background
الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ
خورشيد و ماه بر حسابى [روان‌]اند.
آیه 5 سوره الرَّحْمَٰن

بیان آیات

غرض و مفاد سوره مبارکه الرحمن

ایـن سـوره در ایـن مـقـام اسـت کـه خـاطـر نـشـان سـازد که خداى تعالى عالم و اجزاى آن از قـبیل زمین و آسمان و خشکى ها و دریاها و انسو جن را طورى آفریده و نیز اجزاى هر یک را طـورى نـظـم داده که جن و انس بتوانند در زندگى خود از آن بهره مند شوند، و قهرا عالم بـه دو قـسـمـت و دو نـشـاءه تـقـسیم مى شود، یکى نشاءه دنیا که به زودى خودش با اهلش فانى مى شود، و یکى دیگر نشاءه آخرت که همیشه باقى است ، و در آن نشاءه سعادت از شقاوت و نعمت از نقمت متمایز مى گردد.

با این بیان روشن مى شود که عالم هستى از دنیایش گرفته تا آخرتش نظامى واحد دارد، تمامى اجزا و ابعاض این عالم با اجزا و ابعاض ‍ آن عالم مرتبط است ، و اجزاى عالم هستى ارکـانى قویم دارد، ارکانى که یکدیگر را اصلاح مى کنند، این جزء، مایه تمامیت آن جزء دیگر، و آن مایه تمامیت این است .

پس آنچه در عالم هست چه عینش و چه اثرش از نعمت ها و آلاى خداى تعالى است ، و به همین جـهـت پـشـت سـر هـم از خـلایق مى پرسد و با عتاب هم مى پرسد که :(فباى الاء ربکما تـکذبان - کدامیک از آلاى پروردگارتان را تکذیب مى کنید؟) و این خطاب عتاب آمیز در این سوره سى و یک مرتبه تکرار شده است .
و بـاز بـه هـمـین مناسبت است که این سوره با نام رحمان آغاز گردید، صفت رحمت عمومى و هـمـگـانـى خـداسـت ، رحـمـتى که مؤ من و کافر و دنیا و آخرت را در بر دارد، و در آخر نیز، سوره با آیه(تبارک اسم ربک ذى الجلال و الاکرام) ختم مى شود.
و ایـن سـوره از نـظـر مـکـى بـودن و مـدنـى بـودن دو احـتمال دارد، هر چند که سیاق آن به مکى بودن شبیه تر است ، و در قرآن کریم این تنها سـوره اسـت کـه بـعـد از بـسـم اللّه بـا یـکـى از اسـمـاى خـداى عزوجل آغاز شده .
و در مـجـمـع البـیـان از امـام مـوسـى بـن جـعـفـر از آبـاى گـرامـى اش(عـلیهم السلام) از رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) روایـت آورده کـه فـرمـوده : بـراى هـر چیزى عروسى و جلوه گاه حسنى هست ، و عروس قرآن سوره الرحمان است .
سـیـوطـى هـم ایـن روایـت را در الدر المـنـثـور از بـیـهـقـى از عـلى(عـلیـه السـلام) از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) نقل کرده .
مـــعــنـاى(الرحـمـن) و اشـاره بـه وجه اینکه در آغاز شمارش نعمت هاى مادى و معنوى ،تعلیم قرآن را ذکر فرمود

الرحمن علم القرآن

کلمه(الرحمن)همان طور که در تفسیر سوره حمد گفتیم صیغه مبالغه از رحمت است ، و بـر زیـادى رحـمـت دلالت مـى کـنـد، رحـمـت بـه وسـیـله بذل نعمت ، و به همین جهت مناسبآمد که در این سوره نعمت هاى عمومى را به رخ بکشد، چه نـعمت هاى دنیایى مؤ من و کافر را و چه نعمت هاى آخرتى مؤ من را، و چون نام رحمان دلالت بـر رحـمـت عـمـومـى خـدا داشـت در اول این سوره واقع شد که در آن انواع نعمتهاى دنیوى و اخروى که مایه انتظام عالم انس و عالم جن است ذکر شده است.

بـعضى از مفسرین گفته اند: نام رحمان از اسامى خاص به خداى تعالى است ، غیر خدا را رحمان نمى نامند، به خلاف نام رحیم و راحم ، که بر دیگران نیز نهاده مى شود.

جمله(علم القران) آغاز شمارش نعمت هاى الهى است ، و از آنجایى که قرآن کریم عظیم ترین نعمت هاى الهى بود و در قدر و منزلت مقامى رفیع تر از سایر نعمت ها داشت ، چون کـلامـىاسـت از خـداى تـعـالى کـه صراط مستقیم را ترسیم مى کند، و متضمن بیان راه هاى سـعادت است ، سعادتى که آرزوى تمامى آرزومندان و هدف تمامى جویندگان است ، لذا آن را جـلوتـر از سـایـر نـعـمـت هـا قرار داد، و تعلیم آن را حتى از خلقت انس و جنى که قرآن براى تعلیم آنان نازل شده جلوتر ذکر کرد.

در ایـن آیـه مـفـعول اول تعلیم حذف شده ، و تقدیر آن:(علم الانسان القرآن - و آن را بـه انـسـان بیاموخت) و یا(علم الانس و الجن القرآن - قرآن را به انس و جن بیاموخت)مـى بـاشـد، و احـتـمـال دومـى هـر چـنـد در کـلمـات مـفـسـریـن نیامده ، لیکن به نظر ما از احتمال اولى به ذهن نزدیک تر مى آید، چون در این سوره هر چند یکبار، جن و انس را مخاطب قـرار مـى دهـد، و اگـر تـعـلیـم قـرآن مـخـصـوصانـسـان هـا بـود، و شامل جن نمى شد صحیح نبود مرتب جن و انس هر دو را مخاطب کند.

بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـفـعـول اول آن کـه گـفـتـیـم حـذف شـده رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) و یـا جـبـرئیـل اسـت ، یـعـنـى خـدا قـرآن را بـه مـحـمـد(صـلى اللّه عـلیه و آله وسلم) و یا به جبرئیل آموخته . ولى آنچه به نظر ما رسید سیاق آیه نزدیک تر است .

