بیان آیات
بعد از آنکه رشته کلام خداى سبحان منتهى شد به بیان عاقبت امر طوایف سه گانه ، که آخـرین ایشان اصحاب شمال بود، و فرمود:عاملى که ایشان را به چنین سرنوشتى سوق داد یـکـى شـکـسـتـن عـهدى بود که در ازل سپرده بودند که به مراسم عبودیت قیام کنند، و دیـگـرى تـکـذیـب بـعـث و جـزا بـود، و نـیـز بـعـد از آنـکـه رسـول گـرامـى خود را دستور داد به این که گفتار آنان را با تقریر بعث و جزا و بیان کیفرها و پاداشهاى قیامت رد کند،
ترجمه المیز ان ج : 19 ص : 227
ایـنک در این آیات ایشان را بر سر این که معاد و جزا را انکار کردند توبیخ مى کند، به ایـن کـه آورنـده خـبر بعث و جزا خدا است ، که آفریدگار ایشان و مدبرامر ایشان و کسى اسـت کـه مرگ و ایجاد بعد از مرگ را برایشان مقدر کرده ، او مى داند که از آغاز خلقتشان تـا مـنـتـها الیه امرشان چه حوادثى بر آنان جریانمى یابد، و نیز توبیخ مى کند به ایـن کـه آن کـتـابى که ایشان را از معاد خبر مى دهد قرآن کریم است ، که از بازیچه دست شیطان ها شدن و اولیاى گمراه آنان مصون است .
و در اینجا سوره خاتمه مى یابد.
بـــیـــان جـــهـــت ایـــنـــکـــه لازمـه اعـتقاد به آفریدگار تصدیق قیامت و معاد است(نحن خلقناکمفلولا تصدقون)
نحن خلقناکم فلولا تصدقون
سـیـاق ایـن آیـه سـیـاق گـفـتـگو درباره قیامت و جزا است ، در زمینه اى سخن مى گوید که مـشـرکـیـن قـیـامـت و جـزا را انـکـار و تـکـذیب کرده بودند، و درچنین زمینه اى جمله(فلو لا تـصـدقـون)تـحـریـک و تـشویق به تصدیق مساءله معاد و ترک تکذیب آن است ، و به طـورى کـه از حـرف(فـاء)کـه بـر سـر جـمله مذکور درآمده استفاده مى شود جمله قبلى تـعـلیـل ایـن جـمله است ، و خلاصه مى فهماند این که شما را تشویق مى کنیم به تصدیق مـعاد، و دست برداشتن از تکذیب و انکار آن ، علتش این است که آخر ما خالق شما هستیم ،(ما شما را آفریده ایم ، پس چرا گفته ما را درباره معاد تصدیق نمى کنید؟).
و حـوادثـى کـه بـرایشان پیش مى آورد داناتر است ، و چون داناتر است وقتى به ایشان خـبـر مـى دهـد کـه بـه زودى مـبعوثشان مى کند، و بعد از مردن بار دیگر زنده شان نموده جـزاى اعمالشان را چه خیر و چه شر مى دهد، دیگر چاره اى جز تصدیقش ندارند، پس هیچ عـذرى براى تکذیب کنندگان خبرهایى که او در کتابش داده باقى نمى ماند، و یکى از آن خـبرها بعث و جزا است ، همچنان که خودش فرمود:(الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر) و نیز فرموده :(کما بدانا اول خلق نعیده وعدا علینا انا کنا فاعلین).
پـس حـاصـل مـفـاد آیه این شد که:ما شما را خلق کرده ایم ، و مى دانیم که با شما چه مى کـنـیـم ، و بـه زودى آنچه بنا داریم درباره شما انجام خواهیم داد، و اینک به شما خبر مى دهیم که بهزودى زنده تان مى کنیم ، و در برابر آنچه مى کردید جزایتان خواهیم داد، با این حال چرا خبرهایى را که در کتاب نازل بر شما به شما مى دهیم تصدیق نمى کنید؟
در این آیه و آیات بعدیش التفاتى از غیبت به خطاب بکار رفته ، چون مردم غایب فرض شـده بـودنـد، مى فرمود:(هذا نزلهم یوم الدین -پذیرایى از ایشان است در روز جزا، ولى در ابـتـداى آیـات مورد بحث مردم مخاطب قرار گرفته اند، روى سخن به ایشان کرده مى فرماید:(نحن خلقناکم)، و این دگرگون کردن سیاق براى این بوده که در آیات مـورد بـحـث بـنـاى تـوبـیخ آنان را داشته ، و در توبیخ ، خطاب موکدتر از غیبت است ، و گفتن اینکه شما چنین و چنانید موثرتر از گفتن ایشان چنین و چنانند مى باشد.
افرایتم ما تمنون
ءانتم تخلقونه ام نحن الخالقون
مـــرگ تـــقـــدیـــر شـــده اســـت و نـــاشـــى از غـــلبـــه اسـبـابزوال بر قدرت و اراده خداوند نیست
نحن قدرنا بینکم الموت و ما نحن بمسبوقین
آرى تدبیر امور خلق به جمیع شؤ ون و خصوصیاتش از لوازم خلقت و افاضه وجود است ، وقـتـى خـداى تـعـالى بـه انـسان هستى مى دهد، هستى محدود مى دهد، از همان اولین لحظه تـکـویـنـش تـا آخـریـن لحـظـه زنـدگـى دنـیـائیـش ، و تـمـامـى خـصـوصـیـاتـى کـه در طول این مدت به خود مى گیرد و رها مى کند، همه از لوازم آنمحدودیت است ، و جز و آن حد اسـت و بـه تـقـدیـر و انـدازه گـیـرى و تـحـدیـد خـالق عـزوجـلش اسـت ، کـه یـکـى از آن خصوصیات هم مرگ او است ، پس مرگ انسانمانند حیاتش به تقدیرى از خدا است ، نه که خدا نتوانسته انسان را براى همیشه آفریده باشد، و چون او از چنین خلقتى عاجز بوده ، و قـدرتـش هـمـیـن قـدر بـوده آفـریده اش مثلا هفتاد سال دوام داشته باشد، قهرا بعد از هفتاد سال دستخوش مرگ شود(العیاذ باللّه).
