بیان آیات
چـون اگـر مـردم به چنین روزى تهدید و انذار نشوند، دعوت دینى به نتیجه نمى رسد و تـبـلیـغ دیـنـى سـودى نمى بخشد.آنگاه این نکته را بیان مى کند که دو دسته شدن مردم چـیـزى اسـت کـه مـشـیت خداى سبحان به آن تعلق گرفته ، و به همین منظور دین را براى مردم تشریع کرده ،و از راه وحى مردم را از روز جمع انذار نموده ، چون او ولى مردم است ، و آنها را بعد از مردن زنده مى کند، و بین آنان در آنچه اختلاف مى کردند حکم مى فرماید.
آنـگاه رشته کلام به مساءله توحید ربوبیت کشیده مى شود، و اینکه به جز خداى تعالى ربى نیست ، چون صفاتى که رب باید داشته باشد مختص به خداست ، و هیچ شریکى در هیچ یک از آن صفات شرکت ندارد.
و کذلک اوحینا الیک قرانا عربیا لتنذر ام القرى و من حولها
کـلمـه(کـذلک)اشـاره بـه وحـیـى اسـت کـه از سـیـاق آیـات قـبـل فـهـمـیـده مـى شـود. و(ام)القـرى مـکـه مـکـرمـه اسـت. و مراد از انذار مکه ، انذار اهل مکه است . و مراد از(من حولها) سایر نقاط جزیرة العرب است ، یعنى آنهایى که در خـارج مـکه زندگى مى کنند. مؤ ید این معنا کلمه(عربیا) است ، چون مى فرماید: بدین جهت قرآن را عربى نازل کردیم که عربى زبانها را انذار کنى .
دعوت پیامبر اسلام(ص) جهانى ، ولى تدریجى و مرحله به مرحله بوده است
جوابش این است که دعوت پیامبر اسلام در جهانى شدنش تدریجى و مرحله به مرحله بوده ، در مـرحـله اول بـه حـکـم آیـه شـریـفـه(و انـذر عشیرتک الاقربین) ماءمور بود تنها فامیل خود را دعوت کند، و در مرحله دوم به حکم آیه شریفه(قرانا عربیا لقوم یعلمون) ماءمور شده آن را به عموم عرب ابلاغ کند، و در مرحله سوم به حکم آیه(و اوحى الى هذا القرآن لانذرکم به و من بلغ) ماءمور شده آن را به عموم مردم برساند.
یـکـى از ادله اى کـه مـى رسـانـد کـه چـنـیـن مـراتـبـى در دعـوت اسلام بوده ، آیه شریفه(قل ما اسئلکم علیه من اجر - تا جمله - ان هو الا ذکر للعالمین)است ، چون آن طورى کـه از سـیـاق سـوره بـرمـى آید خطاب در آن به کفار قریش است ، مى فرماید:این قرآن هـدایـت و تـذکـر بـراى تـمـام عـالمیان است و اختصاص به یک قوم و دو قوم ندارد، و چون کتابى است همگانى دیگر معنا ندارد که رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) از عرب مطالبه اجر و پاداش کند.
عـلاوه بـر ایـنـکـه در ایـن مـعـنـا هـیـچ حـرفـى نـیـسـت کـه دعـوت بـه اسـلام شـامـل اهـل کـتـاب و مـخـصـوصـا یـهـود و نـصـارى نـیـز مى شود،(چون در قرآن بارها به اهـل کتاب خطابها کرده ، و ایشان را به پذیرفتن دین دعوت فرموده).و نیز مسلم تاریخ اسـت کـه مـردمـى از غـیـر عـرب اسـلام را پـذیـرفـتـه انـد، مـانـنـد سـلمـان ایـرانـى ، و بلال حبشى ، و صهیب رومى.
و این آیه شریفه بطورى که ملاحظه مى فرمایید وحى را از نظر نتیجه و هدفش معرفى مى کند، که وحى عبارت است از انذار مردم از طریق القاء الهى ، و نبوت هم همین است ، پس وحى القائى است الهى به غرض نبوت و انذار.
و تنذر یوم الجمع لا ریب فیه فریق فى الجنه و فریق فى السعیر
ایـن جـمـله عـطـف اسـت بـر کـلمـه تـنـذر کـه در اول آیـه اسـت ، و ایـن عـطـف از قـبـیـل عـطـف خـاص بـر عـام اسـت کـه مـعـمولا در مواردى اینطور عطف مىکنند که خاص اهمیت مـخـصـوص دارد، پـس در آیـه مـورد بـحـث مـى خـواهـد بـفـرمـایـد:مـا ایـن قـرآن را بـر تو نازل کردیم تا مردم را از خدا بترسانى و انذار کنى ، و مخصوصا از غضبش در روز قیامت انذار نمایى.
