background
إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ ۚ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ
در حقيقت مؤمنان با هم برادرند، پس ميان برادرانتان را سازش دهيد و از خدا پروا بداريد، اميد كه مورد رحمت قرار گيريد.
آیه 10 سوره الْحُجُرَات

بیان آیات

یا ایها الذین آمنوا لا یسخر قوم من قوم عسى ان یکونوا خیرا منهم و لا نساء من نساء عسى ان یکن خیرا منهن ...

کلمه(سخریه) که مبدء اشتقاق کلمه(یسخر) است ، به معناى استهزاء مى باشد.و اسـتـهـزاء عـبـارت است از اینکه چیزى بگویى که با آن ، کسى را حقیر و خوار بشمارى ، حـال چـه ایـنـکـه چنین چیزى را به زبان بگویى و یا به این منظور اشاره اى کنى ، و یا عملا تقلید طرف را در آورى ، به طورى که بینندگان و شنوندگان بالطبع از آن سخن ، و یـا اشـاره ، و یا تقلید بخندند. و کلمه(قوم)به معناى جماعت است ، که البته در اصـل بـه مـعـنـاى جماعتى از مردان است ، و شامل زنان نمى شود، چون مردانند که به امور مـهـمـه قـیـام مى کنند نه زنان. و مراد از(قوم) در آیه مورد بحث همین معنا است چون این لفظ در مقابل(نساء) قرار گرفته .

و دو جـمـله(عسى ان یکونوا خیرا منهم) و(عسى ان یکن خیرا منهن) حکمت نهى را بیان مى کند.

نهى از مسخره کردن یکدیگر و عیبجویى و بد زبانى کردن

و آنـچه از سیاق استفاده مى شود این است که مى خواهد بفرماید: هیچ کسى را مسخره نکنید، چـون مـمکن است آن کس نزد خدا از شما بهتر باشد.چیزى که هست چون غالبا مردان ، مردان را، و زنـان ، زنـان را مـسـخـره مـى کـنـنـد، فـرموده هیچ مردى مرد دیگرى را و هیچ زنى زن دیگرى را مسخره نکند، و گر نه ممکن است گاهى اوقات یعنى در غیر غالب مردى زنى را، و یا زنى مردى را مسخره کند.

(و لا تـلمـزوا انفسکم) - کلمه(لمز) که مصدر(تلمزوا) است - به طورى که گفته اند - به معناى این است که شخصى را به عیبش آگاه سازى .و اگر کلمه مزبور را مـقـیـد بـه قـیـد(انفسکم خود را)نموده ، براى اشاره به این است که مسلمانان در یک مـجـتـمـع زنـدگـى مى کنند، و در حقیقت همه از همند، و فاش کردن عیب یک نفر در حقیقت فاش کـردن عـیـب خود است . پس باید از لمز دیگران به طور جدى احتراز جست(همان طور که از لمز خودت احتراز دارى ، و هرگز عیب خودت را نمى گویى) و همانطور که حاضر نیستى دیگران عیب تو را بگویند. پس کلمه(انفسکم) با همه کوتاهى اش حکمت نهى را بیان مى کند.

(و لا تـنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الایمان) - کلمه(نبز) - به فـتـح حـرف اول و دوم - به معناى لقب است ، و - به طورى که گفته اند -اختصاص دارد بـه لقـب هـاى زشـت. پـس(تـنـابـز)کـه بـاب تـفـاعـل و طـرفـیـنـى اسـت بـه مـعـنـاى ایـن اسـت کـه مـسـلمـانـان بـه یکدیگر لقب زشت از قبیل فاسق ، سفیه و امثال آن بدهند.

معناى جمله :(بئس الاسم الفسوق)

و مـراد از کـلمه(اسم) در جمله(بئس الاسم الفسوق)ذکر است ، و از این باب است کـه در فـارسـى هـم مـى گـویـیـم اسـم فـلانى به سخاوت در رفته ، یعنى ذکرش سر زبانها است. و بنابراین معناى(بئس الاسم)،(بئس الذکر)است ، یعنى بد ذکرى اسـت ذکـر مردمى که ایمان آورده اند به فسوق ، و اینکه آنان را به بدى یاد کنى ، چون مـؤ مـن بـدان جـهت که مؤ من است سزاوارتر است کههمواره به خیر یاد شود، و به او طعنه زده نـشـود، و بـایـد چـیـزى کـه اگر بشنود ناراحت مى شود در باره اش گفته نشود، مثلا نگویند پدرش چنین ، و یا مادرش چنان بوده .

مـمـکـن هـم هـسـت مراد از کلمه(اسم) سمت و علامت باشد، و معناى جمله این باشد که :بد عـلامـتـى اسـت ایـنکه انسانى را بعد از ایمان به داغ فسوق علامت بگذارى ، و به علامتى زشـت یـادش کـنى ، مثلا به کسى که یک روزى گناهى کرده و بعد توبه نموده ، تا آخر عمرش به او بگویند فلان کاره . و یا معنا این باشد که : این بد علامتى است که تو با بدگویى مردم براى خود قرار مى دهى ، و همه تو را به عنوان مردى بد زبان بشناسند کـه هـمـواره افراد را به زشتى یاد مى کنى . و به هر یک از این معانى باشد جمله مذکور اشاره اى به حکمت نهى دارد.

(و مـن لم یـتـب فـاولئک هـم الظـالمـون) -یـعـنـى هر کس توبه نکند و از این گونه گـنـاهـان کـه سـابـقـا کـرده بـوده دسـت بـر نـدارد، و بـا ایـن کـه بـر آن نـهـى نـازل شـده هـمـچـنـان مـرتـکـبشـود، و از آن پشیمان نگردد، و با ترک آن به سوى خداى سبحان برگشت نکند، چنین کسانى حقا ستمکارند، چون با اینکه خداى تعالى علمشان را از مـعـاصـى دانـسـتـهو از آن نـهـى فـرمـوده ، بـا ایـن حال عمل بدى نمى دانند.

از جـمـله مـورد بـحـث یـعنى جمله(و من لم یتب ...) این معنا هم فهمیده مى شود که در زمان نزول آیه کسانى از مؤ منین بوده اند که مرتکب چنین گناهى مى شدند.

یا ایها الذین امنوا اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم ...

مراد از ظنى که در این آیه مسلمین ماءمور به اجتناب از آن شده اند، ظن سوء است ، و گر نه ظـن خـیـر کـه بـسـیـار خـوب اسـت ، و بـه آن سفارش هم شده ، همچنان که از آیه(لولا اذ سمعتموه ظن المؤ منون و المؤ منات بانفسهم خیرا) هم استفاده مى شود.
مـــقـصـود از(اجـتـنـاب از ظـن) و مـفـاد قـیـد(کثیرا) در آیه :(یا ایها الذین امنوا اجتنبواکثیرا من الظن ...)

و مـراد از(اجـتـنـاب از ظـن) اجتناب از خود ظن نیست ، چون ظن ، خود نوعى ادراک نفسانى است ، و در دل باز است ، ناگهان ظنى در آن وارد مى شود و آدمى نمى تواند براى نفس و دل خـود درى بـسـازد، تـا از ورود ظن بد جلوگیرى کند؛ پس نهى کردن از خود ظن صحیح نـیـسـت. بـله ، مـگـر آنکه از پاره اى مقدمات اختیارى آن نهى کند.پس منظور آیه مورد بحث نـهـى از پـذیـرفتن ظن بد است ، مى خواهد بفرماید: اگر در باره کسى ظن بدى به دلت وارد شد آن را نپذیر و به آن ترتیب اثر مده .

