بیان آیات
ایـن آیـات هـم مـتضمن انذار به عذاب دنیوى است که قوم عاد و ثمود به کیفر کفرشان به پـیـغـمـبـران و انـکـارشـان به آیات خدا به آن مبتلا شدند و هم عذاب اخروى که به زودى دشـمـنـان خـدا از اهـل جحود که کلمه عذاب در حقشان محقق شده به آن مبتلا مى شوند. و در آن اشـاره اى هم به این معنا هست که چگونه خداوند در دنیا گمراهشان کرد و چگونه در آخرت اعضاى بدنشان را به زبان مى آورد.
فان اعرضوا فقل انذرتکم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود
در مجمع البیان مى گوید: کلمه(صاعقه) به معناى هلاک کننده از هر چیز است . و راغب از بـعـضى از اهل لغت نقل کرده که گفته اند:(صاعقه)سه جور معنا مى دهد: یکى مرگ که در جمله(صعق من فى السموات)، و جمله(فاخذتهم الصاعقة) به این معنا است . دوم عـذاب کـه در آیـه(انذرتکم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود) به این معنا آمده . سوم آتش که در آیه(و یرسل الصواعق فیصیب بها من یشاء) به این معنا آمده است .
اذ جاءتهم الرسل من بین ایدیهم و من خلفهم الا تعبدوا الا اللّه ...
کلمه(اذ زمانى که) ظرف است براى صاعقه دوم ، چون انذار به صاعقه در حقیقت انذار بـه وقـوع و فرا رسیدن آن است ، در نتیجه معناى آیه این است : من شما را هشدار مى دهم از صاعقه اى ، مانند صاعقه اى که در قوم عاد و ثمود بیامد...
وجـــه ایـــنـــکـــه از هـــود و صـــالح(عـــلیـــه الســـلام) بـــا صـیـغـهجمل(الرسل) یاد کرد
و اگـر آمـدن را بـه(رسـل)نـسـبـت داده کـه صـیـغـه جـمـع اسـت ، بـا ایـنـکـه رسـول عـاد و رسول ثمود دو تن بودند، یکى هود و یکى هم صالح(علیهما السلام)، به این اعتبار است که رسولان خدا همه به یک دین دعوت مى کنند، در نتیجه هر کدام را که در نظر بگیریم ، هر چند در یک قوم خاصى مبعوث شده ، ولى در حقیقت در همه بشر مبعوث شده است .
و ایـنـکـه بـعـضـى از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد:(اطـلاق کـلمـه(رسـل) کـه جمع است بر هود و صالح(علیهماالسلام) از باب اطلاق صیغه جمع بر کـمـتـر از سه نفر است ، و این رقم اطلاق شایع است ، و از همین باب است که در جمله(اذ جـاءتـهـم) ضـمـیر جمع را به دو قوم برگردانده) حرف درستى نیست ، براى اینکه اطلاق کلمه جمع بر دو نفر صحیح نیست ، و برگرداندن ضمیر جمع در جمله(اذ جاءتهم)بـه دو قـوم عـاد و ثـمـود، هم از این باب نیست ، بلکه از این جهت است که دو قوم عاد و ثـمـود هـر چـند دو قوم بودند، ولى جمعیتى را تشکیل مى دادند، و بهاین جهت باید ضمیر جمع به آنها برگردد.
و بـعـضـى جایز دانسته اند که مراد از(بین ایدیهم) آینده و مراد از(و من خلفهم)گـذشـتـه بـاشـد و جـمله(جاءتهم الرسل من بین ایدیهم و من خلفهم)، کنایه باشد از ایـنـکـه انبیا این دو قوم را از هر راهى که ممکن بود دعوت کردند، گاهى در خلوت و گاهى در جـلوت ، گـاهى تک تک و گاهى در مجلس عمومى ، گاهى به دادن بشارت و گاهى به دادن انـدرز و هـشـدار اما همه آنان به یک چیز دعوت مى کردند و به همین جهت آمدن اینطورى آنان در جمله بعد تفسیر شده به(الا تعبدوا الا اللّه) یعنى به دین توحید.
(فانا بما ارسلتم به کافرون) - این جمله به خاطر حرف(فا)که بر سر آن آمـده ، فـرع و نـتـیـجـه نـفـیـى اسـت که از جمله قبلى استفاده مى شد و معنایش این است که:حـال کـه خـدا نـخـواسـت و فـرشـتـه اى بـه عـنـوان رسـول بـراى مـا نـفـرسـتـاد، نـاگـزیـر مـا بـه آنـچـه شـمـا بـدان ارسال شده اید، یعنى به دین توحید، کافریم .
آنچه گریبانگیر عاد و ثمود به سبب کفرشان شد
فاما عاد فاستکبروا فى الاءرض بغیر الحق ...
فارسلنا علیهم ریحا صرصرا فى ایام نحسات ....
و اما ثمود فهدیناهم فاستحبوا العمى على الهدى ...
