بیان آیات
این آیات آخرین فصلى است که خداى سبحان در این سوره در باره وحى و تعریف آن بیان نموده ، و در این فصل وحى و سخن گفتن خدا با بندگانش را به سه قسمت تقسیم مى کند:یـا بـه وسـیـله وحـى ، یـا از پـس پـرده و حـجـاب ، و یـا بـه وسـیـله ارسـال رسـول کـه بـه اذن خـود هـر چـه بـخـواهـد بـه آن رسـول وحـى مـى کـنـد.آنـگـاه مـى فـرمـایـد:پـیـامـهـاى خـود را بـه ایـن طـریـق بـر رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) وحى مى کند، و آنچه از ناحیه خداى تعالى به آن جناب وحى شده قبل از وحى در نفس آن جناب سابقه نداشته ، یعنى آن جناب به هیچ یک از مـعارفى که به وى وحى شدهقبلا آگاهى نداشت و این وحى است که نورى است الهى ، و خـداى تـعـالى هـر یـک از بندگان خود را بخواهد به این هدایت اختصاص مى دهد، و او را مـورد وحـى خـودقـرار مـى دهـد، و بـه دنـبـالش هـر یـک از بـنـدگان را بخواهد به وسیله پیامبرش و به اذن خود هدایت مى فرماید.
در سابق در جلد دوم این کتاب پیرامون معناى سخن گفتن خدا بحث کردیم ، و در آنجا گفتیم کـه اطـلاق لفـظ کـلام خـدا بـر قـرآن کـریـم کـه فـعـل خـاصـى از خدااست ، اطلاق حقیقى یا مجازى است ، و این اطلاق به هر جور که باشد در قـرآن کـریـم آمـده ، از آن جـمـله فـرمـوده:(یـا مـوسـى انـى اصـطـفـیـتـک عـلى النـاس بـرسـالاتـى و بـکلامى) و نیز فرموده :(و کلم اللّه موسى تکلیما) و وحیى هم که انبیاء(علیهم السلام) از خداى تعالى مى گیرند، از مصادیق کلام است .
و بـنابراین ، دیگر جهت ندارد که استثناء(الا وحیا)را استثنایى منقطع بگیریم ، چون وحـى و دو قـسـم بـعـد از آن یـعـنـى تـکـلم از وراء حـجـاب و ارسـال رسـول ، هر سه از مصادیق تکلم خداست- البته مصداق اعم از حقیقى و مجازى -پـس هـر سـه نـوع تـکـلمـى کـه در ایـن آیه ذکر شده ، یعنى وحى و تکلم از وراء حجاب و ارسال رسول ، نوعى از تکلم با بشر است.
و بنابراین کلمه(وحیا) با در نظر داشتن اینکه به گفته راغب به معناى اشاره سریع است ، مفعول مطلق نوعى است . و همچنین آن دو قسم دیگر در معناى مصدر نوعى است
نـکـتـه دیگرى که در این آیه هست این است که این سه قسم را با کلمه او عطف به یکدیگر کـرده ، و ظاهر این کلمه آن است که سه قسم مذکور با هم فرق دارند، و باید هم همین طور باشد، چون مى بینیم دو قسم اخیر را مقید به قیدى کرده . یکى را مقید به حجاب و دیگرى را بـه رسـول . ولى اولى را به هیچ قیدى مقید ننموده . و ظاهر این مقابله آن است که مراد از قسم اول سخن گفتن خفى باشد، سخن گفتنى که هیچ واسطه اى بین خدا و طرف مقابلش نـبـاشـد.و امـا دو قـسم دیگر به خاطر این که قیدى زائد در آن آمده که یا حجاب است و یا رسـولى کـه به وى وحى مى شود، سخن گفتنى است که با واسطه انجام مى شود.چیزى کـه هـسـت در یـکـى واسـطـه رسـول اسـت کـه وحى را از مبداء وحى گرفته به پیامبر مى رسـانـد، و در دیگرى آن واسطه حجاب است ، که خودش رساننده وحى نیست ، ولى وحى از ماوراى آن صورت مى گیرد.