و بـنـابـرایـن ، پس اینکه فرمود بعضى از ظن ها گناه است ، باز خود ظن را نمى گوید،(چـون ظـن به تنهایى چه خوبش و چه بدش گناه نیست ، براى اینکه گفتیم اختیارى نیست)، بـلکـه تـرتـیـب اثـر دادن بـه آن اسـت کـه در بـعـضـى مـوارد گـنـاه اسـت ،(مثل اینکه نزد تو از کسى بدگویى کنند، و تو دچار سوء ظن به او شوى و این سوء ظن را بـپـذیـرى ، و در مـقام ترتیب اثر دادن بر آمده او را توهین کنى ، و یا همان نسبت را که شـنـیده اى به او بدهى و یا اثر عملى دیگرى بر مظنه ات بار کنى که همه اینها آثارى است بد و گناه و حرام).

و مـراد از ایـنـکـه فرمود(کثیرا من الظن) با در نظر گرفتن اینکه کلمه(کثیرا)را نـکـره آورده ، تـا دلالت کـنـد بـر ایـنـکه ظن گناه فى نفسه زیاد است ، نه با مقایسه با سایر مصادیق ظن که همان بعض ظنى است که فرموده گناه است- پس ظن گناه فى نفسه زیاد است ، هر چند که بعضى ، از مطلق ظن است ، و نسبت به مطلق ظن اندک است .

ممکن هم هست که مراد اعم از خصوص ظن گناه باشد، مثلا خواسته باشد بفرماید از بسیارى از مظنه ها اجتناب کنید، چه آنهایى که مى دانید گناه است ، و چه آنهایى که نمى دانید تا در نـتـیـجـه یقین کنید که از ظن گناه اجتناب کرده اید، که در این صورت امر به اجتناب از بـسـیـارى از ظن ها، امرى احتیاطى خواهد بود،(مثل اینکه بگوییم از مالهایى که نمى دانى حـلال اسـت اجـتـنـاب کـن ، چه از آنهایى که مى دانى حرام است ، و چه از آنها که نمى دانى حـرام اسـت یـا حـلال ،تـا در نـتـیـجـه یـقـیـن کـنـى کـه از مال حرام دورى جسته اى).

نـهـى از تـجسس عیوب دیگران و از غیبت کردن و بیان مفسده غیبت و تجسس(و لا تجسسوا ولا یغتب بعضکم بعضا...)

(و لا تـجـسسوا) - کلمه(تجسس) - با جیم - به معناى پى گیرى و تفحص از امـور مردم است ، امورى که مردم عنایت دارند پنهان بماند و تو آنها را پى گیرى کنى تا خـبـردار شوى . کلمه(تحسس) - با حاء بى نقطه - نیز همین معنا را مى دهد، با این تـفاوت که تجسس - با جیم - در شر استعمال مى شود، و تحسس - با حاء -در خیر بـه کـار مـى رود، و بـه هـمـیـن جـهـت بـعـضـى گـفـتـه انـد:مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:دنـبـال عـیـوب مـسلمانان را نگیرید، و در این مقام بر نیایید که امورى را که صاحبانش مى خواهند پوشیده بماند تو آنها را فاش سازى.

(و لا یـغـتـب بـعـضـکـم بـعـضـا ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میتا فکره تموه) - کلمه(غـیـبـت) - بـه طـورى کـه در مجمع البیان معنا کرده - عبارت است از اینکه در غیاب کـسـى عـیبى از او بگویى که حکمت و وجدان بیدار تو را از آن نهى کند.البته فقهاء این کـلمـه را بـه خـاطـر اخـتـلافـى کـه در مـصادیقش از حیث وسعت دارد، به عبارتهاى مختلفى تـفـسـیـر کـرده انـد کـه برگشت همه آن عبارتها بهاین است که در غیاب کسى در باره او چـیـزى بـگـویـى کـه اگـر بـشـنـود نـاراحـت شـود.و بـه هـمـیـن جـهـت بـدگـویـى دنـبـال سـر فردى که تظاهر به فسق مى کند را جزء غیبت نشمرده اند،(چون اگر بشنود که دنبال سرش چنین گفته اند ناراحت نمى شود).

و شارع اسلام از این جهت از غیبت نهى فرموده که : غیبت اجزاى مجتمع بشرى را یکى پس از دیـگـرى فاسد مى سازد، و از صلاحیت داشتن آن آثار صالحى که از هر کسى توقعش مى رود ساقط مى کند، و آن آثار صالح عبارت است از اینکه هر فرد از افراد جامعه با فرد دیـگـر بیامیزد و در کمال اطمینان خاطر و سلامتى از هر خطرى با او یکى شود، و ترسى از نـاحـیـه او بـه دل راه نـدهـد، و او را انـسـانـى عـادل و صـحیح بداند، و در نتیجه با او ماءنوس شود. نه اینکه از دیدن او بیزار باشد و او را فردى پلید بشمارد. در این هنگام اسـت که از تک تک افراد جامعه آثارى صالح عاید جامعه مى گردد، و جامعه عینا مانند یک تـن واحد متشکل مى شود. و اما اگر در اثر غیبت و بدگویى از او بدش بیاید و او را مردى معیوب بپندارد، به همین مقدار با او قطع رابطه مى کند، و این قطع رابطه را هر چند اندک بـاشد، وقتى در بین همه افراد جامعه در نظر بگیریم ، آن وقت مى فهمیم که چه خسارت بزرگى به ما وارد آمده ، پس در حقیقت عمل غیبت و این بلاى جامعه سوز به منزله خوره اى است که در بدن شخص راه یابد، و اعضاى او را یکى پس از دیگرى بخورد، تا جایى که به کلى رشته حیاتش را قطع سازد.

غیبت عامل مؤ ثر در سقوط منزلت و هویت اجتماعى انسان

و انـسـان کـه از روز ازل بـه حـکـم ضـرورت ، اجـتـمـاع تـشـکـیـل داد، بـراى این تشکیل داد که یک زندگى اجتماعى داشته باشد، و در اجتماع داراى منزلتى شایسته و صالح باشد، منزلتى که به خاطر آن دیگران با او بیامیزند، و او بـا دیـگران بیامیزد، او از خیر دیگران بهره مند، و دیگران از خیر او برخوردار شوند.و غـیـبـت عـامـل مـؤ ثـرى اسـت بـراى ایـنـکه او را از این منزلت ساقط کند و این هویت را از او بـگـیـرد. در آغـاز یـک فـرد را از عدد مجتمع صالح کم کند، و سپس فرد دوم و سوم را، تا آنجا که در اثر شیوع غیبت تمامى افراد جامعه از صلاحیت زندگى اجتماعى ساقط شوند، و صلاح جامعه به فساد مبدل گردد، و آن وقت دیگر افراد جامعه با هم انس نگیرند، و از یـکـدیـگـر ایـمـن نـبـاشـنـد، و بـه یـکـدیـگـر اعـتـمـاد نـکـنند،آن وقت است که دواء که همان تشکیل جامعه از روز نخست بود، به صورت دردى بى دواء درمى آید.

