بیان آیات
احتجاج علیه مشرکین بر وحدانیت خداى تعالى در خلقت و ربوبیت
در ایـن آیـات حـمـله دیگرى به مشرکین شده و بر یگانگى خداى تعالى در ربوبیت و عدم صـلاحـیـت شـرکـاء بـراى ربـوبیت احتجاج شده است. و نیز این معنا خاطرنشان گشته که شـفـاعتى که مشرکین براى شرکاى خود قائلند، و کسى به جز خدا مالک آن نیست ، و امور دیگرى مربوط به دعوت به توحید از قبیل موعظه و انذار و تبشیر نیز در آن آمده .
و لئن ساءلتهم من خلق السموات و الاءرض لیقولن اللّه ...
در ایـن آیـه شـروع به اقامه حجت شده و قبل از اقامه ، مقدمه اى آورده که حجت مذکور مبتنى بـر آن اسـت ، مـقـدمـه اى که خود خصم ، آن را قبول دارد، و آن این است که خالق عالم خداى سبحان است ، چون خصم در این مساءله هیچ نزاعى ندارد، او هم معتقد است که آفریننده تنها خـداسـت ، و خـدا در آفـریـنـش شـریـک نـدارد، و شـرکاى ایشان به زعم ایشان ، شریک در تدبیر خلقند، نه در آفرینش .
و وقتى خلقت مستند به خدا بود، پس آنچه در آسمانها و زمین هست ، چه عین
آنـهـا، و چـه اثـرشـان ، مستند به خداى تعالى است ، پس هر چیزى که خیر برساند و یا شـر، هستى اش از خداست.و احدى نمى تواند جلو خیرى که خدا مى خواهد برساند بگیرد و یا شرى را که خداى تعالى مى خواهد به کسى برساند او جلوگیرى کند، براى اینکه گـفـتـیـم خـیـر وشـر هـم مخلوقى از خدا هستند، و کسى در خلقت شریک خدا نیست تا در خلقت مزاحم او شود، و یا جلو خلق کردن او را بگیرد و یا در خلقت چیزى از او پیش دستى کند.
و تـدبـیـر جز همین نیست که امور را با نظم و ترتیب بیافرینند، به طورى که بین آنها ترتیب باشد و یکى مترتب بر دیگرى شود، و این خود، آفریدن و ایجاد است .پس خداى تـعالى که خالق هر چیزى است کافى در تدبیر امر عالم است ، براى اینکه گفتیم خالق هـر چـیـز است ، و غیر از خلقت چیزى دیگرى سواى آن نیست تا به غیر او نسبت دهند، پس او رب هر چیز و اله هر چیز است ، و ربى به غیر او و معبودى سواى او نیست .
پـس ایـنـکـه فـرمـوده:(قـل افـراءیـتم ما تدعون من دون اللّه) معنایش این است که : اى پـیامبر من ! علیه این مشرکین احتجاج کن و حجت خود را بر این مقدمه که مسلم نزد خود ایشان است مبتنى کن که خدا خالق هر چیز است ، وقتى اعتراف کردند، نتیجه بگیر و بگو:به من خبر دهید از این خدایان که معتقدید شریک خدا هستند و از آنها به لفظ آلهه تعبیر مى کنید، آیـا چـیـزى خـلق کـرده انـد یـا نـه ؟ خواهند گفت: نه ! نتیجه بگیر: که پس آنها مدبر هم نیستند، چون تدبیر عبارت است از خلقت چند چیز مترتب .
و اگـر در آیه شریفه از خدایان مشرکین به کلمه(ما آنچه) تعبیر کرد، نه به کلمه(مـن آنـان) که و یا(الّذین کسانى)که به این منظور بود که عمومیت بیشترى به بـیـان دهـد، و احـتـجـاج در آیـه ، هـم شـامـل بـتـهـا شـود و هـم شـامـل اربـاب آنـهـا، چون خواص از مشرکین هرچند عبادت را منحصر بر ارباب که ملائکه هـسـتـند و یا جن و یا کملین از بشر مى کنند و بتها را قبله آن ارباب و آلهه و وسیله توجه بـه اربـاب مـى دانند و لیکن عوام از ایشان بسا مى شود که خود بتها را معبود و ارباب و آلهـه مـى پـنـدارند، و براى خود آنها عبادت مى کنند، در نتیجه احتجاج در آیه متوجه هر دو طایفه مى شود.
(ان ارادنـى اللّه بـضـر هـل هـن کـاشـفـات ضـره او ارادنـى بـرحـمـة هـل هـن مـمـسـکـات رحـمـتـه) - کـلمـه(ضـر)بـه مـعـنـاى مـرض و شـدت و امـثـال آن اسـت ، و ظـاهـر مـقـابـله آن بـا رحـمت مى رساند که مراد از آن عموم گرفتاریها و مـصـائب اسـت.و اضـافـه شـدن ایـن کـلمـه و کـلمه(رحمت) به ضمیر خداى تعالى در(ضـره) و(رحـمـتـه)به منظور حفظ نسبت است و به عبارت ساده اینکه مى فهماند اگـر کـسـى نـیـسـت کـه گرفتارى کسى را برطرف کند و یا رحمت خدا را از او بگرداند، براى این است که گرفتارى و رحمت از خداست .