و کـلمـه(یـوم الجـمـع)مـفـعـول دوم بـراى جـمـله تنذر است ، نه اینکه ظرف آن باشد،(تـوضـیـح ایـنـکه: نمى خواهد بفرماید در روز قیامت انذار کنى بلکه مى خواهد بفرماید:مـردم را از روز قـیـامـت انذار کنى و بترسانى). و منظور از(روز جمع) روز قیامت است که خداى تعالى در جاى دیگر درباره اش فرموده :(ذلک یوم مجموع له الناس ... فمنهم شقى و سعید).
و جـمـله(فـریـق فـى الجـنـه و فـریـق فـى السـعـیـر)در مـقـام تـعـلیـل و دفـع توهمى است که ممکن است به ذهن کسى بیاید، گویا فرموده: چرا از روز جـمـع انـذارشان کند؟ آنگاه در پاسخ فرموده :براى اینکه در آن روز یک دسته بهشتى و دسـتـه دیـگـر جهنمى مى شوند، یعنى به دو دسته تقسیم مى گردند، یکى سعید و داراى پـاداش و دیـگرى شقى و معذب. پس باید انذار بشوند تا از راه شقاوت بپرهیزند، و از پرتگاه هلاکت کنار آیند.
و لو شاء اللّه لجعلهم امه واحده
...
از آنجا که آیات این فصل در صدد بیان این معنا است که انذار مردم لازم است ، به همین جهت نـبـوت یـک حـاجـت ضـرورى بـشـر اسـت ، چـون مردم در روز قیامت دوطایفه مى شوند، و از آنـجـایـى کـه در چـنـیـن مـقـامـى زودتـر از هـر چـیـز ایـن سـؤ ال به ذهن مى دود که اگر بهانه براى فرستادن پیامبران این است که عدهاى از بندگان خـدا دوزخـى نـشـونـد، چرا از همان اول مردم را یک جور خلق نکرد تا دو دسته نشوند و چرا بـیـن آنـها امتیاز قائل شد، تا بعضى بهشتى و بعضى دوزخى گردند، مى خواست همه را یـکـسـان و داراى یـک صـفـت خـلق کـنـد، تـا همه راه بهشت را طى کنند، و آن وقت احتیاجى به مـسـاءله نـبـوت و انـذار پـیـش نـیـایـد؟ لذا در پـاسـخ از ایـن سـؤ ال ذهـنـى فـرمود:(و اگر خدا مى خواست همه را یک جور خلق مى کرد...)(و ان شاءاللّه به زودى روشن مى گردد که چرا خدا نخواست).
(و لکن یدخل من یشاء فى رحمته و الظالمون ما لهم من ولى و لا نصیر) - کلمه(لکن)بـه اصـطـلاح اسـتـدراک اسـت ، مـى خـواهـد بـفـرماید ممکن نیست تمامى بشر امتى واحده بـاشـنـد، به این بیان که سنت خداى تعالى بر این جارى شده که مردم یکسان نباشند، و نـخـواسـته که یکسان و یک جور باشند، و دلیل بر اینکه مى خواهد بفرماید سنت همیشگى خـدا چـنـیـن اسـت ، جـمـله(یدخل من یشاء) است که چون با صیغه مضارع آمده بر استمرار دلالت دارد، و مى فهماند که خدا همواره چنین است ، نه براى یکبار و دو بار، و گر نه مى فرمود:(و لکن ادخل من یشاء) و یا عبارتى نظیر آن .
در ایـن آیـه شـریـفـه(بـیـن مـن یـشـاء) و(الظـالمون)مقابله افتاده ، و این خود مى فـهـمـانـد کـه مـراد از(مـن یـشـاء) غیر ظالمین است ، در نتیجه معنا چنین مى شود:خدا غیر ظـالمـیـن را داخـل رحـمـت خـود مـى کـنـد، و امـا ظـالمـیـن یـار و مـددکـارى نـدارنـد. حـال بـبینیم منظور از(ظالمین)چیست ؟ در سوره اعراف ظالمین را به معاندینى که منکر مـعـادنـد تـفـسـیـر نموده مى فرماید:(فاذن موذن بینهم ان لعنه اللّه على الظالمین الذین یصدون عن سبیل اللّه و یبغونها عوجا و هم بالاخره کافرون).
