background
يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ ۚ وَهُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
شب را در روز درمى‌آورد و روز را [نيز] در شب درمى‌آورد، و او به راز دلها داناست.
آیه 6 سوره الْحَدِيد

بیان آیات

بیان غرض سوره حدید: تحریک و تشویق مؤ منین به انفاق و...

غـرض ایـن سـوره تحریک و تشویق مؤ منین به انفاق در راه خداست ، همچنان که تکرار امر صـریـح بـه این معنا در خلال آیاتش اشعار بدان دارد، یکجا مى فرماید:(امنوا باللّه و رسـوله و انـفـقـوا مـمـا جـعـلکـم مـستخلفین فیه...) و جاى دیگر مى فرماید:(من ذا الذى یقرض اللّه قرضا حسنا...) و باز جاى دیگر مى فرماید:(ان المصدقین و المصدقات و اقـرضـوا اللّه قـرضـا حـسـنـا)و در تـشـویـق مـردم بـه ایـن عمل همین بس که انفاق مردم را قرض دادن آنان خداى عزاسمه دانسته ، و معلوم است که خداى عزوجل عالى ترین و مقدس‍ ترین و بهترین مطلوبست ، او هرگز خلف وعده نمى کند، و او وعـده شـان داده کـه اگر به وى قرض بدهند مضاعف و چند برابر بر مى گرداند، و نیز وعده داده که در عوض انفاقشان اجرى کریم و بسیار زیاد بدهد.

و نـیـز اشـاره کـرده بـه ایـن کـه ایـن انـفـاق مـنـشـاش تـقـوا و ایـمـان بـه رسـول اسـت ، و اثـر آمرزش گناهان و داشتن دو برابر از رحمت و ملازمت با نور، و بلکه ملحق شدن به صدیقین و شهداء در نزد خداى سبحان است .
و در خـلال آیـات سـوره مـعارفى هم راجع به مبداء و معاد آمده ، و دعوت به تقوا و اخلاص ایمان و زهد دارد، و نیز مشتمل بر مواعظى است .

و این سوره شهادت سیاق آیاتش در مدینه نازل شده .

و بعضى از مفسرین ادعا کرده اند که مدنى بودن این سوره اجماعى است .

و چون تشویق و تحریک مردم به انفاق ، و این که انفاق قرض دادن به خدا است این توهم را ایـجاد مى کند که مگر خدا به مال ما محتاج است ، لذا از همان آغاز سخن یعنى اولین کلمه سـوره مـساءله نزاهت خدا از احتیاج را خاطر نشان نموده ، فرموده :(آنچه در زمین و آسمان ها است خدا را تسبیح مى گویند).و نیز عده اى از اسماى حسناى خدا را که رساننده نزاهت اسـت ذکـر کـرد، و هـمـه سوره هایى که با تسبیح خدا آغاز شده ، یعنى سوره حشر، صف ، جمعه و تغابن ، که بعضى با کلمه(سبح) و بعضى دیگر با کلمه(یسبح) آغاز شده اند، نظیر سوره مورد بحث است .

سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزیز الحکیم

تسبیح که مصدر فعل(سبح)است ، به معناى منزه داشتن است ، وداشتن خدا به این است کـه هـر چـیـزى را کـه مـسـتـلزم نـقـص و حـاجـت و نـاسـازگـارى بـا سـاحـت کـمـال او باشد از ساحتاو نفى کنى ، و معتقد باشى که خداى تعالى داراى چنین صفات و اعـمـالى نـیـسـت ، و کـلمـه(مـا)در جـمـله مـورد بـحـث مـوصوله است ، و مراد از آن تمامى مـوجـوداتـى اسـت کـه در آسـمان ها و زمین هستند، چه آن ها که مانند ملائکه و جن و انس داراى عـقـل و شـعـورنـد، و چه آنهایى که چون جمادات فاقد عقلند، و اگر بگویى کلمه(ما) راجـع بـه مـوجودات فاقد عقلند،(و در فارسى به(چیزى) ترجمه مى شود)، و على القـاعـده بـاید شامل عقلا نشود، در پاسخ مى گوییم :بلى همینطور است ، لیکن در جایى کـه قـریـنـه اى بـاشدبفهماند منظور از کلمه(ما)عقلا و غیر عقلا هر دو است ، اشکالى نـدارد، و در آیـه مـورد بحث قرینه اى که دلالت کند بر این که منظور عموم موجودات است چـه عقلا و چه غیر عقلا وجود دارد، و آن قرینه این است که اسمایى از خداى سبحان بر مى شـمـارد کـه مـخصوص عقلا است ، مانند احیاء و علم بذات الصدور، یعنى علم و آگاهى به نـیـتـهـایـى کـهدر درون دلهـا اسـت و معلوم است که این دو صفت مربوط به موجودات داراى شعور، و صفت دوم مربوط به عقلا است .

