بیان آیات
از اینجا سیاق آیات سیاقى دیگر شده ، و به مطلبى که در آغاز سوره ذکر شده بود برگشته ، در آنجا مؤ منین را به موقعیت و موقف دشوارى که دارند هشدار مى داد، و نعمت هائى را که به ایشان ارزانى داشته بود(از قبیل ایمان و نصرت و کفایت شرّ دشمنان را) به یادشان مى آورد، و رموزى را تعلیمشان مى داد که به وسیله آن به مقصد شریفشان برسند، و به دستوراتى هدایتشان کرد که سعادتشان را هم در زندگى و هم بعد از مردن تاءمین کند.
در این آیات داستان جنگ احد نیز آمده ، و اما آیاتى که اشاره اى به داستان جنگ بدر دارد در حقیقت ضمیمه اى براى تکمیل داستان جنگ بدر است ، و جنبه شاهد براى آن قصه دارد، نه اینکه مقصود اصلى طرح داستان بدر باشد، که ان شاءاللّه باز هم در تفسیر آیاتش سخن خواهیم گفت .
و اذ غدوت من اهلک تبوّى ء المؤ منین مقاعد للقتال
کلمه(اذ) ظرفى است متعلق به چیزى که حذف شده ، و در ظاهر کلام نیامده از قبیل :(به یادآور) و امثال آن ، و فعل(غدوت) از مصدر(غین - دال - واو) گرفته شده ، که به معناى بیرون شدن در پگاه است و کلمه(تبوى) از مصدر(تبوئه) گرفته شده ، که به معناى تهیه مکان براى غیر، و یا اسکان غیر در مکان و متوطن کردن او در آن است ، و کلمه(مقاعد) جمع مقعد
معناى اهل مراد از اهلرسول خدا(ص)
و کلمه(اهل) به طورى که راغب گفته به معناى هر آنکس و یا کسانى است که نسبت و یا خاندان و یا غیر آن دو از قبیل دین و شهر و یا صنعت ایشان را یکى مى کند، مثلا مى گویند اهل فلان شخص ، یعنى زن و بچه و خادم و سایر کسانى که از او مى خورند، و باز مى گویند اهل فلان شخص ، یعنى همه کسانى که به او منسوبند، مثل عشیره و نوه و نتیجه هاى او که عترت اویند، و باز گفته مى شود اهل همدان ، یعنى همه کسانى که در شهر زندگى مى کنند،(و یک نقطه از زمین همه را در خود گنجانیده ، و وحدتى میان آنان برقرار کرده)، و باز گفته مى شود اهل فلان دین ، یعنى همه افرادى که متدین به آن دینند،(و وحدت دین همه را یکى کرده ، و وحدتى به کثرتشان داده)، و نیز گفته مى شود اهل کارخانه پارچه بافى ، و یا اهل صنعت که داشتن صنعت وحدتى به آنها داده ، و یا اهل فلان صنعت خاص ، که شامل همه اساتید آن صنعت مى شود، و کلمه اهل از کلماتى است که در مذکر و مؤ نث فرقى نمى کند، و همچنین در مفرد و جمع تغییر شکل نمى دهد، هم به یک نفر مى گویند اهل فلانى ، و هم به چند نفر، و البته استعمالش مخصوص به مورد انسان است ، بچه هاى یک حیوان را هیچگاه اهل آن حیوان نمى گویند.
و مراد از اهل رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، خواص آن جناب است ، که شامل جمع دودمانش مى شود و مراد از آن در خصوص آیه شخص واحد نیست ، به دلیل اینکه فرموده :(غدوت من اهلک) چون وقتى مى توان گفت(از میان اهلت خارج شدى) که منظور از اهل ،
جمعیت خانواده و خویشاوندان باشد، اما اگر منظور یک نفر باشد مثلا تنها همسر و یا مادر باشد نمى توان گفت :(از میان اهلت خارج شدى)، و همین که مى بینیم در آیه مورد بحث فرموده :(غدوت من اهلک) خود دلیل بر این است که مراد از اهل جمع است نه یک نفر، و لذا مى بینیم بعضى از مفسرین که اهل را به یک نفر تفسیر کرده اند، ناگزیر شده اند در آیه تقدیرى بگیرند، و بگویند: تقدیر آیه(غدوت من بیت اهلک) است ، یعنى وقتى که از خانه اهلت خارج شدى ، لیکن در کلام هیچ دلیلى نیست که بر آن مطلب دلالت کند.
خطاب در آیه(اذ غدوت من اهلاک ...) خطاب به عموم مؤ منین است
سیاق و روال آیات مورد بحث بر اساس خطاب کردن به عموم مؤ منین است ، در این آیات مؤ منین را به مفاد آیات قبل و بعد مخاطب قرار داده پس مى توان گفت در جمله :(و اذغدوت ...) که خطاب بخصوص رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله) است ، التفاتى از خطاب عموم به خطاب آن جناب شده است ، و گویا وجه در این التفات لحن عتابى است که از آیات ظاهر مى شود، چون این آیات از شائبه ملامت و عتاب و اءسف بر جریانى که واقع شده(یعنى آن سستى و وهنى که در تصمیم در عمل قتال از ایشان سر زده) خالى نیست ، و براى اینکه به آنان چوب کارى کرده باشد خطاب را از آنان برگردانیده و متوجه شخص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نموده است ، عملى که از شخص آن جناب سر زد، یعنى بیرون شدن از میان اهل را بهانه قرار داد، و فرمود:(به یاد آن زمانى را که از بین اهل خود خارج مى شدى)، و نیز فرمود: آن زمان که به مؤ منین مى گفتى :(الن یکفیکم ...)، همچنین فرمود:(لیس لک من الامر شى ء) و نیز فرمود:(قل انّ الامر کلّه للّه).
و نیز فرمود:
علت مفرد و جمع آمدن خطاب در آیات بر اساس هدف و غرض از خطاب
به جهتى که گفته شد خطاب جمع در این موارد را تبدیل به خطاب مفرد کرد، و موارد نامبرده از مواردى است که وقتى سخن گوینده به آن موارد کشیده مى شود او را دچار تندى و هیجان نموده در نتیجه نمى گذارد گفتارش را ادامه دهد، به خلاف مواردى مثل آیات بعدى این سوره یعنى آیه 144 که مى فرماید:(و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، افان مات او قتل انقلبتم)، و آیه 153 که مى فرماید:(و الرسول یدعوکم فى اخریکم)، که عتاب در آنها با خطاب جمع آمده ، چون خطاب جمع مؤ ثرتر از خطاب مفرد بود، و باز به خلاف آیه 164 همین سوره که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) در آن غایب فرض شده ، چون در مقام منت گذارى بر مؤ منین است به خاطر این نعمت که بر ایشان پیغمبرى مبعوث کرده ، غایب گرفتن او بیشتر در دلها مى نشیند و در نفوس مؤ ثر مى افتد و از توهم هاى پوچ و خیالهاى باطل دورتر است ، خواننده عزیز اگر در آیات شریفه دقت کند، به صحت گفتار ما پى مى برد.
