفتند، و بین دریاى سرخ و سرزمین قدید قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشـکـر بـه هـم افتادند و به قتال پرداختند.لشکر بنى المصطلق شکست خورد، و پا بـه فـرار گـذاشـت ، و جـمـعـى از ایـشـان کـشـتـه شـدنـد. رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) اموال و زن و فرزندشان را به مدینه آورد. در همین بینى که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)بر کنار آن آب لشکرگاه کرده بـود، نـاگـهـان آبـرسـان انصار از یک طرف ، و اجیر عمر بن خطاب که نگهبان اسب او و مـردى از بـنى غفار بود از طرف دیگر کنار چاه آمدند تا آب بکشند.سنان جهنمى آبرسان انـصـار و جـهـجـاه بـن سـعید غلام عمر(به خاطر اینکه دلوشان به هم پیچید) به جان هم افـتادند، جهنى فریاد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فریاد برآورد اى گروه مهاجر(کمک کمک).

مردى از مهاجرین به نام جعال که بسیار تهى دست بود به کمک جهجاه شتافت(و آن دو را از هـم جـدا کـرد).جـریـان بـه گـوش عـبـداللّه بـن ابـى رسـیـد، بـه جـعـال گـفت:اى بى حیاى هتاک چرا چنین کردى ؟ او گفت چرا باید نمى کردم ، سر و صدا بـالا گـرفـت تـا کـار بـه خـشـونـت کـشید، عبداللّه گفت: آن کسى که باید به احترام او سوگند خورد، چنان گرفتارت بکنم که دیگر، هوس چنین هتاکى را نکنى .

عـبد اللّه بن ابى در حالى که خشم کرده بود به خویشاوندانى که نزدش بودند - که از آن جمله زید بن ارقم بود - گفت : مهاجرین از دیارى دیگر به شهر ما آمده اند، حالا مى خـواهـنـد مـا را از شـهـرمان بیرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمایى مى کنند، به خدا سوگند مثل ما و ایشان همان مثلى است که آن شخص گفت :
(سـمـن کـلبـک یـاکلک - سگت را چاق کن تا خودت را هم بخورد). آگاه باشید به خدا اگـر بـه مدینه برگشتیم تکلیفمان را یکسره خواهیم کرد، آن کس که(عزیزتر) است ذلیـل تـر را بـیـرون خـواهـد نـمـود، و مـنـظـورش از کـلمـه عـزیـزتـر خـودش ، و از کـلمـه(ذلیل تر) رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) بود.

سـپـس رو بـه حـاضـران کـرد، و گـفـت:ایـن کارى است که شما خود بر سر خود آوردید، مـهاجرین را در شهر خود جاى دادید، و اموالتان را با ایشان تقسیم کردید، امروز مزدش را بـه شـمـا مـى دهـنـد،بـه خـدا اگـر پـس مـانـده غـذایـتـان را بـه جـعـال ها نمى دادید، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى کرد از شهر شما خارج گشته به عشایر و دوستان خود ملحق شوند.

در میان حاضران از قبیله عبد اللّه ، جوان نورسى بود به نام(زید بن ارقم) وقتى او ایـن سـخنان را شنید گفت :به خدا سوگند ذلیل و بى کس و کار تویى که حتى قومت هم دل خـوشـى از تـو نـدارنـد، و محمد هم از ناحیه خداى رحمان عزیز است ، و هم همه مسلمانان دوسـتش دارند، به خدا بعد از این سخنان که از تو شنیدم تودوست نخواهم داشت . عبداللّه گفت : ساکت شو کودکى که از همه کودکان بازیگوش تر بودى .

زیـد بـن ارقـم بـعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)رفت ، و جـریـان را بـراى آن جـنـاب نـقـل کـرد. رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)در حـال کـوچ کـردن بود، شخصى را فرستاد تا عبداللّه را حاضر کرد، فرمود:اى عبدالله ایـن خـبـرهـا چـیـسـت کـه از نـاحـیـه تـو بـه من مى رسد؟ گفت به خدایى که کتاب بر تو نـازل کـرده هـیـچ یک از این حرفها را من نزده ام ، و زید به شما دروغ گفته .حاضرین از انـصـار عـرضـه داشـتـند: یا رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله وسلم)او ریش سفید ما و بـزرگ مـا اسـت ، شما سخنان یک جوان از جوانان انصار را درباره او نپذیر، ممکن است این جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبداللّه رانفهمیده باشد.

رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) عبداللّه را معذور داشت ، و زید از هر طرف از ناحیه انصار مورد ملامت قرار گرفت .

رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)قبل از ظهر مختصرى قیلوله و استراحت کرد و سـپـس دسـتـور حـرکـت داد. اسـید بن حضیر به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحیت داد،(یـعـنـى گـفـت السـلام عـلیـک یـا نـبـى اللّه)، سـپـس گـفـت: یـا رسـول اللّه !شـمـا در سـاعـتـى حـرکـت کـردى که هیچ وقت در آن ساعت حرکت نمى کردى ؟ فرمود: مگر نشنیدى رفیقتان چه گفته ؟

او پـنـداشـتـه اگـر بـه مـدیـنـه بـرگـردد عـزیـزتـر ذلیـل تـر را بـیـرون خـواهـد کـرد.اسـیـد عـرضـه داشـت:یـا رسـول اللّه تـو اگـر بـخواهى او را بیرون خواهى کرد، براى اینکه او به خدا سوگند ذلیـل اسـت و تـو عـزیـزى.آنـگـاه اضـافـه کـرد: یـا رسـول اللّه !بـا او مـدارا کـن ، چـون بـه خـدا سـوگـنـد خـدا تـو را وقـتـى گسیل داشت که قوم و قبیله این مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى کردند، تا تاج سلطنت بر سرش ‍ بگذارند، و او امروز ملک و سلطنت خود را در دست تو مى بیند.

پـسـر عـبداللّه بن ابى- که او نیز نامش عبداللّه بود - از ماجراى پدرش با خبر شد، نـزد رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)آمـد، و عـرضـه داشـت: یـا رسـول اللّه !شـنـیـده ام مـى خـواهـى پـدرم را بـه قتل برسانى ، اگر چنین تصمیمى دارى دستور بده من سر او را برایت بیاورم ، چون به خـدا سـوگـنـد خـزرج اطـلاع دارد کـه مـن تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى کنم ، و در خـزرج هیچ کس به قدر من احترام پدر را رعایت نمى کند، و من ترس این را دارم که غیر مرا مـاءمـور ایـنکـار بـکنى ، و بعد از کشته شدن پدرم ، نفسم کینه توزى کند، و اجازه ندهد قـاتـل پـدرم رازنـده ببینم که در بین مردم رفت و آمد کند، و در آخر وادارم کند اورا که یک مـرد مـسـلمـان بـا ایـمـان اسـت بـه انـتـقـام پـدرم کـه مـردى کـافر است بکشم ، و در نتیجه اهـل دوزخ شـوم. حـضـرت فرمود: نه ، برو و همچنان با پدرت مدارا کن ، و مادام که با ما است با او نیکو معامله نما.

مـى گویند: رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)در آن روز تا غروب و شب را هم تا صـبـح لشـکـر را بـه پـیـش راند، تا آفتاب طلوع کرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نـداد، آنـگـاه مـردم را پـیـاده کـرد،و مردم آن قدر خسته بودند که روى خاک افتادند، و به خـواب رفـتـنـد، و آن جـنـاب ایـن کـار را نـکـرد مـگـر بـراى ایـنـکـه مـردم مجال گفتگو درباره عبداللّه بن ابى را نداشته باشند.

آنـگـاه مـردم را حرکت داد تا به چاهى در حجاز رسید، چاهى که کمى بالاتر از بقیع قرار داشت ، و نامش(بقعاء) بود. در آنجا بادى سخت وزید، و مردم بسیار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: منافقى عظیم امروز در مدینه مرد، بعضى از حضار پرسیدند: منافق عظیم چه کسى بوده ؟ فرمود: رفاعه . مردى از منافقین گفت :چگونه دعوى مى کند که من علم غیب دارم ، آن وقت نمى داند شترش کجا است ؟ آن کسى که به وحى برایش خبر مى آورد چرا به او نمى گـویـد شـتـر کجا است ؟ در همان موقع جبرئیل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نیز مـحـل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)هر دو خبر را به اصـحـابـش اطـلاع داد، و فـرمود: من ادعا نمى کنم که علم به غیب دارم ، من غیب نمى دانم ، و لیکن خداى تعالى به من خبر داد که آن منافق چه گفت ،

و شترم کجا است . شتر من در دره است . اصحاب رفتند و شتر را در همانجا که فرموده بود یافته با خود آوردند، و آن منافق هم ایمان آورد.

و هـمـین که لشگر به مدینه برگشت دیدند رفاعه بن زید در تابوت است ، و او فردى از قبیله بنى قینقاع ، و از بزرگان یهود بود که در همان روز مرده بود.