پـس مـعـنـاى آیـه ایـن شـد کـه : تـمامى موجوداتى که در آسمان ها و زمین است ، و خلاصه تمامى عالم ، خداى سبحان را منزه مى دارد.

بـیـان ایـنـکـه تـسـبـیـح آنچه در آسمانها و زمین است تسبیح حقیقى است نه مجازى و به زبانحال

و مـراد از تسبیح خداى تعالى حقیقت معناى تسبیح است ، نه این که خواسته باشد به طور مـجـاز نـسـبـت تـسـبـیـح به آنها داده باشد، یعنى خواسته باشد بفرماید:هر موجود که در آسـمـان هـا و زمـیـن اسـت با هستى خود دلالت مى کند بر این که پدید آورنده اى منزه از هر نـقـصو مـتـصـف بـه کـل کـمـال دارد، و نه این که خواسته باشد به طور عموم مجاز نسبت تـسـبـیـح بـه آنـهـا داده باشد، یعنى بفه ماند که تمامى موجودات دلالت دارند بر نزاهت خداى تعالى از هر نقص و عیب . چیزى که هست عقلاى از موجودات این دلالت را با زبان سر ایـفـا مى کنند و مى گویند:(سب حان اللّه سبحان اللّه) و یا به فارسى مى گویند:خـدا مـنـزه از هـر نـقـص و حـاجـت اسـت و غـیـر عـقـلا ایـن دلالت را بـه لسـان حـال ایـفا مى کنند، بلکه همان طور که گفتیم معناى حقیقى کلمه منظور است ،و موجودات چه عـقـلا و چـه غـیـر عـقـلا همه خدا را به تمام معنى الکلمه و به حقیقت معنى الکلمه تسبیح مى گـویـنـد، بـدلیـل ایـن کـه در جـاى دیـگـرطـور صـریـح و بـه بـیـانـى کـه نـه مـیـتوان حمل بر مجازش کرد، و نه حمل بر عموم مجاز، فرموده:

(و ان من شى ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم) چون اگر منظور از تسبیح ، تسبیح مجازى بود، دیگر جا نداشت بفرماید:شما تسبیح آنها را نمى فهمید، زیرا تسبیح مـجـازى ایـن اسـت کـه:مـوجـودى بـا هـستى خود دلالت کند بر وجود خالق و صانعش و این دلالتـش حـجـتـى بـاشـد عـلیـه مـنـکـریـن صـانـع ، و یـا این است که هر موجودى با زبان حـالتـسـبـیـح و حـمـد خدا بگوید، و این دو نوع دلالت را همه کس مى فهمد، و نمى بایست بفرماید:(و لیکن شما تسبیح آنها را نمى فهمید).

پـس تـسبیح تمامى موجوداتى که در آسمان ها و زمین هست تسبیح با زبان ، و تنزیه به حـقـیـقـت مـعـنـاى کـلمـه اسـت ، هـر چـنـد کـه مـا زبـان آنـهـا را نـفـهـمـیـم ، نـفـهـمـیـدن مـا دلیل بر این نیست مثلا جمادات زبان ندارند، قرآن کریم تصریح دارد بر این که تمامى مـوجـو دات زبـان دارنـد و فـرمـوده:(قـالوا انـطـقـنـا اللّه الذى انـطـق کل شى ء).

(و هـو العزیز الحکیم) -یعنى خداى سبحان داراى مقامى منیع است ، به طورى تمامى قـدرتـهـا را در هـم مـى شـکـند، و هیچ قدرتى نیست که او را شکست دهد، و حکیم است ، یعنى فـعـل او مـتـقـن و مـحـکـم اسـت ، آنـقـدر مـحـکـم اسـت هـیـچ عـارضـه اى فـعـل او را فـاسد نمى کند،(و چون افعال ما در معرض فساد و تباهى نیست)، و نیز آنقدر متقن است که جاى هیچ اعتراض کردنى در آن نیست .

