background
وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُو مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لَا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَهُمْ عَنْ دُعَائِهِمْ غَافِلُونَ
و كيست گمراه‌تر از آن كس كه به جاى خدا كسى را مى‌خواند كه تا روز قيامت او را پاسخ نمى‌دهد، و آنها از دعايشان بى‌خبرند؟
آیه 5 سوره الْأَحْقَاف

بیان آیات

غرض و مفاد کلى سوره مبارکه احقاف

غـرض ایـن سـوره انـذار مـشـرکـیـنـى اسـت کـه دعـوت بـه ایـمـان بـه خـدا و رسول و معاد را رد مى کردند.و این انذار مشتمل است بر عذاب الیم براى کسانى که آن را انـکـار نـمـوده ، از آن اعـراض کـنـند، و به همین جهت این سوره با اثبات معاد آغاز شده ، مى فرماید:(ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما الا بالحق)و تا آخر سوره همین مطلب را مـکـررا خـاطـرنـشان ساخته ، یک جا مى فرماید(و اذا حشر الناس ...)، جاى دیگر مى فـرمـایـد(و الذى قـال لوالدیه اف لکما اتعداننى ان اخرج ...)، و باز جاى دیگر مى فـرمـایـد(و یـوم یعرض ‍ الذین کفروا على النار اذهبتم طیباتکم ...) و نیز مى فرماید(و یوم یعرض الذین کفروا على النار الیس هذا بالحق ...) و در آخر سوره مى فرماید:(کانهم یوم یرون ما یوعدون لم یلبثوا الا ساعه من نهار بلاغ ...).

و در این آیات احتجاج بر یگانگى خدا و بر نبوت نیز شده ، و اشاره اى هم به هلاکت قوم هـود و قـریه هاى پیرامون مکه رفته است ، و به این وسیله مردم را انذار مى کند.و نیز از آمـدن چـنـد نـفـر از طـائفه جن نزد رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) خبر مى دهد که بـعد از شنیدن آیاتى از قرآن به آن جناب ایمان آورده ، به نزد قوم خود بازگشتند، تا ایشان را انذار کنند.

و تـمـام ایـن سـوره - بـه جـز دو آیـه - در مـکـه نـازل شـده و در آن دو آیـه اخـتـلاف کـرده انـد کـه - ان شـاء اللّه - بـه زودى در بـحث روایـتـى بـه آن اخـتـلاف اشـاره خـواهـیم کرد، و آن دو آیه عبارت است از آیه(ام یقولون افتریه ...)، و آیه(قل ارایتم ان کان من عند اللّه ...).

حم - تنزیل الکتاب من اللّه العزیز الحکیم

تفسیر این آیه گذشت .

مـا خـلقـنـا السـمـوات و الارض و مـا بـیـنـهـمـا الا بـالحـق و اجل مسمى ...

مـنـظـور از(سـمـاوات و ارض و مـا بین آن دو) مجموع عالم محسوس بالا و پایین است . و حـرف(بـاء) در کـلمـه(بـالحـق)بـاى مـلابـسـت اسـت. و مـراد از(اجـل مـسـمـى)نـقـطـه انـتـهـاى وجـود هـر چیز است ، و مراد از آن نقطه در آیه شریفه ، اجـل مسماى براى مجموعه عالم است و آن روز قیامت است که در آن روز آسمان مانند طومار در هم پیچیده گشته ، و زمین به زمینى دیگر مبدل مى شود و خلایق براى واحد قهار ظهور مى کند.

و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:ما عالم مشهود را با همه اجزاى آن ، چه آسمانى و چه زمینى ، نـیـافـریـدیـم مـگـر بـه حـق ، یعنى داراى غایت و هدفى ثابت ، و نیز داراى اجلى معین که وجـودش از آن تـجـاوز نـمـى کند، و چون داراى اجلى معین است قهرا در هنگام فرا رسیدن آن اجـل فـانى مى شود، و همین فانى شدنش هم هدف و غایتى ثابت دارد، پس بعد از این عالم عـالمـى دیگر است که آن عبارت است از عالم بقاء و معاد موعود. و در معناى(به حق بودن خلقت) در سابق مکررا سخن به میان آمد.

(و الذیـن کـفـروا عـمـا انذروا معرضون) - مراد از(الذین کفروا)مشرکین است ، به دلیـل آیـه بـعـدى کـه مـى فرماید:(قل ارایتم ما تدعون من دون اللّه).و لیکن از ظاهر سیاق بر مى آید که مراد از کفر آنان ، تنها کفر به معاد است ، نه کفر به یگانگى خدا و سـایـر عـقـائد بـاطـله آنان. و کلمه(ما) در(عما) مصدریه ، و یا موصوله است ، اما احـتمال دوم با سیاق سازگارتر است در نتیجه معناى جمله چنین مى شود: و مشرکین که منکر معادند از آنچه انذار مى شوند(یعنى از روز قیامت ، و عذاب الیمى که در آن روز مخصوص ‍ مشرکین به خداست) اعراض مى کنند، و روى برمى گردانند.

قل ارایتم ما تدعون من دون اللّه ...

احتجاج علیه پرستش بت ها و معبودهاى زمینى

کـلمـه(ارایـتـم)بـه مـعـنـاى(مـرا خـبـر دهـیـد) است . و مراد از آنچه به جاى خدا مى خـوانـدند همان بت هایى است که مى پرستیدند، و از آنها حاجت مى طلبیدند.و اگر ضمیر مـخـصـوص بـه عقلاء را به آنها برگردانید، با اینکه سنگ و چوب بودند، بدین مناسبت است که مشرکین کارهاى عقلاء را به آنها نسبت مى دادند. و هر چند گفتیم منظور بت ها است ، لیکن حجتى که در آیه اقامه شده ، شامل همه معبودهاى دروغین مى شود.

(ارونـى مـا ذا خـلقـوا مـن الارض) - کـلمـه(ارونـى) نیز به همان معناى(مرا خبر دهـیـد) است . و کلمه(ما) اسم استفهام است . و کلمه(ذا) زائد است و مجموع(ماذا) مفعول(خلقوا) است . و کلمه(من الارض) متعلق بدانست .
(ام لهـم شـرک فـى السـمـوات) - یعنى چه شرکتى در خلقت آسمانها دارند. چون در آیـه شـریـفه از این سؤ ال مى کند که خدایان شما در همه آسمانها و زمین چه موجودى خلق کرده اند.
توضیح اینکه : مشرکین هر چند خلقت هیچ موجودى را به خدایان خود نسبت نمى دادند، بلکه تـنـهـا تدبیر را به آنها مستند مى کردند و خلقت را خاص خدا مى دانستند، همچنان که خداى تـعـالى در ایـن باره فرموده :(و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن اللّه) و نیز فرموده :(و لئن ساءلتهم من خلقهم لیقولن اللّه).
و لیکن از آنجایى که خلقت از تدبیر جدا نیست ، لاجرم این نکته باعث شده آنکه مدبر است سـهـمـى از خـلقـت هـم داشـته باشد، و بدین جهت به پیامبر گرامى خود دستور مى دهد: از ایشان از سهم خدایشان بپرسد که چقدر از خلقت آسمانها و یا زمین سهم دارند، پس تدبیر در عالم بدون خلقت معنا ندارد.
(ائتونى بکتاب من قبل هذا او اثاره من علم ان کنتم صادقین) - کلمه(هذا) اشاره به قـرآن اسـت . و مـراد از آوردن کـتـابـى قـبـل از قـرآن ، آوردن کـتـابـى آسـمـانـى از قـبـیـل تـورات اسـت که از ناحیه خدا نازل شده باشد، و در آن از شرکت خدایان مشرکین در خلقت آسمانها و زمین خبر داده باشد.

