background
فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ
پس چون او را [كاملاً] درست كردم و از روح خويش در آن دميدم، سجده‌كنان براى او [به خاك‌] بيفتيد.»
آیه 72 سوره صٓ

بیان آیات

ایـن آیـات آخـریـن فـصـل از فـصـول سـوره(ص) اسـت کـه مـشتمل بر چند نکته است : اول آن که به پیامبر(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) دستور مى دهـد کـه انـذارهاى خود را و دعوت به سوى توحید را به مردم ابلاغ فرماید.و دیگر این کـه ابـلاغ کـنـد کـه اعـراض از حـق و پیروى شیطان کار آدمى را به عذاب دوزخ منتهى مى سـازد، عـذابـى کـه خداوند قضایش را در حق شیطان و پیروان او رانده است . در همین جاست که این سوره خاتمه مى یابد.

قل انما انا منذر و ما من اله الا اللّه الواحد القهار ... العزیز الغفار

در ایـن دو آیـه بـه رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم) دسـتور مى دهد به مردم بـرسـاند. که من بیم دهنده مى باشم و خداى تعالى یکتاى در(الوهیت) است . پس جمله(انـمـا انا منذر) مى خواهد غرض آن جناب را منحصر در(انذار) کند، و سایر اغراض ‍ را مانند توقع مال و مقام - که چه بسا دعوت به حق ، در بین مردم مشتبه به آنها مى شود - از آن جـنـاب نـفى کند، همچنان که در آخرین آیات باز به همین انحصار اشاره نموده مى فرماید:(بگو من از شما هیچ اجر و پاداشى نمى خواهم ، و من از متکلفین نیستم).

تـــقـــریـــر احـــتـــجـــاجـــات مـــتـــعـــدد بـــر وحـــدانـــیـــت خـــداى تـــعــالى کـه آیـه :(قل انما انا منذر و ما من اله الا الله ...) متضمن است
و جـمـله(و مـا من اله الا اللّه) - تا آخر دو آیه - توحید را با حجتى که آن را اثبات کند، یعنى ، آنچه از اسماء و صفات خدا بر توحید دلالت مى کند را ابلاغ مى دارد.

پـس جـمـله(و مـا مـن اله الا اللّه) الوهـیـت را - کـه عـبارت است از معبودیت به حق - از تمامى آلهه نفى مى کند. و اما اثبات(الوهیت)براى خداى تعالى امرى است که بعد از انـتـفـاى الوهـیـت از غـیـر خـدا، قـهـرا و خـود بـخـود حاصل است ؛ چون بین اسلام و وثنیت در اصـل اینکه معبود به حقىوجود دارد اختلاف و نزاعى نیست ، نزاعى که هست در این است که آن اله و مـعـبـود بـه حـق اللّه تـعـالى اسـت ، و یـا غـیـر اوسـت ؟ هـر چند که گفتیم اسماءو صـفـاتـى کـه در آیـه آمده ، خود دلیل اثبات الوهیت خدا نیز هست ، و تنها الوهیت غیر خدا را نفى نمى کند.

(الواحـد القـهار) - این دو اسم وحدانیت خدا را در هستى و قهرش بر هر چیز اثبات مى کند، به این بیان که مى فرماید:خداى تعالى موجودى است که هیچ موجودى وجودش مانند او نـیـسـت ، و چـون او کـمـالى لا یـتـنـاهـى دارد- کمالى که عین وجود اوست - پس او غنى بـالذات و عـلى الاطلاق است ، و غیر از او هر چه باشد فقیر و محتاج به او است ، آنهم نه تنها از یک جهت ، بلکه از تمام جهات . از جهت وجود، و از جهت آثار وجود.

غـیـر او هـر چـه دارند همه نعمت و افاضه خداى سبحان است . پس خدا قاهر بر هر چیز است بـر طـبـق اراده خـویـش . و هـر چـیـزى مـطـیع است در آنچه خداوند اراده کند و خاضع است در برابر آنچه او بخواهد.

و ایـن خـضـوع ذاتـى کـه در هـر مـوجـود اسـت همان حقیقت عبادت است. پس اگر جایز باشد بـراى چیزى در عالم هستى عملى به عنوان عبادت انجام داد، عملى که عبودیت و خضوع آدمى را مجسم سازد، همان عمل عبادت خداى سبحان است ؛ چون هر چیز دیگرى به غیر از او فرض شـود، مـقـهـور و خاضع براى اوست ، و از خود، مالک هیچ چیز نیست ، نه مالک خویش است و نـه مـالک چـیـزى دیـگـر.و در هـسـتـى خـودش و غـیـر از خـودش ، و نـیـز در آثـار هـسـتـى اسـتـقـلال نـدارد، پـس نـتـیـجـه مـى گیریم که تنها خداى سبحان معبود به حق است ، و نه دیگرى .