مـراد از هـدایـت ثـمود، نشان دادن راه سعادت و دلالتشان بر حق است ، به اینکه اعتقاد حق و عـمـل بـه آن اعـتـقـاد را بـرایـشان بیان کرد. و مراد از اینکه فرمود:(کورى را بر هدایت اسـتـحـبـاب کردند) این است که آن را بر این مقدم داشتند و از بین این دو، کورى را اختیار کـردنـد. و بـعـیـد نیست که کلمه(استحباب) متضمن این معانى باشد و به همین جهت به وسـیـله کلمه(على) مفعول دوم را گرفته و گرنه اگر متضمن نبود، کلمه(استحباب) معناى اختیار و ایثار را افاده نمى کرد.
و مـراد از(عـمـى)، گـمـراهـى است ، که به استعاره آن را کورى نامیده .و در اینکه در مـقـابـل کـورى هـدایت را قرار داده ، اشاره اى است که هدایت خود براى انسان بینایى است ، هـمـچـنـان کـه ضلالت کورى است. و کلمه(هون) مصدر و به معناى ذلت است ، و اگر عذاب را با این کلمه وصف کرد، با اینکه باید مى فرمود:(عذاب المهین عذاب خوار کننده)، براى این است که مبالغه در خوارى را افاده کند. ممکن هم هست کلمه(ذى)در تقدیر گـرفـتـه ، بـگـوییم تقدیر آیه(فاخذتهم صاعقة العذاب ذى الهون پس صاعقه عذاب داراى مذلت ایشان را بگرفت) مى باشد.
و معناى آیه این است که :اما قوم ثمود، پس ما ایشان را بر طریق حق دلالت کردیم و هدایت را بـا جـدا کردنش از ضلالت به ایشان شناساندیم ، پس ایشان ضلالت را که در حقیقت کـورى اسـتبر هدایت که خود بینایى براى انسانهاست ، ترجیح دادند، پس صیحه عذاب داراى مـذلت ایـشـان را گـرفـت ، و یـا عـذاب ایشان را گرفت- البته در صورتى که(صـاعـقـه) بـه معناى عذاب و اضافه آن بر کلمه(عذاب) بیانیه باشد - و این عذاب به خاطر اعمال و کفرى است که مرتکب شدند.
و نجینا الّذین آمنوا و کانوا یتقون
طبق آن وعدهاى که خداى تعالى داد و فرموده بود(و کان حقا علینا نصر المؤ منین) و از ظـاهـر امر چنین برمى آید که آیه شریفه مربوط به هر دو داستان و متمم هر دو باشد، هر چند که از ظاهر کلام مفسرین برمى آید که تنها مربوط به داستان دوم دانسته اند.
مراد از حشر دشمنان خدا به سوى آتش
و یوم یحشر اعداء اللّه الى النار فهم یوزعون
کـلمـه(یـحـشر) مضارع مجهول از(حشر) است و - به طورى که راغب گفته -به مـعـنـاى آن اسـت که جمعیتى را از خانه و یا قرارگاهشان به زور بیرون کنند براى رفتن بـه جـنـگ و یـا امـثـال آن. و کـلمـه(یـوزعـون)نـیـز مـضـارع مـجـهـول اسـت ، از مـاده(وزع) و ایـن کلمه به معناى آن است که جلو جمعیت را بگیرى تا آخرش به آن ملحق شود، و همه یکجا جمع شوند.
بـعضى از مفسرین گفته اند:مراد از حشر دشمنان خدا به سوى آتش این است که ایشان را از قـبـرهـا بـه سـوى مـحـشـر بـیـرون کـنـند تا در آنجا بازخواست شوند و به حسابشان رسـیـدگـى شـود.و اگـر آتـش را هـدف ایـن حـشـر قـرار داده ، بـراى ایـن اسـت کـه عـاقبت بـازخـواسـت و حـسـابـشان آتش است ،(و خلاصه از اعمالى که کرده اند معلوم است که چه سرانجامى دارند)و دلیل بر معناى مزبور این است که دنبالش مساءله شهادت دادن اعضاى بـدن ایـشـان را آورده ، و گـواهـى خـواسـتـن از اعـضـاى بـدن کـفـار قبل از دستور به داخل شدن در آتش است .
بـعـضى دیگر گفته اند: مراد از حشر آنها به سوى آتش ، خود آتش است و ممکن است مساله شاهد گرفتن اعضا دو جا صورت بگیرد. یکى در موقف حساب و یکى هم در پرتگاه جهنم . ولى این تفسیر همان طور که مى بینید بى اشکال نیست .