پـس تـا ایـنـجـا خـلاصـه گـفـتـار ایـن شـد کـه قـسـم سـوم ، یـعـنـى(اءو یـرسـل رسـولا فـى وحـى بـاذنـه مـا یـشـاء)عـبـارت اسـت از وحـى بـه تـوسـط رسـول- کـه همان فرشته وحى است -پیام خدا نخست به او داده مى شود و او هر چه را خـداى سـبـحـان اذن داده باشد به پیامبر وحى مى کند، همچنان که قرآن کریم در این باره فـرمـوده:(نـزل بـه الروح الامـیـن عـلى قـلبـک)و نـیـز فـرمـوده:(قـل مـن کـان عـدوا لجـبـریـل فـانـه نـزله عـلى قـلبـک بـاذن اللّه) و در عـیـن حال وحى کننده خداى سبحان است ، همچنان که فرموده :(بما اوحینا الیک هذا القرآن).
و امـا ایـنـکـه بـعـضـى از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد:مـراد از رسـول در جـمـله(او یـرسـل رسـولا فـیـوحـى بـاذنـه مـا یـشـاء) رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)است که وحى را به مردم مى رساند، درست نیست ، زیـرا بـا جـمـله(یـوحـى)نـمـى سـازد، چـون رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) پیام خدا را به مردم ابلاغ مى کند نه وحى را، و معقول نیست که تبلیغ را وحى بخوانند.
وحى با واسطه قسم دوم وحى
و کلمه(وراء) در اینجا به معناى پشت نیست ، بلکه به معناى بیرون هر چیزى است که مـحـیط به آن چیز است ، به شهادت کلام خداى تعالى که مى فرماید:(و اللّه من ورائهم محیط) و این قسم تکلم(تکلم از ماوراى حجاب) مانند تکلم خداى تعالى با موسى در کوه طـور اسـت که در باره اش فرموده :(فلما اتیها نودى من شاطى الواد الایمن فى البقعه المـبـارکـه مـن الشـجـره) و نـیز از همین قسم است وحى هایى که در عالم رؤ یا به انبیاء(علیهم السلام) مى شده .
و چـون وحـى در تمامى این اقسام مختلف منتسب به خداى تعالى است ، لذا مى توان وحى را بطور مطلق به خداى تعالى نسبت داد و مستند به او کرد. ساده تر بگویم :مى توان در هـر سـه قـسـم از وحى گفت خدا چنین وحى کرده ، بدون قیدى که معین کند منظور کدام یک از اقـسـام وحى است.و به همین عنایت است که تمامى اقسام وحى در کلام خداى تعالى به خدا مـسـتـنـد شده ، و فرموده:(انا اوحینا الیک کما اوحینا الى نوح و النبیین من بعده) و نیز فرموده :(و ما ارسلنا من قبلک الا رجالا نوحى الیهم).
اشاره به وجه تعلیل نزول وحى از جانب خداوند به اینکه او(على حکیم) است
(انـه عـلى حـکـیـم) -ایـن جـمـله تعلیلى است براى مضمون آیه شریفه ، مى فرماید خـداى تـعـالى به خاطر علو مقامى که از خلق و نظام حاکم در آن دارد، بزرگتر از آن است کـه مـانـنـد خلق که با هم گفتگو مى کنند با خلق خود گفتگو کند، و به خاطر علو مقامش و حـکـمتش راه وحى را براى سخن گفتن با خلق اختیار کرده و این بدان جهت است که هدایت هر نـوعـى از مـخـلوقـات بـه سـوى سـعـادت خـاص خودش کار خدا است ، همانطور که خودش فرموده :(الذى اعطى کل شى ء خلقه ثم هدى) و نیز فرموده :(و على اللّه قصد چ) و سـعـادت انـسان که راه سعادت خود را به وسیله علم و شعور طى مى کند این است که سعادت او را به او اعلام بدارد و او را به سنتى که خود در زندگى انسانها جارى مى کند راهـنـمـایـى فـرمـایـد، تـا انـسـانـهـا بـه آن بـرسـنـد، و در ایـن راهـنـمـایـى تـنـها دلالت عـقـل کـافـى نیست ، چون عقل همان طور که گاهى راه را نشان مى دهد، گاهى هم به خطا مى رود، و به همین جهت خداى سب حان طریق وحى را برگزید که از هر خطایى مصون است .و مـا در بـیـان ایـن حـجـت در چـنـد جـا از ایـن کـتـاب بـحـث مفصل کرده ایم.
