background
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا
اوست آن كس كه در دلهاى مؤمنان آرامش را فرو فرستاد تا ايمانى بر ايمان خود بيفزايند. و سپاهيان آسمانها و زمين از آن خداست، و خدا همواره داناى سنجيده‌كار است.
آیه 4 سوره الْفَتْح

بیان آیات

اشاره به مضامین سوره مبارکه فتح و انطباق آن با ماجراى صلح حدیبیه

مضامین آیات این سوره با فصول مختلفى که دارد انطباقش بر قصه صلح حدیبیه که در سـال شـشم از هجرت اتفاق افتاد روشن است ، و همچنین با سایر وقایعى که پیرامون این قصه اتفاق افتاد، مانند داستان تخلف اعراب از شرکت در این جنگ و نیز جلوگیرى مشرکین از ورود مسلمانان به مکه ، و نیز بیعتى که بعضى از مسلمانان در زیر درختى انجام دادند که تاریخ ، تفصیل آنها را آورده ، و ما هم به زودى قسمتى از روایاتش را در بحث روایتى آینده - ان شاء اللّه - مى آوریم .

پـس غـرض سـوره بـیـان مـنـتـى اسـت کـه خـداى تـعـالى بـه رسـول خـدا نهاده ، و در این سفر فتحى آشکار نصیبش فرموده.و نیز منتى که بر مؤ منین همراه وى نهاده و مدح شایانى است که از آنان کرده ، و وعده جمیلى است که به همه کسانى از ایـشـان داده کـه ایـمـان آورده و عـمـل صـالح کـرده انـد.و ایـن سـوره در مـدیـنـه نازل شده.

انا فتحنا لک فتحا مبینا

ایـن جـمـله در زمینه منت نهادن قرار دارد. و اگر مطلب را با کلمه(ان) و نسبت دادن فتح به نون عظمت(نا) و توصیف آن به کلمه(مبین) تاءکید کرده ، براى این است که نسبت به این فتح عنایتى داشته که با آن منت گذارده .
و مـراد از ایـن(فـتح) به طورى که قرائن کلام هم تاءیید مى کند، فتحى است که خدا در صلح حدیبیه نصیب رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) فرمود.

و توضیح اینکه :تمامى پیشرفتهایى که در این سوره اشاره اى به آنها دارد، از روزى شـروع شـده کـه آن جـنـاب از مـدینه به سوى مکه بیرون رفت و سرانجام مسافرتش به صـلح حـدیـبـیـه مـنـتـهـى گـردیـد، مـانـنـد مـنـت نـهـادن بـر رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)و مؤ منین ، و مدح مؤ منین ، و خشنودیش از بیعت ایـشـان ، و وعـده جمیلى که به ایشان داده که در دنیا به غنیمت هاى دنیایى و در آخرت به بـهـشـت مـى رسـانـد، و مـذمـت عربهاى متخلف که رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) خواست آنان را به سوى جنگ حرکت دهد، ولى حاضر نشدند، و مذمت مشرکین در اینکه سد راه رسـول خدا و همراهیان آن جناب از داخل شدن به مکه شدند، و مذمت منافقین و تصدیق خدا رؤ یاى رسول گرامیش را، و همچنین اینکه مى فرماید:او چیزهایى مى داند که شما نمى دانید، و در پـس ایـن حـوادث فـتـحـى نـزدیک قرار دارد همه اینها اگر صریح نباشد نزدیک به صـریـح اسـت کـه مـربوط به خروج آن جناب از مدینه به سوى مکه که منتهى به صلح حدیبیه شد مى باشد.

تـوضـیـح و تـوجـیـه ایـنـکـه مقصود از فتح مبین در آیه :(انا فتحنا لک فتحا مبینا) صلححدیبیه است

و امـا ایـنـکه این صلح فتحى مبین است که خدا به پیغمبرش روزى کرده ، دقت در لحن آیات مـربـوط بـه ایـن داسـتـان ، سـرش را روشـن مـى کـنـد، چـون بـیـرون شـدن رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیه و آله وسلّم)و مؤ منین به منظور حج خانه خدا، عملى بسیار خـطـرنـاک بـود، آنـقـدر کـه امـیـد بـرگـشـتـن بـه مـدیـنـه عـادتـا محتمل نبود، و آیه(بل ظننتم ان لن ینقلب الرسول و المؤ منون الى اهلیهم ابدا)به همین مـعـنـا اشـاره مـى کـند؛ چون مسلمانان عده اى قلیل ، یعنى هزار و چهار صد نفر بودند و با پاى خود به طرف قریش مى رفتند، قریشى که داغ جنگ بدر و احد و احزاب را از آنان در دل دارنـد، قـریـشـى که داراى پیروانى بسیارند و نیز داراى شوکت و قوتند، و مسلمانان کـجـا مـى تـوانـنـد حـریـف لشـکـر نـیـرومـنـد مـشـرکـیـن ، آن هـم در داخل شهر آنان باشند؟

و لیکن خداى سبحان مساءله را به نفع رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)و مؤ منین و به ضرر مشرکین تغییر داد، به طورى که مشرکین به این مقدار راضى شدند که براى مـدت ده سـال صـلح کـنـنـد، با اینکه مؤ منین چنین امیدى از آناننداشتند، ولى سرانجام چنین شد، و صلح کردند که مدت ده سال جنگ نداشته باشند، و هر یک از قریش به طرف مسلمین رفـت ، و یـا از طرف مسلمین به طرف قریش رفت ، آزارش ندهند، و در امانش بدانند. و نیز رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)آن سـال را بـه مـدیـنـه بـرگـردد، و سال بعد به مکه وارد شود، و مردم مکه ، شهر را براى سه روز براى ایشان خالى کنند.

صـــلح حـــدیـــبــیـه مـؤ ثـرتـریـن عـامـلبراى فتح مکه در قرن هشتم هجرى بود

و این سرنوشت روشنترین فتح و پیروزى است که خدا نصیب پیامبرش کرد و مؤ ثرترین عـامـل بـراى فـتـح مـکـه در سـال هـشـتـم هـجـرى شـد، چـون جمع کثیرى از مشرکین در این دو سـال بـیـن(صـلح و فـتـح مـکـه)اسـلام آوردنـد، عـلاوه بـر ایـن ، سـال بـعـد از صـلح ، یـعـنى سال هفتم هجرى ، خیبر و قراى اطرافش را هم فتح کردند، و مسلمانان شوکتى بیشتر یافتند، و دامنه اسلام وسعتى روشن یافت ، و نفرات مسلمین بیشتر شـد، و آوازه شـان مـنـتـشـر شـد، و بـلاد زیـادى را اشـغـال کـردنـد. آنـگاه در سال هشتم رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) براى فتح مکه حرکت کرد، در حالى که به جاى هزار و چهار صد نفر در صلح حدیبیه ، ده و یا دوازده هزار نفر لشکر داشت . بعضى از مفسرین در باره(فتح) گفته اند: مراد از آن ، فتح مکه است ، و معناى(انا فـتـحـنـا لک)ایـن اسـت کـه مـا بـرایـت مقدر کرده ایم که مکه را بعدها فتح کنى. اما این تفسیر با قرائن آیه نمى سازد.

بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه اند: مراد از این فتح ، فتح خیبر است ، و معنایش - بنابر اینکه سوره در هنگام مراجعت رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) از صلح حدیبیه به مدینه نازل شده باشد - این است که ما برایت مقدر کرده ایم که خیبر را فتح کنى . این تفسیر نیز همانند تفسیر قبلى است .