خلق الانسان علمه البیان

در ایـن جمله از میان همه مخلوقات نخست خلقت انسان را ذکر کرده ، انسانى که در آیات بعد خـصـوصـیـت خـلقـتـش را بـیـان نـمـوده ، مـى فـرمـایـد:(خـلق الانـسـان مـن صـلصال کالفخار)و این به خاطر اهمیتى است که انسان بر سایر مخلوقات دارد، آرى انـسـان یـا یـکى از عجیب ترین مخلوقات است ، و یا از تمامى مخلوقات عجیب تر است ، که البـتـه ایـن عـجـیـب تـر بـودن وقـتـى کـامـلا روشن مى شود که خلقت او را با خلقت سایر مـخـلوقات مقایسه کنى ، و در طریق کمالى که براى خصوص او ترسیم کرده اند دقت به عمل آورى ، طریق کمالى که از باطنش شروع شده ، به ظاهرش منتهى مى گردد، از دنیایش آغـاز شـده بـه آخـرتـش خـتم مى گردد، همچنان که خود قرآن درباره فرمود:(لقد خلقنا الانسان فى احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین الا الذین امنوا و عملوا الصالحات)

مقصود از اینکه خداوند به انسان(بیان آموخت و اهمیت بیان در زندگى بشر

و کـلمه(بیان) در جمله مورد بحث به معناى پرده بردارى از هر چیز است ، و مراد از آن در اینجا کلامى است که از آنچه در ضمیر هست پرده بر مى دارد، و خود این از عظیم ترین نـعـمـت هاى است ، و تعلیم این بیان از بزرگترین عنایات خدایى به انسان هااست ،(آرى ایـن که خداى سبحان ابزار سخن گفتن را به ما داده ، و طرز آن را به ما آموخته ، تا آنچه در دل خـود داریـم بـه دیـگـران منتقل کنیم ، و به آنها بفهمانیم که چه مى خواهیم و چه مى فهمیم ، به راستى از عظیم ترین نعمت ها است) پس کلام ، صرف آواز نیست ، که ما آن را بـا بـکـار بردن ریه و قصبه آن و حلقوم از خود سر دهیم ، همان طور که حیوانات از خود سر مى دهند، و نیز صرف تنوع دادن به صوتى که از حلقوم بیرون مى شود نیست ، که در نـتـیـجـه فـرق مـا با سایر حیوانات این باشد که ما مى توانیم از حلقوم خود صدا در آورده ، و در فـضـاى دهـن آن را تـکـه تـکـه نـمـوده بـه اشکال مختلف در آوریم.

بـلکـه انـسـان بـا الهـامـى طـبـیـعـى کـه موهبتى است از ناحیه خداى سبحان با یکى از این صـوتـهـاى تـکـیـه دار بـر مـخـرج دهان که آن را حرف مى نامند، و یا با چند حرف از این حروف که با هم ترکیب مى کند علامتى درست مى کند آن علامت به مفهومى از مفاهیم اشاره مى کند،

و بـه ایـن وسـیـله آنـچـه از حـس شـنـونـده و ادراکـش غـایـب اسـت را بـراى او ممثل مى سازد، و شنونده مى تواند بر احضار تمامى اوضاع عالم مشهود چه روشن ودرشت آن و چـه باریک و دقیقش ، چه موجودش و چه معدومش ، چه گذشته اش و چه آینده اش در ذهن خـود تـوانـا شود، و پس از حضور مفاهیم به هر وضعى از اوضاع معانى غیر محسوس(که تنها راه درکش نیروى فکر آدمى است و حس ‍ ظاهرى راهى بدان ندارد) دست یابد، و خلاصه گوینده با صدایى که از خود در مى آورد، با حروف ترکیب نیافته و ترکیب یافته اش ‍تـمـامـى ایـنـهـا را کـه گـفـتـیـم در ذهـن شـنـونـده خـود حـاضـر سازد، و در پیش چشم دلش ممثل سازد، به طورى که گویى دارد آنها را مى بیند، هم اعیان آنها را و هم معانى را.

و مقدار دخالت این نعمت ، یعنى نعمت سخن گفتن در زندگى حاجت به بیان ندارد، چون همه مى دانیم زندگى آدمیان اجتماعى و مدنى است ، و این زندگى در آغاز پیدایشبشر صورت نـگـرفـت ، و به ترقى و تکامل امروزیش نرسید مگر از همین راه که براى هر چیزى نامى نـهـاد، و بدین وسیله باب تفهیم و تفهم(فهمیدن و فهماندن) را به روى خود بگشود، و اگـر ایـن نـبود هیچ فرقى میان او و حیوان بى زبان نبود، زندگى او نیز مانند حیوانات جامد و راکد مى ماند.

و بـهـترین و قویترین دلیل بر این که الهام الهى بشررا به سوى بیان هدایت نموده ، و ایـن کـه مساءله بیان و سخن گفتن ریشه از اصل خلقت دارد، اختلاف لغت هاو زبان ها در امت هـاى مـختلف و حتى طوایف مختلف از یک امت است ، چون مى بینیم که اختلاف امت ها و طوایف در خصایص روحى و اخلاق نفسانى و نیز اختلاف آنان بهحسب مناطق طبیعى که در آن زندگى مـى کـنـنـد اثـر مستقیم در اختلاف زبان هاى شان دارد، همچنان که قرآن کریم به این نعمت عـظمى اشاره نموده مى فرماید:(و من ایاتة خلق السموات و الارض و اختلاف السنتکم و الوانکم).

و مـنـظـور از ایـن کـه فرمود:(علمه البیان) این نیست که خداى سبحان لغات را براى بـشـر وضع کرده ، و سپس به وسیله وحى به پیغمبرى از پیامبران و یا وسیله الهام به همه مردم ، آن لغات را به بشر تعلیم داده باشد، براى این که خود انسان بدان جهت که به حکم اضطرار در ظرف اجتماع قرار گرفت طبعا به اعتبار تفهیم و تفهم وادار شد،

نـخـسـت بـا اشاره و سپس با صدا و در آخر با وضع لغات یعنى قرارداد دسته جمعى به ایـن مـهم خود بپرداخت ، و این همان تکلم و نطق است ، که گفتیم اجتماع مدنى بشر بدون آن تمام نمى شد.

عـلاوه بـر ایـن فـعـل خـداى تـعـالى عـبـارت اسـت از تـکـویـن و ایـجـاد، و قـهـرا شـامـل امـور اعتبارى نمى شود، چون امور اعتبارى عبارت است از قرارداد دسته جمعى .و این امـر اعـتـبـارى حـقـیـقـت خـارجـى نـدارد، تـا خـلقـت و تـکـویـن خـداى تـعـالى شامل آن نیز شده باشد و بگوییم زبان هاى مختلف را خدا خلق کرده ، آنچه خدا خلقت کرده انـسـان و فـطـرت او اسـت ، فـطـرتـى کـه او را بـه تـشـکـیل اجتماع مدنى ، و سپس به وضع لغات واداشت ، و او را به این معنا رهنمون شد کهالفـاظـى را علامت معانى قرار دهد به طورى که وقتى فلان کلمه را شنونده القا مى کند ذهـن شـنونده منتقل به فلان معنا شود، مثل این گوینده خود معنا را به او نشان داده باشد. و نیز او را رهنمون شد به این که اشکال مخصوصى از خط را علامت آن الفاظ قرار دهد، پس خـط خـود مـکمل غرض کلام است ، و کلام را ممثل مى سازد، همان طور که کلام معنا را مجسم مى ساخت .

و کـوتاه سخن این که : بیان قدرت بر سخن از اعظم نعمت و آلاى ربانى است ، که براى بشر موقف انسانیش را حفظ نموده ، به سوى هر خیرى هدایتش مى کند.