له مـلک السـمـوات و الارض یـحـیـى و یـمـیـت و هـو عـلى کل شى ء قدیر

از آنـجـایـى کـه در ابـتـداى آیه خبر مقدم بر مبتدا ذکر شده و حق کلام بودبفرماید:(ملک السـمـوات و الارض له مـلک آسـمـان هـا و زمـیـن از آن خـدا اسـت) ولى چـنین نفرمود، بلکه فـرمـود:(از آن خـدا اسـت مـلک آسمان ها و زمین)، و این عبارت انحصار را مى رساند، در نتیجه مى فهماند که : مالک آسمان ها و زمین تنها خداست ، او به تنهایى است که هر حکمى بخواهد در عالم مى راند، براى این که پدید آورنده همه او است ، پس آنچه در آسمان ها و زمـین هست قیام و وجود آثار وجودش به خداست ، پس هیچ حکمى نیست مگر این که حاکم در آن خداست ، و هیچ ملک و سلطنتى نیست مگر آنکه صاحبش او است .

(یـحیى و یمیت) -این دو جمله اشاره است به دو نام از نامهاى خداى تعالى زنده کننده و مـیـرانـنـده ،(مـحـیـى و مـمـیـت)و اگـر خـود اسـم را نـیـاورد، و بـه جـاى آن فـعـل مـضـارع آورد، بـراى ایـن بـود کـه اشـاره کـرده بـاشـد بـه شـمـول و عـمـومـیـت آن نـسـبـت بـه هـر احـیـاء و هـر امـاتـه ، تـا در نـتـیـجـه شـامـل ایـجـاد مـلائکه هم بشود، چون حیات ملائکه مسبوق به مرگ نیست ، و نیز زنده کردن جـنـیـن در شکم مادرش ، و زنده کردن مردگان در روز قیامت ، و پدید آوردن جمادات مرده که قـبلا زنده نبودند، تا میراندن درباره آنها صادق باشد، و میراندن انسان در دنیا و براى بار دوم در برزخ که آیه شریفه(ربنا امتنا اثنتین و احییتنا اثنتین) به آن اشاره دارد، علاوه بر این ، در تعبیر مضارع دلالت بر استمرار نیز هست .

(و هو على کل شى ء قدیر) -این جمله اشاره دارد به صفت قدرت خداى تعالى ، و این کـه قـدرت او مـطـلق است ، و مقید به چیزى دون چیزى نیست ، و اگر در آ خر آیه مورد بحث این جمله را گنجاند، براى مناسبتى بود که با مساءله احیاء و اماته داشت ، چون ممکن بود کـسـى توهم کند که چطور ممکن است خداى تعالى مرده اى را که نه عینى از آن بجا ماندهو نـه اثـرى ، زنـده کـند؟ و جمله مذکور این توهم را دفع نموده مى فرماید: او بر هر چیزى قادر است .

تـــوضـــیـــح مـــقـــصـود از(اول)،(آخـر)،(ظاهر) و(باطن) بودن خداى سبحان

هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بکل شى ء علیم

بـعد از آنکه معلوم شد که خداى تعالى بر هر چیزى که فرض شود قادر است ، قهرا با احـاطـه قـدرتـش بـه هـر چـیـزى از هـر جـهـت مـحـیـط هم هست ، پس هر چیزى که فرض شود اول بـاشـد خـدا قـبـل از آن چـیـز بـوده ، پـس او نـسـبـت بـه تـمـام مـاسـواى خـود اول است ، نه آن چیزى که ما اولش فرض کردیم ، و همچنین هر چیزى که ما آخرینش فرض کـنـیم خداى تعالى بعد از آن هم خواهد بود، چون گفتیم قدرتش احاطه به آن چیز دارد، هم بـه مـا قـبـلش و هـم0بـه مـابعدش ، پس آخر خدا است ، نه آن چیزى که ما آخرینش فرض کـردیـم ، و هر چیزى را که ما ظاهر فرض کنیم خدا ظاهرتر از آن است به خاطر احاطه اى که قدرتش بر آن چیز دارد، و چون احاطه دارد پس از جهت ظهور هم مافوق آن است ، پس خدا ظاهر است ، نه آن چیزى که ما ظاهرش فرض کردیم ، و همچنین هر چیزى که باطن فرض ‍ شود خدا به خاطر احاطه قدرتش بر آن باطن تر از آن است ، و ماوراى آن قرار دارد، چون او اسـت کـه آن چیز را باطن کرده ، پس ‍ باطن هم خداست ، نه آن چیزى که ما باطنش فرض کردیم ، پس معلوم شد که خدا اول و آخر و ظاهر و باطن على الاطلاق است ، و از این صفات آنچه در غیر خدا هست نسبى است نه على الاطلاق .

