background
قِيلَ ادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ خَالِدِينَ فِيهَا ۖ فَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ
و گفته شود: «از درهاى دوزخ درآييد، جاودانه در آن بمانيد؛ وه چه بد [جايى‌] است جاى سركشان!»
آیه 72 سوره الزُّمَر

بیان آیات

فـصـلى است از آیات سوره زمر که سوره با آن ختم مى شود، و در آن خلاصه اى از آنچه از ادله مـزبـور در سـوره اسـتـنـتـاج مـى شـود بـیـان کـرده و سـپـس رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) را ماءمور مى کند که مشرکین را مخاطب قرار دهد و بـگـویـد:پـیـشـنـهـادى کـه عـلیـه او کـردنـد مبنى بر این که آن جناب هم خدایان ایشان را بپرستد، جز جهل به مقام خداى تعالى منشاى نداشته.و تذکرشان دهد که هم به او و هم بـه سـایـر انـبـیـاى قبل از او وحى شده که اگر شرک بورزند، اعمالشان بى نتیجه مى شود.

سپس خداى سبحان تذکر مى دهد که مشرکین آن طور که باید خدا را نشناخته اند، و گر نه در ربوبیت خدا نسبت به ایشان شک و تردید نمى کردند، و غیر از خدا را نمى پرستیدند، و سـپـس خداى تعالى نظام بازگشت به سوى خود را که همان تدبیر معاد خلق است ، ذکر نـمـوده و بـا بیانى جامع و کافى که بیش از آن تصور ندارد، توضیح داده ؛ و سوره را با حمد خود ختم مى کند.

اللّه خالق کل شى ء

ایـن هـمـان حـقیقتى است که قبلا اعتراف مشرکین را درباره اش ذکر کرد، و فرمود:(و لئن سـالتـهـم مـن خـلق السـمـوات و الاءرض لیقولن اللّه)، و این اعتراف را زیر بناى این استدلال خود که تدبیر همه اشیاء مستند به خدا است ، قرار داد.

و ایـن جمله در مقام زمینه چینى است براى همان مساءله تدبیر، که بعدا خاطر نشان مى کند؛ چـون -قـبـلا هـم مـکـرر گفته ایم- که خلقت جداى از تدبیر نیست ، به همین جهت در مقام استناد خلقت به خدا، منتقل مى شود به اینکه ملک هم مختص به خداست ، و مى فرماید:(له مـقـالیـد السـمـوات و الاءرض).و از اخـتـصـاص مـلک بـراى خـدا، منتقل مى شود به اینکه پس خدا وکیل بر هر چیز و قائم مقام آن در تدبیر امر آن است.

و مـا در سـابـق در ذیـل آیـه(ذلکـم اللّه ربـکـم لا اله الا هـو خـالق کـل شـى ء) در جـلد هـفـتـم ایـن کـتـاب گـفـتـارى پـیـرامـون مـعـنـاى شمول خلقت نسبت به همه چیز گذراندیم .

اشـــاره بـــه وحـــدانـــیـــت خـــدا در ربـــوبــیـت بـا بـیـان ایـنـکـه او خـالق هـمـه چـیـز ووکیل بر همه چیز است

و هو على کل شى ء وکیل

و این بدان جهت است که خلقت و هستى هر چیز منتهى بدو است ، و این اقتضا دارد که او مالک هر چیز باشد، پس هیچ موجودى از موجودات مالک چیزى نیست ، نه خودش راو نه چیز دیگر را کـه از وجـود خـودش تـرشح مى شود، مگر به تملیکى از خداى تعالى ، پس هر چیزى کـه تـصـور شـود، بـه خاطر فقر مطلقش مالک هیچ تدبیرى نیست. و خدا مالک تدبیر آن است .

و امـا تملیک خدا نسبت به هستى آن موجود، و عمل آن ، نیز نوعى از تدبیر خدا است و ملک او را تـاءکـیـد مـى کـنـد، نـه ایـنـکـه بـا مالکیتشمنافات داشته باشد، حتى اگر ملائکه را وکـیـل خـود بـر چـیزى از امور مى کند این خود قوت وکالت خودش را مى رساند، نه اینکه امـرى را بـه آن ملائکه تفویض کرده باشد، و دست وکالت خود را بسته باشد،(بخلاف تـمـلیـک مـا و تـوکـیـل ما، که وقتى چیزى را به کسى تملیک مى کنیم ، دیگر خود مالک آن نـیـسـتـیـم ، و یـا اگـر کـسـى را وکـیـل در کـارى مـى کـنـیـم دامـنـه دخل و تصرفات خود را کمتر مى کنیم) - دقت بفرمایید.

و کـوتاه سخن آنکه : وقتى هر موجودى از موجودات که فرض شود مالک خود نباشد، قهرا خـداى سـبـحـان وکـیـل او و قـائم مـقـام او و مـدبـر امـر او خـواهـد بـود، حـال چه اینکه موجود فرض شده از اسباب عالم باشد و چه از مسببات ، پس هر چه باشد خداى سبحان یگانه ، رب او است .
پـس روشـن شـد کـه جمله مورد بحث در این مقام است که به یگانگى خدا در ربوبیت اشاره کند، و مقصود هم بیان همین نکته است .

پـس ایـنـکـه بـعـضـى از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد:(ذکـر جـمـله(و هـو عـلى کـل شـى ء) وکـیل بعد از جمله(اللّه خالق کل شى ء)براى آن است که دلالت کند بر ایـنـکـه خـداى تـعـالى غنى مطلق است ، و منافع و مضار مربوط به بندگان است) و یا گـفـته اند(که مراد این است که بفهماند خداى تعالى حافظ هر چیز است ، پس مى خواهد اشاره کند به اینکه اشیا در بقایشان محتاج به اویند، همچنان که در پیدایش خود محتاج او هستند) بیاناتى است که به کلى اجنبى از معناى آیه است .

له مقالید السموات و الاءرض ...

کـلمه(مقالید) - به طورى که گفته اند - به معناى کلیدها است ، و این کلمه جمعى است که مفرد ندارد.

و مـنـظـور از مفاتیح و مقالید آسمانها و زمین ، مفاتیح خزاین آسمان و زمین است ، همچنان که در جـاى دیـگـر فرموده:(و لله خزائن السموات و الاءرض) و خزاین آسمانها و زمین ، عبارت است از:غیبت آنها که اشیاء و نیز نظام اشیاء از آن غیب درآمده ، ظهور پیدا مى کنند، و بـه عـالم شـهـود منتقل مى شوند. همچنان که باز در این باره فرموده :(و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم).

و مـالک کـلیدهاى آسمانها و زمین بودن ، کنایه است از اینکه مالک آن خزینه هایى است که هـسـتـى مـوجودات و ارزاقشان و عمرها و اجلهایشان و سایر چیزهایى که از آغاز پیدایش تا وقتى که به خدا باز مى گردند و در مسیر هستى به آنها مواجه مى شوند از آنجاست .
و ایـن جـمـله یـعـنـى جـمـله(له مـقـالیـد...) در مـقـام تعلیل جمله(و هو على کل شى ء وکیل) است ، و به همین جهت واو عاطفه بین آن دو نیاورده است .

