بیان آیات
معارف و مواعظى که از مضامین این آیات برداشت مى شود
مضمونى که این آیات شریفه دارد به منزله نتیجه اى است که از آیات سوره گرفته مى شـود. در سوره به مخالفت و دشمنى یهودیان بنى النضیر و عهد شکنى آنان اشاره شده که همین مخالفتشان آنان را به خسران در دنیا و آخرت افکند.و نیز در سوره آمده منافقین ، بـنـى النـضـیـر را در مـخـالفـت با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)تحریک مى کـردنـد، و هـمـیـن بـاعـث هـلاکـتشان شد، و سبب حقیقى در این جریان این بود که این مردم در اعـمـال خـود، خـدا را رعـایـت نـمـى کـردنـد و او رافـرامـوش نـموده ، و خدا هم ایشان را به فـرامـوشـى سـپـرد، نتیجه اش این شد که خیر خود را اختیار نکردن د، و آنچه مایه صلاح دنیا و آخرتشان بود بر نگزیدند، و در آخر سرگردان و هلاک شدند.
پـس بـر کـسى که ایمان به خدا و رسول و روز جزا دارد واجب است که پروردگار خود را به یاد آورد، و او را فراموش ننماید، و ببیند چه عملى مایه پیشرفت آخرت اواست ، و به درد آن روزش مـى خـورد کـه بـه سـوى پـروردگـارش بـرمـى گـردد. و بـدانـد کـه عمل او هر چه باشد علیه او حفظ مى شود، و خداى تعالى در آن روز به حساب آن مى رسد، و او را بر طبق آن محاسبه و جزا مى دهد، جزائى که دیگر از او جدا نخواهد شد.
و ایـن هـمـان هـدفـى است آیه(یا ایها الذین امنوا اتقوا اللّه و لتنظر نفس ما قدمت لغد)دنـبـال نـمـوده ، مـؤ مـنـین را وادار مى کند که به یاد خداى سبحان باشند، و او را فراموش نـکـنـند، و مراقب اعمال خود باشند، که چه مى کنند، صالح آنها کدام ، و طالحش کدام است ، چـون سـعـادت زنـدگـى آخـرتـشـان بـه اعـمـالشـان بـستگى دارد.و مراقب باشند که جز اعـمـال صـالح انجام ندهند، و صالح را هم خالص براى رضاى خدا به جاى آورند، و این مـراقـبـت را اسـتـمـرار دهـنـد، و هـمـواره از نـفـس خـود حـسـاب بـکـشـنـد، و هـر عمل نیکى که در کرده هاى خود یافتند خدا را شکرگزارند،
و هـر عـمـل زشـتـى دیـدنـد خـود را توبیخ نموده ، نفس را مورد مواخذه قرار دهند، و از خداى تعالى طلب مغفرت کنند. و ذکر خداى تعالى به ذکرى که لایق ساحت عظمت و کبریائى او یعنى ذکر خدا به اسماى حسنى و صفات علیاى او که قرآن بیان نموده تنها راهى است که انسان را به کمال عبودیت مى رساند، کمالى که انسان ، ما فوق آن ، دیگر کمالى ندارد.
و ایـن بـدان جـهت است که انسان عبد محض ، و مملوک طلق براى خداى سبحان است ، و غیر از مـمـلوکـیـت چـیـزى نـدارد، از هـر جـهـت کـه فـرض کـنـى مـمـلوک اسـت و از هـیـچ جـهـتـى استقلال ندارد. همچنان که خداى عزوجل مالک او است ، از هر جهت که فرض شود. و او از هر جـهت داراى استقلال است . و معلوم است که کمال هر چیزى خالص بودن آنست ، هم در ذاتش و هـم در آثـارش .پـس کـمـال انـسـانى هم در همین است که خود را بنده اى خالص ، و مملوکى بـراى خـدا بـدانـد، و بـراى خـود هـیـچـگـونـه اسـتـقـلالى قائل نباشد، و از صفاتاخلاقى به آن صفتى متصف باشد، که سازگار با عبودیت است ، نـظـیر خضوع و خشوع و ذلت و استکانت و فقر در برابر ساحت عظمت و عزت و غناى خداى عزوجل . و اعمال و افعالش را طبق اراده او صادر کند، نه هر چه خودش خواست . و در هیچ یک از این مراحل دچار غفلت نشود، نه در ذاتش ، و نه در صفاتش و نه در افعالش .