و جمله(رب السموات و الاءرض و ما بینهما) حجت دیگرى را بر وحدانیت خدا در(الوهیت)افاده مى کند، به این بیان که نظام تدبیرى که در سراسر جهان جریان دارد نظامى اسـت واحـد و مـتـصل ؛ نظامى که هیچ ناحیه اش از ناحیه دیگر جدا نیست ، و ممکن نیست ، مثلا، نـظـام در آسـمـانـهـایـش را از نـظام در زمین جدا کرد. قبلا هم مکرر گفته بودیم که خلقت و تدبیر از یکدیگر جدا نیستند، بلکه تدبیر عبارت از آن است که موجودات را ردیف و پشت سـر هم ، و هر یک را در جایى که باید باشد خلق کند، پس تدبیر به یک معنا همان خلقت است ، همچنان که خلقت به معنایى دیگر همان تدبیر است .

و چـون مـشـرکـیـن هـم اعتراف دارند بر اینکه پدید آورنده و خالق آسمانها و زمین کسى جز خداى سبحان نیست ، پس تنها او رب و مدبر عالم است ، و در نتیجه او اله و معبودى است که بـایـد مـورد عـبـادت قـرار گیرد- چون عبادت عملى است که عبودیت و مملوکیت عابد را در برابر معبود و مالک خود مجسم مى سازد، و نیز تصرف مالک ، و افاضه نعمت به مملوک ، و دفـع نقمت از او را ممثل مى کند - پس خداى سبحان تنها اله در آسمانها و زمین و مابین آن دو است و اله دیگرى جز او نیست - دقت فرمایید

و مـمـکـن هـم هـسـت بگوییم : جمله(رب السموات و الاءرض و ما بینهما) بیان است براى کلمه(القهار) و یا براى دو کلمه(الواحد القهار).

و دو کـلمـه(العزیز الغفار) نیز حجتى دیگر بر یگانگى خدا در(الوهیت) را افاده مى کند. به این بیان که : خداى تعالى(عزیز)است ؛ یعنى هیچ چیز بر او غالب نمى آیـد تـا او را بـر خـلاف خـواسـتـه و اراده اش مجبور کند، و یا از آنچه که خواسته و اراده کـرده جـلوگـیـر شـود.پـس او عـزیـز على الاطلاق است ، و هر عزیزى دیگر در برابر او ذلیـل و مطیع و فرمانبر است. عبادت هم که گفتیم چیزى جز اظهار ذلت نیست ، و این اظهار ذلت جـز در بـرابر عزیز معنا ندارد، و به جز خدا هم کسى عزیز نیست ، چون هر عزیزى عزتش از اوست .

این آن حجتى است که از کلمه(عزیز) براى یگانگى خدا در(الوهیت) استفاده کنیم . و اما استفاده آن از کلمه(غفار) بیانش ‍ این است که :(عبادت)عبارت از عملى است که عـبـودیـت و تقرب به معبود را مجسم نموده و دورى بنده را از مالک برطرف کند و این همان مـغفرت گناه است ، و چون یگانه کسى که مستقل به رحمت رساندن بر خلق است ، و هر چه رحـمـت مى رساند خزینه هایش ‍تهى نمى گردد خداست ، و او کسى است که بندگان عابد خـود را در آخـرت بـه دار کـرامـت خـود مـى بـرد، پـس یـگـانـه غفار هم که به طمع آمرزش سزاوار عبادت است ، او است .

مـمـکن هم هست دو کلمه(عزیز) و(غفار)اشاره باشد به علت دعوت به توحید، و یا وجـوب ایـمـان بـه آن دعوت ، وجوبى که بر حسب مقام از جمله(و ما من اله الا اللّه الواحد القـهـار) اسـتـفاده مى شود، و معناى این باشد که :من شما را به سوى توحید خدا دعوت مـى کـنـم ، بـه دعـوتم ایمان بیاورید؛ براى اینکه خدا عزیزى است که عزتش آمیخته با ذلت نـیـسـت ، و نـیـز براى اینکه او(غفار) است ، و معبود هم باید همان کسى باشد که غفار است .

قل هو نبؤ ا عظیم انتم عنه معرضون

مرجع ضمیر(هو) همان داستان وحدانیت خداست که جمله(و ما من اله الا اللّه ...) بیانش مى کرد.

بعضى از مفسرین گفته اند:(مرجع آن قرآن کریم است ، مى فرماید: قرآن نبا عظیم است ، کـه مردم از آن اعراض مى کنند). و این وجه با سیاق آیات سابق هم سازگارتر است ، چـون سـیـاق همه آنها با قرآن ارتباط داشت . و نیز با آیه بعدى هم که مى فرماید:(ما کـان لى من علم بالملا الاعلى اذ یختصمون)، سازگارتر است . و معناى آیه مورد بحث و آیه بعدى ، این مى شود که : من از پیش خود هیچ علمى به ملا اعلى و تخاصم آنان نداشتم ، تا آنکه قرآن این نبا عظیم مرا خبردار کرد. بعضى دیگر گفته اند: مرجع(هو) قیامت است . ولى این وجه از همه بعیدتر است .