و الّذین کفروا بایات اللّه اولئک هم الخاسرون

در سـابـق گفتیم که جمله(اللّه خالق کل شى ء) تا جمله(و الاءرض)، از حجتهایى کـه در خـلال آیـات سابق بود خلاصه گیرى مى کند. و بنا بر همین ادعا، جمله(و الّذین کـفـروا بـایـات اللّه...)عـطـف بـر جـمـله(اللّه خـالق کل شى ء) مى شود، و معناى مجموع آن چنین مى شود:آنچه حجتها و آیات بر آن دلالت مى کـنـد ایـن اسـت کـه خـدا خـالق و در نـتـیـجـه مـالک و در نـتـیـجـه مـالک بـودن هـم وکیل بر هر چیز است ؛

و خـلاصـه یـگانه در ربوبیت و الوهیت است . و کسانى که به آیات پروردگارشان کفر ورزیده ، و او را یگانه در ربوبیت ندانسته و عبادتش ‍ نکردند، زیانکارند.
مـفـسـریـن در اینکه جمله(و الّذین کفروا...) به کجا عطف شده ، اختلاف کرده اند، و وجوه بـسـیـار و مـخـتـلفـى آورده انـد کـه چـون فـایـده اى در نـقـلش نـدیـدیـم ، از نـقـل آن صـرفـنـظـر کـردیـم ، شـمـا مـى تـوانـیـد بـه تـفـاسـیـر مفصل مراجعه کنید.

قل اءفغیر اللّه تامرونى اعبد ایها الجاهلون

بـعـد از آنـکـه خـداى سبحان خلاصه حجتهاى مزبور در سوره را، یعنى یگانگى خدا را در خـلقـت ، مـلک و تدبیر را بیان کرد.و لازمه آن ، یگانگى او در ربوبیت و الوهیت بود، لذا بـه رسـول گـرامـى خـود دسـتـور مـى دهـد که مشرکین را- که به وى مى گفتند خدایان ایـشـان را بپرستد - مخاطب قرار داده ، بفرماید: بعد از آن همه حجتهاى روشن دیگر محلى بـراى پـرسـتش غیر خدا و پذیرفتن پیشنهاد شما باقى نمى ماند، و آیا این پیشنهاد به غیر از جهل چیز دیگرى مى تواند باشد؟

پس در جمله(افغیر اللّه تامرونى اعبد) حرف(فا) براى آن است که مضمون جمله را بـر جـمـله(اللّه خـالق کـل شـى ء) - تـا آخر و آیه - تفریع کند و این را نتیجه آن قـرار دهـد.و اسـتـفـهـام در آن اسـتـفـهـام انـکـارى اسـت و کـلمـه(غـیـر اللّه) مفعول جمله(اءعبد)است ، و اگر مفعول جلوتر از فعلش قرار گرفته ، براى این است کـه بـر ذکـر آن عـنـایـت داشـتـه. و جـمـله(تـاءمـرونى)جمله اى است معترضه که بین فـعـل و مـفـعـولش فاصله شده ، و اصل جمله(تاءمرونى)،(تاءمروننى) بوده که یکى از نونها در نون دیگر ادغام شده است .

و جمله(ایها الجاهلون) خطاب رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) به ایشان است تـا اشـاره کـند به اینکه پیشنهاد آنان - که آن جناب هم غیر خدا را بپرستد - با اینکه ادله گـذشـتـه در یگانگى خدا در ربوبیت و الوهیت روشن بود، چیزى جز نفهمى و نادانى ایشان نمى تواند باشد.

و لقد اوحى الیک و الى الّذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک ...

ایـن جـمـله مـدلول و مـعـنـاى حـجتهاى عقلى را که به وسیله وحى اقامه شد، تاءیید مى کند، گـویـا فـرمـوده : غـیـر از خـدا را نـپـرسـت ، چـون پـرسـتـش غـیـر خـدا جـهـل است ، و چگونه جایز باشد براى تو با اینکه وحى صریحا تو را دلالت کرد بر اینکه از این کار نهى شدهاى همچنان که عقل هم از آن نهى مى کند.

پس در جمله(و لقد اوحى الیک) لام ، لام قسم است ، و جمله(لئن اشرکت لیحبطن عملک)، بـیـان مـى کند که آن وحیى که نازل شده چه بوده ، و تقدیر کلام چنین است : سوگند مى خورم که این معنا به تو وحى شده که اگر شرک بورزى چنین و چنان مى شود، و به انـبـیاى قبل از تو نیز وحى شده بود که اگر شرک بورزید عملتان بى نتیجه گشته و از زیانکاران خواهید شد.

اشـاره بـه عـدم مـنـافات عصمت با اختیار و بیان اینکه نهى پیامبر(صلى الله علیه و آله) از شرک ورزیدن ، نهى حقیقى است

و خـطـاب در آیـه بـه رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم) و سـایر انبیا(علیهم السـلام)بـه نـهـى از شـرک و انـذارشـان بـه حـبـط شـدن عـمـل و جـزو زیـانـکـاران شـدن خـطـابـى است حقیقى ، و تهدید و انذارى است واقعى ، چون هـمـانـطـور کـه قـبـلا هـم گـفـتـیـم غـرض ایـن سـوره اشـاره بـه ایـن حـقـیـقـت اسـت کـه رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم)هم ماءمور به ایمان آوردن است او مشرکین را به هـر چـه دعـوت مـى کـنـد که بدان ایمان آورند، خودش نیز باید بدان ایمان آورد و به هر تـکـلیـفـى کـه دعـوتمـى کـند انجام دهند خودش هم باید انجام دهد.خلاصه او هم فردى از افـراد مـسـلمـیـن اسـت ، پـس دیـگر نمى تواند پیشنهاد مشرکین را در پرستش بتهاى ایشان بپذیرد.

و صرف اینکه انبیاء معصوم به عصمت الهى هستند و با داشتن آن دیگر ممکن نیست معصیت از ایـشـان سـربـزنـد، باعث نمى شود که تکلیف از ایشان ساقط باشد و توجه تکلیف به ایـشـان صـحـیـح نـبـاشـد، چون اگر این طور بود دیگر عصمت در حقشان تصور نمى شد، هـمـچنان که در حق جمادات و گیاهان تصور ندارد، پس معصوم به کسى گفته مى شود که بتواند گناه کند، ولى نکند.

عـلاوه بر این ، عصمت - که عبارت است از قوه اى که با داشتن آن صدور معصیت ممتنع مى شود - خود از شؤ ون مقام علم است ، و این معنا همانطور که در سابق در تفسیر آیه(و ما یضلون الا انفسهم و ما یضرونک من شى ء)بداند اشاره کردیم ، منافات با داشتن اختیار نـدارد، چـون اخـتـیـار از شـؤ ون مـقـام عـمـل اسـت ، و مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه:هـم صـدور فـعـل از جـوارح و اعـضـا صـحـیـح بـاشـد و هـم تـرک فعل.