بـعـضـى دیگر گفته اند: مراد از(فتح)فتح معنوى است ، که عبارت است از پیروزى بـر دشـمـنـان از نظر مستدل بودن منطق ، و از نظر معجزات درخشان و آشکارى که کلمه حق به وسیله آنها بر باطل غلبه کرد، و اسلام به وسیله آنها بر کفر غلبه یافت . این وجه هم هر چند در جاى خود حرف بى اشکالى است ، لیکن با سیاق آیات درست در نمى آید.

لیـغـفـر لک اللّه مـا تـقـدم مـن ذنـبک و ما تاخر و یتم نعمته علیک و یهدیک صراطا مستقیما و ینصرک اللّه نصرا عزیزا

لام در کـلمـه(لیـغـفـر)بـه طـورى کـه از ظـاهـر عـبـارت بـرمـى آیـد لام تـعلیل است ، ظاهرش این است که غرض از این(فتح مبین) عبارت است از(آمرزش تو نـسـبـت به گناهان گذشته و آینده ات)و ما مى دانیم که هیچ رابطه اى بین فتح مذکور بـا آمـرزش گـنـاهـان نـیـسـت و هـیـچ مـعـنـاى مـعـقـولى بـراى تعلیل آن فتح به مغفرت به ذهن نمى رسد، پس چه باید کرد، و چطور آیه را معنا کنیم ؟

تـوجـیـه بـعـضـى از مفسرین براى فرار از عدم ارتباط فتح مذکور با آمرزش گناهان

بعضى از مفسرین براى فرار از این اشکال گفته اند:(لام) در جمله(لیغفر) در عین ایـنکه صداى کسره دارد لام قسم است ، و اصل آن(لیغفرن) بود که نون تاءکید از آن حـذف شـده ، و(راء) آن همچنان به صداى بالا باقى مانده ، تا بفهماند نون در اینجا حذف شده . لیکن این سخنى است غلط چون در میان عرب چنین استعمالى سابقه ندارد.

و هـمـچـنـیـن گـفـتـار بـعـضـى دیـگـر کـه بـراى فـرار از اشـکـال گـفـتـه انـد: عـلت فـتـح ، تـنها آمرزش گناهان نیست ، بلکه مجموع(آمرزش)،(اتمام نعمت)،(هدایت) و(نصرت عزیز) علت است ، پس منافات ندارد که یکى از آنها به خصوص ، یعنى آمرزش گناهان فى نفسه علت فتح نباشد.

ایـن حـرف نیز بسیار بى پایه است و هیچ ارزشى ندارد، چون بخشش گناه نه علت فتح اسـت و نـه جزء علت و نه حتى به نوعى با مطالبى که بر آن عطف شده ارتباط داردتا بـگـوییم مساءله آمرزش گناه با علل فتح مخلوط شده ، پس هیچ مصححى براى اینکه به تـنـهـایـى عـلت مـعـرفـى شـود، و نـه بـراى ایـنـکـه بـا علل دیگر و ضمن آنها مخلوط شود نیست .

و کوتاه سخن اینکه : این اشکال خود بهترین شاهد است بر اینکه مراد از کلمه(ذنب) در آیـه شریفه ، گناه به معناى معروف کلمه یعنى مخالفت تکلیف مولوى الهى نیست . و نیز مـراد از(مـغـفـرت)مـعـنـاى مـعـروفـش کـه عـبـارت اسـت از تـرک عـذاب در مـقـابـل مـخـالفـت نـامـبـرده نـیـسـت ، چـون کـلمـه(ذنـب)در لغـت آنـطـور کـه از مـوارد اسـتـعـمـال آن اسـتـفـاده مـى شـود عـبـارت اسـت از عـمـلى کـه آثـار و تـبـعـات بـدى دارد، حـال هـر چـه بـاشد.و مغفرت هم در لغت عبارت است از پرده افکندن بر روى هر چیز، ولى بـایـد ایـن را هـم بـدانـیـم که این دو معنا که براى دو لفظ(ذنب) و(مغفرت) ذکر کـردیـم(و گـفـتـیـم کـه متبادر از لفظ(ذنب) مخالفت امر مولوى است که عقاب در پى بیاورد، و متبادر از کلمه(مغفرت) ترک عقاب بر آن مخالفت است)معنایى است که نظر عـرف مـردمـان مـتـشرع به آندو لفظ داده ، و گر نه معناى لغوى ذنب همان بود که گفتیم عـبارت است از هر عملى که آثار شوم داشته باشد، و معناى لغوى مغفرت هم پوشاندن هر چیز است .

شـرح مـقـصـود از غفران ذنب متقدم و متاءخر پیامبر(ص) در آیه :(یغفر لک اللّه تقدم منذنبک و ما تاءخر...) و ارتباط آن با فتح مبین

حـال کـه مـعـنـاى لغـوى و عـرفـى ایـن دو کـلمـه روشـن شـد، مـى گـویـیـم قـیـام رسـول خـدا بـه دعـوت مـردم ، و نـهـضـتـش عـلیـه کـفـر و وثـنـیـت ، از قبل از هجرت و ادامه اش تا بعد از آن ، و جنگهایى که بعد از هجرت با کفار مشرک به راه انداخت ، عملى بود داراى آثار شوم ، و مصداقى بود براى کلمه(ذنب)و خلاصه عملى بود حادثه آفرین و مساءله ساز، و معلوم است که کفار قریش مادام که شوکت و نیروى خود را مـحـفـوظ داشـتـنـد هرگز او را مشمول مغفرت خود قرار نمى دادند، یعنى از ایجاد دردسر بـراى آن جـنـاب کـوتـاهـى نـمـى کـردنـد، و هـرگـز زوال مـلیـت و انـهـدام سنت و طریقه خود را، و نیز خون هایى که از بزرگان ایشان ریخته شده ، از یاد نمى بردند، و تا از راه انتقام و محو اسم و رسم پیامبر کینه هاى درونى خود را تسکین نمى دادند، دست بردار نبودند.

اما خداى سبحان با فتح مکه و یا فتح حدیبیه که آن نیز منتهى به فتح مکه شد، شوکت و نـیـروى قـریـش را از آنـان گـرفـت ، و در نـتـیـجـه گـنـاهـانـى کـه رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) در نظر مشرکین داشت پوشانید، و آن جناب را از شر قریش ایمنى داد.

پس مراد از کلمه(ذنب) - و خدا داناتر است - تبعات بد، و آثار خطرناکى است که دعوت آن جناب از ناحیه کفار و مشرکین به بار مى آورد، و این آثار از نظر لغت ذنب است ، ذنـبى است که در نظر کفار وى را در برابر آن مستحق عقوبت مى ساخت ، همچنان که موسى(عـلیـه السلام) در جریان کشتن آن جوان قبطى خود را گناه کار قبطیان معرفى نموده مى گـویـد:(و لهـم عـلى ذنـب فـاخـاف ان یـقـتـلون)ایـن مـعـنـاى گـنـاهـان گـذشـتـه رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)اسـت گـنـاهـانـى کـه قبل از هجرت کرده بود و اما گناهان آینده اش عبارت است از خونهایى که بعد از هجرت از صـنـادیـد قـریـش ریـخت ، و مغفرت خدا نسبت به گناهان آن جناب عبارت است از پوشاندن آنـهـا، و ابطال عقوبت هایى که به دنبال دارد، و آن به این بود که شوکت و بنیه قریش را از آنـان گـرفـت.مـؤ یـد ایـن مـعـنـا جـمله(و یتم نعمته علیک ... و ینصرک اللّه نصرا عزیزا) است .