ما کان لى من علم بالملا الاعلى اذ یختصمون

منظور از(ملا اعلى) جماعتى از ملائکه است ، و گویا مراد از مخاصمه آنان همان مطلبى بـاشـد که آیه(اذ قال ربک للملائکه انى جاعل فى الاءرض خلیفة) - تا آخر آیات - آن را که در اوایل سوره بقره گذشت حکایت مى کند.

و گـویـا مـى خـواهـد بـفـرمـاید: من هیچ اطلاعى از مخاصمه ملائکه نداشتم ، تا آنکه خداى تـعـالى آن را در کـتـابـش بـه مـن وحى کرد، پس من همانا منذرى هستم که تابع وحى خداى تعالى مى باشم .

ان یوحى الى الا انما انا نذیر مبین

این آیه تاءکید جمله(انما انا منذر) است ، و به منزله تعلیلى است براى جمله(ما کان لى من علم بالملا الاعلى) و معنایش این است که :من هرگز علمى نداشتم و نمى توانستم داشـتـه بـاشـم ، چـون علم من از جانب خودم نیست ، بلکه هر چه هست به وسیله وحى است ، و چیزى به من وحى نمى شود، مگر آنچه که مربوط به انذار باشد.

تـــوضـــیــح دربـاره ارتـبـاط آیـه :(اذقال ربک للملئکة انى خالق بشرا من طین) باقبل

اذ قال ربک للملائکه انى خالق بشرا من طین

آنـچـه از سـیـاق بـرمـى آیـد ایـن اسـت کـه:آیـه مـورد بـحـث و مـا بـعـد آن تـتـمـه کـلام رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) که مى فرمود:(انما انا منذر...) نمى باشد. و شاهد بر آن کلمه(ربک پروردگارت) مى باشد، ناگزیر باید گفت : این دو آیه کـلام خـداى تـعالى است که به زمان مخاصمه ملائکه اشاره مى کند. و ظرف(اذ) متعلق به همان چیزى است که ظرف در جمله(اذ یختصمون) متعلق به آن بود، و یا متعلق به مـحذوف است ، و تقدیر آن(اذکر اذ قال ربک للملائکه ...) مى باشد، چون جمله(انى جـاعـل فـى الاءرض خـلیفة) که خطاب خدا به ملائکه است ، و جمله(انى خالق بشرا من طـیـن)کـه آن نـیـز خـطاب خدا به ملائکه است ، دو جمله متقارن هستند که در یک زمان و یک ظرف واقع شده اند.

بـنـابـرایـن بـرگـشـت مـعـنـاى(اذ قـال ربـک ...)، نظیر این مى شود که بگوییم : یاد بـیـاوریـد آن وقـتـى کـه پـروردگـارت چـنین و چنان گفت و آن همان وقتى بود که ملائکه مخاصمه مى کردند.

بـعـضـى از مـفسرین جمله(اذ قال ربک ...) را تفسیر جمله(اذ یختصمون)دانسته ، و بـعد از آنکه منظور از اختصام را تقاول و سؤ ال و جواب گرفته اند، آن را عبارت دانسته انـد از مـجـمـوع کـلام خـدا بـه ایـشـان در جـمـله(انـى جـاعـل فـى الاءرض خـلیـفـة)و کـلام مـلائکـه ، در جـمـله(اتـجـعـل ...) و بـاز کـلام خـدا به آدم و کلام آدم به ملائکه ، و کلام خدا به ایشان ، در جمله(انى خالق بشرا) و کلام ابلیس با خداى تعالى .

و سـپـس گفته بنابراین که منظور از اختصام مخاصمه و گفتگوى ملائکه در بین خودشان بـاشـد، نـه بـیـن ایـشـان و خـداى سـبـحـان ، در ایـن صورت خبر دادن خدا از اینکه(انى جـاعـل فـى الاءرض خـلیـفـة) و نـیـز از ایـنکه(انى خالق بشرا ...)حتما به توسط فـرشـته اى از فرشتگان صورت گرفته است ، و همچنین خطاب خدا به آدم و ابلیس به تـوسـط فـرشـتـه مـزبور بوده است و در نتیجه گفتار ملائکه به پروردگارشان ، که گفتند:(اتجعل فیها من یفسد فیها...)، و سایر گفتارهاى ایشان ، کلامى بوده از ایشان به آن فرشته واسطه ، آن وقت اختصام و مخاصمه در بین خود ملائکه درست مى شود.

و لیـکـن خـوانـنـده عـزیز خودش متوجه هست که هیچ یک از این مقدمات که این مفسر براى اخذ نتیجه اى که منظور داشت ذکر کرد، از سیاق آیات استفاده نمى شود.