و از سـوى دیـگـر بـیـن(داخل کردن در رحمت خود) و بین(ولى و یاور نداشتن کفار)مـقـابـله انـداخـتـه ، و مى فهماند آنهایى که داخل در رحمت خدا مى شوند، هم ولى دارند که ولیـشـان خـداسـت ، و هـم نـصـیـر.و در مـقـابـل آنـهـایـى کـه ولى و نـاصـر نـدارنـد داخـل در رحـمـت او نـمى شوند، و نیز مى فهماند مراد از رحمت ، بهشت است ، و لازمه نداشتن ولى و ناصر،جهنم است .
در نـتـیجه حاصل معناى آیه این مى شود که :خداى سبحان نبوت و انذار را که نتیجه وحى اسـت بـدیـن جـهـت مـقـدر و مقرر کرد که مى دانست به زودى یعنى در قیامت مردم دو دسته مى شوند، لذا مقدر کرد تا مردم از داخل شدن در زمره دوزخیان بپرهیزند.و اگـر خـدا مـى خـواسـت هـمـه را یـک امت قرار مى داد و همه یک جور مى شدند، و در قیامت دو دسـتـه نـمـى گـشتند، و آن وقت دیگر علت و بهانه اى براى فرستادن انبیاء و انذار خلق نبود، و نیز دیگر وحیى نمى شد، و لیکن خداى تعالى این را نخواسته ، بلکه سنتش بر این جارى شده که خودش متولى و عهده دار یک طایفه از مردم باشد، و آن طایفه غیر ستمگر اسـت .خـواسـت تـا آنها را داخل در رحمت خود یعنى بهشت کند، و امر طایفه دیگر را که همان سـتـمـگـران بـاشـنـد بـر عـهـده نـگـیـرد، و در نـتـیـجـه ولى و نـاصرى نداشته باشند و سرانجامشان به سوى دوزخ باشد، و از آتش خلاصى نداشته باشند.
پـس از آنچه گذشت این معنا روشن گردید که مراد از یک امت کردن مردم این است که همه را یـک جـور خلق کند، حال یا اینکه همه را به بهشت ببرد، و یا همه را به دوزخ ، چون خداى تـعـالى مـلزم نـیـسـت بـه ایـنـکـه سـعـداء را داخـل بـهـشـت و اشـقـیـاء را داخـل جـهـنـم کند، بلکه اگر مى خواست مى توانست این کار را نکند، و لیکن چون خواسته ، مـى کـنـد و بـیـن دو فـریـق از نـظـر سـرنوشت آخرت فرق مى گذارد، چون سنتش بر این جریان یافته ، و به همین نیز وعده داده ، و اوخلف وعده نمى کند.
و در عین حال باز هم قدرتش مطلق است ، و به عمومیتش باقى است ، و چنان نیست که دستبند به دست خود زده باشد، و نتواند احکام خود را تغییر دهد. پس جمله(و تنذر یوم الجمع لا ریـب فـیـه) تـا آخـر آیـه دوم - در معناى آیه سوره هود است که مى فرماید:(ان فى ذلک لایـه لمـن خـاف عـذاب الاخره ذلک یوم مجموع له الناس) تا آخر هفت آیه - که لازم است به آنها مراجعه کنید و با دقت مطالعه بفرمایید.
بعضى از مفسرین گفته اند: منظور از یک امت کردن مردم این است که همه را با ایمان کند و داخل در بهشت نماید.
قول صاحب کشاف در معنى آید
در کـشـاف گـفـتـه:مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه اگـر پـروردگـار تـو مـى خـواسـت اعمال قدرت کند، و همه را مجبور بر ایمان کند مى کرد، و لیکن او خواسته تا حکمت خود را اعـمـال کـنـد، یـعـنى نخست ، مردم را تکلیف کند، و وظائفى برایشان معین سازد، و آنگاه به اخـتـیـار خـودشـان واگـذار نـمـایـد تـا مـؤ مـنـیـن بـه اخـتـیـار خـود داخـل در رحـمـت او شـونـد، و مـنـظـور از(مـن یـشـاء)هـم هـمـیـن مـؤ مـنـنیند، چون آنان را در مقابل ظالمین قرار داده ، و ظالمین را بدون ولى و ناصر در عذاب خود رها کرده است.
صاحب کشاف سپس بر گفته خود استدلال کـرده به آیه شریفه و(لو شئنا لا تینا کل نفس هدیها) و به آیه(و لو شاء ربک لا من من فى الارض کلهم جمیعا) و دلیل بر اینکه معناى آیه اجبار کردن مردم بر ایمان است ، جمله(افانت تکره الناس حتى یکونوا مؤ منین) مى باشد.