پـس غـیـبـت در حـقـیـقـت ابـطـال هـویت و شخصیت اجتماعى افرادى است که خودشان از جریان اطـلاعـى نـدارنـد و خـبـر نـدارنـد کـه دنبال سرشان چه چیزهایى مىگویند، و اگر خبر داشـتـه بـاشند و از خطرى که این کار برایشان دارد اطلاع داشته باشند از آن احتراز مى جویند و نمى گذارند پرده اى را که خدا بر روى عیوبشان انداخته به دست دیگران پاره شود، چون خداى سبحان این پرده پوشیها را بدین منظور کرده که حکم فطرى بشر اجراء گـردد، یـعنى اینکه فطرت بشر او را وامى داشت تا به زندگى اجتماعى تن در دهد، این غـرض حـاصـل بـشـود، و افـراد بـشـر دور هـم جمع شوند، با یکدیگر تعاون و معاضدت داشـتـه بـاشـند، و گر نه اگر این پردهپوشى خداى تعالى نبود، با در نظر گرفتن ایـنـکـه هـیـچ انـسـانـى مـنـزه از تـمـامـى عـیـوب نـیـسـت ، هـرگـز اجـتـمـاعـى تشکیل نمى شد.

مثالى گویا براى روشن شدن زشتى حقیقت چیست

و جمله(ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میتا فکرهتموه) در ضمن مثالى به همین حقیقت اشاره مـى کـند. در این جمله نخست استفهام انکارى به کار برده ، و حب منفى را به(احد) یعنى یکى از مسلمانان نسبت داده ، و نه به بعضى از مسلمانان ، یعنى نفرموده :(ایحب بعضکم) و یـا تـعبیرى دیگر تا مشمول نفى واضح تر شود. و باز به همین منظور نفى مذکور را با جمله(کرهتموه) تاءکید فرمود، و با اینکه مى توانست همین کراهت را به احد نسبت داده بفرماید(فکرهه).

و حـاصـل مـعناى آیه این است که :غیبت کردن مؤ من به منزله آن است که یک انسانى گوشت بـرادر خـود را در حـالى کـه او مـرده اسـت بـخـورد.حـال چـرا فـرمود گوشت برادرش ؟ براى اینکه مؤ من برادر او است ، چون از افراد جامعه اسـلامـى اسـت که از مؤ منین تشکیل یافته ، و خداى تعالى فرموده:(انما المؤ منون اخوه). و چـرا او را مـرده خواند؟ براى اینکه آن مؤ من ، بى خبر از این است که دارند از او غیبت مى کنند.و ایـنـکـه فـرمـود(فـکرهتموه) و نفرمود(فتکرهونه)، اشعار دارد به اینکه کراهت شـمـا امـرى است ثابت و محقق ، و هیچ شکى در این نیست که شما هرگز راضى نمى شوید یـک انـسـانى را که برادر شما است و مرده است، بخورید.پس همان طور که این کار مورد کـراهـت و نـفـرت شـمـا اسـت ، بـایـد غـیـبـت کـردن بـرادر مـؤ مـنـتـان ، و بـدگـویـى در دنبال سر او نیز مورد نفرت شما باشد، چون این هم در معناى خوردن برادر مرده شما است .

ایـن را نـیـز بـدان کـه هـمـیـن تـعـلیـلى کـه در جـمـله(ایـحـب احـدکـم ان یـاکـل...) بـراى حـرمت غیبت آمده ، تعلیل براى حرمت تجسس نیز هست ، چون فرق غیبت با تجسس تنها در این است که غیبت اظهار عیب مسلمانى است براى دیگران - چه اینکه عیبش را خود ما دیده باشیم و چه اینکه از کسى شنیده باشیم - و تجسس عبارت است از اینکه به وسـیـله اى علم و آگاهى به عیب او پیدا کنیم . ولى در اینکه هر دو عیب جویى است مشترکند، در هـر دو مـى خواهیم عیبى پوشیده بر ملا شود.در تجسس براى خود ما بر ملا شود، و در غـیـبـت بـراى دیـگـران.و بـه هـمـیـن جـهـت بـعـیـد نـیـسـت کـه جـمـله(احـب احـدکـم ان یاکل لحم اخیه میتا...) تعلیل باشد براى هر دو جمله ، یعنى هم جمله(و لا تجسسوا) و هم جمله(و لا یغتب بعضکم بعضا).

ایـن را هـم باید دانست که در این کلام اشعار و یا دلالتى هست بر اینکه حرمت غیبت تنها در بـاره مسلمان است ، به قرینه اینکه در تعلیل آن عبارت(لحم اخیه) را آورده ، و ما مى دانیم که اخوت تنها در بین مؤ منین است .

توبه عامل آمرزش گناهان یاد شده و بلکه مطلق گناهان است

(و اتقوا اللّه ان اللّه تواب رحیم) - ظاهر این عبارت این است که عطف باشد بر جمله(اجتنبوا کثیرا من الظن).البته این ظهور در صورتى است که مراد از تقوى ، اجتناب از هـمـیـن گـنـاهـانـى بـاشـد کـه قـبـلا مـرتـکـب شـده بـودنـد، و بـعـد از نـزول ایـن دسـتـور از آن توبه کنند، آن وقت معناى(ان اللّه تواب رحیم) این مى شود کـه : خـدا بـسـیار پذیراى توبه است ، و نسبت به بندگان تائب که به وى پناهنده مى شوند مهربان است .

و امـا اگـر مـراد از تـقـوى اجـتـناب و پرهیز از مطلق گناهان باشد- هر چند که تاکنون مـرتـکب آن نشده باشند - آن وقت مراد از جمله(ان اللّه تواب رحیم) این مى شود که :خدا بسیار به بندگان با تقوایش مراجعه نموده در صدد هدایت بیشتر آنان برمى آید، و هـر لحـظـه بـا فراهم کردن اسباب ، آنان را از اینکه در مهلکه هاى شقاوتقرار گیرند، حفظ مى کند، و نسبت به ایشان مهربان است .

و ایـنـکـه گـفـتـیم دو احتمال دارد، بدین جهت است که توبه از جانب خدا دو گونه است:یک توبه خدا قبل از توبه بنده است ، و آن به این است که به بنده خود رجوع نموده ، او را مـوفـق بـه تـوبـه مـى نـماید، همچنان که فرموده:(ثم تاب علیهم لیتوبوا)، و یک تـوبـه دیگرش ‍بعد از توبه بنده است ، یعنى وقتى بنده اش توبه کرد، دوباره به او رجـوع مـى کـنـد تـا او را بـیامرزد و توبه اش را بپذیرد، همچنان که فرموده:(فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فان اللّه یتوب علیه).

یـا ایـهـا النـاس انـا خـلقـنـاکـم مـن ذکـر و انـثـى و جـعـلنـاکـم شـعـوبـا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند اللّه اتقیکم ...

.