وجه تسمیه انسان به(بشر) و بیان مبداء خلقت انسان

(انـى خـالق بـشـرا من طین) - کلمه(بشر) به معناى انسان است . راغب مى گوید:(بـشـره) بـه معناى ظاهر پوست ، و(ادمه) به معناى باطن آن است که به گوشت چسبیده ، چون عموم اهل ادب این طور معنا کرده اند آنگاه مى گوید: و اگر از انسان به کلمه(بشر) تعبیر کرده ، به اعتبار این است که در بین همه جانداران تنها آدمى است که پر و کرک و مو و پشم ظاهر بدنش را نپوشانده ، به خلاف سایر حیوانات که یا پشم بشره آنها را پوشانده و یا کرک .

و سـپـس مـى گـویـد: کـلمـه(بـشـر) هـم در مـفـرد اسـتـعـمـال مـى شـود، و هـم در جـمع ، ولى در دو نفر به صیغه تثنیه درمى آید، مانند آیه(انـؤ مـن لبشرین) و در قرآن کریم هر جا از انسان به بشر تعبیر شده ، منظور همان جثه و هیکل و ظاهر بدن اوست .

و در آیـه شـریـفه مورد بحث مبداء خلقت آدمى گل معرفى شده ، و در سوره روم مبداء خلقتش خـاک و در سـوره حـجر صلصالى از حما مسنون ، و در سوره رحمان صلصالىچون فخار(سـفـال)آمده ، و این اختلاف در تعبیر اشکالى به وجود نمى آورد؛ براى اینکه همان مبداء واحـد احـوال مـخـتـلفـى بـه خـود گـرفـتـه ، و در هـر جـاى از قـرآن کـریمنام یکى از آن احوال را نام برده است .

فاذا سویته و نفخت فیه من روحى فقعوا له ساجدین

(تـسـویـه انـسـان) بـه معناى تعدیل اعضاى اوست ، به اینکه اعضاى بدنى او را با یکدیگر ترکیب و تکمیل کند تا به صورت انسانى تمام عیار درآید، و(دمیدن روح در آن)، عـبـارت اسـت از ایـنـکه او را موجودى زنده قرار دهد، و اگر روح دمیده شده در انسان را بـه خـود خـداى تـعـالى نـسـبـت داده و فـرمـوده:(از روح خودم در آن دمیدم)، به منظور شرافت دادن به آن روح است .

و جـمـله(فـقـعوا) امر و از ماده(وقوع) است ، و این امر نتیجه و فرع تسویه و نفخ روح واقـع شـده ، مـى فرماید: حال که از روح خودم در آن دمیدم ، شما ملائکه بر او سجده کنید.

فسجد الملائکه کلهم اجمعون

دلالت ایـن جـمـله بـر ایـنـکه تمامى فرشتگان براى آدم سجده کردند و احدى از آن تخلف نکرده روشن است .

الا ابلیس استکبر و کان من الکافرین

یـعـنـى ابـلیـس تـکـبر کرد و از سجده براى او دریغ ورزید، و او از سابق بر این کافر بـود. و ایـنـکـه ابـلیـس قـبـل از ایـن صـحنه کافر بوده ، از آیه شریفه(لم اکن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون) هم به خوبى استفاده مى شود.

وجه اینکه فرمود آدم را با دو دستم آفریدم

قال یا ابلیس ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدى استکبرت ام کنت من العالین

ایـنـکه در این آیه خلقت بشر را بدست خود نسبت داده ، و فرموده :(چه مانعت شد از اینکه بـراى چـیـزى سـجـده کنى که من آن را با دستهاى خود آفریدم) به این منظور بوده که بـراى آن شرافتى اثبات نموده ، بفرماید: هر چیز را به خاطر چیز دیگر آفریدم ، ولى آدم را به خاطر خودم . همچنان که جمله(و نفخت فیه من روحى و از روح خود در او دمیدم)نـیـز ایـن اخـتصاص را مى رساند و اگر کلمه(ید) را تثنیه آورد، و فرمود:(یدى دو دستم) با اینکه مى توانست مفرد بیاورد براى این است که به کنایه بفهماند:در خلقت او اهـتـمـام تـام داشتم ؛ چون ما انسانها هم در عملى هر دو دست خود را به کار مى بندیم که نـسـبـت بـه آن اهـتـمـام بیشترى داشته باشیم ، پس جمله(خلقت بیدى) نظیر جمله(مما عملت ایدینا) است .

ولى بعضى از مفسرین گفته اند مراد از کلمه(ید) قدرت است ، و تثنیه آوردن آن تنها تـاءکـیـد را مـى رسـانـد، مانند آیه(ثمّ ارجع البصر کرتین) روایتى هم بر طبق این تفسیر وارد شده .

