بیان آیات
و وهبنا لداود سلیمان نعم العبد انه اواب
معناى(الصافنات الجیاد)که دوزاند بر سلیمان(ع) عرضه مى شده است
اذ عرض علیه بالعشى الصافنات الجیاد
کـلمـه(عـشـى) در مـقـابـل(غـداة)اسـت ، کـه بـه مـعـنـاى اول روز اسـت و در نـتـیـجـه(عـشـى)بـه مـعـنـاى آخـر روز و بـعد از ظهر است. و کلمه(صـافـنـات) - بـه طورى که در مجمع البیان گفته - جمع(صافنة) است ، و(صافنة)آن اسبانى را مى گویند که بر سه پاى خود ایستاده و یک دست را بلند مى کـنـد تـا نـوک سـمش روى زمین قرار گیرد. و - نیز بنا به گفته وى - کلمه(جیاد) جـمـع(جـواد) اسـت کـه(واو) آن در جـمـع بـه(یـاء)قـلب مـى شـود، و اصـل(جـیـاد) جـواد - بـه کـسره جیم - بوده ، و معنایش تندرو است ، گویا حیوان از دویدن بخل نمى ورزد.
فقال انى احببت حب الخیر عن ذکر ربى حتى توارت بالحجاب
مـفـسـریـن در تفسیر جمله(احببت حب الخیر) گفته اند: کلمه(احببت) متضمن معناى ایثار است ، و کلمه(عن) به معناى(على) است ، و منظور سلیمان(علیه السلام) این است که : من محبتى را که به اسبان دارم ایثار و اختیار مى کنم بر یاد پروردگارم ، که عبارت اسـت از نـماز، در حالى که آن را نیز دوست مى دارم ، و یا معنایش این است که :من اسبان را دوسـت مى دارم دوستى اى که در مقابل یاد پروردگارم نمى توانم از آن چشم بپوشم ، در نـتـیـجـه وقـتـى اسـبـان را بـر مـن عـرضـه مـى دارنـد ازنـمـازم غافل مى شوم تا خورشید غروب مى کند.
(حـتـى توارت بالحجاب) - ضمیر در(توارت) - به طورى که گفته اند - بـه کـلمه(شمس) برمى گردد، با اینکه قبلا نامش نیامده بود، ولى از کلمه(عشى) کـه در آیـه قبلى بود استفاده مى شود. و مراد از توارى خورشید غروب کردن و پنهان شـدن در پـشت پرده افق است ، مؤ ید اینکه ضمیر به خورشید برمى گردد کلمه(عشى) در آیـه قبلى است ، چون اگر مقصود توارى خورشید نبود، ذکر کلمه(عشى) در آن آیه بدون غرض مى شد و غرضى که هر خواننده آن را بفهمد براى آن باقى نمى ماند.
و توضیحى درباره علاقه آن جناب به اسب ها و بازماندنش از عبادت خدا
پس حاصل معناى آیه این است که من آن قدر به اسب علاقه یافتم ، که وقتى اسبان را بر مـن عـرضـه کـردند، نماز از یادم رفت تا وقتش فوت شد ، و خورشید غروب کرد. البته بـایـد دانـست که علاقه سلیمان(علیه السلام) به اسبان براى خدا بوده ، و علاقه به خدا او را علاقه مند به اسبان مى کرد، چون مى خواست آنها را براى جهاد در راه خدا تربیت کـنـد، پـس رفتنش و حضورش براى عرضه اسبان به وى ، خود عبادت بوده است . پس در حقیقت عبادتى او را از عبادتى دیگر باز داشته ، چیزى که هست نماز در نظر وى مهم تر از آن عبادت دیگر بوده است .
بـعـضـى دیـگـر از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد:(ضـمـیـر در(تـوارت) بـه کـلمـه(خـیـل) بـرمـى گردد و معنایش این است که :سلیمان از شدت علاقه اى که به اسبان داشـت ، بـعـد از سـان دیـدن از آنـها، همچنان به آنها نظر مى کرد، تا آنکه اسبان در پشت پـرده بـعـد و دورى نـاپدید شدند). ولى در سابق گفتیم که : کلمه(عشى) در آیه قبلى ، مؤ ید احتمال اول است ، و هیچ دلیلى هم نه در لفظ آیه و نه در روایات بر گفتار این مفسر نیست .