و مـعـلوم اسـت کـه عـلم قـطـعـى بـه مفسده گناه که مانع از صدور آن گناه از دارنده آن علم بـاشـد مـنـافـاتى با اینکه دارنده آن علم مختار باشد ندارد، مثلا کسى که علم قطعى دارد به اینکه در اثر خوردن فلان سم مى میرد.و یا نابینا مى شود، چنین علمى مانع قطعى او از خـوردن سـم اسـت ، ولى لازمـه ایـن مـنـع ایـن نـیـسـت کـه خـوردن سـم از او محال باشد،

بـلکـه باز هم صدور و عدم صدور این عمل از اعضا و جوارح او صحیح است ، هم مى تواند بـخورد و هم مى تواند اجتناب کند، در نتیجه پس باز هم صحیح است که به او بگوییم : از خوردن سم اجتناب کن .
و از آنـچـه گـذشـت بـه خـوبى روشن شد اینکه از کلام بعضى از مفسرین برمى آید که خواسته اند بگویند: نهى از شرک و امثال آن نسبت به معصوم نهى صورى است ، و منظور نهى امت است ، و مبناى کلام از باب مثل معروف است که مى گویند:(دخترم بتو مى گویم عروسم تو بشنو)؛ حرف درستى نیست .

و وجـه نـادرسـتى اش از آنچه گذشت واضح شد.و اما اینکه خود ما هم در سابق گفتیم ، و در بـعـضـى روایـات هـم آمـده کـه اینگونه خطابهاى قرآنى که به معصومین شده از باب مـثـل مـعروف(دخترم بتو مى گویم عروسم تو بشنو)است ، معنایش این نیست که خطاب بـه مـعـصـوم اصـلا غلط است ، بلکه معنایش این است که اگر تکلیف به کسانى را که هم ممکن است آن را اطاعت کنند، و هم ممکن است مخالفت و معصیت کنند، متوجه کسى کنیم که حتما آن را اطـاعـت مـى کـند، مؤ ثرتر مى افتد، همانطور که گفته اند: کنایه رساتر از تصریح است .

(و لتـکـونـن مـن الخـاسرین) - معناى این جمله از بیانى که گذشت روشن شد، و ممکن اسـت الف و لام در(الخـاسـریـن) عـهـد را افـاده کـنـد، آن وقـت معنا چنین مى شود: در این صورت تو از همان خاسرینى خواهى بود که به آیات خدا کفر ورزیده ، و از حجتهاى داله بر وحدانیت خدا اعراض کردند.

بل اللّه فاعبد و کن من الشاکرین

کـلمـه(بل) اعراض از نهى مستفاد از کلام قبلى را مى رساند، گویا فرموده : پس بنا بـر آنچه گفته شد غیر خدا را نپرست ، بلکه تنها خدا را بندگى کن . و اگر اسم مقدس اللّه را که مفعول است جلوتر از فعل(فاعبد) آورد، براى افاده حصر است .
و حرف(فاء) در جمله(فاعبد) زایده است و - به طورى که گفته اند - تنها به مـنـظـور تـاءکـیـد در کـلام آمده . ولى بعضى هم گفته اند که فاى جزاء است ، جزایى که شرط آن حذف شده ، و تقدیر کلام :(بل ان کنت عابدا او عاقلا فاعبد اللّه) بوده .

(و کـن مـن الشـاکـریـن) -یـعـنى با خداپرستیت از شاکرین شو، از کسانى که شکر نـعـمـت خـدا به جا مى آورند. نعمتهایى که همه بر یگانگى او در ربوبیت و الوهیت دلالت دارد.در تـفـسـیـر جمله(و سیجزى اللّه الشاکرین) و جمله(و لا تجد اکثرهم شاکرین)، گـفـتـیم که مصداق شاکرین - البته شاکرین به حقیقت معناى کلمه - همانا مخلصین - به فتحه لام - هستند بدانجا مراجعه فرمایید.

معناى اینکه درباره مشرکین فرمود: و ما قدروداالله حق قدره)

و ما قدروا اللّه حق قدره ...

قـدر هـر چـیـز، هـمان مقدار و اندازه آن است ، حال یا اندازه حجمش ، یا عددش ، یا وزنش ، یا امـثال آن . ولى همین کلمه را به طور استعاره در امور معنوى هم ، یعنى در مقام و منزلت نیز به کار مى برند.

پـس ایـنـکـه فـرمـود:(و نـمى توانند خدا را آن طور که حق اندازه گیرى او است ، اندازه بـگـیـرند)، تمثیلى است براى اینکه مردم آن طور که باید خدا را نمى شناسند، چون از حیث معاد و برگشت اشیاء به او، که جمله(و الاءرض جمیعا قبضته یوم القیامة) - تا آخـر سـوره -آن را افـاده مـى کـنـد او را نـمى شناسند.چون در این جمله این معنا را خاطر نـشـان مـى کـنـد کـه در روز قـیـامت تمامى اسباب از سببیت مى افتند و دست خلق از همه آنها بریده مى شود، تنها یک سبب مى ماند و آن هم خداى مسبب الاسباب است .و در آن روز زمین را قـبـضـه مـى کند، آسمانها را درهم مى پیچد، و براى مردن همه زنده ها، و زنده شدنشان در صـور مـى دمد، و زنى به نور پروردگارش نورانى مى گردد، و کتاب را مى گذارند و انـبـیـاء و شـهداء را مى آورند، و بین خلق داورى مى شود، و هر کسى آنچه را که کرده به طـور کـامل دریافت مى کند، و مجرمین را به سوى آتش و متقین را به سوى بهشت مى برند.خـوب ، خـدایـى کـه چـنـیـن شانى در مالکیت و تصرف دارد اگر کسى او را با این شؤ ون بـشـناسد، همین شناسایى ایجاب مى کند که تنها به سوى او روى آورد و بهکلى از غیر او اعراض کند.

و لیـکـن مـشـرکـیـن چون ایمانى به معاد ندارند پس در حقیقت قدر خدا را به حقیقت قدردانى نـدانـسـتـه و نـشناخته اند، و بدین سبب بوده که از پرستش او اعراض نموده به پرستش غیر او پرداخته اند.

مراد از اینکه زمین در قیامت در قبضه خداوند است

و الاءرض جمیعا قبضته یوم القیامة

مـنـظـور از کـلمـه(ارض) کـره زمـین است با همه اجزاء و اسبابى که در آن در یکدیگر فعالیت دارند. و کلمه(قبضة) مصدر به معناى(مقبوض)است ، و قبض بر هر چیز و بـودن آن در قـبـضـه ، کنایه است از تسلط تام بر آن ، یا انحصار تسلط صاحب قبضه بـر آن. و مـراد در ایـنـجا معناى دوم است ، چون آیه(و الامر یومئذ لله) و آیاتى دیگر این معنا را تاءیید مى کند.

در سـابـق هـم مـکـرر گـفـتـیـم کـه آیـه مـعـنـاى انـحـصـار مـلک و امـر و حـکـم و سـلطـان و امـثـال آن در روز قـیـامت براى خداى تعالى ، این نیست که اینعناوین در دنیا منحصر در خدا نـبـاشـد، بـلکـه مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه در قـیـامـت ایـن عـنـاویـن بـهـتـر ظـهـور دارد و اهـل محشر آنها را به وضوح درکمى کنند، بر خلاف دنیا که در آنجا این معانى براى همه روشـن نـیست و گرنه در دنیا هم این عناوین مال خدا است . پس ‍معناى بودن زمین در قیامت در قـبـضـه خـدا، ایـن اسـت کـه در قـیـامـت ایـن مـعـنـا را بـراى مـردم روشـن مـى شود، نه اینکه اصـل آن تـنـهـا در قـیـامـت پیدا مى شود و خدا تنها در آن روز داراى چنین تسلط و مالکیت مى گردد.