بـعـضـى دیـگـر گـفـته اند: مراد از دو دست نعمتهاى دنیا و آخرت است ممکن هم هست بگوییم منظور از آن یکى مبدا پیدایش بدن و یکى دیگر مبدا پیدایش روح است ، و یا یکى صورت آدمـى ، و دیـگـر مـعـنـاى اوسـت ، و یـا یـکـى صـفـات جـلال خـدا، و دیـگرى صفات جمال اوست. و لیکن همه اینها معانى هستند که از ناحیه لفظ آیه هیچ دلالتى بر هیچ یک از آنها نیست .

مـــعـــنـــاى جـــمـــله :(اسـتـکـبرت ام کنت من العالین) که استفهام توبیخى از ابلیس دربارهسجده نکردنش براى آدم است

و جمله(اءستکبرت ام کنت من العالین) استفهامى است توبیخى ، معنایش این است که :آیا سجده نکردنت از این بابت است که عارت مى شد، و خود را از این کار بزرگتر مى دانستى ؟ و یـا ایـنـکـه بـه راسـتـى شـاءن تـو اجـل از ایـن عـمـل بـود.و تـو از کـسانى بودى که قدر و منزلتشان بالاتر از آن است که ماءمور به سـجـده بـر آدم شـوند؟ و از همین جا بعضى از مفسرین استفاده کرده اند که:معلوم مى شود خـداى تـعـالى مـخـلوقـاتـى عـالى دارد کـه مـقـامـشـان اجـل از آن اسـت کـه بـراى آدم سـجـده کـنـنـد، بـنـدگانى هستند مستغرق در توجه به سوى پروردگارشان ، و هیچ چیزى را به جز او درک نمى کنند.

بـعضى دیگر گفته اند: مراد از(علو) هم همان استکبار است ، همچنان که در آیه(و ان فرعون لعال فى الاءرض) به همین معنا است و اگر بگویى معنا ندارد که بگوییم آیا تـو استکبار کردى و یا از مستکبرین بودى . مى گوییم : هیچ عیبى ندارد؛ چون اولى راجع به زمان سجده است ، و دومى راجع به ما قبل آن ، و معنایش این است که :(آیا از اینکه امر بـه سـجـده ات کـردیـم دچـار اسـتـکـبـار شـدى ، و یـا آنـکـه از قبل مستکبر بودى ؟).

لیـکـن ایـن وجـه صـحـیـح نـیـست ، چون با مقتضاى مقام نمى سازد، مقتضاى مقام این است که ابـلیس را داراى استکبار معرفى کند، نه اینکه زمان استکبار او را معین کند که قدیمى است و یا تازه .
بـعـضى دیگر گفته اند: مراد از کلمه(عالین) ملائکه آسمان است ؛ چون آن ملائکه که مـاءمـور بـه سـجده براى آدم شدند، ملائکه زمین بودند. این هم صحیح نیست ، براى اینکه آیه عمومیت دارد.

اشـــاره بـــه ایـنـکـه عـیـن خـواسته ابلیس(فانظرنى الى یوم یبعثون) اجابت نشده و او(الى وقت الیوم المعلوم) مهلت داده شده

قال انا خیر منه خلقتنى من نار و خلقته من طین

این پاسخى است که ابلیس از پرسش خدا داده و علت سجده نکردن خود را بیان مى کند، و آن ایـن اسـت کـه : من شرافت ذاتى دارم ؛ چون مرا از آتش خلق کردهاى و آدم مخلوقى است از گل . و در این پاسخ اشاره اى است به اینکه از نظر ابلیس اوامر الهى وقتى لازم الاطاعه است که حق باشد، نه اینکه ذات اءوامر او لازم الاطاعة باشد و چون امرش به سجده کردن حق نبوده ، اطاعتش واجب نیست .

و بـرگـشـت ایـن حـرف بـه ایـن اسـت کـه ابـلیـس اطـلاق مـالکـیـت خـدا و حـکـمـت او را قـبـول نـداشـتـه ، و ایـن هـمـان اصـل و ریـشـه اى اسـت که تمامى گناهان و عصیانها از آن سـرچشمه مى گیرد، چون معصیت وقتى سرمى زند که صاحبش از حکم عبودیت خداى تعالى و مـمـلوکـیـت خـودش بـراى او خـارج شود و از اینکه ترک معصیت بهتر از ارتکاب آن است ، اعراض کند و این همان انکار مالکیت مطلقه خدا، و نیز انکار حکمت او است .

قال فاخرج منها فانک رجیم و ان علیک لعنتى الى یوم الدین

کـلمـه(رجـیـم) از ماده(رجم) به معناى طرد شده است . و کلمه(یوم الدین) به معناى روز جزاست .