و مـراد از(اعـداء اللّه دشـمـنـان خـدا) - بـه طورى که گفته شده - مشرکین هستند که رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم)را تـکـذیـب کـردنـد، نـه مـطـلق کـفـار، بـه دلیـل ایـنـکـه دنـبـالش مـى فـرمـایـد:(و حـق عـلیـهـم القـول فـى امـم قـد خـلت مـن قـبـلهـم)و مـا مـى دانـیـم کـه تـمـامـى کـفـار مـعـاصـر رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم) هـلاک نـشدند، بلکه تنها از مشرکین و آن هم تکذیب کنندگان بودند که هلاک شدند.
حتى اذا ما جاؤ ها شهد علیهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما کانوا یعملون
کلمه(ما) در جمله(اذا ما جاؤ ها) زایده است ، که تنها خاصیت تاءکید را دارد، و ضمیر ها در آن جمله به آتش برمى گردد.
و شـهـادت دادن اعـضـاى بـدن ، و یا قواى بدن آدمى در روز قیامت به این است که آنچه از اعـمـال زشـت کـه از صـاحـبـش دیـده ، بـشـمـارد و از آن خـبـر دهـد،چـون اگـر تـحـمـل شـهـادت ، یـعـنـى دیـدن اعـمـال صـاحـبـش در حـیـن عـمـل و تـشخیص اینکه این عمل گناه است ، نباشد، شهادت در قیامت معنا ندارد.پس معلوم مى شـود در دنـیـا اعـضـاى بـدن آدمـى ، نـوعـى درک و عـلم و بـیـنـایـى دارنـد و اگـر تحمل شهادت در هنگام عمل نداشته باشند و تنها خدا در روز قیامت چنین شعورى و نطقى به اعـضـا بـدهـد و در آن روز عـالم شود به اینکه صاحبش چه کارهاى زشتى کرده و یا در آن روز خـداى تـعالى زبانى و صوتى براى اعضا قرار دهد، تا بتواند شهادت دهد هر چند شـعـور نـداشته باشد، چنین چیزى(هر چند در جاى خود ممکن است)، اما اطلاق شهادت بر آن صحیح نیست ، و در قیامت با این چنین شهادتى حجت بر بنده خدا تمام نمى شود
پـس هـمان طور که گفتیم ، از کلمه شهادت فهمیده مى شود اعضاى بدن آدمى نوعى درک و شعور و زبان دارند.
و ایـنـکـه بـعـضـى از مـفـسرین گفته اند:(خداى تعالى در روز قیامت براى اعضاى بدن انـسـانها علم و قدرت بر حرف زدن خلق مى کند، و در نتیجه خبر مى دهند که صاحبشان چه گـناهانى کرده و شهادت در آیه به این معنا است) و نیز اینکه بعضى دیگر گفته اند:(خـداى تـعـالى در کـنـار اعـضاى بدن صدایى خلق مى کند که معناى آن آواز شهادت به رفتار صاحب عضو است). و نیز اینکه بعضى دیگر گفته اند:(اصلا کلمه شهادت در ایـن آیـه بـه مـعـنـاى دلالت حال است ، یعنى حال و روز هر کس شهادت مى دهد که او فلان گـنـاه را کـرده) درسـت نـیـست ،(زیرا این معانى را شهادت نمى گویند).و از ظاهر آیه بـرمـى آیـد کـه شـهادت گوش و چشم عبارت است از گواهى دادن به آن مشهوداتى که در دنـیـا تـحـمـل کـرده بـودنـد، هـر چـنـد که معصیت خود آن اعضا نباشد. و خلاصه نمى خواهد بفرماید هر عضوى به گناهانى شهادت مى دهد که صاحبش به وسیله خود آن عضو مرتکب شده ، بلکه هر عضوى به گناهان سایر اعضا نیز شهادت مى دهد، مثلا گوش شهادت مى دهد که من آیات خدا را که تلاوت مى شد شنیدم ، ولى صاحب من از آن اعراض کرد و یا من از زبان صاحبم شنیدم که کفر مى گفت .
و نـیـز چـشـم شهادت مى دهد که من آیات داله بر وحدانیت خداى تعالى را دیدم ، اما صاحبم آنـهـا را نـدیـده گـرفت. و یا من از صاحبم دیدم که به غیبت گوش مى داد و یا به سایر چیزهایى که شنیدنش حرام است گوش مى داد.بنابراین آیه مورد بحث همان را مى فرماید کـه آیـه شـریـفـه(ان السـمـع و البـصـر و الفـؤ اد کل اولئک کان عنه مسئولا) در مقام بیانش است .
و بـر ایـن اسـاس ، شـهـادت گـوشـهـا و چـشـمها با شهادت پوستها مختلف مى شود، چون گوش و چشم مى توانند علیه سایر اعضا نیز شهادت دهند، هر چند که خود آنهامباشرتى در آن گـنـاه نـداشـتـه بـاشـند، ولى پوست به خاطر نداشتن شنوایى و بینایى تنها مى تواند به گناهى شهادت دهد که خودش آلت و ابزار انجام آن بوده باشد و به همین جهت اسـت کـه در آیـه بـعدى ، اشخاص تنها به پوستها اعتراض مى کنند که تو چرا علیه من شـهـادت دادى ؟ یـعـنـى تو که چشم و گوش نیستى که گناهانسایر اعضا را هم ببینى و بشنوى .