معانى مختلفى که براى(شعوب) و(قبائل) گفته شده است

کـلمه(شعوب) جمع(شعب) - به کسره شین و سکون عین - است و - به طورى کـه در مـجـمع البیان گفته - به معناى قبیله بزرگى از مردم است ، مانند قبیله ربیعه و مـضـر. و کـلمه(قبائل) جمع(قبیله) است که جمعیتى کوچکتر از شعب است و تیره اى از آن است مانند(تیم) که یکى از تیره هاى(مضر) است .
بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـطـلب بـه عـکـس اسـت ، و شـعـوب جـمـعـیـت هـاى کـمـتـر از قـبـائل اسـت بـه طـورى کـه چـنـد شـعـب یـک قـبـیـله را تشکیل مى دهد. و اگر این جمعیت ها را شعب خوانده اند چون از یک قبیله منشعب مى شوند.

راغـب مـى گـویـد:شـعب عبارت است از قبیله اى که از یک قبیله دیگر منشعب گردد، و جمع آن شـعـوب مـى آیـد، در کـلام خـداى عـزّوجـلّ هـم آمـده(شـعـوبـا و قـبـائل). و امـا کلمه(شعب)در مورد زمین عبارت است از دامنه چند دره که اگر از طرف دامـنـه نـگـاه کـنـى بـه نـظرت مى رسد یک زمین است که در آخر، چند شقه شده ، و اگر از طرف دره هانگاه کنى به نظرت مى رسد که چند تکه زمین است که در آخر یکى شده و لذا بـعـضـى گـفـتـه انـد:ایـن کـلمـه ، هـم بـه جـاى کـلمـه اجـتـمـاع اسـتـعـمـال مـى شـود، مـثـلا مـى گـویى(شعبت) یعنى من جمع شدم . و هم به جاى کلمه تفرقه استعمال مى شود، مثل اینکه مى گویى(شعبت) یعنى من جدا شدم .

بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد: کـلمـه(شـعـوب) بـه مـعـنـاى نـژادهـاى غـیـر عـرب از قـبـیـل تـرک و فـارس و هـنـدى و آفـریـقـایـى و امـثـال ایـنـهـا اسـت . و کـلمـه(قبائل) به معناى تیره هاى عربى است .
و ظـاهـرا بـرگـشـت ایـن قـول بـه یـکـى از هـمـان دو قـول قـبـلى اسـت ، و بـه زودى در بحث روایتى آینده تتمه این گفتار مى آید ان شاء اللّه تعالى .

مـفـسـریـن گـفـته اند: آیه شریفه در این مقام است که ریشه تفاخر به انساب را بزند.و بـنـابـرایـن ، مـراد از جـمـله(مـن ذکر و انثى) آدم و حوا خواهد بود، و معناى آیه چنین مى شود: ما شما مردم را از یک پدر و یک مادر آفریدیم ، همه شما از آن دو تن منتشر شده اید، چه سفیدتان و چه سیاهتان ؛ چه عربتان و چه عجمتان .و ما شما را به صورت شعبه ها و قـبـیـله هـاى مختلف قرار دادیم ، نه براى اینکه طائفه اى از شما بر سایرین برترى و کرامت داشت ، بلکه صرفا براى این که یکدیگر را بشناسید و امر اجتماعتان و مواصلات و مـعـامـلاتـتـان بـهـتـر انـجـام گـیـرد، چون اگر فرض شود که مردم همگى یک جور و یک شـکـل بـاشند و نتیجتا یکدیگر را نشناسند، رشته اجتماع از هم مى گسلد، و انسانیت فانى مـى گـردد. پـس غرض از این که مردم را شعبه شعبه و قبیله قبیله کرد این بود، نه اینکه به یکدیگر تفاخر کنند، تفاخر به انساب ، و تفاخر به پدران و مادران .

و بـعـضى از مفسرین گفته اند:مراد از ذکر و انثى مطلق مرد و زن است ، و آیه شریفه در ایـن مـقـام اسـت کـه مـطـلق تفاضل به طبقات به سفید پوستى و سیاه پوستى و عربیت و عـجـمـیـت و غنى بودن و فقیر بودن و به بردگى و مولائى و به مردى و زنى را از بین ببرد. و معناى آیه این است که :هان اى مردم ، ما شما را از یک مرد و یک زن آفریدیم ، پس هـر یـک از شـمـا انـسـانـى هـسـتـید متولد از دو انسان ، و از این جهت هیچ فرقى با یکدیگر نـداریـد، و اخـتـلافـى هـم کـه در بـیـن شـمـا هست و شما را شعبه شعبه و قبیله قبیله کرده ، اخـتـلافـى اسـت مربوط به جعل الهى ، نه به خاطر کرامت و فضیلت بعضىاز شما بر بـعـضـى دیـگـر، بـلکـه بـراى ایـن اسـت کـه یـکـدیـگـر را بـشـنـاسـیـد و نظام اجتماعتان کامل شود.

و سپس همان مفسرین اعتراض کرده اند به اینکه :آیه شریفه در این سیاق است که تفاخر بـه انـسـاب را از بـیـن بـبـرد، و آن را نـکـوهـش‍ کـنـد، بـه شهادت اینکه مى فرماید(و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا)، و ترتب این فرض بنابراین وجهى که شما ذکر کردید، روشن نیست ، چون بنا بر وجه شما سخن از مذمت تفاخر به حسب و نسب در بین نمى آیـد، شـمـا مـى گـویـیـد:آیـه در صـدد الغـاء مـطـلق تـفـاضل است. ولى ممکن است به این معترض گفته شود که :اختلاف در انساب هم یکى از مـصـادیـق اختلاف طبقاتى است ، و بناى وجه بالا بر این اساس است که مى گوید آیه در صـدد نـفـى اخـتلاف طبقاتى به تمامى مصادیق آن است ، و همچنان که ممکن است تفاخر به انـسـاب را نفى و مذمت کنیم ، به این دلیل که همه انساب و دودمانها منتهى به یک مرد و زن مـى شـونـد، و تـمامى مردمدر این پدر و مادر شریکند. همچنین ممکن است همین مطلب را نفى و مـذمـت بـکنیم به این دلیل که هر انسانى متولد از دو انسان مى شود، و همه مردم در این جهت شریکند.

ولى حـق مـطـلب ایـن اسـت کـه جـمـله(و جـعـلنـاکـم شـعـوبـا و قـبـائل) اگـر بـگـویـیـم ظـهـور در مـذمـت تـفـاخـر بـه خـصـوص انـسـاب دارد، وجـه اول وجیه تر است ، و گر نه وجه دوم بهتر است ، چون عمومى تر است .

(ان اکـرمکم عند اللّه اتقیکم) -این جمله مطلب تازه اى را بیان مى کند، و آن عبارت از ایـن اسـت کـه چـه چـیـزى نـزد خـدا احـتـرام و ارزش دارد. تـا قـبـل از این جمله مى فرمود:مردم از این جهت که مردمند همه با هم برابرند، و هیچ اختلاف و فـضـیلتى در بین آنان نیست ، و کسى بر دیگرى برترى ندارد، و اختلافى که در خلقت آنـان دیـدهمى شود که شعبه شعبه و قبیله قبیله هستند تنها به این منظور در بین آنان به وجـود آمـده کـه یکدیگر را بشناسند، تا اجتماعى که در بینشان منعقد شده نظام بپذیرد، و ائتلاف در بینشان تمام گردد، چون اگر شناسائى نباشد، نه پاى تعاون در کار مى آید و نـه ائتـلاف ، پـس غرض از اختلافى که در بشر قرار داده شده این است ، نه اینکه به یکدیگر تفاخر کنند، یکى به نسب خود ببالد، یکى به سفیدى پوستش فخر بفروشد، و یـکى به خاطر همین امتیازات موهوم ، دیگران را در بند بندگى خود بکشد، و یکى دیگرى را استخدام کند، و یکى بر دیگرى استعلا و بزرگى بفروشد، و در نتیجه کار بشر به ایـنـجـا بـرسـد کـه فـسـادش تـرى و خـشـکـى عـالم را پـر کـنـد، و حـرث و نسل را نابود نموده ، همان اجتماعى که دواى دردش بود، درد بى درمانش شود.