در این آیه فرموده :(و ان علیک لعنتى) و در سوره حجر فرموده :(و ان علیک اللعنة) بـعضى از مفسرین در وجه این اختلاف تعبیر گفته اند: اگر لام در(اللعنة)براى عـهـد بـاشـد، دیگر فرقى بین این دو تعبیر نیست ، براى اینکه در اولى فرموده:(بر تـو بـاد لعـنـت مـن) و در دومى فرموده :(بر تو باد همان لعنت) و اما اگر لام در آن براى جنس باشد، باز هم فرقى نخواهد داشت ، براى اینکه در اولى فرموده :(بر تو بـاد لعنت من) و در دومى فرموده :(بر تو باد همه لعنتها)و معلوم است که لعنت غیر خـدا از قبیل ملائکه و مردم معنایش دورى از رحمت خداست ، اگر این لعنت بدون اذن خدا باشد کـه هـیـچ اثـرى نـدارد، و اگـر به اذن خدا باشد نتیجه اش ‍ دورى ابلیس از رحمت خدا مى شود، و این هم همان لعنت خود خدا خواهد بود.

مبداء ارتکاب معاصى ، انکار مالکیت مطلقه خدا و حکمت او است

قال رب فانظرنى الى یوم یبعثون ... الى یوم الوقت المعلوم

از ظـاهـر ایـنـکـه ابـلیـس انتهاى مهلت را روز مبعوث شدن انسانها معین کرد و خداى تعالى انـتـهـاى آن را تـا روز وقـت مـعـلوم مـقـرر داشـت ، بـرمـى آیـد که اجابت خواسته ابلیس با خواسته اش اختلاف دارد، و عین خواسته اش اجابت نشده .

پـس نـاگـزیـر معلوم مى شود آن روز یعنى روز وقت معلوم آخرین روزى است که بشر به تـسـویـلات ابـلیـس نـافـرمـانـى خـدا مـى کـنـد و آن قبل از روز قیامت و بعث است .و ظاهرا مراد از روز، روز معمولى نیست ، بلکه مراد ظرف است ، و در نـتـیـجـه اضافه شدن کلمه(یوم) به کلمه(وقت) اضافه تاءکیدى است ، چون گفتیم که خود(یوم) هم به معناى وقت و ظرف است .

قال فبعزتک لاغوینهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین

حـرف(باء) در(بعزتک) براى سوگند است ابلیس به عزت خدا سوگند یاد مى کند که به طور حتم تمامى ابناى بشر را اغوا مى کند، آنگاه مخلصین را استثنا مى نماید. و(مـخـلصـیـن) عـبـارتـند از کسانى که خداى تعالى آنان را براى خود خالص کرده و دیگر هیچ کس در آنان نصیبى ندارد، در نتیجه ابلیس هم در آنان نصیبى ندارد.

قضاء الهى درباره ابلیس و پیروان او

قال فالحق و الحق اقول لاملان جهنم منک و ممن تبعک منهم اجمعین

ایـن آیـه پـاسـخـى اسـت از خـداى سـبـحـان بـه ابـلیـس کـه مـشـتـمـل اسـت بـر قـضـایـى کـه خـدا عـلیـه ابـلیس و پیروانش رانده که به زودى همه را داخل آتش خواهد کرد.

پس کلمه(فالحق) مبتدائى است که خبرش حذف شده ، و یا خبرى است که مبتدایش حذف شـده اسـت . و کلمه(فاء)که در اول آن است براى ترتیب و قرار دادن جمله ما بعد است بـعـد از جـمـله مـا قـبـل. و مـراد از(حـق)چـیـزى اسـت کـه مـقـابـل بـاطـل اسـت ، به شهادت اینکه دوباره این کلمه را اعاده مى کند، و با الف و لام هم اعـاده مـى کـنـد، و چـون بـه طـور قـطـع مـىدانـیـم مـنـظـور از حـق دومـى چـیـزى اسـت کـه مـقـابـل باطل است ؛ پس مراد از اولى هم همان خواهد بود. و تقدیر آیه چنین است :(فالحق اقسم به لاملئن جهنم منک ...)، این در صورتى است که خبر حق را محذوف بدانیم ، و اگر خود آن را خبر و مبتدایش را محذوف بدانیم ، تقدیرش چنین مى شود:(فقولى حق ...).

و جمله(و الحق اقول) جمله اى است معترضه که در وسط کلام اضافه شده تا بفهماند کـه این قضاء حتمى است و نیز پندار ابلیس ‍ را رد کند که پنداشته بود(انا خیر منه من از او بهترم) چون از این گفتار برمى آید که او امر خدا را که فرموده بود(براى آدم سـجـده کـن)غـیـر حـق مـى دانـسته. و از این که در این جمله معترضه(حق) را مقدم بر اقـول آورده و نیز کلمه حق را با الف و لام آورده ، حصر فهمیده مى شود، و معنایش این است که : من به غیر حق چیزى نمى گویم .

و جـمـله(لامـلئن جـهـنم منک و ممن تبعک منهم اجمعین)متن آن قضایى است که خدا به آن حکم کـرده و گـویـا مـراد از کـلمـه(مـنـک)جـنـس شـیـطـانـهـا بـاشـد، و در نـتـیـجـه هـم شامل ابلیس مى شود، و هم ذریه و قبیله او و کلمه(منهم) به(من تبعک) مربوط است و معنایش این است که : از ذریه آدم هر کس از تو پیروى کند او نیز جهنمى است .

