background
مَا يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَمَا أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ
پيش من حكم دگرگون نمى‌شود، و من [نسبت‌] به بندگانم بيدادگر نيستم.»
آیه 29 سوره قٓ

بیان آیات

آیه اولى از این آیات تتمه حجتى است که در آخر آیات قبلى بر علم و قدرت خداى تعالى اقـامـه کـرده بود.و آن حجت عبارت بود از خلقت آسمانها و زمین و آنچه در آن دو از خلائق و تـدابـیـر اسـت. آن تدبیرهایى که کاملترین تدبیرها و تمام ترین تدبیرها است .همه ایـن مـذکـورات مـربـوط مـى شـد بـه خـلقـت نـخـسـتـیـن و نـشـاءه نـخستین ، آنگاه این حجت را تـکـمـیل کرد با اشاره به این جهت که:آیا مگر ما از آن خلقت نخستین خسته شدیم ؟ و از آن نـتیجه مى گیرد که آن خدایى که قادر بود عالم را بدون الگو و براى اولین بار خلق کـنـد، قـادر اسـت کـهدر نـشاءه اى دیگر با خلقتى جدیدش بیافریند، و همان علمى که در خـلقـت نـخـسـتـیـن داشـت ، در خـلقـت دوم نـیـز دارد، چـون هـر دو در خـلقـت مـثـل هـمـه ،وقتى برایش یکى از این دو خلقت ممکن باشد، دومى هم ممکن است ، و براى خلقت دومـش مـانـنـد اولش‍ نمونه اى نمى خواهد، جز اینکه بگوید(باش)و همین کافى است کـه عـالم بـار دیـگـر مـوجـود شـود،(انـمـا امـره اذا اراد شـیـئا ان یقول له کن)

آنـگـاه از بـیـان گـذشـتـه اعـراض مـى کـنـد و مـى فـرمـایـد:بـا ایـنـکـه هـر دو خـلقـت مثل هم است ، باز هم در باره خلقت جدید در شک اند. و سپس ‍اشاره مى کند به خلقت نخستین انـسـان ، و ایـنـکـه خدا حتى خطورات قلبى او را مى داند، و رقبائى بر او گمارده تا با دقـیـقـتـریـن وجـه مـراقـبـتـش کـنـنـد، آنـگـاه سـکـرات مـرگ او را مـى گـیرد، و بعد از آن یا داخل بهشت مى شوند و یا داخل آتش.بعد براى بار دوم به سرگذشت اقوام گذشته که آیـات خـدا و مـعـاد را تـکـذیب کردند و دچار خشم الهى و عذاب انقراض گشتند، با اینکه از شـمـا مـردم نـیـرومـندتر بودند، اشاره نموده ، مى فرماید: همان خدایى که آنان را آنطور کیفر داد قادر است شما را نیز کیفر کند.

افعیینا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جدید

کـلمـه(عـى) کـه مـصدر(عیینا) است - به طورى که راغب مى گوید - به معناى ناتوانى و کسالتى است که بعد از انجام کارى و یا سخنرانى عارض مى شود. وقتى مى گـوییم :(اعیانى کذا) و یا(عییت بکذا)معناى اولى این است که فلان کار مرا خسته کـرد، و دومـى ایـن اسـت کـه مـن از فـلان کـار خـسـتـه شـدم.و مـراد از خـلق اول ، خـلقـت ایـن نشاءه طبیعت با نظامى است که در آن جارى است ، و یکى از انواع موجودات آن خـلقـت هـمـانـا انـسـان است ، البته انسان دنیایى . پس وجهى نیست در اینکه ما نیز مانند فـخـر رازى خلق اول را منحصر در خلقت آسمانها و زمین بدانیم .همچنان که وجهى نیست که مـانـنـد بـعـضـى دیـگـر از مـفـسرین آن را منحصر در خلقت انسان بدانیم و بگوییم چون در ذیـل آیـه آمـده کـه(کفار در اشتباهى از خلقت جدیدند)و خلقت جدید مربوط به انسان ها اسـت لذا خـلقـت اول هـم مـنـحـصـر در انـسـان اسـت ، بـراى ایـنـکـه خـلقـت جـدیـد شـامـل آسـمـان و زمـیـن نـیـز مـى شـود، هـمـچـنـان کـه فـرمـوده:(یـوم تـبـدل الارض ‍غـیـر الارض و السـمـوات و برزوا لله الواحد القهار)، و خلقت جدید به مـعـنـاى خلقت نشاءه جدید است که منظور از آن ، نشاءه آخرت است . و استفهام در آیه انکارى است .

رد استبعاد اعاده خلقت ، و بیان امکان آن با استناد به وقوع خلقت نخستین

و مـعـنـاى آیه این است که : مگر خلقت نخستین ، ما را عاجز و ناتوان کرد که نتوانیم براى بـار دوم خـلق کـنـیـم ؟ یـعـنـى : نـه ، مـا از خـلق اول عـاجـز نـشـدیـم ، بـا ایـنـکـه خـلقـت اول آفریدن از هیچ و بدون الگو است ، پس چگونه خلقت دوم که اعاده همان خلق است ما را عاجز مى کند.

این معنا در صورتى است که کلمه(عى) را به معناى عاجز شدن بگیریم ، و اگر به مـعـناى تعب و خستگى بگیریم ، همچنان که بعضى آن را ترجیح داده اند، معنا چنین مى شود که :مگر ما از خلقت نخستین خسته شده ایم که دیگر بار نتوانیم خلقتى جدید کنیم ؟ که در حـقـیـقـت صـاحبان این پندار خداى تعالى را با خود قیاس کرده اند، چون انسان - و همچنین سایر حیوانات -وقتى کارى انجام مى دهد، و زیاد هم انجام مى دهد سرانجام دچار خستگى و کـوفـتـگـى بـدن مـى شود، و همین کوفتگى نمى گذارد به کار خود ادامه دهد، و از سر گـیـرد، ولى اگـر از سـر مى گرفت همان کارى را که از او برمى آمد انجام مى داد، لیکن اگـر از سـر نـگـرفت چون توانایى نداشت و خسته شده بود، اما چنین نیست کهانجام دادن بـرایـش مـحـال بـاشـد، نـه ، بـاز هـم مـمـکـن اسـت ، چـون آنـچـه مـى کـنـد بـا آنـچـه کرده مثل همند.

و ایـن مـعـنـاى بـدى نـیـسـت ، و لیـکـن بـعـضـى گـفـتـه انـد استعمال کلمه(عى) در معناى عجز فصیح تر است .

عـلاوه بـر ایـن ، سـوق دادن حـجـت از طـریـق عـجـز مـحـال بـودن عـمـل و نـفـى آن را هـم مـى رسـانـد و مـطـلوب هـم هـمـان اسـت.آیـه شـریـفـه مـى خـواهـد مـحـال بـودن را نـفـى کـنـد، بـه خـلاف ایـنـکه حجت را از راه خستگى سوق دهیم ، چون تنها دشـوارى عـمـل را مـى رسـانـد نـه مـحـال بـودنـش را.و آنـهایى که منکر معادند نمى خواهند بـگـویـنـد ایـن عـمـل دشـوار اسـت ، بـلکـه مـى خـواهـنـد بـگـویـنـد محال است ، و چنین چیزى ممکن نیست.