معناى واژه(اثاره) و مفاد آیه با توجه به معناى آن

و کـلمـه(اثـاره) -بـه طـورى کـه راغـب گـفـتـه-مـصـدر و بـه مـعـنـاى نـقـل و روایـت اسـت.وقـتـى مـى گـویـیم(اثرت العلم) معنایش این است که من آن علم را روایـت کـردم . و مـصـدر ایـن فعل همان طور که(اثاره) مى آید(اثر) و(اثره)نـیـز مـى آیـد.و اصـل مـعـنـاى این واژه پیروى و دنبال کردن جاى پاى کسى بوده بنا به گـفـتـه وى کـلمـه(اءثـاره)هـر چـنـد مـصـدر اسـت ، امـا مـصـدر بـه مـعـنـاى مـفـعـول-یـعـنـى مـاءثـور-اسـت یـعـنـى:عـلمـى کـه نـقـل و روایـت شـده باشد و ثابت کند که خدایان مشرکین در خلقت قسمتى از آسمانها و زمین شریک خدا هستند. ولى غالب مفسرین کلمه مذکور را به معناى(بقیه) معنا کرده اند. این معنا هم قریب به همان معناى سابق است .

و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:اگـر راسـت مـى گـویـیـد، بـراى مـن از کـتـابـهـاى آسمانى قـبـل از قـرآن دلیـلى بـیـاوریـد کـه دلالت کـنـد بر اینکه خدایان شما در خلقت قسمتى از آسـمـانـهـا و یـا خـلقـت قـسمتى از زمین شرکت دارند. و اگر کتابى آسمانى نمى آورید حد اقل دلیل علمى منقولى - و یا بقیه اى از علم موروثى خود - بیاورید که این ادعاى شما را اثبات کند.

و من اضل ممن یدعوا من دون اللّه من لا یستجیب له الى یوم القیمه ...

اسـتـفـهـام در ایـن آیـه انـکـارى اسـت . و اگـر مـستجاب نشدن دعاى مشرکین را به روز قیامت تـحـدیـد کـرده بـدیـن جـهـت اسـت کـه روز قـیـامـت اجـل مـسـمـى و مـعـیـن شـده دنـیـا اسـت ، و محل دعوت تنها دنیا است ، و بعد از قیام قیامت دیگر دنیایى نیست .

(و هم عن دعائهم غافلون) -این جمله یکى دیگر از صفات آلهه مشرکین است ، که بعد از صـفـت دیـگـر آنـهـا، یـعـنـى مـسـتـجـاب نـکـردن ، ذکـر شـده ، نـه ایـنـکـه تـعـلیـل مـسـتـجـابنـکـردن بـاشـد، بـراى ایـنـکـه مـسـتـجـاب نـکـردن بـت هـا مـعـلول ایـن است که بت ها نه مالک پرستندگان خود هستند، و نه مالک چیزى از امور آنان ، هـمـچـنـان کـه خـداى تـعـالى فرموده:(قل اتعبدون من دون اللّه ما لا یملک لکم ضرا و لا نفعا).

پس همان طور که گفتیم ، جمله مورد بحث صفتى است اضافه بر صفت قبلى ، تا مقدمه اى بـاشـد براى آیه بعدى که مى فرماید: در قیامت دشمن این آلهه مى شوند، و به عبادتى کـه بـراى آنـها کردند کافر مى گردند.پس مشرکین که در دنیا دست دعا به سوى بت ها دراز مـى کـردنـد، روز قـیـامـت مـى فـهـمـنـد کـه بـت هـا از دعـاى آنـهـا غافل بوده اند و آن وقت دشمن آنها شده ، به پرستش آنها کافر مى شوند.

از آیـه شـریفه برمى آید که تمامى موجودات حتى جمادات هم حیات و شعور دارند، براى ایـنـکـه بـت ها از جماداتند، و آیه شریفه نسبت غفلت به آنها داده ، و غفلت از خواص موجود داراى شعور است ، و بر وصفى اطلاق مى شود که داشتن شعور شاءن موصوفش ‍ باشد.

و اذا حشر الناس کانوا لهم اعداء و کانوا بعبادتهم کافرین

کـلمـه(حشر) به معناى آن است که چیزى را به زور از جاى خود بیرون کنى ، و منظور از آن در ایـنجا مبعوث کردن مردم از قبورشان ، و سوق دادن آنها به سوى محشر است ، که درآن روز آلهه آنان دشمنشان شده ، و به شرک آنان کافر گشته ، از ایشان بیزارى مى جـویـنـد، هـمـچـنان که آیه(تبرانا الیک ما کانوا ایانا یعبدون) و آیه(فکفى بالله شهیدا بیننا و بینکم ان کنا عن عبادتکم لغافلین) این مضامین را حکایت مى کند.

و در سـیـاق دو آیه مورد بحث اشاره اى است به اینکه سنگ و چوبهاى جماد که در این عالم در نظر ما جماد و بى جانند، چون آثار حیات در آنها نمى بینیم ، در نشاءه آخرت معلوم مى شود که براى خود جان داشته اند، و آن روز آثار حیات از ایشان بروز مى کند.و ما در این بـاره مـطـالبـى در ذیـل آیـه(قـالواانـطـقـنـا اللّه الذى انـطـق کل شى ء) گذراندیم .

و اذا تتلى علیهم ایاتنا بینات قال الذین کفروا للحق لما جاءهم هذا سحر مبین

این آیه و آیه بعدش در مقام توبیخ است . و مراد از آیات(بینات)آیات قرآن است که بـر آنـان تـلاوت مـى شـد.در ایـن آیـه وقـتى مى خواهد از زبان کفار همین آیات بینات را نـقـل کـنـد کـه در باره اش گفتند سحر است ، به جاى این کلمه ، کلمه(حق)را مى آورد حـقـى کـه بـه سـویشان آمده ، و مى فرماید:(للحق لما جاءهم) با اینکه مقتضاى ظاهر آیـه ایـن بود که به جاى(للحق) بفرماید(لها)، و این بدان جهت است که بفهماند آیـات بـیـنـات حـق بـود که بر آنان تلاوت مى شد، و هیچ مجوزى نداشتند که آن را سحر آشکار بخوانند. و خلاصه با علم به اینکه حق مبین است آن را(سحر مبین) خواندند پس مردمى زورگو و لجباز و مخالف حق صریح بودند.

ام یقولون افتریه قل ان افتریته فلا تملکون لى من اللّه شیئا...

کـلمـه(ام) در ایـنـجـا مـنـقـطعه و به معناى(بلکه) است در نتیجه معناى آیه این مى شود: بلکه کفر مى گویند اینکه قرآن خود را کلام خدا خوانده ، بر خدا افتراء بسته است .

و مـعـنـاى جمله(قل ان افتریته فلا تملکون لى من اللّه شیئا) این است که :اگر من به خـاطـر شـمـا قـرآن را بـه خدا افتراء بسته باشم ، خداى تعالى مرا به عذاب خود خواهد گـرفـت ، و یا در این گرفتنش شتاب خواهد کرد و آن وقت شما نمى توانید مانع خواسته خـدا شـویـد. بـنـابراین چگونه ممکن است بر خدا افتراء ببندم و به خاطر شما خود را در معرض عذاب قطعى او قرار دهم ؟ و خلاصه مى خواهد بگوید: من مفترى بر خدا نیستم .