این آن معنایى است که از آیه ، به ضمیمه سیاق به نظر ما رسید، ولى مفسرین مسلک هاى مختلف دیگرى دارند که هشت نظریه از آنها را در اینجا مى آوریم .

وجود متعددى که در بیان معنى و مفاد آیه فوق گفته شده است

1- مـراد از ذنـب رسـول خـدا گـنـاهـانـى اسـت که آن جناب کرد، و مراد از گناهان گذشته گـناهان قبل از بعثت ، و مراد از گناهان آینده گناهان بعد از بعثت آن حضرت است . بعضى دیگر گفته اند گناهان قبل از فتح مکه و بعد از آن است .
ایـن مـسـلک در صـورتـى صـحیح است که ما صدور معصیت از انبیاء را جائز بدانیم ، و این خلاف دلیل قطعى از کتاب و سنت و عقل است ، چون این ادله بر عصمت انبیاء(علیهم السلام) دلالت دارند که بحثش در جلد دوم این کتاب و جاهایى دیگر گذشت .

علاوه بر این ، اشکال نامربوط بودن آمرزش گناهان با فتح مبین به جاى خود باقى است .

2- مـراد از مـغـفـرت گناهان گذشته و آینده ، مغفرت گناهانى است که قبلا مرتکب شده و آنچه که بعدا مرتکب مى شود. و منظور از مغفرت گناهانى که هنوز مرتکب نشده ، وعده به آن اسـت ، چـون اگـر بـگـویـیـم خـود مـغـفـرت مـنـظـور اسـت ، اشکال مى شود که گناه ارتکاب نشده مغفرت بردار نیست .

اشکال این وجه همان اشکال وجه قبلى است ، علاوه بر اینکه آمرزش گناهان بعدى مستلزم آن اسـت کـه تـکـلیـف از آن جـنـاب بـرداشته شده باشد، و این مخالف نص صریح کلام خداى تـعـالى اسـت ، آن هـم در آیـاتـى بـسـیـار، مـانـنـد آیـه(انا انزلنا الیک الکتاب بالحق فـاعـبـداللّه مـخـلصـا له الدیـن) و آیـه(فـامـرت لان اکـون اول المسلمین) و آیاتى دیگر که سیاقشان استثناء نمى پذیرد.

اشـــکـــال ســـوم : آمــرزش گـنـاهان بطور مطلق لازمه اش جایز بودن ارتکاب گناهان غیرقابل آمرزش همچون شرک به خدا است

علاوه بر اینکه بعضى از گناهان قابل آمرزش نیست ، مانند شرک به خدا، افتراء و دروغ بـر او، اسـتـهزاء به آیات خدا، افساد در زمین ، و هتک محارم . و آیه مورد بحث بطور مطلق فـرمـوده :گناهان آینده ات را آمرزیده ، پس باید این گونه گناهان براى آن جناب جائز بـاشـد، و ایـن مـعـقول نیست که خدا بنده اى از بندگان خود را براى اقامه دینش واصلاح زمـیـن مـبعوث کند آن وقت این پیغمبر، همینکه به نصرت خدا دعوتش ریشه کرد، و خدا او را بر هر چه که خواست غلبه داد، اجازه اش دهد تمامى اوامرش را مخالفت نموده ، آنچه را که بنا کرده ویران سازد و آنچه را که اصلاح کرده تباه کند، و به او بفرماید:هر چه بکنى مـن تـو را مـى آمـرزم و از هـر دروغ و افـتـرائى کـه بـه مـن بـبندى عفو مى کنم ، با اینکه عـمـل آن پـیـغـمـبـر خـود دعـوت و تـبـلیـغ عـمـلىاسـت ، ایـن از نـظـر عـقـل.و امـا از نـظـر قـرآن ، آیـه شـریـفـه(و لو تقول علینا بعض الاقاویل ، لاخذنا منه بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین) صریح در این است که چنین ایمنى به رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) داده نشده .

3- مـراد از مـغـفـرت گـناهان گذشته آن جناب ، گناهان پدر و مادرش آدم و حوا، و مراد از مـغـفـرت گـنـاهـان آیـنـده اش آمـرزش گـنـاهـان امـت و بـه وسـیـله دعـاى آن جـنـاب اسـت . اشکال این وجه همان اشکال وجه قبلى است .
4- ایـن کـلام گـفـتارى است بر حسب فرض ، هر چند که از نظر سیاق به نظر مى رسد کـلامـى تحقیقى باشد نه فرضى ، و معنایش این است که : تا خدا گناهان قدیمى و آینده ات را اگر گناهى داشته باشى بیامرزد. اشکال این وجه این است که خلاف ظاهر آیه است و خلاف ظاهر دلیل مى خواهد که ندارد.
5- این کلام جنبه تعظیم و حسن خطاب دارد و معناى آن(غفر اللّه لک) مى باشد همچنان کـه چـنـیـن خـطـابـى در آیـه(عـفـا اللّه عـنـک لم اذنـت لهـم) آمـده . اشـکـال ایـن وجـه ایـن اسـت کـه در چنین خطابهایى معمولا لفظ دعاء به کار مى برند - اینطور گفته اند.

6-مـراد از ذنـب در حـق رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)ترک اولى است ، یعنى مـخـالفـت اوامـر ارشـادى ، نـه تـمـرد از امـتـثـال تکالیف مولوى ، چون انبیاء با آن درجات قـربـى کـه دارنـد بر ترک اولى مؤ اخذه مى شوند، همانطور که دیگران بر معصیت هاى اصـطلاحى مؤ اخذه مى شوند، همچنانکه معروف است که(حسنات الابرار سیئات المقربین حسنه نیکان نسبت به مقربین گناه شمرده مى شود).

7- وجهى است که جمعى از علماى امامیه آن را پسندیده اند، و آن این است که مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب ، گناهان گذشته امت او، و مراد از گناهان آینده اش گناهانى است کـه امـتش بعدها مرتکب مى شوند و با شفاعت آن جناب آمرزیده مى شود و نسبت دادن گناهان امت به آن جناب عیبى ندارد، چون شدت اتصال آن جناب با امت این را تجویز مى کند.

و ایـن وجـه و وجـه قـبـلى اش از هـمـه اشـکـالات گـذشـتـه سـالم مـى بـاشـنـد، لیـکـن اشـکـال بـى ربـط بـودن مـغـفـرت بـا فـتـح مـکـه یـا حـدیـبـیـه بـه حال خود باقى است .

نظریه سید مرتضى در توجیه غفران نبوت پیامبران

8-پـاسـخـى اسـت کـه از سـیـد مـرتـضـى عـلم الهـدى(رحـمـه اللّه عـلیـه)نـقـل شـده کـه فـرمـوده: کـلمـه(ذنـب)مـصـدر اسـت ، و مـصـدر مـى تـوانـد هـم بـه فـاعـل خـود اضـافـه شـود و هـم بـه مـفـعـول خـود، و در ایـنـجـا کـلمـه(ذنـب) بـه مـفـعول خود اضافه شده ، و مراد از(ذنب)گناهانى است که مردم نسبت به آن جناب روا داشـتـنـد، و نـگـذاشتند آن جناب وارد مکه شود، و مانع از ورود او به مسجد الحرام شدند.و بـنـابـرایـن ، مـعـناى آمرزش این گناه ، نسخ احکام دشمنان آن جناب یعنى مشرکین است ، مى خـواهـد بـفـرماید: خداوند به وسیله فتح مکه و داخل شدنت در آن لکه ننگى که دشمنان مى خواستند به تو بچسبانند زایل مى سازد.

