background
تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ ۗ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعَالَمِينَ
اينها آيات خداست كه آن را به حق بر تو مى‌خوانيم؛ و خداوند هيچ ستمى بر جهانيان نمى‌خواهد.
آیه 108 سوره آلِ عِمْرَان

بیان آیات

این آیات را مى توان تتمه دو آیه قبل دانست که به مؤ منین خطاب مى کرد، از اهل کتاب و فتنه انگیزیهاى آنان برحذر باشند، و نیز مى فرمود: شما پیامبرى دارید که اعتصام به حق را برایتان ممکن مى سازد، پس زنهار گمراه مشوید، و در حفره مهالک ساقط نگردید، این آیات علاوه بر اینکه گفتیم به آیات قبل ارتباط دارد، جنبه(الکلام یجر الکلام) را هم دارد، بدون اینکه سیاق سابق را، یعنى تعرض به حال اهل کتاب را تغییر دهد، بکله هنوز آن سیاق را محفوظ نگه داشته ، به دلیل اینکه بعد از نه آیه دوباره سخن از اهل کتاب را پیش مى کشد و مى فرماید:(لن یضروکم الا اذى ...).

یا ایها الذین آمنوا اتقوا اللّه حق تقاته

در بیانات سابق این معنا گذشت که تقوا - که خود نوعى احتراز است - وقتى تقواى از خداى سبحان مى شود که احتراز و اجتناب از عذاب او باشد، همچنانکه در جاى دیگر فرموده :(فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة).

و چنین تقوائى وقتى محقق مى شود که بر طبق خواسته و رضاى او رفتار شود.

پس تقوا عبارت شد از امتثال او امر خداى تعالى ، و اجتناب از آنچه که از ارتکاب آن نهى فرموده ، و شکر در برابر نعمتهایش و صبر در هنگام ابتلاء به بلایش که برگشت این دوتاى اخیر به یکى است ، و آن همان شکرگزارى است . چون(شکر) عبارت است از اینکه انسان هر چیزى را در جاى خود قرار دهد، و صبر در هنگام برخورد با بلاى خدائى یکى از مصادیق این معنا است . پس صبر هم شکر است .

و سخن کوتاه اینکه ، تقواى خداى سبحان عبارت شد از اینکه ، خداى تعالى اطاعت بشود و معصیت نشود. و بنده او در همه احوال براى او خاضع گردد. چه اینکه او نعمتش بدهد و چه اینکه ندهد(و یا از دستش بگیرد).

(حق التقوى) غرض و مقصد نهایى است و دستور(فاتقوا اللّه ما استطعم) راهرسیدن به آن هدف را نشان مى دهد

این معناى کلمه(تقوا) بود. ولى اگر این کلمه با قید(حق تقوا) اعتبار شود با در نظر گرفتن اینکه حق التقوى ، آن تقوائى است که مشوب با باطل و فاسدى از سنخ خودش نباشد. قهرا حق التقوى عبارت خواهد شد از عبودیت خالص ، عبودیتى که مخلوط با انانیت و غفلت نباشد. ساده تر بگویم : عبارت خواهد شد از پرستش خداى تعالى فقط بدون اینکه مخلوط باشد با پرستش هواى خویش ، و یا غفلت از مقام ربوبى . و چنین پرستشى عبارت است از اطاعت بدون معصیت و شکر بدون کفران ، و یا دائمى بدون فراموشى ، و این حالت ، همان اسلام حقیقى است البته درجه عالى از اسلام . و بنابراین ، برگشت معناى جمله :(و لا تموتن الا و انتم مسلمون) همانند این است که فرموده باشد: این حالت را یعنى حق التقوى را همچنان حفظ کنید تا مرگتان فرا رسد.

و این معنا غیر از آن معنائى است که از آیه :(فاتقوا اللّه ما استطعتم) استفاده مى شود. براى اینکه این آیه به این معنا است که فرموده باشد: تقوا را در هیچیک از مقدرات خود رها نکنید. چیزى که هست این استطاعت و قدرت بر حسب اختلاف قواى اشخاص و فهم و همت آن مختلف مى شود.

پس آیه :(فاتقوا اللّه ما استطعتم) مى تواند شامل حال همه مراتب تقوا بشود. و هرکس مى تواند در خور قدرت و فهم خود این دستور را امتثال بکند.

و اما در آیه مورد بحث به آن معنائى که ما برایش کردیم ، حق التقوى چیزى نیست که همه افراد بتوانند آن را به دست آورند، زیرا حق التقوى بطورى که ملاحظه کردید، ریشه در باطن و ضمیر انسان دارد. و در این مسیر باطنى ، مواقف و معاهدى بس دشوار و خطرهائى ناپیدا هست ، که جز افراد دانشمند، پى به آن مواقف نمى برد. تا چه رسد به اینکه تقوا را در آن مراحل حفظ کند، و نیز در این مسیر باطنى دقائق و لطائفى است که جز مخلصون کسى متوجه آن نمى گردد. چه بسیار مرحله از مراحل تقوا هست که فهم عامى مردم آن را مقدور نفس انسانى نمى داند، و انسان را مستطیع و تواناى داشتن چنان مرحله ندانسته حکم قطعى مى کند به اینکه این مقدار از تقوا براى بشر مقدور نیست ، ولى کسانى که اهل حق التقوایند، این مرحله را نه تنها مقدور مى دانند، بلکه پشت سر انداخته به مراحلى دشوارتر رسیده اند.

بنابراین آیه :(فاتقوا اللّه ما استطعتم) کلامى است که همه فهم هاى مختلف هر یک آن را به معنائى درک مى کند و صاحب هر مرحله از فهم و درک آن را با تقوائى که براى خود مقدور مى داند، تطبیق مى نماید. و ضمنا این کلام وسیله اى مى شود که شنونده از کلامى دیگر یعنى از آیه :(اتقوا اللّه حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون ...) بفهمد که منظور از آن این است که انسانها خود را در صراط به دست آوردن حق التقوى قرار بدهند و رسیدن به این مقام و استقرار در آن را هدف همت خویش سازند.

پس آیه سوره تغابن ، وسیله اى است براى اینکه خطاب در آیه مورد بحث عمومى شود. نظیر مساءله اهتداء به صراط مستقیم ، که در عین اینکه مقام بس بلندى است که به جز افرادى انگشت شمار به آن نمى رسند، مع ذلک خداى تعالى عموم بشر را به رساندن خویش به آن مقام دعوت فرموده است .

در نتیجه ، از دو آیه فوق یعنى آیه :(اتقوا اللّه حق تقاته ...) و آیه : فاتقوا اللّه ما استطعتم ...) چنین استفاده مى شود که نخست خداى تعالى همه مردم را دعوت به حق التقوى نموده و سپس دستور داده که در این مسیر قرار بگیرند. و براى رسیدن به این مقصد تلاش ‍ کنند، و هرکس هر قدر توانائى دارد صرف بکند.