و کذلک اوحینا الیک روحا من امرنا ما کنت تدرى ما الکتاب و لا الایمان ....
از ظاهر سیاق برمى آید که کلمه(کذلک)اشاره باشد به آنچه در آیه قبلى بود که وحـى را بـه سـه قـسمت تقسیم مى نمود.روایات بسیارى هم این ظهور را تاءیید مى کنند، چـون در آن روایـات آمـده کـه رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسلم) همانطور که با وساطت جبرئیل - که قسم سوم از وحى است - وحى الهى را مى گرفت ، همچنین گاهى در خـواب - کـه از مصادیق قسم دوم است - آن را دریافت مى کرد، و گاهى هم بدون واسطه آن را تلقى مى فرمود که همان قسم اول است .
لیـکـن دو اشـکـال بـر ایـن تفسیر متوجه است: اول اینکه هیچ شکى نیست در این که کلام در سـیاق بیان این حقیقت است که : اى پیامبر آنچه از معارف و شرایع که هم خودت دارى و هم مردم را به سوى آن دعوت مى کنى از خود تو نیست ، و تو چنان نبودى که از پیش خودت آنـهـا را دریـابـى ، و به علم خودت کشف کنى ، بلکه هر چه از این مقوله دارى از ناحیه ما اسـت کـه به وسیله وحى بر تو نازل کردیم در این معنا هیچ شکىنیست ، و بنابراین که سـیـاق کلام سیاق افاده این معنا باشد اگر مراد از وحى که وحى شده قرآن مى بود باید در جـمـله(مـا کـنـت تـدرى ما الکتاب و لا الایمان)تنها به ذکر کتاب اکتفاء مى فرمود، چـون مـراد از کـتـاب قـرآن اسـت ، و دیـگـر حـاجـتـى بـه ذکـر ایمان نبود، چون گفتن قرآن شامل ایمان هم مى شد. اشکال دوم : قید(من اءمرنا) چه وجهى دارد؟!
اشـکـال دوم ایـنکه هر چند که ممکن است قرآن را روح نامید به اعتبار اینکه دلها را با هدایت خـود زنـده مـى کند، همچنان که خودش فرموده :(اذا دعاکم لما یحییکم) و نیز فرموده :(او مـن کـان مـیـتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشى به فى الناس)و لیکن در آیه مورد بـحـث دیـگـر وجـهـى نـدارد که آن را مقید به قید(من امرنا)کند، با اینکه از ظاهر کلام خـداى تـعـالى بـرمـى آیـد کـه روح از امـر خـداسـت ، خـلقـى اسـت از عـالم عـلوى که همراه فـرشـتـگـان در هـنـگـام نـازل شـدنآنـهـا مـى بـاشـد، هـمـچـنـان کـه فـرمـوده:(تـنـزل المـلئکـه و الروح فـیـهـا بـاذن ربـهـم مـن کـل امـر)و نـیـز فـرمـوده:(یـوم یـقـوم الروح و المـلئکـه صـفـا) و بـاز فـرمـوده :(قـل الروح مـن امـر ربـى) و نـیز فرموده :(و ایدناه بروح القدس)و نیز در جاى دیـگـر جـبـرئیـل را روح الامـیـن و نـیـز روح القـدس خـوانـده ، فـرمـوده:(نزل به الروح الامین و قل نزله روح القدس من ربک).
مـمـکـن اسـت از اشـکـال اول جـواب داده شـود بـه اینکه مقتضاى مقام هر چند همین بود که به ذکر کتاب اکتفاء کند و دیـگـر نـام ایـمـان را بـه مـیـان نـیـاورد، و لیـکـن از آنـجـایـى کـه ایـمـان رسـول خـدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)به جزئیاتى که از معارف و شرایع در کتاب هـسـت ، از لوازم نـزول کـتـاب و غـیر منفک از آن است و از آثار حسنه آن است ، لذا جا دارد که ایـمـان را هـم بـاکـتاب ذکر کند، پس در حقیقت معناى آیه چنین مى شود(ما این چنین کتابى بـر تـو نـازل کـردیـم کـه تو خودت نه کتابى مى دانستى چیست ، و نه از ایمان و آثار حسنه اى که در دلت از آن کتاب مى یابى اطلاعى داشتى).