و مـراد از(جلود پوستها)از آنجایى که در آیه شریفه قیدى برایش ذکر نشده ، مطلق پوست بدن است که مى تواند به خیلى از گناهان شهادت دهد، گناهانى که جز با داشتن پـوسـت بـدن انـجـامنـمـى شـود، مـانـند زنا و امثال آن.البته ممکن هم هست در این صورت شـهـادت جـلود را عـمـومـیـت داده ، بـگـویـیـم:هـمـیـن یـک شـهـادت شامل شهادت دستها و پاها که در آیه(الیوم نختم على افواههم و تکلمنا ایدیهم و تشهد اءرجـلهـم بـمـا کـانـوا یـکـسـبـون)نـیـز مـى شـود هـر چـنـد کـه ایـن احتمال بعید است.
بـعـضى از مفسرین گفته اند: هر چند که قیدى براى جلود نیاورده و نفرموده پوست کدامیک از اعضا ولى مطلق پوست هم مراد نیست ، بلکه تنها پوست آلت تناسلى منظور بوده ، که به خاطر رعایت ادب نام آن را نبرده .
اعتراض گناهکاران در قیامت به پوست بدنشان
و قالوا لجلودهم لم شهدتم علینا
و مى خواهند براى رفع تعجب خود از اینکه پوست بدن هم زبان دارد، سبب آن را بپرسند. و اگـر این سؤ ال را تنها از پوست بدن خود مى کنند، نه از گوش و چشم خود، با اینکه آن دو نـیز علیه ایشان شهادت داده اند، براى این است که شهادت دادن چشم و گوش خیلى تـعجب آور نیست ، چون عینا نظیر شهادت دادن گواهان علیه دیگران است . چشم و گوش هم علیه سایر اعضاء شهادت مى دهند. این عجب است که پوست بدن علیه خودش شهادت دهد، و آن گناهى را که به وسیله خودش ارتکاب شده برملا بسازد.
پاسخ اعضاء و پوست بدن در جواب گنکاران
قالوا انطقنا اللّه الّذى انطق کل شى ء...
حـال بـبـینیم معناى(نطق)چیست ؟ آنچه از معناى این کلمه قدر متیقن است ، این است که هر جـا بـطـور حـقـیـقت استعمال شود، نه بطور مجاز، معنایش اظهار ما فى الضمیر است از راه زبـانو سـخـن گـفـتـن.و چـنـیـن مـعـنـایى محتاج به این است که ناطق علمى داشته باشد و بـخـواهند آن را براى غیر خود فاش سازد. راغب مى گوید کلمه(نطق)هیچ وقت در غیر انـسـان اسـتـعـمـال نمى شود، مگر به طور تبعى و به نوعى از تشبیه. و از ظاهر سیاق آیات و الفاظ(قول)،(تکلم)،(شهادت)،(نطق) که در آنها آمده ، این است که مراد از این الفاظ نطق به معناى حقیقى کلمه است ، نه به معناى مجازى .
پـس شـهادت اعضاى یک مجرم ، در حقیقت نطق و تکلم واقعى است که از علمى ناشى شده که قبلا آن را تحمل کرده است ، به دلیل اینکه خود اعضاء مى گویند:(انطقنا اللّه خدا ما را بـه زبـان آورد).و از سـوى دیـگـر جـمله(اءنطقنا اللّه) جوابى است که اعضاء به مجرمین مى دهند، که پرسیده بودند:(لم شهدتم علینا چرا علیه ما شهادت دادید)؟ و در این جواب مى خواهند آن سببى را که باعث شد به زبان بیایند نشان دهند،
خـواهـیـد گـفـت: چـنین شهادتى حجت را تمام نمى کند، و به همین جهت نافذ هم نیست ، براى اینکه شهادتى است اجبارى . در پاسخ مى گوییم :شهادت اجبارى وقتى نافذ نیست و حجت نـمـى شـود کـه بـر خـلاف باشد، یعنى طرف را مجبور کنند دروغ بگوید، و یا جرمى را پـرده پـوشـى و انـکـار کـنـد، و امـا اگـر مجبور کنند که آنچه در ضمیر دارد بگوید، هیچ ضررى به نفوذ و حجیتش نمى زند.
(الّذى انطق کل شى ء) -در این جمله اعضاى مجرمین خدا را مى ستایند به اینکه او است کـه تـمـامـى مـوجـودات را بـه زبـان مـى آورد.و نـیز اشاره مى کند به اینکه مساءله نطق اخـتـصـاص بـه اعـضاى بدن ندارد، تا تنها از آنها بپرسند که چرا شهادت دادید، بلکه عمومى است ، و شامل تمام موجودات مى شود، و علت آن هم خداى سبحان است .