البـتـه ایـن را هم باید بدانیم که اولیت خداى تعالى و آخریتش و همچنین ظهور و بطونش زمـانـى و مـکـانـى نـیـسـت ، و چـنـیـن نـیـسـت کـه در ظـرف زمـان اول و آخر باشد، و گرنه باید خود خدا جلوتر از زمان نباشد، و از زمانى و مکانى بودن منزه نباشد، و حال آنکه منزه از آن است ، چون خالق زمان و مکان و محیط به تمامى موجودات اسـت ، بـلکه منظور از اولیت و آخریت و همچنین ظاهر و باطن بودنش ‍ این است که :او محیط بـه تـمـام اشـیـاء اسـت ، هـر نحوى که شما اشیاء را فرض و به هر صورت که تصور بـکـنـى(اگـر فـلان را اول فـرض ‍کـنـى او بـه احـاطـه اش اول تر از آن است ، اگر آخر فرض کنى او آخرتر است ، اگر چیزى را ظاهر فرض کنى او ظاهرتر، و اگر باطن فرض کنى او باطن تر است ، بههمان دلیلى که گذشت).

پـس از آنـچـه گـذشـت روشـن گـردیـد کـه ایـن اسـمـاى چـهـارگـانـه یـعـنـى اول و آخر و ظاهر و باطن چهار شاخه و فرع از نام(محیط)است ، و محیط هم شاخه اى از اطـلاق قـدرت او اسـت ، چـون قدرتش محیط به هر چیز است ، ممکن هم هست نامهاى چهارگانه مـورد بـحـث را شـاخـه هایى از احاطه قدرتش ندانیم ، بلکه شاخه هایى از احاطه وجود او بـگـیـریـم ، چـون وجـود او قـبـل از وجـود هـر چـیـز و بـعـد از وجـود هـر چـیـز اسـت ، او قـبل از آنکه چیزى ثبوت پیدا کند ثابت بود، و بعد از آنکه هر چیز داراى ثبوتى فانى گردد باز هم ثابت است ، او از هر چیز دیگرى نزدیک تر و ظاهرتر است ، و از دید و درک اوهام و عقول هر صاحب عقلى از چیز دیگرى باطن تر و پنهان تر است .

و همچنین اسامى چه ارگانه نامبرده به نوعى بر علم خداى تعالى بستگى و تفرع دارند. و به همین مناسبت است که مى بینیم در ذیل آیه علم خدا را هم آورده مى فرماید:

(و هو بکل شى ء علیم).

بـعـضـى از مـفـسـریـن اسـمـاى چـهـارگـانـه را ایـنـطـور مـعـنـا کـرده انـد کـه: او اول اسـت ، بـراى این که قبل از هر چیز بوده ، و آخر است چون بعد از هلاک و فناى هر چیز هست ، و ظاهر است چون ادله اى بسیار بر وجودش دلالت مى کند، و باطن است چون عالم به تمامى اشیاء هست ، و احدى نیست که از او داناتر باشد.

بـعـضى دیگر گفته اند: اول یعنى بى ابتدا، و آخر یعنى بى انتها، و ظاهر یعنى بدون اقتراب ، و باطن یعنى بدون احتجاب .

البـتـه در ایـن مـیـان اقـوال دیـگـرى نـیـز هـسـت کـه دلچـسـب نـیـسـت و لذا از نقل آنها صرفنظر کردیم .

هو الذى خلق السموات و الارض فى سته ایام

تفسیر این آیه در سوره اعراف و یونس و هود و فرقان و قاف گذشت .

ثـم اسـتـوى عـلى العـرش یـعـلم مـا یـلج فـى الارض و مـا یـخـرج مـنـهـا و مـا ینزل من السماء و ما یعرج فیها

تفسیر و بحث مفصل پیرامون معناى عرش در سوره اعراف آیه 54 گذشت ، و در آنجا گفتیم کـه(اسـتواى بر عرش) کنایه است از شروع در تدبیر ملک وجود، و به همین جهت است کـه دنـبـال اسـتـواى بـر عـرش مـسـاءله عـلم بـه جـزئیـات احوال موجودات آسمانى و زمین را ذکر کرده ، چون علم از لوازم تدبیر است .
(یـعـلم مـا یـلج فـى الارض و مـا یـخـرج مـنـهـا و مـا یـنـزل مـن السـمـاء و مـا یـعـرج فـیـهـا) - کـلمـه(ولوج) کـه مـصـدر فـعـل مـضـارع(یـلج) اسـت - بـه طـورى کـه راغـب گـفـتـه - بـه مـعـنـاى داخـل شدن چیزى در محلى تنگ است ، و کلمه(عروج) به معناى بالا رفتن است ، و معناى آیه این است که :

خـداى تـعـالى از آنـچـه در زمـیـن فـرو مـى رود و نـفـوذ مـى کـنـد از قبیل آب باران و تخم گیاهان و غیر اینها آگاه است ، و نیز از آنچه که از زمین سر برمى آورد چـون نـبـاتـات و حـیـوانـات و آب خـبـر دارد، و از آنـچـه کـه بـه زمـیـن نـازل مـى شـود چـون بـاران ها و اشعه اجرام نورانى و ملائکه و غیره با اطلاع است ، و از آنـچـه کـه از زمـیـن طـرف آسـمـان بـالا مـى رود مـانـنـد دودهـا و بـخـارهـا و مـلائکـه و اعمال بندگان با خبر است.