پاسخ اشکال دوم
و نـیـز مـمـکـن اسـت از اشـکـال دومـى پاسخ داده شود به اینکه:هر چند معهود از کلام خداى تـعـالى در مـعـناى روح همین است که گفته شد، و لیکن در آیه مورد بحث هم اگر بخواهیم روح را بـر هـمـیـن مـعـنـا حـمـل کـنـیـمو بـگـویـیـم:مـنـظـور، روح امـرى و یـا جبرئیل است ، باعث مى شود که کلمه(اوحینا) را به معناى(ارسلنا) بگیریم(و آیه را چـنـیـن مـعـنـا کنیم: ما این چنین فرستادیم به سویت روحى را از امر خود)، چون روح به مـعـناى روح امرى و یا جبرئیل چیزى نیست که قابل وحى باشد(و معنا ندارد مثلا بگوییم ما ایـن چـنـیـن فـرشته اى را به سوى تو وحى کردیم).پس هیچ چاره اى نداریم مگر اینکه بـگـویـیـم مـراد از وحى کردن ارسال و فرستادن است ، و این هم خیلى بعید و ناجور است.پـس آسـان تـر هـمـین است که بگوییم روح به معناى قرآن است نه اینکه ایحاء به معناى ارسـال بـاشـد.ولى بـا کـمـى دقـت مـعـلوم مـى شـود کـه نـه جـواب اول درست است ، و نه جواب دوم.
مـمـکـن اسـت بـراى تـوجـیـه ایـن وجـه و ایـنـکـه چـرا از(انـزال) بـه(وحـى کردن) تعبیر کرده ، بگوییم : چون کلمه(امر) به طورى کـه آیـه(انـما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن)بیان کرده ، عبارت است از کلمه خدا، و روح هـم از امـر خـدا و از کـلمـات خـداسـت ، هـمـچـنـان کـه خـودش فـرمـوده:(قـل الروح من امر ربى)، پس روح کلمه خدا است ، و آیه(انما المسیح عیسى بن مریم رسـول اللّه و کـلمـتـه القـیـهـا الى مـریـم و روح مـنـه)نـیـز مـصـدق ایـن مـعـنـا اسـت ، و نـازل کـردن کـلمـه خـود تـکـلیـم و سـخـن گـفـتـن اسـت ، پـس چـه عـیـبـى دارد کـه از انـزال روح بـه ایـحـاء و وحـىکـردن تـعـبـیـر کـنـد، بـا اینکه انبیاء(علیهم السلام)در اعـمـالشـان مؤ ید به روح القدسند، و به وسیله همین روح است که شرایع به آنان وحى مـى شود همان طور که فرموده:(و ایدناه بروح القدس). و در تفسیر آیه(و اوحینا الیهم فعل الخیرات و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه) نیز به این معنا اشاره کردیم .
مـمـکـن هـم هـسـت ایـن اشـکـال را کـه چـرا از انـزال و یـا ارسـال تعبیر به ایحاء کرده اینطور از میان ببریم که کلمه(روحا) منصوب به نزع خافض است و ضمیر(جعلناه) هم به قرآن بر مى گردد، گو اینکه کلمه(قرآن)قـبـلا ذکـر نـشـده بـود تـا ضمیر به آن برگردد، ولى از زمینه کلام و یا از(کلمه) کتاب فهمیده مى شود آن وقت معنا چنین مى شود:(ما این چنین قرآن را با روحى از خود به تو وحى کردیم تو خودت نه کتاب مى دانستى چیست و نه ایمان ، و لیکن ما قرآن - و یا کـتـاب - را نـورى قـرار دادیـم ...)ولى مـن هـیـچ مـفـسرى را ندیده ام که آیه را اینطور توجیه کرده باشد.