ولى گـفـتـار زمـخـشـرى و اسـتـدلالش درسـت نـیـسـت ، بـراى ایـن که همانطور که ملاحظه فـرمـودیـد آیـات شـریـفـه در مقام تعریف وحى از حیث نتیجه و آثار آن است ، و اینکه علت احتیاج مردم به وحى این است که مردم در قیامت دو دسته مى شوند، و جمله(و لو شاء اللّه لجـعـلهـم امـه واحـده)در ایـن صـدد اسـت کـه بـفـرمـاید خدا مجبور و ملزم نیست که مردم را داخـل در رحـمـت خـود کـنـد بلکه مى تواند این کار را نکند.و براى رساندن این معنا کافى اسـت کـه مـردم را دسـتـه دسـتـه نـکـنـد، بـلکـه هـمـه را یـک امـت بـسـازد، حـال یـا هـمـه جـهـنـمى و یا همه بهشتى. و اما اینکه همه را مؤ من بسازد، این دیگر مقتضاى سیاق نیست .
گفتار دیگر مفسرین که امة واحده را به معناى کفر همگانى گرفته اند
پس معناى آیه مورد بحث این مى شود که اگر خدا مى خواست مردم را یک امت قرار مى داد تا هـمـه کـافـر بـاشـنـد یـعـنـى انـبـیـائى بـه سـوى ایـشـان گـسـیـل نـمـى داشـت تـا انـذارشان کنند، و همچنان بر کفر خود باقى مى ماندند،(و لکن یدخل من یشاء فى رحمته)یعنى و لیکن چون خدایى است رحیم ، و رحمتش اقتضاء دارد که اشـخـاص قـابـل رحـمـت را داخـل در رحـمـت خـود کـنـد، لذا پـیـغـمبرانى به سوى همگى آنان گـسـیـل داشـت تـا انـذارشـان کـنـند، در نتیجه آنهایى که از دعوت انبیاء متاءثر مى شوند بـشـونـد، و خـدا در دنـیـا مـوفـق بـه ایـمـانـشـان و اطـاعـتـشـان بـفـرمـایـد، تـا در آخـرت داخل رحمتشان کند، و دسته اى دیگر که از دعوت انبیاء متاءثر نمى شوند، یعنى ستمکاران ، در دنـیـا کـافـر بـمـانـند، و در آخرت به سوى دوزخ رهسپار شوند، بدون اینکه ولى و ناصرى داشته باشند.
دو دلیل در رد این نظریه
اول ایـنـکـه مـراد از امـت واحـده بـودن مـردم در آیه213 بقره ، که آیه مورد بحث را به آن قیاس کردند، اتفاق تمامى مردم در کفر نیست ، نمى خواهد بفرماید: مردم همه کافر بودند و پـس از آن خـدا انبیاء را برگزید(چون قبل از بعثت انبیاء ایمانى نبود تا کفرى باشد) بـلکـه مـراد همانطور که در تفسیر آن آیه در سوره بقره گذشت این است که مردم از نظر معاش اختلافى نداشتند. و به فرضى که ما تسلیم شویم و بگوییم :مراد همان است که شـمـا گـفـتید، ناگزیر باید بپذیریم که بین این دو آیه تناقض روشنى هست ، و آن این اسـت کـه آیـه مورد بحث مى فرماید مردم متفرق بودند وهمه یک جور نبودند، و آیه سوره بـقره مى گوید مردم همه یک جور بودند، و تفاوتى باهم نداشتند. و اگر این مفسرین در پاسخ اشکال ما بگویند:آیه سوره بقره دلالت دارد بر اینکه مردم به حسب طبع یک جور بـودنـد، نـه ایـنـکـه در خـارج هـم یـک جـور باشند،(و با در نظر گرفتن این نکته دیگر تـنـاقـضـى پـیـش نـمـى آیـد، آن آیـه مى فرماید: مردم همه یک طبیعت داشتند، و این آیه مى فرماید اگر خدا مى خواست کارى مى کرد که مردم در خارج هم یک جور باشند) این پاسخ درست نیست ، براى اینکه لازمه اش آن است که درباره آیه سوره بقره بگوییم :مردم همه طـبـیعت کفر داشتند، در حالى که آیات زیادى از قرآن کریم دلالت دارد بر اینکه مردم بر حـسـب طـبـیـعـت و فـطـرت اصـلى خـود مـؤ من بودند، مانند آیه شریفه(و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها).
ام اتخذوا من دونه اولیاء فاللّه هو الو لى ... فحکمه الى اللّه
کلمه(ام) به طورى که زمخشرى گفته معناى انکار را مى رساند.
بـعد از آنکه در آیه قبلى این معنا را خاطرنشان کرد که تنها خداى سبحان عهده دار امور مؤ مـنـیـن اسـت ، و ایـشـان را داخـل در رحـمـت خـود مـى کـنـد، و امـا سـتـمکاران ، یعنى کفار معاند، سرپرستى ندارند، اینک در این آیه متعرض حال کفار شده که چگونه براى خود اولیاء و خدایانى گرفته ، و آنها را به جاى خدا مى پرستند، با اینکه لازم بود خدا را ولى خود بگیرند و به دین او در آیند و او را بپرستند.