زید بن ارقم مى گوید: بعد از آنکه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) به مدینه رسید من از شدت اندوه و شرم خانه نشین شدم ، تا آنکه سوره منافقون در تصدیق زید، و تـکـذیب عبداللّه بن ابى نازل شد. آنگاه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) گوش زیـد را گـرفـته او را از خانه اش بیرون آورد، و فرمود: اى پسر!زبانت راست گفت ، و گـوشـت درسـت شـنـیـده بـود، و دلت درسـت فـهمیده بود، و خداى تعالى در تصدیق آنچه گفتى قرآنى نازل کرد.

عـبـد اللّه بـن ابـى در آن مـوقـع در نـزدیـکـى هـاى مـدیـنـه بـود، و هـنـوز داخـل مـدینه نشده بود، همین که خواست وارد شود، پسرش عبداللّه بن عبداللّه بن ابى سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانید، و از ورود پدرش جلوگیرى کرد، و به پـدر گـفـت :واى بـر تـو ایـن چـه کـارى بـود کـه کردى ؟ و به پدر خود گفت: به خدا سـوگـنـد جز با اذن رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)نمى توانى و نمى گذارم داخـل مـدیـنـه شـوى ، تـا بـفـهـمـى عـزیـزتـر کـیـسـت ، و ذلیـل تـر چـه کـسـى اسـت.عـبـداللّه شـکـایـت خـود از پـسـرش را بـه رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) پـیـام داد. رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)شـخصى را فرستاد تا به پسر او بگوید مـزاحـم پـدرش نـشـود. پـسـر گـف ت :حـالا کـه دسـتـور رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) رسیده کارى به کارت ندارم . عبداللّه بن ابى داخل مدینه شد، و چند روزى بیش نگذشت که بیمار شد و مرد.

وقـتـى سـوره مـنافقون نازل شد، و دروغ عبداللّه برملا گشت ، مردم به اطلاعش رساندند کـه چـنـد آیـه شـدیـد اللحـن دربـاره ات نـازل شـده ، مـقـتـضـى اسـتنـزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)روى تا آن جناب برایت استغفار کند، عبداللّه در پـاسـخ سـرى تـکـان داد، و گـفـت: بـه من گفتید به او ایمان آورم ، آوردم . تکلیف کردید زکات مالم را بده مدادم ، دیگر چیزى نمانده که بگویید برایش سجده هم بکنم .و در همین سـر تـکـان دادنـش ایـن آیـه نـازل شـد کـه:(و اذا قیل تعالوا یستغفر لکم رسول اللّه لووا روسهم ... لا یعلمون).

مـؤ لف : جزئیات داستان که در این حدیث آمده از چند روایت مختلف گرفته شده که از زید بن ارقم و ابن عباس و عکرمه ،

و مـحـمـد بـن سـیـریـن ، و ابـن اسـحـاق ، و دیـگـران نقل شده ، و مضمون آنها در یکدیگر داخل شده است .

روایتى در ذیل آیه(اذا جاءک المنافقون) و ماجراى عبدالله بن ابى منافق

و در تـفسیر قمى در ذیل آیه(اذا جاءک المنافقون ...)، آمده که این آیات در جنگ مریسیع کـه جـنـگ بـا بـنـى المـصـطـلق بـود، و در سـال پـنـجـم هـجـرت اتـفـاق افـتـاد نـازل شـده . رسـول خـدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) خودش در این جنگ شرکت کرد و در مراجعت کنار چاهى کم آب فرود آمد.

انـس بـن سیار، همپیمان انصار و جهجاه بن سعید غفارى اجیر عمر بن خطاب در کنار چاه به هـم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بکشند، دلوها در چاه به هم پیچید. سیار گـفـت :دلو مـن ، جـهـجـاه هـم گـفـت دلو مـن. و هـمین باعث درگیرى بین آن دو شد، جهجاه به صورت سیار سیلى زد، و خون از روى او جارى شد. سیار قبیله خزرج را و جهجاه قریش را بـه کمک طلبید، هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چیزى نمانده بود که فتنه اى به پا شود.

عـبد اللّه بن ابى سر و صدا را شنید، پرسید:چه خبر شده ؟ جریان را برایش گفتند، و او سـخـت در خـشـم شـد، و گـفـت:مـن از اول نـمـى خـواسـتـم ایـن مـسیر را بروم ، و من امروز خوارترین مردم عرب هستم ، و من هیچ پیش بینى نمى کردم که زنده بمانم و چنین سخنانى بشنوم ، ونتوانم کارى بکنم ، و وضع را به دلخواه خود تغییر دهم .