احاطه ، ملک و علم مطلق خداوند بر همه چیز و همه کس

و هو معکم این ما کنتم

او هـر جـا کـه بـاشـیـد بـا شـمـا است ، براى این که به شما احاطه دارد، و در هیچ مکان و پـوششى از او غایب نیستید. در اینجا سوالى پیش ‍ مى آید، و آن است که :خداى تعالى در هـر حـال بـر مـا احـاطه دارد، و درهر زمان و مکان محیط به ما است ، با این فرض چرا تنها مـسـاءله مـکـان آمـده ، و چـرا نـفـرمـود:(و هـو مـعـکـم ایـنـمـا کـنـتـم و فـى اى زمـان و اى حـال کـنـتـم او بـا شـمـا اسـت هـر جـا و هـر زمـان و در هـر حال که باشید؟)

در پـاسـخ مى گوییم : درست است که احاطه خداى تعالى به ما تنها احاطه مکانى نیست ، بلکه در همه احوال و اوقات نیز به ما احاطه دارد، لیکن از آنجایى که معروف ترین ملاک در جـدایـى چـیزى از چیزى دیگر و غایب شدنش از آن جدایى مکانى است ، و هر کس ‍بخواهد از کسى دیگر جدا شود، مکان خود را عوض مى کند، از این جهت تنها معیت مکانى را ذکر کرد، و گـرنـه نـسـبـت خـداى تـعـالى بـه مـکـان هـا و زمـان هـاو احوال یک نسبت است .

بعضى هم گفته اند: مراد از این معیت ، معیت مجازى است ، که منظور از آن احاطه علمى است .

و اللّه بما تعملون بصیر

ایـن آیـه نـظـیـر فـرع و نـتـیـجـه اى اسـت کـه بـر مـطـالب قـبـل مـتـرتـب مى شود،مى فرمود:او با شما است هر جا که باشید، و او به هر چیزى عالم اسـت ، چـون نـتـیجه حاضر بودن او نزد مردم و جدا نشدنش از ایشان و عالم بودنش به هر چـیـز این است که بیناى به اعمال ایشان نیز باشد، ظاهر اعمالشان را ببیند و باطن آن را که همان نیتها و مقاصد درونى ایشان است ، ناظر باشد.

له ملک السموات و الارض و الى اللّه ترجع الامور

بـا این که در سه آیه قبل فرموده بود:(له ملک السموات و الارض)، در اینجا نیز آن را خاطر نشان کرد،

و ایـن تـکـرار بـراى این بود که بهتر بفهماند مساءله بازگشت به خدا مبتنى بر عمومیت مـلک او اسـت ، بـار اول تـنـها مى خواست مالکیت خدا را افاده کند، و در نوبت دوم خواست این ابـتـنـاء را بـفـهـمـاند، همچنان که در آیه اى دیگر مى بینیم مساءله معاد را با مالکیت خداى تـعـالى بـا هـم آورده ، مـى فـرمـاید:(یوم هم بارزون لا یخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملک الیوم لله الواحد القهار).

در جمله(و الى اللّه ترجع الامور) کلمه(امور) جمع است ، و چون الف و لام بر سر دارد و به اصطلاح ادبى جمع محلى به الف و لام است ، افاده عمومیت مى کند، همان طوردر جـمـله(الا الى اللّه تـصیر الامور)نیز چنین است ، در نتیجه هیچ چیز نیست مگر آنکه به سـوى خـدا بـرمى گردد، و هیچ کس نمى تواند او را از برگشتن سوى خداى تعالى باز بـدارد، و هـیـچ عاملى که آن چیز را به سوى خدا برمى گرداند به جز اختصاص ملک به خدا نیست . ساده تر بگویم : تنها عاملى که امور را به سوى خدا بر مى گرداند،است که ملک عالم مختص به او است ، پس امر و فرمان و حکمرانى هم تنها از آن او است .