نتیجه این دو دعوت این مى شود که همه مردم در صراط تقوا قرار بگیرند. الا اینکه هرکس به یک مرحله آن برسد، و طبق فهم و همت خود و توفیقاتى که خداى تعالى به او افاضه مى کند، یک درجه آن را کسب کند، تا ببینى فهم هرکس و همتش و تاءیید و تسدید خدا درباره او چقدر باشد. پس این است آنچه که با تدبر در معناى دو آیه ، از آن دو استفاده مى شود.

پس معلوم شد که این دو آیه اختلافى در مضمون ندارند. و در عین حال آیه اولى یعنى آیه :(اتقوا اللّه حق تقاته) نمى خواهد عین آن مطلبى را خاطر نشان سازد که آیه دومى در مقام افاده آنست . آیه اولى دعوت به اصل مقصد دارد. و آیه دومى کیفیت پیمودن راه این مقصد را بیان مى کند.

ولا تموتن الا و انتم مسلمون

مساءله موت یکى از امور تکوینى است که از حیطه اختیار ما بیرون است و به همین جهت اگر امر و نهى به آن تعلق گیرد، مثلا به ما دستور بدهند که اینطور بمیرید، و یا آنطور نمیرید. قطعا امر و نهى تکلیفى نخواهد بود، بلکه امر و نهى تکوینى است ، مانند امر به مردن در آیه :(فقال لهم اللّه موتوا...) و امر به زنده شدن در آیه :(ان یقول له کن فیکون ...).

لیکن گاهى مى شود که یک امر غیر اختیارى را به امرى اختیارى اضافه و ترکیب مى کنند و آنگاه این ترکیب یافته را امرى اختیارى قرار داده ، نسبت اختیار به آن مى دهند، تا بشود مورد امر و نهى اعتباریش قرار دهند، و مثلا بفرمایند: فلا تکونن من الممترین و یا:(و لا تکن مع الکافرین) و یا:(کونوا مع الصادقین) و امثال اینها، با اینکه ممترى و دو دل نبودن ، و همچنین با کافران نبودن ، و با صادقان بودن ، امرى صد در صد اختیارى نیست ، چون اصل بودن و نبودن ، لازمه تکوینى انسان است و در تحت اختیار خود آدمى نیست . ولى همین امر غیر اختیارى را وقتى مربوط و وابسته به امرى اختیارى از قبیل دو دلى و کفر و ملازمت صدق کنند، آن وقت امرى اختیارى مى شود. و امر و نهى مولوى به آن تعلق مى گیرد.

و کوتاه سخن اینکه : نهى از مردن بدون اسلام بخاطر این صحیح شده که امرى اختیارى شده ، و برگشت نهائیش به کنایه است از اینکه همواره و در همه حالات ملتزم به اسلام باش تا قهرا هر وقت مرگت رسید. در یکى از حالات اسلامت باشد. و در حال اسلام مرده باشى .

و اعتصموا بحبل اللّه جمیعا و لا تفرقوا

خداى تعالى در آیات قبل یعنى آیه :(و کیف تکفرون و انتم تتلى علیکم آیات اللّه و فیکم رسوله و من یعتصم باللّه ...) فرموده بود که تمسک به آیات خدا و رسول او(و یا تمسک به کتاب و سنت) تمسک به خدا است و شخص متمسک و معتصم در امان است ، و هدایتش ضمانت شده است . کسى که دست به دامن رسول شود، دست به دامن کتاب شده است چون همین کتاب است که در آن آمده :(و ما آتیکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا...).

مراد از اعتصام همگانى به(حبل اللّه) در(واعتصموابحبل اللّه جمیعا...)

اینک در این آیه ، اعتصام مذکور و سفارش شده در آن آیه را، مبدل کرد به اعتصام بحبل اللّه . در نتیجه فهماند که اعتصام به خدا و رسولى که گفتیم ، اعتصام بحبل اللّه است . یعنى آن رابط و واسطه اى که بین عبد و رب را به هم وصل مى کند، و آسمان را به زمین مرتبط مى سازد. چون گفتیم که اعتصام به خدا و رسول ، اعتصام به کتاب خدا است که عبارت است از وحیى که از آسمان به زمین مى رسد. و اگر خواست ى ، مى توانى اینطور بگوئى : حبل اللّه همان قرآن و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است . چون قبلا هم توجه فرمودى که برگشت همه اینها به یک چیز است .

و قرآن کریم ، هر چند که جز به حق تقوا و اسلام ثابت دعوت نمى کند، لیکن غرض این آیه غیر از آن غرضى است که آیه قبلى یعنى :(اتقوا اللّه حق تقاته ...) داشت ، آن آیه متعرض حکم تک تک افراد بود که مراقب باشند حق تقوا را به دست آورده ، جز با اسلام نمى رند. ولى این آیه متعرض حکم جماعت مجتمع است . دلیلش این است که مى فرماید:(جمیعا) و نیز مى فرماید:(و لا تفرقوا).

پس این دو آیه همانطور که فرد را بر تمسک به کتاب وسنت سفارش مى کنند به مجتمع اسلامى نیز دستور مى دهند که به کتاب و سنت معتصم شوند.

و اذکروا نعمت اللّه علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا

جمله(اذ کنتم) بیان است براى کلمه(نعمته) و جمله بعدى که مى فرماید:(و کنتم على شفا حفرة من النار فانقذکم منها) عطف است به همین جمله .

داءب و رسم قرآن بر ذکر علل و اسباب تعلیماتش مى باشد و از اطاعت و تقلیدکورکورانه و بدون دلیل نهى مى کند

و اینکه خداى تعالى امر مى کند به یادآورى این نعمت ، اساسش رسم و عادتى است که قرآن کریم دارد و آن این است که تعلیمات خود را با ذکر علل و اسباب بیان نموده و از این راه ، خلق را به سوى خیر و هدایت دعوت مى کند،

بدون اینکه مردم را وادار به تقلید کورکورانه بسازد، و حاشا از تعلیم الهى که بشر را به سوى سعادتش یعنى به سوى علم نافع و عمل صالح هدایت نموده ، حیرت ، تقلید و ظلمت جهل را هم تجویز نماید ولى لازم است که مساءله بر اهل علم و تدبر مشتبه نشود(و بدانند که ممنوعیت تقلید در تشخیص راه سعادت ، منافاتى با تسلیم شدن براى خدا ندارد. به این معنا که مورد هر یک غیر مورد دیگرى است ، آنجا که تقلید ممنوع است ، مسائل مربوط به اصول و معارف اصولى دین است . و آنجا که جاى تسلیم است ، مسائل فروع و احکام عملى است .<span class="px-1 py-0.5 rounded">(مترجم))

پس خداى تعالى در عین اینکه حقیقت سعادت بشر را به او تعلیم مى دهد، علت آن را هم بیان مى کند تا کورکورانه نپذیرفته باشد، بلکه بفهمد که حقایق دینى ، همه به هم ارتباط دارد. و همه از ناحیه منبع توحید افاضه شده است . در عین حال تسلیم شدن در برابر خداى تعالى را هم واجب مى داند، چون رب العالمین است ، و اعتصام به حبل او اعتصام بحبل رب العالمین است . همچنانکه در آخر آیات مى فرماید:(تلک آیات اللّه نتلوها علیک بالحق ... و الى اللّه ترجع الامور).