معناى آیه(و اذ غدوت من اءهلک ...)
و معناى آیه این است که به یاد آر آن زمان را که در غداة _ صبح _ از اهلت خارج شدى ، تا براى مؤ منین لشگرگاهى آماده سازى ، _ و یا در آنجا اسکانشان دهى تا اطراق کنند، و خدا شنوا است نسبت به آنچه در آنجا گفته شد و نیز نسبت بدان چه در دلها پنهان کرده بودند دانا است . از جمله :(و اذغدوت من اهلک ...) چنین برمى آید که معرکه جنگ به منزل آن جناب نزدیک بوده ، و این خود دلیل است بر این که دو آیه مورد بحث ناظر به داستان جنگ احد است ، در نتیجه این دو آیه متصل است به آیاتى که درباره جنگ احد نازل شده است ، چون مضامین و مفاهیم آنها با این جریان تطبیق مى کند، و از همین جا روشن مى شود که گفتار بعضى از مفسرین که گفته اند دو آیه مورد بحث درباره جنگ بدر نازل شده درست نیست ، و همچنین گفتار آنهائى که گفته اند: مربوط به جنگ احزاب است سخن ضعیفى است ، و وجه ضعف آن دو روشن است .
و اللّه سمیع علیم
یعنى خداى تعالى شنواى آن سخنانى است که در آنجا گفتند، و داناى به آن نیات و اسرارى است که در دلهاى خود پنهان داشتند، و این جمله دلالت دارد بر اینکه در آن واقعه سخنانى در بین مؤ منین رد و بدل شده ، و نیاتى را هم در دلهاى خود پنهان داشته اند، و از ظاهر کلام بر مى آید که جمله :(اذ همت) متعلق به هر دو وصف است .
اذ همّت طائفتان منکم ان تفشلا و اللّه ولیهما
ماده(ها _ میم و میم) که فعل ماضى مؤ نث غایب(همت) از آن مشتق شده به معناى تصمیم و عزمى است که در دل براى کارى جزم کرده باشى ، و کلمه(فشل) به معناى ضعف توام با ترس است .
بیان مراد از جمله(واللّه ولیّهم) در آیه شریفه و رد گفته یکى از مفسّرین درذیل این جمله
و جمله : و اللّه ولیهما حال از جمله قبل است ، و عامل در آن فعل همت است ، و زمینه کلام زمینه عتاب و توبیخ است ، و همچنین جمله :
و على اللّه فلیتوکل المؤ منون
حالى دیگر از آن جمله است ، و معنایش این است که : این دو طایفه تصمیم گرفتند از کار جنگ منصرف شوند، و آن را سست بگیرند، در حالى که خداى تعالى ولى آن دو طایفه است ، و این براى مؤ من سزاوار نیست ، که با اینکه معتقد است خدا ولى او است در خود فشل و سستى و ترس راه دهد، و بلکه سزاوار است امر خود را به خدا واگذار کند که هرکس بر خدا توکل کند خدا وى را کافى خواهد بود.
از اینجا ضعف گفتار زیر روشن مى شود که بعضى گفته اند: این هم ، هم خطورى است ، نه عزمى و با تصمیم قاطع ، چون خداى تعالى این دو طایفه را ستوده و خبر داده که او ولى ایشان است ، پس اگر هم آنان هم قطعى بود، و در نتیجه بر فشل و سستى تصمیم قاطعانه گرفته بودند، باید مى فرمود:(شیطان ولى ایشان است) نه اینکه با عبارت فوق مدحشان کند.
و من نفهمیدم منظور این مفسر از عبارت(هم خطورى است ، نه هم عزمى و با تصمیم قطعى) چه بود؟ اگر منظورش این بوده که دو طایفه مورد بحث تنها تصور فشل کرده اند، و به قلبشان خطور کرده که مثلا چطور است فشل و سستى کنیم ، که این تصور اختصاصى به دو طایفه از مؤ منین نداشته ، معلوم است که تمامى افراد حاضر در آن صحنه چنین تصورى را داشته اند، و اصلا معنا ندارد که این خطور جزء حوادث این قصه شمرده شود، علاوه بر این خطور قلبى را در لغت هم و تصمیم نمى گویند، مگر اینکه منظورش از خطور، خطور تصورى تواءم با مختصرى تصدیق و خلاصه خطورى باشد آمیخته با مقدارى تصدیق ، زیرا اگر غیر از این بوده باشد سایر طوائف و گروههاى مسلمین از فشل این دو طایفه خبردار نمى شدند، لابد علاوه بر خطور قلبى اثر عملى هم بر طبق آن داشته اند که سایرین از حالشان با خبر شده اند، علاوه بر این که ذکر ولایت خدا و این که خداى تعالى ولى این دو طایفه است و نیز این که بر مؤ من واجب است ، که توکل بر خدا کند، با همى سازش دارد که تواءم با اثرى عملى باشد، نه صرف خطور و تصور، از این که هم بگذریم این که گفت جمله :(واللّه ولیهما...) مدح است حرف صحیحى نیست ، بلکه به طورى که از سیاق برآمد دیدید که این جمله ملامت و موعظت است . و شاید منشاء این گفتار روایتى باشد که از جابر بن عبد اللّه انصارى نقل شده که گفت :
این آیه درباره ما نازل شده ، و هیچ دوست نمى دارم که نازل نمى شد، براى اینکه خدا را ولى ما خوانده ، و فرموده :(و اللّه ولیهما).
مفسر نامبرده از این روایت چنین فهمیده که جابر آیه را در مقام مدح دانسته است . و به فرضى که روایت صحیح باشد منظور جابر این نبوده که آیه همه اش در مقام مدح است ، بلکه خواسته است بگوید: خداى تعالى ایمان ما را تصدیق کرده ، و ما را جزء مؤ منینى دانسته که به حکم(اللّه ولى الّذین آمنوا...)،(و الّذین کفروا اولیائهم الطاغوت ...) در تحت ولایت اویند، و نخواسته است عتاب و توبیخ آیه را نسبت به آن دو طایفه انکار کند.