و ایـن وجـه خیلى قریب الماخذ با وجهى است که ما ذکر کردیم ، و عیبى هم ندارد، جز اینکه کمى با ظاهر آیه ناسازگار است .

در جـمـله(لیـغـفـر لک اللّه...)کـه بـعـد از جـمـله(انـا فـتحنا لک فتحا مبینا) قرار گرفته ، التفاتى از تکلم به غیبت به کار رفته ، و شاید وجهش این باشد که از آنجا کـه حاصل مفاد سوره منت نهادن بر پیامبر و مؤ منین بود، به اینکه فتحرا نصیبشان کرد، و آرامـش بـر دلهـایـشان افکند، و یاریشان نمود، و سایر وعده هایى که به ایشان داد، در چـنـیـن زمـیـنـه اى مـنـاسـب بـود نـصـرت دادن بهپیغمبر و مؤ منین را به خدا نسبت دهد، چون نـامـبـردگـان ، غیر خدا را نمى پرستیدند، و مشرکین ، غیر خدا را به این امید که یاریشان کنند و هرگز نمى کردند مى پرستیدند.

و امـا ایـنـکـه چرا این سنت را در آیه اول با تعبیر(نا ما) ادا کرد، و فرمود:(ما براى تـو فـتـح کـردیـم)، براى این بود که تعبیر به(ما) که به عظمت اشعار دارد، با ذکر فتح مناسب تر است و این نکته عینا در آیه(انا ارسلناک شاهدا...) نیز جریان دارد.

(و یـتـم نعمته علیک) - بعضى از مفسرین گفته اند معنایش این است که :نعمت خود را هـم در دنـیا برایت تمام کند، و تو را بر دشمن غلبه داده بلند آوازه ات گرداند و دینت را رونـق بـخـشـد، و هـم در آخـرت تـمام کند و درجه ات را بلند کند. بعضى دیگر گفته اند: یعنى نعمت خود را با فتح مکه و خیبر و طائف بر تو تمام کند.

(و یـهـدیک صراطا مستقیما) - بعضى گفته اند: یعنى تو را بر صراط مستقیم ثابت بـدارد، صـراطـى کـه سـالک خود را به سوى بهشت مى کشاند. بعضى دیگر گفته اند، یعنى : تو را در تبلیغ احکام و اجراى حدود به سوى صراط مستقیم رهنمون شود.

مراد و مقصود از(نصر عزیز) در آیه(ینصرک الله نصرا عزیزا)

(و ینصرک اللّه نصرا عزیزا) - بعضى در معناى نصر عزیز گفته اند:آن نصرتى اسـت کـه هـیـچ جـبـارى عنید و دشمنى نیرومند نتواند کارى به ایشان بکند، و خداى تعالى چـنـیـن نـصـرتـى بـه رسـول اسـلام داد، بـراى ایـنـکـه دیـن او را خـلل نـاپـذیـرتـرین ادیان کرد، و سلطنت او را عظیم ترین سلطنت قرار داد. بعضى گفته انـد:مراد از نصر عزیز، آن نصرى است که در عالم نمونه اش نادر و یا نایاب باشد، و نـصـرت خـداى تـعـالى نـسـبـت بـه پـیـامـبـر اسـلام هـمـینطور بوده. و این معنا با مقایسه حال آن جناب در اول بعثت و با حال او در آخر ایام دعوتش روشن مى شود.

دقـت در سـیاق این دو آیه بر اساس آن معنایى که ما براى آیه(انا فتحنا لک فتحا مبینا لیغفر لک اللّه ما تقدم من ذنبک و ما تاخر) کردیم ، این معنا را به دست مى دهد که مراد از جمله(و یتم نعمته علیک) مقدمه چینى و فراهم شدن زمینه براى تمامیت کلمه توحید است ، منظور این است که خداوند جو و افق را براى یک نصرت عزیز برایت تصفیه مى کند، و مـوانـع آن را بـه وسـیله مغفرت گناهان گذشته و آینده تو(به آن معنایى که ما کردیم) بر طرف مى سازد.

(و یهدیک صراطا مستقیما) - هدایت آن جناب بعد از تصفیه جو براى پیشرفت او، هدایت بـه سـوى صـراط مـسـتـقـیـم اسـت ، چون این تصفیه سبب شد که آن جناب بعد از مراجعت از حـدیـبـیه بتواند خیبر را فتح کند و سلطه دین را در اقطار جزیره گسترش دهد، و در آخر، پیشرفتش به فتح مکه و طائف منتهى گردد.

(و یـنـصـرک اللّه نـصـرا عـزیـزا) -خـداى تـعـالى آن جـناب را نصرت داد نصرتى چـشـمـگـیـر، کـه یـا کـم نظیر و یا بى نظیر بود، چون مکه و طائف را برایش فتح کرد و اسـلام را در سـرزمـیـن جـزیـره گـسـتـرش داد و شـرک را ریـشـه کـن و یـهـود را ذلیـل و نـصـاراى جـزیـره را بـرایـش‍ خاضع و مجوس ساکن در جزیره را برایش تسلیم نـمـود. و خـداى تـعالى دین مردم را تکمیل و نعمتش را تمام نمود و اسلام را برایشان دینى پس ندیده کرد.

مراد از(سیکینت) و انزال آن بر قلوب مؤ منین

هو الذى انزل السکینه فى قلوب المؤ منین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم ...

ظـاهرا مراد از(سکینت) آرامش و سکون نفس و ثبات و اطمینان آن به عقائدى است که به آن ایمان آورده . و لذا علت نزول سکینت را این دانسته که :(یزدادوا ایمانا مع ایمانهم تا ایمانى جدید به ایمان سابق خود بیفزایند). در سابق در بحثى که راجع به سکینت در ذیـل آیـه(ان یـاتـیکم التابوت فیه سکینه من ربکم) کردیم ، گفتیم : این سکینت با روح ایمانى که در جمله(و ایدهم بروح منه) آمده منطبق است .

بـعـضـى گـفـتـه انـد:سـکـیـنـت بـه مـعـنـاى رحـمـت اسـت.بـعـضـى دگـر گـفـتـه انـد: عـقـل اسـت .بـعـضـى آن را بـه وقـار و عـصـمـتى معنا کرده اند که در خدا و رسولش هست.بـعـضـى آن را بـه تـمـایل به سوى دینى که رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)آورده مـعـنـا کـرده انـد.بـعـضـى گـفـتـه انـد:سـکـینت نام فرشته اى است که در قلب مؤ من مـنـزل مـى کـند. بعضى گفته اند: چیزى است که سرى مانند سر گربه دارد. و همه اینها اقاویلى است بدون دلیل .

مراد از(انزال سکینت در قلوب مؤ منین)ایجاد آن است بعد از آنکه فاقد آن بودند، چون بـسـیـار مـى شـود کـه قـرآن کـریـم خـلقـت و ایـجـاد را انـزال مـى خـوانـد، مـثـلا مى فرماید:(و انزل لکم من الانعام ثمانیه ازواج) و نیز(و انزلنا الحدید)، و نیز(و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم)، و اگر خلقت و ایجاد را انزال خوانده ، به این منظور بوده که به علو مبدء آن اشاره کند.