چکیده سخن

و سخن کوتاه اینکه ، خداى تعالى بندگان را امر فرموده که هیچ سخنى را نپذیرند و هیچ امرى را اطاعت نکنند، مگر بعد از آنکه وجه آن سخن و فلسفه آن اطاعت را فهمیده باشند و آنگاه از این دستور کلى ، دو مورد را استثناء نموده ، دستور داده که نسبت به خود او تسلیم مطلق باشند و همین دستور خود را هم توجیه مى فرماید به اینکه خداى تعالى تنها کسى است که مالک على الاطلاق ایشان است . پس ایشان حق ندارند بخواهند، مگر چیزى را که او خواسته باشد، تنها باید کارى را بکنند که خدا از ایشان خواسته ، و خلاصه به تصرفات خدا در ایشان تن در دهند.

مورد دوم اینکه ، به ایشان امر فرموده که آنچه را رسول او ابلاغ مى کند، بطور مطلق اطاعت کنند و همین دستور را نیز اینطور توجیه مى فرماید، که چون رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) از پیش خود چیزى نمى گوید، و دستورى نمى دهد، آنچه مى گوید ابلاغ دستورات خداست پس در حقیقت این دو مورد هم استثنا نشده ، چون خود این دو دستور و یا به عبارت دیگر آن دو اطاعت بى چون و چرا را هم توجیه کرده و برایش دلیل آورد.

آنگاه با بندگان خود درباره حقایق معارف سخن مى گوید، و طرق سعادت را شرح مى دهد. و باز همین را به وجهى عام توجیه مى فرماید، تا بندگانش به روابط معارف و طرق سعادت راه مى یابد،

و از این راه ، هم اصل توحید را محقق سازند و هم به این ادب الهى مودب شده ، بر طریقه تفکر صحیح مسلط شوند، و راه درست حرف زدن را بشناسند و در نتیجه به وسیله علم زنده شده ، از قید و بند تقلید رها و آزاد شوند، و نتیجه این آزادى و آزاد اندیشى این است که اگر وجه و فلسفه هر یک از معارف ثابته دینى و یا ملحقات و متعلقات آن را بفهمند، آن را اخذ مى کنند و اما اگر نفهمند فورى و عجولانه آن را رد ننموده به امید فهمیدن فلسفه اش به بحث و تدبر مى پردازند و وقتى برایشان ثابت شد بدون رد و اعتراض آن را مى پذیرند.

و این معنا غیر از آن است که کسى بگوید: اساس دین بر این است که انسان هیچ مطلب بى دلیلى را از احدى حتى از خدا و رسولش ‍ قبول نکند، براى اینکه این گفتار، سفیهانه ترین نظر، و بدترین گفتار است و برگشتش به این است که خداى تعالى از بندگانش خواسته باشد که بعد از آنکه داراى دلیل شدند، باز دلیل بخواهند، و در جستجوى آن باشند، چون ربوبیت و ملک خداى تعالى اصل و مهم ترین دلیل است ، بر اینکه خلق باید تسلیم او باشند، و حکم او را در خود نافذ دارند، همچنانکه رسالت رسول دلیل قاطع است بر اینکه آنچه آن جناب مى گوید، از پیش خداى تعالى مى گوید.(دقت فرمائید)

و یا برگشتش به این است که ربوبیت خداى تعالى را در آنچه بخاطر ربوبیتش تصرف مى کند لغو بداند. و این هم چیزى جز تناقض ‍ نیست .

و حاصل کلام این است که : مسلک و مرام اسلامى و طریق نبوى جز به علم و اجتناب از تقلید دعوت نمى کند، و اینهائى که پیروى از کتاب و سنت را تقلید دانسته ، از آن انتقاد مى کنند، خود مقلدند، و همین گفته خود را بدون دلیل از دیگران پذیرفته اند.

وجه اینکه خداوند اعتصام به حبل اللّه و عدم تفرق را نعمت خوانده است و شاید وجه اینکه اعتصام بحبل اللّه و متفرق نشدن را نعمت خدا خوانده ، و فرمود:(اذکروا نعمه اللّه علیکم) اشاره به همین معنائى باشد که ما خاطرنشان ساختیم یعنى خواسته باشد بفرماید، اگر شما را به اعتصام و عدم تفرقه مى خوانیم بى دلیل نیست . دلیل بر اینکه شما را بدان دعوت کرده ایم ، همین است که خود به چشم خود ثمرات اتحاد و اجتماع و تلخى عداوت و حلاوت محبت و الفت و برادرى را چشیدید و در اثر تفرقه در لبه پرتگاه آتش رفتید و در اثر اتحاد و الفت از آتش نجات یافتید، و اگر ما این دلیل را به رخ شما مى کشیم ، نه از این باب است که بر خود واجب مى دانیم هر چه مى گوئیم ، دلیلش را هم ذکر بکنیم و اگر ذکر نکنیم دلیل بر این است که گفتارمان حق نبوده ، نه ، گفتار ما همیشه حق است ، چه دلیلش را هم ذکر بکنیم و چه نکنیم بلکه از این باب است که بدانید این تمسک به حبل اللّه و اتحاد شما نعمتى است از ناحیه ما و در نتیجه متوجه شوید که تمامى دستوراتى که ما به شما مى دهیم ، همه اش مثل این دستور به نفع شما است و سعادت و راحت و رستگارى شما را تامین مى کند.

خداى تعالى در آیه شریفه ، دو دلیل بر لزوم اعتصام به حبل اللّه و عدم تفرقه آورده یکى در جمله :(اذ کنتم اعداء...) و دوم در جمله :(و کنتم على شفا حفره من النار...) دلیل اول مبتنى است بر اصل تجربه ، و اینکه خود شما در سابق با یکدیگر دشمن بودید، و تلخى هاى دشمنى را چشیدید، و خدا شما را از آن نجات داد، و دلیل دوم مبتنى است بر بیانى عقلى که بزودى خواهد آمد.

و اگر در جمله : فاصبحتم بنعمته اخوانا...) دوباره کلمه(نعمت) را ذکر کرد، براى این بود که به امتنانى اشاره کرده باشد که جمله :(اذکروا نعمه اللّه علیکم ...) بر آن دلالت داشت و مراد از نعمت همان الفتى است که نام برد پس مراد به اخوتى هم که این نعمت آن را محقق ساخته نیز همان تالف قلوب است . پس اخوت در اینجا حقیقتى ادعائى است نه واقعى ، چون برادرى واقعى عبارت است از شرکت دو نفر یا بیشتر در پدر و مادر واحد.(و یا پدر و احد یا مادر واحد).