و لقد نصرکم اللّه ببدر و انتم اذلة
از ظاهر سیاق برمى آید که آیه شریفه در این مقام است تا شاهدى باشد براى این که عتاب قبلى را تکمیل و تاءکید کند، در نتیجه معناى حال را افاده مى کند، همانطور که جمله(واللّه ولیهما...) حال را افاده مى کرد، در نتیجه معناى آیه چنین مى شود: این سزاوار نبود که از شما مؤ منین آثار فشل مشاهده شود، با اینکه ولى شما خدا است ، و با اینکه خدا شما را که در بدر ذلیل بودید یارى فرمود، و بعید نیست که آیه شریفه کلامى مستقل باشد در این زمینه که بخواهد بر مؤ منین منت بگذارد به آن نصرت عجیبى که در جنگ بدر از ایشان کرد، و ملائکه را به یاریشان فرستاد.
و چون یارى آنان در روز بدر را یادآور شد، و آنرا در مقابل حالتى که خود مؤ منین داشتند قرار داد، _ با در نظر گرفتن این که هر کس عزتى به خرج بدهد به یارى خدا و عون او داراى عزت شده ، چون انسان از ناحیه خودش به جز فقر و ذلت چیزى ندارد، _ لذا در بیان حالى که مؤ منین داشتند فرمود:
و انتم اذلّة
توضیحى در مورد جمله(و انتم اذله) در آیه شریفه
از اینجا معلوم مى شود که جمله(و انتم اذلّه) هیچ منافاتى با آیاتى که عزت را از آن خدا و مؤ منین مى داند ندارد، نظیر آیه :(وللّه العزّة و لرسوله و للمؤ منین)، چون عزت مؤ منین هم به عزت خدا است و همچنان که فرموده :(فانّ العزّة للّه جمیعا) و خدا که همه عزت ها از او است وقتى مى خواهد مؤ منین را عزت بدهد یاریشان مى کند، همچنان که در جاى دیگر فرموده :(و لقد ارسلنا من قبلک رسلا الى قومهم ، فجاؤ هم بالبیّنات فانتقمنا من الّذین اجرموا و کان حقا علینا نصرالمؤ منین)،
پس وقتى که موقعیت یک چنین موقعیتى باشد که اگر مؤ منین بدان جهت که مؤ منین هستند، و با صرف نظراز یارى و عزت خدائى در نظر گرفته شوند، به جز ذلت چیزى نخواهند داشت .
علاوه بر اینکه از نظر واقعه خارجى هم مؤ منین در آن روز در ذلت بودند، براى این که عدد و نیرویشان بسیار اندک و قوت و شوکت و زینت دشمن بسیار زیاد بود، و چه مانعى دارد که این ذلت نسبى را به کسانى بدهیم که در واقع عزیزند، همچنان که مى بینیم خداى تعالى ذلت را به مردمى نسبت داده که کمال مدح را از ایشان کرد چنانچه فرمود:(فسوف یاتى اللّه بقوم یحبّهم ، و یحبّونه ، اذلّة على المؤ منین اعزّه على الکافرین...).
مصداق وعده به نصرت با ملائکه به مؤ منین در آیه اذتقول للمؤ منین الن یکفیکم ان یمدّکم ...
کلمه(امداد) که فعل(یمد) از آن مشتق است از مصدر ثلاثى مجرد(میم _ دال - دال) گرفته شده ، که به معناى رساندن مدد بنحو اتصال است .
(بلى ان تصبروا و تتّقوا و یاتوکم من فورهم هذا...) کلمه(بلى) کلمه تصدیق و کلمه فور و فوران به معناى غلیان و جوشش است ، وقتى گفته مى شود فاد القدر بکسره قاف معنایش این است که دیگ به جوش آمد، و به عنوان استعاره و مجاز در مورد سرعت و عجله به کار مى رود، و امرى را که مهلت و درنگ در آن نیست امر فورى مى گویند، پس معناى این که فرمود:(من فورهم هذا) همین(ساعت) است .
و ظاهرا مصداق آیه شریفه ، واقعه روز بدر است ، و البته این وعده را به شرط صبر و تقوا داده و فرموده است که :(ان تصبروا و تتّقوا و یاتوکم من فورهم هذا).
و اما از کلام بعضى از مفسرین ظاهر مى شود که خواسته اند بگویند در جمله مورد بحث خداوند وعده بر نازل کردن ملائکه را داده است در صورتى که کفار بعد از این فوریت برگردند، و در نتیجه خواسته اند بگویند که مراد از جمله(فورهم) خود روز بدر است ، نه آمدن آنان در روز بدر، و همچنین اینکه از کلام بعضى دیگر برمى آید که خواسته اند بگویند: آیه شریفه وعده اى است به نازل کردن ملائکه در سایر جنگهائى که بعد از بدر اتفاق مى افتد(نظیر احد و حنین و احزاب)
سخنانى است که هیچ دلیلى از لفظ آیه بر آن نیست .
و اما درباره روز جنگ احد در آیات قرآنى هیچ محلى دیده نمى شود که بتوان از آن استفاده کرد که در آن روز نیز ملائکه سپاه اسلام را یارى کرده باشند، و این خود روشن است ، و اما در مورد روز احزاب و روز حنین هم هر چند در غیر آیات مورد بحث آیاتى است که دلالت دارد بر نزول ملائکه ، مانند آیه :(اذ جائتکم جنود فارسلنا علیهم ریحا و جنودا لم تروها) که درباره جنگ احزاب است .(و آیه : و یوم حنین ... و انزل جنودا لم تروها) که درباره جنگ حنین است ، الا این که لفظ آیه مورد بحث که مى فرماید:(بلى ان تصبروا و تتّقوا و یاتوکم من فورهم هذا) قاصر است از این که دلالت کند بر یک وعده عمومى درباره همه جنگها.
و اما نزول سه هزار ملک در روز بدر منافاتى با آیه سوره انفال ندارد، که مى گوید:(فاستجاب لکم انى ممدکم بالف من الملائکه مردفین) براى این که کلمه(مردفین) به معناى پشت سر هم است ، و آیه را چنین معنا مى دهد که با چند هزار ملک که هر هزارش دنبال هزارى دیگر باشد مدد خواهم کرد، که توضیح این معنا در تفسیر سوره انفال آمده است .
و ما جعله اللّه الا بشرى لکم ...