آنـگـاه روکـرد بـه اطـرافـیـان خـود و گـفـت:کـارى اسـت کـه شـمـا کـردیـد، ایـنـهـا را در منازل خود جاى دادید، و مال خود را با آنان تقسیم نمودید، و با جان خود جانشان را از خطر حـفـظ کـردیـد، و گـردنـهاى خود را آماده شمشیر ساخته ، زنان خود را بیوه و فرزندان را یـتـیـم کـردیـد(ایـنـهـم مـزدى اسـت کـه دریـافـت مـى داریـد)، آن هم از مردمى که اگر شما بـیـرونـشـان کـرده بـودیـد وبـال گـردن مردمى دیگر مى شدند. آنگاه گفت :(اگر به مـدیـنـه بـرگـردیـم ، آن کـس کـه عـزیـزتـر اسـت ذلیل تر را بیرون خواهد کرد).

یـکـى از حـضار در آن مجلس زید بن ارقم بود که تازه داشت به حد بلوغ مى رسید، و آن روز رسـول خـدا(صـلى اللّه علیه و آله وسلم)در هنگام گرماى ظهر در سایه درختى با جـمـعـى از اصـحـاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زید از راه رسید، و سخنان عبداللّه بن ابـى را بـه رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسلم) گزارش داد. حضرت فرمود: اى پسر! شاید اشتباه شنیده باشى . عرضه داشت : به خدا سوگند اشتباه نکرده ام . فرمود: شـایـد از او خشمگین باشى . عرضه داشت : به خدا قسم هیچ دشمنى با او ندارم . فرمود: ممکن است خواسته سربسرت بگذارد؟ عرضه داشت : نه به خدا سوگند.

رسـول خـدا(صـلى اللّه علیه و آله وسلم) به غلامش شقران فرمود: مرکب را زین ، و آماده حرکت کن ، و فورا سوار شد.مردم به یکدیگر خبر دادند ولى کسى باور نمى کرد که در آن گـرمـاى ظهر حرکت کرده باشد، ولى بالاخره سوار شدند، و سعد بن عباده خود را به آن جـنـاب رسـانـیـده ، عـرضـه داشـت :السـلام عـلیـک یـا رسول اللّه و رحمه اللّه و برکاته. حضرت فرمود: و علیک السلام . عرضه داشت :شما هـیـچ وقـت در گـرمـاى ظـهر حرکت نمى کردید. فرمود: مگر سخنان رفیقتان را نشنیده اى ؟ پـرسـیـد: کدام رفیق یا رسول اللّه ؟ ما به غیر تو رفیقى نداریم ؟ فرمود:عبداللّه بن ابـى ، او پـیـش بـیـنـى کـرده کـه اگـر بـه مـدیـنـه بـرگـردد آن کـس که عزیزتر است ذلیـل تـر را از شـهـر بـیـرون کـنـد.سـعـد عـرضـه داشـت: یـا رسـول اللّه(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)تـو و اصـحـابـت عزیزتر و او و اصحابش ذلیل ترند.

رسـول خـدا(صـلى اللّه علیه و آله وسلم) آن روز را تا به آخر به حرکت ادامه داد، و با احدى سخن نگفت ، قبیله خزرج نزد عبداللّه بن ابى آمدند، و او را ملامت کردند. عبداللّه قسم خورد که من هیچ یک از حرفها را نزده ام . گفتند: اگر چنین حرفى نزده اى برخیز تا نزد رسـول خـدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) شویم تا از آن جناب عذرخواهى کنى ، عبداللّه سر و کله را تکان داد که نه .

شـب شد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)آن شب را هم تا به صبح حرکت کرد، و اجـازه اسـتـراحـت نـداد، مـگـر بـه مـقـدار نـمـاز صـبـح. فـرداى آن روز رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)پیاده شد، اصحاب هم پیاده شدند، در حالى که آن قـدر خـسـتـه بـودنـد کـه خـاک زمـیـن بـرایشان بهترین رختخواب شد،(و همه به خواب رفتند). عبداللّه بن ابى نزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) آمد، و سوگند یاد کـرد که من حرفها را نزده ام ، و به وحدانیت خدا و رسالت آن حضرت شهادت داد، و گفت :زیـد بـن ارقـم بـه مـن دروغ بـسـتـه. رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)عذرش را پـذیـرفـت ، آن وقـت قـبیله خزرج نزد زید بن ارقم رفته شماتتش کردند که تو چرا به بزرگ قبیله ما تهمت زدى.