ســـخـــن بـــعـــضى که گفته اند مراد از(انزل) اسکان و قرار دادن است و رد سخن آنان

بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـراد از(انـزال) اسـکـان و قـرار دادن اسـت ، مـى گـویـنـد:(نـزل فـى مـکـان کذا فلانى در فلان مکان نازل شد) یعنى بار و بنه خود را در آنجا پیاده کرد.

لیـکـن ایـن مـعـنـایـى اسـت کـه در کـلام خـداى تـعـالى مـعـهـود نـیـسـت ، و یـا ایـنـکـه مـوارد اسـتـعـمـال کـلمه مذکور در کلام خدا بسیار است در هیچ جا به این معنا نیامده ، و شاید باعث ایـنـکـه آقـایـان را وادار کـرده ایـن مـعـنـا را اخـتـیـار کـنـنـد ایـن بـوده کـه دیـده انـد کـلمـه(انـزال) در آیـه بـا حـرف(فـى) مـتعدى شده ، ولى باید بدانند که آوردن کلمه(فـى)به عنایت کلامیه اى بوده ، یعنى در کلام این معنا رعایت شده که سکینت مربوط بـه دلهـا اسـت ، و در دلهـا مـسـتـقر مى شود، همچنان که در اثر رعایت واقع شدنسکینت در دلهـا، از جـهـت عـلو تـعـبـیـر کـرده بـه(انـزال)، هـم در آیـه مـورد بـحـث و هـم در آیـه(فـانـزل اللّه سـکـیـنـتـه عـلى رسـوله و عـلى المـؤ مـنـیـن) از چـنـین وقوعى تعبیر به انزال کرده است .

و مراد از اینکه فرمود:تا ایمان خود را زیاد کنند، شدت یافتن ایمان به چیزى است ، چون ایـمـان بـهـر چـیـز عـبـارت اسـت از عـلم به آن به اضافه التزام به آن ، به طورى که آثـارشدر عملش ظاهر شود، و معلوم است که هر یک از علم و التزام مذکور، امورى است که شـدت و ضـعـف مـى پـذیـرد، پس ایمان که گفتیم عبارت است از علم و التزام نیزشدت و ضعف مى پذیرد.

پـس مـعـنـاى آیـه ایـن است که : خدا کسى است که ثبات و اطمینان را که لازمه مرتبه اى از مـراتـب روح اسـت در قـلب مـؤ مـن جـاى داد، تـا ایـمـانـى کـه قبل از نزول سکینت داشت بیشتر و کامل تر شود.

گفتارى درباره ایمان و زیاد شدن آن

(بـــیــان ایـنکه ایمان علم و عمل - با هم - است و شدت و ضعف ایمان ناشى از شدت وضعف علم و عمل است)

ایـمان ، تنها و صرف علم نیست ، به دلیل آیات زیر که از کفر و ارتداد افرادى خبر مى دهـد کـه بـا عـلم بـه انـحراف خود کافر و مرتد شدند، مانند آیه(ان الذین ارتدوا على ادبـارهـم مـن بـعـد مـا تـبـیـن لهـم الهـدى) و آیـه(ان الذیـن کـفـروا و صـدوا عـن سبیل اللّه و شاقوا الرسول من بعد ما تبین لهم الهدى) و آیه(و جحدوا بها و استیقنتها انـفـسـهـم) و آیـه(و اضـله اللّه عـلى علم)، پس بطورى که ملاحظه مى فرمایید این آیات ، ارتداد و کفر و جحود و ضلالت را با علم جمع مى کند.

پـس مـعـلوم شـد کـه صـرف عـلم بـه چـیـزى و یـقـیـن بـه ایـنـکـه حـق اسـت ، در حـصـول ایـمـان کـافـى نـیست ، و صاحب آن علم را نمى شود مؤ من به آن چیز دانست ، بلکه بـایـد مـلتـزم به مقتضاى علم خود نیز باشد، و بر طبق موداى علم عقد قلب داشته باشد، به طورى که آثار عملى علم- هر چند فى الجمله -از وى بروز کند، پس کسى که علم دارد بـه اینکه خداى تعالى ، الهى است که جز او الهى نیست ، و التزام به مقتضاى علمش نـیـز دارد، یـعـنـى در مقام انجام مراسم عبودیت خود و الوهیت خدا بر مى آید، چنین کسى مؤ من اسـت ، امـا اگر علم مزبور را دارد، ولى التزام به آن را ندارد، و علمى که علمش را بروز دهـد و از عـبودیتش خبر دهد ندارد چنین کسى عالم هست و مؤ من نیست . و از اینجا بطلان گفتار بعضى که ایمان را صرف علم دانسته اند، روشن مى شود به همان دلیلى که گذشت .

و نـیـز بـطـلان گـفـتـار بـعـضـى کـه گـفـتـه انـد: ایـمـان هـمـان عمل است ، چون عمل با نفاق هم جمع مى شود، و ما مى بینیم منافقین که حق برایشان ظهورى علمى یافته ، عمل هم مى کنند، اما در عین حال ایمان ندارند.

و چـون ایـمان عبارت شد از علم به چیزى به التزام به مقتضاى آن ، به طورى که آثار آن عـلم در عمل هویدا شود، و نیز از آنجایى که علم و التزام هر دو از امورى است که شدت و ضـعـف و زیـادت و نـقـصـان مـى پـذیـرد، ایـمـان هـم کـه از آن دو تـاءلیـف شـده قـابـل زیـادت و نـقـصـان و شـدت و ضـعـف است ، پس اختلاف مراتب و تفاوت درجات آن از ضروریاتى است که به هیچ وجه نباید در آن تردید کرد.

ایـن آن حـقـیـقـتـى اسـت کـه اکـثـر عـلمـاء آن را پـذیـرفـتـه انـد، و حـق هـم هـمـیـن اسـت ، دلیل نقلى هم همان را مى گوید، مانند آیه مورد بحث که مى فرماید:(لیزدادوا ایمانا مع ایـمـانـهـم) و آیـاتـى دیـگـر. و نـیـز احـادیـثـى کـه از ائمـه اهل بیت(علیهم السلام) وارد شده ، و از مراتب ایمان خبر مى دهد.
ســـخـــن کـــســـانـــى کـــه گـــفـــتـــه انـــد: ایـــمـــان شـــدت و ضـعـف نـمـى پـذیـرد وعمل ربطى به ایمان ندارد و بیان ضعف و بى پایگى این سخن

ولى در مـقابل این اکثریت عده اى هستند - مانند ابو حنیفه و امام الحرمین و غیر آن دو -که مـعـتـقـدنـد ایـمـان شـدت و ضـعـف نـمـى پـذیرد و استدلال کرده اند به اینکه ایمان نام آن تصدیقى است که به حد جزم و قطع رسیده باشد و جزم و قطع کم وزیاد بردار نیست ، و صاحب چنین تصدیقى اگر اطاعت کند، و یا گناهان را ضمیمه تصدیقش سازد، تصدیقش تـغـیـیـر نـمـى کـنـد.آنـگـاه آیـاتـى کـه خـلاف گـفـتـه آنـان را مـى رسـانـد تاءویل کرده گفته اند: منظور از زیادى و کمى ایمان زیادى و کمى عددى است ، چون ایمان در هر لحظه تجدید مى شود، و در مثل پیامبر ایمانهایش پشت سر هم است ، و آن جناب حتى یـک لحـظـه هم از برخورد با ایمانى نو فارغ نیست ، به خلاف دیگران که ممکن است بین دو ایمانشان فترتهاى کم و زیادى فاصله شود.