قـــدرت و عـــلم خـــداونـــد در خـــلق و تـــدبـــیـــر مـــوجـــودات بـهحال خود باقى است

(بل هم فى لبس من خلق جدید) - کلمه(لبس)به معناى التباس و اشتباه است ، و مـراد از خـلق جدید، تبدیل نشاءه دنیا به نشاءه اى دیگر و داراى نظامى دیگر غیر از نظام طـبـیعى است که در دنیا حاکم است ، براى اینکه در نشاءه اخرى - که همان خلق جدید است -دیـگـر مـرگ و فـنـائى در کار نیست ، تمامش زندگى و بقاء است.چیزى که هست اگر انـسـان اهـل سـعـادت بـاشـد نـعـمـتـش خـالص ، نـعـمت است و نقمت و عذابى ندارد.و اگر از اهـل شـقـاوت بـاشـد بـهـره اش یـکـسـره نـقـمـت و عـذاب اسـت و نعمتى ندارد، بخلاف نشاءه اول ، و نـظام در خلق اول که درست بر خلاف آن است(چون هم نعمتش آمیخته با ناگواریها اسـت و هـم عـذابـش آمـیـخـتـه بـا لذت اسـت ، چـیـزى کـه هـسـت در اول لذت بیشتر از الم ، و در دوم الم بیشتر از لذت است).

و مـعـنـاى جـمـله مـورد بـحـث این است که:اگر ما عالم را از آسمان و زمینش گرفته تا همه مـوجـودات در آن را خـلق کـردیـم و به بهترین نظامى تدبیرش نمودیم ، با قدرت و علم خـود کـردیـم ، ایـن قـدرت و علم ما هنوز باقى است و چیزى از آن کم نشده ، پس ما عاجز از خـلقـتـى جـدیـد و ایـنـکـه خـلقـت دنـیـایـى عـالم را بـه خـلقـتـى دیـگـر مبدل کنیم نیستیم ، پس دیگر در قدرت ما نباید شک کرد، ولى کفار در همین شک دارند و با داشتن شک نمى توانند به آخرت و خلقت جدید ما ایمان بیاورند.

و لقـد خـلقـنـا الانـسـان و نـعـلم مـا تـوسـوس بـه نـفـسـه و نـحـن اقـرب الیـه مـن حبل الورید

راغـب مـى گـویـد: کـلمـه(وسـوسـه) بـه مـعـنـاى خـطـور افـکـار زشـت در دل است ، و اصل آن از(وسواس) است که به معناى صداى زیور آلات زنان ، و نیز به معناى آهسته سخن گفتن است .

و مـراد از خـلقـت انـسـان ، وجـود تـدریـجـى او اسـت کـه مـدام تـحـول مـى پـذیـرد و وضـع جـدیـد بـه خـود مـى گـیـرد، نـه تـنـهـا تـکـویـن در اول خـلقـتـش . هـر چـند که تعبیر در آیه تعبیر گذشته است ، چون فرموده(و لقد خلقنا الانـسـان ما انسان را خلق کردیم) ولى از آنجایى که انسان -و همچنین هر مخلوق دیگر کـه حـظـى از بـقاء دارد- همان طور که در ابتداى به وجود آمدنش محتاج به پروردگار خویش است ، همچنین در بقاء خود نیز محتاج به عطاى او است .

و به خاطر همین نکته اى که گفته شد، جمله(و نعلم ما توسوس به نفسه)- که علم خدا در آن به صیغه مضارع آمده که مفید استمرار است - عطف شده بر جمله(و لقد خلقنا الانسان) که به صیغه ماضى آمده لیکن مفید استمرار است . و همچنین جمله(و نحن اقرب الیه من حبل الورید) که آن نیز مفید ثبوت و دوام و استمرار است به استمرار وجود انسان .و مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه: مـا انـسـان را خلق کردیم و ما همواره تا هستى او باقى است از خاطرات قلبیش آگاهیم ، و نیز همواره از رگ قلبش به او نزدیکتریم .

و ایـن آیـه شـریـفـه از ایـن جـهـت کـه بـر عـلم و قـدرت خـداى تـعـالى در خـلقـت اول احـتـجـاج مـى کـنـد بـه ایـنـکـه پـس بـر خـلقـت جـدیـد هـم قـادر اسـت ، مـتـصـل بـه آیـه قـبـل اسـت که مى فرمود:(افلم ینظروا الى السماء...)و نیز از جهتى دیـگـر کـه سـخـن از وسـوسـه قـلبـى انـسـان دارد، اتـصـالى هـم بـه آیـه قـبـل دارد که مى فرمود:(بل هم فى لبس من خلق جدید).پس آیه مورد بحث در سیاقى قـرار دارد کـه مـى فـهـمـانـد خـداى تـعالى قادر بر خلقت انسان و عالم به وضع او است حال یا بدون واسطه یا با وساطت فرشتگان حفیظ و نویسنده .

پـس جـمـله(و لقـد خـلقـنـا الانـسـان) با در نظر داشتن اینکه لام در آن لام سوگند است دلالت مى کند بر اینکه او قادر است خلق را ثابت بدارد.

(و نعلم ما توسوس به نفسه) -در این جمله خفى ترین اصناف علم را ذکر کرده که عـبـارت اسـت از حضور نفسانى خفى ، تا اشاره کند به اینکه علم خداى تعالى همه چیز را فـرا گرفته است ، گویا فرموده :ما از ظاهر و باطن انسان و حتى از خاطرات قلبى اش و از آن وسـوسـه اى کـه در امـر مـعـاد دارد خـبـر داریـم و مـى دانـیـم کـه در دل خـود مى گوید: چگونه انسان بعد از مردن و خاک شدن و متلاشى گشتن اجزاء و درهم و برهم شدن بدنش دوباره مبعوث مى شود؟

پـس از آنـچـه گـفـته شد به دست آمد که کلمه(ما) در جمله(ما)(توسوس) به مـوصوله است ، و ضمیر(به) به انسان برمى گردد، و حرف(باء)در آن ، باء آلت ، و یـا سـبـبـیـت اسـت.و اگـر وسوسه را به نفس آدمى نسبت داده ، نه به شیطان با ایـنـکـه مـنسوب به شیطان نیز هست ، براى این بوده که سخن پیرامون علم خداى سبحان و احـاطـه اش بـه احـوال آدمى بود، و مى خواست بفرماید: حتى به آنچه در زوایاى دلش مى گذرد آگاه است .

بیان مقصود(نزدیگى خداوند بر انسان) با عبارتى ساده و همه کس فهم

(و نـحـن اقـرب الیـه من حبل الورید) - کلمه(ورید) به معناى رگى است که(از قـلب جـدا شـده)و در تـمـامـى بـدن منتشر مى شود، و خون در آن جریان دارد. بعضى هم گـفته اند: به معناى رگ گردن و حلق است .و به هر معنا که باشد در آیه شریفه آن را طـنـاب خـوانـده ، چـون شـبـیـه بـه طـنـاب اسـت. و اضـافـه حبل به ورید اضافه بیانیه است .