و نـه ایـن کـه خـدا او را بـراى هـمـیـشـه زنـده مـانـدن خـلق کـرده بـاشـد، و لیکن اسباب و عـوامـل مـخـرب و ویـرانگر بر اراده خداى عزوجل غلبه کرده ، ومخلوق او را بمیراند، چون لازمـه ایـن دو فـرض ایـن اسـت کـه:قدرت خداى تعالى محدود و ناقص باشد، در فرض اول نـتـوانـسـتـه بـاشـد دوام بیشترى به مخلوق زنده اش بدهد، و در فرض دوم نتوانسته بـاشـد از هـجـوم عـوامـلویـرانـگـر جـلوگـیـرى کـنـد، و ایـن در مـورد خـداى تـعـالى محال است ، براى این که قدرت او مطلق و اراده اش شکست ناپذیر است.
و نـیـز روشن گردید که مراد از جمله(و ما نحن بمسبوقین) - با در نظر گرفتن این که کلمه سبق به معناى غلبه و مسبوق به معناى مغلوب است - این است که : ما در عروض مرگ بر یک مخلوق زنده از عوامل ویرانگر شکست نمى خوریم ،
على ان نبدل امثالکم و ننشئکم فیما لا تعلمون
کـلمـه(عـلى)مـتـعـلق اسـت بـه جـمـله(قـدرنا)، و جمله جار(على) و مجرور(ان نـبـدل) در واقـع حال است براى(قدرنا)، و معنایش است که :ما مرگ را بین شما مقدر کـردیـم ، در حـالى کـه آن مـرگ بـراسـاس تـقـدیـر شـد کـه جـا بـراى امـثـال شـمـا بـاز شود، و دیگران جاى شما را بگیرند، و شما را در خلقتى دیگر که نمى دانید در آوریم .
و کـلمـه(امـثـال)جـمـع مـثـل-بـه کـسـره مـیـم و سـکـون ثـاء-اسـت ، و مـثـل هـر چـیـزى عـبـارت است از چیزى که در نوعیت با آن یکى باشد، و ساده تر بگویم:فـردى دیـگـر از نـوع آن بـاشـد مـانـند زید که مثل عمرو است ، یعنى فردى دیگر از نوع انـسـان اسـت ، و مـراد از جـمـله(ان نـبـدل امـثـالکـم)است که :شما را با امثالى از بشر تـبـدیـل کـنـیـم ، و یـا امـثـال شـمـا را بـجـاى شـمـا تـبـدیـل کـنـیـم ، و بـه هـر حـال مـعـنـاى آن این است که: جماعتى از بشر را با جماعتى دیگر، نسلى را با نسلى دیگر عوض و تبدیل کنیم ، اخلاف بیایند و جاى اسلاف را بگیرند.
کلمه(ما) در جمله(و ننشئکم فیما لا تعلمون)موصوله است ، و مراد از آن خلقت است ، و جـمـله عـطـف اسـت بـر جـمـله(نـبـدل)، و تـقـدیـر کـلام چـنـیـن اسـت:(عـلى ان نـبـدل امـثـالکـم و عـلى ان نـنشئکم)یعنى ما مرگ را بر این اساس مقدر کردیم که نسلى دیـگـر مـثل شما را جایگزین شما کنیم ، و بر این اساس که به شما خلقتى دیگر دهیم که نـمـى دانـیـد چـگـونـه اسـت ، و آن خلقت دیگر عبارت است از هستى آخرتى که از جنس هستى ناپایدار دنیا نیست .
و حـاصـل معناى دو آیه این است که :مرگ در بین شما به تقدیرى از ما مقدر شده ، نه این کـه نـاشـى از نـقـصـى در قـدرت ما باشد، به این معنا که ما نتوانیم وسیله ادامه حیات را بـراى شـمـا فـراهـم کنیم و نه این که اسباب ویرانگر و مرگ و میرآور بر اراده ما غالب شـده ، و مـا را در حـفـظ حـیـات شـمـا عـاجز کرده باشد، بلکه خود ما شما را بر ایناساس آفـریـدیـم کـه پـس از اجـلى مـعـیـن بـمـیـریـد، چـون خـلقـت مـا بـر اسـاستـبـدیـل امـثـال اسـت یعنى طبقه اى بمیرند، و جا براى طبقه اى دیگر باز کنند، اسلاف را بـمـیـرانیم و اخلاف را به جاى آنان بگذاریم ، و نیز بر این اساس است که بعد از مردن شـمـا خـلقـتـى دیـگر وراى خلقت ناپایدار دنیوى به شما بدهیم ، پس مرگ عبارت است از انـتـقـال از خـانـه اى بـه خـانه اى دیگر، و از خلقتى به خلقتى بهتر، نه این که عبارت باشد از انعدام و فناء.