ضمیر در(جعله) به امدادى که از فعل(یمددکم) استفاده مى شود بر مى گردد، و کلمه(عند) در جمله(الا من عنداللّه)، ظرفى است که معناى حضور را افاده مى کند، چون این کلمه در آغاز در قرب و حضور مکانى که مختص به اجسام است استعمال مى شده ، براى این وضع کرده اند که مثلا بگویند:(کنت قائما عند الکعبه) نزد کعبه ایستاده بودم و بتدریج استعمالش توسعه یافت و در قرب زمانى نیز استعمال شد، مثلا گفتند:(رایت فلانا عند غروب الشمس) و سپس کار به جائى رسید که در تمام موارد قرب و نزدیک(اعم از زمانى ، مکانى و معنوى) استعمال کردند مثلا گفتند(عند الامتحان یکرم الرجل او یهان).
منظور از کلمه(عند) مقام ربوبى است ، که تمامى اوامر و فرامین بدان جا منتهى مى شود، و هیچ یک از اسباب از آن مستقل و بى نیاز نیست ، پس با در نظر گرفتن این نکته ، معناى آیه چنین مى شود: ملائکه مددرسان ، در مساءله مدد رساندن و یارى کردن هیچ اختیارى ندارند، بلکه آنها اسباب ظاهریه اى هستند که بشارت و آرامش قلبى را براى شما مى آفرینند، نه این که راستى فتح و پیروزى شما مستند به یارى آنها باشد، و یارى آنها شما را از یارى خدا بى نیاز کند، نه ، هیچ موجودى نیست که کسى را از خدا بى نیاز کند، خدائى که همه امور و اوامر به او منتهى مى شود، خداى عزیزى که هرگز و تا ابد مغلوب کسى واقع نمى شود، خدا حکیمى که هیچگاه دچار جهل نمى گردد.
لیقطع طرفا من الّذین کفروا او یکبتهم ...
تا آخر آیات مورد بحث ، حرف(لام) در اول آیه متعلق است به جمله(و لقد نصرکم اللّه)، و قطع طرف کنایه است از کم کردن عده و تضعیف نیروى کفار به کشتن و اسیر گرفتن ، همان طور که دیدیم در جنگ بدر اتفاق افتاد، مسلمانان هفتاد نفر را، کشتند، و هفتاد نفر دیگر را اسیر کردند، و کلمه(کبت) به معناى خوار کردن و به خشم درآوردن است .
و جمله :(لیس لک من الامر شى ء) جمله اى است معترضه ، و فایده اش بیان این معنا است که : زمام مساءله قطع و کبت بدست خداى تعالى است ، و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) در آن دخالتى ندارد، تا وقتى بر دشمن ظفر یافتند و دشمن را دستگیر نمودند او را مدح کنند و عمل و تدبیر آنجناب را بستایند، و برعکس اگر مثل روز احد از دشمن شکست خوردند و گرفتار آثار شوم شکست شدند آن جناب را توبیخ و ملامت کنند، که مثلا امر مبارزه را درست تدبیر نکردى ، همچنان که همین سخن را در جنگ احد زدند، و خداى تعالى گفتارشان را حکایت کرده است .
و جمله :(او یتوب علیهم) عطف است بر جمله(یقطع ...)، و وقتى جمله معترضه :(لیس لک من الامر شى ء) را کنار بگذاریم گفتار در دو آیه گفتارى است متصل ، و چون در آیه مورد بحث سخن از توبه شد، در آیه بعدش امر توبه و مغفرت را بیان نموده و فرموده :(و للّه ما فى السموات و ما فى الارض ...) و معناى هر سه آیه این است که این تدبیر متقن از ناحیه خداى تعالى براى این بود که با قتل و اسیر کردن کفار عده آنان را کم ، و نیرویشان را تحلیل ببرد، و یا براى این بود که ایشان را کبت کند، یعنى خوار و خفیف نموده تلاشهایشان را بى ثمر سازد، و یا براى این که موفق به توبه شان نموده و یا براى این بود که عذابشان کند، اما قطع و کبت از ناحیه خداى تعالى است ، براى این که امور همه به دست او است نه به دست تو، تا اگر خوب از کار در آمد ستایش و در غیر این صورت نکوهش شوى ،
و اما توبه و یا عذاب به دست خدا است ، براى این که مالک هر چیزى او است پس او است که هر کس را بخواهد مى آمرزد و هر که را بخواهد عذاب مى کند، و با این حال مغفرت و رحمتش بر عذاب و غضبش پیشى دارد، پس او غفور و رحیم است .
و اگر ما جمله :(و للّه ما فى السموات و الارض ...) را در مقام تعلیل براى هر دو فقره اخیر یعنى جمله(او یتوب ...) گرفتیم ، براى این بود که بیان ذیل آن یعنى جمله(یغفر لمن یشاء، و یعذب من یشاء...) اختصاص به آن دو فقره داشت ، در نتیجه مفاد آیه چنین مى شود:(اللّه یغفر لمن یشاء، و یعذب من یشاء، لان ما فى السموات و الارض ملکه).
مفسرین در اتصال جمله :(لیقطع طرفا...) و همچنین در اینکه عطف جمله(او یتوب علیهم او یعذبهم ...) به ماقبل چه معنائى مى دهد، و همچنین در این که جمله :(لیس لک من الامر شى ء) چه چیزى را تعلیل مى کند، و جمله :(و للّه ما فى السموات و الارض ...) در مقام تعلیل چه مطلبى است ؟ وجوهى دیگر ذکر کرده اند که ما از تعرض و بگومگوى در پیرامون آن صرف نظر کردیم ، چون دیدیم فایده اش اندک است(علاوه بر این که به فرض هم که فایده اش چشم گیر بود) با آنچه از ظاهر آیات به کمک سیاق جارى در آن استفاده مى شود مخالفت داشت ، و اگر از خوانندگان محترم کسى بخواهد با آن اقوال آگاه گردد باید به تفسیرهاى طولانى مراجعه نماید.
بحث روایتى
(درباره جنگ احد)
در تفسیر مجمع البیان از امام صادق(علیه السلام) روایت آورده که فرمود: سبب برپا شدن جنگ احد این بود که قریش بعد از برگشتن از جنگ بدر به مکه و مصیبت هائى که در آن جنگ دیدند،(چون در آن جنگ هفتاد کشته و هفتاد اسیر داده بودند) ابوسفیان در مجلس قریش گفت : اى بزرگان قریش اجازه ندهید زنانتان بر کشته هایتان بگریند براى اینکه وقتى اشک چشم فرو مى ریزد اندوه و عداوت با محمد را هم از دلها پاک مى گرداند(پس بگذارید این کینه در دلها بماند تا روزى که انتقام خود را بگیریم ، و زنان در آنروز بر کشتگان در بدر گریه سر دهند).