(مـا کـنـت تدرى ما الکتاب و لا الایمان) - قبلا گفتیم که آیه شریفه در مقام بیان این مـعنا است که آنچه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)دارد، و مردم را هم بسویش مى خـوانـد، هـمـه از نـاحـیـه خـداى سبحان است ، نه از ناحیه خودش ، و آنچه خدا به وى موهبت فـرموده به وسیله وحى بعد از نبوت بوده . بنابراین مراد از این که مى فرماید:(تو خـودت درایـت و فـهـم حقایق کتاب را نداشتى)این است که معارف جزئى عقاید و شرایع عـمـلیـش را کـه در کـتـاب آمده خودت قبلا نمى دانستى. و درست هم هست ، براى اینکه خداى تعالى بعد از نبوت و وحى علم به این جزئیات را به او داد. و مراد از اینکه فرمود:(و تـو نـمـى دانـسـتـى ایـمـان چیست این است که تو واجد ایمان و التزام تفصیلى به یک یک مـعـارف حـقـه و اعـمـال صـالح نـبـودى.و اگـر بـپـرسـى چـرا ایـمـان را بـه اعـمـال صـالح تـفـسـیـر کـردى ؟ مـى گـویـیـم در قـرآن کـریـم ایـن استعمال آمده ، و فرموده:(و ما کان اللّه لیضیع ایمانکم).
پس معناى آیه چنین مى شود:تو قبل از وحى روح ، علمى به کتاب و معارف و شرایعى که در آن اسـت نـداشـتـى ، و مـتصف به این ایمان که بعد از وحى دارا شدى نبودى ، و ایمان و التـزام بهیک یک عقاید و اعمال دینى نداشتى . و بنابراین آیه مورد بحث منافات ندارد با اینکه آن جناب قبل از بعثت هم ایمان به خدا داشته باشد و اعمالش همه صالح باشد، چـون آنچه در این آیه نفى شده علمبه تفاصیل و جزئیات معارفى است که در کتاب آمده ، و نـیـز التـزام اعـتـقـادى و عـملى به آن معارف ، معلوم است که نفى علم و التزام تفصیلى ملازم با نفى التزام اجمالى به ایمان به خدا و خضوع در برابر حق نیست .
بـا ایـن بـیـان ، اسـتـدلالى کـه بـعـضـى بـه ایـن آیـه کـرده انـد کـه(رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)قـبـل از بـعـثـت ایـمـان نـداشـتـه) رد مـى شود.و نیز دیگر محلى براى آن حرفى که از بـعـضـى نـقـل شـده کـه(رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم) قبل از بعثت هم تمامى کمالات علمى و عملى بعد از بعثت را داشته) باقى نمى ماند، چون با ظاهر آیه که مى فرماید:(تو قبلا نمى دانستى کتاب و ایمان چیست) منافات دارد.
تصدیق رسالت و ایمان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم
ایـن در صـورتـى است که بگوییم مراد از کلمه(روح) قرآن باشد، و اما اگر مراد از آن ، روح امرى باشد، در آن صورت مراد از کلمه(من نشاء) تمامى انبیاء و گروندگان از امت هایشان خواهد بود، چون خداى تعالى به وسیله وحى این روح به انبیاء دو کار انجام داده ، یـکى اینکه انبیاء و امت هاى ایشان را به این وسیله هدایت نموده ، و دیگر اینکه انبیاء را تسدید و تاءیید نموده و به اعمال صالح هدایت و ارشاد فرموده است .
و بـنـابـرایـن فـرض ، آیـه شـریـفـه در مـقـام تـصـدیـق رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)مـى بـاشد، آن جناب را در ادعاى رسالتش و ایـنـکـه کتابش از ناحیه خدا و به وحى او است تصدیق مى کند. و نیز در ادعایش به اینکه خـودش بـه آنـچه مردم را بدان دعوت مى کند ایمان دارد، تصدیق مى نماید.پس در نتیجه آیـه شـریـفـه در مـعـنـاى آیـه(انـک لمـن المـرسـلیـن عـلى صـراط مـسـتـقـیـم تنزیل العزیز الرّحیم) خواهد بود، چون این آیه هم رسالت و ایمان آن جناب را تصدیق مى کند.