لذا این عمل ایشان را انکار نموده ، و بر لزوم پذیرفتن ولایت خدا استدلالهاى پى در پى مى آورد که یکى از آن استدلالها جمله(فاللّه هو الولى ...) است .
پـس جـمـله(فـاللّه هـو الولى)انـکـار سـابـق را کـه چـرا غـیـر خـدا را ولى گرفتند، تـعـلیـل مى کند، و این خود استدلالى است بر اینکه باید خدا را ولى خود بگیرند. و جمله(فـاللّه هو الولى)(به خاطر اینکه ضمیر هو در آن آمده)انحصار ولایت در خدا را مى رسـانـد، و مـى فـرمـایـد تـنـهـا و تـنـهـا ولى ، خـداسـت.و اصـل ولایـت داشـتـن خـدا و انـحـصـار ولایت در او، در آیات سابق که مى فرمود:(العزیز الحـکـیـم له مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض و هو العلى العظیم) به بیانى که در تفسیر همان آیات گذشت بیان شده بود.
بـــیـــان انـــحـــصـار ولایـت در خـداى سـبحان و احتجاجاتى براى اینکه باید فقط خدا ولىگرفته شود
و جـمـله(و هـو یحیى الموتى)حجت دوم بر وجوب ولى گرفتن خداست ، و اینکه باید تـنـهـا او را ولى بـگـیرند.و حاصل این حجت آن است که غرض عمده در ولى گرفتن و به دیـن او مـتـدین شدن و او را پرستیدن ، رهایى از عذاب دوزخ و راه یابى به بهشت است در روز قـیـامـت ،و چـون پـاداش دهـنـده و عقاب کننده خدایى است که بشر را زنده مى کند و مى میراند، و در روز قیامت همه را براى جزاى اعمالشان جمع مى کند، پس واجب آن است که تنها او را ولى خـود بـگـیـرند، و اولیایى که خود، اموات و بى جانند دور بریزند، چون خود این اولیاء که یا سنگند و یا چوب ، نمى دانند چه وقت مبعوث مى شوند.
و جمله(و هو على کل شى ء قدیر) حجت سوم است ، و حاصلش این است که در باب ولایت ، واجب است ولى قدرت بر ولایت و عهده دارى اشخاص را داشته باشد، و بتواند امور آنان را اداره کند، و آن کسى که بر هر چیز قادر است خداى سبحان است و بس .و غیر خدا هیچ کس قـدرتـى نـدارد مگر به همان اندازه که خدا به او داده ، و تنها کسى که مالک هر چیز است خـداسـت ، و غـیر او مالکى نیست مگر تنها آن مقدارى را که خدا تملیکش کرده ، تازه آن مقدار قـدرت کـه بـه او داده خـودش نـسـبـت بـه آن نیز قدرت دارد، و هر چه را تملیک کرده باز خودش مالک آن چیز هست ، پسیگانه ولى ، خداست و غیر او کسى ولى نیست .
(و مـا اخـتـلفـتـم فـیـه من شى ء فحکمه الى اللّه) - این جمله حجت چهارم بر انحصار ولایـت در خـداسـت .و اصـولا بـایـد دانـسـت که حکم حاکم در بین دو نفرى که با هم اختلاف دارنـد، بـه مـعـنـاى آن اسـت کـه حـکـم را مـحکم ، و حق را که در بین آن دو نفر که به خاطر اخـتـلافـشـان در نـفـى و اثبات مضطرب شده تثبیت کند. و اختلاف ، گاهى در عقیده پیدا مى شـود، مثل اینکه یکى بگوید:خدا واحد است ، دیگرى بگوید بسیار است ، و گاهى اختلاف در عـمـل و یـا چـیـزى کـه مـربـوط بـه عـمـل اسـت پـیـدا مـى شـود، مـثـل اخـتـلاف در امور زندگى و شؤ ون حیات . و بنابراین ، حکم از نظر مصداق با قضاء یکى مى شود، اگر چه از نظر مفهوم مخالف یکدیگرند.