این بود تا آنکه تصمیم به انتقام گرفتند، و به منظور جمع آورى لشگرى بیشتر به زنان اجازه دادند تا براى کشتگان در بدر گریه کنند، و نوحه سرائى نمایند، در نتیجه وقتى از مکه بیرون مى آمدند سه هزار نفر نظامى سواره و دوهزار پیاده داشتند، و البته زنان خود را هم با خود آوردند.
از سوى دیگر وقتى خبر این لشگرکشى قریش به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) رسید اصحاب خود را جمع نموده ، بر جهاد در راه خدا تشویقشان کرد، عبداللّه بن ابى بن سلول(رئیس منافقین) عرضه داشت یا رسول اللّه از مدینه بیرون مرو تا دشمن به داخل مدینه بیاید و ما در کوچه و پس کوچه هاى شهر بر آنها حمله ور شویم ، خانه هاى خود را سنگر کنیم ، و در نتیجه افراد ضعیف و زنان و بردگان هم از زن و مردشان همه نیروى ما شوند، و در سر هر کوچه و بر بالاى بامها عرصه را بر دشمن تنگ کنیم ، چون(من تجربه کرده ام) هیچ دشمنى بر ما در خانه ها و قلعه هایمان حمله نکرد مگر آنکه از ما شکست خورد، و سابقه ندارد که ما از آنها شکست خورده باشیم و هیچگاه نشد که از خانه به طرف دشمن درآئیم و پیروز شده باشیم ، بلکه دشمن بر ما پیروز شده است .
سعد بن عباده و چند نفر دیگر از اوس بپا خاسته ، عرضه داشتند: یا رسول اللّه آن روز که ما مشرک بودیم احدى از عرب به ما طمع نبست ، چگونه امروز طمع ببندد با این که تو در بین مائى ؟ نه ، به خدا سوگند هرگز پیشنهاد عبداللّه را نمى پذیریم ، و آرام نمى گیریم تا آنکه به سوى دشمن برویم ، و با آنان کارزار کنیم ، و چرا نکنیم ، اگر کسى از ما کشته شود شهید است ، و اگر نشود در راه خدا جهاد کرده است .
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) راءى او را پذیرفت ، و با چند نفر از اصحاب خود از مدینه بیرون رفت ، تا محل مناسبى براى جنگ تهیه کند، همچنان که قرآن کریم فرمود:(و اذ غدوت من اهلک) و عبداللّه بن ابى بن سلول از یارى رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) دریغ ورزید، و جماعتى از خزرج(که هم قبیله او بودند و او بزرگ ایشان بود) از راءى او پیروى کردند.
صف آرائى لشکر اسلام و کفر در جنگ احد
در این مدت لشکر قریش همچنان به مدینه نزدیک مى شد، تا به احد رسید، و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) اصحاب خود را که هفتصد نفر بودند بیاراست و عبداللّه بن جبیر را به سرکردگى پنجاه نفر تیرانداز از ماءمور حفاظت از دره کرد، و آنان را بر دهانه دره گماشت ،
و تاءکید کرد که مراقب باشند تا مبادا کمین گیران دشمن از آنجا بر سپاه اسلام بتازند، و به عبداللّه بن جبیر و نفراتش فرمود: اگر دیدید، لشکر دشمن را شکست دادیم ، حتى اگر آنها را تا مکه تعقیب کردیم ، مبادا شما از این محل تکان بخورید، و اگر دیدید دشمن ما را شکست داد و تا داخل مدینه تعقیبمان کرد باز از جاى خود تکان نخورید، و همچنان دره را در دست داشته باشید.
در لشکر قریش ، ابوسفیان خالدبن ولید را با دویست سواره در کمین گمارد و گفت هر وقت دیدید که ما با لشکر محمد در هم آمیختیم ، شما از این دره حمله کنید، تا در پشت سر آنان قرار بگیرید.
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) اصحاب خود را آماده نبرد ساخته ، رایت(پرچم) جنگ را به دست امیرالمؤ منین(علیه السلام) داد، و انصار بر مشرکین قریش حمله ور شدند که قریش به وضع قبیحى شکست خورد، اصحاب رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به تعقیبشان پرداختند، خالد بن ولید با دویست نفر سواره راه دره را پیش گرفت ، تا از آنجا به سپاه اسلام حمله ور شود، لیکن به عبد اللّه بن جبیر و نفراتش برخورد، و عبداللّه نفرات او را تیرباران کرد، خالد ناگزیر برگشت ، از سوى دیگر نفرات عبداللّه بن جبیر اصحاب رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) را دیدند که مشغول غارت کردن اموال دشمنند. به عبداللّه گفتند یاران همه به غنیمت رسیدند، و چیزى عاید ما نشد؟ عبداللّه گفت : از خدا بترسید که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) قبل از شروع جنگ به ما دستور داد از جاى خود تکان نخوریم ، ولى افرادش قبول نکرده ، یکى یکى سنگر را خالى نمودند، و عبداللّه با دوازده نفر باقى ماند.
از سوى دیگر رایت و پرچم قریش که با طلحه بن ابى طلحه عبدى(که یکى از افراد بنى عبدالدار بود) به دست على(علیه السلام) به قتل رسیده و رایت را ابو سعید بن ابى طلحه به دست گرفت که او نیز به دست على(علیه السلام) کشته شد و رایت به زمین افتاد اینجا بود که ، مسافح بن ابى طلحه آن را به دست گرفت و او نیز به دست آن جناب کشته شد تا آنکه نه نفر از بنى عبدالدار کشته شدند، و لواى این قبیله به دست یکى از بردگان ایشان(که مردى بود سیاه به نام صواب افتاد على(علیه السلام) خود را به او رسانید، و دست راستش را قطع کرد، او لوا را به دست چپ گرفت ، على(علیه السلام) دست چپش را هم قطع کرد، صواب با بقیه دو دست خود لوا را به سینه چسبانید، آنگاه رو کرد به ابى سفیان و گفت آیا نان و نمک بنى عبدالدار را تلافى کردم ؟ در همین لحظه على(علیه السلام) ضربتى بر سرش زد و او را کشت ، و لواى قریش به زمین افتاد، عمره دختر علقمه کنانیه آن را برداشت ، در همین موقع بود که خالد بن ولید از کوه به طرف عبداللّه بن جبیر سرازیر شد،
و یاران او فرار کردند، و او با عده کمى پایمردى کرد، تا همه در همان دهنه دره کشته شدند، آنگاه خالد از پشت سر به مسلمانان حمله کرد، و قریش در حال فرار رایت جنگ خود را دید که افراشته شده ، دور آن جمع شدند، و اصحاب رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) پا به فرار گذاشتند، و شکستى عظیم خوردند، هرکس به یک طرف پناهنده مى شد، و بعضى به بالاى کوه ها مى گریختند.