در این جمله مى خواهد امتیازى را که در بین آنان باید باشد بیان کند، اما نه امتیاز موهوم ، امتیازى که نزد خدا امتیاز است ، و حقیقتا کرامت و امتیاز است .

تـوضـیـح ایـنـکـه تـقـوا تـنـهـا کـرامـت و امـتیاز حقیقى است(ان اکرمکم عند الله اتقیکم)

تـوضـیـح ایـنـکـه:ایـن فـطـرت و جـبـلت در هـر انـسـانـى اسـت کـه بـه دنـبـال کـمـالى مى گردد که با داشتن آن از دیگران ممتاز شود، و در بین اقران خود داراى شـرافـت و کـرامـتـى خـاص گـردد.و از آنـجـایـى کـه عـامـه مـردم دل بستگیشان به زندگى مادى دنیا است قهرا این امتیاز و کرامت را در همان مزایاى زندگى دنیا، یعنى در مال و جمال و حسب و نسب و امثال آن جستجو مى کنند، و همه تلاش و توان خود را در طلب و به دست آوردن آن به کار مى گیرند، تا با آن به دیگران فخر بفروشند، و بلندى و سرورى کسب کنند.

در حـالى کـه ایـن گـونه مزایا، مزیتهاى موهوم و خالى از حقیقت است ، و ذره اى از شرف و کرامت به آنان نمى دهد، و او را تا مرحله شقاوت و هلاکت ساقط مى کند.

آن مـزیـتـى کـه مـزیـت حـقـیـقـى اسـت و آدمـى را بالا مى برد، و به سعادت حقیقیش که همان زنـدگـى طـیـبـه و ابدى در جوار رحمت پروردگار است مى رساند، عبارت است از تقوى و پـرواى از خـدا.آرى ، تـنها و تنها وسیله براى رسیدن به سعادت آخرت همان تقوى است کـه بـه طـفـیـل سـعادت آخرت سعادت دنیا را هم تاءمین مى کند، و لذا خداى تعالى فرموده(تـریـدون عـرض الدنـیـا و اللّه یـریـد الاخـره). و نیز فرموده(و تزودوا فان خیر الزاد التـقـوى)، و وقـتـى یـگـانه مزیت تقوى باشد، قهرا گرامى ترین مردم نزد خدا باتقوى ترین ایشان است ، همچنان که در آیه مورد بحث هم همین را فرموده.

تـــقــوى یـک مزیت واقعى و حقیقت است نه آن مزایائى که انسانها براى خود مایه کرامت وشرف قرار داده اند

و ایـن آرزو و این هدفى که خداى تعالى به علم خود آن را هدف زندگى انسانها قرار داده ، هدفى است که بر سر به دست آوردن آن دیگر پنجه به رخ یکدیگر کشیدن پیشنمى آیـد، بـخـلاف هـدفـهـاى مـوهـوم مـذکـور کـه بـراى بـه دسـت آوردن آن مـزاحـمـتها، جنگها و خـونـریـزیها پیش مى آید.او مى خواهد بیش از دیگران ثروت را به خود اختصاص دهد، و ایـن مـى خـواهـد قـبـل از دیـگـران بـه ریـاسـت بـرسـد.او مـى خـواهـد در تـجـمـل دادن بـه زنـدگـى از دیگران سبقت بگیرد، و این مى خواهد آوازه اش همه آوازه ها را تحت الشعاع قرار دهد، و همچنین سایر مزایاى موهوم ، همچون انساب و غیره .

(ان اللّه عـلیـم خـبـیـر) -ایـن جـمـله مـضـمـون جـمـله قـبـل را تـاءکـیـد مى کند، و در ضمن اشاره اى هم به این معنا دارد که اگر خداى تعالى از بین سایر مزایا تقوى را براى کرامت یافتن انسانها برگزید، براى این بود که او به عـلم و احـاطـه اى کـه بـه مـصـالح بـنـدگان خود دارد مى داند که این مزیت ، مزیت حقیقى و واقعى است ، نه آن مزایایى که انسانها براى خود مایه کرامت و شرف قرار داده اند، چون آنـها همه ، مزایائى وهمى و باطل است . زینتهاى زندگى مادى دنیایند که خداى تعالى در باره آنها فرموده :(و ما هذه الحیوه الدنیا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحیوان لو کانوا یعلمون).

آیـه شـریـفـه دلالت دارد بـر اینکه بر هر انسانى واجب است که در هدفهاى زندگى خود تابع دستورات پروردگار خود باشد، آنچه او اختیار کرده اختیار کند، و راهى که او به سـویـش هدایت کرده پیش گیرد. و خدا راه تقوى را براى او برگزیده ، پس او باید همان را پـیـش ‍ گـیـرد. علاوه بر این ، بر هر انسانى واجب است که از بین همه سنتهاى زندگى دین خدا را سنت خود قرار دهد.

قـالت الاعـراب امـنـا قـل لم تـومـنـوا و لکـن قـولوا اسـلمـنـا و لمـا یدخل الایمان فى قلوبکم ...

ایـن آیه و آیات بعدش تا آخر سوره متعرض حال اعراب است که ادعاى ایمان مى کردند، و بـر پـیـامـبـر مـنـت مى نهادند که ما ایمان آورده ایم.و سیاق این آیه که حکایت کلام آنان و مـاءمـور شـدن رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم) اسـت بـه ایـنکه در پاسخشان بفرماید: نه ، هنوز ایمان نیاورده اید، دلالت دارد بر اینکه مراد از(اعراب) بعضى از عربهاى بادیه نشین بوده ، نه همه آنان ، به شهادت آیه(و من الاعراب من یؤ من باللّه و الیوم الاخر) که مى فرماید: بعضى از اعراب به خدا و روز جزا ایمان دارند.

مـــعـــنـــاى ایـنکه فرمود: به اعراب بگو ایمان نیاورده اید بلکه بگویید اسلام آورده ایم

(قـالت الاعـراب امـنـا قل لم تومنوا) - یعنى به تو مى گویند ایمان آوردیم و ادعاى ایمان مى کنند، بگو: نه ، هنوز ایمان نیاورده اید، و آنان را در ادعایشان تکذیب کن . و جمله(و لکـن قـولوا اسلمنا) استدراک و اعراض از آن معنایى است که جمله قبلى بر آن دلالت داشت ، و تقدیر کلام چنین است : نگویید ایمان آوردیم بلکه بگویید اسلام آوردیم .