در این جمله و همچنین در جمله(و اللّه بما تعملون بصیر)که قبلا بود با این ممکن بود بـفـرمـایـد:(و الیه ترجع الامور) و(و هو بما تعملون بصیر لفظ اللّه)را ذکر کـرد، و شـایـد وجـه آن ایـن بـوده بـاشـد کـه ایـن دو جـمـله مـانـنـد یـک مثل معروف دلنشین شود، و دلها را براى تاثر از یاد روز قیامت و پاداشهاىبزرگى که در قـیـامـت بـه انـفـاق کـنـندگان در راه خدا مى دهند، و در آیات بعد ذکرش مى آید آماده تر سازد.

یـولج اللیـل فـى النـهـار و یـولج النـهـار فـى اللیل و هو علیم بذات الصدور

(ایـلاج شـب در روز) و(ایـلاج روز در شـب)بـه مـعـنـاى اختلافى که شب و روز در کـوتـاهـى و بـلنـدى دارنـد، و ایـن اختلاف در دو نیم کره شمالى و جنوبى درست به عکس همند، در فصلى که در نیم کره شمالى شب ها بلند است ، در نیم کره جنوبى کوتاه است ، و در فـصـلى که در نیم کره شمالى شب ها کوتاه و روزها بلند است ، در نیم کره جنوبى عکس آن است ، و مساءله اختلاف شب و روز را در کلام خداى تعالى چند بار دیدیم .

و مـراد از(ذات الصـدور) افـکـار پـنـهـانـى و نـیـات نـهـفـته اى است که در سینه ها جا گرفته و از آنجا بیرون نمى آید؛

چون این نیات منسوب به دلها است ، و دلها هم در قفسه سینه ها قرار دارد، و این جمله یعنى جـمـله(و هو علیم بذات الصدور) احاطه علم خداى تعالى به نیات درونى را بیان مى کـنـد، هـمـچـنـان کـه جـمـله(و اللّه بما تعملون خبیر) احاطه بینایى آن جناب به ظواهر اعمال آنان را بیان مى کرد.

بحث روایتى

در الدرالمـنـثـور اسـت که احمد، ابو داوود، ترمذى(وى حدیث را حسن دانسته) نسائى ، ابن مردویه ، و بیهقى(درکتاب شعب الایمان)، از عرباض بن ساریه روایت کرده اند که گفت : رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) هـمـواره قـبل از خواب سوره هایى که در آغازش ‍ مساءله تسبیح ذکر شده مى خواند و مى فرمود: در این سوره ها آیه اى است که از هزار آیه بهتر است .

مـولف : ایـن روایـت را از ابـن ضـریـس از یـحـیـى بـن ابـى کـثـیـر نـیـز از آن جـنـاب نقل کرده .

و در کـافـى بـه سـنـد خـود از عـاصـم بـن حمید روایت کرده که گفت: شخصى از على بن ال حـسـیـن(علیهماالسلام) از توحید سؤ ال کرد، حضرت فرمود:خداى تعالى مى داند که در آ خـر الزمـان مـردمـى خـواهـنـد آمـد اهـل تـعـمـق و تـحـقـیـق ، و بـه هـمـیـن جـهـت سـوره(قـل هـو اللّه احـد)و آیـات سـوره حـدیـد تـا جـمـله(عـلیـم بـذات الصـدور)را نـازل کـرد، و اگـر کـسى بخواهد در معارف توحید بیش از این کنجکاوى کند هلاک و گمراه مى شود.

و در تفسیر قمى در ذیل آیه :(سبح لله ما فى السموات و الارض و هو العزیز الحکیم) آمـده که : امام فر مود: این همانست که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) درباره اش فـرمـود:(اوتـیـت جـوامـع الکـلم کـلمات جامع را به من داده اند) و در معناى جمله(هو الاول) فـرمود: یعنى او قبل از هر چیز بوده است ،(و الاخر) یعنى او بعد از فناى هر چیز باقى است ، و(هو علیم بذات الصدور) یعنى او به ضمیرها آگاه است .و در کـافـى آمـده کـه در روایـتـى از آن جـنـاب یـعـنـى از عـلى(عـلیه السلام) پرسیدند:پـروردگـار مـا قـبـل از ایـن که آسمان و زمین را خلق کند کجا بود؟ فرمود:(کلمه کجا)بـود سـوال از مـکـان اسـت ، و در مـورد خداى تعالى صحیح نیست ، زیرا خداى تعالى(که خالق مکان است) بود در حالى که مکانى نبود.

و در تـوحـیـد خـطـبـه اى از حـسـن بـن عـلى(عـلیـهـمـاالسـلام)نـقـل کـرده کـه در آن فـرمـوده:(الحـمـد لله الذى لم یـکـن له اول مـعـلوم ولا اخـر مـتـنـاه و لا قـبـل مـدرک و لا بـعـد مـحـدود فـلا تـدرک العـقـول و اوهـامـهـا و لا الفـکـر و خـطـراتـهـا و لا الالبـاب و اذهـانـهـا صـفـتـه فتقول متى و لا بدى ء مما و لا ظاهر على ما و لا باطن فیما).