بـا ایـن مـعـنـایى که کردیم روشن شد که جزاء شرط در جمله(ان افتریته فلا تملکون لى ...)حـذف شـده و بـه جـاى آن جـمـله دیـگـرى آمـده که به منزله ارتفاع مانع است ، و تقدیر کلام چنین است:(قل ان افتریته آخذنى بالعذاب او عاجلنى بالعذاب و لا مانع من قـبلکم یمنع عنه بگو اگر قرآن را به خدا افتراء ببندم ، مرا به عذاب خواهد گرفت ، و یـا عذاب افتراء را که جایش در قیامت است در همین دنیا بر سرم مى آورد، آن وقت هیچ مانعى از نـاحـیـه شـمـا نمى تواند از آن جلوگیر شود. پس اینکه بعضى گفته اند جمله(فلا تملکون ...) از قبیل به کار بردن مسبب در جاى سبب است ، درست نیست .

(هـو اعـلم بما تفیضون فیه) -(افاضه در حدیث) به معناى خوض و فرو رفتن در آن اسـت . و کـلمـه(مـا) در این جمله موصوله است ، و ضمیر(فیه) به آن برمى گـردد.مـمـکـن هـم هـست مصدریه باشد، و مرجع ضمیر قرآن باشد. و در صورت موصوله بـودن(مـا) مـعنا چنین مى شود: خداى سبحان داناتر است به آنچه که در آن فرو رفته ایـد، یعنى در تکذیب قرآن و سحر و افتراء شمردن آن . و در صورت مصدریه بودن معنا اینطور مى شود: خدا داناتر است به خوض و فرو رفتن شما در تکذیب قرآن .

احـــتـــجـــاج عـلیـه مشرکین که قرآن را افتراء به خدا دانسته رسالت پیامبر(ص) را منکرشدند

(کـفـى بـه شـهـیـدا بـیـنـى و بـیـنـکـم) -ایـن جـمـله دومـیـن احـتـجـاج و اسـتـدلال است بر نفى افتراء به خدا. احتجاج اول جمله(ان افتریته فلا تملکون لى من اللّه شـیـئا) بـود، کـه بیانش در چند سطر قبل گذشت . و معناى احتجاج دوم این است که :شهادت دادن خدا در کلام خودش به اینکه کلام ، کلام او است ، نه افتراء بر او از جانب من ، کـافـى اسـت در مـفـتـرى نـبـودن مـن. و خداى سبحان این ادعاى مرا تصدیق کرده و فرموده :(لکـن اللّه یـشـهـد بـما چ الیک انزله بعلمه) و آیاتى دیگر که در این معنا است و اما اینکه قرآن کلام خداست ، در اثباتش همان آیاتى که تحدى مى کند(و مى فرماید:اگر در آسـمـانـى بـودن ایـن کـتـاب شـک داریـد، هـمـه دسـت بـه دسـت هـم داده یـک سـوره مثل آن بیاورید) کافى است .

(و هـو الغـفـور الرّحـیـم) -اینکه در ذیل آیه دو اسم از اسماء کریمه الهى را آورده ، بـه مـنـظـور احتجاج علیه لوازمى است که انکار رسالت متضمن آن است. گویى فرموده : اینکه شما رسالت مرا انکار نموده ، و آن را افتراء به خدا مى پندارید، در حقیقت متضمن دو ادعـا اسـت ، یـکى ادعاى اینکه قرآن کلام خدا نیست ، و یکى هم ادعاى اینکه دعوى رسالت من باطل است - که البته وثنى مذهبان بطور کلى منکر رسالتند.

امـا دعـوى اول شـمـا، جـواب و ردش ایـن اسـت کـه : اولا اگـر من آن را به خدا افتراء بسته باشم ، شما نمى توانید جلو عذاب خدا را بگیرید و مرا از آن نجات دهید. و ثانیا شهادت خداى تعالى بر اینکه قرآن کلام او است ، نه کلام من ، کافى است .

و امـا ادعـاى دوم شـمـا جـواب و ردش ایـن اسـت که خداى سبحان غفور و رحیم است ، و حکمت او اقـتـضـاء مـى کند که با خلق خود به مغفرت و رحمت معامله کند و معلوم است که این مغفرت و رحـمـت بـه جـز تـائبـان را کـه بـه سـویـش بـرگـشـتـه انـد، و صـالحـان کـه عـمـل خـود را اصـلاح کـرده انـد شامل نمى شود.آرى ، تنها این طایفه اند که خداى تعالى نـخـسـت بـه سـوى صـراطى که سلوکش ایشان را به سوى او نزدیک کند هدایت مى کند، و سـپـس مـغـفـرت و رحمتش شامل حالشان مى شود، یعنى گناهانشان را مى ریزد، و در سراى سعادت جاودانه مستقرشان مى سازد.

و ایـنـکـه گـفـتـیـم حـکـمت او اینطور اقتضاء مى کند، به خاطر این است که انسان استعداد و صـلاحـیـت چـنـیـن کـمـالى را دارد، و او هـم جـواد و کـریـم اسـت(قـابـلیـت مـحـل کـامل ، و فاعلیت فاعل هم در حد اعلاى از کمال و تمامیت است ، و این همان وجوب است). صـلاحیت انسان وجدانى است و دلیل نمى خواهد، و اما کرامت وجود خداى تعالى دلیلش کلام خـود اوسـت که مى فرماید:(و ما کان عطاء ربک محظورا) و نیز فرموده :(و على اللّه قـصـد السـبـیـل)و سـبـیل و طریقه این هدایت همانا دعوت است که باید از طریق رسالت انـجـام گـیـرد.پـس در حـکـمـت خـدا واجـب مـى شـود کـه رسـولى بـه سـوى مـردم گـسـیـل دارد تـا ایـشـان را بـه راه خـود هدایت کند، راهى که ایشان را به مغفرت و رحمت اوبرساند.

مـــعـــنـــا و مـــفـــاد آیـــه :(قـــل مـــا کـــنـــت بـــدعـــا مـــن الرسـل و مـا ادرى مـایفعل بى و لا بکم)

قل ما کنت بدعا من الرسل و ما ادرى ما یفعل بى و لا بکم ...

کلمه(بدع)به معناى نوظهور و بى سابقه است ؛ چیزى که نظیرش تاکنون نبوده ، و یـا گفتار و کردارى که سابقه نداشته باشد، و به همین جهت بعضى از مفسرین آیه را چـنـیـنمـعـنـا کـرده انـد:مـن اولیـن رسـولى نـیـسـتـم کـه بـه سـوى شـمـا گـسـیـل شـده بـاشـم ، و قـبـل از مـن هـیـچ رسـولى بـه سـوى شـمـا گسیل نشده باشد.

بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد:مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه افـعـال و اقـوال مـن افـعـال و اقـوالى نـوظـهـور نیست که قبل از من هیچ رسولى این سخنان را نگفته باشد، و این کارهاى مرا نکرده باشد.و مـعـنـاى اول نـه بـا سـیـاق سـازگـارى دارد و نـه بـا جـمـله قـبـل که مى فرمود.(و هو الغفور الرّحیم) بلکه با آن معنایى که ما براى جمله مذکور بیان کردیم ، همان معناى دوم سازگارتر است . بنابراین معناى آیه چنین مى شود که :من در بـیـن انـبـیاء پیغمبرى نوظهور نیستم که سخنان و افعالم و سیرتم و صورتم مخالف با سخنان و افعال و صورت و سیرت آنان باشد، بلکه من نیز مانند آنان فردى از بشر هـسـتـم و همان آثار بشریت که در آنان وجود داشت در من نیز وجود دارد و راه و روش آنان در زندگى همین راه و روش من بوده است .

بـا ایـن جـمـله پـاسـخ اعـتراضهایى که به رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)مى کـردنـد داده مـى شـود، مـانـنـد اعـتـراضـى کـه قـرآن از ایـشـان حـکـایـت کـرده کـه:(مـال هـذا الرسـول یـاکـل الطـعـام و یـمـشـى فـى الاسـواق لو لا انـزل الیـه مـلک فـیـکـون مـعـه نـذیـرا او یـلقـى الیـه کـنـز او تـکـون له جـنـه یاکل منها).

نـــفـــى عـــلم غـیب از پیامبر(ص) در جمله(و ما ادرى ...) از جهت بشر بودن او است و بااثبات علم غیب براى آن حضرت از طریق وحى منافات ندارد

و در جـمله(و ما ادرى ما یفعل بى و لا بکم)مى خواهد از خود علم غیب را نفى کند، و همان را خـاطـرنـشـان سـازد که آیه(لو کنت اعلم الغیب لاستکثرت من الخیر و ما مسنى السوء)خـاطـرنـشـان مـى کند.فرقى که بین این دو آیه وجود دارد این است که آیه اعراف علم به مـطـلق غـیـب را نـفـى مـى کـنـد، و دلیـلش را ایـن مـى گـیـرد کـه هـم خـیرى زیاد نکرده وهم گـرفـتـارى بـه او رسـیده است. و آیه مورد بحث علم به غیب خاصى را نفى مى کند، و آن حوادثى است که ممکن است بعدها متوجه آن جناب و یا متوجه مخاطبین او شود، چون مشرکین -کـه روى سـخـن بـا ایشان است- خیال مى کردند کسى که داراى مقام رسالت مى شود -بـه فـرضـى کـه چنین کسى پیدا شود-باید خودش ذاتا داراى علم به غیب و نهانى ها بـاشـد و قـدرتـى غـیـبـى مـطـلق داشـتـه بـاشـد، هـمـچـنـان کـه ایـن خیال از کلام آنها که گفتند(چرا فرشته اى با او نیست ...) و قرآن حکایتش کرده ، به خـوبـى فهمیده مى شود، لذا رسول گرامى خود را دستور مى دهد که صریحا اعتراف کند که : او هیچ نمى داند که در آینده بر او و برایشان چه مى گذرد، و در نتیجه علم غیب را از خود نفى کند، و بگوید:که آنچه از حوادث که بر او و برایشان مى گذرد خارج از اراده و اخـتـیـار خـود او اسـت ، و او هـیـچ دخل و تصرفى در آنها ندارد، بلکه دیگرى است که آن حوادث را پیش مى آورد، و او خداى سبحان است .

پـس ایـنکه فرمود:(و ما ادرى ما یفعل بى ولا بکم) همانطور که علم به غیب را از خود نـفـى مـى کـند، قدرت و دخالت خود را نیز نسبت به حوادثى که در پس پرده غیب بنا است پیش بیاید، از خود نفى مى نماید.

عـــدم مـــنـــافـــات نـفـى عـلم غیب از پیامبر در این آیه با عالم بر غیب بودن ایشان به وسیلهوحى الهى

و اگـر در ایـن آیـه عـلم بـه غـیـب را از آن جناب نفى مى کند، منافات با این ندارد که به وسیله وحى عالم به غیب باشد، همچنان که در مواردى از کلام خداى تعالى به آن تصریح شـده ، یـک جـا مـى فـرماید:(ذلک من انباء الغیب نوحیه الیک) و جاى دیگر مى فرماید:(تـلک مـن انـبـاء الغـیب نوحیها الیک) و جاى دیگر مى فرماید:(عالم الغیب فلا یظهر على غیبه احدا الا من ارتضى) من رسول و نیز از همین باب است سخن مسیح که قرآن آن را حکایت نموده ، مى فرماید:(و انبئکم بما تاکلون و ما تدخرون فى بیوتکم) و نیز از یوسف حکایت نموده که به دو رفیق زندانیش گفت :(لا یاتیکما طعام ترزقانه الا نباتکما بتاویله قبل ان یاتیکما).

و وجه منافات نداشتن این است که : آیاتى که علم به غیب را از آن جناب و از سایر انبیاء(عـلیـهـم السـلام) نـفى مى کند، تنها در این مقام است که این حضرات از آن جهت که بشرى هستند و طبیعت بشرى دارند علم به غیب ندارند، و خلاصه طبیعت بشرى و یا طبیعتى که اعلا مـرتـبـه طـبـیعت بشرى را دارد، چنین نیست که علم به غیب از خواص آن باشد به طورى که بـتـوانـد ایـن خـاصـه و اثـر را در جـلب هـر مـنـفـعـت و دفـع هـر ضـرر استعمال کند، همان طور که ما به وسیله اسباب ظاهر جلب نفع و دفع ضرر مى کنیم .

و ایـن مـنـافـات نـدارد کـه بـا تـعـلیـم الهـى از طریق وحى حقایقى از غیب برایشان منکشف گردد، همان طور که مى بینیم اگر معجزه مى آورند، بدین جهت نیست کهافرادى از بشر و یـا بـرجـسـتگانى از بشرند، و این خاصیت خود آنان است ، بلکه هر چه از این معجزات مى آورند به اذن خداى تعالى و امر او است ، همچنان که مىبینیم در چند جا در پاسخ آنان که پـیـشـنـهـاد آیـتـى کـرده انـد مـى فـرمـایـد:(قـل سـبـحـان ربـى هـل کـنـت الا بـشرا رسولا)،(قل انما الایات عند اللّه و انما انا نذیر مبین)،(و ما کان لرسول ان یاتى بایه الا باذن اللّه فاذا جاء امر اللّه قضى بالحق).

شـاهـد ایـن جـمـع جـمـله اى اسـت کـه بـعـد از جـمـله مـورد بـحـث و مـتـصـل بـه آن آمـده کـه فـرمـوده:(ان اتـبـع الا مـا یـوحـى الى)بـراى ایـنـکـه اتصال این جمله به ما قبل مى رساند که در حقیقت اعراض از آن است ، و معناى مجموع دو جمله چـنـیـن اسـت:مـن هـیـچ یـک از این حوادث را به غیب و از ناحیه خود نمى دانم ، بلکه من تنها پیروى مى کنم آنچه را که از این حوادث به من وحى مى شود.

(و مـا انـا الا نـذیـر مـبـیـن) - ایـن جـمـله تـاءکـیـد هـمـه مـطـالب قبل در آیه است که مى فرمود:(ما کنت بدعا...)،(و ما ادرى ...) و(ان اتبع ...).