در این هنگام است که قلبش اطمینان و سکونت پیدا مى کند، همچنان که فر موده :(الا بذکر اللّه تطمئن القلوب)، و در این هنگام است خداى سبحان را به صفات کمالش مى شناسد، آن صـفـاتـى کـه اسـمـاى حـسـنـایـش حـاکـى از آن اسـت.و در قـبـال این شناسایى صفات عبودیت و جهات نقصش برایش آشکار مى گردد، هر قدر خدا را بـه آن صـفـات بـیـشـتـر بـشـنـاسـد خـاضـع تـر، خـاشـع تـر، ذلیل تر، و فقیرتر، و حاجتمندتر مى شود.
و مـعـلوم اسـت کـه وقـتـى ایـن صـفـات در آدمـى پـیـدا شـد، اعـمـال او صالح مى گردد و ممکن نیست عمل طالحى از او سر بزند، براى اینکه چنین کسى خـود را حاضر درگاه مى داند، و همواره به یاد خداست ، همچنان که خداى تعالى فرموده :(و اذکـر ربـک فـى نـفـسـک تـضـرعـا و خـیـفـه و دون الجـهـر مـن القول بالغدو و الاصال و لا تکن من الغافلین ان الذین عند ربک لا یستکبرون عن عبادته و یسبحونه و له یسجدون)،
یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت لغد...
در این آیه شریفه مؤ منین را به تقوى و پرواى از خدا امر نموده ، و با امرى دیگر دستور مـى دهـد کـه در اعـمـال خـود نظر کنند، اعمالى که براى روز حساب ازپیش مى فرستند.و مـتـوجـه بـاشـنـد کـه آیا اعمالى که مى فرستند صالح است ، تا امید ثواب خدا را داشته بـاشـنـد، و یـا طـالح است.و باید از عقاب خدا بهراسند، و از چنان اعمالى توبه نموده نـفـس را بـه حـسـاب بـکـشند. اما امر اول ، یعنى تقوى ، که در احادیث به ورع و پرهیز از حرامهاى خدا تفسیر شده ، و با در نظر گرفتن اینکه تقوى هم به واجبات ارتباط دارد، و هـم بـه مـحرمات ، لاجرم عبارت مى شود از: اجتناب از ترک واجبات ، و اجتناب از انجام دادن محرمات .
و امـا امـر دوم ، یـعـنـى نـظر کردن در اعمالى که آدمى براى فردایش از پیش مى فرستد، امرى دیگرى است غیر از تقوى. و نسبتش با تقوى نظیر نسبتى است که یک نظر اصلاحى از ناحیه صنعتگرى در صنعت خود براى تکمیل آن صنعت دارد، همان طور که هر صاحب عملى و هـر صـانعى در آنچه کرده و آنچه ساخته نظر دقیق مى کند، ببیند آیا عیبى دارد یا نه ، تـا اگر عیبى در آن دید در رفع آن بکوشد، و یا اگر از نکته اى غفلت کرده آن را جبران کـنـد، هـمچنین یک مؤ من نیز باید در آنچه کرده دوباره نظر کند، ببیند اگر عیبى داشته آن را برطرف سازد.
چـون اعـمـال مـایـه زنـدگـى آخـرتـشـان اسـت کـه امـروز از پـیـش مـى فـرسـتـنـد، با همین اعـمـال بـه حسابشان مى رسند تا معلوم کنند آیا صالح بوده یا نه. پس خود آنان باید قـبـلا حساب اعمال را برسند تا اگر صالح بوده امید ثواب داشته باشند، و اگر طالح بوده از عقابش بترسند، و به درگاه خدا توبه برده ، از او طلب مغفرت کنند.
و ایـن وظـیـفـه ، خـاص یـک نـفـر و دو نـفـر نـیـسـت ، تـکـلیـفـى اسـت عـمـومـى ، و شـامـل تـمـامـى مـومـنـیـن ، بـراى ایـنـکـه هـمـه آنـان احـتـیـاج بـه عـمـل خـود دارند، و خود باید عمل خود را اصلاح کنند، نظر کردن بعضى از آنان کافى از دیـگـران نـیـسـت.چـیـزى کـه هست در بین مؤ منین کسانى که این وظیفه را انجام دهند، بسیار کـمـیـاب انـد، به طورى که مى توان گفت نایاب اند. و جمله(و لتنظر) نفس که کلمه نفس را مفرد و نکره آورده ، به همین نایابى اشاره دارد.