(و لمـا یـدخـل الایـمـان فـى قـلوبکم) - این جمله مى رساند که :با اینکه انتظار مى رفـت ایـمـان داخـل در دل هـاى شـمـا شده باشد، هنوز نشده ، و به همین جهت در این جمله نفى ایـمـانـى کـه در جـمـله قـبلى بود تکرار نشده . در آن جا مى فرمود:(بگو ایمان نیاورده ایـد)و در ایـنـجـا مـى فـرمـایـد(بـا ایـنـکـه انـتـظـار آن هـسـت هـنـوز ایـمـان داخل در قلوب شما نشده) پس تکرار یک مطلب نیست .

از ایـنـکـه در این آیه شریفه نخست ایمان را از اعراب نفى مى کند و سپس توضیح مى دهد کـه مـنـظـور ایـن اسـت کـه ایـمان کار دل است ، و دلهاى شما هنوز با ایمان نشده ، و در عین حال اسلام را براى آنان قائل مى شود، بر مى آید که فرق بین اسلام و ایمان چیست .

ایمان معنایى است قائم به قلب و از قبیل اعتقاد است ؛ و اسلام معنایى است قائم به زبان و اعضاء، چون کلمه اسلام به معناى تسلیم شدن و گردن نهادن است . تسلیم شدن زبان بـه ایـنـست که شهادتین را اقرار کند، و تسلیم شدن سایر اعضاء به این است که هر چه خدا دستور مى دهد ظاهرا انجام دهد، حال چه اینکه واقعا و قلبا اعتقاد به حقانیت آنچه زبان و عـمـلش مـى گوید داشته باشد، و چه نداشته باشد، و این اسلام آثارى دارد که عبارت است از محترم بودن جان و مال ، و حلال بودن نکاح وارث او.

(و ان تـطـیـعـوا اللّه و رسوله لا یلتکم من اعمالکم شیئا) - کلمه(یلتکم) از ماده(لیت) اشتقاق یافته که به معناى نقص است . وقتى گفته مى شود(لاته ، یلیته ، لیتا) که چیزى از مفعول فعل کم کرده باشد.و مراد از اطاعت ، اطاعت خالص و واقعى است ، به طورى که باطن انسان با ظاهرش مطابقت داشته باشد، نه اینکه چون منافقان تقلید اطـاعـت کـاران واقـعى را در آورد.و اطاعت خدا استجابت دعو او است در هر چه که بدان دعوت مـى کـنـد، چـه اعـتـقاد و چه عمل. و اطاعت رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)تصدیق رسـالت او و پـیـرویـش در آنـچـه که بدان امر مى کند مى باشد، او امرى که مربوط به ولایـت او در امـور امـت اسـت. و مـراد از کـلمـه(اعـمـال)، جـزاى اعمال است ، و مراد از نقص اعمال ناقص نکردن جزاى آن است .

و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه: اگـر خدا را در آنچه به شما امر مى کند - که خلاصه اش پیروى دین او بر حسب اعتقاد است -و رسول را در آنچه به شما امر مى کند اطاعت کنید از پـاداشـهـاى اعـمالتان چیزى کم نمى کند. و جمله(ان اللّه غفور رحیم)، همان کم نکردن اعـمـال بـنـدگـان در صـورت اطـاعـتـشـان از خـدا و رسـول را تـعـلیـل مـى کـند،(مى فرماید اجر شما را کم نمى کند براى اینکه او آمرزگار مهربان است).

انـمـا المـؤ مـنـون الذین امنوا باللّه و رسوله ثم لم یرتابوا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبیل اللّه اولئک هم الصادقون

در آیـه قـبـلى اجـمـالا تـعـریـف کـرد کـه ایـمـان داخـل در دلهـایشان شده(چون از جمله(لم تومنوا) و(لما یدخل الایمان فى قلوبکم) که راجع به مسلمانان بى ایمان بود این تـعـریـف اجـمـالى اسـتـفـاده مـى شـد) و ایـنـک در ایـن آیـه هـمان تعریف اجمالى را به طور مفصل بیان مى کند.

مؤ منان واقعى این چنین هستند

پـس جـمـله(انـمـا المؤ منون الذین امنوا باللّه و رسوله) مى خواهد مؤ منین را منحصر در کـسانى کند که به خدا و رسول او ایمان داشته باشند.پس تعریف مؤ منین به اینکه به خدا و رسول ایمان دارند، و به سایر صفاتى که در آیه آمده ، تعریفى است که هم جامع صـفـات مـؤ مـن اسـت و هـم مـانـع ، یـعـنـى هـیـچ غـیـر مـؤ مـنـى مـشـمول آن نمى شود، در نتیجه هر کس متصف به این صفات باشد مومن حقیقى است ، همچنان که هر کس یکى از این صفات را نداشته باشد، مؤ من حقیقى نیست .

و ایـمـان بـه خـدا و رسـولش عقدى است قلبى بر توحید خداى تعالى و حقانیت آنچه که پـیـامـبـرش آورده ، و نـیـز عـقـد قـلبـى بـر صـحـت رسـالت و پـیـروى رسول در آنچه دستور مى دهد.

ایمان ثابت و مستقر و جهاد با مال و جان از صفات مؤ منان واقعى است

(ثـم لم یـرتـابـوا) -یـعـنـى مـؤ مـنـیـن آنـهـایـى هـسـتـنـد کـه ایـمـان بـه خـدا و رسـول او بـیاورند، و دیگر در حقانیت آنچه ایمان آورده اند شک نکنند، و ایمانشان ثابت و آنچنان مستقر باشد که شک آن را متزلزل نکند. و اگر در آغاز جمله کلمه(ثم) را آورد، نـه کـلمـه(واو) را - بـه طـورى که مى گویند - براى این است که دلالت کند بر اینکه این شک نکردن آنان منحصر به یک زمان نیست ، بلکه در زمانهاى آینده نیز شک نمى کنند، تو گویى عروض شک چیزى است که دائماخطرش وجود دارد، در نتیجه این کلمه مى فـهـمـانـد کـه بـایـد اسـتـحـکـام اولى ایـمـان بـاقـى بـماند. و اگر فرموده بود(و لم یـرتـابوا) تنها ایمانى را شامل مى شد که در آغاز مقارن با شک و تردید نباشد، ولى دیگر نسبت به ما بعد ساکت بود.

(و جـاهـدوا بـامـوالهـم و انـفـسـهـم فـى سـبـیـل اللّه) - کـلمـه(مـجـاهده) که مصدر(جـاهـدوا) است ، به معناى بذل جهد و به کارگیرى تمامى توان خویش در پیشبرد راه خـدا اسـت . و کـلمـه(سـبـیـل اللّه)بـه مـعـنـاى دیـن خـدا اسـت.و مـنـظـور از مـجـاهده به اموال و انفس ، عمل و به کار گرفتن تا آخرین درجه قدرت است در انجام تکلیف مالى الهى ، از قـبـیـل زکـات و سـایر انفاقات واجب ، و انجام تکالیف بدنى چون نماز و روزه و حج و غیره .

و مـعناى آیه این است که : مؤ منین واقعى کوشش مى کنند تا تکالیف مالى و بدنى اسلامى خـود را انـجـام دهند، و در حالى انجام مى دهند - و یا عملشان چنین حالى دارد - که در دین خدا و در راه او است .

(اولئک هـم الصادقون) - این جمله بر ایمان مؤ منین نامبرده مادام که آن صفات را حفظ کرده باشند صحه گذاشته و تصدیق مى کند.