پـس ایـمـان زیـاد یـعـنـى ایـمـانـهـایـى کـه فـاصـله در آنها اندک است ، و ایمان کم یعنى ایمانهایى که فاصله در بین آنها زیاد است .
و نـیـز ایمان یک کثرت دیگر هم دارد و آن کثرت چیزهایى است که ایمان متعلق به آنها مى شود، و چون احکام و شرایع دین تدریجا نازل مى شده ، مؤ منین هم تدریجا به آنها ایمان پـیـدا مى کردند، و ایمانشان هر لحظه از نظر عدد بیشتر مى شده ، پس مراد از زیاد شدن ایمان ، زیاد شدن عدد آن است .

بیان ضعف و بى پایگى این سخن

ولى ضـعـف ایـن نـظـریـه بـسـیـار روشـن اسـت.امـا ایـنـکـه اسـتـدلال کـردنـد کـه(ایـمـان نـام تـصـدیـق جـزمـى اسـت) قبول نداریم ، براى اینکه اولا گفتیم که ایمان نام تصدیق جزمى تواءم با التزام است ، مگر آنکه مرادشان از تصدیق ، علم به التزام باشد. و ثانیا اینکه گفتند(این تصدیق زیـادى و کـمـى نـدارد)ادعـایـى اسـت بـدون دلیـل ، بـلکـه عـیـن ادعـاء را دلیـل قـرار دادن اسـت ، و اساسش هم این است که ایمان را امرى عرضى دانسته ، و بقاء آن را بـه نـحـو تـجـدد امـثال پنداشته اند، و این هیچ فایده اى براى اثبات ادعایشان ندارد، بـراى ایـنـکـه ما مى بینیم بعضى از ایمانها هست که تندباد حوادث تکانش نمى دهد،و از بـیـنـش نـمـى بـرد، و بـعـضـى دیـگـر را مـى بـیـنـیـم کـه بـه کـمـتـریـن جـهـت زایـل مـى شـود، و یـا بـا سست ترین شبهه اى که عارضش مى شود از بینمى رود، و چنین اخـتـلافـى را نـمـى شـود بـا مـسـاءله تـجـدد امـثـال و کـمـى فـتـرت هـا و زیـادى آن ، تـعـلیـل و تـوجـیـه کـرد، بـلکه چاره اى جز این نیست که آن را مستند به قوت و ضعف خود ایمان کنیم ، حال چه اینکه تجدد امثال را هم بپذیریم یا نپذیریم .

عـلاوه بـر ایـن ، مـسـاءله تـجـدد امـثـال در جـاى خـود باطل شده .

و ایـنـکه گفتند(صاحب تصدیق ، چه اطاعت ضمیمه تصدیقش کند و چه معصیت ، اثرى در تـصـدیـقـش نمى گذارد) سخنى است که ما آن را نمى پذیریم ، براى اینکه قوى شدن ایمان در اثر مداومت در اطاعت ، و ضعیف شدنش در اثر ارتکاب گناهان چیزى نیست که کسى در آن تـردیـد کـنـد، و هـمـیـن قوت اثر و ضعف آن کاشف از این است که مبدء اثر قوى و یا ضـعـیـف بـوده ، خـداى تـعـالى هـم مـى فـرمـایـد:(الیـه یـصـعـد الکـلم الطـیـب و العـمـل الصـالح یـرفـعـه) و نـیـز فـرموده :(ثم کان عاقبه الذین اساوا السواى ان کذبوا بایات اللّه و کانوا بها یستهزون).

و امـا ایـنـکـه آیـات داله بـر زیـاد و کـم شـدن ایـمـان را تـاءویـل کـردنـد، تـاءویـلشـان درسـت نـیـسـت ، بـراى ایـنـکـه تـاءویـل اولشـان ایـن بـود کـه ایـمـان زیاد، آن ایمانهاى متعددى است که بین تک تک آنها فـتـرت و فـاصله زیادى نباشد، و ایمان اندک ایمانى است که عددش کم و فاصله بین دو عـدد از آنـهـازیـاد بـاشـد، و ایـن تـاءویـل مـسـتـلزم آن اسـت کـه صـاحـب ایـمـان انـدک در حال فترت هایى که دارد کافر و در حال تجدد ایمان مؤ من باشد، و این چیزى استکه نه قـرآن بـا آن سـازگـار اسـت و نـه در سـراسـر کلام خدا چیزى که مختصر اشعارى به آن داشته باشد دیده مى شود.

و اگـر خـداى تـعـالى فرموده:(و ما یومن اکثرهم باللّه الا و هم مشرکون) هر چند ممکن است به دو احتمال دلالت کند، یکى اینکه ایمان خودش شدت و ضعف بپذیرد - که نظر ما هـمـین است - و یکى هم اینکه چنین دلالتى نداشته باشد، بلکه دلالت بر نفى آن داشته بـاشد. الا اینکه دلالت اولیش قوى تر است ، براى اینکه مدلولش این است که مؤ منین در عـین حال ایمانشان ، مشرکند، پس ‍ ایمانشان نسبت به شرک ، محض ایمان است ، و شرکشان نسبت به ایمان محض شرک است ، و این همان شدت و ضعف پذیرى ایمان است .

و تاءویل دومشان این بود که زیادى و کمى ایمان و کثرت و قلت آن بر حسب قلت و کثرت احـکـام نـازله از نـاحـیـه خـدا اسـت ، و در حـقـیـقـت صـفـتـى اسـت مـربـوط بـه حـال مـتعلق ایمان ، و علت زیادى و کمى ، ایمان است نه خودش.و این صحیح نیست ، زیرا اگـر مـراد آیـه شـریـفـه(لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم)این بود، جا داشت این نتیجه را نـتـیـجـه تـشـریـع احـکـامـى زیـاد قـرار بـدهـد، نـه نـتـیـجـه انزال سکینت در قلوب مؤ منین- دقت فرمایید.

ســـخـــن بـعـضى از مفسرین درباره زیادت ایمان در آیه(لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم)

بـعـضـى دیـگر زیادت ایمان در آیه را حمل بر زیادى آثار آن که همان نورانیت قلب است کـرده انـد. ایـن وجـه نـیـز خـالى از اشـکـال نـیست ؛ چون کمى و زیادى اثر بخاطر کمى و زیـادى مـؤ ثـر است ، و معنا ندارد ایمان قبل از سکینت که با ایمان بعد از سکینت از هر جهت مساوى است ، اثر بعد از سکینتش بیشتر باشد.

بـعـضـى هـم گـفته اند: ایمانى که در آیه شریفه کلمه(مع) بر سرش در آمده ایمان فطرى است ، و ایمان قبلیش ایمان استدلالى است ، و معناى جمله این است :ما بر دلهایشان سـکـیـنـت نازل کردیم تا ایمانى استدلالى بر ایمان فطرى خود بیفزایند.این توجیه هم درسـت نـیـسـت ، بـراى ایـنـکه هیچ دلیلى نیست که بر آن دلالت کند.علاوه بر این ، ایمان فـطـرى هـم ایـمـانـى اسـتـدلالى اسـت ، و مـتـعـلق عـلم و ایـمـان بـه هـر حال امرى نظرى است نه بدیهى.