چند قول دیگر در معناى آیات :(خلق الانسان ، علمه البیان)

ایـن بود آن معنایى که به نظر ما از دو آیه مورد بحث به ذهن تبادر مى کند، ولى مفسرین دیگر در معناى آن دو اقوالى دیگر دارند: بعضى گفته اند: منظور از انسان در جمله(خلق الانـسـان) آدم ، و مـنـظور از(بیان) در جمله(علمه البیان)همان اسمایى است که بـه آدم تـعـلیـم داد،(و در سـوره بـقره داستان را حکایت نموده فرمود:(و علم ادم الاسماء کلها)).

بـعضى دیگر گفته اند: منظور از انسان پیامبر اسلام ، و منظور از بیانى که وى تعلیم کـرد قـرآن اسـت ، کـه آن را به آن جناب تعلیم کرد، و یا منظور تعلیم آن جناب قرآن را به مؤ منین است .

بعضى دیگر گفته اند: منظور از بیان ، خیر و شر است ، که خداى تعالى تشخیص آن دو را به انسان یاد داده .

بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن راه هدایت و راه ضلالت است .

و از این قبیل اقوالى دیگر که در آیه مورد بحث گفته اند، که همه آنها اقوالى است دور از فهم .

الشمس و القمر بحسبان

کـلمـه(حسبان) مصدر و به معناى حساب کردن است ، و کلمه(الشمس) مبتداء و کلمه(قـمـر) عـطف است بر آن ، و آن نیز مبتداء و کلمه(بحسبان)خبر آن است ، و این جمله یـعـنـى ایـن دو مـبتدا یا خبرش خبر دومى است براى(الرحمن)، و تقدیر کلام چنین است : خورشید و ماه با حسابى از خداى تعالى در حرکتند، یعنى در مسیرى و به نحوى حرکت مى کنند که خداى تعالى براى آن دو تقدیر فرموده .

و النجم و الشجر یسجدان

مى گویند: مراد از(نجم) هر روییدنى است که از زمین سر بر مى آورد و ساقه ندارد، و کـلمـه(شجر) به معناى روییدنیهایى است که ساقه دارند، و این معناى خوبى است ، مویدش این است که کلمه(نجم) را با کلمه شجر جمع کرده ، هر چند که آمدن نام شمس و قـمـر قـبل از این آیه چه بسا آدمى را به این توهم مى اندازد که نکند مراد از نجم ستاره باشد.

مـــراد از ســـجـده گـیـاه و درخت براى خدا و وجه اینکه آیات دوم و سوم سوره عطف نشده اند

و امـا ایـن کـه فرمود:گیاه و درخت براى خدا سجده مى کنند، منظور ازسجده خضوع و انقیاد ایـن دو مـوجـود اسـت ، بـراى امـر خدا، که به امر او از زمین سر بر مى آورند، و به امر او نشو و نما مى کنند، آن هم - به قول بعضى ها - در چهار چوبى نشو و نما مى کنند که خدا برایشان مقدر کرده ، و از این دقیق این که نجم و شجر رگ و ریشه خود را براى جذب مواد عنصرى زمین و تغذى با آن در جوف زمین مى دوانند، و همین خود سجده آنها است ، براى این که با این عمل خود خدا را سجده مى کنند، و با سقوط در زمین اظهار حاجت به همان مبدیى مى نمایند که حاجتشان را بر مى آورد، و او در حقیقت خدایى است که تربیتشان مى کند.

و امـا اعـراب ایـن کـلمات ، یعنى(و النجم و الشجر یسجدان) با در نظر داشتن این که ایـن آیـه عطف است بر آیه(الشمس و القمر بحسبان) اعرابش نیز مانند اعراب آن است(یـعنى نجم مبتدا، و شجر عطف بر آن ، و یسجدان خبر مبتدا است) و تقدیر کلام(و النجم و الشجر یسجدان له) مى باشد، یعنى گیاه و درخت براى او سجده مى کنند.

در کـشـاف در خـصـوص ارتـباط این دو آیه با کلمه(الرحمن) سوالى پیش کشیده ، مى گـویـد: اگـر بـپـرسـى چـطـور ایـن دو جـمـله بـا الرحـمـان مـتـصـل مـى شـود، آنـگـاه در پـاسـخ مـى گـویـد: از آنـجـایـى کـه ایـن جـمـلات اتصال معنوى با کلمه(الرحمان) داشتند، بى نیاز بودند از این که اتصالى لفظى هم داشته باشند،

لذا در ظاهر لفظ نفرمود:(الشمس و القمر بحسبانه و النجم و الشجر یسجدان له)، چون همه مى دانستند. حسبان ، حسبان خداست و سجده هم براى او است نه براى غیر او.

آنـگـاه سـوالى دیـگـر پـیش مى کشد که: چرا جملات مذکور با حرف عطف نیامد؟ و نفرمود:(الرحـمـن عـلم القـران و خـلق الانـسـان و عـلمـه البـیان و الشمس و القمر یسجدان)؟ و حـاصـل پـاسـخـى کـه مـى دهـد ایـن اسـت کـه:در جـمـله هـاى اول کـه بـدون واو عـاطفه آورده خواسته است حساب انگشت شمارى را پیش گرفته باشد، تـا هـر یـک از جـمـله هـا مستقل در توبیخ کسانى باشدمنکرنعمت هاى رحمان و خود رحمانند، مـثل این که شما خواننده وقتى مى خواهى شخص ناسپاسى را سرزنش کنى انگشتان خود را یکى یکى تا کرده مى گویى : آخر فلانى تو را که مردى فقیر و تهى دست بودى بى نـیاز کرد(این یکى)، و تو را که مردى خوار و خفیف بودى عزت و آبرو داد(این هم یکى)و تـو را کـه مـردى بـیـکـس و کـار بـودى صـاحـب کـس و کـار و فامیل و فرزندت کرد(این هم یکى) و با تو رفتارى کرد که احدى با احدى نمى کند، آن وقت چگونه احسان او را انکار مى کنى ؟

در آیات اول این روش را پیش گرفت ، و سپس کلام را بعد از آن توبیخ دوباره به روش اولش بـرگـردانـد، تـا آنـچـه کـه بـه خـاطـر تـنـاسـب و تـقـارب وصـلش واجـب اسـت وصل کرده باشد، و به این منظور واو عاطفه را بر سر جمله(و النجم و الشجر یسجدان) و جمله(و السماء رفعها...) در آورد.

منظور از رفع سماء و وضع میزان

و السماء رفعها و وضع المیزان

در صورتى که مراد از کلمه(سماء)جهت بلندى و بالا باشد معناى رفع آن عبارت مى شـود از ایـن کـه سماء را در اصل بلند و بالا آفرید، نه این که بعد از خلقت آن را بلند کـرد و بـه بـالا بـرد، و در صورتى که مراد از آن خودبالا نباشد، بلکه اجرامى باشد کـه در جـهـت بالا قرار دارند، آن وقت معناى رفع آن تقدیر محلهاى آنها خواهد بود، و معناى جمله این خواهد بود که :خداى تعالى محل ستارگان را نسبت به زمین بلند قرار داد، و این تـقـدیـر را آن روز کرد که زمین و آسمان همه یکپارچه بود، بعدا آنها را فتق و جداى از هم کـرد، هـمـچـنـان کـه فـرمـود:(اولم یـر الذیـن کـفـروا ان السـمـوات و الارض کانتا رتقا ففتقناهما) و به هر تقدیر چه آن باشد و چه این ، منظور از رفع ، رفع حسى نه معنوى .