و مـعـنـاى جـمله این است که : ما به انسان از رگ وریدش که در تمامى اعضائش دویده و در داخـل هـیـکـلش جـا گـرفـتـه نـزدیـک تـریـم ، آن وقـت چـگـونـه بـه او و بـه آنـچـه در دل او مى گذرد آگاه نیستیم ؟

ایـن جـمـله مـى خـواهـد مقصود را با عبارتى ساده و همه کس فهم اداء کرده باشد و گر نه مـسـاءله نـزدیکى خدا به انسان مهم تر از این و خداى سبحان بزرگتر از آن است ، براى ایـنـکـه خداى تعالى کسى است که نفس آدمى را آفریده و آثارى براى آن قرار داده ، پس ‍خـداى تـعـالى بـین نفس آدمى و خود نفس ، و بین نفس آدمى و آثار و افعالش واسطه است ، پـس خـدا از هر جهتى که فرض شود و حتى از خود انسان به انسان نزدیکتراست ، و چون ایـن مـعـنـا مـعـنـاى دقـیـقى است که تصورش براى فهم بیشتر مردم دشوار است ، لذا خداى تـعـالى بـه اصـطـلاح دسـت کـم را گـرفـته که همه بفهمند، و به این حد اکتفا کرده که بفرماید:(ما از طناب ورید به او نزدیک تریم).و یا در جاى دیگر قریب به این معنا را آورده بـفـرمـایـد:(ان اللّه یـحول بین المرء و قلبه خدا بین انسان و قلبش واسطه و حائل است).

مـفـسـریـن در مـعـنـاى ایـن آیـه وجـوه زیـادى ذکـر کـرده انـد کـه چـون فـائده اى در نقل آن ندیدیم از نقلش صرفنظر نموده خواننده را به مراجعه کتب آنان توصیه مى کنیم .

اذ یتلقى المتلقیان عن الیمین و عن الشمال قعید

عـــلم خـــدا بـــه انـــســـان از طـــریـــق فـــرشـــتـــگـــان کـاتـباعمال

کلمه(تلقى) و(تلقن) به معناى گرفتن است . و مراد از(متلقیان) به طورى کـه از سـیـاق اسـتـفـاده مـى شـود دو فـرشـتـه اى اسـت کـه موکل بر انسانند، و عمل او را تحویل گرفته آن را با نوشتن حفظ مى کنند.
و جـمـله(عـن الیـمـیـن و عـن الشـمـال قـعـیـد) در تـقـدیـر(عـن الیـمـیـن قـعـیـد و عـن الشـمال قعید) است یعنى دو فرشته اى که یکى در سمت راست نشسته و یکى در سمت چپ نـشـسـتـه . و مـنـظـور از سمت راست و سمت چپ ، راست و چپ آدمى است . و کلمه(قعید) به معناى قاعد، یعنى نشسته مى باشد.

و حرف(اذ) در جمله(اذ یتلقى المتلقیان) ظاهرا متعلق به محذوف است ، و تقدیر آن اذکـر(اذ یـتلقى المتلقیان) است ، یعنى به یاد آر و متوجه باش این را که دو فرشته عمل انسان را مى گیرند.و منظور از این دستور این است که به علم خداى تعالى اشاره کند و بـفـهـمـانـد کـه خـداى سـبـحـان از طـریـق نـوشـتـن اعـمـال انـسـانـهـا تـوسط ملائکه بهاعـمـال انـسـان عـلم دارد، عـلاوه بر آن علمى که بدون وساطت ملائکه و هر واسطه اى دیگر دارد.

گفتار بعضى از مفسرین پیرامون ظرف(اذا) در آیه شریفه

بـعـضـى از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد کـه: ظـرف مـذکور متعلق به کلمه(اقرب)در آیه قـبـل اسـت ، و مـعـنـاى آن ایـن اسـت کـه:مـا از رگ وریـد بـه او نـزدیـک تـریـم زمانى که فـرشـتـگـان موکل او اعمالش را براى نوشتن مى گیرند. ولى به نظر مى رسد که وجه قبلى با سیاق موافق تر باشد، براى اینکه در این وجه بر این اساس ظرف را متعلق به کـلمـه(اقرب) دانسته که غرض عمده بیان اقربیت خداى تعالى به انسان و علمش به اوضاع و احوال او باشد، و بقیه جزئیات مقصود اصلى نیستند، بلکه پیرامون همان غرض عمده دور مى زنند، در حالى که ظاهر سیاق و مخصوصا با در نظر گرفتن آیه بعدى این است که هر دو قسم علم مقصود اصلى و مستقل هستند، هم علم از طریق اقربیت و هم علم از طریق گرفتن ملائکه و نوشتن اعمال بندگان .

بعضى دیگر از مفسرین کلمه(اذ)را اصلا ظرفیه ندانسته اند بلکه آن را تعلیلى و بـه مـعـنـاى زیـرا گـرفـتـه و گـفـته اند: علمى را که از مفاد جمله(و نحن اقرب الیه من حـبـل الوریـد)اسـتـفـاده مـى شـود، بـا مـفـاد مـدخـول خـودش تـعـلیـل مـى کـنـد(کـه مـعناى آن و مدخولش چنین مى شود: زیرا دو فرشته گیرنده که در راست و چپ هر انسان نشسته اند اعمال او را مى گیرند).

در رد ایـن نـظـریه مى گوییم : این از مذاق قرآن کریم بدور است که علم خداى تعالى را با علم ملائکه یا حفظ و نوشتن آنها تعلیل کند.

فرشتگان موکل بطور کامل مراقب انسان هستند و چیزى را از قلم نمى اندازند

و جـمـله(عـن الیـمین و عن الشمال قعید) مى خواهد موقعیتى را که ملائکه نسبت به انسان دارنـد تمثیل کند، و دو طرف خیر و شر انسان را که حسنات و گناهان منسوب به آن دو جهت اسـت به راست و چپ محسوس انسان تشبیه نماید،(و گر نه فرشتگان موجوداتى مجردند که در جهت قرار نمى گیرند).

(مـا یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید) - کلمه(لفظ) به معناى پرت کردن است ، و اگر سخن گفتن را لفظ نامیده اند، به نوعى تشبیه است . و کلمه(رقیب) به معناى محافظ، و کلمه(عتید) به معناى کسى است که فراهم کننده مقدمات آن ضبط و حفظ است ؛ خلاصه یکى مقدمات را براى دیگرى فراهم مى کند تا او از نتیجه کار وى آگاه شود.

و ایـن آیـه شـریـفـه بـعـد از جمله(اذ یتلقى المتلقیان)که آن نیز در باره فرشتگان مـوکـل اسـت ، دوبـاره راجـع بـه مـراقـبـت دو فـرشـتـه سـخـن گـفـتـه بـا ایـنـکـه جـمـله اول تـمـامـى کـارهـاى انـسان را شامل مى شد و جمله دوم تنها راجع به تکلم انسان است ، از بـاب ذکـر خـاص بعد از عام است که در همه جا مى فهماند گوینده نسبت به خاص عنایتى بیشتر دارد،(مثل اینکه شما به پسر بزرگ خود وصیت کنى ارحام و خویشاوندان را پاس بـدار، فـلان پـسـر عمویت را پاس بدار، که مى رساند در باره آن شخص عنایتى بیشتر دارى).

و جاءت سکره الموت بالحق ذلک ما کنت منه تحید

کـلمـه(حـیـد)کـه مـصـدر فـعـل(تـحـیـد)اسـت بـه مـعـنـاى عدول و برگشتن به عنوان فرار است ،(کسى که به منظور فرار دارد راه خود را کج مى کـنـد، ایـن حـالت را عـرب(حـیـد) مـى گـویـد)و مـراد از سـکـره و مـسـتـى مـوت ، حـال نـزع و جـان کـنـدن آدمـى اسـت ، کـه مـانـنـد مـسـتـان مشغول به خودش است ؛ نه مى فهمد چه مى گوید و نه مى فهمداطرافیانش در باره اش چه مى گویند.