بـــیـــان ایـــنکه صراط خدایى که مالک آسمان ها و زمین است مستقیم و منتهى به سعادت مىباشد
صراط اللّه الذى له ما فى السموات و ما فى الارض ...
این آیه شریفه صراط مستقیم را که رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) مردم را به سـویـش دعـوت مى کند، بیان مى نماید، و در آن خدا را به(کسى که آنچه در آسمانها و زمـیـن اسـت از آن او اسـت)تـوصـیـف مـى کـنـد تـا بـفـهـمـانـد دلیـل اسـتـقـامـت صراط خدا چیست ، چون وقتى ملک هر چیزى از آن خداى تعالى باشد، قهرا مالک غایتى هم که هر چیز به سوىآن غایت سیر مى کند و سعادتى که به سویش متوجه اسـت نـیـز مـى بـاشـد.پـس در نـتـیجه غایت و سعادت هر موجودى همان چیزى است که خداى تـعـالى براى آن معین کرده ، و راه به سوى آن سعادت و طریقى که باید سلوک کنند تا بـه سـعـادت خـود برسند همان طریقى است که خدا تشریع و بیان نموده ، و احدى غیر از خـدا مـالک هـیـچ چیز نیست تا براى مملوک خود غایتى معین و نهایتى مقرر نماید. و یا براى رسـیـدن مملوکش به سعادت خاص خود راهى براى او تشریع کند. پس سعادتى که خداى سـبـحـان به سوى آن دعوت مى کند، سعادت حقیقى انسانها است ، و راهى هم که او بشر را به پیمودن آن دعوت نموده تا به سعادتشان منتهى کند، راه حقیقى و صراط مستقیم است .
تنها صراط مستقیم صراط خداوند است
(الا الى اللّه تـصـیـر الامـور).این جمله بشر را به لازمه مالکیت خدا نسبت به آنچه در آسـمـانـهـا و زمـیـن اسـت هشدار مى دهد، چون لازمه این مالکیت این است که امور خلق که مملوک اویـندنیز راجع به وى باشد، و لازمه این هم آن است که راهى هم که خلق پیش مى گیرد و روشـى که در زندگى طى مى کند - از آنجا که آن نیز یکى از امور خلق است - راجع بـه او بـاشد، پس تنها صراط مستقیم صراط اوست . و اگر به جاى اینکه بفرماید(الا الى اللّه مـصـیـر الامـور) فـرمود:(تصیر الامور) و به مضارع تعبیر فرمود، براى افاده استمرار بود، و مى خواهد بفهماند برگشت امور خلق به خداى تعالى دائمى است .
و در این جمله علاوه بر هشدارى که بیانش گذشت ، اشعارى هم به علت وحى و تکلم الهى دارد، چـون وقـتـى بـنـا شـد مـصـیـر اشیاء و بازگشت مخلوقات به سوى خدا باشد لاجرم بـراى هـر نوع از انواع موجودات راه مخصوصى است به سوى خدا که باید آن راه را طى کند، و بر خداست که هر نوعى را به سوى راه مخصوص به خودش هدایت فرماید و او را بـه سـوى غـایـت و هـدفـش راه نـمـایـد، هـمـچـنـان کـه فـرمـوده:(و عـلى اللّه قـصـد السبیل)و همین خود سخن گفتنى است از خدا با هر نوعى از انواع موجودات ، به زبانى کـه مـنـاسـب بـا ذات آن اسـت ، کـه وقـتـى آن را بـا انـسـان مـقـایـسه کنیم ، نامش را وحى و ارسال رسول مى گذاریم .
بـعـضـى از مفسرین گفته اند: تعبیر به مضارع در جمله(تصیر الامور)به منظور این اسـت کـه بر آینده دلالت کند، نه استمرار، و منظور این است که بفهماند در آینده یعنى در قـیـامـت بـازگـشت همه به سوى خداست ، و این خود وعدهخیرى است براى راه یافتگان به سـوى صـراط مـسـتـقـیـم ، و تـهـدیـد و وعیدى است براى گمراهان از آن صراط، ولى وجه اول روشن تر است.