و اگر گرفتارى و رحمت خصوص رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) را مورد کلام قـرار داده و فـرمـوده :(بـگـو اگـر خـدا گـرفـتـارى و یا رحمت مرا بخواهد)با اینکه گـرفـتـارى و رحـمت تمامى مردم از خداست ، و حجت هم حجتى است براى آن جناب و همه مردم بـدیـن جـهـت اسـت که طرف خصومت مشرکین ، در اصل آن جناب است و مشرکین آن جناب را به(نفرین) خدایان خود تهدید مى کردند.
و اگر در جمله(هل هن)ضمیر جمع مؤ نث را به خدایان مشرکین ارجاع داده از باب غلبه دادن جـانـب خـدایـان بـى شـعـور یـعـنـى بـتـهـا اسـت ، و همین خود مؤ ید بیان ما است که در ذیل جمله(افرایتم ما تدعون من دون اللّه) گفتیم : بدین جهت فرمود:(ما تدعون) و نـفـرمـود(مـن تـدعـون)کـه حـجـت را عـمـومـیـت دهـد تـا هـم شامل ارباب اصنام گردد و هم شامل خود اصنام.
(قـل حـسـبى اللّه) - در این جمله رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم)را امر به تـوکـل بـر خـداى تـعـالى مـى کـنـد، هـمـچـنـان کـه جمله بعدش هم که مى فرماید(علیه یـتـوکـل المـتـوکـلون) مؤ ید آن است و این جمله در جاى نتیجه حجت قرار گرفته ، گویا فرموده : به ایشان بگو:من خدا را وکیل خود گرفتم ، براى اینکه امر تدبیر من به دست اوسـت ، هـمـچـنـان که امر تدبیر خلقتم به دست وى است. پس جمله مورد بحث در معناى این اسـت کـه گـفـتـه بـاشـیـم:پـس حـجـت دلالت کـرد بر ربوبیت خدا، و منهم این معنا را عملا تـصـدیـق مـى کـنـم ، یـعـنـى تـنـهـا او را در امـور خـود وکیل مى گیرم.
(علیه یتوکل المتوکلون) - مى توانست بفرماید:(و المتوکلون یتوکلون علیه) و اگـر ظرف(علیه)را بر متعلق آن مقدم داشت ، براى این بود که دلالت کند بر انحصار و بـفـهـمـانـد مـتـوکـلیـن تـنـهـا بـر او(تـوکـل)مـى کـنـنـد، نـه بـر غـیـر او، و اگـر فعل توکل را به وصفى از همان ماده متوکلین نسبت داده ، براى این است که دلالت کند بر ایـنـکـه مراد از متوکلین ، متوکلین به حقیقت معناى کلمه است ، در نتیجه ، در جمله ، مورد بحث ثـنـایـى هـم از خـداى تـعـالى شـده بـه ایـنـکـه او اهـلیـت آن را دارد کـه بـر او تـوکـلکـنـنـد و اهـل بـصـیـرت هـم در تـوکـل تـنـهـا بـر او تـوکـل مـى نـمـایند. پس من اگر گفتم :(حسبى اللّه) نباید ملامت شوم ؛ چون بر کسى توکل کرده ام که تنها او اهلیت آن را دارد.
قل یا قوم اعملوا على مکانتکم انى عامل ... عذاب مقیم
کـلمـه(مـکـانـت)بـه معناى مقام و منزلت و قدر است ، و این کلمه در معقولات به کار مى رود، هـمـچـنـان کـه کـلمـه(مـکـان)در مـحـسـوسـات اسـتـعـمـال مـى شـود، در ایـن جـمـله دسـتـور مـى دهـد کـه بـر مـکـانـت خـود عـمـل کـنـنـد و مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه مـشـرکـیـن مـى تـوانـنـد بـه ایـن حال و روش خود یعنى کفر و عناد و جلوگیرى از راه خدا ادامه دهند.
(فـسـوف تـعـلمـون مـن یـاتیه عذاب یخزیه) - ظاهرا کلمه(من) استفهامى ، و به مـعـنـاى چه کسى است ، نه موصوله به معناى(کسى که)، چون مى فرماید: به زودى مـى فـهمید. و فهمیدن به جمله اطلاق مى شود، نه به مفرد، در نتیجه معنایش این است که :(بـه زودى مـى فـهـمـید چه کسى دچار عذاب مى شود، و عذاب او را خوار مى کند)، ولى اگـر مـوصوله باشد معنا چنین مى شود:(به زودى مى فهمى کسى را که دچار عذاب مى شود، و عذاب او را خوار مى کند).
و مـعـنـایـش ایـن اسـت کـه بـه مشرکین از قوم خود خطاب کن و بگو:اى مردم همچنان و مستمر عـمـل کـنـیـد بـر هـمـین حال کفر و عناد که در آن هستید، من هم بر طبق آنچه ماءمور شده ام به اسـتـمرار عمل مى کنم و به هیچ وجه از آن منصرف نمى شوم .پس به زودى مى فهمید چه کـسـى در دنـیـا بـه عـذابى دچار مى شود که خوارش کند،- همچنان که در جنگ بدر دچار شدند - و در آخرت به عذابى که هرگز از او جدا شدنى نیست .
انا انزلنا علیک الکتاب للناس بالحق ...