پس اینکه فرمود:(و لتنظر نفس ما قدمت لغد)خطابى است به عموم مؤ منین ، و لیکن از آنـجـا کـه عـامـل بـه دسـتـور در بـیـن اهـل ایـمـان و حـتـى در بـیـن اهـل تـقـوى از مؤ منین در نهایت قلت است ،بلکه مى توان گفت وجود ندارد، براى اینکه مؤ مـنـیـن و حـتـى افـراد مـعـدودى کـه از آنـان اهـل تـقـوى هـسـتـنـد، هـمـه مـشـغول به زندگى دنیایند، و اوقاتشان مستغرق در تدبیر معیشت و اصلاح امور زندگى اسـت ، لذا آیـه شـریـفه خطاب را به صورت غیبت آورده ، آن هم به طور نکره و فرموده: نفسى از نفوس باید که بدانچه مى کند نظر بیفکند. و این نوع خطاب با اینکه تکلیف در آن عـمومى است ، به حسب طبع دلالت بر عتاب و سرزنش مومنان دارد. و نیز اشاره دارد بر اینکه افرادى که شایسته امتثال این دستور باشند در نهایت کمى هستند.
و مـراد از کـلمـه(غـد - فـردا)روز قـیـامـت اسـت ، کـه روز حـسـابـرسـى اعمال است. و اگر از آن به کلمه(فردا)تعبیر کرده براى این است که بفهماند قیامت بـه ایـشـان نـزدیک است ، آنچنان فردا به دیروز نزدیک است ، همچنان که در آیه(انهم یـرونـه بـعیدا و نریه قریبا) به نزدیکى تصریح کرده است . و معناى آیه چنین است : اى کسانى که ایمان آورده اید با اطاعت از خدا تقوى به دست آورید، اطاعت در جمیع او امر و نواهیاش ، و نفسى از نفوس شما باید در آنچه مى کند نظر افکند، و ببیند چه عملى براى روز حـسـابـش از پـیـش مـى فـرسـتـد، آیـا عـمـل صـالح اسـت ، یـا عـمـل طـالح.و اگـر صـالح اسـت عـمـل صـالحـش شـایـسـتـگـى بـراى قبول خدا را دارد، و یا مردود است ؟ و در جمله(و اتقوا اللّه ان اللّه خبیر بما تعملون)، بـراى بـار دوم امر به تقوى نموده ، مى فرماید: علت اینکه مى گویم از خدا پروا کنید ایـن اسـت کـه(ان اللّه خـبـیـر بـمـا تـعـمـلون)او بـا خـبـر اسـت از آنـچـه مـى کـنـیـد.و تـعـلیـل امـر بـه تـقـوى بـه ایـنـکـه خـدا بـا خـبـر از اعـمـال اسـت ، خـود دلیـل بـر ایـن اسـت کـه مراد از این تقوى که بار دوم امر بدان نموده ، تـقـواى در مـقـام مـحـاسـبـه و نـظـر در اعـمـال اسـت ، نـه تـقـواى در اعمال که جمله اول آیه بدان امر مى نمود، و مى فرمود:(اتقوا اللّه).
پـس حـاصـل کـلام ایـن شـد کـه:در اول آیـه مـؤ مـنـیـن را امـر بـه تـقـوى در مـقـام عـمـل نـمـوده ، مـى فرماید عمل شما باید منحصر در اطاعت خدا و اجتناب گناهان باشد، و در آخـر آیـهکـه دوبـاره امـر بـه تـقـوى مـى کند، به این وظیفه دستور داده که هنگام نظر و مـحـاسـبـه اعـمـالى کـه کـرده ایـد از خـدا پـروا کـنـیـد، چـنـان نـبـاشـدکـه عـمـل زشـت خـود را و یـا عـمـل صـالح ولى غـیـر خـالص خـود را بـه خاطرعمل شما است زیبا و خالص به حساب آورید.
ایـنـجـاسـت کـه بـه خوبى روشن مى گردد که مراد از تقوى در هر دو مورد یک چیز نیست ، بلکه تقواى اولى مربوط به جرم عمل است ، و دومى مربوط به اصلاح و اخلاص آن است .اولى مـربـوط بـه قـبـل از عـمـل اسـت ، و دومـى راجـع بـه بـعـد از عـمل. و نیز روشن مى گردد اینکه بعضى گفته اند:(اولى راجع به توبه از گناهان گـذشـتـه ، و دومـى مـربـوط بـه گـنـاهـان آیـنـده اسـت)صـحـیـح نـیـسـت. و نـظـیـر این قول گفتار بعضى دیگر است که گفته اند: امر دومى تاءکید امر اولى است و بس .