مـى فـرمـایـد: وجـود شما از خداى تعالى آغاز مى شود و به سوى او انجام مى پذیرد. آن روزى کـه از کتم عدم سر درمى آوردید - و خدا براى اولین بار خلقتان کرد -هستى را او بـه شـمـا داد، و صـفـات و اعـمـالتـان را او بـه شما تملیک کرد، ولى شما آنها را به خـودتـان نـسبت مى دادید، ولى وقتى به سوى او برگردید همهآنهایى که به شما داده بـود و بـر حـسـب ظـاهـر ملک شما کرده بود، باز به خود او برمى گردد، در نتیجه دیگر ملکى باقى نمى ماند، مگر آنکه از خداى سبحان است.
پـس خـداى سـبـحـان مـالک هـمـه چـیـزهـایـى اسـت کـه نـزد شـمـا اسـت ، هـم در اول و هـم در آخـر.آنـچـه در اول هـسـتـى تان نزد شما بود او به شما داده ، و تملیک کرده بـود، و او دانـاتـر از هـر کـس دیـگـرى اسـت که چه چیزهایى به شما داده ، و در شمابه ودیـعـت سپرده ، آنچه را هم که در هنگام بازگشت به سوى او نزدتان هست ، آن را هم او از شـمـا مى گیرد، و مالکش مى شود، با این حال دیگر چگونه ممکن است از آن بیخبر باشد؟ پـس هـمـیـن انکشاف اعمال شما براى او، در هنگامى که به سویش برمى گردید، خود به زبان آوردن شما، و شهادت دادن شما علیه خودتان است.
اقوال مفرسین در تفسیر(قالوا انطقناالله الذى ...)
مفسرین در تفسیر جمله(انطقنا اللّه) و اینکه معناى به زبان آوردن پوست بدن چیست ؟ همان اقوالى را که در تفسیر(شهد علیهم) داشتند دارند. بعضى گفته اند: خداوند در آن روز علم و قدرت بر نطق براى آنها خلق مى کند، در نتیجه به زبان درمى آیند.
و هـمچنین در تفسیر اینکه فرمود:(انطق کل شى ء) وجوهى ذکر کرده اند. بعضى گفته انـد:ایـن عمومیت تخصیص خورده به موجودات زنده ، و داراى نطق ، چون تمامى موجودات و حـتـى تـمـامـى موجودات زنده ، نطق به معناى حقیقى کلمه ندارند، و نظیر اینتخصیص در کـلام خـداى تـعالى شایع است ، مثل اینکه درباره بادى که به قوم عاد فرستاد، فرموده(تـدمـر کـل شى ء و همه چیز را نابود کرد) با اینکه منظور همه انسانها است ، نه همه چیزها.
ماییم و آیات قرآنى که آنهم و مخصوصا آیاتى از آن که متعرض شؤ ون روز قیامت است ، ظهور در این دارد که علم عمومیت دارد، و تمامى موجودات از آن سهمى را دارا هستند.
بحث اجمالى قرآنى
بـــحـــث اجـمـالى قـرآن(قـسـمـتـى از آیـات قـرآنـى کـه دلالت دارند بر اینکه تمامى موجوداتداراى علم هستند)
در بـحـثـهـاى گـذشـته مکرر گفتیم که از کلام خداى تعالى چنین ظاهر مى شود که تمامى مـوجودات داراى علم هستند، از آن جمله در تفسیر آیه(و ان من شى ء الا یسبح بحمده و لکن لا تـفـقـهـون تـسـبـیـحـهـم) بـود، کـه گفتیم جمله(و لکن لا تفقهون تسبیح آنها را نمى فـهـمـید)بهترین دلیل است بر اینکه منظور از تسبیح موجودات ، تسبیح ناشى از علم و بـه زبـان قـال اسـت ، چـون اگـر مـراد زبان حال موجودات و دلالت آنها بر وجود صانع بود، دیگر معنا نداشت بفرماید: شما تسبیح آنها را نمى فهمید.
و از این قبیل است آیه شریفه(فقال لها و للارض ائتیا طوعا او کرها قالتا آتینا طائعین) که بیان ما در تفسیرش گذشت .بـاز از ایـن قـبـیل است این آیه:(و من اضل ممن یدعوا من دون اللّه من لا یستجیب له الى یوم القـیـامـة و هـم عـن دعـائهـم غـافـلون و اذا حـشـر النـاس کـانوا لهم اعداء و کانوا بعبادتهم کـافـریـن)و بـه طـور قـطـع سـنـگ و چـوب جـزو ایـن مـعـبـودهـا هـسـتـنـد، حال یا به تنهایى منظورند، و یا با سایر معبودها.
و نیز مى فرماید:(یومئذ تحدث اخبارها بان ربک اوحى لها).