بحثى فلسفى و دفع یک شبهه

(دربـاره عـالم بـودن پـیـامـبـر(ص) و ائمـه(ع) بـه غـیـب ، و اثـر و رابـطـه آن بـا زندگىو رفتار ایشان)

روایـات بـسـیـارى از طـرق ائمـه اهـل بـیت(علیهم السلام) رسیده که خداى سبحان پیامبر اسـلام و ائمـه(عـلیـهـم السـلام)را تـعـلیـم داده ، و هـر چـیزى را به ایشان آموخته.و در بـعـضـى از هـمـان روایـات ایـن مـعـنـا تـفـسـیـر شـده بـه ایـنـکـه عـلم رسـول خـدا(صـلّى اللّه علیه و آله وسلّم) از طریق وحى ، و علم ائمه(علیهم السلام) از طریق رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) بوده است .

از سـوى دیـگـر بـه ایـن روایـات اشکال شده که:تا آنجا که تاریخ نشان مى دهد سیره اهـل بـیـت چـنـین بوده که در طول زندگى خود مانند سایر مردم زندگى مى کرده اند و به سـوى هـر مـقـصـدى مـى رفـتـنـد ازراه مـعـمـولى و بـا تـوسـل بـه اسـبـاب ظـاهـرى مـى رفـتـنـد، و عینا مانند سایر مردم گاهى به هدف خود مى رسـیـدنـد، و گـاهـى نمى رسیدند، و اگر این حضرات علم به غیب مى داشتند، باید در هر مـسـیـرى به مقصد خود برسند، چون شخص عاقل وقتى براى رسیدن به هدف خود، دو راه پیش روى خود مى بیند، یکى قطعى و یکى راهخطا، هرگز آن راهى را که مى داند خطا است طـى نـمـى کـند، بلکه آن راه دیگر را مى رود که یقین دارد به هدفش مى رساند.در حالى کـه مـى بـیـنـیـم آن حـضـرات چنین نبودند، و در زندگى راههایى را طى مى کردند که به مـصائبى منتهى مى گشت ، و اگر علم به غیب مى داشتند باید بگوییم عالما و عامدا خود را به مهلکه مى افکندند، مثلا رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)در روز جنگ احد آنچه بـر سـرش آمـد خـودش بر سر خود آورد، و یا على(علیه السلام) خودش عالما و عامدا در مـعرض ترور ابن ملجم مرادى ملعون قرار گرفت ، و همچنین حسین(علیه السلام)عمدا خود را گـرفـتـار مـهـلکـه کـربـلا سـاخـت ، و سـایر ائمه(علیهم السلام) عمدا غذاى سمى را خـوردند. و معلوم است که القاء در تهلکه یعنى خویشتن را به دست خود به هلاکت افکندن عملى است حرام ، و نامشروع .

اسـاس ایـن اشـکـال به طورى که ملاحظه مى کنید دو آیه از آیات قرآنى است ، یعنى آیه(و لو کـنـت اعـلم الغـیـب لا سـتـکـثـرت مـن الخـیـر) و آیـه(و مـا ادرى مـا یفعل بى ولابکم).
و ایـن اشـکـال یـک مـغـالطـه بـیـش نـیـسـت ، بـراى ایـنـکـه در ایـن اشـکـال بـیـن عـلوم عـادى و عـلوم غـیر عادى خلط شده ، و علم به غیب علمى است غیر عادى که کمترین اثرى در مجراى حوادث خارجى ندارد.

بیان اینکه علم غیب اثرى در جریان حوادث خارجى ندارد

تـوضـیـح ایـنـکـه:افـعـال اخـتـیـارى ما همان طور که مربوط به اراده ما است ، همچنین به عـلل و شـرائط دیـگـر مـادى و زمـانـى و مـکـانـى نـیـز بـسـتـگـى دارد کـه اگـر آنعـلل و شـرائط هـم بـا خواست ما جمع بشود، و با آن مساعدت و هماهنگى بکند، آن وقت علت پـیـدایـش و صـدور آن عـمـل از مـا عـلتـى تـامـه مـى شـود کـه صـدورمـعـلول بـه دنـبـالش واجـب و ضـرورى اسـت ، بـراى ایـنـکـه تـخـلف معلول از علت تامه اش‍ محال است .

پـس نـسـبـت فعل که گفتیم معلول است ، به علت تامه اش ، نسبت وجوب و ضرورت است ، مـانـنـد نـسبتى که هر حادثه دیگر به علت تامه اش دارد. و اما نسبتش به اراده ما که جزء عـلت اسـت ، نـه تـمـام عـلت ، نـسـبـت جـواز و امـکـان است ، نه ضرورت وجوب تا بگویى تخلفش محال است .
پـس روشـن گـردیـد کـه تـمـامـى حـوادث خـارجـى کـه یـکـى از آنـهـا افـعـال اخـتـیارى ما است ، وقتى در خارج حادث مى شود که حدوثش به خاطر تمامیت علت ، واجـب شـده بـاشـد، و ایـن مـنـافـات نـدارد بـا ایـن کـه در عـیـن حال صدور افعال ما نسبت به خود ما به تنهایى ممکن باشد، نه واجب .

حـال کـه مـعـلوم شـد هـر حـادثـى از حـوادث ، و از آن مـیـان هـر فـعـلى از افـعـال اخـتـیارى ما در عین اختیارى بودن ، معلولى است که علت تامه اى دارد، واگر نمى داشـت مـحـال بـود کـه حـادث شـود، هـمـچـنـان کـه بـا فـرض نـبـودن آن عـلت ، محال بود حادث گردد، پس تمامى حوادث عالم ، سلسله نظام یافته اى است ، که همگى و مجموعه اش متصف به وجوب است ، یعنى محال است یکى از آن حوادث که به منزله یک حلقه از این زنجیر است از جاى خودش حذف شود، و جاى خود را به چیز دیگر و حادثه اى دیگر بدهد.

و نـیـز مـعـلوم شـد کـه پـس ایـن سـلسـله و زنـجـیـر از هـمـان روز اول واجـب بـوده-چـه گـذشـتـه هـایـش و چـه حـوادث آیـنـده اش- حـال اگر فرض کنیم که شخصى به این سلسله یعنى به سراپاى حوادث عالم آن طور کـه هـست و خواهد بود علم داشته باشد، این علم نسبت هیچ یک از آن حوادث را هر چند اختیارى هـم بـاشـد تـغـیـیر نمى دهد و تاءثیرى در نسبت آن نمى کند، یعنى با فرض اینکه نسبت وجوب دارد، ممکنش نمى سازد، بلکه همچنان واجب است.

حـال اگـر بـگـویـى:هـمـیـن کـه عـلم یـقـیـنـى در مـجـراى افـعـال اخـتـیـارى قـرار گـرفـت عـیـنـا مـانـنـد عـلم حـاصـل از طـرق عـادى مـى شـود و قابل استفاده مى گردد چونآدمى را بر سر دو راهى بکنم یا نکنم قرار مى دهد به این معنا کـه در آنـجـا کـه بـا عـلم حـاصـل از طـرق عـادى مـخـالف بـاشـد نـظـیـر عـلم عـادى سـبـب فعل و یا ترک مى گردد.

در پـاسـخ مـى گـویـیـم:خـیـر چـنـیـن نـیـسـت کـه عـلم یـقـیـن بـه سـلسـله عـلل مـنـافـات بـا عـلم عـادى داشـتـه بـاشـد، و آن را باطل سازد، به شهادت اینکه مى بینیم بسیار مىشود که انسان علم عادى به چیزى دارد، ولى عـمـل بـر خـلاف آن مى کند، همچنان که قرآن کریم در آیه(و جحدوا بها و استیقنتها انـفـسـهم) مى فرماید کفار به علم عادى یقین دارند به اینکه با انکار و عناد در برابر حـق مـعذب شدنشان در آتش یقینى است ، در عین حال به انکار و عناد خود اصرار مى ورزند، به خاطر اینکه در سلسله علل که یک حلقه اش هواى نفس خود آنان است ، انکارشان حتمى و نظیر علم عادى به وجوب فعل است .