(و السموات مطویات بیمینه) -یمین هر چیزى ، دست راست و سمتى که از سمت دیگر قـویـتـر اسـت مـى بـاشـد، و ایـن کـلمـه را بـه طـور کـنـایـه در قـدرت اسـتـعـمـال مـى کـنـنـد.و از سـیـاق آیـه بـر مـى آیـد کـه حـاصـل دو جـمـله ، یـعـنـى دو جـمـله(و الاءرض جـمـیـعـا قبضته یوم القیامة) و جمله(و السموات مطویات بیمینه)، این است که در آن روز سببهاى زمینى و آسمانى از سببیت مى افـتـند، و ساقط مى شوند و آن روز این معنا ظاهر مى گردد که هیچ مؤ ثرى در عالم هستى بجز خداى سبحان نیست .

(سـبـحـانـه و تـعـالى عـمـا یـشـرکون) - این جمله خداى تعالى را از شرک هایى که مـشـرکـیـن ورزیـده و غـیر خدا را شریک در ربوبیت و الوهیت خدا دانستند و در نتیجه تدبیر عالم را به خدایان خود نسبت دادند و آنها را پرستیدند، منزه مى دارد.

توضیحى درباره نفخه صور وصعقه آسمانیان و زمینیان

و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الاءرض الا من شاء اللّه ...

ظـاهـر آنـچـه در کـلام خـداى تـعـالى در مـعناى نفخ صور آمده این است که این نفخه دو بار صـورت مـى گیرد، یک بار براى اینکه همه جانداران با هم بمیرند، ویک بار هم براى ایـنـکـه هـمـه مـردگـان زنـده شـونـد.و ایـن مـعـنـا از روایـات وارده از ائمـه اهـل بـیـت(عـلیـهـم السـلام)، و بـعـضـى از روایـات وارده از طـرق اهل سنت از رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) برمى آید،

هـر چـنـد کـه بعضى دیگر از روایات اهل سنت خالى از ابهام نیست و همین جهت باعث شده که بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنـت ، ایـن نـظـریـه را اختیار کنند که: نفخه صور در سه نوبت صورت مى گیرد: اول براى میراندن . دوم براى زنده کردن و بعث . و سوم براى فزع و صـعـقـه .و بـعـضـى دیـگـر بگویند که:(چهار نفخه است) و لیکن اثبات این معنا از ظواهر آیات بسیار مشکل است .

و شـایـد هـمـین انحصار نفخ صور در دو نفخه(اماته) و(احیا)، باعث شده که کلمه(صعق) را در نفخه اول به مردن خلایق تفسیر کنند، با اینکه معروف از معناى این کلمه غـش کـردن اسـت .صـاحـب صـحـاح مـى گـویـد:وقـتـى گـفـتـه مـى شـود:(صـعـق الرجـل صـعقا و تصعقا) معنایش این است که غش کرد و(اءصعقه غیره)، یعنى دیگرى او را بـه غـش درآورد آنـگـاه مـى گـوید:(صعقه) در آیه(فصعق من فى السموات و الاءرض) به معناى مردن است .

مقصود از استثناء(الا من شاءالله) در آیه(و نفس فى الصور...)

و جـمـله(الا مـن شـاء اللّه) اسـتـثـنـایـى اسـت از اهـل آسـمـانـهـا و زمین . و اما اینکه این استثناء شدگان چه کسانى هستند، بعضى گفته اند: جـبـرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیلند، که پیشوایان فرشتگانند، چون این نامبردگان در هنگام نفخ صور نمى میرند، بلکه بعد از آن مى میرند.

بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد:آن چـهـار نـفـر بـا حـامـلان عرشند. بعضى هم گفته اند: آن نـامبردگان با رضوان و حور و مالک و زبانیه اند. بعضى دیگر - که سخنشان از همه سـخـنان سخیفتر و بى پایه تر است - گفته اند: منظور از جمله(من شاء اللّه)، خود خـداى سـبـحـان اسـت.و خـوانـنـده عـزیـز تـوجـه دارد کـه هـیـچ یـک از ایـن اقوال به دلیلى از لفظ آیات که بتوان بدان استناد جست مستند نیستند.

بـله اگـر بـراى خـدا خلقى تصور شود که در وراى آسمانها و زمین بوده باشند، آن وقت ممکن است بگوییم استثناى مزبور به طور منقطع آنان را استثنا کرده .

و یـا بـگـویـیـم مرگ عبارت است از جدایى روح از جسد، و این تنها در جانداران داراى جسد تـصـور دارد، و امـا ارواح نمى میرند، و منظور از استثنا ایشانند، و در این صورت استثناى مزبور منقطع نیست ، بلکه متصل است ، چون ارواح هم در بین(من فى السموات و الاءرض)هـسـتـنـد.مـؤ یـد ایـن وجـه بـعـضـى از روایـاتـى اسـت کـه از ائمـه اهل بیت(علیهم السلام) رسیده .

مـانـنـد آن روایـتى که در ذیل آیه شریفه(لمن الملک الیوم) وارد شده که فرموده اند: جـوابـى کـه در آیـه آمـده ، یـعـنـى جـمله(لله الواحد القهار)، کلام ارواح انبیاء(علیهم السلام) است ، و روایاتى دیگر که این معنا را تاءیید مى کند.

نفخه دوم و زنده شدن مردگان در قیامت

(ثـم نـفـخ فـیـه اخـرى فـاذا هـم قـیـام یـنـظـرون) - ضـمـیر در(فیه) به کلمه(صور) بر مى گردد. و کلمه(اءخرى) صفت براى موصوفى است که حذف شده و تـقـدیـرش(و نـفـخ فیه نفخة اخرى) است . و کلمه(قیام) جمع(قائم) است . و کلمه(ینظرون) به معناى(ینتظرون منتظرند) و یا به معناى معروف خود کلمه است که همان نظر کردن باشد.

و مـعـنـاى آیـه این است که : در صور نفخه دیگرى دمیده مى شود که ناگهان همه از قبرها بـرمـى خـیـزنـد و منتظر مى ایستند تا چه دستورى برسد، و یا چه رفتارى با ایشان مى شود. و یا معنایش این است : برمى خیزند و مبهوت و متحیر نگاه مى کنند.

و ایـنـکـه در ایـن آیـه آمـده که بعد از نفخه دوم برمى خیزند و نظر مى کنند، منافاتى با مـضـمـون آیه(و نفخ فى الصور فاذا هم من الاجداث الى ربهم ینسلون) و آیه(یوم یـنـفـخ فـى الصـور فـتـاتون افواجا) و آیه(و یوم ینفخ فى الصور ففزع من فى السموات و من فى الاءرض)ندارد، براى اینکه فزعشان و دویدنشان به سوى عرصه مـحـشـر، و آمـدن آنان فوج فوج بدانجا، مانند بپا خاستن و نظر کردنشان حوادثى نزدیک بهمند، و چنان نیست که با هم منافات داشته باشند.

مـــراد از(اشـــراق زمـــیـــن بـــه نور پروردگارش) در قیامت ، و وجوهى که در این بارهگفته شده است

و اءشرقت الاءرض بنور ربها...