در ایـنجا ممکن است کسى بگوید: اگر غیر از انسان و حیوان ، سایر موجودات از نباتات و جمادات هم شعور و اراده داشته باشند، باید آثار این شعور از آنها نیز بروز کند و همان آثارى که انسانها و حیوانات از خود نشان مى دهند، آنها نیز نشان دهند، اینها داراى علمند، و فـعـل و انـفـعـالهـاى شـعـورى دارنـد، آنـهـا نـیـز بـایـد داشـتـه بـاشـنـد، و حال آنکه میدانیم ندارند؟
در پـاسـخ مى گوییم : هیچ دلیلى نداریم بر اینکه علم داراى یک سنخ است تا وقتى مى گوییم : نباتات و جمادات هم شعور دارند، آثار شعور واقع در انسان و حیوان نیز از آنها بروز کند. ممکن است شعور هم براى خود مراتبى داشته باشد و به خاطر اختلاف مراتب ، آثارش نیز مختلف گردد.
علاوه بر اینکه آثار و اعمال عجیب و متقنى که از نباتات و سایر انواع موجودات طبیعى در عالم مشهود است ، هیچ دست کمى از اتقان و نظم و ترتیبى که در آثار موجودات زنده مانند انسان و حیوان مى باشد، ندارد.
بحث اجمالى فلسفى
بحث اجمالى فلسفى(درباره علم داشتن موجودات مادى و غیر مجرد)
در فلسفه در مباحث علم این معنا محقق شده که اولا علم عبارت است از حضور چیزى براى چیز دیـگـر، و ثـانـیـا عـلم بـا وجـود مـجـرد مـسـاوى اسـت ، چـون مـجـرد چـیـزى اسـت که آنچه از کمال که براى او فعلیت یافته ، نزدش حاضر باشد، و دیگر چیزى براى او بالقوه و فـعلیت نیافته نباشد، و عین این تعریف در مورد علم نیز صادق است ، پس هر وجود مجردى کـه مـمکن باشد وجود پیدا کند، براى سایر مجردات حاضر است ، و نیز سایر مجردات هم بـراى او حـاضـرنـد، و خـلاصـه آنچه که براى یک مجرد ممکن به امکان عام باشد، براى مجرد مفروض ما بالضروره هست .
پـس هر عالمى مجرد است ، و همچنین هر معلوم نیز مجرد است ، و این دو قضیه به عکس نقیض منعکس مى شود، به اینکه ماده و آنچه که از ماده ترکیب یافته ، نه مى تواند عالم باشد، نه معلوم .
پـس عـلم مساوى و مساوق است با وجود مجرد، در نتیجه وجودهاى مادى نه علمى بدانها متعلق مـى شـود، و نـه آنـهـا بـه چـیـزى عـلم پـیـدا مـى کـنـنـد، لیـکـنبـر هـمـیـن حـال ، یـعـنـى بر اینکه مادیاند و متغیر و متحرکند و بر هیچ حالى استقرار ندارند، ثبوت دارنـد، و دائمـا بـر ایـن حـال هـسـتـنـد، و ایـن حـالدر آنـهـا دسـتـخـوش دگـرگـونـى و تحول نگشته ، هرگز از آن انقلاب پیدا نمى کنند.
و ما کنتم تستترون ان یشهد علیکم سمعکم و لا ابصارکم و لا جلودکم ...
هـیـچ شـکـى نـیست در اینکه خداى سبحان خالق هر چیزى است ، و به جز او هیچ چیزى پدید آورنـده نـیـسـت.و مـعـلوم اسـت کـه بـیـن او و پـدیـده هـایـى کـه پـدیـد آورده چـیـزى حـائل نـمـى شـود، و او را از خـلقـش بـیـخبر و غافل نمى سازد، پس در نتیجه او با یک یک مـوجـودات در هـر حـال و در هـر جـا هـسـت ، هـمـچـنـان کـه خـودش فـرمـوده:(ان اللّه عـلى کـل شـى ء شـهـیـد)و نـیـز فـرمـوده:(و کـان اللّه عـلى کل شى ء رقیبا).
پـس انـسـان هـم کـه یـکـى از مـوجـودات اسـت هـر جـا و بـه هـر حـال کـه بـاشد خدا با اوست ، و هر عملى که انجام دهد خدا با عملش هم هست و هر عضوى از اعـضاى خود را که بکار بزند، و هر سبب و ابزارى هم که بکار ببندد، و هر طریقه اى را هـم کـه اتـخـاذ بکند، خداى عزّوجلّ با آن عضو و آن سبب و آن طریقه نیز هست، و بدین جهت اسـت کـه مـى فـرمـایـد:(و هـو مـعـکـم اینما کنتم) و نیز فرموده :(افمن هو قائم على کل نفس بما کسبت) و نیز فرموده :(ان ربک لبالمرصاد).