بـعـضـى از مـفـسـریـن احـتـمـال داده انـد کـلمـه(امـثـال)در آیـه شـریـفـه جـمـع مـثـل-بـه دو فـتـحـه-بـاشـد، بـه مـعـنـاى وصـف است ، و در نتیجه دو جمله(على ان نـبـدل) و(ننشئکم ...)هر دو یک معنا را افاده کنند، و آن این است که ما مرگ را بر این اسـاس مـقدر کرده ایم که اوصافتان را دگرگون سازیم ، و در آخرت به خلقتى شما را مـبـعـوث کـنـیـم کـه خـودتـان نـمـى دانـیـد، مـثـلا بـعـضـى از شـمـا را بـه صـفـت و شـکـل سـگ مـحـشـور کـنـیـم ، بـعـضـى دیـگـر را صـورت خـوک و یـا اشکال و صوردیگر، بعد از آنکه در دنیا بر صفت انسان بودید، ولى معناى قبلى جامعتر و پرفایده تر است .
تـوضـیـح ایـنـکـه چـگـونـه عـلم بـه دنـیـا و خصوصیات آن مسلتزم اذعان به معاد است
و لقد علمتم النشاءة الاولى فلولا تذکرون
مراد از(نشاءه اولى) دنیا است ، و مراد از(علم به آن)، علم به خصوصیات آن است ، کـه مـسـتـلزم اذعـان بـه نـشـاه اى دیـگـر و جـاودانـه اسـت ، نـشـاءه اى کـه در آن بـه اعـمـال جزا مى دهند، براى این که از نظام حیرت انگیز عالم دنیا این معنا به طور یقین به دسـت مـى آید که لغو و باطلى در عالم هستى نیست ، و قطعا براى این نشاءه فانى غایت و هدفى است باقى ، و نیز از ضروریات نظام دنیا این است مى بینیم هر موجودى به سوى سـعـادت نـوعـیـه اش هـدایـت شـده ، و انـسـان هـا هـم بـایـد از طـریـق بـعـث رسـل و تـشریع شرایع و توجیه امر و نهى به سوى سعادتشان هدایت شوند، و این نیز صـورت نـمـى گـیـرد مـگـر ایـن کـه در بـرابـر اعـمـال نـیـک پـاداشـى و در مـقـابـل اعـمال زشت کیفرى مقرر شود، و چون دنیا براى پاداش و کیفر تنگ است ، ناگزیر بـایـد در عـالمـى دیـگـر که همان نشاءه آخرت است صورت بپذیرد(به آیه 27 و 28 از سوره ص مراجعه شود).
و امـا ایـن کـه چـگـونـه مـمـکـن اسـت انـسـان هـایـکـبـار دیـگـر زنـده شـونـد، دلیـل امـکـان نیز در همین نشاءه دنیا است ، چون در این نشاءه دیدند و فهمیدند که آن خدایى که این عالم را از کتم عدم به هستى آورد، و چنین قدرتى داشت ، او بر ایجاد بار دومش نیز قـادر اسـت :(قـل یحییها الذى انشاءها اول مرة) و این خود برهانى است بر امکان معاد، و بر طرف کردن استبعاد منکرین آن .
پس با اثبات امکان دیگر استبعاد معنایى ندارد.
و ایـن بـرهـان - بـه طـورى کـه ملاحظه کردید -برهان بر امکان حشر بدنها است ، و حـاصـلش ایـن اسـت کـه:بـدنـى کـه در قـیـامـت زنـده مـى شود، و پاداش یا کیفر مى بیند مـثـل بـدن دنیوى است ، و وقتى جایز باشد بدنى دنیایى خلق شود و زنده گردد، بدنى اخـروى نـیـز مـمـکـن اسـت خـلق و زنـده گـردد، چـون ایـن بـدن مثل آن بدن است ، و حکم امثال در جواز و عدم جواز، یکى است.
و تعجب ما از این جهت است که وى میان قیاس برهانى و قیاس فقهى فرق نگذاشته ، آنچه در آیـه شـریـفـه آمـده قـیـاسـى اسـت بـرهـانـى و مـنـطـقـى ، و آنـچـه وى بـرایـش اسـتـدلال کـرده قـیـاسـى است فقهى که(اولا آیه شریفه هیچ دلالتى بر حجیت و اعتبار آن نـدارد، و ثـانـیا قیاس برهانى مفید علم است ، و قیاس فقهى) مفید ظن است ، و هیچ ربطى بهم ندارند.
در روح المـعـانـى در ذیـل آیـه شـریـفـه که فرموده:(افلا تذکرون) مى گوید:چرا مـتـوجـه نـمـى شـویـد، کـه آن کـس کـه قـادر بـر خـلقـت نـشـاءه اول اسـت نسبت به نشاءه دوم قادرتر است ، براى این که صنع آن کمتر است و کار کمترى مى برد، زیرا در نشاءه اول چیزى در دست نبود، ولى در نشاءه دوم مواد اصلى در دست است ، و هـر مـوجودى فرمولش معین شده و الگویش مشخص گشته ، و بنابر این استدلالى که بـا آیـه شـریـفـه کـرده انـد بـراى اعـتـبـار قـیـاس درسـت مـى شـود، و لیـکـن بـعـضـى اشـکـال کـرده انـد کـه آیـه تنها دلالت دارد بر قیاس اولویت ، نه بر قیاس اصطلاحى ، چـون آنچه در آیه آمده قیاس اولویت است . ساده تر این که : آیه تنها مى فرماید خدا به طریق اولى قادر بر بعث است .