(اشـراق الاءرض) بـه مـعناى نورانى شدن زمین است . و کلمه(نور) معنایش معروف است . البته این کلمه در کلام خداى تعالى در بسیارى موارد به همان معناى معروفش یعنى نور حسى آمده ، و در بعضى موارد به عنایتى بر ایمان و بر قرآن نیز اطلاق شده است ، و آن عنایت این است که ایمان و قرآن حقایقى را براى دارنده اش روشن مى کند، کـه اگر ایمان و قرآن نبود به آن حقایق دست نمى یافت ، از جمله موارد اطلاقش بر ایمان آیـه(اللّه ولى الّذیـن آمـنـوا یـخـرجـهـم مـن الظـلمـات الى النور) است . و یکى از موارد اطلاقش بر قرآن آیه(فامنوا باللّه و رسوله و النور الّذى انزلنا) مى باشد.

مـفسرین در معناى(اشراق زمین به نور پروردگارش) اختلاف کرده اند. بعضى گفته اند: آن روز زمین به نورى روشن مى شود که خدا خلقش کرده ، نه به نور اجسام نورانى چـون خـورشـیـد و مـاه . و اگـر نـور را بـه کلمه پروردگارش اضافه کرده ، در حقیقت از قبیل(روحى) و(ناقة اللّه) است .

لیکن این وجه هیچ دلیل قابل اعتمادى ندارد.

بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از آن ، تـجـلى پـروردگـار مـتـعـال اسـت بـراى داورى بـیـن خـلق ، هـمـچـنـان کـه در بـعـضـى اخـبـار از طـرق اهل سنت نیز آمده است .

اشـکال این وجه این است که به فرضى که آن روایت صحیح باشد، هیچ دلالتى بر این معنا ندارد که اشراق زمین ناظر به آن نور باشد.

بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن ، روشن شدن زمین به عدالت پروردگار است در قیامت ، چون همانطور که نور علم به عمل است ، نور زمین هم به عدالت است .

اشکال این هم آن است که : اگر فرضا استعاره گرفتن نور را در عدالت صحیح بدانیم ، لازمه اش آن نیست که نور در آیه هم به همان معناى عدالت باشد، مگر آنکه دلیلى بر آن دلالت کند، آنهم به عهده صاحب این قول است که بیاورد، و نیاورده .

کـــلام صـــاحـب کـشـاف در مـعـنـى روشـن شـدن زمـیـن بـه نور پروردگارش در قیامت و دواشکال به آن

و در تـفـسـیـر کـشاف آمده که: خداى عزّوجلّ کلمه(نور)را استعاره گرفته براى حق و بـرهـان ، و ایـن اسـتـعـاره در چـنـد جاى قرآن آمده که آیه مورد بحث هم یکى از آنها است ، و مـعـنـایش این است که:زمین به خاطر آن حقى که در آن اقامه مى شود، و آن عدلى که در آن گـسـتـرده مـى گـردد، و آن مـیزان حقى که با آن حسنات و سیئات را مى سنجد، نورانى مى شود.

و همین که کلمه نور را به نام خودش اضافه کرد و فرمود به(نور رب)با در نظر گـرفـتـن ایـنـکـه رب هـمـان حـق و عدل است و نیز اضافه کردن نام خودش بر ضمیر زمین(ربـهـا)، بـا در نـظـر گـرفـتـن ایـنـکـه نـام او زمـیـن را زیـنـت مـى دهـد، چـون عـدل خـود را در آن مـى گـسـتـرانـد، و مـوازیـن قـسـط را در آن نـصـب مـى کـنـد، و بـیـن اهل زمین به حق حکم مى کند، خود به بانگ بلند این معنا را تاءیید مى نماید.

آرى ، آراسته ترین مکانها آنجا است که در آن عدالت باشد و از آن آبادتر نخواهى یافت . و در این اضافه ها این اشاره هست که رب و خالق زمین است که در زمین عدالت را بر قرار مى کند و اگر در زمین جور مى شود از ناحیه غیر خدا است .

و نـیـز عـطـفـى که بر جمله(اشرقت الاءرض بنور ربها) کرده ، یعنى جمله(و وضع الکتاب) و جمله(و جى ء بالنبیین) و خلاصه کتاب را نهادن و بر طبق آن حکم کردن ، و آوردن انبیا و شهدا و صدیقین ، و داورى به حق ، همه عبارتند از همان نور.

چـون در بـیـن خـود مـا نـیـز مـعـمـول اسـت ، و مـى بـیـنـى کـه مـردم بـه پـادشـاه عادل مى گویند:(اءشرقت الافاق و اضاءت الدنیا بقسطک همه آفاق و سراسر جهان با عـدالت تـو روشـن گـردیـد) و نـیز در مقابلش مى گویند:(اظلمت البلاد بجور فلان تـمـام شـهـرهـا از ظـلم فلانى تاریک شد) رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) هم فـرمـوده :(ظـلم هـمان ظلمات روز قیامت است) و نیز مى بینیم که آیه شریفه با اثبات عدالت آغاز شده و با نفى ظلم خاتمه یافته است .

و مـا بـر آن دو اشـکـال داریـم : اول ایـنـکـه در آغـاز کلامش گفت : در بسیارى از موارد کلمه(نـور) در قـرآن کـریـم ، اسـتـعـاره در حـق و قـرآن و بـرهـان شـده). قـرآنـش را قـبـول داریـم ، ولى اسـتـعـاره شـدن آن را بـراى حـق و بـرهـان قبول نداریم ، چون از هیچ آیه اى چنین چیزى برنمى آید.

دوم اینکه : کلمه(حق) و(عدل)هر چند که در بعضى موارد یک مصداق پیدا مى کنند، ولى هـر چـه بـاشـد دو مفهوم متغایرند، و صرف اینکه نور در آیه استعاره براى حق شده باشد، مستلزم آن نیستکه مقصود از آن عدالت بوده باشد. و آقاى زمخشرى وقتى مى خواهد بـگوید که از کلمه نور عدالت اراده شده ، پاى حق و عدالت هر دو را به میان مى آورد، آن وقت عدالت به تنهایى را نتیجه مى گیرد، و دیگر سخنى از حق به میان نمى آورد.

حق به طلب در تفسیر(و اشرقت الاءرض بنور ربها)

امـا آنـچـه بـه نـظـر مـا مـى رسد- و خدا داناتر است - این است که : بعید نیست مراد از(اشراق زمین به نور پروردگارش)آن حالتى باشد که از خصایص روز قیامت است ، از قـبـیـل کـنـار رفـتـن پـرده هـا، و ظـهـور حـقـیـقـت اشـیـا و بـروز و ظـهـور واقـعـیـت اعـمـال ، از خـیـریـا شـر، اطـاعـت یـا مـعـصـیـت ، حـق یـا باطل ، به طورى که ناظران حقیقت هر عملى را ببینند؛

چـون اشـراق هـر چیزى عبارت است از ظهور آن به وسیله نور، و این هم جاى شک نیست ، که ظـهـور دهـنده آن روز خداى سبحان است ؛ چون غیر از خدا هر سبب دیگرى در آن روز از سببیت ساقط است . پس اشیا در آن روز با نورى که از خداى تعالى کسب کرده روشن مى شوند.