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) وقتى این شکست و فرار را دید کلاه خود از سر برداشت و صدا زد(انا رسول اللّه الى این تفرون عن اللّه و عن رسوله)؟ در این هنگام هند دختر عتبه در وسط لشکر بود، و میل و سرمه دانى در دست داشت ، هر گاه مردى از مسلمانان را مى دید که پا به فرار گذاشته آن میل و سرمه دان را جلو او مى برد، که بیا سرمه بکش ، که تو مرد نیستى .
هند جگرخوار و عمل وحشیانه او
حمزه بن عبدالمطلب مرتب بر لشکر دشمن حمله مى برد، و دشمن از جلو شمشیرش مى گریختند، و احدى نتوانست با او مقابله کند، در این بین هند 0همسر ابوسفیان) به مردى به نام وحشى قول داده بود که اگر محمد و یا على و یا حمزه را به قتل برسانى فلان جایره را به تو مى دهم ، و وحشى که برده اى بود از جبیر بن مطعم ، و اهل حبشه با خود گفت : اما محمد را نمى توانم به قتل برسانم ، و اما على را هم مردى بسیار هوشیار یافته ام که بسیار به اطراف خود نظر مى اندازد، و از ضربت دشمن بر حذر است ، امیدى به کشتن او نیز ندارم ، بناچار براى کشتن حمزه کمین گرفتم ناگهان در زمانى که داشت مردم را فرارى مى داد، و از کشته پشته مى ساخت ، از پیش روى من عبور کرد، و پا به لب نهرى گذاشت ، و به زمین افتاد من حربه خود را گرفتم و آن را دور سرم چرخانده و به سویش پرتاب کردم ، حربه ام در خاصره او فرو رفت ، و از زیر سینه اش برون شد و به زمین افتاد من خود را به او رسانده ، شکمش را دریدم و جگرش را بیرون آورده نزد هنده بردم ، گفتم : این جگر حمزه است ، هنده آن را از من گرفت ، و در دهان خود نهاده گاز گرفت ، و خداى تعالى جگر حمزه را در دهان آن پلید مانند داعضه(استخوان سر زانو) سخت و محکم کرد، هنده قدرى آنرا جوید و بعد بیرون انداخت ، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: خداى تعالى فرشته را واداشت تا آن جگر را به بدن حمزه ملحق کند.
وحشى مى گوید: هنده بعد از این کار کنار جسد حمزه آمد،
عبداللّه بن جبیر سرازیر شد، گوش و دست ترجمه و پاى حمزه را قطع کرد.
نداى آسمانى لا فتى الا على لا سیف الا ذولفقار
در این گیرودار غیر از ابودجانه و سماک بن خرشه و على(علیه السلام) کسى با رسول خدا نماند، و هر طایفه اى که به طرف رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) حمله مى کرد على به استقبالشان مى رفت ، و آنها را دفع مى کرد تا به جائى که شمشیر آن جناب تکه تکه شد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) شمشیر خود را(ذوالفقار را) به او داد و خود را به طرف کوه کشید، - و در آنجا ایستاد و على پیوسته قتال مى کرد تا جائى که عدد زخمهائى که بر سر و صورت و بدن و شکم و دو پایش وارد شده بود به هفتاد رسید،(نقل از تفسیر على بن ابراهیم).
اینجا بود که جبرئیل به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) گفت : مواسات یعنى این ، و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: او از من است و من از اویم ، جبرئیل گفت : و من از هر دوى شمایم .
امام صادق(علیه السلام) فرموده : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به جبرئیل نگریست که بین زمین و آسمان بر تختى از طلا نشسته و مى گوید:(لاسیف الا ذو الفقار، و لافتى الا على).
و در روایت قمى آمده که نسیبه دختر کعب مازنیه نیز با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بود، او در همه جنگها با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) شرکت داشت ، و زخمى ها را مداوا مى کرد، پسرش هم با او بود وقتى خواست(مانند سایرین) فرار کند، مادرش بر او حمله کرد، و گفت : پسرم به کج ...؟ آیا از خدا و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرار مى کنى ؟ و او را به جبهه برگرداند و مردى از دشمنان بر او حمله کرد و به قتلش رساند، نسیبه شمشیر پسرش را گرفت و به قاتل او حمله برد و ضربتى بر ران او زد و به درک فرستاد، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود:(بارک اللّه فیک یا نسیبه) و این زن با سینه و پستان خود خطر را از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) برمى گردانید، به طورى که جراحات بسیارى برداشت .
از حوادث دیگر این واقعه این است که مردى به نام ابن قمئه بر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) حمله کرد، در حالى که مى گفت محمد را به من نشان دهید نجات نیابم اگر او نجات یابد، و حربه خود را بر رگ شانه آن جناب فرود آورد،
و فریاد زد به لات و عزى سوگند ترجمه که محمد را کشتم .
تقدیر و بررسى مضمون روایت مزبور
مؤ لف قدس سره : در داستان جنگ احد روایاتى دیگر نیز هست ، که اى بسا در بعضى از فقراتش مخالف با این روایات باشد، یکى از آنها مطلبى است که در این روایت آمده ، که عدد مشرکین در آن روز پنج هزار نفر بوده ، چون در غالب روایات سه هزار نفر آمده .
یکى دیگر این است که در این روایت آمده بود همه نه نفر پرچمداران جنگ را به قتل رسانید، که البته روایاتى دیگر نیز که ابن اثیر آنها را در کامل آورده موافق آن است ، و بقیه روایات ، قتل بعضى از آن سرداران مشرک را به دیگران نسبت داده ، ولى دقت در جزئیات این داستان روایت بالا را تاءیید مى کند.
نکته سومى که در این روایت آمده ، این بود که : هند در مورد کشتن حمزه ، و عده اى به وحشى داده بود، اما در روایات اهل سنت آمده است که : وعده را هنده نداد بلکه خود جبیر بن مطعم مولاى وحشى به وى داد، و آن وعده این بود که اگر حمزه را به قتل برساند او را آزاد خواهد کرد، ولى آوردن وحشى جگر حمزه را به نزد هند، موید روایت مورد بحث ما است .