هـنـگـامـى کـه رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) از آن مـنـزل حـرکـت کـرد زیـد بـا آن جـنـاب بود، و مى گفت : بار الها! تو مى دانى که من دروغ نـگـفـته ام ، و به عبداللّه بن ابى تهمت نزده ام . چیزى از راه را نرفته بودند که حالت وحى و برحاء به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)

دست داد و آنقدر سنگین شد که نزدیک بود شترش زانو بزند و بخوابد، و خود او عرق از پیشانى مبارکش مى چکید، و ب عد از آن که به حالت عادى برگشت ، گوش زید بن ارقم را گرفته ، او را از روى بار و بنه اش(و یا از روى شتر) بلند کرد و فرمود:اى پسر سـخـنـت راسـت و دلت فـراگـیـر اسـت ، و خـداى تـعـالى قـرآنـى دربـاره ات نازل کرده.

و چـون بـه مـنـزل رسـیـدنـد و پـیاده شدند، سوره منافقین را تا جمله(و لکن المنافقین لا یعلمون) بر آنان خواند، و خداى تعالى عبداللّه بن ابى را رسوا ساخت .

روایاتى دیگر در ذیل آیات مربوط به منافقین

و نـیـز در تـفـسـیـر قـمـى در روایـت ابـى الجارود از امام باقر(علیه السلام) آمده که در تـفـسـیـر جـمـله(کـانـهـم خـشـب مـسـنـده) فـرمـود: یـعـنـى نـه مـى شـنـونـد و نـه تعقل مى کنند،(یحسبون کل صیحه علیهم)، یعنى هر صدائى را دشمن خود مى پندارند، هم(العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه انى یوفکون).

و پس از آنکه خداى تعالى رسول گرامى خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبیله منافقین نزد ایـشـان شـدنـد، و گـفـتـنـد واى بـر شـمـا، رسـوا شـدیـد، بـیـایـیـد نـزد رسـول خـدا تـا برایتان طلب آمرزش کند.منافقین سرى تکان دادند که نه ، نمى آییم ، و رغـبـتـى بـه اسـتـغـفـار آن جـنـاب نـشـان نـدادنـد، لذا خـداى تـعـالى فـرمـود:(و اذا قیل لهم تعالوا یستغفر لکم رسول اللّه لووا روسهم و رایتهم یصدون و هم مستکبرون).

و در کـافـى بـه سند خود از سماعه از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: خداى تبارک و تعالى همه امور خود را به مؤ من واگذار کرده ، ولى این که او خود را خوار کـنـد به او واگذار ننموده ، مگر ندیدى که خداى تعالى در قرآن کریم درباره فرموده :(و لله العـزة و لرسوله و للمؤ منین) که به حکم این آیه مؤ من باید عزیز باشد، و ذلیل نباشد.

مـؤ لف : کـافـى ، ایـن مـعنا را از داوود رقى ، و حسن احمسى و به طریقى دیگر از سماعه روایت کرده .
و نـیـز به سند خود از مفضل بن عمر روایت کرده که گفت : امام صادق(علیه السلام) فر مـود: سـزاوار نـیـسـت کـه مـؤ مـن خـود را ذلیـل کـنـد. عـرضـه داشـتـم : بـه چـه چـیز خود را ذلیل کند؟ فرمود: به اینکه کارى را انجام دهد که در آخر مجبور به عذرخواهى شود.

گقتارى پیرامون مساءله نفاق در صدر اسلام

قـرآن کـریم درباره منافقین اهتمام شدیدى ورزیده ، و مکرر آنان را مورد حمله قرار داده ، و زشـتـى هـاى اخـلاقـى ، دروغها، خدعه ها، دسیسه ها، و فتنه هایشان را به رخشان مى کشد. فتنه هایى که علیه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)و مسلمانان بپا کردند، و در سـوره هـاى قـرآن کـریـم از قـبـیـل سـوره بـقـره ، آل عـمـران ، نـسـاء، مـائده ، انـفـال ، تـوبـه ، عـنـکـبـوت ، احزاب ، فتح ، حدید، حشر، منافقین و تحریم سخن از آن را تکرار نموده .