شرح چند روایت درباره اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خداى تعالى

مـؤ لف :ایـن کـه فـرمـود: اولى مـعـلوم ندارد،(قید معلوم احترازى نیست ، یعنى نمى خواهد بـفـرمـایـد: اول دارد، ولى بـراى مـا معلوم نیست ، بلکه)قیدى توضیحى است ، مى خواهد بـفـرمـایـد:اول نـدارد بـراى ایـن اگـر اول مـى داشـت تـعـلق عـلم بـه آن اول مـمـکـن بـود، و چـون عـلم راهـى بـراى پـیـدا کـردن اول او نـدارد، و بـلکـه آن را جـایـز نـمـى دانـد، لذا اول نـدارد.(و لا آخـر مـتـنـاه)قـیـد مـتـنـاهـى نـیـز در ایـنـجـا مـانـنـد قـیـد مـعـلوم در جـمله قبل توضیحى است ، مى خواهد بفرماید: اگر آخر مى داشت متناهى و محدود مى شد.

(و لا قـبـل مـدرک)یـعـنـى قـبـل نـدارد چـون اگـر مـى داشـت قابل درک مى بود، و لا بعد محدود بعدى هم ندارد، چون اگر داشته باشد محدود مى شود،(و لا بـدى ء مـمـا)، یـعـنـى خـداى تـعـالى از چـیـزى آغـاز نـشـده ، تـا اول داشـتـه بـاشـد،(و لا ظـاهر على ما)، یعنى تفوق او بر عالم مانند تفوق یک موجود مـادى بـر مـوجـود دیـگـر که بالاى آن قرار بگیرد نیست.درست که تفوق دارد اما نه چون تـفـوق جـسـمـانـیـات بـر یـکـدیـگـر،(و لا بـاطـن فـیـمـا)یـعـنـى خـدا خـود را در داخل چیزى پنهان نکرده ، و در چیزى مستتر نگشته.

و در نـهـج البـلاغـه آمـده :(کـل ظـاهـر غـیـره غـیـر بـاطـن و کل باطن غیره غیر ظاهر)

مؤ لف : و معناى آن این است که :حیثیت و نحوه ظهور در غیر خداى تعالى ، غیر نحوه بطون و پـنـهانى آن است ، هر چیزى غیر خداى تعالى اگر از جهتى ظاهر است از عین آن جهت باطن نـیـست ، بلکهاز جهت دیگرى باطن است ، و به عکس اگر از حیثى و جهتى پنهان است ، به عـیـن آن ظاهر نیست ، بلکه به غیر آن ظاهر است ، و اما خداى تعالى به خاطر این که احدى الذات است ، مانند ما مخلوقاتش متقسم و متجزى به جهات مختلف نیست(توضیح این که اگر مـا عـالم هـسـتـیـم بـدین جهت است که در وجود ما ابزارى براى علم هست ، و اگر قادریم به خـاطـر داشـتن آن ابزار نیست ، بلکه به خاطر داشتن ابزارى دیگر است ، پس ما بدان جهت عالم یم قادر نیستیم ، و بدان جهت که قادریم عالم نیستیم ، اما خداى تعالى به عین آن جهت کـه عـالم اسـت قادر وحى است)، لذا خداى تعالى به همان که ظاهر است باطن نیز هست ، و بـه عـیـن آن جـهـت کـه بـاطـن اسـت ظـاهـر اسـت ، پـس خـداى تـعـالى از شـدت و کمال ظهورش باطن است ، و از کمال بطونش ظاهر است(مثالى که تا حدى ذهن را به مطلب نـزدیـک کـند قرص خورشید و سرچشمه نور است ، با این که ظاهر است ، و نه تنها ظاهر اسـت بـلکـه ظـهـور هـر چـیـز دیـگـر هـمبـواسـطـه نـور آن اسـت ، در عـیـن حال از شدت ظهور، کسى نمى تواند به خود قرص ، نگاه کند).

و در آن کـتـاب ایـن جـمـله نـیـز آمده :(الحمد لله الاول فلا شى ء قبله و الاخر فلا شى ء بعده و الظاهر فلا شى ء فوقه و الباطن فلا شى ء دونه).