قـل اتـعـلمـون اللّه بـدیـنـکـم و اللّه یـعـلم مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و اللّه بکل شى ء علیم

ایـن آیـه شریفه اعراب را از این جهت توبیخ مى کند که گفتند ما ایمان آوردیم .در حالى که لازمه این ادعاء این است که در سخن خود صادق باشند، و بر ایمان خود پافشارى به خـرج داده بـاشـنـد.بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد:بـعـد از آنـکـه آیـه قـبـلى نـازل شـد، اعـراب سـوگـنـد خـوردنـد کـه مـا مـؤ مـن و صادق در ادعاى خود هستیم ، این آیه نازل شد که: شما مى خواهید با دین خود به خدا چیز یاد بدهید. و معناى آیه روشن است و احتیاج به توضیح ندارد.

یـمـنـون عـلیـک ان اسـلمـوا قـل لا تـمـنـوا عـلى اسـلامـکـم بل اللّه یمن علیکم ان هدیکم للایمان ان کنتم صادقین

یـعـنـى اى پـیـامـبـر بـر تـو مـنـت مـى گذارند که اسلام آورده اند، و چه خطایى در این منت گـذارى خـود مرتکب شده اند، زیرا اولا حقیقت آن چیزى که بر آن منت مى گذارند ایمان است کـه کـلیـد سـعـادت دنـیـا و آخـرت اسـت ، نـه اسـلامـى کـه جـز فـوائد صـورى ، از قبیل تاءمین جانى و شرکت با مسلمانان واقعى در جواز نکاح وارث خاصیتى ندارد. و ثانیا هـمـیـن اسلام را هم نباید بر پیامبر منت بگذارند، براى اینکه آن جناب شخصى است که از طرف خداى تعالى ماءمور شده اسلام را به شما برساند(نه از اسلام آوردن آنهایى که اسلام آوردند چیزى عاید شخص او مى شود و نه از اسلام نیاوردن آنها که نیاوردند چیزى از دست مى دهد)، پس احدى از مسلمانان بر او منتى ندارد.

و اگـر مـنـتى باشد براى خداى سبحان است که ایشان را هدایت فرموده ، چون دین ، دین او اسـت ، و خـود او هـم از دیـنـش بـهـره مـنـد نمى شود تا هر کس دین او را پذیرفت بر او منت بگذارد، بلکه بهره مند از دین او در دنیا و آخرت مؤ منین هستند، زیرا خداى تعالى غنى على الاطلاق است ، پس منت را خدا بر آنان دارد که هدایتشان کرده ، نه آنان بر خدا.

بـه طـورى کـه مـلاحظه مى فرمایید کلمه اسلام را از دهان منت گذاران گرفته و در سخن خـود آن را مـبـدل بـه ایـمـان کـرد تا بفهماند منت همه و هر چه هست به ایمان است ، نه به اسلام که تنها در ظواهر زندگى آثارى دارد.

پـس جمله(قل لا تمنوا على اسلامکم بل اللّه یمن ...)متضمن این اشاره است که خطاى این مـنـت گـذاران از هـر دو جـهـت اسـت:اول ایـنـکـه مـنـت گـذارى خـود را مـتـوجـه رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)کـردنـد، بـا ایـنـکـه او یـک رسـول است و بس ، و غیر از رسالت چیزى ندارد. و در این باره فرموده :(لا تمنوا على اسلامکم اسلام خود را بر من منت نگذارید.).

و جـهـت دوم ایـنـکـه مـنـت را - البـته اگر منتى باشد - به اسلام خود نهادند با این که بـایـد بـه ایـمـان خود گذاشته باشند. و در ذیل آیه گفتیم که کلمه اسلام را بدین سبب مبدل به ایمان کرد تا اشاره به جهت دوم کند.

ان اللّه یعلم غیب السموات و الارض و اللّه بصیر بما تعملون

ایـن جمله خاتمه سوره است که تمامى مطالب سوره را یعنى آنچه که نهى و امر در سوره بود، و آنچه حقایق در آن آمده بود، و آنچه که از ایمان قومى و عدم ایمان قومى دیگر خبر داده بود، همه آنها را - تعلیل مى کند.

و مراد از غیب آسمانها و زمین ، هر غیبى است که در خصوص آسمانها و زمین است . و یا منظور از آن تـمـامى غیبها است ، چه آنچه که در این دو ظرف قرار دارد و چه آنچه خارج از این دو ظرف است .

بحث روایتى

روایـاتـى در مـورد نـهـى از مـسـخـره کردن یکدیگر، بد زبانى و تنابز به القاب ، غیبتو سوء ظن ، در ذیل آیات مربوطه گذشته
در الدر المـنـثـور اسـت که ابن ابى حاتم از مقاتل روایت کرده که در تفسیر آیه(یا ایها الذیـن امـنـوا لا یـسـخـر قـوم مـن قـوم) گـفـتـه : ایـن آیـه در بـاره عـده اى از بـنـى تمیم نازل شد که بلال ، سلمان ، عمار، خباب ، صهیب ، ابن فهیره و سالم مولاى ابى حذیفه را مسخره مى کردند.
و در مـجـمـع البـیان مى گوید: آیه(یا ایها الذین امنوا لا یسخر قوم من قوم) در باره ثـابـت بـن قـیس بن شماس نازل شده که گوشش ‍ سنگین بود و هر وقت وارد مسجد مى شد مردم به او راه مى دادند تا نزدیک رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) برسد، و در آنجا بنشیند تا صداى آن جناب را بشنود.

روزى گویا براى نماز صبح وارد مسجد شد و هنوز هوا تاریک بود، و مردم از نماز فارغ شده بودند، و هر کس در جاى خود نشسته بود، او شروع کرد از سر و گردن مردم رد شدن ، و مـى گـفت راه بدهید راه بدهید، تا رسید به مردى . آن مرد گفت : تو مگر بیش از یک جا مى خواهى ؟ خوب همینجا بنشین .قیس در حالى که سخت ناراحت بود، همانجا پشت سر آن مرد نـشـسـت ، وقـتـى هـوا روشـن شد پرسید این کیست. گفت : من فلانیم . ثابت گفت آهان پسر فـلان زنـى ! و نـام مـادرش را بـرد.و ایـن رسـم جـاهـلیت بود که مردم را با نام بردن از مادرشان سرزنش مى کردند. آن مرد سرش را از خجالت پایین انداخت ، و در اینجا بود که این آیه نازل شد - نقل از ابن عباس .

و در هـمـان کـتـاب اسـت کـه جـمـله(و لا نـسـاء مـن نـسـاء)در بـاره زنـان رسـول خـدا نـازل شـد، کـه ام سـلمـه را مـسـخـره مـى کـردنـد- نـقـل از انـس . و داسـتان چنین بود که ام سلمه کمر خود را با پارچه اى سفید مى بست و دو طرف پارچه را به هم گره مى زد و آویزان مى کرد، عایشه به حفصه گفت :این را نگاه کـن ، چـطـور ایـن زبان سگ را دنبال خود مى کشد، و منظور این دو نفر مسخره کردن او بود. بعضى هم گفته اند عایشه ام سلمه را در کوتاه قدى سرزنش مى کرد، و با دستش اشاره مى کرد که ام سلمه اینقدر است - نقل از حسن .