نقل گفتار مفسرین در معناى آیه(ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق)
ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق
بعضى از مفسرین گفته اند:(ضمیر در(ردوها) به کلمه(شمس) برمى گردد، و سلیمان(علیه السلام) در این جمله به ملائکه امر مى کند که : آفتاب را برگردانند، تا او نـمـاز خود را در وقتش بخواند. و منظور از جمله(فطفق مسحا بالسوق و الاعناق) این است :سلیمان شروع کرد پاها و گردن خود را دست کشیدن و به اصحاب خود نیز دستور داد ایـن کـار را بـکـنـنـد، و ایـن در حـقـیـقـت وضـوى ایـشان بوده. آنگاه او و اصحابش نماز خـوانـدنـد.و ایـن مـعـنـا در بـعـضـى از روایـات ائمـه اهل بیت(علیهم السلام) هم آمده).
بـعـضـى دیـگـر از مـفـسـریـن گـفـتـه انـد:(ضـمـیـر بـه کـلمـه(خـیـل)بـرمـى گـردد، و مـعـنایش این است که: سلیمان دستور داد تا اسبان را دوباره بـرگـردانـند، و چون برگرداندند، شروع کرد به ساق و گردنهاى آنها دست کشیدن و آنها را در راه خدا سبیل کردن . و این عمل را بدان جهت کرد، تا کفاره سرگرمى به اسبان و غفلت از نماز باشد).
بـعـضـى دیـگـر گـفـتـه اند:(ضمیر به کلمه(خیل) برمى گردد، ولى مراد از دست کـشیدن به ساقها و گردنهاى آنها، زدن آنها با شمشیر و بریدن دست و گردن آنهاست ؛ چـون کلمه(مسح) به معناى بریدن نیز مى آید. بنابراین سلیمان(علیه السلام)از ایـنـکـه اسـبـان ، او را از عـبـادت خـدا بـاز داشـتـه انـد خـشمناک شده ، و دستور داده آنها را برگردانند، و آنگاه ساق و گردن همه را با شمشیر زده وهمه را کشته است .
و امـا ایـنـکـه:بـعـضـى از مـفـسـریـن بـه روایـت ابـى بـن کـعـب اسـتـدلال کـرده انـد بـر صحت این تفسیر، و در آخر اضافه کرده اند که: سلیمان(علیه السـلام) اسـبان را در راه خدا قربانى کرده ، و لابد قربانى اسب هم در شریعت او جایز بـوده ، به هیچ وجه صحیح نیست ، براى اینکه در روایت ابى ، اصلا سخنى از قربانى کردن اسب به میان نیامد.
عـلاوه بـر ایـن -هـمـان طـور کـه گـفـتـیـم- سـلیـمـان(عـلیـه السـلام)از عـبـادت غـافـل و مـشـغـول بـه لهـو و هـوى نـشـده ، بـلکـه عـبـادتـى دیـگـر آن را مـشـغـول کـرده.پـس از بـیـن هـمـه وجـوه هـمـان وجـه اول قـابـل اعـتـمـاد اسـت ، البـته اگر لفظ آیه با آن مساعد باشد، و گر نه وجه دوم از همه بهتر است.
و لقد فتنا سلیمان و الفینا على کرسیه جسدا ثم اناب
کلمه(جسد) به معناى جسمى است بى روح .
مفسرین دیگر اقوال مختلفى در مراد از آیه دارند، و هر یک از روایتى پیروى کرده و آنچه به طور اجمال از میان اقوال و روایات مى توان پذیرفت ، این است که : جسد نامبرده جنازه کودکى از سلیمان(علیه السلام) بوده که خدا آن را بر تخت وى افکند، و در جمله(ثم اناب قال رب اغفرلى) اشعار و بلکه دلالت است بر اینکه : سلیمان(علیه السلام) از آن جسد امیدها داشته ، و یا در راه خدا به او امیدها بسته بوده ، و خدا او را قبض روح نموده و جـسـد بى جانش را بر تخت سلیمان افکنده تا او بدین وسیله متنبه گشته و امور را به خدا واگذارد، و تسلیم او شود).