و اگر منظور از رفع سماء، منازل ملائکه و مصادر امر الهى و از آن جمله وحى بوده باشد، در این صورت مراد از رفع ، رفع معنوى خواهد بود، البته ممکن هم هست منظور از رفع را اعم از حسى و معنوى بگیریم .

و امـا ایـن کـه فـرمود:(و وضع المیزان)مراد از میزان همان چیزى است که وسیله آن هر چـیـزى را مـى سـنـجـنـد و انـدازه گـیـرى مى کنند اعم از این که میزان براى عقیده باشد یا فعل و یا قول و ازمصادیق آن میزانى است که اشیاى سنگین را به وسیله آن وزن مى کنند، چـیزى که هست میزان هر چیزى حسب خود آن چیز است ،(مثلا میزان حرارت ، چیزى است و میزان طول چیزى دیگر، میزان کاه چیزى است و میزان طلا چیزى دیگر و میزانى که با آن عقاید و اخـلاق و گـفـتـار و کـردارهـا را مـى سـنجند چیزى دیگر است) و در آیه مورد بحث منظور از میزان همان معنایى است که در آیه(لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس ‍ بالقسط) منظور است .

و از ظـاهـر آن بـر مـى آیـد کـه مـنـظـور از آن هـر چـیـزى اسـت کـه بـه وسـیـله آن حـق از بـاطـل و راسـت از دروغ و عـدل از ظـلم و فـضـیـلت از رذیـلت تـمـیـز داده شود، چون شاءن رسول همین است که از ناحیه پروردگارش چنین میزانى بیاورد.

بعضى گفته اند: مراد از میزان ، عدالت است ، و معناى جمله این است که : خداوند عدالت را در بـین شما برقرار کرد تا مساوات را میان اشیاء برقرار سازید، و هر چیزى را در جاى خودش بکار بسته ، حق هر چیزى را به آن بدهید.

بـعـضى دیگر گفته اند: مراد از میزان همین ترازوى معمولى است که وزن ها با آن معین مى کنند، ولى معناى اول وسیع تر و عمومى تر است .

مراد از(میزان) در آیه(الا تطغوا فى المیزان و...)

الا تطغوا فى المیزان و اقیموا الوزن بالقسط و لا تخسروا المیزان

ظـاهـرا مراد از(میزان)در این آیه غیر از میزان در آیه قبلى است ، در آنجا گفتیم منظور مـطـلق هـر چـیـزى است که وسیله سنجشباشد، ولى در این آیه منظور خصوص ترازوهاى مـعـمـولى اسـت ، کـه سـنـگـیـنـى هـا را با آن مى سنجند، و بنابر این این که فرمود:(الا تـطـغـوا...) در حـقیقت خواسته است از یک حکم کلى یعنى حکم(و وضع المیزان) حکمى جزئى بیرون بکشد

و مـعـانـیـش ایـن اسـت کـه لازمـه ایـنـکـه مـا بـا وضـع مـیـزان حـق و عـدل را در بـین شما تقدیر کردیم ، و این است که در سنجش اجناس خود نیز رعایت درستى ترازو و سنجش را بکنید.

و امـا بـنـابـر آن تـفـسیرى که در جمله قبلى مى گفت:منظور از وضع میزان همان ترازوى مـعـمـولى اسـت ، این آیه شریفه بیانگر همان وضع میزان مى شود، و چنین معنا مى دهد: این که در آیه قبلى گفتیم خداوند میان شما میزان وضع کرده معنایش این است که شما باید در کـشـیـدن و سنجیدن سنگینى ها رعایت عدالت را بکنید، و در آن طغیان روا مدارید،(که وقتى جـنـسـى را مـى خـریـد بـا سـنـگـى سـنگین تر بکشید، و چون مى فروشید با سنگى سبک بـفـروشـیـد) و بـه هر حال چه آن معنا منظور باشد، و چه این ، ظاهر کلمه(ان) در جمله(ان لا تـطغوا) این است که تفسیرى باشد، و جمله(لا تطغوا)نهى از طغیان در وزن کـردن اسـت ، و جـمـله(و اقیموا الوزن بالقسط) امرى است که به آن نهى عطف شده ، و کـلمـه(قـسـط) به معناى عدل است ، و جمله(و لا تخسروا المیزان) نیز نهى دیگرى کـه بـه آن امـر عطف شده ، و نهى قبلى یعنى جمله(لا تطغوا) را بیان ومى کند، و کلمه(اخـسـار) کـه مصدر فعل(لا تخسروا) است در مورد سنجیدن به معناى کم فروختن و زیاد خریدن است ، به نحوى که باعث خسارت فروشنده یا خریدار شود.

بـعـضـى از مـفـسـریـن حـرف(لا) را در جمله(لا تطغوا) نافیه ، و حرف(ان)را نـاصـبـه گـرفـتـه اند، و تقدیر کلام را(لئلا تطغوا - براى این که طغیان نکنید)دانـسـتـه انـد.آنـگـاه به ایشان اشکال شده که چگونه ممکن است جمله انشایى عطف بر جمله خـبـرى شـود و بـا ایـن که در اینجا خبر مى دهد از این که خداى تعالى چنین و چنان کرد تا شما طغیان نکنید، چگونه ممکن است یکباره بگوید: وزن را به عدالت بپا دارید؟ در پاسخ از این اشکال دچار زحمت و تکلف شده اند.

و الارض وضعها للانام

کلمه(انام) به معناى کلمه(مردم) است .

ولى بعضى گفته اند: به معناى جن و انس است .

بعضى دیگر گفته اند: به معناى هر جنبنده اى است که روى زمین راه برود.

و اگر از خلقت زمین تعبیر کرده به وضع ، براى این بود که درباره آسمان تعبیر کرده

بود به رفع ، خواست تا بفهماند زمین پایین و آسمان بالا است ، چون در عرب هر افتاده و پست را وضیع مى گویند، و این خود لطافتى در تعبیر است .

فیها فاکهة و النّخل ذات الاکمام

مـراد از(فـاکـهـة)مـیـوه هـاى غـیـر خرما است ، و کلمه(اکمام) جمع(کم) - به ضمه کاف و کسره آن و تشدید میم - است که منظور از آن غلاف خرما است ، که آن را طلع نـیـز مى گویند، و اما آستین پیراهن و هر جامه دیگر که آن را نیز کم مى گویند تنها به ضمه کاف و تشدید میم تلفظ مى شود، و به کسره کاف به این معنا نمى آید - اینطور گفته اند.