و ایـن حـکـم و قـضـاء وقـتـى تمام مى شود که حاکم به نوعى از ملکیت ، مالک حکم و ولایت بـاشـد، هـر چـنـد کـه دو طـرف اخـتـلاف ایـن مـلکـیـت را بـه او داده بـاشـنـد، مـثـل ایـنـکـه دو نـفـر کـه با هم نزاع دارند به شخص ثالث بگویند: تو بیا و در بین ما داورى کـن .و در بـیـن خـود قـرار بگذارند که هر چه آن شخص گفت تسلیم شوند.در این مـثـال دو نـفـر طـرف نـزاع ، شـخـص ثـالث را مـالک حکم کرده اند و از جانب خود تسلیم و قبول حکم را به او واگذارده اند تا آزادانه طبق آنچه به نظرش مى رسد حکم کند. پس آن شخص ثالث ولى آن دو نفر در این حکم مى شود.
تـقـسـیـم احـکـام خـداونـد به تکوینى و تشریحى که هر دو اختصاص به خداوند دارند
و حـکـم خـداى تـعـالى دو جـور اسـت ، یـکـى حـکم تکوینى ، و آن این است که پدیدار شدن مسببات را به دنبال اسباب قرار دهد، و وقتى موجودى در بین چند سبب قرار گرفت که بر سـر آن نـزاع داشـتـنـد، آن موجود را دنبال سببى قرار دهد که نسبت به بقیه اسباب چ تام بـاشـد. خـداى مـتعال از یعقوب(علیه السلام) حکایت مى کند که گفت :(ان الحکم الا لله علیه توکلت) که کلمه حکم در این جمله به معناى حکم تکوینى است .
البته در این بین حکم سومى هم هست که ممکن است به وجهى یکى از مصادیق هر یک از آن دو حـکـم شـمـرده شـود، و آن عـبـارت است از حکمى که در روز قیامت در بینبندگانش در آنچه اخـتـلاف مـى کـردنـد مـى راند، و آن این است که در آن روز حق را آشکار و اظهار مى کند به طـورى کـه اهل جمع همه حق را ببینند و به عیان ویقین مشاهده کنند، تا در نتیجه آنهایى که در دنـیـا اهـل حـق بـوده انـد، در سـایه ظهور آن رستگار، و از آثارش برخوردار گردند.و آنهایى که در دنیا در برابر حق استکبار مى ورزیدند، به خاطر استکبارشان و آثارى که در اسـتـکـبـارشـان بود شقى و بدبخت شوند. و کلمه(حکم) در آیه شریفه(فاللّه یـحـکـم بـیـنـهـم یـوم القیمه فیما کانوا فیه یختلفون) به همین معناى سوم است ،(که گفتیم هم ممکن است آن را معنایى غیر آن دو معنا گرفت ، و هم ممکن است آن را به وجهى یکى از مصادیق حکم تکوینى و به وجهى دیگر یکى از مصادیق حکم تکلیفى شمرد).
ایـن را هـم مـى دانـیـم کـه اختلاف مردم در عقاید و اعمالشان اختلافى است تشریعى که جز احـکـام تـشـریـعى چیز دیگرى نیست که این اختلاف را از میان بردارد.و اصلا اگر اختلاف نـبـود قـانـون هـم نـبـود، همچنان که آیه شریفه(کان الناس امه واحده فبعث اللّه النبیین مـبـشـریـن و مـنـذریـن و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه و ما اختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ما جائتهم البینات بغیا بینهم فهدى اللّه الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه) بدان اشاره مى کند. پس روشن شد که حکم تشریعى و حق قانونگذارى تنها از آن خداى سبحان است ، و تنها ولى در این حکم ، او است ، پس واجب است تنها او را ولى خود بگیرند و تنها او را بپرستند و به
تعلیل انحصار ولایت در خداى تعالى به اینکه(حکم فقط از آن او است)
و ایـن اسـت مـعـنـاى جـمـله(و مـا اخـتـلفـتـم فـیـه مـن شـى ء فـحـکـمـه الى اللّه). و حـاصل این حجت - که گفتیم حجت چهارم است -این است که آن ولى که پرستیده مى شود و بـه دیـن او مـتـدیـن مـى شـونـد بـایـد کـسـى بـاشـد کـه بـتـوانـد اخـتلافى که در بین پـرسـتـنـدگـانـش پـیـدا مىشود برطرف سازد، و آنچه از شؤ ون اجتماع آنان به فساد گـرایـیـده اصـلاح کـنـد، و ایـشـان را به وسیله قانون- که همان دین است -به سوى سـعـادت زنـدگـى دائمى سوق دهد. و حکم در این مورد اختصاص به خداى تعالى دارد پس لازم است که تنها او به عنوان ولى اتخاذ شود و نه دیگرى .