مـؤ لف : و مـراد از(قبلیت و بعدیت)، قبلیت و بعدیت زمانى نیست ، نمى خواهد یک امتداد زمـانـى در ایـن بـین فرض کند، که هم در گذشته اش غیر متناهى باشد، و هم در آینده ، و عالم هستى در وسط این دو طرف قرار گرفته باشد، در قطعه اى از زمان که هر دو طرف آن غـیـر متناهى است و خود عالم هر دو طرفش متناهى ، در نتیجه وجود خداى تعالى منطبق بر سراسر زمان غیر متناهى باشد، طورى که هیچ یک از دو طرفش خالى از خدا نباشد، هر چند که هر دو طرف آن غیر متناهى با شد، و باز در نتیجه هستى خدا از حیث زمان مقدم بر عالم و موخر از آن باشد؛

چون اگر خداى سبحان ازلى و ابدى زمانى بود، باید ذات مقدس او هم مانند همه زماننات ، هم در ذاتش و هم در احوالش متغیر باشد، چون زمان متغیر است ، و نسبت بهاو نیز متجدد مى شـود، عـلاوه بـر ایـن اشـکال ، قبلیت و بعدیت او به تبع قبلیت و بعدیت زمان خواهد بود، پس در حقیقت زمان ، اول و آخر اصلى است ، نه ذات مقدس او.

و هـمـچـنین مساءله ظاهریت و باطنیت خداى تعالى به حسب مکان نیست - به همان بیانى که در اولیت و آخریت گفتیم - بلکه خد اى تعالى به نفس ذات متعالیه اش بر هر چیزى که فـرض شود سبقت دارد، و به نفس ذاتش از هر امرى که آخر فرض شود موخر است ، و به همین معنا ظاهر و باطن است و زمان(و مکان) مخلوق او و متاءخر از او است .

و در الدرالمـنـثـور اسـت کـه ابـو الشـیـخ(در کـتـاب عـظـمـت)از ابـن عـمـر و ابو سعید از رسـول خـدا(صـلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت کرده که فرمود: ناگزیر مردم از شما دربـاره خـدا چیرهایى مى پرسند تا بر سند به این که بپرسند: این خداشما مى گویید قـبـل از هر چیز بوده ، قبل از او چه بوده ؟ اگر سؤ الشان به اینجا منتهى شد، بگویید:او قـبـل از هـر چـیـز اول بـوده ، و نـیز بعد از هر چیز آخر است ، پس دیگر چیزى بعد از او نـخـواهـد بود، و او ظاهر و مافوق هر چیزى ، و باطن و نهان تر از هر نهان است ، و او به هر چیز دانا است .

شرح روایتى راجع به علم خداوند

و در تـوحـیـد سـنـد خود از ابو بصیر روایت کرده که گفت : از امام صادق(علیه السلام) شنیدم مى فرمود: همواره خداى عزوجل پروردگار ما بوده ، و علم ذات او بود، بدون این که معلومى داشته باشد، و بعد از آنکه موجودات را آفرید آن وقت علمش بر آن مخلوقات تعلق گرفت ، و علمش داراى معلوم شد.

مؤ لف :مراد از این علم ، چیزى نظیر علم ما عبارت است از صورتهاى ذهنى ، نیست ، و علم او بـه عـالمـى کـه بـعدها آفرید نظیر علم یک معمار به قیافه خانه اى که بعدها مى خواهد بـسـازد نـیـست ، یک معمار وقتى مى خواهد خانه اى را بسازد صورتى از آن خانه را در ذهن خـود تـرسـیـم نـمـوده ، طـبق آن نقشه بنا را مى سازد، به طورى که اگر بعد از ساختنش خـرابـش کـرد، بـاز آن صـورت ذهـنـى بـه حال خود باقى است ، چنین علمى را علم کلى مى نـامـنـد، کـه در مـورد خداى تعالى صدقش محال است ، بلکه علم او عبارت است از ذات او، و ذاتـش عـیـن عـلم او بـه مـعـلومـات است ، و وقتى هم که معلوم در خارج تحقق مى یابد ذات آن مـعـلوم عـیـن عـلم خداى تعالى به آن چیزى که هست علم اولى علم ذاتى و صفت ذات اوست ، و علم دومى علم فعلى و صفت فعل اوست .

و در هـمـان کـتـاب خـطـبـه اى از امـیـرالمـؤ مـنـیـن(صـلوات اللّه عـلیـه) نـقـل کـرده ، و در آن آمـده کـه عـلم خـدا به وسیله ابزار و آلات نیست ، و جز به ذات او نمى باشد، و بین او و معلوماتش علمى که غیر ذات او باشد واسطه نیست .
مـؤ لف : مـنـظـور از ایـن کـلام ایـن اسـت کـه : ذات خداى تعالى عین علم او است ، نه این که صورت علمیه اى زاید بر ذات او واسطه باشد.