و نیز ممکن است اشاره باشد به اخوتى که در آیه :(انما المومنون اخوة) که حقیقتى است اعتبارى ، زیرا در این آیه ، خداى تعالى برادرى را در میان مؤ منین تشریع کرده و آثار و حقوق مهمى بر آن مترتب کرده است .

و کنتم على شفا حفرة من النار فانقذکم منها...

شفاى(حفره)، به معناى لبه آن است ، البته لبه اى که هرکس قدم بر آن بگذارد، مشرف بر سقوط در آن شود. و مراد از کلمه(من النار) یا آتش آخرت است و یا آتش جنگ . اگر منظور آتش آخرت باشد، در این صورت منظور از شفاى حفره آن این خواهد بود که شما کافر بودید، و بین شما و افتادن در آتش دوزخ ، بیش از یک قدم فاصله نبود و آن یک قدم همان مردن شما بود که از سیاهى چشم آدمى به سفیدى آن به آدمى نزدیک تر است و خداى تعالى شما را با ایمان آوردنتان نجات داد.

و اگر مراد از آن(آتش) جنگ باشد، منظور این خواهد بود که حال آنان را در مجتمع فاسدشان بیان نموده ، بفرماید شما قبل از ایمان آوردنتان در لبه آتش جنگهائى قرار داشتید که هر لحظه ممکن بود برپا گردد.

و این تعبیر یعنى آتش خواندن جنگ ، استعمالى شایع دارد. البته استعمالى مجازى و بطور استعاره .

بطور استعاره . پس در این صورت ، مقصود این است که بفرماید: مجتمعى که با اجتماع دلهائى مختلف و هدفهائى گوناگون و هوا و هوسهاى مختلف تشکیل شود. با در نظر گرفتن اینکه راهنماى چنین مجتمعى واحد نیست ، تا به هدفى واحد سوقش دهد، بلکه راهنماها بخاطر اختلاف امیال شخصى و تحکمات بیهوده فردى متعدد است . و به سوى هدفهاى مختلف دعوت مى کند و شدیدترین خلاف و اختلاف را پدید مى آورد. خلاف و اختلاف کارشان را به تنازع مى کشاند، و دائما به قتال و نزال و فناء و زوال تهدیدشان مى کند. و این همان آتشى است که در حفره جهالت مى افتد، و همه چیز را مى سوزاند. و کسى که در آن حفره بیفتد، مخلص و راه نجاتى ندارد.

معلوم مى شود قبل از نزول این آیه ، طایفه اى از مسلمانان بعد از کفرشان ایمان آورده بودند، طایفه اى خاص بوده اند که در خطاب این آیات ، از سایر طوائف نزدیکتر بوده اند چون در طول زندگى قبل از اسلامشان لحظه اى فارغ از دلواپسى نبودند، دلواپسى از جنگها و مقاتلاتى که هر آن تهدیدشان مى کرده . نه امنیتى داشته اند و نه راحتى و فراغت و اصلا به حقیقت امنیت عمومى(امنیتى که تمام جامعه و جمیع جهاتش را فرا گیرد، آبرو و مال و عرض و جان و سایر زندگى عمومى را تامین کند) پى نبرده و طعم آن را نچشیده بودند.

و بعد از آنکه دسته جمعى به حبل خدا متمسک شدند و آثار سعادت زندگى برایشان نمودار شده ، چیزى از حلاوت نعمتهاى الهى را چشیدند، آن وقت فهمیدند که تذکرات الهى راست بوده ، و خداى تعالى چه نعمت و چه سعادت لذیذى به ایشان ارزانى داشته است .

پس خطاب در این آیات ، در نفوس چنین مردمى جاى گیرتر و مؤ ثرتر از نفوس اقوام دیگر است .

و به همین جهت مبناى کلام و اساس دعوت بر مشاهده و دریافت قرار گرفته ، نه صرف فرض و تئورى . چون هیچوقت بیان اثر عیان و تجربه را کاربرد فرض و تئورى ندارد. و به همین جهت بود که تحذیر آینده یعنى در آیه :(و لا تکونوا کالذین تفرقوا و اختلفوا...) به حال پیشینیان اشاره کرد. چون مال حال آنان را همه دیده بودند، تجربه اى بود براى مؤ منین . پس این مؤ منین باید از سرانجام کار آنان عبرت گیرند و راهى را که آنها رفتند نروند تا به سرنوشت آنان مبتلا نگردند.

آنگاه آنان را به خصوصیتى که در این بیان هست ، تنبه داده ، مى فرماید:(کذلک یبین اللّه لکم آیاته لعلکم تهتدون).

و لتکن منکم امه یدعون الى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر...

تجربه قطعى دلالت مى کند بر اینکه معلوماتى که انسان در زندگیش براى خود تهیه مى کند و معلوم است که از میان معلومات ذخیره نمى کند مگر آنچه را که برایش سودمند باشد، از هر طریقى که باشد و به هر نحوى که ذخیره کرده باشد، وقتى متوجه آن معلومات نباشد و با عمل به آن معلومات و تمرین عملى دائمى به یاد آنها نباشد، به تدریج از یادش مى رود و به بوته فراموشى سپرده مى شود. و در این هم شکى نداریم که عمل در همه شؤ ون دایر مدار علم است هر زمان که علم قوى باشد عمل قوت مى گیرد. و هر زمان علم ضعیف باشد عمل هم ضعیف مى گردد. هر زمان که علم یک علم صالحى باشد، عمل هم صالح مى شود، و هر زمان که علم فاسد باشد عمل هم فاسد مى گردد. خداى تعالى هم حال علم و عمل را در آیه زیر، به زمین و روئیدنى هاى آن مثل زده و فرموده :(و البلد الطیب یخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا یخرج الا نکدا...) و نیز شکى نداریم در اینکه علم و عمل ، اثرى متقابل در یکدیگر دارند. قوى ترین داعى به عمل علم است و وقتى عمل واقع شد و اثرش به چشم دیده شد، بهترین معلمى است که همان علم را به آدمى مى آموزد.

و همه اینها که گفته شد، انگیره شده است در اینکه مجتمع صالحى که علمى نافع و عملى صالح دارد، علم و تمدن خود را با تمام نیرو حفظ کند. و افراد آن مجتمع ، اگر فردى را ببینند که از آن علم تخلف کرد، او را به سوى آن علم برگردانند، و شخص منحرف از طریق خیر و معروف را به حال خود واگذار نکنند، و نگذارند آن فرد در پرتگاه منکر سقوط نموده ، در مهلکه شر و فساد بیفتد، بلکه هر یک از افراد آن مجتمع به شخص منحرف برخورد نماید، او را از انحراف نهى کند.