و الحب ذو العصف و الرّیحان

کـلمـه(حـب - دانـه) عـطـف اسـت بر کلمه(فاکهة) و تقدیر کلام(و فیها الحب و الریحان)است ، یعنى در زمین دانه و ریحان نیز هست ، و منظور از دانه هر چیزى است که قـوت و غـذا از آن درسـت شـود، مـانـنـد گندم و جو و برنج و غیره ، و کلمه(عصف)به مـعـنـاى غـلاف و پـوسـتـه دانه هاى مذکور است ، که فارسى آن را سبوس گویند. البته بعضى آن را به برگ مطلق زراعت و بعضى دیگر به برگ خشک زراعت تفسیر کرده اند، و کـلمـه(ریـحـان) بـه معناى همه گیاهان معطر(چون نعناء و مرزه و ریحان فارسى و آویشن و پونه و امثال اینها) است . مخاطب در آیه :(فباءى الاء ربکما تکذبان) جن و انس است

فباىّ الاء ربّکما تکذّبان

کـلمـه(آلاء) جـمع الى(بر وزن شنى) است ، که به معناى نعمت است ، و خطاب در آیه مـتـوجه عموم جن و انس است ، به دلیل این که در آیات بعد که مى فرماید:(سنفرغ لکم ایـّهـا الثـّقـلان) و(یـا مـعـشـر الجـنّ و الانـس ...)، و(یرسل علیکما شواظ...)، صریحا خطاب را متوجه جن و انس کرده .

پس نباید به گفته بعضى از مفسرین گوش داد که گفته اند: خطاب در آیه متوجه مرد و زن از بنى آدم است . و یا بعضى دیگر گفته اند: خطاب در(ربکما)در حقیقت دو خطاب بـه یـک طـایـفـه اسـت ، و دو بـار انسان را خطاب کرده فرموده(ربّک ربّک)یعنى اى انـسـان بـه کـدام یـک از نـعـمـت پـروردگـارت پـروردگـارت تـکـذیـب مـى کـنـى. مـثل این که به دو پلیس دستور دهند:(اضربا عنقه - بزنید گردنش را) که در حقیقت به منزله آنکه گفته باشى :(اضرب عنقه اضرب عنقه).

وجـه ایـنـکـه در ضـمـن شـمـارش نـعم الهى از شدائد و نقمت هاى قیامت خبر داده شده است

و بـه خـاطـر هـمـیـن کـه خـطـاب را مـتـوجـه کـل جـن و انـس نـمـوده تـوانـسـتـه در خـلال بـر شـمـردن نـعـمـتـهـا و آلاى رحـمـان از شـدایـد روز قـیـامـتو عـقـوبـتـهاى مجرمین و اهـل آتـش خـبر دهد، و آنها را هم جزو نعمتها بر شمارد، آرى همین شداید و عقوبتها وقتى با کل انس و جن مقایسه شود نعمت مى شود، چون در نظام هستى(بین دوغ و دوشاب فرق نهادن و)بـدکـاران و اهـل شـقـاوت را بـه سـرنـوشـتـى کـه مـقـتـضـاى عـمـل ایـشـان و اثر کردار خود آنان باشد سوق دادن ، از لوازم صلاح و نظام عام جارى در کـل وحـاکـم بـر جـمـیـع اسـت ، و خـود نـعـمـتـى نـسـبـت بـه کـل عـالم جـن و انـس اسـت ، هـر چـنـد کـه نسبت به طایفه اى خاص یعنى مجرمین نقمت و عذاب باشد.

و ایـن نـظـیـر هـمان سنتها و قوانینى است که مى بینیم در جوامع بشرى جریان دارد، و همه جـوامـع در ایـن مـعـنـا اذعـان دارنـد کـه سـخـت گـیـرى دربـاره اهـل بـغـى و فـسـاد شرط قوام زندگى جامعه و بقاى آن است ، و فایده این کار تنها عاید اهـل صـلاح نـمـى شـود و هـمـچـنـیـن عـکـس قـضـیـه ، یـعـنـى فـایـده مـدح و پـاداش اهـل صـلاح تـنـهـا عـایـد اهـل صـلاح نـمـى شـود، بـلکـه مـایـه قـوام زنـدگـى کل جامعه و بقاى آن است.

پـس آنچه از عذاب و عقاب که در آتش براى اهل آتش است ، و آنچه از کرامت و ثواب که در بـهـشـت بـراى اهـلش آمـاده شـده ، هـر دو نـوع آلاء و نـعـمـتـهـاى خـدا اسـت بـراى کـل جـن و انـس همانطور که خورشید و قمر و آسمان بلند و ز مین پست و نجم و شجر و غیر اینها آلاء و نعمتهایى براى اهل دنیا.
و از ایـن آیـه بـر مـى آیـد کـه جـن هـم مانند انس فى الجمله از نعمتهاى مذکور بهره مند مى شود، چون اگر چنین نبود نمى بایست جن را هم در ملامتهایى که کرده شریک انسان ها نموده ، هـر دو را مـلامـت کـنـد، و از اول سـوره تـا بـه آخـر یـکسره بفرماید:(فباى آلاء ربّکما تکذّبان).

خلق الانسان من صلصال کالفخّار

کـلمـه(صـلصـال) به معناى گل خشکیده اى است وقتى زیر پا مى ماند صدا مى کند، و کلمه(فخار) به معناى سفال است .
و مـراد از(انـسـان) در ایـنـجـا نوع آدمى است ، و منظور از(خلقت انسان از صلصالى چون سفال) این است که : خلقت بشر بالاخره منتهى به چنین چیزى مى شود.

بعضى هم گفته اند: مراد از انسان شخص آدم(علیه السلام) است .

و خلق الجانّ من مارج من نار

کلمه(مارج) به معناى زبانه خالص و بدون دود از آتش است .

و بعضى گفته اند: به معناى زبانه آمیخته با سیاهى است .

و مـراد از(جـان) نـیـز مـانـند انس نوع جن است ، و اگر جن را مخلوق از آتش دانسته به اعتبار این است که خلقت جن منتهى به آتش ‍ است .
و بـعـضـى گـفـتـه اند: مراد از کلمه جان پدر جن است ،(همان طور که گفتند: مراد از انس ، پدر انسان ها، آدم(علیه السلام) است).

مقصود از مشرقین و مغربین و معناى آیه :(مرج البحرین یلتقیان ...)

رب المشرقین و رب المغربین

مـنـظـور از(دو مشرق)، مشرق تابستان و مشرق زمستان است ، که به خاطر دو جا بودن آن دو چهار فصل پدید مى آید، و ارزاق روزى خواران انتظام مى پذیرد.

بـعضى هم گفته اند: مراد از دو مشرق ، مشرق خورشید و مشرق ماه است ، و مراد از دو مغرب هم دو مغرب آن دو است .

مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان

کـلمـه(مـرج) - بـا سـکـون راء - کـه مـصـدر فعل ماضى(مرج)است به معناى مخلوط کردن و نیز به معناى رها و روانه کردن است ، هـم مـوقـعـى کـه مـى خـواهـى بـه طـرف بفهمانى که فلانى فلان چیز را مخلوط کرد، مى گویى(مرجه)، و هم هنگامى که مى خواهى بفهمانى فلان چیز را رها و یا روانه کرد، مـى گـویـى(مـرجـه)، ولى در آیـه مـورد بـحـث مـعـنـاى اول روشـن تر به ذهن مى رسد و ظاهرا مراد از(بحرین - دو دریا)دریایى شیرین و گـوارا، و دریـایـى شـور و تـلخ اسـت ، هـم چـنـان کـه در جـایى دیگر ازدو دریا یاد کرده فـرمـوده:(و مـا یـسـتـوى البـحـران هـذا عـذب فـرات سـائغ شرابه و هذا ملح اجاج و من کل تاکلون لحما طریا و تستخرجون حلیه تلبسونها).

و قابل قبول ترین تفسیرى که درباره این دو آیه کرده اند این که : مراد از دو دریا دو دریاى معین نـیـسـت ، بلکه دو نوع دریا است ، یکى شور که قریب سه چهارم کره زمین را در خود فرو برده ،

که بیش تر اقیانوسها و دریاها را تشکیل مى دهد، و یکى هم دریاهاى شیرین است که خداى تعالى آنها را در زیر زمین ذخیره کرده و به صورت چشمه ها از زمین مى جوشد، و نهرهاى بزرگ را تشکیل مى دهد، و مجددا به دریاها مى ریزد، این دو جور دریا یعنى دریاهاى روى زمـیـن و دریاهاى داخل زمین همواره به هم اتصال دارند، هم در زیر زمین و هم در روى زمین ، و در عـیـن ایـن کـه(یـلتقیان - برخورد و اتصال دارند) نه این شورى آن را از بین مى برد و نه آن شیرینى این را، چون بین آن دو حاجز و مانعى نمى گذارد در وضع یکدیگر تـغـییرى بدهند، و آن مانع ، خود مخازن زمین و رگه هاى آن است ، که نه مى گذارد دریاى شـور بـه دریـاى شـیـریـن تـجـاوز نـمـوده ، و آن را مـثـل خـود شـور کـنـد، و در نتیجه جانداران راتهدید نماید، ونه دریاى شیرین به دریاى شـور تـجـاوز نـموده بیش از اندازه از زمین بجوشد، و زیاده از اندازه به دریا بریزد، و دریـا را شـیرین سازد، و در نتیجه مصلحتى را که در شورى آب دریاها است که یا تصفیه هوا است و یا مصالحى دیگر از بین ببرد.

و نـیـز به طور دائم دریاهاى شور، دریاهاى شیرین را از این راه کمک مى کند، که آب خود را بـه ابـرهـا داده ، و ابـرهـا آن را بـر زمـین مى بارد، و زمین باران را در خود فرو برده مـخـازن خـود را پـر مـى کـنـنـد، و همین مخازن هم دریاهاى شور را کمک نموده ، همان طور که گفتیم از زمین مى جوشد و به صورت نهرهاى کوچک و بزرگ به دریا مى ریزد.

پس معناى این دو آیه - و خدا داناتر است - این است که : خداى تعالى دو دریاى شیرین و گوارا و شور و تلخ را مخلوط کرده ، در عین این که تلاقى آن دو دائمى است ، به وسیله مـانـعى که بین آن دو قرار داده نمى گذارد که یکدیگر را در خود مستهلک کنند، و این صفت گوارایى آن را از بین ببرد و آن صفت شورى این را، و در نتیجه نظام زندگى جانداران و بقاى آن را تهدید کنند.

یخرج منهما اللولو و المرجان

یعنى از این دو دریاى گوارا و شور،(لولو) و(مرجان) بیرون مى آید، و این خود یـکـى از فوایدى است که انسان از آن بهره مند مى شود، و ما درباره تفسیر این آیه آنچه را کـه گـفـتنى است در تفسیر آیه 12 از سوره فاطر گفته ایم .

و له الجوار المنشئات فى البحر کالاعلام

کـلمـه(جـوارى) جمع جاریه است ، که به معناى کشتى است ، و کلمه(منشئات) اسم مـفـعـول از مـاده انـشـاء است ، و انشاء هر چیز معناى احداث و ایجاد و تربیت آن است ، و کلمه(اعلام) جمع(علم) - فتحه عین و لام - است که به معناى کوه است .

و اگر کشتى ها را ملک خداى تعالى دانسته با این که کشتى را انسان ها مى سازند، بدین جـهـت اسـت کـه تـمـامـى سبب هایى که در ساختن کشتى دخالت دارند، از چوب و آهن و سایر اجـزایـى کشتى از آن ترکیب مى یابد، و انسانى که این اجزا را ترکیب مى کند، و صورت کشتى به آن مى دهد، و نیز شعور این انسان و فکر و اراده اش همه مخلوق خدا و مملوک اوست ،نتیجه عمل انسان هم که یا کشتى است و یا چیز دیگر ملک خداى تعالى است .

پـس مـنـعـم حـقیقى کشتى ها به انسان ، خدا است ، چون خداى تعالى به انسان ها الهام کرد چـگـونـه کـشتى بسازند و این که چه منافع و آثارى مترتب بر این صنع هست ، و نیز راه استفاده از منافع بسیار آن را او الهام فرمود.

مـــراد از فـــنـــاى هـــر که بر زمین است و وجه اینکه آن را از جمله نعمتهاى الهى شمرده است

کل من علیها فان و یبقى وجه ربک ذوالجلال و الاکرام

ضـمـیـر(عـلیـهـا)بـه زمـیـن بـر مـى گـردد، و معناى آیه این است که:هر جنبنده داراى شـعـورى کـه بـر روى زمـیـن اسـت بـه زودى فـانـى خـواهـد شـد، و ایـن آیـه مـسـاءله زوال و فـنـاى جـن و انـس را مـسـجـل مـى کـنـد، و اگـر فـرمـود:(کـل مـن عـلیـهـا-هـر کـس بـر روى زمـیـن اسـت) و نـفـرمـود(کـل مـا عـلیـهـا-هـر چـیـز کـه بـر روى زمـیـن اسـت)و خـلاصـه اگـر مـسـاءله فنا و زوال را بـه صـاحـبـان شـعـور اخـتـصاص داد، نه از این جهت بوده که موجودات بى شعور فـانـى نـمـى شوند، بلکه از این بابت بوده که زمینه کلام زمینه شمردن نعمت هایى است کـه بـه صـاحـبان شعور ارزانى داشته ، نعمتهاى دنیایى و آ خرتى ، و معلوم است که در چنین زمینه اى مناسب همان است که درباره فناى این طبقه سخن بگوید.