نقطه نظر چهارم این است که در روایت مورد بحث آمده بود که : تمام مسلمانان از پیرامون رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) متفرق گردیده و گریختند مگر على و ابودجانه و این مطلبى است که تمامى روایات در آن اتفاق دارند، چیزى که هست در بعضى از روایات اشخاصى دیگر نیز علاوه بر دو نفر نامبرده ذکر شده ، حتى بعضى ها ثابت قدمان را تا سى نفر شمرده اند، لیکن خود آن روایات با یکدیگر معارضه دارند، و در نتیجه یکدیگر را تکذیب مى کنند و تو خواننده عزیز با دقت در اصل داستان ، و قرائنى که بیانگر احوال داستان است ، مى توانى حق مطلب را عریان بفهمى ، براى اینکه اینگونه داستانها و روایات ، مواقف و مواردى را حکایت مى کنند که براى بعضى موافق و براى بعضى دیگر مخالف میل است ، و این روایات در طول چندین قرن از جوهاى تاریک و روشن عبور کرده تا به ما رسیده است .
نقطه نظر پنجم که در این روایت آمده بود عبارت از این بود که : خداى تعالى فرشته اى را گماشت تا جگر حمزه را به بدن آن جناب ملحق سازد، و او جگر را در جاى خود قرار داد، و این قسمت در غالب روایات نیامده ، و به جاى آن مطلبى دیگر آمده که از نظر خواننده مى گذرد:
الدرالمنثور از ابن ابى شیبه ، و احمد، و ابن منذر، از ابن مسعود روایتى آورده اند که در ضمن راوى آن گفته :
... سپس ابوسفیان گفت : هر چند که عمل زشت مثله در کشتگان اسلام واقع شد،
ولى این عمل از سرشناسان ما سر نزد، و من در این باره هیچ دستورى نداده بودم ، نه امرى و نه نهیى ، نه از این عمل اظهار خرسندى کردم و نه اظهار کراهت ، نه خوشم آمد و نه بدم ، آنگاه راوى گفته نظر به حمزه کردند دیدند که شکمش پاره شده و هند جگرش را برداشته و به دندان گرفته است ، ولى نتوانست آنرا بخورد، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) پرسید: آیا چیزى از کبد حمزه را خورد؟ عرضه داشتند: نه ، فرمود: آخر خداى تعالى هرگز چیزى از بدن حمزه را داخل آتش نمى کند،(تا آخر حدیث).
و در روایات امامیه و غیر ایشان آمده که رسول خدا در آن روز زخمى از ناحیه پیشانى برداشت و در اثر تیرى که مغیره به سویش انداخت دندانهاى پیشین مبارکش شکست ، و ثنایایش به در آمد.
روایتى دیگر در داستان جنگ احد
و در الدرالمنثور است که ابن اسحاق ، و عبد بن حمید، و ابن جریر، و ابن منذر، از ابن شهاب ، و محمد بن یحیى بن حبان ، و عاصم بن عمرو بن قتاده ، و حصین بن عبدالرحمان بن عمرو بن سعد بن معاذ، و غیر ایشان هر یک قسمتى از این حدیث را از جنگ احد روایت کرده اند. از آن جمله گفته اند: وقتى قریش و یا آسیب خوردگان از کفار قریش در جنگ بدر آن آسیب ها را دیدند، و شکست خورده به مکه برگشتند، و ابوسفیان هم با کاروان خود به مکه برگشت ، عبداللّه بن ابى ربیعه و عکرمه بن ابى جهل و صفوان بن امیه به اتفاق چند تن دیگر از قریش از آنهائى که یا پدر یا فرزندان و یا برادران خود را در جنگ بدر از دست داده بودند نزد ابى سفیان بن حرب و سایر کسانى که در کاروان ابوسفیان مال التجاره اى داشتند رفته گفتند: اى گروه قریش ، محمد خونهاى شما را بریخت ، و نامداران شما را بکشت ، بیائید و با این مال التجاره تان ما را در نبرد با او کمک کنید، تا شاید بتوانیم در مقابل کشته هاى خود انتقامى از او بگیریم ، ابوسفیان و سایر تجار قبول کردند، و قریش براى جنگ با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به جمع آورى افراد پرداخته و با زنان خود بیرون شدند تا هم به انگیزه ناموس پرستى ، بهتر نبرد کنند و هم از جنگ فرار نکنند و ابوسفیان را به عنوان رهبر عملیات برداشته به راه افتادند تا در دامنه کوهى در بطن سنجه به دو حلقه از یک قنات رسیدند، که در کنار وادى قرار داشت .
این خبر به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) رسید، و آن جناب به اطلاع مسلمانان رسانید که مشرکین در فلان نقطه اطراق کرده اند،
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: من در خواب دیدم گاوى را نحر کردند: و نیز دیدم که لبه شمشیرم شکافى برداشته ، و باز در خواب دیدم که دست خود را در زرهى بسیار محکم فرو بردم ، خودم این زره حصین را به مدینه تاءویل کردم حال اگر شما صلاح مى دانید در مدینه بمانید، و مشرکین را به حال خود واگذارید، هر جا را خواستند لشکرگاه کنند، چون اگر همان جا بمانند بدترین جا مانده اند، و اگر داخل شهر ما شوند، در همین شهر با آنان کارزار مى کنیم .
از آن سو قریش همچنان پیش مى آمد، تا در روز چهار شنبه در احد پیاده شدند، پنج شنبه و جمعه را هم به انتظار لشکر اسلام ماندند، روز جمعه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بعد از نماز جمعه به طرف احد حرکت کرد، و روز شنبه نیمه شوال سال سوم هجرت جنگ آغاز شد. در آن نظر خواهى که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) کرد عبداللّه بن ابى نظرش موافق با نظر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بود، نظرش این بود که از شهر بیرون نشوند، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) هم از بیرون شدن کراهت داشت ، لیکن عده اى از مسلمانان که خداى تعالى در این جنگ به فیض شهادتشان گرامى داشت ، و جمعى دیگر غیر ایشان که در جنگ بدر نتوانسته بودند شرکت کنند، عرضه داشتند: یا رسول اللّه ما را به طرف دشمنانمان حرکت بده ، تا خیال نکنند از آنها ترسیدیم ، و توانائى نبرد با ایشان را نداریم از سوى دیگر عبداللّه بن ابى عرضه داشت : یا رسول اللّه اجازه بده در مدینه بمانیم ، و به سوى دشمن حرکت مکن ، به خدا سوگند این براى ما تجربه شده که هرگز از مدینه به طرف دشمنى بیرون نرفته ایم مگر آنکه شکست خورده ایم ، و هیچگاه دشمن داخل شهر ما نشده مگر آنکه از ما شکست خورده است ، دشمن را به حال خود واگذار، اگر همان جا ماندند که جز شرّ چیزى عایدشان نمى شود، و اگر داخل شهر شدند مردان و زنان و کودکان همه با آنها کارزار خواهند کرد، حتى از بالاى بام سنگ ، بارانشان خواهند ساخت ، و اگر هم از همان راه که آمده اند برگردند با نومیدى و دست از پا درازتر برگشته اند.