ایـن آیه در مقام تعلیل دستورى است که در آیه قبلى داده بود. و لام در کلمه(للناس)لام تـعـلیـل اسـت ، یـعـنـى مـا ایـن کـتـاب را بـراى مـردم بـر تـو نـازل کـردیـم ، تـا تـو بـر آنان تلاوت کنى و مطالبش را به آنان برسانى ، و حرف(باء) در کلمه(بالحق) براى ملابست است ، یعنى کتاب را در حالى که حق بوده و با هیچ باطلى آمیخته نبود بر تو نازل کردیم .
فمن اهتدى فلنفسه و من ضل فانما یضل علیها
ایـن جـمـله فـرع و نـتـیـجـه انـزال کتاب است به حق ، براى اینکه هر کس به وسیله آن راه یـابـد، نـفع این هدایت که سعادت زندگى دنیا و ثواب دار آخرت است به خودش عاید مى شـود و هـر کـس بـه گـمـراهـى خـود بـاقـى بماند و با این کتاب راه را نیابد، شقاوت و وبال گمراهى اش که(بدبختى در دنیا و) عذاب آخرت است به خودش عاید مى شود، پس خداى سبحان بزرگتر از آن است که از هدایت آنان سود و از گمراهیشان ضرر ببیند.
و معناى آن این است که ما به تو دستور داده ایم ایشان را به آنچه گفته ایم تهدید کنى ، چـون مـا قـرآن را بـه حـق و براى این نازل کرده ایم که آن را بر مردم بخوانى و بس ، حال هر کس با آن هدایت یافت ، نفع هدایتش عاید خودش مى شود و هر کس گمراه شد و هدایت نـیـافـت ، ضـرر گـمـراهـى نـیـز عـایـد خـودش مـى شـود، و تـو از طـرف مـن وکـیـل و مـدبـر شـؤ ون آنـان نـیـسـتـى ، تـا هـدایـت را در دل آنان جاى دهى ، تو از این بابت هیچ اختیارى و مسؤ ولیتى ندارى.
اللّه یتوفى الانفس حین موتها...
و اگر در آیه شریفه مسند الیه(اللّه) را مقدم بر مسند(یتوفى) آورد، براى این است که حصر را برساند و بفهماند قبض روح تنها کار خدا است ، نه غیر. و اگر این آیه بـا آیـه(قـل یـتـوفـیـکم ملک الموت الّذى وکل بکم) و آیه(حتى اذا جاء احدکم الموت تـوفـتـه رسـلنـا). ضـمیمه شود، این معنا را مى دهد که :اصالت در گرفتن جانها کار خـداسـت نـه غـیـر، ولى بـه تـبـعـیت و به اجازه خدا کار ملک الموت و فرستادگان خدا که یاران ملک الموتند نیز هست ، همانطور که این یاران هم به اجازه ملک الموت کار مى کنند.
(اللّه یـتـوفـى الانفس حین موتها) - مراد از(انفس)، ارواح است ، ارواحى که متعلق بـه بـدنـهـا اسـت ، نـه مـجـمـوع روح و بدن ، چون مجموع روح و بدن کسى در هنگام مرگ گـرفـتـه نـمـى شـود، تـنـهـا جانها گرفته مى شود، یعنى علاقه روح از بدن قطع مى گـردد، و دیـگـر روح بـه کـار تدبیر بدن و دخل و تصرف در آن نمى پردازد. و مراد از کـلمـه(مـوتـهـا)مـرگ بـدنها است ، حال یا اینکه مضافى در عبارت تقدیر بگیریم و بـگـویـیـم تـقـدیر آیه(اللّه یتوفى الانفس حین موت ابدانها خدا جانها را در هنگام مرگ بدنها مى گیرد) بوده ، و یا اینکه نسبت دادن مرگ به روح را مجاز عقلى بگیریم ،
و عـین همین حرف در کلمه(منامها) مى آید، چون روح نمى خوابد، بلکه این بدن است که بـه خواب مى رود. پس در اینجا نیز یا باید بگوییم : تقدیر(فى منام ابدانها) است و یا مجاز عقلى قائل شویم .
اشـاره بـه تـغـایـر نـفـس و بـدن و ایـنکه مردن و خواب هر دو توفى و قبض روح است
خـداى تـعـالى مـا بـیـن هـمـیـن ارواح و انـفـسـى کـه در هـنـگـام خـواب قـبـض مـى شـونـد، تفصیل مى دهد، و آن را دو قسم مى کند و مى فرماید:(فیمسک التى قضى علیها الموت و یـرسـل الاخرى الى اجل مسمى)یعنى آن ارواحى که قضاى خدا بر مرگشان رانده شده ، نـگـه مـى دارد و دیگر به بدنها برنمى گرداند، و آن ارواحى که چنین قضایى بر آنها رانـده نـشـده ، آنـها را روانه به سوى بدنها مى کند، تا آنکه براى مدتى معین که منتهى الیه زندگى آنهاست زنده بمانند.
از این جمله دو نکته استفاده مى شود:
اول اینکه : نفس آدمى غیر از بدن اوست ، براى اینکه در هنگام خواب از بدن جدا مى شود و مستقل از بدن و جداى از آن زندگى مى کند.
دوم اینکه : مردن و خوابیدن ، هر دو توفى و قبض روح است ، بله این فرق بین آن دو هست کـه مرگ قبض روحى است که دیگر برگشتى برایش نیست ، و خواب قبض روحى است که ممکن است روح دوباره برگردد.