و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم ...
کـلمـه(نـسـیـان)کـه مـصـدر فـعـل(نـسـوا)اسـت بـه مـعـنـاى زایـل شـدن صـورت مـعـلوم از صفحه خاطر است ، البته بعد از آنکه در صفحه خاطر نقش بـسـتـه بـود.ایـن مـعـنـاى اصـلى(نـسـیـان)اسـت ، ولى در اسـتـعـمـال آن توسعه دادند، و در مطلق روگردانى ازچیزى که قبلا مورد توجه بوده نیز اسـتـعـمـال نـمودند. آیه شریفه(و قیل الیوم ننسیکم کما نسیتم لقاء یومکم هذا و ماویکم النار و ما لکم من ناصرین)، در معناى دوم استعمال شده .
آیـه شریفه مورد بحث به حسب لب معنا، به منزله تاکیدى براى مضمون آیه قبلى است ، گویا فرموده : براى روز حساب و جزاء عمل صالح از پیش بفرستید، عملى که جانهایتان با آن زنده شود، و زنهار زند گى خود را در آن روز فراموش مکنید. و چون سبب فراموش کردن نفس فراموش کردن خدا است ، زیرا وقتى انسان خدا را فراموش کرد اسماى حسنى و صفات علیاى او را که صفات ذاتى انسان ارتباط مستقیم با آن دارد نیز فراموشمى کند، یـعـنـى فـقـر و حـاجـت ذاتـى خـود را از یـاد مـى بـرد، قـهـرا انـسـان نـفـس خـود را مـسـتـقـل در هـسـتى مى پندارد، و به خیالش چنین مى رسد کهحیات و قدرت و علم ، و سایر کـمـالاتـى که در خود سراغ دارد از خودش است ، و نیز سایر اسباب طبیعى عالم را صاحب اسـتـقلال در تاثیر مى پندارد، و خیال مى کند که این خود آنهایند که یا تاثیر مى کنند و یا متاثر مى شوند.
و کوتاه سخن اینکه : چنین کسى پروردگار خود و بازگشتش به سوى او را فراموش مى کـند، و از توجه به خدا اعراض نموده ، به غیر او توجه مى کند، نتیجه همه اینها این مى شود که خودش را هم فراموش کند، براى اینکه او از خودش تصورى دارد که آن نیست .او خـود را مـوجـودى مـسـتـقـل الوجـود، و مـالک کـمـالات ظـاهـر خـود، و مـسـتـقـل در تـدبـیـر امـور خـود مـى دانـد.مـوجودى مى پندارد که از اسباب طبیعى عالم کمک گرفته ، خود را اداره مى کند، در حالى که انسان این نیست ، بلکه موجودى است وابسته ، و سـراپـا جـهـل و عـجـز و ذلت و فـقـر، و امـثـال ایـنـهـا.و آنـچـه از کـمـال از قـبـیـل وجـود، عـلم ، قـدرت ، عـزت ، غـنـى و امـثـال آن دارد کـمـال خـودش نـیست ، بلکه کمال پروردگارش است ، و پایان زندگى او ونظائر او، یعنى همه اسباب طبیعى عالم ، به پرور دگارش است .
حـاصـل ایـنـکـه: علت فراموش کردن خویش فراموش کردن خدا است .و چون چنین بود آیه شـریـفـه نـهـى از فـرامـوشـى خـویـشـتـن را بـه نـهـى از فـرامـوش کـردن خـداى تعالى مـبـدل کـرد، چـون انـقـطـاع مـسبب به انقطاع سببش بلیغ تر و موکدتر است ، و به این هم اکـتـفـاء نـکرد که از فراموش کردن خدا نهیى کلى کند، و مثلا بفرماید:(و لا تنسوا اللّه فینسیکم انفسکم - زنهار خدا را فراموش نکنید،
کـه اگـر بـکنید خدا خود شما را از یادتان مى برد)بلکه مطلب را به بیانى اداء کرد کـه نـظـیـر اعـطـاى حـکـم بـه وسـیـله مـثـال باشد، و در نتیجه موثرتر واقع شود، و به قـبول طرف نزدیک تر باشد، لذا ایشانرا نهى کرد از اینکه از کسانى باشند که خدارا فـرامـوش کـردنـد.و در ایـن تـعـبـیـر اشـاره اى هـم بـه سـرنـوشـت یـهـودیـانـى کرد که قـبـل از ایـن آیـه سـرگذشتشان را بیان نموده بود، یعنى یهودیان بنى النضیر، و بنى قـیـنـقـاع.و نـیـز مـنـافـقـیـنـى کـه حـالشـان در دشـمـنـى و مـخـالفـت بـا خـدا و رسـولش حال همان یهودیان بود.