امر به معروف و نهى از منکر، از لوازم و واجبات اجتماع معتصم بهحبل اللّه است

و این همان دعوت به فراگیرى و تشخیص معروف از منکر و امر به معروف و نهى از منکر است و این همان است که خداى تعالى در این آیه شریفه خاطرنشان ساخته و مى فرماید:(یدعون الى الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر) و از اینجا روشن مى شود که چرا از خیر و شر تعبیر به معروف و منکر نمود. چون زمینه گفتار و مضمون آیه قبلى بود که ، مى فرمود:(همگى به حبل اللّه چنگ بزنید و متفرق نشوید...) و معلوم است که چنین مجمع که همه افرادش چنگ به حبل اللّه دارند، معروف در آن خیر، و منکر در آن شر است و ممکن نیست به عکس این باشد و به فرض هم که این نکته در نظر نبوده باشد، قطعا وجه اینکه خیر و شر را معروف و منکر خوانده ، این است که به حسب نظر دین ، خیر معروف و شر منکر است ، نه به حسب عمل خارجى .

و اما اینکه فرمود:(و لتکن منکم امة) بعضى از مفسرین گفته اند: کلمه(مِن) براى تبعیض است ، چون امر به معروف و نهى از منکر - و به کلى دعوت به سوى خیر - از واجبات کفائى است و مثل نماز و روزه واجب عینى نیست و قهرا وقتى در هر جامعه اى عده اى این کار را بکنند، تکلیف از سایرین ساقط مى شود.

ولى بعضى گفته اند: این کلمه بیانیه است . و مراد از آیه شریفه این است که :(شما با این اجتماع صالح(و متمسک بحبل اللّه) که دارید، باید امتى باشید که به سوى خیر دعوت مى کنند).

در نتیجه جریان این کلام همانند این است که بگوئیم :(و لیکن لى منک صدیق) که منظورمان از این سخن این است که تو باید دوست من باشى . و ظاهرا منظور این مفسر از بیانیه بودن من این است که این کلمه ، نشویه ابتدائى باشد.

امر به معروف و نهى از منکر اگر واجب باشد واجب کفایى است

و آنچه سزاوار است گفته شود این است که بحث و بگو مگو در اینکه کلمه(مِن) تبعیضى است و یا بیانیه ، بحثى بى فایده است و به نتیجه اى منتهى نمى شود. براى اینکه دعوت به خیر و امر به معروف و نهى از منکر از امورى است که اگر واجب باشد طبعا واجب کفائى خواهد بود. چون بعد از آنکه فرضا یکى از افراد اجتماع این امور را انجام داد، دیگر معنا ندارد که بر سایر افراد اجتماع نیز واجب باشد که همان کار را انجام دهند.

پس اگر فرض کنیم ، امتى هست که روى هم افرادش داعى به سوى خیر و آمر به معروف و ناهى از منکرند، قهرا معنایش این خواهد بود که در این امت افرادى هستند که به این وظیفه قیام مى کنند.

پس مساءله در هر حال قائم به بعضى افراد جامعه است ، نه به همه آنها و خطابى که این وظیفه را تشریع مى کند، اگر متوجه همان بعضى باشد که هیچ ، و اگر متوجه کل جامعه باشد، باز هم به اعتبار بعض است .

و به عبارتى دیگر، بازخواست و عقاب در تخلف این وظیفه ، متوجه تک تک افراد است . ولى پاداش و اجرش از آن کسى است که وظیفه را انجام داده باشد. و به همین جهت است که مى بینیم دنبال جمله فرمود:(و اولئک هم المفلحون).

پس ظاهر همین است که به قول آن مفسر، کلمه(مِن) تبعیضى است ، و در محاورات خود ما نیز اگر در مثل چنین ترکیبى و چنین کلامى ، کلمه(من) بکار رفته باشد، ظاهرش همین است که براى تبعیض باشد مگر آنکه دلیلى در کلام باشد، و دلالت کند بر اینکه معناى دیگرى از این کلمه منظور است .

این را هم باید دانست که موضوعات سه گانه ، یعنى دعوت به خیر، و امر به معروف ، و نهى از منکر، بحثهاى تفسیرى بس طولانى و عمیق دارد که ان شاء اللّه در موارد دیگرى که مناسب باشد متعرض آنها و همچنین بحث هائى علمى و نفسى و اجتماعى مربوط به آن مى شویم .

نهى از تفرقه و اختلاف در آراء و عقاید

و لا تکونوا کالذین تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءهم البینات ...

بعید نیست که جمله(من بعد ما جاءهم البینات) متعلق باشد فقط به جمله :(و اختلفوا) و در این صورت مراد از(اختلاف)، تفرق از حیث اعتقاد و مراد از(تفرق) اختلاف و تشتت از حیث بدنها است . و اگر تفرق را جلوتر از اختلاف ذکر فرمود، براى این بود که تفرقه و جدائى بدنها از یکدیگر، مقدمه جدائى عقاید است ، چون وقتى یک قوم به هم نزدیک و مجتمع و مربوط باشند، عقایدشان به یکدیگر متصل و در آخر از راه تماس و تاءثیر متقابل متحد مى شود. و اختلاف عقیدتى در بینشان رخنه نمى کند. بر عکس وقتى افراد از یکدیگر جدا و بریده باشند، همین اختلاف و جدائى بدنها باعث اختلاف مشربها و مسلکها مى شود و به تدریج هر چند نفرى داراى افکار و آرائى مستقل و جداى از افکار و آراى دیگران مى شوند و تفرقه و جدائى باطنى هم پیدا نموده شق عصاى وحدتشان مى شود. پس کانه خداى تعالى خواسته است بفرماید:(شما مسلمانان مثل آن امتها نباشید که در آغاز بدنهایشان از یکدیگر جدا شد و از جماعت خارج شدند و در آخر این جدائى از اجتماع ، سبب شد که آراء و عقائدشان هم مختلف گردد).

و مى بینیم که خداى تعالى این اختلاف را در مواردى از کلامش به بغى نسبت داده مثلا فرموده :(و ما اختلفوا فیه الا من بعد ما جاءتهم البینات بغیا بینهم) با اینکه مساءله ظهور اختلاف در آراء و عقائد، امرى ضرورى است و جلوگیرى افراد از آن ممکن نیست ،

چون درک و فهم افراد مختلف است ، لیکن همانطور که این بروز اختلاف ضرورى است ، برطرف شدن آنهم به وسیله اجتماع ضرورى است . و اجتماع بدنها با یکدیگر به خوبى مى تواند این اختلاف را برطرف سازد. پس رفع اختلاف امرى است ممکن و مقدور - البته مقدور بواسطه .

و خلاصه اگر جامعه مستقیما نتواند اختلاف را برطرف سازد، با یک واسطه مى تواند. و آنهم این است که بدنها را بهم متصل و مرتبط سازد، پس با این حال ، اگر امتى نخواهد اینکار را بکند امتى باغى و ستمگر است . و خودش به دست خود اختلاف راه انداخته و در آخر هلاکت را براى خود فراهم کرده است .