و نـیـز در مواردى از کلام مجیدش ایشان را به شدیدترین وجه تهدید نموده به اینکه در دنیا مهر بر دلهایشان زده ، و بر گوش و چشمشان پرده مى افکند، و نورشان را از ایشان مى گیرد، و در ظلمتها رهایشان مى کند، به طورى که دیگر راه سعادت خود را نبینند، و در آخرت در درک اسفل و آخرین طبقات آتش جایشان مى دهد.

و ایـن نیست مگر به خاطر مصائبى که این منافقین بر سر اسلام و مسلمین آوردند.چه کیدها و مـکـرهـا کـه نـکـردنـد؟ و چـه تـوطـئه ها و دسیسه ها که علیه اسلام طرح ننمودند، و چه ضـربـه هـایـى کـه حتى مشرکین و یهود و نصارى به اسلام وارد نیاوردند.و براى پى بـردن بـه خـطـرى کـه مـنافقین براى اسلام داشتند، همین کافى است که خداى تعالى به پـیـامـبـرش خطاب مى کند که از این منافقین برحذر باش ، و مراقب باش تا بفهمى از چه راههاى پنهانى ضربات خود را بر اسلام وارد مى سازند:(هم العدو فاحذرهم).

اشاره به خطر مناقین و فتنه انگیزى ها و توطئه هایشان در صدر اسلام

از هـمان اوائل هجرت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)به مدینه ، آثار دسیسه ها و تـوطـئه هـاى مـنـافقین ظاهر شد، و بدین جهت مى بینیم که سوره بقره- به طورى که گفته اند -شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن به شرح اوصاف آنان پرداخته ، و بـعـد از آن در سـوره هـاى دیگر به دسیسه ها و انواع کیدهایشان اشاره شده ، نظیر کنارهگـیریشان از لشکر اسلام در جنگ احد، که عده آنان تقریبا ثلث لشکریان بود، و پیمان بـسـتـن بـا یهود، و تشویق آنان به لشکرکشى علیه مسلمین و ساختن مسجد ضرار و منتشر کردن داستان افک(تهمت به عایشه)،

و فـتـنـه بـه پـا کـردنـشـان در داسـتـان سـقـایـت و داسـتـان عـقـبـه و امـثـال آن تـا آنـکـه کـارشـان در افـسـاد و وارونـه کـردن امـور بـر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)
بـه جـایـى رسـیـد کـه خداى تعالى به مثل آیه زیر تهدیدشان نموده فرمود:(لئن لم یـنـته المنافقون و الذین فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدینه لنغرینک بهم ثم لا یجاورونک فیها الا قلى لا ملعونین این ما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتیلا).

روایـات هـم از بـسـیـارى بـه حـد اسـتـفـاضـه رسـیـده کـه عـبـداللّه بـن ابـى سـلول و هـمـفـکـران مـنـافـقـش ، هـمـانـهـایـى بـودنـد کـه امـور را عـلیـه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) واژگونه مى کردند، و همواره در انتظار بلایى براى مسلمانان بودند، و مؤ منین همه آنها را مى شناختند، و عده شان یک سوم مسلمانان بود، و هـمانهایى بودند که در جنگ احد از یارى مسلمانان مضایقه کردند، و خود را کنار کشیده ، در آخـر بـه مدینه برگشتند، در حالى که مى گفتند:(لو نعلم قتالا لا تبعناکم - اگر مى دانستیم قتالى واقع مى شود با شما مى آمدیم).

رد ایـــن ســـخـــن کـــه نـــفـــاق بـــعـــد از هـــجـــرت پـــدیـــد آمـــد وقبل از رحلت پیامبر(ص) برچیده شد

و از هـمـیـن جـا اسـت کـه بـعـضى نوشته اند حرکت نفاق از بدو وارد شدن اسلام به مدینه شـروع و تـا نـزدیـکـى وفـات رسـول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) ادامه داشت . این سـخنى است که جمعى از مفسرین گفته اند، و لیکن با تدبر و موشکافى حوادثى که در زمان رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) رخ داد و فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب ، و در نظر گرفتن طبیعت اجتماع فعال آن روز، علیه این نظریه حکم مى کند.