و در الدر المنثور است که : احمد، عبد بن حمید و بخارى - در کتاب الادب - و ابو داوود، تـرمـذى ، نسائى ، ابن ماجه ، ابو یعلى ، ابن جریر، ابن منذر و بغوى - در کتاب معجم -و ابـن قـیـان و شـیـرازى- در کـتاب الالقاب - و طبرانى و ابن السنى - در کتاب عمل الیوم و اللیله - و حاکم(وى حدیث را صحیح دانسته) و ابن مردویه و بیهقى -در کـتـاب شـعـب الایـمـان-از ابـى جـبـیـره بـن ضـحـاک نـقـل مـى کـنـنـد کـه آیـه(و لا تـنـابـزوا بـالالقـاب)در بـاره قـبـیـله مـا بـنـى سـلمه نـازل شـده ، و داسـتـان چنین بود که وقتى رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) وارد مـدیـنـه شد، هیچ یک از مردم ما قبیله نبود مگر آنکه داراى دو اسم و یا سه اسم بود، وقتى رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)یک نفر را به یکى از این اسمها صدا مى زدند، اصـحـاب مـى گـفتند: یا رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)او از این اسم بدش مى آیـد، ایـنـجـا بـود کـه آیـه(و لا تـنـابـزوا بـالالقـاب) نازل شد.

دو روایـــت در شـــاءن نـــزول آیـــه(اءیـــحـــب اءحـــدکـــم اءنیاءکل ...)

بـاز در هـمـان کـتـاب آمـده کـه:ابـن ابـى حـاتـم از سـدى نقل کرده که وقتى سلمان فارسى با دو نفر دیگر سفرى کردند، و در سفر، سلمان آن دو نفر را خدمت مى کرد، و از طعام خود به آن دو مىداد، روزى در بین راه سلمان خوابش برد و از آن دو نـفـر عـقـب مـانـد، آن دو نـفـر وقـتـى بـه مـنـزل رسـیـدنـد، مـتوجه شدند که سلمان دنبال سرشان نیست ، پیش خود گفتند:او مرد رندى کرده ، خواسته است وقتى مى رسد که چادر زده شده باشد و غذا حاضر باشد، مشغول شدند چادر را زدند، همین که سلمان رسید، او را فـرسـتـادنـد نـزدرسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)تا خورشتى از آن جناب بـرایـشـان بـگـیـرد، سلمان به راه افتاد و نزد رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) رفت .

عرضه داشت : یا رسول اللّه رفقایم مرا فرستاده اند تا اگر خورشتى دارى به ایشان بدهى . حضرت فرمود رفقاى تو خورشت مى خواهند چه کنند، آنها خورشت خوردند.

سلمان برگشت و پاسخ رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) را به آن دو باز گفت .آن دو نـفـر نـزد رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) آمدند و سوگند خوردند به آن خدایى که تو را به حق مبعوث کرده ، ما از آن ساعتى که پیاده شده ایم طعامى نخورده ایم . فرمود: چرا شما سلمان را با آن حرفها که دنبال سرش زدید خورشت خود کردید. اینجا بـود کـه آیـه(ایـحـب احـدکـم ان یـاءکـل لحـم اخـیـه مـیـتـا) نازل شد.

و در همان کتاب است که ضیاء مقدسى از انس روایت کرده که گفت : عرب را رسم چنین بود کـه در سـفرها به یکدیگر خدمت مى کردند، و با ابوبکر و عمر مردى همراه بود که آن دو را خدمت مى کرد، روزى آن دو به خواب رفتند، و چون بیدار شدند طعامى آماده نیافتند، به یـکـدیـگـر گـفـتـنـد:ایـن مـرد چـقـدر خـوابـش سنگین است ، او را بیدار کردند که برو نزد رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)و بگو ابوبکر و عمر سلام مى رسانند و از تو خـورشـتـى مـى خـواهـنـد. رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)فرمود ابوبکر و عمر خـورشـت خـوردنـد.آن مـرد نـزد ابـوبـکـر و عـمـر آمـد و کـلام رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم) را بـاز گـفـت .آن دو نـزد رسـول خـدا آمـدنـد کـه یـا رسـول اللّه ، مـا چـه خـورشـتـى خـورده ایـم ؟ فـرمـود: گوشت بـرادرتـان را.بـه آن خدایى که جانم به دست او است ، گوشت او را بین دندانهایتان مى بـیـنـم. گـفتند: یا رسول اللّه پس برایمان استغفار کن . فرمود به همان برادرتان که گوشتش را جویدید بگویید برایتان استغفار کند.

مـؤ لف :چـنـیـن بـه نـظـر مـى رسـد کـه ایـن دو داستان که در این دو روایت آمده یک داستان باشد، چیزى که هست در روایت اول نام سلمان را برده ، و آن دوى دیگر را به عنوان دو نفر یاد کرده ، و در روایت دوم نام آن دو نفر را که ابوبکر و عمر باشد برده و نام همسفرشان را بـه عـنـوان مـردى هـمـسـفـر یـاد کـرده.مـؤ یـد ایـن احـتمال روایتى است که از جامع الجوامع نقل شده که گفته است:روایت شده که ابوبکر و عـمـر، سـلمـان را نزد رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) فرستادند که از آن جناب طـعامى بگیرد، و براى آن دو بیاورد، رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)او را نزد اسـامه بن زید که نگهبان بار و بنه اش بود فرستاد، اسامه به سلمان گفت نزد من هیچ طـعـامـى نـیـسـت.سـلمـان نـزد ابـوبـکـر و عـمـر بـرگـشـت ، آن دو گـفـتـنـد: اسـامـه بخل ورزیده ، ما اگر سلمان را به چاه پر آبى هم بفرستیم آن چاه خشک مى شود.

بعد خودشان نزد رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) رفتند. حضرت فرمود: من اثر خـوردن گـوشـت را در دهـان شـمـا مـى بـیـنـم . عـرضـه داشـتـنـد: یـا رسـول اللّه مـا امـروز اصـلا لب بـه گـوشـت نـزده ایـم ، فرمود: مدتى طولانى گوشت سلمان و اسامه را مى خوردید. آنگاه آیه نازل شد.

کـــلام مـــعـــصـــومـــیـــن عـــلیـــه الســـلام در حـــســـن ظـــن بـــه بـــرادر مـــســـلمـــان وحمل کار او بر صحت

و در عـیـون بـه سـند خود از محمد بن یحیى بن ابى عباد، از عمویش روایت کرده که گفت : روزى از حـضـرت رضا(علیه السلام) شنیدم که شعرى مى خواند، با اینکه ایشان خیلى کم شعر مى خواند و آن شعر این بود:

کلنا ناءمل مدا فى الاجل

و المنایا هن آفات الاءمل

لا یغرنک اباطیل المنى

و الزم القصد ودع عنک العلل

انما الدنیا کظل زائل

حل فیه راکب ثم رحل

من پرسیدم : خدا عزت امیر را زیاد کند، این شعر از کیست ؟ فرمود از عراقى خودتان است . عـرضـه داشـتـم : مـن آن را از ابـو العـتـاهـیـه شنیده ام که براى خودش مى سرود. حضرت فرمود اسم اصلیش را ببر، و هیچ وقت او را به این کنیه یاد مکن .

کـه خـداى عزّوجلّ مى فرماید(و لا تنابز