قال رب اغفر لى وهب لى ملکا لا ینبغى لاحد من بعدى انک انت الوهاب
از ظـاهـر سـیاق برمى آید که این استغفار مربوط به آیه قبلى و داستان انداختن جسد بر تـفـسـیـر کرسى سلیمان(علیه السلام) است ، و اگر واو عاطفه نیاورده ، براى این است که کلام به منزله جواب از سؤ الى است که ممکن است بشود، گویا بعد از آنکه فرموده :(ثـم انـاب) کسى پرسیده : در انابه اش چه گفت ؟ فرموده :(گفت پروردگارا مرا بیامرز...)
معناى اینکه فرمود:(فسخرنا الریح تجرى بامره رخاء...)
فسخرنا له الریح تجرى بامره رخاء حیث اصاب
و کـلمه(رخاء) - به ضمه را - به معناى نرمى است و ظاهرا مراد از جریان باد به نرمى و به امر سلیمان این باشد که :باد در اطاعت کردن از فرمان سلیمان نرم بوده و بـر طـبـق خـواسـتـه او بـه آسـانـى جـریـان مـى یـافـتـه.پـس دیـگـر اشـکـال نـشود به اینکه توصیف باد به صفت نرمى ، با توصیف آن به صفت(عاصفه تـنـد) کـه آیه(و لسلیمان الریح عاصفة تجرى بامره) آن را حکایت کرده ، منافات دارد. بـراى اینکه گفتیم : منظور از جریان باد به نرمى ، این است که :جارى ساختن باد بـراى آن جـنـاب هـزیـنـه اى نـداشـتـه ، و بـه آسـانـى جـارى مـى شـده ، حال یا به نرمى و یا به تندى.
و معناى جمله(حیث اصاب) این است که : به هر جا هم که او خواست بوزد؛ چون این جمله متعلق به جمله(تجرى) است .
شیاطین جن در تسخیر و خدمت سلیمان(ع)
و الشیاطین کل بناء و غواص
و آخرین مقرنین فى الاصفاد
هذا عطاؤ نا فامنن او امسک بغیر حساب
یـعنى این سلطنت که به تو دادیم عطاى ما به تو بود، عطایى بى حساب ، و ظاهرا مراد از بى حساب بودن آن ، این است که :عطاى ما حساب و اندازه ندارد که اگر تو از آن زیاد بـذل و بـخـشـش کـنـى ، کـم شـود.پـس هـر چـه مـى خـواهـى بـذل و بـخـشـش بـکـن ، و لذا فـرمـود:(فـامـنـن او امـسـک مـیـخـواهـى بـذل بـکـن و نـخـواسـتـى نـکن) یعنى هر دو یکسان است ، چه بخشش بکنى و چه نکنى ، تاثیرى در کم شدن عطاى ما ندارد.
ولى بعضى از مفسرین گفته اند:(مراد از بى حساب بودن عطا، این است که : روز قیامت از تـو حساب نمى کشیم) بعضى دیگر گفته اند:(مراد این است که : عطاى ما به تو از بـاب تفضل بوده ، نه از باب اینکه خواسته باشیم پاداش به تو داده باشیم). و معانى دیگرى هم براى آن کرده اند.
و ان له عندنا لزلفى و حسن مآب
معناى این جمله در سابق گذشت .
بحث روایتى
و نـیـز در مـجـمـع البیان گفته: ابن عباس نقل کرده که از على(علیه السلام)از این آیه پـرسـیـدم ، فـرمـود: اى ابن عباس تو درباره این آیه چه شنیده اى ؟ عرض کردم :از کعب شـنـیـدم مـیـگـفت: سلیمان سرگرم دیدن از اسبان شد تا وقتى که نمازش فوت شد، پس گفت اسبان را به من برگردانید، و اسبها چهارده تا بودند، دستور داد با شمشیر ساقها و گردنهاى اسبان را قطع کنند و بکشند و خداى تعالى به همین جهت چهارده روز سلطنت او را از او بگرفت ؛ چون به اسبان ظلم کرد، و آنها را بکشت .
عـلى(عـلیه السلام) فرمود:کعب دروغ گفته و مطلب بدین قرار بوده که سلیمان روزى از اسـبـان خـود سـان دید، چون مى خواست با دشمنان خدا جهاد کند، پس آفتاب غروب کرد، به امر خداى تعالى به ملائکه موکل بر آفتاب گفت تا آن را برگردانند، ملائکه آفتاب را بـرگرداندند، و سلیمان نماز عصر را در وقتش بجاى آورد. آرى انبیا(علیهم السلام) هرگز ظلم نمى کنند، و به ظلم دستور هم نمى دهند، براى اینکه پاک و معصومند.