معناى اینکه فرمود: سکره موت(به حق) آمد

و اگـر آمـدن سـکـره مـوت را مـقـید به قید(حق)کرد، براى این است که اشاره کند به ایـنکه مساءله مرگ جزء قضاهاى حتمى است که خداى تعالى در نظام عالم رانده ، و از خود مـرگ غـرض و مـنـظـور دارد، هـمچنان که از آیه(کل نفس ذائقه الموت و نبلوکم بالشر و الخیر فتنه و الینا ترجعون) که تفسیرش در همان سوره گذشت - نیز این معنا استفاده مى شود، چون مى فهماند منظور از میراندن همگى شما آزمایش شما است .و مردن عبارت است از انـتـقـال از یـک خـانـه به خانه اى که بعد از آن و دیوار به دیوار آن قرار دارد، و این مـرگ و انـتـقال حق است ، همانطور که بعث و جنت و نار حق است . این معنایى است که از کلمه(حـق)مـى فـهـمـیـم ولى دیـگـران اقـوالى دیـگـر دارنـد، کـه فـائده اى در نقل آنها نیست.

و جـمله(ذلک ما کنت منه تحید) اشاره است به اینکه انسان طبعا از مرگ کراهت دارد، چون خـداى تـعـالى زنـدگى دنیا را به منظور آزمایش او در نظرش زینت داده و خودش فرموده :(انا جعلنا ما على الارض زینه لها لنبلوهم ایهم احسن عملا و انا لجاعلون ما علیها صعیدا جرزا).

و نفخ فى الصور ذلک یوم الوعید

ایـن انـتـقـال دومـى اسـت کـه مـردگـان را بـه عـالم قـیـامـت و جـاودانـه مـنـتـقـل مى کند، همچنان که نفخه اول مردم را مى میراند و به عالم برزخ مى برد. و مراد از نـفخ صور در اینجا یا نفخه دوم است و یا مجموع هر دو نفخه است ، و خواسته است از مطلق نفخه یاد کند.

و مراد از روز وعید، روز قیامت است که خداى تعالى تهدیدهایى را که در دنیا به مجرمین از بندگانش مى کرد، منجر مى سازد.

و جاءت کل نفس معها سائق و شهید

کـلمـه(سـیاقه) که مصدر(سائق) است ، به معناى وادار کردن حیوان به راه رفتن اسـت ، کـه در ایـن صـورت رانـنـده در عـقـب حـیوان قرار دارد، و حیوان را مى راند. به عکس(قیادت) که به معناى کشیدن حیوان از جلو ***
و ایـن کـه فـرمـوده :(و جـاءت کـل نفس) معنایش این است که هر نفسى به سوى خدا مى آیـد، و در مـحـضـر او بـراى فـصل قضاء و پس ‍ دادن حساب حضور به هم مى رساند. به دلیل اینکه در جاى دیگر فرموده :(الى ربک یومئذ المساق).
مـــقــصـود از سائق و شهیدى که در قیامت همراه هر کسى مى آیند و بیان اینکه مخاطب آیه :(لقد کنت فى غفلة من هذا...) کیست و مفهوم آن چیست

و مـعـنـاى آیه این است که :هر کسى در روز قیامت به محضر خداى تعالى حاضر مى شود، در حـالى کـه سـائقى با او است که او را از پشت سر مى راند و شاهدى همراه دارد که به آنـچـه وى کـرده گـواهى مى دهد. ولى در آیه شریفه تصریح نشده که این سائق و شهید ملائکه اند یا همان نویسندگانند و یا از جنس غیر ملائکه اند، چیزى که هست از سیاق آیات چنین به ذهن مى رسد که آن دو از جنس ‍ ملائکه اند، و به زودى روایاتى در این باب خواهد آمد.

و نـیـز تـصـریح نشده به اینکه در آن روز شهادت منحصر به این یک شاهدى است که در آیه آمده. و لیکن آیات وارده در باره شهداى روز قیامت عدم انحصار آن را مى رساند.و نیز آیـات بـعـدى هـم که بگومگوى انسان را با قرین خود حکایت مى کند دلالت دارد بر اینکه با انسان در آن روز غیر از سائق و شهید کسانى دیگر نیز هستند.

لقد کنت فى غفله من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید

وقوع این آیه در سیاق آیات قیامت و قرائنى که پیرامون آن است ، اقتضا دارد که این آیه نـیـز از خـطـابـات روز قـیـامـت و خطاب کننده در آن خداى سبحان ، و مورد خطاب در آن همان انسانى باشد که در جمله(و جاءت کل نفس) سخن از او به میان آمده ، و این معنا را دست مى دهد که خطاب در آن خطابى است عمومى و متوجه به تمامى انسانها.

الا ایـنـکـه تـوبـیـخ و عـتـابـى که از آن استشمام مى شود چه بسا اقتضا کند که بگوییم خـطـاب در آن تنها متوجه منکرین معاد باشد، علاوه بر این ، سیاق این آیات اصلا سیاق رد منکرین معاد است که گفته بودند(ءاذا متنا و کنا ترابا ذلک رجع بعید).

و اشـاره بـه کـلمـه(هـذا)به آن حقایقى است که انسان در قیامت با چشم خود معاینه مى کـنـد و مـى بـیـنـد که تمامى اسباب از کار افتاده ، و همه چیز ویران گشته ، و به سوى خـداونـد واحـد قـهـار بـرگـشـته است ، و همه این حقایق در دنیا هم بود.اما انسان به خاطر رکـون و اعـتـمـادى کـه بـه اسـبـاب ظـاهـرى داشـت از ایـن حـقـایـق غـافل شده بود،(و خیال مى کرد سببیت آن اسباب از خود آنها است ، و نمى دانست که هر چه دارند از خداست و خدا روزى سببیت را از آنها خواهد گرفت)، تا آنکه در قیامت خداى تعالى این پرده غفلت را از جلو چشم او کنار زد، آن وقت حقیقت امر برایش روشن شده فهمید، و به مشاهده عیان فهمید، نه به استدلال فکرى .

و به همین جهت این طور خطاب مى شود:(لقد کنت فى غفله من هذا)تو در دنیا از اینهایى کـه فعلا مشاهده مى کنى و به معاینه مى بینى در غفلت بودى ، هر چند که در دنیا هم جلو چـشـمـت بـود و هـرگـز از تـو غـایـب نـمـى شـد، لیـکـن تـعـلق و دل بـسـتـگـى ات بـه اسـبـاب ، تـو را از درک آنـهـا غـافـل سـاخـت و پـرده و حائلى بین تو و این حقائق افکند، اینک ما آن پرده را از جلو درک و چـشـمت کنار زده ایم ،(فبصرک) در نتیجه بصیرت و چشم دلت(الیوم) امروز که روز قیامت است(حدید) تیزبین و نافذ شده ، مى بینى آنچه را که در دنیا نمى دیدى .

دو نکته اى که از این آیه شریفه استفاده مى شود

از ایـن آیـه دو نـکته استفاده مى شود: اول اینکه روز قیامت را به روزى معرفى مى کند که در آن روز پـرده غـفلت از جلو چشم بصیرتش ‍ کنار مى رود در نتیجه حقیقت امر را مشاهده مى کند، و این نکته در آیاتى بسیار دیگر نیز آمده ، مانند آیه(و الامر یومئذ لله)، و آیه(لمن الملک الیوم لله الواحد القهار) و آیاتى دیگر نظیر اینها.