علت تاءکید فراوان قرآن کریم به دعوت به اتحاد و نهى از اختلاف

و قرآن کریم به همین جهت دعوت به اتحاد را بسیار تاکید نموده و نهى از اختلاف را به نهایت رسانده و این نیست مگر به خاطر اینکه تفرس و ژرف نگرى مى کرده ، و مى دانسته که این امت مانند امتهائى که قبل از ایشان بودند و بلکه بیش از آنان دستخوش ‍ اختلاف مى شوند. و ما مکرر خاطر نشان ساخته ایم که از داب قرآن مى فهمیم هرگاه در تحذیر و هشدار دادن از خطرى و نهى از نزدیک شدن به آن بسیار تاکید مى کند، نشانه این است که این خطر پیش مى آید، و یا مثلا این عملى که بسیار از آن نهى فرموده ارتکاب خواهد شد و مساءله وقوع اختلاف در امت اسلام را رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) هم خبر داد، و فرمود: چیزى نمى گذرد که اختلاف بطور نامحسوس و آرام آرام در امتش رخنه مى کند و در آخر امتش را به صورت فرقه هایى گوناگون در مى آورد و امتش ‍ مختلف مى شوند، آنطورى که یهود و نصارا مختلف شدند، که ان شاء اللّه روایت آن جناب در این باب در بحث روایتى خواهد آمد.

جریان حوادث هم این پیشگوئى قرآن و پیامبر(صلى اللّه علیه و آله) را تصدیق کرد، چیزى از رحلت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نگذشت که امت اسلام قطعه قطعه شد و به مذاهبى گوناگون منشعب گشت ، هر مذهبى صاحب مذهب دیگر را تکفیر کرد و این بدبختى از زمان صحابه آن حضرت تا امروز ادامه دارد و هر زمانى که شخصى خیرخواه برخاست تا اختلاف بین این مذاهب را از بین ببرد، به جاى از بین بردن اختلاف ، و یک مذهب کردن دو مذهب ، مذهب سومى بوجود آمد.

و آنچه که بحث ما با تجزیه و تحلیل ما را بدان رهنمون مى شود، این است که همه این اختلاف هائى که در اسلام پدید آمد همه به منافقین منتهى مى گردد، همان منافقینى که قرآن کریم خشن ترین و کوبنده ترین بیان را درباره آنان دارد و مکر و توطئه آنان را عظیم مى شمارد.

چون اگر خواننده عزیز بیاناتى را که قرآن کریم در سوره بقره و توبه و احزاب و منافقین و سایر سوره ها درباره منافقین دارد، به دقت مورد مطالعه قرار دهد لحنى عجیب خواهد دید. تازه این لحن منافقین در عهد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است که هنوز وحى قطع نشده بود.

(و اگر دست از پا خطا مى کردند و حتى در درون خانه هایشان توطئه اى مى چیدند، بلافاصله خبرش به وسیله وحى به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و به وسیله آن جناب به عموم مسلمانان مى رسید.(مترجم))

آن وقت چطور شد که بعد از درگذشت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) دیگر هیچ سخنى از منافقین در میان نیامد. و ناگهان سر و صدایشان خوابید(آیا هیچ عاقلى احتمال مى دهد که با رفتن آن جناب نفاق تمام شد و منافقین هم از بین رفتند؟!)

به هر حال بعد از رحلت آن جناب بسیار زود مردم متفرق شدند و مذاهب گوناگون بین آنها جدائى و دورى افکند. و حکومتها مردم را در بند تحکم و استبداد خود کشیدند و سعادت حیاتشان را به شقاوت ، و هدایتشان را مبدل به ضلالت و غى نمودند(و اللّه لمستعان).

(در اینجا بد نیست تذکر دهم که استاد علامه اعلى اللّه مقامه را عادت چنین بود که هر وقت سخن از ناملایمات و گرفتاریهاى مسلمین به میان مى آمد، این کلمه را تکرار مى فرمود:(و اللّه المستعان) -(مترجم)).

و امیدوارم خداى تعالى توفیق دهد در تفسیر سوره برائت ان شاء اللّه این بحث را بطور کامل دنبال کنیم .

یوم تبیض وجوه و تسود وجوه ... هم فیها خالدون

از آنجائى که مقام آیات مورد بحث ، مقام کفران نعمت بود، و کفران به نعمت هم نظیر خیانت ، باعث خست و فرومایگى انفعال و شرمندگى مى شود. لذا خداى تعالى در این مقام از میان انواع عذاب هاى آخرت ، عذابى را ذکر کرد که با حالت شرمندگى مناسبت دارد و حال شرمندگان را ممثل مى سازد، و آن عبارت است از سیه روئى که در دنیا هم مردم دنیا این تعبیر را در مورد شرمندگان و امثال آنان دارند. همچنانکه جمله :(فاما الذین اسودت وجوههم اکفرتم بعد ایمانکم ...) به خوبى بر این معنا دلالت دارد.

و همچنین از میان همه ثوابهاى اخروى - که مى تواند ثواب شاکران این نعمت باشد - مى توان ثوابى را نام برد که با شکرگزارى تناسب داشت ، و آن رو سفیدى است که در محاورات دنیائى نیز دلالت بر خشنودى و پسند دارد.

تلک آیات اللّه نتلوها علیک بالحق

ظرف(بالحق) متعلق است به جمله :(یتلوها). و منظور از تلاوت به حق تلاوت حق است ، تلاوتى که باطل و شیطانى نیست . ممکن هم هست ظرف را متعلق به کلمه(آیات) گرفت

- البته این احتمال وقتى درست است که کلمه(آیات) جنبه وصفى هم داشته باشد - احتمال هم دارد ظرف نامبرده مستقر باشد - یعنى متعلق آن در تقدیر باشد - و در این دو صورت معناى آیه چنین مى شود:(این آیات که از رفتار خدا با دو طایفه(کافر) و(شاکر) کشف مى کند، آیاتى است مصاحب با حق و بدون اینکه یک قدم به سوى باطل و ظلم منحرف بشود)، و این وجه با جمله بعدى آیه که مى فرماید:(و ما اللّه یرید ظلما...) موافق تر از وجه اول است که ظرف را متعلق به جمله(یتلوها) گرفتیم .

و ما اللّه یرید ظلما للعالمین

در اصطلاح ادبیات این معنا مسلم است که کلمه(بى الف و لام) اگر در سیاق نفى واقع شود، افاده عمومیت مى کند. و اصطلاح دیگر ادبیات این است که هر جا جمعى داراى الف و لام باشد عمومیت و استغراق را مى رساند. در جمله مورد بحث کلمه(ظلم) همینطور است . و مى فهماند خداى تعالى هیچ قسم ظلمى را براى اهل عالم نمى خواهد و همچنین ظاهر کلمه(للعالمین) که جمع با الف و لام است ، عمومیت و استغراق را مى رساند، و این معنا را مى رساند که خداى تعالى هیچ قسم ظلمى را براى تمام عالم و کافه جماعت ها نخواسته است و همینطور هم هست . چون تفرقه بین مردم امرى است که آثار شومش گریبانگیر تمام عالم و کافه جماعت ها مى شود.