و آیـه شـریـفـه هـر چـنـد از فـرامـوش کـردن خـداى تعالى نهى نموده ، و فراموش کردن خویشتن را فرع آن و نتیجه آن دانسته ، لیکن از آنجا که آیه در سیاق آیه قبلى واقع شده ، با سیاقش دلالت مى کند بر امر به ذکر خدا، و مراقبت او. ساده تر بگویم : لفظ آیه از فراموش کردن خدا نهى مى کند ولى سیاق به ذکر خدا امر مى نماید.
لا یستوى اصحاب النار و اصحاب الجنه اصحاب الجنه هم الفائزون
و ایـن آیـه شریفه حجتى تمام براین معنا اقامه مى کند که بر هر کس واجب است به دسته یادآوران خدا و مراقبین اعمال بپیوندد، نه به آنهایى که خدا را فراموش کردند. بیان این حجت آن است که این دو طائفه - یعنى یادآوران خدا و فراموشکاران خدا و سومى ندارند -و سـایـریـن بـالاخـره بـایـد بـه یکى از این دو طائفه ملحق شوند، و این دو طائفه یکسان نیستند تا پیوستن به هر یک نظیر پیوستن به دیگرى باشد، و آدمى از اینکه به هر یک مـلحـق شـود پـروایـى نداشته باشد، بلکه یکى از این دو طائفه راجح ، و دیگرى مرجوح اسـت ، و عـقـل حکم مى کند که انسان طرف راجح را بگیرد، وآن را بر مرجوح ترجیح دهد و آن طرف یادآوران خدا است ، چون تنها ایشان رستگارند، نه دیگران ، پس ترجیح در جانب ایشان است ، در نتیجه بر هر انسانى واجب پیوستن به آنان را اختیار کند.
مثلى گویاى عظمت و جلالت قدر قرآن
لو انزلنا هذا القران على جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیه اللّه ...
و مـنـظـور آیـه شـریـفـه تـعـظـیم امر قرآن است ، به خاطر استعمالش بر معارف حقیقى و اصول شرایع و عبرتها و مواعظ و وعد و وعیدهایى که در آن است ، و نیز به خاطر اینکه کـلام خـدا عـظـیـم اسـت.و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:اگـر مـمـکـن بـود قـرآن بـر کـوهـى نازل شود، و ما قرآن را بر کوه نازل مى کردیم ، قطعا کوه را با آن همه صلابت و غلظت و بـزرگـى هـیکل و نیروى مقاومتى که در برابر حوادث دارد، مى دیدى که از ترس خداى مـتـاثـر و متلاشى مى شود، و وقتى حال کوه در برابر قرآن چنین است ، انسان سزاوارتر از آن اسـت کـه وقـتـى قرآن بر او تلاوت مى شود و یا خودش آن را تلاوت مى کند قلبش خاشع گردد.بنابر این ، بسیار جاى تعجب است جمعى از همین انسان ها نه تنها از شنیدن قـرآن خـاشـع نـمـى گردند، و دچار ترس و دلواپسى نمى شوند،بلکه در مقام دشمنى و مخالفت هم برمى آیند.
پـس ایـنـکـه فـرمـود:(لو انـزلنـا هـذا القـران عـلى جـبل) مثلى است که خداى تعالى براى مردم در امر قرآن زده تا عظمت و جلالت قدر آن را ازنظر که کلام خدا است و مشتمل بر معارفى عظیم است به ذهن مردم نزدیک سازد تادرباره آن تـفـکـر نـمـوده ، و آن طـور کـه شـایـسته آن است با آن برخورد کنند، و در صدد تحقیق مـحـتـواى آن کـه حـق صـریـح برآمده ، به هدایتى که از طریق عبودیت پیشنهاد کرده مهتدى شوند، چون انسان ها براى رسیدن به کمال و سعادتشان طریقى بجز قرآن ندارند، و از جمله معارفش همان مساءله مراقبت و محاسبه است که آیات قبلى بدان سفارش مى کرد.