و دوم ایـنـکـه آنچه خدا براى فرداى قیامت انسان تهیه دیده ، از همان روزى تهیه دیده که انسان در دنیا بوده ، چیزى که هست از چشم بصیرت او پنهان بوده است و مخصوصا از همه بـیشتر این حقیقت براى او پنهان بوده که روز قیامت روز کنار رفتن پرده ها، و مشاهده پشت پرده است .

بـراى ایـنـکـه اولا غـفـلت وقـتـى تـصـور دارد کـه در ایـن میان چیزى باشد و ما از بودنش غافل باشیم. از سوى دیگر تعبیر به غطاء(پرده)کرده ، و این تعبیر در جائى صحیح اسـت کـه پـشـت پـرده چـیـزى بـاشـد و پـرده آن را پـوشـانـده و بـیـن بـیـنـنـده و آن حـائل شـده بـاشـد. و از سـوى سـوم تعبیر به حدت و تیزبینى در جایى صحیح است ، و چـشم تیزبین در جایى به درد مى خورد که بخواهد یک دیدنى بسیار دقیقى را ببیند و الا احتیاجى به چشم تیزبین پیدا نمى شود.

و یـکـى از سـخـیـف تـریـن و بى پایه ترین تفسیرها این است که گفته اند:خطاب خداى تـعـالى در ایـن آیـه ، بـه پـیـامـبـرش اسـت ، و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه: اى پیامبر تو قـبـل از رسالتت از این حقایقى که امروز به تو وحى مى شود در غفلت بودى ، و ما پرده ات را کنار زدیم ، و حالا چشمت تیزبین شده ، وحى را درک مى کند و یا فرشته وحى را مى بیند و وحى را از او مى گیرد.

سـخـافـت و بـى پایه بودن این تفسیر از این جهت است که با هیچ چیز آیه درست در نمى آید، نه با لفظ آن و نه با سیاقش .

و قال قرینه هذا ما لدى عتید

معناى آیه :(و قال قرینه هذا ما لدىّ عتید)

سیاق آیه خالى از چنین ظهورى نیست که مراد از این(قرین)همان ملک موکلى باشد که در دنـیـا بـا او بـود، حـال اگـر سـائق هـم هـمان باشد معنا چنین مى شود:خدایا این است آن انـسـانـى کـه هـمـواره بـا مـن بـود و اینک حاضر است.و اگر مراد از کلمه قرین شهید مى بـاشـد کـه او نـیـز بـا آدمـى اسـت ، مـعـنـا چنین مى شود: این است -در حالى که به نامه اعـمـال آن انـسـان اشـاره مـى کـنـد، اعـمـالى کـه در دنـیـا از او دیـده- آنـچـه مـن از اعمال او تهیه کرده ام .

بـعـضـى از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد: مـراد از قرین ، شیطانى است که یک عمر با او بوده و گـمـراهش مى کرده . و معناى کلام خداى سبحان بنابراین چنین مى شود: این است آن انسانى کـه مـن مـتـصدى گمراهى اش بودم ، و زمام نفسش را به دست داشتم ، اینک براى رفتن به دوزخ حاضر است .

القیا فى جهنم کل کفار عنید مناع للخیر معتد مریب

کـلمـه(کفار) به فتح کاف - اسم مبالغه از کفر و به معناى بسیار کفرانگر است . و کـلمـه(عـنید) به معناى معاند حق است که از در عناد حق را مسخره مى کند. و کلمه(معتدى)بـه مـعـنـاى کسى است که از حد خود تجاوز و از حق تخطى کند. و کلمه(مریب) به معناى کسى است که داراى شک است ، و یا کسى است که مردم را به شک مى اندازد، و در آیه که صحبت از قیامت است مردم را در امر قیامت به شک مى اندازد.

در بین این چند صفت که در آیه شمرده شده یک نحوه استلزام و ارتباطى هست ، براى اینکه وقـتـى کسى کفار - یعنى بسیار کفرانگر -شد همین صفت ، او را وا مى دارد هر حقى که به آن برخورد کند رد نماید، و ثمره این کار قهرا این است که با حق دشمنى شود، و بر ایـن دشـمـنـى اصـرار ورزد، واصرار بر دشمنى هم باعث مى شود که آدمى از بسیارى از خیرات محروم گردد، چون پر واضح است که هیچ خیرى نیست مگر آنکه حق هم هست ، و اصلا خـیـر بـودن هـر چـیـزى از نـاحـیـه حـق بـودن آن اسـت ، چـون در باطل هیچ خیر نیست. و این هم مستلزم آن است که آدمى همواره از حد حق(که خود نیز مصداقى از حـق اسـت)خـارج شـود، و بـه طـرف باطل برود، و از حد عبودیت خارج گشته به طرف استکبار و طغیان رود، و چنین کسى قهرا مردم را نسبت به دین حق که بالفطره دنبالش‍ مى گردند به شک مى اندازد. پس کفار، عنید هم هست و عنید، مناع خیر نیز هست و مناع خیر، معتدى هم هست ، و معتدى ، مریب نیز مى باشد.

خـطـاب در آیـه شـریـفـه از خداى تعالى است ، و ظاهر سیاق آیات چنین مى نماید که مورد خـطـاب در آن هـمـان دو فـرشـتـه سـائق و شـهـیـد بـاشـد کـه مـوکـل بـر انـسـانـنـد. ولى بـعـضـى احـتـمـال داده انـد کـه خـطاب به دو فرشته دیگر از فرشتگان موکل بر آتش و از خازنان دوزخ باشد.

الذى جعل مع اللّه الها اخر فالقیاه فى العذاب الشدید

در ایـن آیـه با اینکه مى توانست با یک کلمه مشرک صفت پنجم آن انسان را بیان کند، چنین نکرد، بلکه مطلب را طول داد و فرمود: همان کسى که با خدا خدایى دیگر قرار داد، و این بـراى آن بـود کـه اشاره کند به اینکه صفت پنجم از همه گناهان مزبور مهم تر و عظیم تر است ، و در حقیقت مادر همه جرائمى است که مرتکب شده ، و ریشه همه صفات پستى است که کسب کرده ، یعنى کفر و عناد و منع خیر و اعتداء و ارابه .

(فـالقـیـاه فى العذاب الشدید) - این جمله تاءکید همان امر قبلى است که مى فرمود(القـیـا فـى جـهـنـم)، و از آن چـنـین استشمام مى شود که مى خواهد امر خود را به خاطر شـرک ، تـاءکـیـد و تـشـدیـد کـنـد، و بـه هـمین منظور هم دنبالش فرموده :(فى العذاب الشدید) او را در عذابى شدید بیندازید.

قال قرینه ربنا ما اطغیته و لکن کان فى ضلال بعید

مـراد از قـریـن در ایـنجا مسلما قرین شیطانى است که در کلام مجید خداى تعالى مکرر نامش آمـده ، و آن عـبـارت اسـت از همان شیطانى که همواره با آدمى هست وغوایت و ضلالت را به آدمـى وحـى مى کند. از آن جمله قرآن در باره اش فرموده :(و من یعش عن ذکر الرّحمن نقیض له شـیـطـانـا فـهـو له قـریـن و انـهـم لیـصـدونـهـم عـن السبیل و یحسبون انهم مهتدون حتى اذا جاءنا قال یا لیت بینى و بینکبعد المشرقین فبئس القرین).