ام اتخذوا من دون اللّه شفعاء...
کلمه(ام) منقطعه و به معناى(بلکه) است . و معناى آیه چنین است :(بلکه مشرکین بـه جـاى خـدا شفیعانى که همان خدایانشان باشد گرفته ، و آنها را پرستیدند، تا نزد خـدا شـفـاعـتـشـان کـنـنـد).و ایـن هـمـان مـضـمـونـى اسـت کـه آیـه اول سوره یعنى(ما نعبدهم الا لیقربونا الى اللّه زلفى و آیه و یقولون هولاء شفعاونا عند اللّه) آن را افاده مى کنند.
(قـل او لو کـانـوا لا یـمـلکـون شـیـئا و لا یـعـقـلون) -در ایـن جـمـله رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیه و آله و سلّم)را دستور مى دهد سخن مشرکین را از این طریق کـه اطـلاق کـلامـشـان درست نیست رد کند، چون این معنا بدیهى است که شفاعت وقتى تصور دارد کـه شـفـیـع علمى بهحال ما داشته باشد و بفهمد که از مقام بالاتر خود براى ما چه بـخـواهـد و نـیـز بداند که از چه کسى مى خواهد و براى چه کسى مى خواهد ؟ بنابراین ، معنا ندارد که مشتى سنگ بى شعور که نامش را شفیع نهاده اند شفیع بوده باشند.
عـلاوه بـر ایـن شـفـیـع باید مالک شفاعت و داراى چنین اختیارى باشد، و مقام بالاتر به او چـنـین حقى داده باشد، و ما مى دانیم که غیر از خدا کسى مالک چیزىنیست ، مگر آنچه را که باز خدا به کسى تملیک کرده باشد، و اجازه تصرف در آن چیز را به او داده باشد، پس ایـنـکـه بـه طـور مطلق مى گویند:این بتها و اولیاى ما شفیع ما هستند، درست نیست ، چون اطـلاق کـلامـشـان شـامـل مى شود آنچه را حتى مالک نیستند، و آنچه را که اصلا علمى بدان ندارند، با اینکه هیچ دلیل و اطلاعى ندارند که خدا چنین حقى به بتها داده ، پس این سخن مشرکین گزافى بیش نیست و گزاف ، نمى شود پایه عقاید آدمى باشد.
قل لله الشفاعة جمیعا له ملک السموات و الاءرض ...
ایـن جـمـله تـوضـیـح و تاءکید مطلب سابق است که مى فرمود:(هر چند اگر مالک چیزى نـبـاشـند؟). و لام در کلمه(لله براى خدا) لام ملکیت است . و جمله(له ملک السموات و الاءرض) در مـقام تعلیل جمله قبل است و معنایش این است که :هر شفاعتى که فرض شود مـمـلوک خداست ، براى اینکه مالک تمامى اشیا اوست ، مگر آنکه او به کسى اجازه در چیزى را بـدهـد، در آن صورت آن کس مالک آن چیز مى شود،(در عین حالى که باز مالک اصلى و حـقـیـقـى همان چیز خداست) و اما اینکه معتقدند که بعضى از بندگان خدا مانند ملائکه مالک شفاعت هستند، هیچ دلیلى بر آن ندارند، بلکه خود خداى تعالى صریحا فرموده :(ما من شفیع الا من بعد اذنه).
اشاره به اینکه شفیع حقیقى تنها خداوند است
البـتـه بـراى آیـه شـریـفـه مـورد بـحـث مـعـنـایى دقیقتر هست ، در صورتى که آن را با امثال آیه(لیس لهم من دونه ولى و لا شفیع) ضمیمه کنیم ، و آن معنا این است که شفیع در حقیقت ، خود خداى سبحان است .و شفیعان دیگرى که به راستى مى توانند شفاعت کنند، شـفـاعـت آنـان نـیـز بـه اذن خـدا اسـت. و ما در جلد اول این کتاب در بحث شفاعت گفتیم که :بـرگـشـت شـفـاعت بالاخره به این مى شود که یکى از صفات خدا بین خدا و شخص شفاعت خواه واسطه گردد تا حال او را اصلاح کند، مانند واسطه شدن رحمت و مغفرت او، بین او و بین بنده گنهکار، تا او را از وبال گناهش و از عذاب ، نجات بخشد.
و فـرق بـیـن ایـن مـلک و مـلک در وجـه قبلى این است که در وجه قبلى مالک شفاعت متصف به مـمـلوکـش نـمـى شـود، یـعـنـى او را شـفـیـع نـمـى گـویـنـد، و شـفـاعـت داشـتـن او مـثـل خـانـه داشـتـن زیـد و عـمـرو نـیـست ، بخلاف ملک در این وجه ، که مالک در آن متصف به مملوکش مى شود، و او را شفیع مى نامیم ، همان طور که زید شجاع را به خاطر اینکه مالک شجاعت و داراى آن است شجاع مى نامیم .