و امـا ایـن کـه گـفـت بـپـا کـردن نـشـاءه قـیـامـت کـار کـمـتـرى مـى بـرد، چـون مواد اصلى و فـرمـول هـر مـوجود در دست است ، این نیز ممنوع است ، چون مواد اصلى همان طور که پدید آمـدنـش احـتـیـاج به افاضه وجود دارد، بقایش نیز محتاج به افاضه وجود است ، و همچنین فرمول هر موجود همان طوراصل پدیده اش احتیاجبه افاضه الهى دارد، بقایش نیز محتاج افـاضـه او اسـت ، پـس بـراى خـداى تـعـالى نـشـاءه اول و دوم هیچ فرقى ندارد، اینجاست که بطلان قیاس اولویت هم روشنمى شود.
و امـا ایـن کـه گـفت:نشاءه اول بدون الگو بود، و نشاءه دوم الگو دارد، این نیز صحیح نـیـسـت ، و در حـقـیـقـت میان مثل و مثال خلط کرده ، چون بدن آخرتى از این نظر که بدن استمـثل بدن دنیوى است ، نه مثال آن ، وقتى مثال آن مى شود که همه آن خصوصیات و اجزا که بدن دنیوى داشت از سلولها و گلبولها و سایر مواد داشته باشد، و در آن صورت دیگر بـدن اخـروى نـمـى شود، بلکه همان بدن دنیوى است ، و فرض ما این است که بدن در آن روز بدنى است اخروى ، چیزى که هست مثل بدن دنیوى است.
در پاسخ مى گوییم : در مباحث سابق مکرر گذشت که شخصیت انسان به روح او است ، نه بـه بـدنـش ، و روح هم با مرگ منعدم نمى شود، آنچه با مرگ فاسد مى شود بدن است ، که اجزایش متلاشى مى گردد، پس اگر همین بدن براى نوبت دوم ساخته و پرداخته شد، مـثـل هـمـان بـدنى که در دنیا بود، و روح آدمى بدان متعلق گشت ، انسان عین انسانى خواهد شـد کـه در دنـیـا مـى زیـسـت ، هـمـچـنـان کـه مـى بـیـنـیـم زیـد در حـال پـیـرى عـیـن زیـد در حال جوانى است ، با این که از دوره جوانیش تا دوره پیریش چند بـار بـدنـش عوض شده و هر لحظه در حال عوض شدن است ، و این وحدت شخصیت را همان روح او حفظ کرده است .
ا فرایتم ما تحرثون ... محرومون
بـعـد از آنکه منکرین معاد را به کیفیت خلقتشان و تقدیر مرگ و میر در بینشان تذکر داد، و فـرمـود که:همه اینها مقدمه است براى معاد و جزا، و نیز همه اینها از لوازم ربوبیت خداى تـعـالى اسـت ، از ایـن آیـه بـه بعد شروع مى کند به شمردن سه تا از مهمترین حوایج زنـدگـیـشان : یکى مساءله زراعتى است که با آن قوت خود را فراهم مى کنند، دوم آب است که آن را مى نوشند، و سوم آتش است که با آن گرم مى شوند و بسیارى از حوایج خود را به وسیله آن فراهم مى سازند،
نـخـسـت مـى فـرمـایـد:(افـرایـتـم مـا تـحـرثـون) کـلمـه(حـرث)کـه مـصـدر فـعـل(تـحـرثـون)اسـت مـعـنـاى کـار کـردن در زمـین یعنى شخم و پاشیدن بذر است.(ءانـتـم تـزرعـونه) آیا این شمایید که آن را مى رویانید و رشد مى دهید به حدى که دانـه بـدهـد؟(یـا کـار شما تنها افشاندن تخم است)، و ضمیرها در جمله(تزرعونه)بـه بـذر و یا به زراعت بر مى گردد، و در سابق کلمه بذر و نیز کلمه زراعت ذکر نشده بـود، تـا ضمیر به آن برگردد، ولى از زمینه کلام معلوم است(و این تنها در اینجا نیست کـه ضـمـیـر به چیزى برگشته که در کلام نیامده ، در قرآن کریم موارد نظیر آن بسیار اسـت)(ام نـحن الزارعون)، و یا این که ما افشانده شما را مى رویانیم و نمو مى دهیم ، تـا بـه حدى که کامل شود، و دانه دهد،(لو نشاء لجعلناه حطاما)و اگر نمى خواستیم شـمـا را روزى دهـیـم ، و زراعـت را به ثمر برسانیم ، مى توانستیم آن را گیاهى به درد نـخـور کـرده ، قـبـل از رسیدن به ثمر بخشکانیم ،و با وزش بادها خرد و متلاشى کنیم ،(فظلتم) آن وقت است که از سرنوشت خود(تفکهون)تعجب مى کردید، و از آفتى کـه بـه زراعتتان رسیده افسوس مى خوردید، و ماجرا را براى یکدیگر بازگو نموده مى گـفـتید:(انا لمغرمون)، به راستى در غرامت و خسارت سنگینى واقع شدیم ، مالمان از دسـت رفـت ، و وقـتـمـان تـلف شـد، و زحـمـاتـمـان هـدر گـشـت ،(بـل نـحـن مـحـرومـون)، هـمـه ایـنـهـا به جهنم ، این را چه کنیم که دیگر چیزى نداریم بخوریم ، و یا بفروشیم و حوایج زندگى خود را فراهم سازیم.