پـس مـعـنـاى جـمـله(قـال قـریـنـه) ایـن اسـت که : آن شیطانى که یک عمر با او بود و گمراهش مى کرد، گفت :(ربنا)اى پروردگار ما، یعنى پروردگار من و این انسان که مـن قـریـنـش بـودم(چـون مقام مقام احتجاج و اختصام است)،(ما اطغیته)من او را مجبور بر طـغـیـان نـکردم ،(و لکن کان فى ضلال بعید) لیکن خودش آماده و مستعد بود که دعوت هـاى مـرا بپذیرد، هر چه به او پیشنهاد مى کردم او به اختیار خود قبولش مى کرد، پس من مسؤ ول گناهان و طغیان او نیستم .

در سـوره صـافـات شـرح مـفـصـلى از اخـتـصـام و احـتـجـاج سـتـمـگـران بـا همسرانشان در ذیل آیه(احشروا الذین ظلموا و ازواجهم) تا آخر آیاتش گذشت .

پاسخ خداى تعالى به عذرى که به قرین شیطانى مشرک دوزخى مى آورد

قال لا تختصموا لدى و قد قدمت الیکم بالوعید

گوینده این پاسخ خداى تعالى است ، و خطابش عمومى است ، گویا روى سخنش با عموم مـشـرکـیـن طـاغـى و قـریـنـان ایـشـان اسـت.خـطـابـى اسـت کـه قـهـرا مـنـحـل بـه خـطـابـهـائى جـزئى مـى شـود، و هـر انـسـانـى را بـا قـریـنـش شـامل مى گردد، مثل این است که به هر یک از انسان و قرینش فرموده باشد(لا تختصما لدى نزد من بگو مگو مکنید).

و ایـنـکـه فـرمـود(و قـد قـدمـت الیـکـم بـالوعـیـد) جـمـله اى اسـت حـالیـه کـه حـال از فاعل در جمله(لا تختصموا) است ، و کلمه(بالوعید) مفعولى است براى جمله(قدمت) و باء آن به اصطلاح باء وصلت است .

و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:نـزد من بگو مگو مکنید که هیچ سودى برایتان ندارد، چون من تـهـدیـد و وعـیـد خـود را بـه هـمه مشرکین و ستمکاران ابلاغ نمودم. و تهدیدهاى مذکور از قـبـیـل آیات زیر است که به ابلیس فرموده(اذهب فمن تبعک منهم فان جهنم جزاوکم جزاء موفورا) و نیز فرموده(فالحق و الحق اقول لاملان جهنم منک و ممن تبعک منهم اجمعین)، و یا فرموده(لاملان جهنم من الجنه و الناس اجمعین).

مـا یـبـدل القول لدى و ما انا بظلام للعبید

آنـچـه از سـیـاق بـرمى آید این است که این آیه مطلبى نو و جدید را بیان مى کند، و به مـنـزله جـوابـى اسـت از سـؤ الى تـقـدیرى و فرضى. گویا کسى پرسیده است :خدایا گیرم که قبلا تهدید خود را ابلاغ کرده اى ، آیا آن را تغییر نمى دهى ، و تهدید شدگان را عـفـو نـمـى فـرمـایـى ؟ پـاسـخ داده اسـت:(مـا یـبـدل القـول لدى)، در درگـاه مـن هـیـچ سـخـنـى تـغـیـیـر نـمـى کـنـد.و مـنـظـور از قـول مـطـلق قضاهاى حتمى است که خدا رانده ، و خداى تعالى چنین حکم کرده که هر کس با حـال کـفـر بـمـیـرد داخـل جـهـنـم شـود، و قهرا و به حسب مورد با آن وعیدى که خدا ابلیس و پیروانش را تهدید به آن کرده منطبق مى شود.

پـس روشـن شـد کـه جـمـله مـورد بـحـث اسـتـیـنـافـى اسـت ، و مـنـظـور از مـبـدل نـشدن قول ، دگرگون نشدن قضاء حتمى است. کلمه(لدى نزد من)ظرفى است مـتـعـلق بـه تـبـدیل-ما از سیاق اینطور مى فهمیم ، ولى بعضى از مفسرین در اعراب و مـفـردات جـمـله مورد بحث چیزهایى دیگر گفته اند، و احتمالاتى بسیار دور از فهم داده اند که اگر بخواهیم آن را نقل کنیم خواننده در فهمش دچار سردرگمى مى شود، و به همین جهت از ایرادش صرفنظر کردیم .

تفسیر و توضیع(و ما اءنا بظلام للعبید)

و جـمـله(و ما انا بظلام للعبید) متمم معناى جمله قبلى است ، و معناى مجموع آن دو این است کـه :سـخـن در درگـاه مـن دو تـا نـمـى شـود، و هـیـچ قـضـاء رانـده شـده و حـتـمـى شده اى مـبـدل نـمـى گـردد، و شـما عذاب خواهید شد، و این من نیستم که در باره بندگان خود ستم نموده طبق وعیدى که قبلا اعلام کردم ، بلکه این خودشان هستند که خود را بعد از اتمام حجت و در عین انکار کردن حق ، مستحق عذاب نمودند.

و بـه وجـهـى دیـگر:این من نیستم که بندگان خود را با عذاب مجازات مى کنم ، بلکه این جـزاى اعـمـالشـان اسـت ، اعـمـالى کـه قـبـلا کـرده بـودنـد.پـس در حـقـیـقـت ایـن هـمـان عـمل ایشان است که در این عالم به این صورت درآمده و به خودشان برمى گردد، همچنان کـه از ظـاهـر آیـه(یا ایها الذین کفروا لا تعتذروا الیوم انما تجزون ما کنتم تعملون) نـیـز همین معنا استفاده مى شود، چون مى فرماید: اى کسانى که کفر ورزیدید، امروز دیگر عذر نیاورید، براى اینکه ما که به شما کارى نکردیم ، و این عذاب که مى بینید برگشت اعمال خود شما است .و ایـنـکـه از جـمـله(و مـا انـا بـظلام)نفى ظلم کثیر استفاده مى شود، مستلزم آن نیست که بـگـویـیم ظلم کم مى کند، چون ظلمى که تصور کنیم خداى تعالى بکند، هر قدر هم ناچیز بـاشد به خاطر زیاد بودن افرادش باز ظلمى بسیار مى شود، و خطاب در آیه هم خطاب بـه یـک نـفـر نـیـسـت ، بـلکـه خـطـاب بـه تـمـامـى انـسـانـهـاى مـشـرک در عـصـر نزول آیه و در آینده است ، با قرینهایى که با خود همراه دارند. و معلوم است که اینگونه افراد بسیار زیادند و خداى سبحان اگر در جزا دادن به ایشان کمترین حد ظلم را به آنها بکند، باز هم ظلام و بسیار ستمگر خواهد بود.