(ثـم الیـه ترجعون) - این جمله تعلیل دیگرى است براى جمله قبلى که مى فرمود:خـدا مـالک هـمـه شـفاعتها است و شفاعت را در خدا منحصر مى کرد.به این بیان که شفاعت را کـسـى مالک است که امر مشفوع له و شخص محتاج به شفاعت بالاخره به او منتهى مى شود، اگـر خـواست شفاعت را قبول نموده و حال او را اصلاح مى کند و گرنه ، نه .و اما غیر او، وقتى مالک شفاعت مى شود که باز آن مالک راضى باشد و به وى اجازه شفاعت داده باشد و تـنـهـا کـسى که امور بندگان محتاج به شفاعت به او منتهىمى شود خداست نه آلهه اى کـه مـشـرکـیـن بـه جـاى خـدا مـى خـوانـنـد، پس مالک تمامى شفاعتها خداست ، پس اینکه مى گویند: اولیایشان به طور مطلق شفیعان ایشان هستند و به همین جهت به طور مطلق آنها را عبادت مى کنند، عقایدى است که هیچ مبناى قابل اعتمادى ندارد.
بعضى دیگر گفته اند: احتمال دارد که این جمله تصریح باشد بر اینکه خدا مالک آخرت اسـت کـه شفاعت بیشتر در آنجا سود مى دهد، و نیز اشاره باشد به اینکه ملک هاى صورى که غیر خدا خود را مالک آن مى پندارند روزى خواهد رسید که از غیر خدا منقطع گردد. ولى وجه صحیح همان است که ما گفتیم .
و اذا ذکر اللّه وحده اشمازت قلوب الّذین لا یؤ منون بالاخرة ...
و اگـر از اوصـاف مـشرکین تنها مساءله بى ایمانى به آخرت را نام برد، بدین جهت است کـه ریـشـه و اسـاس نـفـرت آنان از شنیدن نام خدا همین بى ایمانى به آخرتبوده است ، چـون اگـر بـه آخـرت ایـمـان مـى داشـتـنـد و بـاور داشتند که روزى به سوى خدا برمى گردند و جزاى کرده هاى خود را مى بینند، قطعا خدا را پرستشمى کردند، نه اولیاى خود را و هرگز از شنیدن نام خدا به تنهایى نفرت نمى کردند.
قل اللّه م فاطر السموات و الاءرض عالم الغیب و الشهادة انت تحکم ...
وقـتـى رشته کلام به جایى رسید که دیگر براى کسى امید خیرى در مشرکین نماند، چون امر آخرت را فراموش و بازگشت به سوى خدا را انکار کردند، به حدى که از شنیدن نام خدا متنفر مى شدند، لذا پیامبر خود را دستور مى دهد نام خداى تعالى را به تنهایى ببرد و حـکـم او در بـنـدگـان را در آنچه اختلاف دارند به صورت التجابه خداى تعالى به ایـشـان تـذکـر دهد، التجایى که در آن اقرار به معاد هست ، در این التجا خداى تعالى را بـه وصـف(فاطر السموات و الاءرض) ستوده ، یعنى خدایى که آسمانها و زمین را از کتم عدم به ساحت وجود درآورده ، و نیز به وصف(عالم الغیب و الشهادة)ستوده ، یعنى خـدایـى کـه هـیـچ چـیـزى بـر او پـوشـیـده نـیـسـت ،(نه از عالم ماوراى محسوسات و نه از محسوسات)، و لازمه چنین علمى این است که به حق حکم کند و حکمش هم نافذ است .
وصف عذابى که ظالمان(منکران معاد) در قیامت مى بینند
(و بـدا لهـم مـن اللّه مـا لم یـکـونـوا یـحـتـسـبـون) - کـلمـه(بـدا)فـعـل مـاضـى از مـصـدر(بـداء) و(بـدو)اسـت کـه بـه مـعـنـاى ظـهور است. و کلمه(یـحـتـسـبـون) از مـصـدر(حساب) و(حسبان) است که به معناى شمردن است . و(احـتـسـاب) به این معنا است که انسان بنا بگذارد چیزى را مورد اعتنا قرار داده ، آن را چیزى بشمارد و بپندارد، و بسیار مى شود که(حسبان) و(احتساب) به معناى ظن و پندار استعمال مى شود، همچنان که بعضى گفته اند در جمله(ما لم یکونوا یحتسبون)بـه هـمـیـن مـعـنـا اسـتـعـمال شده است ، یعنى در قیامت چیزهایى برایشان هویدا مى شود که خیالش را هم نمى کردند.
لیـکـن راغـب میان(حسبان) و(ظن) فرق گذاشته ، چون مى گوید:(حسبان)این اسـت کـه بـه یکى از دو نقیض مثلا آمدن و نیامدن مسافر حکم کند و در ذهن ترجیح دهد که او مـى آیـد بـدون اینکه اصلا به احتمال نیامدن توجهى داشته باشد، ولى نسبت به آمدن او در معرض آن باشد که دچار شک شود،(ظن) هم قریب به همین معنا است .و لیکن با این تـفـاوت کـه صـاحـب(ظـن)، هـم احـتـمـال آمـدن وى را مـى دهـد و هـم احتمال نیامدن ، ولى احتمال آمدن در نظرش قویتر است.