و این اشراق هر چند عمومى است و شامل تـمـامـى مـوجـودات مـى شـود و اخـتصاصى به زمین ندارد، و لیکن از آنجا که غرض بیان حـالت آن روز زمـیـن ، و اهـل زمـیـن است ، لذا تنها از اشراق زمین سخن گفته و فرموده :(و اءشـرقـت الاءرض بنور ربها). و اگر به جاى کلمه(اللّه) کلمه(رب) را آورده بـراى تـعـریض بر مشرکین است ، که منکر ربوبیت خداى تعالى براى زمین ، و موجودات زمینى هستند.

و مـراد از زمـیـن در عـیـن حال زمین و موجودات در آن و متعلقات آن است ، همچنانکه در جمله(و الاءرض جمیعا قبضته)، نیز گفتیم که منظور، زمین و آنچه در آن است مى باشد.

ایـن مـعنایى که به نظر ما رسیده از مواضعى از کلام خداى تعالى استفاده مى شود: مانند آیـه(لقـد کـنـت فـى غـفلة من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید) و آیه(یوم تـجـد کـل نـفـس مـا عـمـلت من خیر محضراو ما عملت من سوء) و آیه شریفه(یومئذ تحدث اخـبـارهـا بـان ربـک اوحـى لهـا یـومـئذ یـصـدر النـاس اشـتـاتـا لیـروا اعـمـالهـم فـمـن یـعـمل مثقال ذرة خیرا یره و من یعمل مثقال ذرة شرا یره)، و آیات بسیارى دیگر که دلالت دارنـد بـر ظـهـور اعـمـال و تـجـسـم آنـهـا، و شـهـادت اعـضـاى بـدن آدمـیـان و امثال آن.

(و وضـع الکـتـاب) - بـعضى از مفسرین گفته اند:(مراد از نهادن کتاب رسیدگى به حساب اعمال است). ولى این وجه - به طورى که ملاحظه مى کنید - صحیح نیست . و بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از کـتـاب ، هـمـان نـامـه هـاى اعمال است ، که حساب بر طبق آنها صورت میگیرد و بر طبق آن حکم مى کنند.

و بعضى دیگر گفته اند: مراد از کتاب لوح محفوظ است . مؤ ید این وجه آیه(هذا کتابنا ینطق علیکم بالحق انا کنا نستنسخ ما کنتم تعملون) است .

(و جـى ء بـالنبیین و الشهداء) - اما آوردن انبیا - به طورى که از سیاق برمى آید - بـراى ایـن اسـت کـه از ایـشـان بـپـرسـند آیا رسالت خدا را انجام دادید یا نه ؟ و آیه شریفه(فلنسئلن الّذین ارسل الیهم و لنسئلن المرسلین)، هم مؤ ید این معنا است .
و امـا آوردن شـهـدا کـه عـبـارتـنـد از گـواهـان اعـمـال ، آن نـیـز براى این است که آنچه از اعـمال قوم خود دیده اند و تحمل کرده اند، اداء کنند که در جاى دیگر در این باره فرموده :(فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید و جئنا بک على هولاء شهیدا).

(و قـضـى بـیـنـهـم بـالحـق و هـم لا یـظـلمـون) - دو ضمیر جمع که در(بینهم) و(یظلمون) است ، به عموم مردم که از سیاق استفاده مى شود، برمى گردد ، هر چند که کـلمـه(نـاس) قبلا ذکر نشده باشد. و قضاى بین مردم ، عبارت است از داورى بین آنان در آنچه که در آن اختلاف مى کردند. و این معنا مکرر در کلام خداى تعالى آمده ، مانند:(ان ربک یقضى بینهم یوم القیامة فیما کانوا فیه یختلفون).

و وفیت کل نفس ما عملت و هو اعلم بما یفعلون

کـلمـه(تـوفـیـه)بـه مـعـنـاى دادن و پـرداخـتـن چـیـزى اسـت بـه حـد کـمـال و تـمـام.و در جـمـله مـورد بـحث به خود عمل متعلق شده ، یعنى فرموده در قیامت خود اعـمـال را بـه صـاحـبانشان مى دهیم ، نه جزا و پاداش آن را و این بدان جهت است که دیگر جاى شکى در عادلانه بودن جزاى آن روز باقى نگذارد، و در نتیجه آیه مزبور به منزله بیان براى جمله(و هم لا یظلمون) است .

(و هـو اعـلم بـمـا یـفـعـلون) -یـعـنـى حـکـم خـدا بـدیـن مـنـوال که کتاب را بگذارند و از روى آن به حساب خلایق برسند، و همچنین آوردن انبیاء و شـهـداء بـدین جهت نیست که خدا از اعمالبندگان بى اطلاع است و محتاج است تا آگاهان و گـواهـان بـیـایـنـد و شهادت دهند، بلکه بدین منظور است که حکمش بر اساس عدالت اجرا گردد. و گر نه او به هر چه که خلایق مى کنند آگاه است .

آیـه سـابـق دربـاره اصـل قضاى خدا و حکم او بود، و آیه مورد بحث در خصوص اجراى آن است و آیات بعدى همین اجرا را تفصیل مى دهد.

کافران دسته دسته به جهنم و متقین گروه گروه به بهشت هدایت مى شوند

و سیق الّذین کفروا الى جهنم ...

کلمه(سیق) ماضى مجهول از مصدر(سوق) به - فتحه سین و سکون واو - است ، و بـه طـورى کـه در مـجـمـع البـیـان گـفـتـه بـه مـعناى به حرکت واداشتن است . و کلمه(زمر) جمع(زمرة) است که - به طورى که در صحاح آمده - به معناى جماعتى از مردم است .

و مـعـنـاى آیه چنین است : در قیامت کفار را دسته دسته از پشت سر به سوى جهنم مى رانند.(حـتـى اذا جاؤ ها) و چون به جهنم مى رسند(فتحت ابوابها) درهاى آن باز مى شود، تـا داخـل آن شـوند. و از اینکه در اینجا فرمود درهاى آن باز مى شود معلوم مى شود درهاى مـتـعـددى دارد. آیـه(لهـا سـبـعـة ابـواب)بـه ایـن مـعـنـا تـصـریـح مـى کـنـد،(و قـال لهـم خـزنـتـهـا)، خـازنـان دوزخ یـعـنـى مـلائکـه اى کـه مـوکـل بـرآنـنـد، از در مـلامـت و انـکـار بـرایـشـان مـى گـویـنـد:(لم یـاتـکـم رسـل مـنـکـم)، آیـا رسـولانـى از خـود شـمـا یـعنى از نوع خود شما انسانها به سویتان نیامدند؟(یتلون) تا بخوانند(علیکم آیات ربکم)بر شما آیات پروردگارتان را؟ و آن حـجـتها و براهینى که بر وحدانیت خدا در ربوبیت ، و وجوب پرستش او دلالت مى کـنـد بـرایتان اقامه کنند؟(قالوا بلى) گفتند چرا چنین رسولانى براى ما آمدند، و آن آیـات را بـراى مـا خواندند،(و لکن)زیر بار نرفتیم و آنان را تکذیب کردیم ، و در نـتـیـجـه(حقت کلمة العذاب على الکافرین) فرمان خدا و حکم ازلیاش درباره کفار به کـرسـى نشست . و منظور از(کلمه عذاب) همان است که در هنگامى که به آدم فرمان مى داد به زمین فرود آید، فرمود:(و الّذین کفروا و کذبوا بایاتنا اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون).