وجـــوهـــى کـــه دربـــاره ســـئوال و جـــواب در آیـــه :(یـومنقول لجهنم هل امتلات و تقول هل من مزید) و مفاد آن گفته شده است

یـوم نـقـول لجـهـنـم هـل امـتـلات و تـقـول هل من مزید

خطابى است از خداى تعالى به جهنم ، و پاسخى است که جهنم به خدا مى دهد.مفسرین در حـقـیـقـت ایـن گـفـتـگـو اخـتـلاف کـرده ، بـعـضـى گـفـتـه انـد:هـم سـؤ ال و هـم جـواب زبـان حـال اسـت.ولى ایـن حـرف ، صـحـیـح نـیـسـت ، بـه دلیل اینکه اگر زبان حال بود اختصاص به خداى تعالى نداشت ، و هر کس جهنم را بدان حـال مـى دیـد و آن سـؤ ال را مى کرد، آن جواب را مى فهمید، پس بطور مسلم در اختصاص ‍ یـافـتن خداى تعالى به این سؤ ال نکته اى هست که توجیه مذکور نمى تواند آن را بیان کند.

بعضى دیگر گفته اند: خطاب در حقیقت به خازنان جهنم است ، جواب هم جواب ایشان است ، هـر چـنـد کـه بـه ظـاهـر آن را بـه جـهـنـم نـسـبـت داده . ولى ایـن خـلاف ظـاهـر اسـت ، و حـمـل بر خلاف ظاهر وقتى صحیح است که قرینه و دلیلى در کلام باشد، و انسان مجبور شود مرتکب آن گردد.

بعضى هم گفته اند:خطاب و پاسخش به همان معناى ظاهرى است ، و دلیلى هم نداریم که ایـن خـطـاب و جـواب را جائز نداند، چطور ممکن است جائز نباشد با اینکه خداى سبحان در کـلاممجیدش از سخن گفتن دستها و پاها و پوست بدنها خبر داده .و این وجه وجه صحیحى اسـت ، و مـا در تـفـسیر سوره فصلت هم گفتیم که علم و شعور در تمامى موجودات جارى و سارى است.

جـمـله(هـل امـتـلات)اسـتـفـهـامـى است تقریرى و اثباتى ، و همچنین این جمله که از جهنم نـقـل کـرده کـه مـى گـویـد(هـل مـن مـزیـد).و گـویـا بـا ایـراد ایـن سـؤ ال و جـواب مـى خـواهـد اشـاره کـند به اینکه قهر خداى تعالى و عذاب او از اینکه به همه مجرمین احاطه یابد و جزاى آنچه را که استحقاق دارند ایفا کند قاصر نیست ، همچنان که در جاى دیگر فرموده :(و ان جهنم لمحیطه بالکافرین).

بـعـضـى از مـفسرین به این وجه اشکال کرده اند که این با صریح آیه(لاملئن جهنم)مـنـافـات دارد، چـون ایـن آیـه صـریـحـا دلالت دارد بـر پـر شدن جهنم ، و آیه مورد بحث صـریـحـا مى گوید: جهنم پر شدنى نیست . و بعضى هم در پاسخ مى گویند:پر شدن یـک ظـرف و یـا مـکان ، همه جا به معناى این نیست که دیگر ظرفیتى ندارد. بعضى از جاها پر شدن به این معنا است که همه طبقاتش داراى سکنه هست ، و هیچ یک از آن طبقات از سکنه خـالى نیست ، همچنان که وقتى مى گویند شهر از سکنه پر است ، معنایش همین است .علاوه بـر ایـنـکـه مـمـکـن هـم هـسـت ایـن پـاسـخ جـهـنـم ، قـبـل از داخل شدن تمامى دوزخیان در دوزخ باشد.

و بـعـضـى هـم اصل استفهام در جمله(هل من مزید)را استفهام انکارى گرفته و گفته اند مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه:نـه ، دیـگـر جـایـى زیـادى در من نیست که افرادى دیگر را در آن بیندازى ، چون پر شده ام. آن وقت اشاره اى است به همان حکمى که در آیه(لاملان جهنم مـن الجـنه و الناس اجمعین) رانده ، و فرموده : از جنیان و مردمان آنقدر در دوزخ مى اندازم تـا پـر شـود. و سـؤ ال(هل امتلات)هم سؤ ال از این نیست که آیا باز جا دارى یا نه ؟ بـلکـه سـؤ ال از مـحـقق شدن آن قضائى است که رانده بود، مى پرسد:آیا اینکه گفتم و قـضـا رانـدم کـه جـهـنـم را پـر مـى کـنـم مـحـقـق شـده یـا خـیـر؟ و جـمـله(هـل مـن مـزید) پاسخ به این سؤ ال است ، و معنایش این است که : بله ، پر شده ام و آن وعده ات محقق شد.

و چه بسا این وجه را بتوان با آیه(ما یبدل القـول لدى) نـیـز تـاءیـیـد کـرد، البـتـه در صـورتـى کـه مـنـظـور از قول همان وعده(لاملان جهنم من الجنه و الناس اجمعین) باشد.

وصف متقین و ورودشان به بهشت

و ازلفت الجنه للمتقین غیر بعید

از این آیه شروع مى شود به توصیف حال متقین که در روز قیامت چه وصفى دارند. و کلمه(ازلاف) که مصدر فعل(ازلفت) است ، به معناى نزدیک کردن است . و کلمه(غیر بعید) - به طورى که گفته اند - صفت ظرفى است تقدیرى ، و تقدیر کلام(فى مکان غیر بعید) است .

و مـعناى آیه این است که : در آن روز بهشت براى مردم با تقوى نزدیک مى شود، در حالى کـه در جـاى دورى قـرار نـگـیـرد، یـعـنـى در پـیـش ‍ رویـشـان بـاشـد، و داخل شدنشان در آن زحمتى نداشته باشد.

هذا ما توعدون لکل اواب حفیظ

کـلمـه(هـذا) اشـاره بـه ثـوابى است که قبلا وعده اش را داد. و کلمه(اواب) از ماده(اوب)اسـت کـه مـعـنـاى رجوع را مى دهد، و اگر آن را به صیغه مبالغه آورد و فرمود(این بهشتى که وعده داده شده اید، براى هر کسى است که بسیار رجوع کند) منظورش ‍ بـسیار رجوع کردن به توبه و اطاعت است . و کلمه(حفیظ) به معناى آن کسى است که در حفظ آنچه خدا با او عهد کرده مداومت دارد، و نمى گذارد عهد خدا ضایع و متروک شود. و جـمـله(لکـل اواب حـفـیـظ)خـبـر دومـى اسـت بـراى کـلمـه(هـذا) و یـا حال است .

من خشى الرّحمن بالغیب و جاء بقلب منیب

این آیه جمله(لکل اواب) را بیان مى کند، و منظور از(خشیت به غیب)ترس از عذاب خـدا اسـت ، در حـالى کـه آن عـذاب را بـه چـشـم خـود نـدیده اند. و کلمه(منیب) از مصدر(انـابـه) اسـت که آن نیز به معناى رجوع است . و منظور از اینکه فرمود(جاء بقلب منیب با دلى رجوع کننده بیاید)این است که عمر خود را با رجوع به خدا بگذراند، و در نـتـیـجـه هـنـگام مرگ با قلبى به دیدار پروردگارش رود که انابه و رجوع به خدا در اثر تکرار شدنش در طول عمر، ملکه و صفت آن قلب شده باشد.