از اینجا نتیجه میگیریم که انسان - که همواره اعمالى انجام مى دهد - در بین کمینگاه هاى بسیارى قرار دارد، و پروردگارش از هر سو او را مى بیند و مراقب و ناظر او است ،
پس کسى که مرتکب گناه مى شود، در همان حالى که سرگرم کار زشت خویش است ، و از خداى خود غافل ، و نسبت به مقام پروردگارش در جهلى عظیم فرو رفته و دارد به ساحت قدس او بى اعتنایى مى کند در همان حال پروردگارش او را مى بیند، گناهش را، و غفلتش را، و بى اعتناییاش به مقام ربوبیتش را ناظر و مراقب است .
و این حقیقت همان مطلبى است که جمله(و ما کنتم تستترون ...) البته به کمک سیاق ، آن را افاده مى کند.
توبیخ مجرمین در قیامت از جانب خداوند
(و لکـن ظـنـنتم ان اللّه لا یعلم) - این جمله استدراک در معناى اعراض است ، و از چیزى که حذف شده و در صدر آیه بر آن دلالت مى کرده اعراض مى کند. و تقدیر کلام(و لم تـظـنـوا انـهـا لا تـعـلم اعـمـالکـم و لکن ظننتم ان اللّه لا یعلم شما گمان نکرده بودید که اعـضـاى بـدنـتـان از اعـمـال شـمـا خـبـر نـدارنـد)، بـلکه گمان مى کردید حتى خدا هم از اعمالتان خبر ندارد. و این بیان توبیخ مشرکین و یا عموم گنهکاران مجرم است که در روز قیامت از ناحیه خدا به آنان گفته مى شود.
و حـاصـل مـعـنـا ایـن اسـت که:شما در دنیا در هنگام معاصى پروا نداشتید از اینکه اعضاى بـدنـتـان کـه آنـها را در معصیت به کار میزدید علیه شما شهادت دهند، و این پروا نداشتن شـمـا بـراى ایـن نـبـود کـه شـمـا مـى پـنـداشـتـیـد اعضاى بدنتان درک و شعور ندارند، و اعـمال شما را نمى بینند، بلکه براى این بود که مى پنداشتید خدا از بسیارى از کارهاى شـمـا بـى خـبـر اسـت.و خـلاصـه در هـنـگام معصیت به اعضاى بدن خود بى اعتنایى نمى کردید بلکه به شهادت ما بى اعتنایى مى نمودید.
(کـثـیـرا مـمـا تـعـملون) - یعنى گمان کردید که خداى تعالى بیشتر کارهاى شما را نـمـیداند. در اینجا این سؤ ال پیش مى آید که چرا نفرمود گمان کردید خدا کارهاى شما را نـمـى داند و چرا کلمه(کثیرا) را آورد؟ شاید جهتش این بوده که مشرکین اعتقاد به خدا و صـفـات علیاى او که یکى از آنها علم است داشتند، و معتقد بودند که تا اندازه اى علم دارد، ولى حـالشـان در ارتـکـاب گـنـاهـان حال کسى بود که معتقد است خدا به بیشتر کارهایش اطلاع ندارد.
و ذلکم ظنکم الّذى ظننتم بربکم أ ردیکم فاصبحتم من الخاسرین
فان یصبروا فالنار مثوى لهم و ان یستعتبوا فما هم من المعتبین
در مفردات مى گوید:کلمه ثواء که کلمه مثوى اسم مکان از آن است ، به معناى اقامت بطور اسـتـقـرار اسـت ، در نـتـیـجـه کـلمـه مـثـوى ، بـه مـعـنـاى مـحـل چـنـیـن اقامتى خواهد بود این بود گفتار راغب ، و در مجمع در معناى جمله یستعتبوا گفته مـصـدر اسـتـعـتـاب بـه مـعـناى طلب عتبى یعنى رضایت است ، در نتیجه استعتاب به معناى اسـتـرضـا، و اعـتـاب کـه کـلمـه مـعـتـبـین جمع اسم فاعل از آن است به معناى ارضا است ، و اصل اعتاب در نزد عرب به این معنا بوده که پوستى را که درست دباغىنشده ، دو باره دبـاغـى کنند، تا اصلاح شود، سپس این کلمه را بطور استعاره در هر عملى که باعث عطف نـظـر و تـوجـه و عـلاقـه و الفـت کـسـى انـجـام شـود استعمال کردند، این بود گفتار صاحب مجمع.
و مـعـنـاى آیـه شـریـفـه ایـن اسـت کـه اگـر بـه هـمـیـن حـال صـبـر کـنند ، که آتش منزلگاه و قرارگاهشان است ، و اگر هم از خدا بخواهند تا از ایشان راضىشود، و اعتذار جویند، تا از عذاب رهایى یابند، از آنهایى که خدا از ایشان راضـى شـود نـخـواهـنـد بـود، و اعتاب و اعتذارشان پذیرفته نخواهد شد ، در نتیجه آیه شریفه در معناى آیه اصلوها فاصبروا أ و لا تصبروا سواء علیکم خواهد بود.