قیل ادخلوا ابواب جهنم خالدین فیها فبئس مثوى المتکبرین

گـویـنـده ایـن فـرمـان - بـه طورى که از سیاق برمى آید - خازنان دوزخند. و از جمله(فـبئس مثوى المتکبرین) برمى آید که این فرمان درباره کفارى صادر مى شود که از در تکبر آیات خدا را تکذیب کرده ، و با حق عناد ورزیدهاند.

و سیق الّذین اتقوا ربهم الى الجنة زمرا حتى اذا جاؤ ها و فتحت ابوابها

در ایـن آیـه بر خلاف آیه قبلى جواب(اذا) ذکر نشده ، و این خود اشاره به آن است که امر بهشت مافوق آن است که با زبان گفته شود و ماوراى هر مقیاسى است که اندازه اش را مـعین کند. و جمله(و فتحت ابوابها)حالیه است ، یعنى تا آنکه به بهشت مى رسند، در حـالى کـه درهـا بـرایـشـان بـاز شـده. و مـنـظور از جمله(خزنتها) ملائکه اى هستند که موکل بر بهشتند.

و معناى آیه این است که :(سیق) به حرکت وا مى دارند(الّذین اتقوا ربهم الى الجنة زمرا) کسانى را که از انتقام پروردگار خود پرهیز داشتند دسته دسته به سوى بهشت(حـتـى اذا جـاءهـا) تا آنکه بدانجا برسند، در حالى که(فتحت ابوابها)، درهاى آن بـرویـشـان بـاز شـود(و قـال لهـم خـزنـتـهـا) مـوکـلین بهشت در حالى که بهشتیان را استقبال مى کنند به ایشان مى گویند:(سلام علیکم) شما همگى در سلامت مطلق خواهید بود، و جز آنچه مایه خشنودى است نخواهید دید.(طبتم)بعید نیست که این جمله بیانگر عـلت اطـلاق سـلام بـاشـد.(فـادخـلوهـا خـالدیـن) ایـنـک داخل شوید که اثر پاکى شما این است که جاودان در آن زندگى کنید.

سخن بهشتیان بعد از ورود به بهشت

و قالوا الحمد لله الّذى صدقنا وعده و اورثنا الاءرض ...

گویندگان این سخن - به گفته جمعى -مردم پرهیزگارند، و مرادشان از وعدهاى که خـدا بـه آنان داده بود، آن وعده اى است که در قرآن و در سایر وحیها که به انبیاى دیگر کـرده بـود مـکـرر آمـده ،و مـتـقـیـن را وعـده بهشت داده ، از آن جمله در قرآن عزیزش فرموده:(للذین اتقوا عند ربهم جنات) و نیز فرموده :(ان للمتقین عند ربهم جنات النعیم) بعضى هم گفته اند: مراد از این وعده وعده آمدن قیامت و ثواب در آن است .

و بـعـیـد نـیـسـت کـه مـراد از ایـن وعده ، وعده به ارث دادن بهشت باشد، همچنانکه در قرآن فرموده:(اولئک هم الوارثون الّذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون)، و بنابراین احـتـمـال جمله(و اورثنا الاءرض) عطف تفسیر مى شود براى جمله(صدقنا وعده)(و معنا چنین مى شود: گفتند حمد آن خدایى را سزد که به وعده خود وفا کرد، و بهشت دیگران را هم به ما ارث داد).

(و اورثـنـا الاءرض) - مـراد از کـلمه(ارض) - به طورى که گفته اند -زمین بـهـشـت اسـت ، یـعـنـى هـمـانـجـایـى کـه بـهـشـتـیـان در آنـجـا مـسـتـقـر مـى شـونـد. و در اول سـوره مـؤ منون هم گذشت که مراد از ارث دادن بهشت ، این است که :بهشت را برایشان بـاقـى گـذاشـت ، بـا ایـنـکـه در مـعـرض آن بـود کـه دیـگـران آن را بـبـرنـد و یـا حـداقـل شـریک ایشان شوند، ولى آن دیگران(در اثر گناه و شرک) سهم بهشت خود را از دست دادند و به اینان منتقل گردید.

(نتبوء من الجنة حیث نشاء) - این جمله بیانگر ارث دادن زمین به ایشان است ، و اگر با اینکه جا داشت بفرماید(نتبوء منها)، فرمود:(نتبوء من الجنة)و خلاصه با اینکه جا داشـت ضـمـیـر کـلمـه(ارض) را به کار ببرد کلمه جنت را آورد براى این است که کلمه(ارض) را معنا کند، و بفهماند که منظور ما از(ارض) همان بهشت است .

ولى بـعـضـى از مـفـسرین گفته اند: مراد از(ارض) همین زمین دنیا است . ولى تفسیرى است بسیار بى پایه ، مگر اینکه آن را توجیه کنند، و بگویند بهشت عبارت است از آخرت همین زمین دنیا، همچنان که خداى تعالى فرموده :(اولئک لهم عقبى الدار).

و مـعـنـاى آیـه ایـن اسـت کـه:پـرهـیـزکـاران بـعـد از داخـل شـدن در بـهشت ، مى گویند حمد خدایى را که به وعده خود وفا کرد، آن وعده اى که مى داد که به زودى ما را داخل بهشت مى کند. و یا آن وعده اى که مى داد که به زودى بهشت را به ما به ارث مى دهد، و ما در بهشت هر جایش که دلمان بخواهد مسکن خواهیم کرد - و از این جمله اخیر به دست مى آید که بهشتیان هر چه بخواهند در بهشت دارند.

(فـنـعـم اجـر العـامـلیـن) - یـعـنـى چـه خـوب اسـت اجـر آنـهـایـى کـه بـراى خـدا عـمـل کـردنـد، و ایـن جـمـله - بـه طـورى کـه از سـیـاق بـرمـى آیـد - سـخـن اهل بهشت است . احتمال هم دارد تتمه کلام خداى تعالى باشد.

طواف ملائکه گرداگرد عرش الهى در قیامت و تسبیح آنان خداونند را

و ترى الملائکة حافین من حول العرش یسبحون بحمد ربهم ...

کـلمـه(حـافـیـن) اسم فاعل از ماده(حف) است که به معناى احاطه کردن و حلقه زدن دور چـیـزى اسـت . و کـلمه(عرش) عبارت است از آن مقامى که فرامین و اوامر الهى از آن مقام صادر مى شود، فرامینى که با آن امر عالم را تدبیر مى کند. و(ملائکه) عبارتند از:مـجـریـان مـشـیـت خـدا، و عـامـلان بـه اوامـر او.و دیـدن مـلائکـه بـه ایـن حـال کـنـایـه است از اینکه بعد از درهم پیچیده شدن آسمانها، ملائکه را به این صورت و حال مى بینى.

و معناى آیه این است که : تو در آن روز ملائکه را مى بینى در حالى که گرداگرد عرشند و پـیـرامـون آن طـواف مى کنند، تا اوامر صادره را اجرا کنند، و نیز مى بینى که سرگرم تسبیح خدا با حمد اویند.
(و قـضـى بـیـنـهـم) - احـتـمـال دارد ضـمـیـر(هـم) بـه مـلائکـه بـرگـردد. و احـتـمـال هـم دارد بـه مـلائکـه و مـردم هـر دو بـرگـردد. و احـتمال هم دارد به جمیع خلایق و یا تنها به مردم برگردد، و معناى(قضاء) داورى در بین اهل بهشت و اهل آتش و یا بین انبیا و امتهاى ایشان باشد.