و کـوتـاه سـخـن آنـکـه مـشـرکـین از انبیا و مؤ منین مى شنیدند که خدا حساب و میزانى براى اعـمال دارد و قضا و آتش و الوانى از عذاب دارد، آنگاه شنیده هاى خود را - با انکارى که نسبت به آن داشتند -بر آنچه در ذهنشان بود یعنى آتش دنیا و عذاب دنیا و حساب و میزان دنـیـا مـقایسه مى کردند و چون در قیامت به آنها برخورند، خواهند دید که بزرگتر از آن اسـت کـه در دنـیـا بـه خاطر کسى خطور کند. پس این آیه در توصیف عذاب خدا، نظیر آیه(افـلا تـعـلم نـفـس مـا اخـفـى لهـم مـن قـرة اعـیـن)اسـت در تـوصـیـف نـعـیـم اهل بهشت.
و نـیـز مـقـتـضـاى سـیـاق آن اسـت کـه ظـهـور مـزبـور از قبیل ظهور بعد از خفا، و انکشاف بعد از استتار باشد، همچنان که آیه(لقد کنت فى غفلة مـن هـذا فـکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید) نیز همین معنا را مى رساند و مى فهماند کـه عـالم آخـرت در همین عالم نیز بوده ، و لیکن پنهان و در پرده ، و در قیامت این پرده ها کنار مى رود.
و بدا لهم سیئات ما کسبوا...
پس خداى تعالى بعد از آنکه حال ستمگران را بیان کرد که از هر آیتى که بر حق دلالت مـى کـرد رویـگـردان بـودند و به حجتهایى بر علیه شان اقامه مى شد گوش فرا نمى دادنـد و موعظه را نمى شنیدند و به عبرت ، اعتنایى نداشتند، و در نتیجه همین سرسختیها ربـوبیت خداى تعالى و مساءله بعث و حساب را منکر شدند و کارشان به جایى رسید که حتى دلهایشان از شنیدن نام خداى یگانه متنفر مى شد.
اینک در این آیه مى فرماید که : این اعراض ، مخصوص کفار معاصر آن جناب نیست ، بلکه این مقتضاى طبع هر انسانى است که به پیروى هواى نفس گرایش دارد و به نعمتهاى مادى و اسـبـاب ظاهرى پیرامونش مغرور است ، پس انسان طبعا هم فراموشکار است ، هر وقت دچار گـرفـتـارى شـود، مـتـوجـه پـروردگـارش گـشـتـه و او را بـه خـلوص مـى خواند و چون پروردگارش نعمتى به او ارزانى بدارد، آن نعمت را به خودش نسبت مى دهد، و مى گوید هـنـر خـودم بود و پروردگارش را فراموش مى کند، و نمى داند که همین خود فتنه اى است که با آن امتحانش مى کنند.
و در جـمله(ثم اذا خولناه نعمة منا قال انما اوتیته على علم) کلمه(خولناه) ماضى از مـصـدر(تـخـویل) است و تخویل به معناى عطا کردن به طور بخشش است . و اگر نـعـمـت را مقید به قید(منا) کرد، براى این است که بفهماند وصف نعمت براى آن محفوظ اسـت ، و معنایش این است که :چون نعمتى از ناحیه خود به او بدهیم که نعمت بودنش کاملا روشـن اسـت ، و هـمـه مى دانند که از ناحیه ماست ، مع ذلک مى گوید: این نعمتها از هنرمندى خودم است .
و ضمیر در(اوتیته) به نعمت برمى گردد، البته نه به اعتبار لفظش(چون اگر به این اعتبار بود باید مى فرمود(اوتیتها)چون لفظ نعمت مؤ نث است و باید ضمیر مـؤ نـث بـدان بـرگـردد)، بـلکـه بـه اعـتـبـار مـعـنـاى نـعـمـت کـه یـا(مـال)اسـت و یـا مـطـلق(شـى ء) و چـون کـلمـه مال و کلمه شى ء مذکر است مى توان ضمیر مذکر به آن برگردانید. و عنایت در جمله مورد بـحث این است که اشاره کند که چنین انسان ناسپاسى ، اعتراف نمى کند که نعمتش از ماست ، بلکه رابطه اش را از ما قطع مى کند، و به همین منظور نمى گوید:(اوتیتها)(چون کـلمـه نـعـمـت دلالت دارد بـر ایـنـکـه منعمى آن را داده) بلکه مى گوید:(اوتیته)، تا اعتراف نکرده باشد به اینکه خدا آن نعمت را به او داده .
و نـیـز نـمـى گـویـد:(آتـانـى اللّه)، خـدا آن را بـه مـن داده ، بـلکـه بـا صـیـغـه مـجهول تعبیر مى کند و مى گوید(اوتیته) تا به کلى دهنده را مسکوت بگذارد. و این دو تعبیر، یعنى تعبیر(نعمة منا) و تعبیر(اوتیته) از تعبیرهاى لطیف قرآنى است .البته مفسرین دیگر براى مذکر آمدن ضمیر در اوتیته وجوه دیگرى ذکر کرده اند که هیچ یـک مـوجـه نـیـسـت و اگـر خـوانـنـده بـخـواهـد بـه آنـهـا اطـلاع یـابـد، بـاید به تفاسیر مفصل مراجعه کند.
بعضى از مفسرین گفته اند:(معناى آن این است که بلکه نعمت مزبور عذابى است براى آنان).
قد قالها الّذین من قبلهم فما اغنى عنهم ما کانوا یکسبون فاصابهم سیئات ما کسبوا
ضـمـیر در(قد قالها) به سخن قبلى ناسپاسان برمى گردد و به این اعتبار آن را مؤ نث آورده که مقاله و یا کلمهاى به شمار مى رود.