و قیضنا لهم قرناء فزینوا لهم ما بین أ یدیهم و ما خلفهم ...
پـس جـمـله :قـیضنا لهم قرناء اشاره به این است که کفار استعداد این را داشتند که ایمان بـیـاورنـد، و تقوا پیشه کنند، و در نتیجه خداى تعالى قرینهایى برایشان معین کند، که ایـشـان را بـیـش از پـیـش تـسـدیـد و هـدایـت کنند، همچنان که آیه: اولئک کتب فى قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه ، از این تاءیید خبر مى دهد.
ولى بـا داشتن چنین استعدادى کفر ورزیدند، و مرتکب فسق شدند، و خداى تعالى به جاى آن قرین ها، قرین هاى دیگر از شیطانها برایشان قرار داد، تا ملازم آنان باشند، و این را به عنوان مجازات در مقابل کفر و فسوقشان کرد.
مـــعـنـاى ایـنـکـه قـریـن هاى سوء براى مشرکین(ما بین ایدیهم و ما خلفهم) را زیبا جلوهدادند
بـعضى از مفسرین گفته اند: منظور از(ما بین ایدیهم) گناهانى است که در اثر زینت دادن آن قرینها مرتکب شدند، و منظور از(ما خلفهم)، سنتهاى زشتى است که در مردم و براى بعد از خود باب کردند، و ممکن است این وجه را در وجه قبلى درج نمود.
بـعضى دیگر گفته اند: مراد از(ما بین اءیدیهم) زندگى دنیاى ایشان است که بدان اقـبـال نموده و آن را مقدم بر آخرت داشتند، و همه براى آن سعى و تلاش کردند. و مراد از(و مـا خـلفـهـم)امـر آخـرت اسـت کـه قـریـنـان سوء ایشان را به انکار آن دعوت نموده گـفـتـند: قیامتى و نشورى و حسابى و بهشتى و دوزخى در کار نیست . ولى این وجه ، وجه بعیدى است ، براى اینکه انکار قیامت و حساب ، زینت دادن زندگى آخرت نیست .
(و حق علیهم القول فى امم قد خلت من قبلهم من الجن و الانس) -یعنى کلمه عذاب علیه ایشان ثابت و واجب شد، در حالى که در امتهایى شبیه به خود بودند، امتهایى از جن و انس کـه قـبـل از ایـشـان مـى زیـسـتـنـد. و مـنـظور از کلمه عذاب ، آیه(و الّذین کفروا و کذبوا بایاتنا اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون) است ، و نیز آیه(لاملئن جهنم منک و ممن تـبـعـک مـنـهـم اجـمـعـیـن)مـى بـاشـد و در آیـه مـورد بـحث جمله(انهم کانوا خاسرین)تـعـلیـل واجـب شـدن کـلمـه عـذاب ، و یـا تـعـلیـل هـمـه مـطـالب قبل است.
و از آن آیه شریفه برمى آید که جنیان مانند آدمیان حکم مرگ در میان آنها جارى است .
بحث روایتى
و در تـفـسیر قمى به سند خود از ابى عمر و زبیرى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که در تفسیر همین آیه فرمود: منظور از جلود آلت تناسلى و ران آدمى است .
و در مـجـمـع البـیان مى گوید: امام صادق(علیه السلام) فرمود: براى مؤ من سزاوار آن اسـت کـه از خـدا آن طور بترسد که گویا خود را مشرف به آتش دوزخ مى بیند، و آنطور امید رحمت از او داشته باشد که گویا از اهل بهشت است ، چه خداى تعالى در مذلت کفار که ترس از او نداشتند، مى فرماید:(و ذلکم ظنکم الّذى ظننتم بربکم)
و در تـفـسـیـر قـمـى بـه سـند خود از عبد الرحمن بن حجاج ، از امام صادق(علیه السلام) روایت آورده که در ضمن حدیثى فرمود: رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرموده :هـیـچ بـنـده اى نـیست که به خداى عزّوجلّ حسن ظن داشته باشد، مگر آنکه خدا را مطابق ظن خـود خـواهـد یـافـت ، و ایـن هـمان قول خداى عزّوجلّ است که مى فرماید:(ذلکم ظنکم الّذى ظننتم بربکم).
و در الدر المـنـثـور اسـت کـه احمد، طبرانى ، عبد بن حمید، مسلم ، ابو داوود، ابن ماجه ، ابن حـبـان ، و ابـن مـردویـه هـمـگـى از جـابـر روایـت کـرده انـد کـه گـفـت : رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: زنهار هیچ یک از شما از دنیا نرود مگر اینکه نسبت به خداى تعالى حسن ظن داشته باشد، چون مردمى بودند که خداى تعالى به خاطر سوء ظنشان به خدا، هلاکشان کرد، و درباره شان فرمود:(و ذلکم ظنکم الّذى ظننتم بربکم اردیکم فاصبحتم من الخاسرین).