بحث روایتى
در الدر المـنـثـور است که بخارى و مسلم و بیهقى از عایشه روایت کرده اند که : حارث بن هـشام از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) پرسید: چگونه بر تو وحى مى شود؟ فرمود: گاهى فرشته اى نزدم مى آید به صورت صلصله جرس که در پیش رویم صدا مى کند و من از صداى او آنچه را که مى خواهد بفهماند حفظ مى کنم ، و این قسم وحى از هر قـسـم دیـگرى بر من سخت تر است . و گاهى فرشته اى به صورت مردى نزدم ظاهر مى شود و با من حرف مى زند و من سخنانش را حفظ مى کنم .
و در کـتـاب تـوحـیـد بـه سـنـد خـود از زراره روایـت کـرده که گفت: به امام صادق(علیه السـلام)عـرضـه داشـتـم: فـدایـت شـوم !آن غـشـى کـه بـه رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)هـنـگـام نـزول وحـى دست مى داده چگونه بوده است ؟ زراره مى گوید: امام(علیه السلام) فرمود:ایـن در آن قـسـم وحـى بـوده که بین آن جناب و خداى تعالى هیچ واسطه اى نبوده ، و خداى تـعـالى خـودش بـراى آن جـنـاب تـجـلى مى کرده. مى گوید سپس امام در حالى که اظهار خشوع مى کرد فرمود: این همان نبوت است اى زراره .
و شیخ در امالى به سند خود از ابى عمیر، از هشام بن سالم ، از امام صادق(علیه السلام)روایـت آورده کـه گـفـت:یـکـى از اصـحـاب مـا بـه آن جناب عرضه داشت: اصلحک اللّه ، رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)گـاهـى در حـال طـبـیـعـى مـى فـرمـود:جـبـرئیـل چـنـیـن گـفـت ، و یـا مـى فـرمـود:ایـن جـبـرئیل است که مرا دستور مى دهد چنین کنم ، و گاهى هم براى گرفتن وحى بى هوش مى شـد، چـرا چنین بود؟ امام صادق(علیه السلام) در پاسخش فرمود:هر وقت مستقیما و بدون وسـاطـت جـبـرئیـل بـه آن جـنـاب وحى مى شد، آن حالت به آن جناب دست مى داد، به خاطر ایـنـکـه گـرفـتـن وحـى از خـداى تـعـالى سـنـگـیـن و دشـوار بـود.و هـر وقـت جـبـرئیـل بـیـن خـداى تـعـالى و آن جـنـاب واسـطـه مـى شـد آن حـالت دسـت نـمـى داد، و در حـال طـبـیـعـى مـى فـرمـود:جـبـرئیـل بـه مـن چـنـیـن گـفـت.و یـا مـى فـرمـود: ایـن جبرئیل است که چنین مى گوید.
تعریف رسول ، نبى و محرت از زبان امام باقر علیه السلام
و در کـتـاب بـصـائر از على بن حسان ، از ابن بکیر، از زراره ، روایت آمده که گفت: من از امـام بـاقـر(عـلیـه السـلام)از ایـن کـه چـه کـسـى رسـول و چـه کـسـى نـبـى و چـه کـسـى مـحـدث اسـت پـرسـیـدم ؟ فـرمـود:رسـول کـسـى اسـت کـه جـبـرئیـل نـزدش مـى آیـد و بـا او رو در رو سـخـن مـى گـوید و او جبرئیل را مى بیند، همانطور که شما طرف صحبت خود را مى بینید و بااو حرف مى زنید، چـنـیـن کـسـى را رسـول مـى گـویـنـد.و امـا نـبـى عـبـارت اسـت از کـسـى کـه جـبـرئیـل را در خـواب مـى بیند، مانند خوابى که ابراهیم(علیه السلام) دید(که فرزند خـود را قـربانى مى کند) و نظیر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)که بسیار مى شـد خـواب سـبـکـى او را مـى گـرفـت ، و در آن حـالت جـبـرئیـل نـزدش مـى آمـد، ایـن را نـبى مى گویند، که گاهى نبوت با رسالت هم جمع مى شـود،مـانـنـد رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)کـه هـم رسـول بـود و جـبـرئیـل را در بـیدارى رو در روى خود مى دید و با او سخن مى گفت ، و هم نبى بود و جبرئیل را در خواب مى دید. و اما محدث عبارت است از کسى که کلام فرشته را مى شنود و با او سخن مى گوید، ولى او را نمى بیند، نه در خواب و نه در بیدارى .