بـراى ایـنـکـه اولا: هـیـچ دلیـل قـانـع کننده اى در دست نیست که دلالت کند بر اینکه نفاق مـنـافـقـیـن در مـیـان پـیـروان رسـول خـدا(صلى الله علیه و آله وسلم) و حتى آنهایى که قـبـل از هـجـرت ایـمان آورده بودند رخنه نکرده باششد، و دلیلى که ممکن است در این باره اقامه شود،

هـیـچ دلالتـى نـدارد.و آن دلیل این است که منشاء نفاق ترس از اظهار باطن و یا طمع خیر اسـت ، و پـیـامـبر و مسلمانان آن روز که در مکّه بودند، و هنوز هجرت نکرده بودند، قوت ونـفـوذ کلمه و دخل و تصرف آن چنانى نداشتند که کسى از آنان بترسد و یا طمع خیرى از آنـان داشـتـه بـاشـد، و بـه ایـن مـنـظـور در ظـاهـر مـطـابـق مـیـل آنـان اظـهـار ایـمان کنند و کفر خود را پنهان بدارند، چون خود مسلمانان در آن روز تو سـرى خـور و زیـر دسـت صـنادید قریش بودند.مشرکین مکّه یعنى دشمنان سرسخت آنان و مـعـانـدین حق هر روز یک فتنه و عذابى درست مى کردند، در چنین جوى هیچ انگیزه اى براى نفاق تصور نمى شود.

به خلاف بعد از هجرت که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)و مسلمانان یاورانى از اوس و خـزرج پـیـدا کردند، و بزرگان و نیرومندان این دو قبیله پشتیبان آنان شده و از رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)دفـاع مـى نـمـودنـد، هـمـان طور که از جان و مـال و خـانـواده خـود دفـاع مـى کـردنـد، و اسـلام بـه داخل تمامى خانه هایشان نفوذ کرده بود، و به وجود همین دو قبیله علیه عده قلیلى که هنوز بـه شـرک خـود باقى بودند قدرت نمایى مى کرد، و مشرکین جرات علنى کردن مخالفت خـود را نـداشـتـنـد، بـه هـمین جهت براى اینکه از شر مسلمانان ایمن بمانند به دروغ اظهار اسـلام مـى کـردند، در حالى که در باطن کافر بودند، و هر وقت فرصت مى یافتند علیه اسلام دسیسه و نیرنگ به کار مى بردند.

وجـه ایـنـکـه گـفـتیم: دلیل درست نیست ، این است که علت و منشاء نفاق منحصر در ترس و طـمع نیست تا بگوییم هر جا مخالفین انسان نیرومند شدند، و یا زمام خیرات به دست آنان افتاد، از ترس نیروى آنان و به امید خیرى که از ایشان به انسان برسد نفاق مى ورزد، و اگـر گـروه مـخالف چنان قدرتى و چنین خیرى نداشت ، انگیزه اى براى نفاق پیدا نمى شـد، بـلکـه بـسـیـارى از مـنـافـقـیـن را مـى بـیـنـیـم کـه در مـجـتـمـعـات بـشـرى دنبال هر دعوتى مى روند، و دور هر ناحق و صدایى را مى گیرند، بدون اینکه از مخالف خـود هـر قـدر هـم نـیـرومـند باشد پروایى بکنند. و نیز اشخاصى را مى بینیم که در مقام مـخـالفـت با مخالفین خود برمى آیند، و عمرى را با خطر مى گذرانند، و به امید رسیدن به هدف بر مخالفت خود اصرار هم مىورزند تا شاید هدف خود را که رسیدن به حکومت اسـت بـه دسـت آورده ، نـظـام جـامـعـه را در دسـت بـگـیـرنـد، و مـسـتـقـل در اداره آن بـاشـنـد، و در زمـیـنغـلو کـنـنـد. و رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)هـم از هـمـان اوائل دعـوت فـرمـوده بـود که اگر به خدا و دعوت اسلام ایمان بیاورید، ملوک و سلاطین زمین خواهید شد.

بـا مـسـلم بـودن ایـن دو مـطـلب چـرا عـقـلا جـائز نـبـاشـد کـه احتمال دهیم : بعضى از مسلمانان قبل از هجرت به همین منظور مسلمان شده باشند؟

یـعـنـى بـه ظـاهـر اظـهـار اسـلام کـرده باشند تا روزى به آرزوى خود که همان ریاست و اسـتـعـلاء است برسند، و معلوم است که اثر نفاق در همه جا واژگون کردن امور، و انتظار بلا براى مسلمانان و اسلام ، و افساد مجتمع دینى نیست ، این آثار، آثار نفاقى است که از ترس و طمع منشاء گرفته باشد، و اما نفاقى که ما احتمالش را دادیم اثرش این است که تـا بـتـوانـنـد اسـلام را تـقـویـت نموده ، به تنور داغى که اسلام برایشان داغ کرده نان بـچـسـبـانـنـد، و بـه هـمـیـن مـنـظـور و بـراى داغ تـرکـردن آن ، مـال و جـاه خـود را فـداى آن کـنـنـد تـا بـه وسیله امور نظم یافته و آسیاى مسلمین به نفع شـخـصى آنان بچرخش در آید. بله این گونه منافقین وقتى دست به کارشکنى و نیرنگ و مخالفت مى زنند که ببینند دین جلو رسیدن به آرزوها را که همان پیشرفت و تسلط بیشتر بر مردم است مى گیرد که در چنین موقعى دین خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسیر مى کنند.