در اینجا این سوال پیش مى آید که :چطور در این آیه زراعت را از مردم نفى کرده و به خدا نـسـبـت داده ، بـا ایـن کـه دخـالت مـردم و اسـبـاب طـبـیـعـى در رویـش و نـمـو زرع قـابـل انـکـار نـیست ؟ در پاسخ مى گوییم هم آن درست است ، و هم این ، و هیچ منافاتى در بـیـن نـیـسـت ، چـون زمـیـنـه گـفـتـار ایـن نـیـسـت کـه بـخـواهـد تـاثـیـر عواملطبیعى را انکار کند، بلکه مى خواهد بفرماید: آیا تاثیر این اسباب از خود آنها است و یـا از خـدا است ؟ و اثبات کند که اگر اسباب طبیعى سببیت و تاثیرى دارند، خدا این موهبت را به آنها داده ، و همچنین خود اسباب را خدا آفریده ، و نیز اسباب و عواملى که این اسباب را پـدید مى آورند، هم خودشان و هم اثرشان آفریده خدا هستند، و بالاخره سر نخ تمامى اثرها و موثرها به خدا منتهى مى گردد.
افرایتم الماء الذى تشربون ... فلولا تشکرون
افرایتم النار التى تورون ... و متاعا للمقوین
در مـجـمـع البـیـان مـى گـویـد: کـلمـه(تـورون) در اصـل(تـورئون) بـوده ، و(تـورئون)مـضـارع از بـاب افـعـال(ایـراء)اسـت ، و ایـراء بـه معناى روشن کردن آتش و اظهار آن است ، گفته مى شـود: اورى - یـورى و نیز وقتى مى گویند:(فلان قدح فاءورى)، معنایش این است کـه فلانى کبریت زد و آتش را بر افروخت و ظاهر ساخت ، و اگر کبریت بزند ولى آتش نـگـیـرد مى گویند:(قدح فاکبى). و نیز صاحب مجمع البیان گفته کلمه(مقوین)(کـه در اصـل مـقـوئیـن بـوده اسـت)جـمـع اسـم فـاعـل از بـاب افعال(اقواء) است ، و اقواء به معناى وارد شدن و ماندن در بیابانى است که احدى در آن نباشد، وقتى مى گویند:(اقوت الدار)، معنایش اینکه خانه از اهلش خالى شد.
معناى آیه :(فسبح باسم ربک العظیم
فسبح باسم ربک العظیم
خـطـاب در ایـن آیـه رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیه و آله وسلم)است ، بعد از آنکه شواهد ربـوبـیـت خـود را بـراى کـفـار ذکـر کـرد و فـرمـود:او کـسـى بود که شما را خلق کرد و امـورتـان را تدبیر نمود، و او به زودى مبعوثتان مى کند، تا جزاى اعمالتان را بدهد، و چـون کفار با شنیدن این بیانات همچنان به تکذیب خود ادامه دادند، روى سخن را از ایشان بـرگردانیده متوجه رسول گرامى خود کرد، تا بفهماند این مردم حرف به خرجشان نمى رود، لذا دسـتـور مى دهد تا آن جناب خدا را از شرکى که مردم مى ورزند و نیز از تکذیبى که درباره بعث و جزا دارند منزه بدارد.
و مـعـناى جمله این است که :حال که چنین است پس تو خداى را با استعانت به نام او تسبیح گـوى و مـنـزه بـدار، مـمکن هم هست مراد از اسم نامبردارى و ذکر خدا باشد، چون اسم خدا را بـردنذکـر او نـیـز هـسـت ، هـمـچـنـان کـه دیـگـران نـیـز ایـن احـتـمـال را داده انـد، و نـیز ممکن است حرف باء براى تعدیه باشد، چون تنزیه اسم خدا تنزیه خدا است ، و معنایش است که : اسم پروردگارت را از این که برایش شریکى ذکر شـود، و یـا بـعـث و جـزایـش انـکـار گـردد مـنزه بدار، و کلمه(عظیم) صفت براى کلمه(اسم) و یا براى کلمه(رب) است .
فلا اقسم بمواقع النجوم
کلمه(لا اقسم) رویهم سوگند است .
بعضى از مفسرین گفته اند: کلمه(مواقع) جمع(موقع)هست لیکن موقع مصدر میمى و به معناى وقوع و سقوط است ، و آیه مى خواهد به سقوط ستارگان در روز قیامت ، و یا بـه افـتـادن شـهـاب هـا بـر سـر شـیـطـان هـا،و یـا بـه مـحـل سـقـوط سـتـارگـان در هـنـگـام غـروب اشـاره کـنـد. ولى وجـه اول بهتر است و به ذهن زودتر مى رود.
و انه لقسم لو تعلمون عظیم
این آیه شریفه مى خواهد سوگند قبلى را بزرگ جلوه دهد، و مطلبى را که با آن سوگند تاءکید و اثبات مى کرد بیشتر تاءکید کند.
انـه لقـرآن کـریـم فـى کـتـاب مـکـنـون لا یـمـسـه الا المـطـهـرون تنزیل من رب العالمین
معناى اینکه قرآن کریم و(انى کتاب مکنون) است
در حـقـیـقـت انـکـارشـان مـنـشـعـب بـه دو انـکـار مـى شـد، اول اصـل تـوحـیـد و بـعـث ، دوم انـکـار قـرآنـى کـه مـشتمل بر مساءله توحید و بعث است ، و یابه عبارت دیگر توحید و بعثى که قرآن از آن خـبـر مـى دهـد، هـمـیـن جـهـت خـداى تـعـالى در ایـن سـوره دو جـور بـا آنـان صـحـبـت کـرد اول این که با ذکر شواهدى از آیات و ادله توحید و بعث این دو مساءله را اثبات نمود، که ایـن استدلال از جمله(نحن خلقناکم) شروع شده ، و در جمله(متاعا للمقوین) ختم مى شود.