دو جواب به انسان ناسپاس متنعمى که برخوردارى مستند به خود مى داند
این آیه رد سخن ایشان و اثبات این معنا است که نعمت مزبور فتنه اى است که با آن امتحان مـى شـوند، مى فرماید: اگر این نعمتها که در دست دارند، با هنر خود کسب کرده باشند و این نیرو و توانایى خودشان است که مایه چنین نعمتها شده ، باید همین نیرو نگذارد عذاب گناهان ، آنها را از دستشان ببرد، بلکه باید آن نعمتها را براى خود حفظ کنند و همیشه از آن متنعم باشند نه اینکه آن نعمتها را بگذارند و خود هلاک گردند.با اینکه چنین نیست نه مـى تـوانـنـد نـعـمـتـهـا را بـراى خـود حـفـظ کـنـنـد و نـه بـا خـود بـبـرنـد، ایـنـک اقـوام قبل از آنان شاهد صدق این حقیقتند،چون آنها هم همین سخنان را از در غرور گفتند، ولى کسب و تـجـارت و حـول و قـوه شـان جلو هلاکتشان را نگرفت و همه به کیفر کرده هاى زشت خود رسیدند.
و الّذین ظلموا من هولاء سیصیبهم سیئات ما کسبوا و ما هم بمعجزین
اولم یعلموا ان اللّه یبسط الرزق لمن یشاء و یقدر...
ایـن جـمـله پاسخ دیگرى از گفتار آن کسى است که از بین آن مردم ناسپاس گفته :(انما اوتـیـتـه عـلى عـلم) چـیـزى که هست جواب اول یعنى جمله(قد قالها الّذین من قبلهم ...)جـواب نـقـضـى بود، ولى این جواب از طریق معارضه است ، به ادله اى اشاره مى کند که همه دلالت دارند بر اینکه رزق را خداى سبحان براى بعضى فراخ و براى بعضى تنگ مى گیرد.
و صاحبش را به رزق فراوان برساند، با اینکه به چشم خود مى بینیم که این طور نیست ، بسیار جویندگان هستند که ماءیوس برمى گردند و بسیار کوشندگان هستند که نتیجه اى عایدشان نمى شود.
پـس مـعـلوم مـى شـود غـیـر از کـوشـش و کـاردانـى خـود انـسـان شـرایـط و علل زمانى و مکانى دیگرى هم مؤ ثر است و موانع مختلفى هم هست ، که به اختلاف ظروف، مـانـع از بـه نـتـیـجـه رسیدن کوششها مى شوند.و این شرایط از حد شمار بیرونند در صورتى که همه عوامل و شرایط دست به دست هم دهند و هیچ یک از موانع هم پیش نیاید، آن وقـت سـعـى و کـوشـشـهـا و کـاردانـیـهـا هـم مـؤ ثـر مـى شـونـد و اجـتـمـاع هـمـه عـلل و شرایط با آنهمه اختلاف و تفرقه و تشتت که از نظر ماده و زمان و مکان و مقتضیات دیـگر در آنها هست کهمرتبط به آن عواملند، بعضى مقارن آنها و بعضى دیگر جلوتر از آن عـوامـلنـد، و ایـن دسـتـه اخـیـر هـم خـود عـلل بى شمار دیگرى دارند، یک اجتماع و اتفاق تـصادفى نیست ، براى اینکه تصادف هیچ وقت دایمى و حتى اکثرى نیست ، یعنى این طور نـیـسـت کـه در تـمامى آثار و یا بیشتر آنها علل و شرایطش تصادفا دست به دستهم داده باشند، و قانون ارتزاق ما انسانها و یا ما و سایر موجودات زنده و روزى خوار، یک نظام جـداگـانـه اى از نـظـام جـارى در اقـطـار عـالم مـاده و مـشـهـود نـدارد، بـلکـه داخـل در آن نـظـام است ، و این نظام عمومى عالم با همه وسعتش امرى است ثابت و محفوظ که اگر از هم گسیخته شود، در همان لحظه اول فورا تمامى اشیاء نابود مى شوند.
و ایـن نـظـام جـارى با اینکه یک نظام است و اجزایش با هم تناسب و سازگارى دارند، خود دلالت بـر وحـدانیت ناظم و مدبر و مدیرشدارد، مدبر و مدیرى که خودش جزو اجزاى این عـالم نـیـسـت ، چـون گـفـتیم اجزاى عالم به وسیله این نظام محفوظ ماندهاند پس نمى شود ناظم ، خودش یکى از اجزاى عالم باشد، و آن مدبر واحد خداى عزّوجلّ است .
و این برهان که شنیدى از جمله(لمن یشاء) در آیه استفاده مى شود، چون وقتى فراخى رزق و کمى آن به مشیت خداى تعالى باشد، قهرا مشیت خود انسان که بدان مى بالد، و دم از کـاردانـى و کوشش خود مى زند، هیچ دخالتى در آن ندارد، همچنان که مشیت و ایجاب هیچ یـک از علل و اسبابى که علت و سبب پیدایش آنند، در پیدایش آن دخالت ندارد، و این خیلى روشـن اسـت ، ازسـوى دیگر این را هم نمى توانیم بگوییم که این فراخى و تنگى رزق تـصـادفـى اسـت ، چون مى بینیم که بر طبق نظام جریان دارد، نتیجه مى گیریم که پس به مشیت مجرى این نظام ، یعنى خداى سبحان جریان مى یابد.