مؤ لف : در معناى این روایت روایات دیگرى نیز هست .
و در تـفسیر عیاشى از زراره روایت آورده که گفت : به امام صادق(علیه السلام) عرضه داشـتـم : چـطـور رسـول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)هنگامى که پیامى از ناحیه خدا بـه سـویـش مـى آمـد از ایـن مـعـنـا نـمـى ترسید که این پیام از طرف ابلیس باشد، و این شـیـطـان است که در قلب او مداخله مى کند؟ امام(علیه السلام) فرمود:خداى تعالى وقتى بـنـده اى را رسـول خـود مـى سـازد سـکـیـنـت و وقـار بـر او نـازل مـى کـنـد، در نـتـیـجـه پـیـام آور خـدا نـزدش مـى آیـد و رسول او رابه چشم مى بیند، همان طور که اشخاص دیگر را به چشم مى بیند.
روایاتى از معصومینى درباره مراد ازدواج در(روحامن اءمرنا)
و در کـافـى بـه سـنـد خـود از ابـى بـصـیر روایت کرده که گفت: من از امام صادق(علیه السـلام) از کـلام خـداى تـبارک و تعالى پرسیدم که مى فرماید:(و کذلک اوحینا الیک روحـا مـن امرنا ما کنت تدرى ما الکتاب و لا الایمان) فرمود:روح عبارت است از خلقى که در مـیـان خـلائق از جـبـرئیـل و مـیـکـائیـل هـم بـزرگـتـر اسـت ، و ایـن روح هـمـواره بـا رسـول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) و ائمه بعد از آن جناب هست ، و کارش تسدید و تاءیید آن حضرات است .
مـؤ لف :در مـعـنـاى ایـن حـدیـث تـعدادى روایت هست که در بعضى از آنها آمده که آن روح از مـلکـوت اسـت. صـاحـب تـفسیر روح المعانى مى گوید:(طبرسى از حضرت ابى جعفر و ابـى عـبـداللّه روایـت کـرده کـه مـراد از ایـن روح ، فـرشـتـه اى اسـت بـزرگـتـر از جـبـرئیـل و میکائیل که همواره با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)بوده و هیچ گاه بـه آسـمـان صـعـود نـمـى کـرده.و ایـن حـرف در نـهـایـت غـرابـت و شـگـفـتـى اسـت ، و احتمال مى رود که استنادش به این دو امام درست نباشد).
و امـا ایـنکه صاحب روح المعانى آن را غریب و شگفت خوانده شگفتى در سخن خود او است که هـیـچ دلیـلى بـر درسـت نبودن این حدیث نیاورده. علاوه بر اینکه خود او تسدید و تاءیید کـردن ایـن روح را در باره غیر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم)یعنى بعضى از افـراد امـت قـبـول کـرده ، آن وقـت چـطـور آن را در بـاره رسـول خـدا(صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم)و ائمـه اهـل بـیـت انـکار مى کند؟ و خواننده اگر بخواهد به اعتراف وى در باره تسدید روح اطلاع یابد، باید به تفسیر روح المعانى در قسم اشاراتش مراجعه نماید.
و در الدر المـنـثـور اسـت کـه ابـو نـعـیـم- در کـتـاب دلائل -و ابـن عـسـاکـر از عـلى(عـلیـه السـلام)روایـت کـرده انـد کـه گـفت: شخصى از رسـول خدا(صلى اللّه علیه و آله وسلم) پرسید: آیا هیچ بتى را پرستیده اى ؟ فرمود: نـه . پـرسـیـدند هیچ شراب نوشیده اى ؟ فرمود: هرگز. من از اولین روز زندگى ام همین مقدار را مى دانستم که این عقایدى که مردم دارند کفر است ، ولى نمى دانستم کتاب و ایمان چـیـسـت .در ایـنـجـا بـود کـه آیـه شـریـفـه(مـا کـنـت تـدرى مـا الکـتـاب و لا الایـمـان) نازل شد.