با این بیان اشکال دیگرى هم که ممکن است به ذهن کسى بیاید دفع مى شود، و آن این است کـه :چـگـونـه مـمـکن است انسان علم یقینى پیدا کند به چیزى که خلاف اراده او باشد، چنین عـلمـى اصـلا تصور ندارد، و به همین جهت وقتى مى بینیم علم در اراده ماتاءثیر نمى کند باید بفهمیم که آن علم ، علم یقینى نبوده ، و ما آن را علم یقینى مى پنداشتیم .

على ملازم با اراده موافق است که تواءم با التزام قلب نسبت به آن باشد

وجـه دفـع ایـن اشـکـال ایـن است که گفتیم:صرف داشتن علم به چیزى که مخالف اراده و خـواسـت مـا اسـت ، بـاعـث نـمـى شـود کـه در مـا اراده اى مـسـتند به آن علم پیدا شود، بلکه هـمـانـطـور کـه در تـفـسیر آیه 14 سوره نمل گذشت آن علمى ملازم با اراده موافق است که تـوام بـا التزام قلب نسبت به آن باشد،(و گر نه بسیار مى شود که انسان یقین و علم قـطـعـى دارد بـه اینکه مثلا شراب یا قمار یا زنا و یا گناهان دیگر ضرر دارد، و در عین حـال مـرتـکـب مـى شـود، چـون التـزام قـلبـى بـه عـلم خـود نـدارد)نـظـیـر ایـن جریان در افـعـال عـنـائى بـه خـوبـى بـه چـشـم مـى خـورد در ایـن گـونـه اعـمـال نیز مى بینیم علم قطعى به هلاکت ، انسان را به باقى ماندن در بالاى برج وادار نمى کند، چون التزامى به علم قطعى خود ندارد.

بـعـضـى از مـفـسـریـن از ایـن اشـکـال پـاسـخ داده انـد بـه ایـنـکـه : رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) و ائمه ، تکالیفى مخصوص به خود دارند، آنها بـر خـلاف سـایر مردم مى توانند خود را به اینگونه مهلکه ها بیفکنند، ولى این کار بر سایرین حرام است . در بعضى از اخبار هم به این نکته اشاره شده .
بـعـضـى دیـگر چنین جواب داده اند: آن علمى تکلیف آور است که علمى عادى باشد، و اما علم غیر عادى تکلیف را بر انسان منجر نمى کند.

ممکن است این دو پاسخ اخیر را طورى توجیه کنیم که با بیان سابق ما سازگار باشند.

قـل ارایـتـم ان کـان مـن عـنـد اللّه و کـفـرتـم بـه و شـهـد شـاهـد مـن بـنـى اسرائیل على مثله فامن و استکبرتم ...

ضـمیر در(کان) و در(به) و در(مثله) - بطورى که از سیاق برمى آید -بـه قـرآن بـر مـى گـردد. و جـمـله(و شـهـد شـاهـد مـن بـنـى اسـرائیـل...) عـطـف اسـت بر شرط(ان کان)و در نتیجه ، جزاى این جمله شرطیه ، هم جـزاى شـرط اسـت و هـم جـزاء جـمـله اى کـه بـر آن عـطـف شـده. و مـراد از مـثـل(قـرآن)کـتابى است که از حیث مضمون و معارف الهى شبیه به قرآن باشد، و آن هـمـان تـورات اصـلى اسـت کـه بـر مـوسـى(عـلیـه السـلام) نـازل شـد.و مـعـنـاى جـمـله(فـامـن و اسـتکبرتم) این است که آن شاهد یاد شده از بنى اسرائیل ، بعد از شهادت ایمان هم بیاورد.

و جـمـله(ان اللّه لا یـهـدى القـوم الظـالمـیـن)تـعـلیـل هـمـان جـزائى است که حذف شده ، و نیز مى فهماند که آن جزاء چیست. و ظاهرا آن جزاء عبارت است از(الستم ضالین) -آیا در این صورت گمراه نبوده اید؟ و بعضى جـزاء را عـبـارت دانـسـتـه انـد از جـمـله(السـتـم ظلمتم) و این درست نیست ، براى اینکه تعلیل به اینکه خدا ستمکاران را هدایت نمى کند با ضلالت سازگار است ، نه با ظلم ، هر چند که متصف به هر دو صفت بوده باشد.

و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:به مشرکین بگو به من خبر دهید اگر این قرآن از ناحیه خدا بـاشـد و در عـین حال شما به کتاب خدا کفر ورزیده باشید، کتابى که شاهدى هم از بنى اسـرائیـل بـهمـثـل آن کـتاب که معارف همان کتاب را دارد، شهادت داد و به آن ایمان آورد و شـمـا از پـذیـرفـتن آن سرپیچى و استکبار کرده باشید، آیا شما مردمانى گمراه نیستید؟ به درستى که خدا مردم ستمکار را هدایت نمى کند.

مـــقـــصـــود از(شـــاهـــد مـــن بـــنـــى اســـرائیـــل) در آیـــه :(قل اراءیتم ان کان من عند الله و کفرتم ...)
و اما آن کسى که بر مثل این کتاب شهادت داده و ایمان آورده ، بطورى که در روایات آمده ، عـبـداللّه بـن سلام یکى از علماى یهود بوده . و بنابراین ، آیه شریفه مدنى خواهد بود، نه مکى ، براى اینکه عبداللّه بن سلام از کسانى است که در مدینه ایمان آورد.

و بـعـضـى گـفـتـه انـد:مـمـکـن اسـت تـعـبـیـر بـه گـذشـتـه در جـمـله و شـاهـدى از بـنـى اسرائیل شهادت داد و ایمان آورد به منظور تحقیق وقوع باشد. و به عبارت ساده تر:به ایـن مـنـظـور بـوده کـه بـفهماند هر چند این جریان در آینده واقع مى شود، اما آن قدر واقع شـدنش حتمى است که باید آن را واقع شده حساب کنى.لیکن این تفسیر بى پایه است ، بـراى ایـنـکـه بـا سـیـاق آیه که سیاق احتجاج علیه مشرکین است نمى سازد، چون مشرکین رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) را در آنچه که از آینده خبر مى داد تصدیق نمى کردند.

و در معناى آیه اقوال دیگرى نیز گفته اند، از آن جمله گفته اند:مراد از کسى که شهادت داد بـر مـثـل قـرآن و ایـمـان هم آورد حضرت موسى(علیه السلام)است که شهادت داد بر حـقـانـیـت تـورات و بـه آن ایـمـان آورد.و اگـر ایـن مـفـسـریـن از تـفـسـیـر قـبـلى عـدول کـرده ، این تفسیر را پذیرفته اند همه به خاطر این بوده که آیه را مکى دانسته و در نـتـیـجـه نـمى توانستند بگویند منظور عبداللّه بن سلام بوده ، چون عبداللّه در مدینه اسلام آورد.