پس جمله(انه لقرآن کریم) جواب قسم سابق است ، و ضمیر در آن به قرآنى که از سیاق استفاده مى شود بر مى گردد، و از توصیف خداى تعالى قرآن را به لفظ کریم و بدون هیچ قید - البته با در نظر داشتن این که مقام آیه مقام مدح است - چنین بر مى آید قرآن به طور مطلق کریم و محترم است ، و هم نزد خدا کریم و عزیز است ، و هم بدین جهت کـریـم است که صفاتى پسندیده دارد، و هم بدین جهت سودرسان براى خلق است ، سودى کـه هـیـچ چـیـز جـاى آن را نـمـى گـیـرد، چـون مـشـتـمـل بـر اصول معارفى است که سعادت دنیا و آخرت بشر را تضمین مى کند.
و مـعنایش این است که : آن کتاب مکنون که قرآن در آن است و یا قرآنى که در آن کتاب است ، از دسترس اغیار و ناپاکان محفوظ است ، و به جز پاکان کسى با آن مساس ندارد.
مراد از(مس) و(مظهرون) در آیه :(لا یسمه لا المطهرون)
و بـه هـر تـقـدیـر کـلام در سـیـاق بـزرگـداشـت امـر قـرآن اسـت ، مـى خـواهـد قـرآن را تـجـلیـل کـند، و از همینجا مى فهمیم که منظور از مس قرآن دست کشیدن به خطوط آن نیست ، بلکه علم به معارف آن است ، که جز پاکان خلق کسى به معارف آن عالم نمى شود، چون فـرمـوده : قـرآن در کـتابى مکنون و پنهان است ، و آیه شریفه(انا جعلناه قرانا عربیا لعلکم تعقلون و انه فى ام الکتاب لدینا لعلى حکیم) نیز به آن اشاره مى کند.
و کـلمـه(مـطـهـرون) اسـم مـفعول از باب تفعیل تطهیر است ، و منظور از(مطهرون)کـسـانـى هـسـتند که خداى تعالى دلهایشان را از هر رجس و پلیدى یعنى از رجس گناهان و پـلیـدى ذنوب پاک کرده ، و یا از چیزى که از گناهان هم پلیدتر و عظیمتر و دقیق تر است ، و آن عبارت است از تعلق به غیر خداى تعالى ، و این معناى از تطهیر با کلمه(مس) گفتیم معناى علم است مناسب تر از طهارت به معناى پاکى از حدث و یا خبث است ، وخیلى روشن است .
بـعضى هم کلمه(لا) در جمله(لا یمسه) را لاى ناهیه گرفته ، و گفته اند:مراد از مـس ، دسـت کـشـیدن به قرآن است ، و مراد از طهارت هم طهارت از حدث و خبث ، و یا تنها از حـدث اسـت ، و کلمه(مطهرون)را هم با دو تشدید قرائت کرده اند، یعنى تشدید طاء و تـشـدیـد هـاء و کـسـره هـاء کـه در اصـل مـتـطهرون بوده. و خلاصه آیه شریفه مى خواهد بفرماید: کسى نباید دست به خطوط قرآن بکشد، مگر آنکه وضو گرفته باشد، و یا هم با وضو باشد و هم بدنش پاک باشد.
و خواننده عزیز توجه فرمود این نیز صحیح است که منظور از مس ، علم و اطلاع باشد، هم در صورتى که آیه صفت قرآن باشد، و هم در صورتى که توصیف کتاب مکنون باشد.
جـمـله(تـنـزیـل مـن رب العـالمـیـن)وصـف دیـگـرى اسـت بـراى قـرآن ، و کـلمـه تـنـزیـل مـصـدرى اسـت بـه مـعـنـاى اسـم مـفـعـول ، یـعـنـى نـازل شـده ، پـس قـرآن کـتـابـى اسـت نـازل شـده از نـاحـیـه خـدا بـه سـوى شـمـا، آن را نـازل و در خـور فـهـم شـمـا کـرد، تـا آن را بـفـهـمـیـد و تعقل کنید، بعد از آنکه کتابى بود مکنون که جز پاکان کسى با آن مساس نداشت .
و تـعـبـیـر از خـداى تـعالى به رب العالمین به این منظور است که اشاره کند به این که ربوبیت او گسترده بر سراسر همه عوالم است ، که این منکرین معاد جزئى از آن عوالمند، پـس خـداى تـعـالى رب ایـشان نیز هست ، و وقتى رب ایشان باشد، برایشان است که به کتاب او ایمان آورده کلامش را بشنوند، و بدون تکذیب تصدیقش کنند.
افبهذا الحدیث انتم مدهنون
اشـاره بـا کـلمـه(هـذا الحـدیـث) بـه قـرآن کریم است ، و کلمه(مدهنون)جمع اسم فـاعـل از مـصـدر ادهـان اسـت ، و ادهـان بـه مـعـنـاى سـهـل انـگـارى اسـت ، کـه البـتـه در اصـل مـعـنـاى روغـن مـالى بـه مـنـظـور نـرم کـردن چـیـزى بـوده ، و بـه عـنوان استعاره در سـهـل انـگـارى اسـتـعـمـال شـده اسـت ، و اسـتـفهام در آیه استفهام سرزنشى است ، ایشان را سـرزنـش مـى کـنـد بـه ایـن کـه قـرآن را یـکـدسـتـى گـرفـتـنـد، و آن را چـیـزى غـیـر قابل اعتناء دانستند.