ولى یـک نکته احتمال اخیر را تضعیف مى کند و آن این است که داورى در بین مردم را قبلا در جمله(و قضى بینهم بالحق و هم لا یظلمون) فرموده بود و دوباره سخن از قضاى بین مردم راندن تکرارى است بى جهت .

لیـکـن ظـاهـر قـضـاوت در مـا بـیـن یـک جـماعت ، این است که به نفع بعضى ، و به ضرر بـعـضـى داورى شـود؛ چـون در جـایـى قضا به کار مى آید که اختلافى در بین آن گروه بـوده بـاشـد و اخـتـلاف در بـیـن مـلائکـه فرض ندارد و همین خود مؤ ید آن است که ضمیر مـزبـور بـه ملائکه بر نگردد و به غیر ملائکه یعنى مردم برگردد.چیزى که هست کلمه قـضـا هـمـان طـور کـه بـر حـکـم حاکم و داورى او اطلاق مى شود، اطلاقش بر مجموع حکم و مـقـدمـات و آثـار و دنـبـاله هـاى آن ، از قـبـیل احضار دو طرف دعوى ، طرح دعوى ، و شهادت خواستن از شهود، حکم حاکم ، و رساندن حق به صاحب حق ، نیز صحیح است .

پس ممکن است مراد از کلمه(قضا) در آیه قبل ، خود حکم الهى باشد، و مراد از(قضا) در جـمـله مـورد بـحـث مـجـموع جزئیات باشد، جزئیاتى که از ساعت مبعوث شدن تا آخرین لحـظـه ، یـعـنـى لحـظـه داخل شدن دوزخیان در دوزخ و استقرار در آن و در آمدن بهشتیان در بهشت ، و استقرار در آن ، پیش مى آید.

پـس بـا این بیان اشکال تکرار کلمه(قضا) برطرف شده و تکرار آن بدون جهت نمى باشد.

(و قـیـل الحـمـد لله رب العـالمـیـن) - ایـن کـلمـه خـاتمه آغاز و انجام خلقت است ، و هم ثـنایى است عمومى براى خداى تعالى ، که هیچ کارى نکرده و نمى کند، مگر آنکه آن کار جمیل و زیبا است .

بـعـضـى از مـفـسـریـن گفته اند: گوینده این حمد همان متقین هستند، چون حمد اولشان براى داخل شدن در بهشت بوده ، و حمد دومشان براى این بوده که خدا حکم را به نفع آنان صادر فـرمـود و بـه حق بین ایشان و غیر ایشان داورى کرد. بعضى دیگر گفته اند: گوینده آن مـلائکـه هـستند، و اگر صریحا به ایشان نسبت نداد، براى این است که خواست تعظیمشان کرده باشد. بعضى دیگر گفته اند: صاحب این کلام تمامى خلائق اند.

مـؤ یـد وجـه اول ایـن آیـه شـریـفـه اسـت کـه در صـفـت اهـل بـهشت مى فرماید:(و آخر دعویهم ان الحمد لله رب العالمین) و این خود حمدى است عام که قبلا گفتیم حمد آخرین روز خلقت است .

بحث روایتى

(روایاتى در ذیل برخى آیات گذشته)

در تـفـسیر قمى در ذیل جمله(لئن اشرکت لیحبطن عملک و لتکونن من الخاسرین) آمده :ایـن گـفـتـگـو و خطاب با رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم)است ، ولى منظور امت اوسـت ، و ایـن هـمـان کـلام امـام صـادق(عـلیـه السـلام) اسـت که مى فرماید: خداى تعالى پیغمبر خود را به روش دخترم به تو مى گویم عروسم تو بشنو مبعوث فرموده .

و از کـتـاب تـوحـیـد حـکـایـت شـده کـه وى بـه سـنـد خـود از فـضـیـل بـن یـسـار روایـت کرده که گفت : از امام صادق(علیه السلام) شنیدم که فرمود: خداى عزّوجلّ را نباید وصف کرد، چون به وصف نمى گنجد.
آنـگـاه مـى گـویـد: زراره از امـام باقر(صلوات اللّه علیه) روایت کرده که فرمود: خداى تعالى وصف نمى شود،
و چـگـونـه ممکن است او را وصف کرد با اینکه خودش در کلام مجیدش فرموده :(و ما قدروا اللّه حـق قـدره)، پـس خـدا بـا هـیـچ مـقـیاسى توصیف نمى شود الا آنکه او از آن توصیف بزرگتر است .

و نـیز در همان کتاب به سند خود از سلیمان بن مهران روایت کرده که گفت : از امام صادق(علیه السلام) از آیه(و الاءرض جمیعا قبضته یوم القیامة) پرسیدم ، فرمود: یعنى مالک زمین اوست و احدى با او شریک در ملک او نیست .

و کـلمـه(قـبـض) از خـداى تعالى در جاى دیگر به معناى دریغ ورزیدن از بخشش ، و کلمه(بسط) به معناى اعطا و گشایش دادن آمده ، از آن جمله فرموده :(و اللّه یقبض و یـبسط و الیه ترجعون)یعنى خداى تعالى تنگ مى گیرد و عطا مى کند و وسعت مى دهد و قـبـض از نـاحـیـه اوسـت.و بـه وجـهـى دیـگـر قـبـض بـه مـعـنـاى گـرفـتـن بـه عـنـوان قبول است ، همچنان که فرمود:(و یاخذ الصدقات)، یعنى خدا صدقات را مى پذیرد، و اهلش را در برابر آن اجر مى دهد.

عـرضه داشتم : پس معناى جمله(و السموات مطویات بیمینه) چیست ؟ فرمود: منظور از(یـمـیـن) دسـت است و منظور از دست هم قدرت و قوت است . و معناى اینکه فرموده :(و السـمـوات مـطـویات بیمینه) این است که : آسمانها به قدرت و قوه خداى سبحان در هم پیچیده شده ، و او بزرگتر از آن است که مشرکین درباره اش مى گویند.

مؤ لف : در الدر المنثور از ابو هریره از رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) روایت آورده کـه رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم) در ذیـل آیـه(فـصـعـق مـن فـى السـمـوات و مـن فـى الاءرض الا مـن شـاء اللّه) فـرمـوده :(ایـنـهـایـى کـه استثنا شده اند، شهیدانى هستند که شمشیرها را به کمر بسته پیرامون عـرش خـدا قـرار دارند) که از ظاهر آن برمى آید منظور از(نفخه)در این آیه غیر از نـفـخـه اول اسـت که براى مردن جاندارها دمیده مى شود، در حالى که در سابق گفتیم ظاهر آیه خلاف این را مى رساند.

و از انـس از رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم) روایـت شده که فرمود(استثنا شـدگـان در آیـه جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و ملک الموت و حاملان عرشند که در آن نفخه نمى میرند، بلکه بعدا مى میرند...) آیه مورد بحث ظاهر در خلاف این روایت نیز هست .

و از جـابر روایت آو