بحث روایتى
در کتاب توحید، از على(علیه السلام)روایت شده که در ضمن حدیثى که پاسخ به سؤ الات مـردى اسـت کـه آیـاتـى از قـرآن بـرایـش مشتبه شده فرمود: اما آیه(یتوفیکم ملک المـوت الّذى وکل بکم با آیه اللّه یتوفى الانفس حین موتها). و آیه(توفته رسلنا و هـم لا یـفـرطـون) و آیه(الّذین تتوفیهم الملائکة ظالمى انفسهم و آیه الّذین تتوفیهم المـلائکـة طـیبین یقولون سلام علیکم)،(که چطور در اولى قبض روح انسانها را به ملک المـوت ، و در دومـى بـه خـود خـدا، و در سـومـى بـه رسـولان و در چـهارمى و پنجمى به مـلائکـه نـسبت مى دهد، جوابش این است که :)همانا خداى تبارک و تعالى یگانه مدبر امور اسـت ، بـه هـر طـور کـه خـودش بـخـواهـد و کـسـانـى از مـخـلوقـات خـود را کـه مـى خـواهد مـوکـل بـر امـورى مـى کـنـد کـه خـودش بـخـواهد، و اما ملک الموت ، خدا او را به خصوص ، مـوکـل بـراى قـبـض روح اشـخـاص مـعـیـنى از خلق که خود بخواهد مى کند و رسولان را از ملائکه انتخاب نموده ، و براى قبض روح بعضى دیگر از خلقش ، که باز خودش بخواهد موکل مى کند.
و چـنان نیست که هر علمى را که صاحب علم داراى آن است ، ممکن باشد براى همه مردم شرح دهـد، زیـرا مـردم هـمـگى در درک علوم یکسان نیستند، بعضى قویند و بعضى ضعیف .دیگر ایـنـکـه اصـلا بـعـضـى از عـلوم هـسـت کـه مـانـنـد بـعـض دیـگـر قـابـل فـرا گـرفـتن نیست ، چون مافوق طاقت است ، مگر کسى از اولیاى خدا که خدا آنرا برایش آسان کرده و در حمل آن یاریش کرده باشد.
و این مقدار تو را بس است که بدانى که خدا محیى(زنده کننده) و ممیت(میراننده) است .
و در خصال از على(علیه السلام) روایت اربعماة(400 بندى) را آورده که در آن فرمود:مـسـلمان جنب نمى خوابد، و جز با طهارت به بستر نمى رود، حتى اگر آب نیافت با خاک تـیـمـم مـى کـنـد، چـون روح مـؤ من در خواب به سوى خداى تعالى بالا مى رود و اگر با طـهـارت بـاشـد، خـدا او را مـى پـذیـرد، و مـبـارکـش مـى کـنـد ، حـال اگـر اجـلش رسـیده باشد، او را در گنجینه هاى رحمت خود جاى مى دهد و اگر نرسیده باشد، او را با امینان از ملائکه اش روانه مى کند تا او را به جسدش باز گردانند.
و در مـجمع البیان است که عیاشى به سند خود از حسن بن محبوب ، از عمرو بن ثابت ، از ابى المقدام ، از پدرش ، از امام ابى جعفر(علیه السلام) روایت آورده که فرمود:هیچ کس بـه خـواب نـمـى رود مگر آنکه نفسش به آسمان عروج مى کند و جانش در بدنش باقى مى مـانـد و بـیـن نـفـس و جـان او رابـطـه اى چـون شـعـاع خـورشـیـدبـرقـرار اسـت ، حـال اگـر خـدا اجازه قبض ارواح را داده باشد، جان هم به سوى نفس مى رود، و اگر اجازه بـرگـشـتـن روح را داده بـاشـد، نـفـس به سوى روح مىرود، و این است معناى آیه(اللّه یتوفى الانفس حین موتها....)
و در الدرالمنثور است که ابن ابى حاتم و ابن مردویه ، از سلیم بن عامر، روایت کرده که گفت : عمر بن خطاب گفت ، عجب است این رؤ یاها که آدمى مى بیند، انسان به خواب مى رود و چـیزهایى مى بیند که تا آن ساعت اصلا به ذهنش خطور نکرده و چون بیدار مى شود عین آن را مـى بیند. و شخص دیگر رؤ یایى مى بیند که در بیدارى هیچ اثرى از آن پیدا نمى شود.
مـؤ لف :گـفـتـار مـفـصـل ما پیرامون رؤ یا در سوره یوسف گذشت و مراجعه بدانجا براى فـهـمـیـدن مـعـنـاى ایـن دو روایـت مـؤ ثـر اسـت. این را هم بگوییم که در این دو روایت کلمه(سـمـاء)بـر هـمـان مـعـنـاى اصـطـلاحـى عـلمـى یـعـنـى بـر عـالم مـثـال اعـظم اطلاق شده که بزرگتر از آسمان و زمین است و کلمه(ما بین آسمان و زمین) بر عالم مثال اصغر در اصطلاح علمى اطلاق شده است ، متوجه این نکته باشید.