معناى اینکه فرمود: روزى خود را تکذیب قرار مى دهید
و تجعلون رزقکم انکم تکذبون
بعضى از مفسرین گفته اند: مراد از(رزق) بهره از خیر است ، و معناى آیه این است که : شما تکذیب کنندگان قرآن و منکرین معاد حظ و بهره خود را از قرآن این قرار داده اید که آن را تکذیب کنید،
و بـعـضـى گفته اند:در کلام چیزى که مضاف بر رزق است ، و کلمه رزق مضاف الیه آن اسـت حـذف شـده ، و تـقـدیر کلام(و تجعلون شکر رزقکم انکم تکذبون)است ، یعنى خـداونـد بـه شـمـا نـعـمتى ارزانى داشت ، و شما به جاى این که شکر آن را به جاى آرید شکر آن را این قرار دادید که تکذیبش کنید، خلاصه تکذیب را به جاى شکر بکار بستید.
فلو لا اذا بلغت الحلقوم ... صادقین
در ایـنـجـا بـا بـکـار بـردن(فـاء)تـفـریـع مـى فـهـمـانـد کـه بـه اول گـفـتـار بـرگـشته ، مى فرماید: اگر شما در نفى بعث راه صحیحى رفته اید، و در انکار این قرآن که شما را از بعث خبر مى دهد روش درستى دارید، جان محتضرى را که دارد مـى مـیـرد و تا حلقوم او رسیده ، به او برگردانید، مگر جز این است که مى گویید مرگ تـقـدیـر خـداى تـعالى نیست ؟ و مگر معناى این گفتارتان نیست که مساءله مرگ و میر امرى تـصـادفـى و اتـفاقى است ، پس باید بتوانید براى یکبار هم که شده جان یک محتضر را بـه او بـرگـردانـیـد، چـون امـر تـصـادفـى هـمـانـطـور که پیشآمدنش تصادفى است ، بـرگـشـتنش هم تصادفى است ، و مى شود با چاره جویى آن را برگردانید، و از تحققش جـلوگـیـرى کرد، و اگر نمى توانید بگیرید، پس بدانید که مرگ مساءله اى است حساب شده و مقدر از ناحیه خدا، تا جان ها را به وسیله آن به سوى بعث و جزا سوق دهد.
بنابراین بیان ، جمله(فلولا اذا بلغت الحلقوم)تفریع بر تکذیب کفار به قرآن است ، و بـه آنـچـه قـرآن از آن خـبـر داده ، کـه یـکـى از آنـهـا مـسـاءله بـعث و جزا است ، و کلمه(لولا) تـحـریک را مى رساند،(نظیر کلمه(پس چرا) در فارسى)، البته تحریک بـه کـارى کـه شـنـونـده از عـهده آن بر نمى آید، تا به وسیله او را وادار به تسلیم در بـرابـر ادعـاى خـود کنى ، و ضمیر مونث در جمله(بلغت) نفس برمى گردد، و رسیدن جان به حلقوم کنایه است از مشرف شدن به مرگ .
و معناى این که فرمود:(و انتم حینئذ تنظرون) این است که : شما محتضر را تماشا مى کنید دارد از دستتان مى رود و پیش رویتان مى میرد،
و شـمـا هـیـچ کارى نمى توانید بکنید، و معناى این که فرمود:(و نحن اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون) این است که :شما او را تماشا مى کنید، در حالى که ما از شما به وى نـزدیـک تـریـم ، چـون مـا به سراسر وجود او احاطه داریم ، و فرستادگان ما که ماءمور قـبـضروح او هـسـتـنـد نـیـز از شـما به وى نزدیک ترند، اما شما نه ما را مى بینید و نه فرستادگان ما را.
و ایـن کـه مـسـاءله قبض روح را هم به خدا نسبت دادیم و هم به فرستادگان او، به خاطر این است که قرآن کریم این کار را کرده ، یکجا مساءله قبض روح را به خدا نسبت داده ، مى فرماید:(اللّه یتوفى الانفس حین موتها)، و در جاى دیگر آن را به ملک الموت نسبت داده ، و فـرمـوده :(قـل یـتـوفـیـکـم مـلک المـوت الذى وکل بکم)، و جاى دیگر آن را به رسولان خدا نسبت داده مى فرماید:(حتى اذا جاء احدکم الموت توفته رسلنا).
و جـمـله(فـلولا ان کـنـتـم غـیر مدینین) تکرار همان(لولا)اى است که گذشت ، و این تـکـرار بـه خـاطـر تـاءکـیـد اسـت ، و کـلمـه(مـدینین) به معناى(مجزیین - جزا داده شـدگـان اسـت)، از مـاده(دان - یـدین) است ، که معناى(جزى - یجزى) را مى دهد، مى فرماید: پس چرا او را بر نمى گردانید اگر جزایى در کار نیست و شما جزا داده نمى شوید، و ثواب و عقابى ندارید.
(تـرجـعـونـهـا ان کـنـتـم صـادقین) -اگر راست مى گویید و در ادعاى خود که بعث و جـزایـى نـیـسـت ، صـادقـیـد، چـرا او را بـر نمى گردانید؟ پس معلوم شد که در واقع جمله(تـرجـعـونـهـا) مدخول(لولا) است ، و تقدیر کلام چنین است :(فلولا ترجعونها اذا بـلغـت الحـلقـوم ، ان کـنـتم صادقین- اگر راست مى گویید پس چرا جان او را که حلقوم رسیده بر نمى گردانید.
فاما ان کان من المقربین فروح و ریحان و جنة نعیم
و معناى آیه این است که : اما آن محتضر اگر از مقربین باشد جزاى خوبیهایش این است که از هر هم و غمى و درد والمى راحت است ، و رزقى از رزق هاى بهشتى دارد، و بعد از مردن هم جنت نعیم را دارد.