و ایـن پـنـدار صـحـیـح نـیـسـت ، زیـرا اولا دلیـلى نـداریـم بـر ایـنکه آیه شریفه در مکه نـازل شـده بـاشـد. و ثانیا از ادب قرآن به دور است که موسى(علیه السلام)را قرین مـشـرکـیـن جـلف قـرار دهـد و ایـنـان را با آن جناب مقایسه نماید، و بفرماید: موسى(علیه السـلام) بـه کـتابى که بر او نازل شد ایمان آورد، پس چرا شما استکبار مى ورزید، و به قرآن ایمان نمى آورید. بى پایگى این حرف بر کسى پوشیده نیست .

و از جـمـله آن اقـوال ایـن اسـت کـه گـفـتـه انـد: کـلمـه(مـثـل) در آیـه شـریـفـه بـه مـعـنـاى خـود قـرآن اسـت ، نـه مـثـل قـرآن ، هـمـچـنـان کـه در آیـه(لیـس کـمـثـله شـى ء) مثل به معناى خدا است نه به معناى مانند او.

بعید بودن این تفسیر هم مثل تفسیر سابق است .

وجـــوه مـــخـــتـــلف در مـــعـــنــاى آیه :(و قال الذین کفروا للذین امنوا لو کان خیرا ما سبقوناالیه ...)

و قال الذین کفروا للذین امنوا لو کان خیرا ما سبقونا الیه ...

بـعـضـى گـفـتـه انـد: لام در کـلمـه(للذیـن امـنـوا) لام تعلیل است ، و معنایش(براى خاطر ایمانشان) است . و برگشت معنایش به(فى) است(یعنى در باره ایمان مؤ منین) و ضمیر در(کان) و در(الیه) به قرآن برمى گردد بدین جهت که مؤ منین به آن ایمان دارند.

و معناى آیه این است که : آنها که کافر شدند در باره ایمان مؤ منین به قرآن گفتند: اگر ایمان به قرآن خیر بود، مؤ منین در ایمان آوردن به آن از ما پیشى نمى گرفتند.

بعضى دیگر گفته اند: مراد از(الذین امنوا) بعضى از مؤ منین است ، و مراد از ضمیرى که در جمله(سبقونا) است بعضى دیگر از ایشان ، و لام در(للذین) متعلق به کلمه(قال) است ، و معناى آیه این است که :(کسانى که کافر شدند به بعضى از مؤ منین - که حاضر در مجلس بودند - گفتند: اگر اسلام چیز خوبى بود فلان شخص و فلان شخص از مؤ منین - که در مجلس حاضر نبودند - جلوتر از ما ایمان نمى آوردند) و این معنایى است که از سیاق آیه به دور است .

بعضى دیگر گفته اند: مراد از جمله(الذین امنوا) همه مؤ منین است ، و لیکن در جمله(ما سبقونا) التفاتى به کار رفته ، و اصل آن(ما سبقتمونا) بوده ،(و معنایش این است : آنهایى که کافر شدند به همه مؤ منین گفتند:اگر ایمان خوب بود شما از ما سبقت نمى گـرفـتـیـد).و لیـکـن ایـن تـفـسـیـر هـم در دورى از سـیـاق مـثـل قـول سـابـق اسـت ، چـون اگـر مـنظور خطاب به مؤ منین بود، جهت نداشت که بفرماید(سبقونا) و آوردن صیغه غایب به جاى حاضر به هیچ وجه التفات شمرده نمى شود.

(و اذ لم یهتدوا به فسیقولون هذا افک) قدیم - ضمیر در(به)به قرآن برمى گـردد، و هـمـچـنـیـن کـلمـه(هـذا) نیز اشاره به قرآن است . و کلمه(افک) به معناى افـتـراء اسـت .و مـعـنـایـش ایـن است: از آنجا که به خاطر استکبارشان از ایمان آوردن به قرآن ، از هدایت قرآن ، بهره مند نشدند، به زودى خواهند گفت این(قرآن) افک و افترائى است قدیم . و این همان سخنى است که در جاى دیگر به عبارت(اساطیر لاولین) تعبیر شده .

و من قبله کتاب موسى اماما و رحمه و هذا کتاب مصدق لسانا عربیا...

ظـاهـرا جـمـله(و مـن قـبله ...) جمله اى حالیه باشد، و معناى جمله این است که :به زودى خـواهـنـد گـفـت:ایـن افترائى است قدیم و سابقه دار، در حالى که کتاب موسى که امام و رحـمـت بـود و قـرآن هـم آن را تـصـدیق دارد، قبل از آمدن قرآن از آمدنش خبر داده بود،و این قـرآن هـم کـه مـصـدق تـورات اسـت ، بـه زبـانـى عـربـى آن را تـصدیق کرده تا براى سـتـمـکـاران بـیـم رسـان و بـراى نـیـکـوکـاران بـشـارتـى بـاشـد، و بـا ایـن حال چگونه ممکن است افک بوده باشد.

(امـام) و(رحـمـت) بـودن تـورات بـه این معنا است که : تورات کتابى است که مى تـوانـد مـقـتـداى بـنـى اسـرائیـل بـاشـد، و بـنـى اسـرائیـل بـایـد در اعـمال خود از آن پیروى کنند، بدین جهت امام است ، و بدین جهت که مایه اصلاح نفوس مردم با ایمان است رحمت است .

ان الذین قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا...

مراد از اینکه گفتند(ربنا اللّه) اقرار و شهادت به انحصار ربوبیت در خداى سبحان ، و یـگـانـگـى او در آن اسـت . و مـراد از اسـتـقـامـتـشـان در مقابل شهادت خود، این است که از آنچه که شهادت به حقانیتش مى دهند منحرف نمى شوند، و رفتارى بر خلاف آن و بر خلاف لوازم آن نمى کنند.

(فـلا خـوف عـلیـهـم و لا هـم یـحـزنـون) - یـعـنـى در پیش روى خود هیچ خطر محتملى ندارند، و هیچ عقابى حتى احتمالى در انتظارشان نیست ، و به همین جهت خوف ندارند.و نیز هـیـچ مـکـروه قـطعى و محققى ندارند و به همین جهت اندوهى نخواهند داشت ؛ چون همیشه خوف جـایـى پـیـدا مـى شـود کـه پـاى احـتـمـال خـطـرى در بـیـنبـاشـد، و انـدوه وقـتـى بـه دل مى آید که خطرى واقع شده باشد.

و حـرف(فـاء) در کـلمه(فلا خوف)، این نکته را مى فهماند که در جمله بویى از شـرط هـسـت ، چـون مـعـنـاى جـمله این است :(کسى که بگوید رب ما اللّه است و استقامت هم بورزد، خوفى ندارد...).

اولئک اصحاب الجنه خالدین فیها جزاء بما کانوا یعملون

مـراد از اصـحـاب جنت بودن ، آن است که کسى ملازم بهشت باشد. و جمله(خالدین فیها)نـیـز هـمـین را تاءکید مى کند، و معناى آیه این است:اینهایند کسانى که گفتند رب ما اللّه است و استقامت ورزیدند، و اینان ملازم با بهشتند در حالى که در آن جاودانند و در حالى که ایـن بـهـشـت خالد، جزاى اطاعت ها و کارهایى است که در دنیا براى تقرب به خدا انجام مى دادند.