و ما در سابق در نظایر این آیه از قبیل سوره حجر و در همین قصه از سوره بقره و اعراف و اسراء بحث مفصلى راجع به این قصه نمودیم بدانجا مراجعه شود.

قل ما اءسئلکم علیه من اجر و ما انا من المتکلفین

در ایـن آیـه بـه مـطـلبـى کـه در اول سـوره و نـیـز در خـلال آیـات سـوره گـذشـت رجـوع شـده ، و آن ایـن بود که قرآن کریم ذکر است و پیامبر اسـلام بـه جـز انـذار هیچ منصب دیگرى ندارد. و نیز رد آن تهمتى است که در این کلام خود زدند:(امشوا و اصبروا على آلهتکم ان هذا لشى ء یراد).
پـس در جـمـله(مـا اءسـئلکـم عـلیـه مـن اجـر) اجـر دنـیـوى از مـال و ریـاسـت و جـاه را از خـود نـفى مى کند. و در جمله(و ما انا من المتکلفین) خود را از تصنع و خودآرایى به چیزى که آن را ندارد برى ء مى سازد.

قرآن ذکرى است جهانى و اخبار آن اختصاص به زمان معین ندارد

ان هو الا ذکر للعالمین

یـعـنـى قـرآن ذکرى است جهانى و براى همه جهانیان و براى جماعتهاى مختلف ، و نژادها و امـتـهاى گوناگون و خلاصه ذکرى است که اختصاص به قومى خاص ندارد، تا کسى در بـرابـر تـلاوتـش از آن قـوم مـزدى طـلب کـند و یا در برابر تعلیمش پاداشى بخواهد، بلکه این ذکر براى همه عالم است .

و لتعلمن نباءه بعد حین

یعنى به زودى و پس از گذشت زمان ، خبر پیشگوییهاى قرآن از وعد و وعیدش و غلبه اش بر همه ادیان و امثال آن به گوشتان مى رسد.

بـعضى از مفسرین گفته اند: منظور از(بعد حین) روز قیامت است . بعضى دیگر گفته انـد:روز مـرگ هـر کـسـى است. و بعضى دیگر آن را روز جنگ بدر دانسته اند. بعید نیست کـسى بگوید:خبرهاى قرآن مختلف است ، و اختصاص به یک روز معین ندارد، تا آن روز را مـراد بـدانـد، بـلکـه مـراد از(بـعد حین) مطلق است ، پس براى یک یک از اقسام خبرهاى قرآن حینى و زمانى است .

بحث روایتى

(روایـــاتــى دربـاره مـخـاصـمـه ملا اعلى ، استکبار ابلیس و اباء او از سجده بر آدم ، واوصاف متکلفین)

قـمـى در تـفـسـیـرش بـه سـند خود از اسماعیل جعفى ، از امام باقر(علیه السلام)حدیثى دربـاره مـعـراج از رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم) نقل کرده که در آن آمده : خداى تعالى فرمود: اى محمد! گفتم لبیک پروردگار من . فرمود: هـیـچ میدانى ملاء اعلى در چه چیز مخاصمه مى کردند؟ عرضه داشتم :منزهى تو اى خدا، من هـیـچ چـیـز زائد بـر آنـچـه تـو یـادم دادهـاى نـمـى دانـم. آنـگـاه رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: پس خداى سبحان دست خود را - یعنى دسـت قـدرت خـود را - بـین دو سینه ام نهاد. و من برودت و خنکى آن را در بین دو شانه ام احساس کردم . آنگاه فرمود:از آن به بعد هر چه از گذشته و آینده از من پرسید، جوابش را دانـا بـودم ، پـس مـجـددا از مـن پـرسـیـد:اى محمد ملاء اعلى در چه چیز مخاصمه کردند؟ عـرضـه داشـتـم: در سه چیز: اول در آنچه که کفاره گناهان مى شود، دوم در آنچه درجات آدمى را بالا مى برد، سوم در آنچه حسنات شمرده مى شود... .

و در مـجـمـع البـیان آمده که ابن عباس از رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) روایت کرده که فرمود پروردگارم به من فرمود:هیچ مى دانى که ملاء اعلى در چه چیز مخاصمه کـردنـد؟ عـرضـه داشـتم: نه ، فرمود: مخاصمه آنها در کفارات و درجات بود. اما کفارات سه چیز است :یکى وضوى کامل گرفتن در شبهاى سرد، دوم قدمها را یکى پس از دیگرى بـرداشـتـن بـه سـوى جـمـاعتها، سوم انتظار رسیدن وقت نماز بعدى بعد از هر نماز. و اما درجات ، آن نیز سه چیز است : اول به صداى بلند و واضح سلام کردن ، دوم اطعام طعام ، و سوم نماز خواندن در تاریکى شب که همه در خوابند.