در ضـمن با توجه به این که کلمه(فان - فانى)ظهور در آینده دارد، و سیاق آیه نـیـز ظـهـور در ایـن دارد کـه از آیـنـده اى خـبـر مـى دهـد، از جـمـله(کـل مـن عـلیـهـا فـان)ایـن نـکـتـه هـم بـه طـور اشـاره اسـتـفـاده مـى شـود کـه مـدت و اجـل نـشـاءه دنـیـا بـا فـنـاى جن و انس به سر مى آید و عمرش پایان مى پذیرد، و نشاءه آخـرت طـلوع مى کند، و هر دو مطلب یعنى فناى جانداران صاحب شعور زمین ، و طلوع نشاءه آخـرت کـه نـشـاءه جزا است ، از نعمتها و آلاى خداى تعالى است ، چون زندگى دنیا حیاتى اسـت مـقـدمـى بـراى غـرض آخـرت و مـعـلوم اسـت کـه انتقال از مقدمه به غرض و نتیجه ، نعمت است.

بـا ایـن نـکته گفتار بعضى از مفسرین پاسخ داده مى شود که گفته اند: فناء چه نعمتى هست که آیه شریفه آن را از آلاء و نعمتهاى الهى شمرده ؟

و حاصل جواب این است که :

ترجمه المى زان ج : 19 ص : 169

حقیقت این فنا انتقال از دنیا به آخرت ، و رجوع به خداى تعالى است ، همچنان در بسیارى از آیـات کـریـمـه قـرآن این فناء به انتقال مذکور تفسیر شده و فهمانده که منظور از آن فناى مطلق و هیچ و پوچ شدن نیست .

مقصود از وجه خدا و بقاى آن ، و معناى(ذوالجلال و الاکرام)

(و یـبقى وجه ربک) - وجه هر چیزى عبارت است از سطح بیرونى آن ،(و از آنجایى کـه خـداى تـعـالى مـنزه است از جسمانیت و داشتن حجم و سطح ، ناگزیر معناى این کلمه در مـورد خـداى تـعـالى بـعد از حذف محدودیت و نواقص امکانى عبارت مى شود از نمود خدا)و نمود خدا همان صفات کریمه او است ، بین او و خلقش واسطه اند، و برکات و فیض او به وسـیـله آن صـفـات بـر خـلقـش نـازل مـى شود، و خلایق آفرینش و تدبیر مى شوند، و آن صـفـات عـبـارتـنـد از عـلم و قـدرت و شـنـوایـى و بـیـنـایـى و رحـمـت و مـغـفـرت و رزق و امـثـال ایـنها، و ما در تفسیر سوره اعراف در این که صفات خداى تعالى واسطه هاى فیض اویند بحثى گذراندیم .

(ذوالجـلال و الاکـرام) - در مـعـناى کلمه(جلال) چیزى از معناى اعتلا و اظهار رفعت خـوابـیـده ، البـته رفعت و اعتلاى معنوى در نتیجه جلالت با صفاتى که در آن بویى از دفع و منع هست سر و کار و تناسب دارد، مانند صفت علو، تعالى ، عظم ت ، کبریاء، تکبر، احاطه ، عزت ، و غلبه .

خـوب وقـتـى هـمه این معانى در کلمه جلال خوابیده ، باید دید براى کلمه(اکرام)چه بـاقـى مـى ماند؟ براى این کلمه از میان صفات ، آن صفاتى باقى مى ماند که بویى از بـهاء و حسن مى دهد، بهاء و حسنى که دیگران را واله و مجذوب مى کند، مانند صفات زیر:عـلم ، قـدرت ، حـیـات ، رحـمـت ، جـود، جـمـال ، حـسـن ، و از ایـن قـبـیـل صـفـات کـه مـجـمـوع آنـهـا را صـفـات جـمـال مـى گـویـنـد، هـمـچـن ان کـه دسـتـه اول را صـفـات جـلال مى نامند، و اسماى خدایى را به این دو قسمت تقسیم نموده ، هر یک از آنـهـا که بویى از اعتلا و رفعت دارد صفت جلال ، و هر یک که بویى از حسن و جاذبیت دارد صفات جمال مى نامند.

بـنـابـراین ، کلمه(ذوالجلال و الاکرام) نامى از اسماى حسناى خدا است ، که به مفهوم خود تمامى اسماى جلال و اسماى جمال خدا را در بر مى گیرد.

و مـسـمـاى بـه این نام در حقیقت ذات مقدسه خدایى است ، همچ نان که در آخر همین سوره خود خـداى تـعـالى را بـه ایـن اسـم نـامـیـده و فـرمـوده:(تـبـارک اسـم ربـک ذى الجـلال و الاکـرام)، و لیـکـن در آیـه مـورد بـحـث نـام وجـه خـدا شـده ، حـال یـا بـه خـاطـر این بوده که در خصوص این جمله از معناى وصفیت افتاده ، و صفت وجه واقـع نـشده ،و بلکه مدح و ثناى رب قرار گرفته ، و تقدیرش(و یبقى وجه ربک هو ذوالجـلال و الاکـرام -و تـنـهـا وجـه پـروردگـارت کـه او دراراى جلال و اکرام باقى مى ماند مى باشد،)

و یا این که مراد از وجه همانطور که گفتیم صفت کریمه و اسم مقدس خداى تعالى است ، و معلوم است که برگشت اجراى اسم بر اسم ، اجراى آن بر ذات است .

و مـعناى آیه شریفه بنابر این منظور از وجه اسم بوده باشد، و با در نظر گرفتن این که بقاى اسم یعنى آن ظهورى که اسم لفظى ، از آن حکایت مى کند فرع بقاى مسمى است چـنـیـن مـى شـود:(و پـروردگـارت - عـز اسـمـه -بـا هـمـه جـلال و اکـرامـش بـاقـى مـى مـانـد، بـدون ایـن کـه فـنـاى مـوجـودات اثرى در خود او و یا دگرگونى در جلال و اکرام او بگذارد).

و بـنـابـر ایـن کـه مـراد از وجـه خدا هر چیزى باشد که دیگران رو به آن دارند که قهرا مصداقش عبارت مى شود از تمامى چیرهایى که به خدا منسوبند، و مورد نظرهر خداجویى واقع مى گردد، مانند انبیا و اولیاى خدا و دین او و ثواب و قرب او و سایر چیزهایى که از ایـن قـبـیـل بـاشـنـد مـعناى آیه چنین مى شود:(همه زمینیان فانى مى گردند، و بعد از فـنـاى دنـیـا آنـچـه نـزد او و از نـاحـیـه او اسـت ، از قـبـیـل انـواع جزا و ثواب و قرب به او باقى مى ماند، همچنان که در جاى دیگر فرموده :<span class="px-1 py-0.5 rounded">(ما عندکم ینفد و ما عنداللّه باق).

در سابق هم در تفسیر آیه شریفه(کل شى ء هالک الا وجهة)، مطالبى گفتیم که به درد اینجا هم مى خورد.