مـفـسـریـن در تـفـسـیـر جمله(و ما اختلفتم فیه من شى ء فحکمه الى اللّه)تفسیرهایى دیـگـر دارنـد، بـعـضـى گـفـتـه انـد:ایـن جـمـله حـکـایـت کـلام رسـول خـدا(صـلّى اللّه علیه و آله وسلّم) است که به مؤ منین خطاب کرد و فرمود:در هر امرى که کفار، یعنى اهل کتاب و مشرکین ، با شما اختلاف مى کنند، آنها چیزى مى گویند، و شـمـا چـیـزى دیـگـر، حکم آن امر واگذار به خداست ، و آن ایناست که مؤ منین را که حق به جـانـب ایـشـان اسـت پـاداش ، و مـبـطـلیـن را عـقـاب مـى کـنـد- ایـن قول را صاحب تفسیر کشاف ذکر کرده است .
بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد:مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه هـر اخـتـلاف و نـزاعـى کـه مى کنید، رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم)را در آن حکم قرار دهید، و داورى دیگران را بر داورى آن جـنـاب مـقـدم نـداریـد، و در حـقیقت این جمله مطلبى را بیان مى کند که آیه شریفه(فـان تـنـازعـتـم فـى شـى ء فـردوه الى اللّه و الرسول) بدان اشاره مى کند.
بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد:مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه در هـر مـسـاءله از مـسـائل عـلوم ، اگـر اخـتلافى برایتان پیش آمد که هیچ ارتباطى با وظائف و تکالیف شما نداشت ، و راهى هم براى به دست آوردن حق مطلب نداشتید، بگویید(خدا داناتر است)مـثـلا وقـتـى در مـسـاءله روح(جـان)پـرسـیـده بـودنـد کـه روح چـیـسـت ، هـمین دستور به رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم) داده شـد:(و یـسـئلونـک عـن الروح قل الروح من امر ربى) و آیه مورد بحث به اعتراف همه صاحبان اقوالى که گذشت کلام رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله وسـلّم)اسـت ، حـال یـا قـرآن آن را از آن جـنـاب حـکـایـت کـرده ، و یـا کـلمـه(قـل)در ابـتـداى آن در تـقـدیـر اسـت ، و تـقـدیـرش:(قل و ما اختلفتم ...) است .
ذلکم اللّه ربى علیه توکلت و الیه انیب
این جمله حکایت کلام رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله وسلّم) است که مى فرماید: این است اللّه که پروردگار من است ، من بر او توکل مى کنم ، و به سویش برمى گردم . و کلمه(ذلکـم) اشـاره است به همان حجتهایى که در این دو آیه بر این معنا اقامه شد که بر خلق واجب است تنها خدا را ولى خود بدانند، و لازمه ولایت خدا ربوبیت او نیز هست .
اثـــر یـــکـتاپرستى و خدا را ولى گرفتن این است که انسان در تکوین و تشریع خدا رامرجع مى داند
آرى اثـر یـکـتـاپـرسـتـى و ولى نـگـرفـتـن غـیـر خـدا، یـکـى ایـن اسـت کـه بـر او تـوکـل کنند، و اثر دیگرش این است که همواره به او رجوع مى کنند، چون گفتیم منظور از ایـن ولایـت ولایـت ربـوبـیـت است ، و این ولایت به دو نظام مربوط مى شود، یکى به نظام تکوین به اینکه امور تکوین را تدبیر نموده ، و اسباب ومسببات را طورى تنظیم کند که نتیجه اش پدید آمدن فلان موجود و بقاء آن و نیز مقدرات آن باشد.و یکى دیگر به نظام تـشـریـع یـعـنـى تـدبـیـر اعـمـال انـسانها به اینکه قوانینى و احکامى مقرر کند که اگر انـسـانـهـا رفتار خود را در طول زندگى با آن قوانین تطبیق دهند، آن قوانین ایشان را به کمال سعادتشان برساند.
و معلوم است کسى که خداى را به تنهایى ولى خود مى گیرد، هم در ناحیه تکوین و هم در نـاحیه تشریع ، امر تدبیر خود را مستند به او مى داند، و در هر دو ناحیه او را مرجع خود مى داند. در ناحیه تکوین از تمامى اسباب ظاهرى منقطع گشته ، و به هیچ سببى رکون و اعتماد نمى کند، چون خدا را یگانه سببى مى داند که شکست ناپذیر است و سببیت هر سببى از او است ، و این همان توکل است .
و در نـاحـیـه تـشـریـع هـم در هـر واقـعـه اى کـه در طـول زنـدگـى با آن روبرو مى شود، به حکم خدا رجوع مى کند، و این همان انابه است. پـس مـعـلوم شـد کـه چـگـونه جمله(علیه توکلت) و جمله(و الیه انیب) دو اثر از آثـار جـمـله(ذلکم اللّه ربى) است . و معنایش این است که من به خاطر آنکه غیر از خدا رب و ولى تدبیرى ندارم ، لاجرم در همه امور زندگیم به او رجوع مى کنم ، هم در تکوین و هم در تشریع .