بـعـضـى دیـگر- مانند فخر رازى - گفته اند:نزاع در اینکه آیا ایمان زیادت و نقص مـى پـذیـرد یـا نـه ، نـزاعـى اسـت لفـظـى ، آنـهـایـى کـه مـى گـویـنـد نـمـى پـذیـرد، اصـل ایـمان را مى گویند، یعنى تصدیق را؛ و درست هم مى گویند، چون تصدیق زیاده و نـقـصـان نـدارد و مـراد آنـهـایـى کـه مـى گـویـنـد:مـى پـذیـرد، مـنـظـورشـان سـبـب کـمـال ایـمـان اسـت ، یـعـنـى اعـمـال صـالح کـه اگـر زیـاد بـاشـد ایـمـان کامل مى شود، و الا نه ، و درست هم هست ، و شکى در آن نیست .

لیـکـن ایـن حـرف بـه سـه دلیـل بـاطـل اسـت : اول ایـنـکـه خـلط اسـت بـیـن تـصـدیـق و ایـمـان ، و حال آنکه گفتیم ایمان صرف تصدیق نیست ، بلکه تصدیق با التزام است .

و دوم ایـنـکـه ایـن نـسـبـتـى کـه بـه دسـتـه دوم داد کـه مـنـظـورشـان شـدت و ضـعـف اصـل ایـمـان نـیـسـت بلکه اعمالى است که مایه کمال ایمان است ، نسبتى است ناروا، براى اینکه این دسته شدت و ضعف را در اصل ایمان اثبات مى کنند، و معتقدند که هر یک از علم و التزام به علم که ایمان از آن دو مرکب مى شود، داراى شدت و ضعف است .

سوم اینکه پاى اعمال را به میان کشیدن درست نیست ، زیرا نزاع در یک مطلب غیر از نزاع در اثـرى اسـت کـه بـاعـث کـمـال آن شـود، و کـسـى در ایـن کـه اعـمـال صـالح و طـاعـات ، کـم و زیـاد دارد، و حـتـى بـا تـکـرار یـک عمل زیاد مى شود نزاعى ندارد.

معناى اینکه فرمود: جنود آسمانها و زمین از آن خدا است

(و لله جـنود السموات و الارض) - کلمه(جند)به معناى جمع انبوهى از مردم است کـه غـرضـى واحـد، آنـان را دور هـم جـمـع کـرده باشد، و به همین جهت به لشکرى که مى خواهند یک ماءموریت انجام دهند(جند) گفته مى شود. و سیاق آیه شهادت مى دهد که مراد از جنود آسمانها، و زمین ، اسبابى است که در عالم دست در کارند، چه آنهایى که به چشم دیـده مى شوند، و چه آنهایى که دیده نمى شوند. پس این اسباب واسطه هایى هستند بین خداى تعالى و خلق او، و آنچه را که او اراده کند اطاعت مى کنند، و مخالفت نمى ورزند.

و آوردن جـمـله مـورد بـحـث بـعـد از جـمـله(هـو الذى انـزل السـکـیـنـه...)بـراى ایـن است که دلالت کند بر اینکه همه اسباب و عللى که در عـالم هـسـتـى اسـت از آن خدا است ، پس او مى تواند هر چه را بخواهد به هر چه که خواست بـرسـانـد، و چـیـزى نـیست که بتواند بر اراده او غالب شود، براى اینکه مى بینیم زیاد شدن ایمان مؤ منین را به انزال سکینت در دلهاى آنان مستند مى کند.

(و کان اللّه علیما حکیما) - یعنى خدا جانبى منیع دارد، به طورى که هیچ چیزى بر او غـالب نمى شود. و در عملش متقن و حکیم است و هیچ عملى جز به مقتضاى حکمتش نمى کند. و ایـن جـمـله بیانى است تعلیلى براى جمله(و لله جنود السموات و الارض) همچنان که بـیـان تـعلیلى براى جمله(هو الذى انزل السکینه ...) نیز هست . پس گویا فرموده :سـکـیـنـت را بـراى زیـاد شـدن ایـمـان مـؤ مـنـیـن نـازل کـرد، و مـى تـوانـد نـازل کـنـد، چون تمامى اسباب آسمانها و زمین در اختیار او است ، چون او عزیز و حکیم على الاطلاق است .

لیدخل المؤ منین و المؤ منات جنات تجرى من تحتها الانهار...

ایـن آیه تعلیلى دیگر براى انزال سکینت در قلوب مؤ منین است ، البته تعلیلى است به حسب معنا، همچنان که جمله(لیزدادوا ایمانا) تعلیلى است به حسب لفظ، گویا فرموده :اگـر مـؤ منین را اختصاص داد به سکینت و دیگران را از آن محروم کرد، براى این بود که ایـمـان آنـان اضـافـه شـود.و حـقـیـقـت ایـن اضـافـه شـدن ایـن اسـت کـه آنـان را داخـل بـهـشـت و کـفـار را داخـل دوزخ کـنـد. پـس جـمـله(لیـدخـل) یـا بدل از جمله(لیزدادوا...) است ، و یا عطف بیان آن .

و در ایـنـکـه مـتـعـلق لام در(لیـدخـل) چـیـسـت ؟ مـفـسـریـن اقـوال دیـگـرى دارنـد، مثل اینکه متعلق باشد به جمله(فتحنا) یا جمله(یزدادوا) یا بـه هـمـه مـطـالب قـبـل و از ایـن قـبـیـل اقـوالى کـه فـایـده اى در نقل آنها نیست .
و اگـر مؤ منات را در آیه ، ضمیمه مؤ منین کرد براى این است که کسى توهم نکند بهشت و تکفیر گناهان مختص مردان است ، چون آیه در سیاق سخن از جهاد است ، و جهاد و فتح بدست مـردان انـجـام مى شود، و به طورى که گفته اند: در چنین مقامى اگر کلمه مؤ منات را نمى آورد، جاى آن توهم مى بود.
و ضـمـیـر در(خالدین) و در(یکفر عنهم سیئاتهم) هم به مؤ منین برمى گردد و هم به مؤ منات و اگر تنها ضمیر مذکر آورد به خاطر تغلیب است .
و جـمـله(و کـان ذلک عـنـد اللّه فـوزا عـظـیـمـا) بـیـان ایـن مـعـنـا اسـت کـه دخـول در چـنـین حیاتى سعادت حقیقى است ، و شکى هم در آن نیست ؛ چون نزد خدا هم سعادت حقیقى است و او جز حق نمى گوید.

و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات ...

ایـن جـمـله عـطـف اسـت بـر جـمـله(یدخل)، به همان معنایى که گذشت .و اگر منافقین و مـنـافـقات را قبل از مشرکین و مشرکات آورد، براى این است که خطر آنها براى مسلمانان از خـطـر ایـنـهـا بـیـشـتـر اسـت ، و چـون عـذاب اهـل نـفـاق سـخـت تـر از عـذاب اهـل شـرک اسـت ، هـمـچـنـان کـه فـرمـود:(ان المـنـافـقـیـن فـى الدرک الاسفل من النار منافقین در پایین ترین نقطه آتش قرار دارند).