مـؤ لف : ایـن روایـت را صـدوق هـم در خـصـال از رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم) نـقل کرده ولى آنچه در اینجا تفسیر کفارات قرار گرفته در روایت او تفسیر درجات واقع شده و به عکس آنچه در اینجا تفسیر درجات قرار گرفته در آن روایت تفسیر کفارات واقع شده .
و در الدر المـنـثـور هـم حـدیـث مـجـمـع البیان را به طرق بسیارى از عده اى از صحابه از رسـول خـدا(صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سلّم) روایت کرده که البته در مضامین آنها اختلاف مختصرى هست .
بهر حال سیاق آیه با مضمون هیچ یک از این روایات تطبیق نمى کند، و هیچ دلیلى نداریم کـه دلالت کـنـد بر اینکه این روایات تفسیر آیه هستند و ممکن است مخاصمه مزبور در این روایات غیر از مخاصمه اى باشد که آیه شریفه از آن خبر مى دهد.

و در نـهـج البـلاغـه آمـده کـه امـام امـیـر المؤ منین فرمود:حمد آن خدایى را سزد که عزت و کـبریاء جامه اوست ، و آن دو را به شخص خود اختصاص داد، و نه به مخلوقاتش و نیز آن دو را قـرقـگـاه خـویش کرد و بر غیر از خودش حرام کرد. و آن دو را از بین سایر اوصاف بـراى جلال خود انتخاب نمود و لعنت را براى هر کسى که بخواهد خود را در آن دو شریک خدا کند قرار داد.

آنـگـاه بـا هـمـیـن عـزت و کـبریاى خود ملائکه مقرب خود را بیازمود تا مشخص کند کدام یک مـتواضع و کدام یک مستکبرند؟ لذا با اینکه او عالم بسویداى دلها ونهانهاى غیبهاست ، مع ذلک فـرمـود:مـن بـشـرى از گـل خـواهـم آفـریـد پـس هـمـیـن کـه خـلقـتـش را بـه کـمـال و تمام رساندم و از روح خود در او دمیدم ، همه برایش به سجده بیفتید، پس ملائکه همه و همه به سجده افتادند، مگر ابلیس که غیرتش ‍ مانع شد و به خلقت خود که از آتش بود بر او افتخار نمود، و به اصل و ریشه اش بر او تعصب کرد.

حـال بـبـینید که خداى متعال این دشمن خود را که پیشواى متعصبین و سلف مستکبرین است ، و هـمـیـن ابـلیـس را که اساس عصبیت را پى ریزى کرد، و با خدا در رداىجبروتیش هماوردى نـمـود، و در لبـاس تـعـززش هـمـاهـنـگـى کـرده ، زى تـذلل و جـامـه عبودیت را کنار گذاشت ، چگونه به جرم تکبرش خوار و کوچک کرد، و به جـرم بـلنـد پـروازى اش بـى مـقـدار سـاخـت ، او را در دنـیـا طـرد کـرد و در آخـرت هم آتش افروخته نصیبش ساخت... .

و در کـتـاب عـیـون بـه سـنـد خـود از مـحمد بن عبیده روایت آورده که گفت : از حضرت رضا(عـلیـه السـلام) معناى آیه(ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدى) را که خطاب به ابلیس است پرسیدم . فرمود: منظور از کلمه یدى قدرت و قوت است .
مـؤ لف : نـظـیر این روایت را صدوق در کتاب توحید به سند خود از محمد بن مسلم ، از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده .
و در ایـن قـصـه روایـات دیـگـرى نـیـز هـسـت کـه مـا آنـهـا را در ذیل این قصه در سوره بقره و اعراف و حجر و اسراء آورده ایم ، بدانجا مراجعه شود.

و از کـتـاب جـوامـع الجـامـع از رسـول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) روایت شده ، که فـرمـود:بـراى مـتـکـلف(کـسـى کـه چـیـزى را بـراى خـود قـائل اسـت که اهل آن نیست)، سه علامت است : اول آنکه با مافوق خود درمى افتد، دوم اینکه به کارهایى اقدام مى کند و آرزوهایى در سر مى پروراند که هرگز به آنها نمى رسد، و سوم اینکه چیزهایى مى گوید که علمى بدان ندارد.

مـؤ لف :نـظـیـر ایـن روایـت را مـرحـوم صـدوق در کـتـاب خـصـال از امـام صـادق(عـلیـه السـلام)از لقـمـان نـقـل کـرده کـه در ضـمـن وصـیـتـهـایـش بـه فـرزنـدش فـرمـوده اسـت.و نـیـز از طـرق اهـل سـنـت نـظـیـر آن نـقـل شـده. و در بعضى از این روایات به جاى(ینازع من فوقه با مافوق خود درمى افتد) عبارت(ینازل من فوقه با مافوق خود هماوردى مى کند) آمده .