هـو اللّه الذى لا اله الا هـو عالم الغیب و الشهاده هو الرحمن الرحیم
این آیه با دو آیه بعدش هر چند در مقام شمردن طائفه اى از اسماى حسناى خداى تعالى و اشاره به این نکته کـه او داراى بـهترین اسماء و منزه از هر نقصى است ، و آنچه را که در آسمانها و زمین است شـاهـد بـر ایـن مـعـنـا مـى گـیـرد، و لیـکـن اگـر آن را بـا مـضـمـون آیـات قـبـل کـه امـر بـه ذکـر مـى کرد در نظر بگیریم ، از مجموع ، این معنا استفاده مى شود که افـرادى که یادآور خدایند او را با اسماى حسنایش ذکر مى کنند، و به هر اسمى از اسماى کـمـال خـدا بـر مـى خـورنـد، بـه نـقـصـى کـه در خـویـشـتـن در مقابل آن کمال است پى مى برند- دقت فرمایید.
توضیحى در مورد اینکه خداوند عالم غیب و شهادت است
(عالم الغیب و الشهاده) - کلمه(شهادت)به معناى چیزى است که مشهود و حاضر در نـزد مـدرک بـاشـد، هـمـچـنان غیب معناى مخالف آن را مى دهد. و این دو، معنایى اضافى و نسبى است ، به این بیان که ممکن است یک چیز براى کسى یا چیزى غیب و براى شخصى و یـا چیزى دیگر شهادت باشد.در شهود، امر دائر مدار نوعى احاطه شاهد بر موجود مشهود اسـت ، یـا احـاطـه حسى ، یا خیالى ، یا عقلى ، و یا و جودى. و در غیب دائر مدار نبودن چنین احاطه است .
و هـر چیزى براى ما غیب و یا شهادت باشد، از آنجا که محاط خداى تعالى و خدا محیط به آنـسـت ، قـهـرا مـعلوم او، و او عالم به آن است. پس خداى تعالى هم عالم به غیب و هم عالم بـه شـهـادت است ، و غیر او هیچ کس چنین نیست ، براى اینکه غیر خدا هر که باشد وجودش محدود است ، و احاطه ندارد مگر بدانچه خدا تعلیمش کرده ، همچنان که قرآن کریم فرموده :(عـالم الغـیـب فـلا یـظـهـر عـلى غـیـبـه احـدا الا مـن ارتـضـى مـن رسـول) و امـا خود خداى تعالى غیب على الاطلاق است ، و احدى و چیزى به هیچ وجه نمى تواند به او احاطه یابد،
همچنان که باز قرآن کریم در این باره فرموده :(ولا یحیطون به علما).
و امـا جمله(هو الرحمن الرحیم) از آنجا که در سوره فاتحه در تفسیر این دو اسم سخن رفت ، دیگر تکرار نمى کنیم .
و معناى پاره اى از اسماء حسناى دیگر خدا
کـلمـه(مـلک) -بـه فـتـح مـیـم و کـسـره لام- بـه مـعـناى مالک تدبیر امور مردم ، و اختیاردار حکومت آنان است . وکلمه(قدوس) مبالغه در قدس و نزاهت و پاکى را افاده مى کند. و کلمه(سلام) به معناى کسى است که با سلام و عافیت با تو برخورد کند، نه با جنگ و ستیز، و یا شر و ضرر. و کلمه(مؤ من) به معناى کسى است که به تو امنیت بدهد، و تو را در امان خود حفظ کند. و کلمه(مهیمن) به معناى فائق و مسلط بر شخصى و یا چیزى است .
و کـلمه(عزیز) به معناى آن غالبى است که هرگز شکست نمى پذیرد، و کسى بر او غـالب نمى آید. و یا به معناى کسى است که هر چه دیگران دارند از ناحیه او دارند، و هر چه او دارد از ناحیه کسى نیست . و کلمه(جبار) صیغه مبالغه از جبر یعنى شکسته بند و اصـلاح کننده است ، و بنابر این جبار کسى است اراده اش نافذ است .و اراده خود را بر هر کـس کـه بـخـواهـد به جبر تحمیل مى کند. و(متکبر) آن کسى است که با جامه کبریائى خود را بنمایاند.