مـــنـــظــور از سـؤ ال هـر کـه در آسـمـان و زمین است از خدا، و معناى اینکه خدا در هر روز درشاءنى است

یسئله من فى السموات و الارض کل یوم هو فى شاءن

مـنـظـور از درخـواسـت تمامى آسمانیان و زمینیان درخواست به زبان نیست ، بلکه درخواست بـه احـتـیـاج اسـت ، چـون احـتـیـاج خودشزبان است ، و معلوم که موجودات زمین و آسمان از تـمـامـى جـهـات وجـودشـان ، مـحـتـاج خـدایـنـد، هـسـتـیـشـان بـسـتـه بـه خـدا، و مـتـمـسک به ذیـل غـنـاى وجود اویند، همچنان که فرمود:(انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى) و نـیـز در ایـن که منظور از درخواست ، درخواست زبانى نیست ، بلکه درخواست حاجتى است ، فرموده :(و اتیکم من کل ما سالتموه).

(کـل یـوم هـو فى شان) - اگر کلمه(شان)را در اینجا نکره یعنى بدون الف و لام آورد، بـراى ایـن بـود کـه تـفـرق و اخـتلاف را برساند درنتیجه معناى جمله چنین شود:خـداى تـعـالى در هـر روزى کـارى دارد، غـیـر آن کـارى کـه در روز قـبل داشت ، و غیر آن کارى که روز بعدش دارد، پس هیچ یک از کارهاى او تکرارى نیست ، و هـیچ شاءنى از شؤ ون او از هر جهت مانند شاءن دیگرش نیست ، هر چه مى کند بدون الگو و قـالب و نـمونه مى کند، بلکه به ابداع و ایجاد مى کند، و به همین جهت است که خود را بدیع نامیده ، فرموده :(بدیع السموات و الارض)

البـتـه ایـن را هـم بـگـویـیـم کـه : مـنـظـور از کـلمـه(یـوم) در جـمـله(کـل یـوم - هـر روز) احـاطـه خـداى تـعـالى در مـقـام فـعـل و تـدبـیـر اشـیـاء اسـت ، در نـتـیجه او در هر زمانى هست ولى در زمان نیست ، و در هر مکانى هست لیکن در مکان نمى گنجد، و با هر چیزى هست لیکن نزدیک به چیزى نیست .

بحثى روایتى

(روایاتى در ذیلبرخى آیات گذشته)

در کـافـى مـى گـویـد:مـحـمـد بـن مـنکدر از جابر بن عبداللّه روایت کرده که گفت: وقتى رسـول خـدا(صـلى اللّه علیه و آله وسلم) سوره الرحمن را براى مردم خواند، مردم چیزى نـگـفـتند، حضرتش فرمود: پاسخ و عکس العمل جن در برابر این سوره بهتر بود از عکس ‍ العمل شما، براى این که وقتى جن این آیه را شنید:(فباى الاء ربکما تکذبان) گفتند:(لا و لا بشى ء من الاء ربنا نکذب - نه ، به هیچ یک از آلاى پروردگارمان تکذیب نمى کنیم).

مؤ لف : این معنا در الدر المنثور هم از عده اى از اصحاب حدیث و صاحبان جوامع اخبار روایت شـده ، و صـاحـب الدر المـنـثـور نـقـل آن را از پـسـر عـمـر از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) نقلى صحیح دانسته .
و در عـیـون بـه سـنـد خـود از حـضـرت رضا(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: مردى شـامى در ضمن سوالاتى که از على(علیه السلام) کرد پرسید: نام پدر بزرگ طایفه جن چیست ؟ فرمود:

شومان و این شخص همان کسى است که خداى تعالى او را از آتشى خالص بیافرید.

و در احـتـجـاج از عـلى(عـلیه السلام) روایت کرده که در ضمن حدیثى فرمود: و اما این که فـرمـوده :(رب المـشرقین و رب المغربین) منظور از آن مشرق زمستان علیحده ، و مشرق تابستان علیحده است ، آیا این(مطلب) را از دورى و نزدیکى خورشید نمى شناسى ؟

مؤ لف : این معنا را قمى هم در تفسیر خود آورده ، و لیکن سند آن را ذکر نکرده ، و نام على(علیه السلام) را نبرده ، بلکه فرموده : از آن جناب .

دو دریـا عـلى و فـاطـمـه عـلیـه السـلام و لؤ لؤ و مـرجان حسن و حسین علیه السلام اند

و در الدر المـنثور است که : ابن مردویه از ابن عباس روایت کرده که در تفسیر آیه(مرج البـحـریـن یلتقیان) گفته : منظور از دو دریا على و فاطمه است ، و منظور از برزخ و حـائل میان آن دو رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) است ، و در تفسیر آیه(یخرج منهما اللولو و المرجان) گفته است : منظور از لولو و مرجان حسن و حسین است .

مـؤ لف : نـظیر این حدیث را الدر المنثور از ابن مردویه از انس بن مالک و نیز صاحب مجمع البـیـان از سلمان فارسى و سعید بن جبیر و سفیان ثورى روایت کرده اند، چیزى که هست بـایـد دانـسـت کـه ایـن تـفـسـیـر، تـفسیر به باطن است نه این که بخواهد بفرماید: معناى بحرین و برزخ و لولو و مرجان است .

و در تـفـسـیـر قـمـى در ذیـل آیـه(کـل مـن عـلیـهـا فـان)آمـده کـه امـام در بـیـان جـمـله(کـل مـن عـلیـهـا فان) فرموده :هر کس که بر روى زمین قرار دارد، و در معناى جمله(و یـبـقى وجه ربک) فرموده : منظور از وجه پروردگار دین او است ، و امام على بن الحسین فرموده : وجه خدا که مردم رو به سوى آن مى آیند ماییم .

و در مـنـاقب ابن شهر اشوب در ذیل آیه(و یبقى وجه ربک) آمده که : امام صادق(علیه السلام) فرمود: وجه اللّه ماییم .

مؤ لف : و در معناى این دو روایت روایاتى دیگر نیز هست ، و ما در سابق بیانى داشتیم که تفسیر وجه اللّه ، به دین و امام را توجیه مى کند.

و در کـافـى در خـطـبـه اى کـه از عـلى(عـلیـه السـلام) نـقـل کـرده آمـده کـه فـرمـود:(الحـمـد لله الذى لا یـمـوت و لا یـنـقـضـى عـجـائبـه لانـه کل یوم هو فى شاءن من احداث بدیع لم یکن).
و در تـفـسـیر قمى در ذیل همین آیه آمده که امام فرمود: یعنى زنده مى کند و مى میراند زیاد مى کند و کمى و نقصان مى آورد.
و در مـجـمـع البـیان از ابو درداء از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) روایت آورده کـه در ذیـل جـمـله(کـل یـوم هو فى شان) فرمود: یک شاءن او این است که گناهانى را بـیـامـرزد، یـکـى دیـگر این که در اندوه و گرفتارى ها فرج و گشایش دهد، یکى این که مردمى را بلند کند، مردمى دیگر را از بالا به پایین آورد.
مـؤ لف : ایـن روایـت را الدر المـنـثـور هـم از آن جـنـاب نقل کرده ، و در معناى آن حدیثى از ابن عمر از آن جناب به این عبارت آورده فرمود: گناهى را بیامرزد و اندوهى را برطرف سازد.