مالکیت خداى تعالى دلیل است که او ظالم نیست

و لله ما فى السموات و الارض و الى اللّه ترجع الامور

بعد از آنکه فرمود: خداى تعالى ظلم احدى را نمى خواهد، این کلام خود را به بیانى تعلیل کرد که حتى توهم صدور ظلم از خداى تعالى را هم از دلها زایل سازد، فرمود: براى این ، خدا ظلم نمى کند که او مالک تمامى اشیاء در همه جهات است . و او مى تواند در ملک خود هر تصرفى را بکند و دیگر در حق او تصور ندارد که در غیر ملکش تصرف کند، تا ظلم و تعدى باشد.

به هر حال وقتى شخص ظلم مى کند و یا قصد آن را مى نماید که احتیاجى داشته باشد که جز با تعدى و تصرف در غیر ملکش نتواند آن را برآورد. و خداى تعالى بى نیازى است که تمامى موجودات آسمانها و زمین ملک اوست ، این بیانى است که بعضى از مفسرین در تفسیر آیه آورده اند و لیکن با ظاهر آیه سازگار نیست . براى اینکه اساس این جواب در حقیقت غناى خداى تعالى است نه ملک او. و آنچه در آیه شریفه آمده ملک خداست . و به هر حال مالکیت خداى تعالى دلیل بر این است که او ظالم نیست .

البته در این میان دلیلى دیگر نیز هست و آن این است که برگشت همه امور هر چه که باشد، براى خداى تعالى است پس غیر خداى تعالى هیچ مالکیت و اختیارى در هیچ چیز ندارد، تا خدا آن را از او سلب کند و از چنگ او درآورد.

و اراده خود را در آن جارى سازد تا ظلم کرده باشد، و این دلیل همان است که آخر آیه به آن اشاره نموده و مى فرماید:(و الى اللّه ترجع الامور).

و این دو وجه بطورى که ملاحظه مى فرمائید ملازم یکدیگرند. مبناى یکى مالکیت خدا براى همه عالم است . و مبناى دیگر، مالک نبودن احدى از ما سوى اللّه ، نسبت به احدى از امور عالم مى باشد.

کنتم خیر امه اخرجت للناس ...

مراد از اخراج امت براى مردم - و خدا داناتر است - اظهار چنین امتى براى مردم است . خواهى گفت : چه نکته اى ایجاب کرد که اینطور تعبیر بیاورد؟ در پاسخ مى گوئیم : نکته اش این است که بفهماند چنین امتى را ما پدید آوردیم ، و تکون آن به دست ما بود. همچنانکه درباره تکون و پدید آمدن گیاهان همین تعبیر را آورده و فرمود:(و الذى اخرج المرعى).

و خطاب در این آیه به مؤ منین است و این خود قرینه است بر اینکه مراد از کلمه(ناس) عموم بشر است و بطورى که گفته اند فعل(کنتم) در خصوص این آیه منسلخ از زمان است . چون نمى خواهد بفرماید شما در زمان گذشته چنین بوده اید، بلکه مى خواهد بفرماید شما چنین امتى هستید، و کلمه(امت) که هم بر جماعت اطلاق مى شود و هم بر فرد،(بدین مناسبت است که از ماده(الف ، میم ، میم) به معناى قصد گرفته شده است(مترجم)).

پس امت به معناى جمعیت یا فردى است که هدفى را دنبال مى کنند و ذکر ایمان به خدا بعد از ذکر امر به معروف و نهى از منکر، از قبیل ذکر کل بعد از جزء، و یا ذکر اصل بعد از فرع است .

پس معناى آیه این مى شود که شما گروه مسلمانان بهترین امتى هستید که خداى تعالى آنرا براى مردم و براى هدایت مردم پدید آورده و ظاهر ساخت . چون شما مسلمانان همگى ایمان به خدا دارید، و دو تا از فریضه هاى دینى خود یعنى امر به معروف و نهى از منکر را انجام مى دهید. و معلوم است که کلیت و گستردگى این شرافت بر امت اسلام ، از این جهت است که بعضى از افرادش متصف به حقیقت ایمان ، و قائم به حق امر به معروف و نهى از منکرند، این بود حاصل آنچه که مفسرین در این مقام گفته اند.

آیه شریفه حال سابقین اولین از مهاجر و انصار مى ستاید

و ظاهر آیه(و خدا داناتر است) این است که کلمه(کنتم) همانطور که مفسرین گفتند منسلخ از زمان است و آیه شریفه حال مؤ منین صدر اسلام را که در آغاز ظهور اسلام ایمان آوردند. و به عبارتى دیگر حال سابقین اولین از مهاجر و انصار را مى ستاید، و مراد از ایمان در خصوص مقام ، ایمان به دعوتى است که خداى تعالى در آیه قبل کرد، و ایشان را به اجتماع و اتحاد در چنگ آویختن بحبل اللّه خواند، و اینکه در وظیفه متفرق نشوند در مقابل کفر اهل کتاب که جمله(اکفرتم بعد ایمانکم ...) به آن اشاره دارد. و همچنین مراد از ایمان اهل کتاب هم ایمان به همین دستور چنگ آویختن است ، در نتیجه برگشت معناى آیه به این مى شود که شما گروه مسلمانان در ابتداى تکون و پیدایشتان براى مردم بهترین امت بودید. چون امر به معروف و نهى از منکر مى کردید و مى کنید و با اتفاق کلمه و در کمال اتحاد به حبل اللّه چنگ مى زنید. و عینا مانند تن واحدى هستید، اگر اهل کتاب هم مثل شما چنین وضعى را مى داشتند برایشان بهتر بود. ولى چنین نبودند بلکه اختلاف کردند. بعضى ایمان آورده و بیشترشان فسق ورزیدند.

خواننده عزیز، این را هم بداند که آیات مورد بحث مشتمل بر چند التفات است : یکى از غیبت به خطاب ، و یکى از خطاب جمع به خطاب مفرد، و یکى به عکس آن ، و نیز در چند مورد وضع ظاهر در جاى ضمیر به کار رفته ، همچنانکه مى بینیم در جائى که مى توانست ضمیر خداى تعالى را بیاورد، نام مقدس او را تکرار کرد. و این کار را در چند جا کرده و نکته همه اینها بعد از دقت براى خواننده روشن مى شود.

بحث روایتى(روایاتى درباره :(حق تقاته)(حبل اللّه)، فرقه ناجیه و امت واحده

در کتاب معانى و کتاب تفسیر عیاشى از ابى بصیر روایت آمده که گفت : من از امام صادق(علیه السلام) از کلام خداى عز و جل پرسیدم که مى فرماید:(اتقوا اللّه حق تقاته ؟) فرمود: حق تقواى از خدا این است که اطاعت بشود و نافرمانى نشود، بیاد باشد و فراموش نشود، شکرش بجا آورده شود و کفران نگردد.

و در الدرالمنثور است که حاکم و ابن مردویه بوجهى دیگر از ابن مسعود روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: معناى آیه(اتقوا اللّه حق تقاته) این است که اطاعت بشود و نافرمانى نشود، و یادآورى بشود و فراموش نگردد.