ادخلوها بسلام ذلک یوم الخلود

ایـن آیـه خـطـاب بـه مـتـقین است ، و معنایش این است که:به متقین گفته مى شود با سلامت داخـلش شـویـد در حـالى کـه از هـر مـکـروه و نـامـلایـمـى ایـمـن بـاشید. و یا این است که : داخل شوید در حالى که خدا و ملائکه بر شما سلام مى دهند.(ذلک یوم الخلود) این جمله بشارتى است که متقین با شنیدن آن خرسند مى گردند.

لهم ما یشاؤ ن فیها و لدینا مزید

ممکن است کلمه(فیها) در این آیه متعلق باشد به کلمه(یشاؤ ن)یعنى هر چه را در بـهـشـت مـى خـواهـنـد در اخـتـیـار دارنـد.و مـمـکـن هـم هـسـت مـتـعـلق بـاشـد بـه مـوصـول ، و تـقدیرش(لهم ما یشاونه حالکونهم فیها آنچه را بخواهند در اختیار دارند در حالى که در بهشتند) و اولى باسعه کرامت و احترامى که متقین نزد خداى سبحان دارند مساعدتر است .

معناى اینکه درباره بهشت متقین فرمود:(لهم ما یشاؤ ن فیها و لدنیا مزید)

و حـاصـل مـعـنایش این است که : اهل بهشت در حالى که در بهشتند مالک و صاحب اختیار در هر چـیـزى هـسـتـنـد کـه مـشیت و اراده شان به آن تعلق بگیرد. و خلاصه هر چه را بخواهند در اختیارشان قرار مى گیرد، بدون هیچ قیدى و استثنائى . پس هر چیزى که ممکن باشد اراده و مشیت انسان به آن تعلق بگیرد، آن را دارند.

(و لدیـنـا مـزیـد) - یـعـنى نزد ما از این بیشتر هم هست - از سیاق اینطور استفاده مى شـود.و وقتى قرار شد که اهل بهشت آنچه را که ممکن است مشیت و خواست آدمى به آن تعلق گـیـرد، و آنـچـه از مـقـاصـد و لذائذ کـه علم آدمى سراغش را داشته باشد دراختیار داشته بـاشـنـد، قـهـرا زیادتر از آن امرى است که عظیم تر از آن است که علم و مشیت انسان آن را درک کند، چون کمالاتى است مافوق آنچه که دست علم بشربدان مى رسد.

بـعـضـى هـم گـفـته اند: مراد از کلمه(مزید) زیادتر از آن مقدارى است که از جنسى مى خواهند مثلا اگر رزقى بخواهند بیشتر از یکى و بهتر و عجیب تر از آن در اختیارشان قرار مى دهند، همچنان که از بعضى ، روایت شده که گفته اند:ابر، از پیش رویشان مى گذرد، و مـى پـرسـد چـه مـى خـواهـیـد؟ هـر چـه بـخـواهـنـد بـرایـشـان مـى بـارد، پـس اهل بهشت هر چه را بخواهد برایشان باریده مىشود.

ولى ایـن وجـه صـحـیـح نـیـست ، زیرا بدون هیچ دلیلى اطلاق کلام را مقید کرده است ، چون ظـاهـر جـمله(لهم ما یشاون فیها)این است که آنچه را که برایشان ممکن باشد بخواهند مـى تـوانـنـد بـخـواهند، نه این که آنچه را بخواهند به ایشان داده مى شود، تا در نتیجه مـعـناى زیادتر از آن ، زیادى عددى از آن چیزى باشد که مثلا یکى یا دو تا از آن خواسته اند. بلکه معناى زیادتر از آن ، زیادترى از هر چیزى است که ممکن باشد مورد خواست آنها قـرار گـیـرد. به عبارت ساده تر: چیزى است که اصلا خود آنها آن را نخواسته اند، چون عقلشان نمى رسیده که چنان چیزى را بخواهند.

بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد مـراد ایـن اسـت کـه خـداونـد حـسـنـه آنـان را ده بـرابـر مـى کـند. اشکال این وجه هم همان اشکال وجه قبلى است .

و کـم اهـلکـنـا قـبـلهـم مـن قـرن هـم اشـد مـنـهـم بـطـشـا فـنـقـبـوا فـى البـلاد هل من محیص

کـلمـه(تـنـقـیـب) کـه مـصـدر فعل ماضى(نقبوا) است ، به معناى سیر است . و کلمه(محیص) به معناى پناهگاه و گریزگاه است .

ایـن آیـه شـریـفـه بـعد از آیات قبل که به خلقت انسان و علم خدا به آن و سیر به سوى خـدایـش را بیان مى کرد، ناگهان مساءله انذار و تخویف را پیش مى کشد. و عین این جریان در اول سوره بود، که داشت بر مساءله معاد احتجاج مى کرد، و ناگهان به تخویف و انذار پرداخت فرمود(کذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود...)

و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه : چـه بـسـیـار از اءقـوام کـه قـبـل از این مشرکین فعلى بودند، و خیلى هم از ایشان نیرومندتر بودند، و با نیروى خود بـه سـرزمـیـن هـا رفـتـه ، آنـجـاهـا را فـتح کردند، آیا توانستند از عذاب و هلاک کردن خدا گریزگاهى بیابند؟ اگر آنها توانستند این مشرکین هم خواهند توانست .

ان فى ذلک لذکرى لمن کان له قلب او القى السمع و هو شهید

کـلمـه(قـلب)بـه مـعـنـاى آن نـیـروئى اسـت کـه آدمـى بـه وسـیـله آن تعقل مى کند و حق را از باطل تمیز مى دهد، و خیر را از شر جدا مى کند و بین نافع و مضر فـرق مـى گـذارد.و اگـر تـعـقـل نکند و چنین تشخیص و جداسازى نداشته باشد، در حقیقت وجـود او مـثـل عدمش خواهد بود، چون چیزى که اثر ندارد وجود و عدمش برابر است.و معناى القاء سمع همان گوش دادن است ، گویا انسان در هنگام گوش دادن به سخن کسى گوش خـود را در اخـتـیـار او مـى گـذارد، تا هر چه خواست به او بفهماند. و کلمه(شهید) به مـعناى حاضر و مشاهده کننده است . و معناى آیه این است که : در آنچه از حقائق که از آن خبر دادیـم ، و آنچه از داستانهاى امت هاى هلاک شده که بدان اشاره نمودیم تذکرى است که هر کـس تـعقل کند با آن متذکر مى گردد، وآنچه خیر و نفعش در آن است انتخاب مى نماید و هر کـس کـه گـوش بـدهـد و آن را بـشـنـود، و اشـتـغـالات غـیـر حـق ، او را از شـنـیـدن حـق مشغول نکرده باشد، و در عین حال حاضر به شنیدن و فرا گرفتن شنیده هاى خود باشد، از آن متذکر مى شود.

در ایـن آیـه بـیـن کـسـى کـه قـلب دارد و کسى که گوش دهد در حالى که شاهد هم باشد، تردید شده ، فرموده یا آن باشد یا این ، و این تردید بدین جهت است که مؤمن به حق دو جـور اسـت ، یـا کـسى است که داراى عقل است ، و مى تواند حق را دریابد و بگیرد، و در آن تـفـکـر کـنـد و بـفهمد حق چیست ، و به آن اعتقاد بیابد، و یا کسى است که تفکرش نیرومند نیست ، تا حق و خیر و نافع را از باطل و شر و مضر تمیز دهد، چنین کسى باید از دیگران بـپـرسـد و پـیـروى کـنـد.و امـا کـسـى کـه نـه نـیـروى تعقل