فاطر السموات و الارض ...
احتجاج بر انحصار ربوبیت در خداى سبحان
بـعـد از آنـکـه تـصریح کرد به اینکه خداى تعالى رب او است ، چون حجتها بر انحصار ولایـت در او اقـامـه شـد، ایـنـک بـه دنبالش در این آیه و آیه بعدش اقامه حجت مى کند بر اینکه ربوبیت هم منحصر در او است . و خلاصه حجت مذکور این است که : خداى تعالى(به اعـتراف خود شما مشرکین) پدید آرنده موجودات و فاطر آنها است ، یعنى موجودات را او از کتم عدم بیرون مى آورد و شما را نر و ماده خلق کرد، و از این راه عدد شما را بسیار کرد، و هـمـچـنـیـن حـیـوانـات را نـیـز نـر و مـاده آفرید، و از این طریق آنها را تکثیر نمود، تا شما(نسل به نسل) از آن حیوانات استفاده کنید، و این ، هم خلقت است و هم تدبیر.
و نـیـز او سـمـیـع اسـت ، یـعـنـى آنـچـه از حـوائج کـه مـخـلوقـاتـش دارنـد و(بـه دل و یا زبان سر از خدا) مى خواهند، مى شنود.و هر حاجتى که دارند البته به مقدارى که اسـتـحـقـاق دارنـد بـر مـى آورد.و نیز او بصیر است ، یعنى هر عملى که خلق انجام دهد مى بـیـنـد، و بـر طـبـق اعـمـالشان جز ایشان مى دهد، و او کسى است که تمامى کلیدهاى خزائن آسـمـانها و زمین را مالک است ، خزینه هایى که خواص و آثار همه موجودات در آن ذخیره مى شود، و با ظهور آن خواص و آثار، ترکیب این نظام عالم محسوس صورت مى گیرد. و نیز او است کسى که رزق روزى خواران را مى دهد، و به مقتضاى علمش آن را کم و زیاد مى کند، و همه اینها همان تدبیر است ، پس خدا رب و مدبر امور است .
پـس مـعناى جمله(فاطر السموات و الارض) این شد که از پدید آرنده موجودات از کتم عدم است ، آنهم بر اساس ابداع .
و معناى جمله(جعل لکم من انفسکم ازواجا) این شد که :او شما را نر و ماده آفرید تا با ازدواج مـسـاءله تـوالد و تـنـاسـل و زیـاد شـدن افراد صورت بگیرد. و معناى جمله(و من الانعام ازواجا) این شد که : چارپایان را هم نر و ماده آفرید(یذروکم فیه) یعنى در ایـن قرار دادن ، نسل شما را زیاد مى کند. و خطاب در جمله(یذروکم) هم به انسان است و هم به حیوان . و ضمیر(کم) را که مخصوص عقلاء است به گفته زمخشرى - از این جهت به همه برگردانیده که جانب انسانها را غلبه داده .
(و هـو السـمـیـع البـصـیر) -یعنى حاجتها و مساءلت هایى را که خلق از او دارند مى شـنـود، و اعـمـال آنـها را مى بیند، همچنانکه درباره مساءلت خلق فرموده:(یسئله من فى السـمـوات و الارض)و دربـاره اسـتـجـابـت مـسـاءلت آنـهـا فـرمـوده:(و آتـیـکـم مـن کـل مـا سـالتـمـوه) و دربـاره بـینایى اش به اعمال خلق فرموده(و اللّه بما تعملون بصیر).
له مقالید السموات و الارض ...
و اگر در آخر این فصل جـمـله(انـه بـکـل شـى ء علیم)را آورد، براى این است که اشاره کند به اینکه مساءله رزق و وسـعـت و تـنـگـى آن بـى حـسـاب و از روى جـهـل گـزاف نـیـسـت ، بلکه از روى علم است ، چون خداىعالم به هر چیز، مى داند که به هـرروزى خـوارى چـه رزقـى بـدهـد، و چـقـدر بـدهـد، آنـقـدر کـه حـال او اقـتـضـاء کـنـد، و آن رزقـى را بـدهـد کـه حال رزقاقتضاء دارد به آن روزى خوار بـرسـد، و نـه تـنـهـا حـال رزق و روزى خـوار را در نـظـر دارد، بـلکـه اوضـاع و احوال خارجى را هم که ارتباطى با رزق و روزىخوار دارند در نظر مى گیرد، و این همان حکمت است . پس خدا اگر رزق کسى را فراخ و بر کسى دیگر را تنگ مى گیرد، حکمتش آن را اقتضاء مى کند.