و در همان کتاب است که خطیب از انس روایت کرده که گفت : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: هیچ بنده اى از خدا نمى ترسد و پروائى که حق او است نمى دارد، مگر وقتى که یقین داشته باشد آنچه به او رسیده ممکن نبوده که نرسد و آنچه که به او نرسیده ممکن نبوده و قرار نیست که برسد.

مؤ لف قدس سره : در بیان قبلى ما گذشت که چگونه معناى دو حدیث اول از آیه شریفه استفاده مى شود. و اما حدیث سوم در حقیقت تفسیر آیه به لازمه معناى تقوا است نه خود معناى آن ، و این خود واضح است .

و در تفسیر برهان از ابن شهرآشوب ، از تفسیر وکیع از عبد خیر روایت آورده که گفت : من از على بن ابیطالب(علیه السلام) از کلام خداى عزوجل که فرموده :(یا ایها الذین آمنوا اتقوا اللّه) حق تقاته پرسیدم ، فرمود: به خدا سوگند جز بیت رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) کسى به این دستور عمل نتواند کرد، این ما اهل بیت اوئیم که دائما بیاد خدائیم و هرگز فراموشش نمى کنیم و این مائیم که شکرش را بجاى آورده و کفرانش نمى کنیم و این مائیم که او را اطاعت کرده ، هرگز نافرمانیش نکرده ایم . و وقتى این آیه نازل شد، اصحاب عرضه داشتند: ما طاقت این تکلیف را نداریم . لذا خداى تعالى این آیه را نازل کرد:(فاتقوا اللّه ما استطعتم) وکیع سپس ‍ جمله ما(استطعتم) را معنا کرده به(ما اطقتم) یعنى هر قدر که طاقت دارید.(تا آخر حدیث).

و در تفسیر عیاشى از ابى بصیر روایت آورده که گفت : از امام صادق(علیه السلام) از معناى کلام خداى عزوجل که فرموده :(اتقوا اللّه حق تقاته) پرسیدم ، فرمود: این آیه به وسیله آیه(فاتقوا اللّه ما استطعتم) نسخ شده است .

مؤ لف قدس سره : از روایت وکیع چنین استفاده مى شود که منظور امام صادق(علیه السلام) هم از نسخ شدن آیه ، نسخ اصطلاحى نیست ، بلکه مراد بیان مراتب تقوا است . و اما نسخ به معناى اصطلاحیش که از بعضى مفسرین نقل شده ، مخالف با ظاهر قرآن شریف است و قرآن آن را رد مى کند.

و در مجمع از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده که در آیه شریفه جمله :(و انتم مسلمون) را(و انتم مسلمون) با تشدید قرائت فرموده است .

روایاتى که دلالت دارند بر اینکه حبل اللّه همان قرآن است

و در الدرالمنثور است که ابن ابى شیبه ، و ابن جریر، از ابى سعید خدرى روایت کرده اند که در تفسیر آیه :(و اعتصموا بحبل اللّه جمیعا) گفته : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: حبل اللّه که از آسمان به زمین کشیده شده ، همان کتاب خدا است .

و در همان کتاب است که ابن ابى شیبه از ابى شریح خزاعى روایت کرده که گفت : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: این قرآن سبب و رابطه اى است که یک طرفش به دست خدا و سر دیگرش به دست شما است ، پس به آن تمسک کنید که اگر تمسک کنید نه هرگز از بین مى روید و نه هرگز تا ابد گمراه مى شوید.

و در کتاب معانى از امام سجاد(علیه السلام) روایت آورده که در حدیثى فرموده : حبل اللّه همان قرآن است .

مؤ لف قدس سره : و در این معنا روایاتى دیگر از طریق شیعه و سنى وارد شده است . و در تفسیر عیاشى از امام باقر(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: حبل اللّه که خداى تعالى مردم را امر فرموده که به آن تمسک کنند و فرموده :(و اعتصموا بحبل اللّه جمیعا و لا تفرقوا) آل محمد علیهم السلامند.

مؤ لف قدس سره : در این معنا نیز روایاتى دیگر هست ، و در بیان قبلى ما مطالبى گذشت که معناى اینگونه احادیث را تاءیید مى کند. البته روایاتى دیگر که به زودى مى آید، نیز آن روایات را تاءیید مى نماید.

حدیث ثقلین خبر متواتر مورد اتفاق است

و در الدرالمنثور است که طبرانى از زید بن ارقم روایت کرده که گفت : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: من پیشرو شمایم ، و قبل از شما از دنیا مى روم و شما بعدا بر لبه حوض بر من وارد مى شوید. پس مراقب باشید بعد از من چگونه با ثقلین رفتار کنید. شخصى پرسید: یا رسول اللّه ثقلین کدامند؟ فرمود: ثقل بزرگتر کتاب خداى عزوجل است که یک سرش به دست خدا و سر دیگرش به دست شما است ، پس بعد از من به آن تمسک جوئید که اگر تمسک کنید نه از بین مى روید و نه گمراه مى شوید و ثقل کوچکتر عترت من است .

و این دو ثقل هرگز از یکدیگر جدا نمى شوند تا در کنار حوض بر من درآیند و من این معنا را براى آن دو از پروردگارم درخواست کرده ام ، پس مبادا از آن دو جلو بیفتید، که اگر چنین کنید هلاک خواهید شد و مبادا به آن دو چیزى تعلیم بدهید که آن دو از شما عالم ترند.

مؤ لف قدس سره : حدیث(شریف) ثقلین از اخبار متواترى است که شیعه و سنى در نقل و روایت آن اتفاق دارند، و ما در اول سوره گفتیم که بعضى از علماى حدیث عدد راویان آن را از میان صحابه تا سى و پنج راوى - چه از مردان و چه از زنان - رسانده و جمعیت کثیرى از راویان و اهل حدیث آن را روایت کرده اند.

روایات هفتادودو فرقه

و نیز در الدرالمنثور است که ابن ماجه ، و ابن جریر و ابن ابى حاتم ، از انس روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: بنى اسرائیل هفتاد و یک گروه شدند و به زودى امت من به هفتاد و دو دسته متفرق خواهند شد که همه آنان در آتشند به جز یک فرقه اصحاب پرسیدند: آن یک فرقه کدام است ؟ فرمود: جماعت است . آنگاه این آیه را تلاوت فرمود:(و اعتصموا بحبل اللّه جمیعا...)

مؤ لف قدس سره : این روایت هم از احادیث مشهور است ، ولى شیعه آن را طورى دیگر روایت کرده است . همچنانکه مى بینیم در خصال ، و معانى ، و احتجاج ، و امالى و کتاب سلیم بن قیس و تفسیر عیاشى نقل شده و اینک عبارت آن به نقل خصال از نظر خوانندگان مى گذرد.

مرحوم صدوق در خصال به سند خود از سلمان بن مهران ، از جعفر بن محمد(علیهماالسلام) از پدران بز