هو اللّه الخالق البارى ء المصور...
کلمه(خالق) به معناى کسى است که اشیائى را با اندازه گیرى پدید آورده باشد. و کلمه(بارى ء) نیز همان معنا را دارد، با این فرق که بارى ء پدید آورنده اى است که اشیائى را که پدید آورده از یکدیگر ممتازند. و کلمه(مصور)به معناى کسى است که پـدیـد آورده هـاى خـود را طـورى صـورتـگرى کرده باشد که به یکدیگر مشتبه نشوند. بنابر این ، کلمات سه گانه هر سه متضمن معناى ایجاد هستند، اما به اعتبارات مختلف که بـین آنها ترتیب هست ، براى اینکه تصویر فرع اینکه خداى تعالى بخواهد موجودات را متمایز از یکدیگر خلق کند، و این نیز فرع آنست که اصلا بخواهد موجوداتى بیافریند.
ولى در آیـه مورد بحث بعد از نام اللّه به شمردن اسماء پرداخت ، و کلمه(توحید)را ذکـر نکرد؟ جوابش این است که بین صفاتى که در آن دو آیه شمرده شده که یازده صفت ، و یـا یـازده نـام اسـت ، بـا نامهایى که در آیه مورد بحث ذکر شده فرقاست ، و این فرق بـاعث شده که در آن دو آیه کلمه توحید را بیاورد و در این آیه نیاورد، و آن فرق این است کـه صـفـات مذکور در دو آیه قبل الوهیت خدا را کههمان مالکیت توام با تدبیر است اثبات مـى کـنـد، و در حـقیقت مثل این مى ماند که فرموده باشد:(لا اله الا اللّه)معبودى به جز خـدا نـیـسـت ، بـه دلیـل ایـنـکـه او عالم به غیب و شهادت ، و رحمان و رحیم و... است .و این صـفـات بـه نـحـو اصـالت و اسـتـقـلال خـاص خـدا اسـت ، و شـریـکـى بـراى او در ایـن اسـتـقـلال نـیـسـت ، چون غیر او هر کس هر چه از این صفات دارد،خدا به وى داده ، پس قهرا الوهـیـت و اسـتـحـقـاق مـعـبـود شـدن هـم خاص او است ، و به همین جهت در آخر آیه دوم فرمود:(سبحان اللّه عما یشرکون). و با این جمله اعتقاد شرک را مذهب مشرکین است رد نمود.
و امـا صـفـات و اسـمـائى که در آیه مورد بحث آمده صفاتى است که نمى تواند اختصاص الوهـیـت به خدا را اثبات کند، چون صفات مذکور عبارتند از:خالق ، بارى ء و مصور، که مـشـرکـیـن هـم آنـهـا را قـبـول دارنـد.آنـان نیز خلقت و ایجاد را خاص خدا مى دانند، و در عین حـال مـدعـى آنـنـد کـه بـه غیر خدا ارباب و الهه دیگر هست که در استحقاق معبودیت شریک خدایند.
و نه مخالفت معاندان ، و نه پاداش مطیعان و اجر نیکوکاران در درگاهش ضایع مى گردد.
و هـمـیـن عنایت که گفتیم باعث شد گفتار در سه آیه با ذکر اسم(عزیز) و(حکیم)ختم شود، و به طور اشاره بفهماند که کلام او هم عزیز و حکیم است ، باعث شد که در آغاز هـر سـه آیـه نام اللّه تکرار شده ، و مقدم بر سایر اسماء ذکر شود. و نیز باعث شد که اسم عزیز با اسم حکیم دوباره ذکر شود، با اینکه در وسط آیه دوم ذکر شده بود.
بحث روایتى
و اینکه فرمود(قبل از خلقت عالم ملکى قادر بود و بعد از خلقت ملکى جبار شد) در حقیقت خـواسـته است ملک را که از صفات فعل است ، به قدرت ارجاع دهد، که از صفات ذات است تا تحققش قبل از ایجاد فرض داشته باشد.
و در نهج البلاغه است که : خداى تعالى خالق است ، اما نه با حرکت و رنج .
مـؤ لف : ما تعدادى از روایات وارده در اسماى حسناى خدا و شمار آنها را در بحث از اسماى حسنى در جلد ششم این کتاب آوردیم .