(الظـانـیـن بـاللّه ظـن السـوء) - کـلمه(سوء) - به فتحه سین و سکون واو - مصدر و به معناى قبح است ، به خلاف کلمه(سوء) - به ضم سین -که اسم مصدر اسـت ، و ظـن سـوء هـمـان اسـت کـه خـیـال مـى کـردنـد خـدا نـمـى تـوانـد رسول خود را یارى کند. بعضى هم گفته اند: ظن سوء اعم از آن و از سایر پندارهاى زشت از قبیل شرک و کفر است .

(عـلیـهـم دائره السـوء) - نفرینى است بر منافقین ، و یا حکمى است که خداى تعالى عـلیـه آنـان رانـده . مـى فـرمـاید: به زودى گردونه بلاء که مى گردد تا هر که را مى خواهد هلاک و عذاب کند، بر سرشان بچرخد، و یا به زودى مى چرخد.
(و غـضـب اللّه عـلیـهـم و لعـنـهم و اعدلهم جهنم) - این جمله عطف است بر جمله(علیهم دائره ...)، و جـمـله(و سـاءت مـصیرا) بیان بدى بازگشت گاه آنان است ، همچنان که جـمـله(و کـان ذلک عـنـد اللّه فـوزا عـظـیـمـا) در آیـه قـبـلى بـیـان خـوبى بازگشتگاه اهل ایمان بود.

و لله جنود السموات و الارض

مـعـنـاى ایـن جـمـله در سـابـق گـذشـت ، و ظـاهـرا مـى خـواهـد مـضـمـون دو آیـه را تعلیل کند، یعنى آیه(لیدخل المؤ منین و المؤ منات ... و اعدلهم جهنم)، طبق همان بیانى کـه در نـظـیـر ایـن آیـه کـه مـسـاءله انـزال سـکـیـنـت در قـلوب مـؤ مـنـیـن را تعلیل مى کرد آوردیم .
بـعـضـى از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد: مـضـمون این جمله تنها مربوط به آیه اخیر است ، پس تهدیدى است براى منافقین و مشرکین ، و مى فرماید: شما در قبضه قدرت خدا هستید، و خدا از شما انتقام خواهد گرفت . ولى وجه اول روشن تر است .

بحث روایتى

روایـــتـــى پـــیـــرامـــون مـــاجـــراى صـــلح حـــدیـــبـــیـــه و نـزول آیـات :(انـا فـتـحـنـا لک فتحامبینا...)

در تـفـسـیـر قـمـى در ذیـل جمله(انا فتحنا لک فتحا مبینا) مى گوید:پدرم از ابن ابى عـمـیـر از ابـن سـنـان از امـام صـادق(عـلیـه السـلام)روایـت کـرده کـه فـرمـود:سـبـب نـزول ایـن آیـه و ایـن فـتـح چـنـان بـود کـه خـداى عـزّوجـلّ رسـول گـرامـى خـود را در رؤ یـا دسـتـور داده بـود کـه داخـل مـسـجـدالحـرام شـود ودر آنـجـا طـواف کـنـد، و بـا سـر تـراشـان سـر بـتـراشـد. و رسـول خـدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) این مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستور داد تا با او خارج شوند.

هـمـیـن کـه بـه ذو الحـلیفه(مسجد شجره) رسیدند، احرام عمره بسته ، و قربانى با خود حـرکـت دادنـد، رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) هم شصت و شش قربانى با خود حـرکـت داد، در حـالى کـه بـه احـرام عـمـره تـلبـیـه گـفـتـنـد، و قـربـانـیـان خـود را بـا جل و بى جل حرکت دادند.

از سـوى دیـگر وقتى قریش شنیدند که آن جناب به سوى مکه روان شده ، خالد بن ولید را بـا دویـسـت سـواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب کمین بگیرد، و منتظررسیدن آن جناب باشد. خالد بن ولید از راه کوهستان پا به پاى لشکر آن جناب مى آمد. در این بین رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)و اصـحـابـش بـه نـمـاز ظـهـر ایـسـتـادنـد، بـلال اذان گـفـت ، و رسـول خـدا(صـلى اللّه علیه و آله وسلّم) به نماز ایستاد. خالد بن ولیـد به همراهان خود گفت :اگر همین الان به ایشان که سرگرم نمازند بتازیم همه را از پـاى در خـواهـیـم آورد.چـون من مى دانم که ایشان نماز را قطع نمى کنند، و لیکن بهتر اسـت که در این نماز حمله نکنیم ، صبر کنیم تا نماز دیگرشان برسد که از نور چشمشان بـیـشـتـردوسـتـش مـى دارنـد، هـمـیـن کـه داخـل آن نـمـاز شـدنـد حـمـله مـى کـنـیـم در ایـن بین جـبـرئیـل بـر رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)نـازل شـد، و دسـتـور نـمـاز خـوف را آورد کـه مـى فـرمـاید:(فاذا کنت فیهم فاقمت لهم الصلاه ...).

امـام صـادق(عـلیـه السـلام)مـى فـرمـایـد: فـرداى آن روز رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)به حدیبیه رسید، و آن جناب در بین راه اعرابى را کـه مـى دید دعوت مى کرد تا به آن جناب بپیوندند، ولى احدى به وى نپیوست ، و از در تـعـجـب مـى گـفـتـنـد:آیـا مـحـمـد و اصـحـابـش انـتـظـار دارنـد داخـل حـرم شـونـد بـا ایـنـکـه قـریـش بـا ایـشـان در داخـل شـهـرشـان نـبـرد کـرده و بـه قتلشان رساندند و ما یقین داریم که محمد و اصحابش هرگز به مدینه برنمى گردند....

روایتى از ابن عباس در شر واقعه صلح حدیبیه

و در مـجـمـع البـیـان از ابـن عـبـاس روایـت کـرده کـه:گـفـت رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)بـه عزم مکه بیرون آمد، همین که به حدیبیه رسید شترش ایستاد، و هر چه به حرکت وادارش کرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانو بـه زمـیـن زد. اصـحابش پیشنهاد کردند ناقه را بگذار و برویم ، فرمود:آخر این حیوان چـنـیـن عـادتى نداشت ، قطعا همان خدا که فیل(ابرهه) را از حرکت بازداشت ، این حیوان را بازداشته .

آنـگـاه عـمـر بـن خـطـاب را احـضـار کـرد تـا او را بـه سـوى مـکـه بـفـرسـتـد، تـا از اهـل مـکـه اجـازه ورود بـه مکه را بگیرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام داده قـربـانـیـش را ذبـح کـند.عمر عرضه داشت من در مکه یک دوست دلسوز ندارم ، و از قریش بـیـمـنـاکـم ، چون خودم با آنان دشمنم ، و لیکن به نزد مردى راهنمایى مى کنم که در مکه خـواهـاندارد، و در نـظـر اهـل مـکـه عـزیـزتـر از مـن اسـت ، و او عـثـمـان بـن عـفـان اسـت. رسـول خـدا(صـلّى اللّه علیه و آله وسلّم) تصدیق کرد. لاجرم عثمان را احضار نموده نزد ابى سفیان و اشراف مکه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پیامبر به منظور جنگ نیامده ، بلکه تنها منظورش زیارت خانه خدا است ، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسیار بزرگ اسـت .قـریـش وقـتـى عـثـمـان را دیـدنـد نـزد خـود نـگـه داشـتـنـد، و نـگـذاشـتـنـد نـزد رسول برگردد.

از سـوى دیگر به رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) و به مسلمانان رساندند که عـثـمـان کشته شده ، فرمود: حال که چنین ا