بحث روایتى

روایـــاتـــى دربـــاره مـــراد از(اثـــارة مـــن عـــلم) و راجـــع بـهنزول آیه :(ام یقولون افتریه ...)
در کافى به سند خود از ابى عبیده روایت کرده که گفت : از امام ابى جعفر(علیه السلام) پـرسـیـدم آیه(ائتونى بکتاب من قبل هذا او اثاره من علم ان کنتم صادقین) چه معنایى دارد؟ فرمود: منظور از کتاب همانا تورات و انجیل است . و منظور از(اءثاره من علم) علم اوصیاى انبیاء است .
و در الدر المـنـثـور اسـت کـه احـمـد، ابـن منذر، ابن ابى حاتم ، طبرانى ، و ابن مردویه از طـریـق ابـى سـلمـه بـن عـبـد الرحـمـان ، از ابـن عـبـاس از رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) روایت کرده که فرمود: منظور از(اثاره من علم) بهره است .

مـؤ لف :شـایـد مـنـظـور از حـظ و بـهـره ، کتاب محظوظ یعنى موروث از انبیاء و یا علماى گـذشته باشد، لیکن در بعضى از روایاتى که در تفسیر آیه وارد شده ، آمده کهمنظور از(اءواثـاره مـن عـلم) حـظ نیکو است . و در بعضى دیگر آمده که منظور از آن ، جودت و زیبایى حظ است . لیکن این معنا از سیاق احتجاج آیه به دور است .

و در عـیـون در بـاب(مـجـلس مـذاکـره ماءمون با حضرت رضا(علیه السلام)) آمده : آن جناب فرمود: پدرم از جدم از پدران بزرگوارش ‍ از حسین بن على(علیهماالسلام)روایت کـرده کـه فـرمـود مـهـاجـر و انـصـار نزد رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)اجتماع کـردنـد، و عـرضـه داشتند: یا رسول اللّه(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)شما با این همه واردیـنـى کـه از اطـراف دارى خـرجـت زیـاد اسـت ، و مـال و جـان مـا هـمـه در اخـتـیـار تـو است ، و ما با کمال رغبت خوشوقت مى شویم که درآنها تـصـرف کـنـى و از خـدا مـى خـواهـیـم تـو را اجـر دهـد، آنـچـه دلت مـى خـواهـد از ایـن اموال خرج کن ، هیچ حرجى بر تو نیست.

آنـگـاه فـرمـود:در ایـن مـورد بـود کـه خـداى تـعـالى روح الامـیـن را بـر آن جـنـاب نـازل کـرد، و وى بـه رسـول خـدا عـرضـه داشـت: اى مـحـمـد(قـل لا اسـاءلکـم علیه اجرا الا الموده فى القربى)یعنى من از شما مزدى در برابر رسـالتـم نـمـى خـواهم ، مگر همین را که بعد از من به اقربایم مودت و دوستى بورزید.مـهـاجـر و انـصـار بـیـرون رفـتـنـد؛ و مـنـافـقـیـن گـفـتـنـد: از تـصـرف در اموال ما چشم نپوشید مگر براى اینکه ما را به رعایت خویشاوندانش وادار کند، و این سخنى عظیم ، و افترائى بود که در مجلس آن جناب گفتند.

و در بـاره هـمـیـن افـتـراء بـود کـه آیـه شـریـفـه(ام یـقـولون افـتـریـه قـل ان افـتـریـتـه فلا تملکون لى من اللّه شیئا هو اعلم بما تفیضون فیه کفى به شهیدا بینى و بینکم و هو الغفور الرّحیم) نازل شد.

پـس رسـول خـدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) کسى به نزد همان جمعیت فرستاد که مگر پـیش آمدى کرده ؟ گفتند: بله ، و اللّه ، یا رسول اللّه . بعضى از ما سخنى درشت گفتند:و مـا نـاراحـت شـدیـم. پـس رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)آیـه را کـه نـازل شـده بـود بـر آنـان تـلاوت کـرد، و ایـشـان سـخـت بـگـریـسـتـنـد، بـه دنـبـال ایـن جـریـان بـود که آیه(و هو الذى یقبل التوبه عن عباده و یعفو عن السیئات و یعلم ما تفعلون) نازل شد.

و در الدر المـنـثـور است که ابو داوود در - کتاب ناسخ - از طریقه عکرمه از ابن عباس روایـت کـرده کـه در ذیل آیه(و ما ادرى ما یفعل بى و لابکم) گفته :ناسخ این آیه در سـوره فـتـح اسـت.ابـن عـبـاس سـپـس مـى گـویـد: پـس رسـول خـدا(صـلّى اللّه علیه و آله وسلّم)بین مردم آمد، و ایشان را بشارت داد به اینکه گـنـاهـان گـذشـتـه و آیـنـده اش بـخـشـوده شده. پس مردى از مؤ منین گفت : اى پیامبر خدا، گوارایت باد، اینک فهمیدم که با تو چه معامله اى مى کنند، لیکن نمى دانم با ما چه معامله مـى کـنند؟ دنبال این پرسش آیه سوره احزاب نازل شد که مى فرماید(و بشر المؤ منین بـان لهـم مـن اللّه فـضـلا کـبـیـرا)و نـیـز مـى فـرمـایـد:(لیـدخـل المـؤ مـنـیـن و المـؤ مـنات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدین فیها و یکفر عنهم سـیـئاتـهم و کان ذلک عند اللّه فوزا عظیما) که در این دو آیه براى آنان روشن کرد که خدا با ایشان چه معامله اى مى کند.

روایتى در ذیل جمله :(و ما ادرى ما یفعل بى ولابکم) و اشکالات آن

مـؤ لف : ایـن روایـت خـالى از اشکال نیست ، براى اینکه اولا در تفسیر آیه شریفه(و ما ادرى مـا یـفـعـل بـى و لا بـکم) گفتیم که این آیه هیچ ارتباطى با علم غیبى که از طریق وحـى بـاشد ندارد، و نمى خواهد بگوید: من علم غیبى نسبت به آمرزش خود ندارم تا روایت بگوید: آیه سوره فتح ناسخ این آیه است .
و ثانیا از ظاهر روایت برمى آید گناهى که آیه سوره فتح تصریح به آمرزش آن دارد، گـنـاه بـه معناى مخالفت امر و نهى مولوى است ، در حالى که در تفسیر سوره فتح خواهد آمد که منظور از گناه در آن آیه چیز دیگرى است .

و ثـالثـا آیـاتـى کـه دلالت دارد بـر ایـنـکـه مـؤ مـنـیـن داخـل بهشت مى شوند بسیار زیاد است ، هم در سوره هاى مکى ، و هم در سوره هاى مدنى ، و آیه دلالتى اضافه بر دلالت سایر آیات این باب ندارد، پس وجهى ندارد که در روایت بـگـویـد:ایـن آیـه دلالت مـى کـنـد بـر ایـنـکـه مـؤ مـنـیـن داخل بهشت مى شوند و مشمول مغفرت مى گردند.

عـلاوه بـر ایـن ، سـوره احـزاب مـدتـهـا قـبـل از سـوره فـتـح نازل شده و معنا ندارد که آیات آن ، نظرى به آیات سوره فتح داشته باشد.
روایـــتـــى دربـــاره نـــزول آیـــه :(و شـــهـــد شـــاهـــد مـــن بـنـىاسرائیل ...)
و نـیـز در هـمـان کـتـاب آمـده کـه : ابـو یعلى ، ابن جریر، طبرانى و حاکم - وى حدیث را صـحـیـح دانـسـتـه - بـه سـندى صحیح از