لیکن آنهائى که علاقمند بودند به طرف دشمن حرکت کنند همواره از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) درخواست مى کردند که با پیشنهادشان موافقت نماید.
تا آن که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به عزم حرکت داخل خانه شد، و لباس رزم را به تن کرد، و این جریان روز جمعه بعد از فراغت از نماز جمعه بود، آنگاه از خانه در آمد، تا به طرف احد حرکت کند، لیکن مردم پشیمان شده بودند، و عرضه داشتند یا رسول اللّه گویا، نظریه خود را بر جناب عالى تحمیل کرده ایم ، و این کار درستى نبوده که کردیم حال اگر از حرکت کراهت دارید در شهر بمانیم ،
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: این براى هیچ پیغمبرى سزاوار نیست که بعد از آن که جامه رزم به تن کرد، درآورد، باید کار جنگ را تمام کند، آن گاه لباس رزم را ترک گوید.
رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به ناچار با هزار نفر از اصحاب خود حرکت کرد، تا به محلى به نام شوط که بین مدینه و احد، واقع شده است رسیدند در آنجا عبد اللّه بن ابى یک سوم مردم را برگردانید، و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) با بقیه نفرات براه خود ادامه داد، تا به سنگلاخ بنى حارثه رسید، در آنجا اسبى که با دم خود مگس پرانى مى کرد دمش به نوک غلاف شمشیر کسى گیر کرد و آن را از غلاف بیرون کشید، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) که همواره فال زدن را دوست مى داشت ، و از آن اظهار نفرت نمى کرد _ به صاحب شمشیر فرمود: شمشیرت را غلاف مکن ، که مى بینم امروز شمشیرها کشیده مى شود، آنگاه به حرکت ادامه داد، تا بدره اى از احد فرود آمد، دره اى که از لبه وادى شروع و به کوه احد منتهى مى شد، و کوه را پشت خود و پشت لشکر قرار داد، و با هفتصد نفر آماده کارزار شد.
عبداللّه بن جبیر را فرمانده تیراندازان کرد، که پنجاه نفر بودند، و به او فرمود: با تیراندازى خود و نفراتت دشمن را از آمدن به طرف کوه دور کن ، که دشمن از عقب بر ما نتازد، و هیچگاه این سنگر را رها مکن ، چه سرنوشت جنگ به نفع ما باشد و چه به ضرر ما، و حتما بدان که اگر دشمن بر ما چیره و غالب شود از ناحیه تو شده است ، و در آن روز رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) دوتا زره روى هم پوشیده بود، و با دو زره لشگر را پشتیبانى مى کرد.
و نیز در الدرالمنثور است که ابن جریر از سدى روایت کرده که در حدیثى گفته : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) با هزار مرد جنگى به طرف احد حرکت کرد، و قبلا نوید پیروزى را به ایشان داده بود، البته به شرطى که صبر کنند، ولى عبداللّه بن ابى با سیصد نفر که از او پیروى مى نمودند، برگشتند، دنبال سر آنان ابوجابر سلمى صدایشان زد، و به شرکت در جنگ دعوتشان نمود، ولى خسته اش کردند، و گفتند: ما قتالى نمى بینیم ، اگر به حرف ما بروى تو هم با ما بر مى گردى .
و خداى تعالى در این باره فرمود:(اذ همت طائفتان منکم ان تفشلا)، و این دو طایفه یکى بنوسلمه بود، و دیگرى بنو حارثه ،
مؤ لف قدس سره : بنوسلمه و بنوحارثه دو قبیله از انصار بودند، بنوسلمه از خزرج ، و بنوحارثه از اوس بودند.
و در مجمع البیان است که ابن ابى اسحاق و سدى و واقدى و ابن جریر و غیر ایشان روایت کرده اند که مشرکین روز چهارشنبه اى از ماه شوال سال سوم هجرت در احد پیاده شدند، و روز جمعه رسول خدا وارد احد شد، و روز شنبه نیمه ماه جنگ شروع شد، و در این جنگ دندانهاى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) شکست ، و زخمى از ناحیه صورت برداشت ، و مهاجرین و انصار بعد از فرار کردن برگشتند، اما بعد از آن که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) را تنها گذاشته و هفتاد نفر از اصحاب کشته شدند، و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) با چند نفرى که باقى مانده بودند دشمن را شکست دادند، و مشرکین ، اصحاب رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و از آن جمله حمزه را مثله کردند، و به بدترین وجهى مثله کردند.
اقسام آیاتى که پیرامون جنگ احد نازل گشته است
مؤ لف قدس سره : روایات در داستان جنگ احد بسیار زیاد است ، و ما در اینجا و در آینده جز اندکى از آنها را نقل نکردیم و تنها آن مقدارى را آوردیم که فهم معانى آیاتى که در شاءن این داستان نازل شده متوقف بر اطلاع از آنها بود.
پس آیاتى که در شاءن این قصه نازل شده چند قسم است .
1 - آیاتى که تنها متعرض فشل و شکست بعضى از مسلمانان شده ، و یا آن عده اى که تصمیم گرفتند برگردند ولى برنگشتند، و خداى تعالى دستگیریشان کرد.
2 - آیاتى که با لحن عتاب و ملامت در شان آن عده اى نازل شده که آن روز رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) را تنها گذاشته و از میدان جنگ گریختند، با اینکه خداى تعالى فرار از جنگ را قبلا بر آنان حرام کرده بود.
3 - آیاتى که متضمن ستایش کسانى است که در این واقعه قبل از شکست به شهادت رسیدند، و قدمى به سوى فرار ننهاده ، آن قدر پایمردى کردند تا کشته شدند.