و اما ان کان من اصحاب الیمین فسلام لک من اصحاب الیمین
درباره(لام) در کلمه(لک) چند احتمال هست ، یکى این که لام اختصاص ملکى باشد، و معناى جمله(سلام لک) ایـن باشد که : تو در میان اصحاب یمین که همه قرینان تو و رفقاى تو هستند داراى سلامت هستى ، و از آنان به تو جز خیر و سلامت نخواهد رسید.
و اما ان کان من المکذبین الضالین فنزل من حمیم و تصلیة جحیم)(تصلیه آتش)
به معناى آن است که چیزى را در آتش داخل کنى .
بعضى گفته اند: به معناى چشیدن حرارت و عذاب آن است .
و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:و امـا اگـر چـنـانـچـه آن مـرده از اهل تکذیب و ضلالت باشد، پذیرایى و ضیافتى از آب سخت داغ و نوش جانى از حرارت آتـش خـواهد داشت ، خداى تعالى دوزخیان را به مکذبین و ضالین توصیف کرده ، و تکذیب را جـلوتـر از ضـلالت ذکر فرموده ، و این بدان جهت است که عذابى که مى چشند همه به خاطر تکذیب و عنادشان با حق بود،
چـون اگـر تـنـهـا دچـار ضـلالت بـودنـد، و هـیچ تکذیبى نسبت به حق نمى داشتند، عذاب نـداشـتند، براى این که چنین مردمى در حقیقت مس تضعف هستند، که قرآن آنان را دوزخى نمى دانـد.و اگـر در آیـات قـبـل فـرمـود:(ثـم ان کـم ایـهـا الضـالون المـکذبون) و کلمه(ضـالون)را جـلوتـر از کـلمـه(مکذبون) ذکر کرد، از جهت مقام و موقعیت آیه بود، چـون آیـه مـذکور در مقام رد گفته کفار است که مى گفتند :(اذا متنا و کنا ترابا و عظاماء انـا لمـبـعـوثـون...)یـعـنى آیا وقتى مردیم و خاک شدیم ، دوباره ما مبعوث مى شویم ؟ هـرگـز چـنـیـن چـیـزى مـمـکـن نـیـسـت ، و در چـنـیـن مـقـامـى مـنـاسـب تـر آن اسـت کـه اول ضلالت آنان به میان آورده شود، بعد تکذیبشان .
ان هذا لهو الحق الیقین
کـلمـه(حـق) بـه معناى علم است ، اما نه تنها علم ، بلکه علم چیزى از آن جهت که علم با خـارج و واقعیت مطابق است ،(پس هر علمى حق نیست ، آن علمى حق است که معلوم آن با واقعیت خـارجى مطابق باشد، مانند علم به این که واحد نصف دو تا است) و(یقین)عبارت است از عـلمـى کـه در آن نـقطه ابهام و تردیدى نباشد،(بسا مى شود افرادى ساده لوح چیزى عـلم پـیـدا مـى کـنـنـد، و لیـکـن بـا مـخـتـصـر تـشـکـیـک و وسـوسـه مـى تـوان عـلمـشـان را مبدل به شک کرد، چنین علمى علم الیقین نیست) پس این که در آیه شریفه کلمه(حق) را اضافه کرد به کلمه(یقین) این اضافه به حسب اصطلاح اضافه بیانیه است ، که خاصیت تاءکید را دارد، و مى خواهد وضع مضاف را بیان کند.
فسبح باسم ربک العظیم
تفسیر این جمله گذشت ، چون در چند آیه قبل هم عین این عبارت آمده بود،
و مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه:وقـتـى قـرآن داراى چـنـیـن صـفـاتـى بـود، و در آنـچـه از حـال مـردم بـعـد از مرگشان خبر مى داد صادق بود، پسپروردگارت را که چنین کتابى بـر تـو نـازل کـرده تـسـبـیح گوى ، و او را از هر عیبى منزه بدار، در حالى که از نام او اسـتـقـامـت بجویى ، و یا مظهر نام اوباشى ، و از عقیده و ادعایى که این مکذبین و ضالین دارند اعراض نمایى .
بحث روایتى
(روایاتى در ذیل برخى آیات گذشته)
و در الدر المنثور است که نسائى و ابن جریر و محمد بن نصر و حاکم(وى حدیث را صحیح دانـسـتـه) و ابـن مردویه و بیهقى(در کتاب شعب الایمان) از ابن عباس روایت کرده اند که گـفـت :قـرآن کـریـم در شـب قـدر از آسـمـان بـالا آسـمـان دنـیـا یـکـبـاره نـازل شـد، و پـس از آن(در طـول بـیـسـت و سـه سـال)تـکـه تـکـه نـازل گـردیـد.و در عـبـارتـى دگـر آمـده کـه گـفـت:(ثـم نـزل مـن السـمـاء الدنیا الى الارض نجوما ثم قرء فلا اقسم بمواقع النجوم- سپس از آسـمان دنیا تکه تکه بر زمین نازل گردید)، آنگاه این آیه را قرائت کرد:(فلا اقسم بمواقع النجوم).
و در الدر المـنـثـور اسـت کـه:ابـن مـردویـه بـه سـنـد خـود از ابـن عـبـاس از رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)روایـت کـرده کـه گـفـت: رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) در مـعناى آیه(انه لقرآن کریم فى کتاب مـکـنـون) فـرمـود :قـرآن نـزد خـدا در مـصـحفى مطهر بود، و در معناى آیه(لا یمسه الا المطهرون) فرمود: کسى جز مقربین با آن تماس ندارد.
مـؤ لف :