و در کـتـاب فـقیه از امام صادق(علیه السلام) روایت آورده که فرمود:سلیمان بن داوود، روزى بـعـد از ظـهـر از اسـبـان خـود بـازدیـد بـه عـمـل آورد، و مـشـغـول تـمـاشـاى آنـهـا شـد تـا آفـتـاب غـروب کرد، به ملائکه گفت: آفتاب را برایم بـرگـردانید تا نمازم را در وقتش بخوانم . ملائکه چنین کردند، سلیمان برخاست و نماز خود را خواند.و آفتاب دوباره غروب کرده و ستارگان درخشیدن گرفتند، و این است معناى کـلام خـداى عـزّوجـلّ کـه مـى فرماید:(و وهبنا لداود سلیمان)، تا آنجا که مى فرماید:(مسحا بالسوق و الاعناق).
رد کلام فخر رازى در اشکال به رد شمس در قضیه سلیمان(ع)
دیگر چه فرقى بین معجزات هست ؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اینکه از نظر روایات ، آفتاب تنها براى سلیمان(علیه السلام) برنگشته بلکه براى یوشع بن نون و على بـن ابـى طـالب(عـلیـه السـلام)نـیـز بـازگـشـتـه و روایـات آن در کـمـال اعـتـبار است ، پس دیگر نباید به اشکالى که فخر رازى در تفسیر کبیر خود کرده اعتنا نمود.
و اما پى کردن اسبان و زدن گردنهاى آنها با شمشیر، مطلبى است که(تنها در این روایت نـیـامـده)در چـنـد روایـت دیـگـر نـیـز از طـریـق اهـل سـنـت نقل شده ، که قمى هم آنها را در تفسیر خود آورده.ولى چیزى که هست همه این روایات به کـعـب الاحـبـار یـهـودى الاصـل برمى گردد، همچنان که در روایات گذشته از ابن عباس هم گذشت ، و به هر حال به همان بیانى که گذشت نباید به آن اعتنا کرد. سخنان عجیب و غریبى که درباره سلیمان(ع) گفته اند
ایـن مـفـسرین در اغراق گویى شان درباره این داستان آن قدر تندروى کرده اند که روایت کـرده انـد کـه آن اسـبـان بـیـسـت هـزار بـوده کـه هـمـه داراى بـال بـوده انـد، نظیر آن روایتى که در ذیل حتى توارت بالحجاب از کعب روایت کرده اند کـه گـفـت: آن حـجـاب از یاقوت سبز بوده ، یاقوتى که محیط به همه خلایق است ، و از سبزى آن آسمان سبز شده ! غافل از اینکه آسمان اصلا سبز نیست).
و بـاز روایـتـى کـه آورده اند روزى سلیمان گفت:امشب با صد نفر از زنان خود جماع مى کـنـم تـا از هـر یـک از آنها پسرى شجاع برایم متولد شود و در راه خدا جهاد کند، و در این کلام خود ان شاءاللّه نگفت ، و در نتیجه هیچ یک از همسرانش باردار نشدند، مگر یک نفر که فرزندى نیمه تمام زایید و سلیمان او را بسیار دوست مى داشت و بدین جهت او را نزد یکى از جنیان پنهان کرد. تا اینکه دست ملک الموت او را گرفته قبض روح کرد و جسدش را بر تخت سلیمان انداخت .
و نیز از حرفهاى عجیب و غریب ، مطلبى است که در روایات بسیارى آمده که عده اى از آنها به ابن عباس مى رسد، و ابن عباس تصریح کرده که من این حرف را از کعب شنیدم ، و آن این است که : سلیمان انگشترى داشت و یکى از شیطانها آن را از وى دزدید و در نتیجه چند روزى مـلک سـلیمان زایل شد و تسلطش بر شیاطین پایان یافت ، و بر عکس شیطانها بر مـلک او مـسـلط شـدند، تا آنکه خداوند انگشترش را به او برگردانید و در نتیجه سلطنتش دوباره برگشت !.