و نـیـز مـمکن است بعضى از آنها که در آغاز بدون هدفى شیطانى مسلمان شده اند، در اثر پیشامدهایى درباره حقانیت دین به شک بیفتند، و در آخر از دین مرتد بشوند، و ارتداد خود را از دیـگـران پـنـهـان بـدارنـد، همچنان که در ذیل جمله(ذلک بانهم امنوا ثم کفروا...) بدان اشاره نمودیم ، و همچنان که از لحن آیاتى نظیر آیه(یا ایها الذین امنوا من یرتد مـنـکـم عن دینه فسوف یاتى اللّه بقوم)، نیز امکان چنین ارتداد و چنین نفاقى استفاده مى شود.

و نیز آن افراد از مشرکین مکّه که در روز فتح ایمان آوردند، چگونه ممکن است اطمینانى به ایـمـان صـادق و خـالصـشان داشت ؟ با اینکه بدیهى است همه کسانى کهحوادث سالهاى دعوت را مورد دقت قرار داده اند، مى دانند که کفار مکّه و اطرافیان مکّه و مخصوصا صنادید قریش هرگز حاضر نبودند به پیامبر ایمان بیاورند، و اگر آوردند به خاطر آن لشکر عـظـیـمـى بـود که در اطراف مکّه اطراق کرده بود، و از ترس شمشیرهاى کشیده بر بالاى سـرشـان بود، و چگونه ممکن است بگوییم در چنینجوى نور ایمان در دلهایشان تابیده و نـفـوسـشـان داراى اخـلاص و یـقـیـن گـشـتـه ، و از صـمـیـم دل و با طوع و رغبت ایمان آوردند، و ذره اى نفاق در دلهایشان راه نیافت .

و ثـانـیـا ایـنـکـه : اسـتـمـرار نـفـاق تـنـهـا تـا نـزدیـکـى رحـلت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) نبود، و چنان نبوده که در نزدیکیهاى رحلت نفاق مـنـافـقـیـن از دلهـایـشـان پـریـده بـاشـد، بـله تـنـهـا اثـرى کـه رحـلت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) در وضع منافقین داشت ،
ایـن بـود کـه دیـگـر وحـیـى نـبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر این ، با انعقاد خـلافت دیگر انگیزه اى براى اظهار نفاق باقى نماند، دیگر براى چه کسى مى خواستند دسیسه و توطئه کنند؟

آیـا ایـن مـتـوقـف شـدن آثـار نـفـاق بـراى ایـن بـوده کـه بـعـد از رحـلت رسـول خـدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)تمامى منافقین موفق به اسلام واقعى و خلوص ایـمـان شـدنـد، واز مـرگ آن جـنـاب تاثیرى یافتند که در زندگیشان آن چنان متاثر نشده بـودنـد، و یـا بـراى ایـنبـوده کـه بـعـد از رحـلت یـا قـبـل از آن با اولیاى حکومت اسلامى زدوبندى سرى کردند.چیزى دادند و چیزى گرفتند، ایـن را دادنـد کـه دیـگـر آن دسـیسه ها که قبل از رحلت داشتند نکنند، و این را گرفتند که حکومت آرزوهایشان را برآورد، و یا آنکه بعد از رحلت مصالحه اى تصادفى بین منافقین و مـسـلمـیـن واقـع شـد، و هـمـه آن دو دسته یک راه را برگزیدند، و در نتیجه دیگر تصادم و برخوردى پیش نیامد؟

شـایـد اگـر بـقـدر کـافـى پـیـرامـون حـوادث اواخـر عـمـر رسـول خـدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)دقت کنیم ، وفتنه هاى بعد از رحلت آن جناب را درسـت بـررسـى نـمـایـیـم ، بـه جـوانـب کـافـى ایـن چـنـد سـوال بـرسـیـم ، مـنـظـور از ایـراد ایـن سـوالهـا تـنـهـا ایـن بـود کـه بـه طـور اجمال راه بحث را نشان داده باشیم