background
قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ ۖ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ
فرمود: «اى آدم، ايشان را از اسامى آنان خبر ده.» و چون [آدم‌] ايشان را از اسماءشان خبر داد، فرمود: «آيا به شما نگفتم كه من نهفته آسمانها و زمين را مى‌دانم؛ و آنچه را آشكار مى‌كنيد، و آنچه را پنهان مى‌داشتيد مى‌دانم؟»
آیه 33 سوره الْبَقَرَة

سؤ ال ملائکه از خداوند درباره استخلاف انسان

بیان

این آیات متعرض آن فرضى است که بخاطر آن انسان بسوى دنیا پائین آمد، و نیز حقیقت خلافت در زمین ، و آثار و خواص آنرا بیان مى کند، و این مطلب بر خلاف سائر داستانهائى که در قرآن آمده ، تنها در یک جا آمده است ، و آن همین جا است .

(و اذ قال ربک) الخ ، بزودى سخنى در معناى گفتار خدایتعالى ، و همچنین گفتار ملائکه و شیطان انشاءاللّه در جلد چهارم فارسى این کتاب خواهد آمد.

(قالوا اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء؟ و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک) پاسخى که در این آیه از ملائکه حکایت شده ، اشعار بر این معنا دارد، که ملائکه از کلام خدایتعالى که فرمود: میخواهم در زمین خلیفه بگذارم ، چنین فهمیده اند که این عمل باعث وقوع فساد و خونریزى در زمین میشود، چون میدانسته اند که موجود زمینى بخاطر اینکه مادى است ، باید مرکب از قوائى غضبى و شهوى باشد، و چون زمین دار تزاحم و محدود الجهات است ، و مزاحمات در آن بسیار میشود، مرکباتش در معرض ‍ انحلال ، و انتظامهایش و اصلاحاتش در مظنه فساد و بطلان واقع میشود، لاجرم زندگى در آن جز بصورت زندگى نوعى و اجتماعى فراهم نمیشود، و بقاء در آن بحد کمال نمى رسد، جز با زندگى دسته جمعى ، و معلوم است که این نحوه زندگى بالاخره بفساد و خونریزى منجر میشود.

در حالیکه مقام خلافت همانطور که از نام آن پیداست ، تمام نمیشود مگر به اینکه خلیفه نمایشگر مستخلف باشد، و تمامى شئون وجودى و آثار و احکام و تدابیر او را حکایت کند، البته آن شئون و آثار و احکام و تدابیرى که بخاطر تامین آنها خلیفه و جانشین براى خود معین کرده .

و خداى سبحان که مستخلف این خلیفه است ، در وجودش مسماى باسماء حسنى ، و متصف بصفات علیائى از صفات جمال و جلال است ، و در ذاتش منزه از هر نقصى ، و در فعلش مقدس از هر شر و فسادى است ،(جلت عظمته).

و خلیفه ایکه در زمین نشو و نما کند، با آن آثاریکه گفتیم زندگى زمینى دارد، لایق مقام خلافت نیست ، و با هستى آمیخته با آنهمه نقص ‍ و عیبش ، نمیتواند آئینه هستى منزه از هر عیب و نقص ، و وجود مقدس از هر عدم خدائى گردد، بقول معروف(تراب کجا؟ و رب الارباب کجا؟).

و این سخن فرشتگان پرسش از امرى بوده که نسبت بآن جاهل بوده اند، خواسته اند اشکالى را که در مسئله خلافت یک موجود زمینى بذهنشان رسیده حل کنند، نه اینکه در کار خدایتعالى اعتراض و چون و چرا کرده باشند.

بدلیل این اعترافى که خدایتعالى از ایشان حکایت کرده ، که دنبال سئوال خود گفته اند:(انک انت العلیم الحکیم)،(تنها داناى على الاطلاق و حکیم على الاطلاق توئى)، چون این جمله با حرف(ان) که تعلیل را آماده مى کند آغاز شده ، مى فهماند که فرشتگان مفاد جمله را مسلم مى دانسته اند،(دقت بفرمائید).

پس خلاصه کلام آنان باین معنا برگشت مى کند که : خلیفه قرار دادن تنها باین منظور است که آن خلیفه و جانشین با تسبیح و حمد و تقدیس زبانى ، و وجودیش ، نمایانگر خدا باشد، و زندگى زمینى اجازه چنین نمایشى باو نمیدهد، بلکه بر عکس او را بسوى فساد و شر مى کشاند.

از سوى دیگر، وقتى غرض از خلیفه نشاندن در زمین ، تسبیح و تقدیس بآن معنا که گفتیم حکایت کننده و نمایشگر صفات خدائى تو باشد، از تسبیح و حمد و تقدیس خود ما حاصل است ، پس خلیفه هاى تو مائیم ، و یا پس ما را خلیفه خودت کن ، خلیفه شدن این موجود زمینى چه فایده اى براى تو دارد؟.

خدایتعالى در رد این سخن ملائکه فرمود:(انى اعلم ما لا تعلمون ، و علم آدم الاسماء کلها)،.

عمومیت خلافت انسان و اینکه منظور از خلافت در آیه جانشینى خدا در زمین است

زمینه و سیاق کلام بدو نکته اشاره دارد، اول اینکه منظور از خلافت نامبرده جانشینى خدا در زمین بوده ، نه اینکه انسان جانشین ساکنان قبلى زمین شوند، که در آن ایام منقرض شده بودند، و خدا خواسته انسان را جانشین آنها کند، همچنانکه بعضى از مفسرین این احتمال را داده اند.

براى اینکه جوابیکه خداى سبحان بملائکه داده ، این است که اسماء را بآدم تعلیم داده ، و سپ س فرموده : حال ، ملائکه را از این اسماء خبر بده ، و این پاسخ با احتمال نامبرده هیچ تناسبى ندارد.

و بنابراین ، پس دیگر خلافت نامبرده اختصاصى بشخص آدم علیه السلام ندارد، بلکه فرزندان او نیز در این مقام با او مشترکند، آنوقت معناى تعلیم اسماء، این میشود: که خدایتعالى این علم را در انسان ها بودیعه سپرده ، بطوریکه آثار آن ودیعه ، بتدریج و بطور دائم ، از این نوع موجود سر بزند، هر وقت بطریق آن بیفتد و هدایت شود، بتواند آن ودیعه را از قوه بفعل در آورد.

دلیل و مؤ ید این عمومیت خلافت ، آیه :(اذ جعلکم خلفاء من بعد قوم نوح)،(که شما را بعد از قوم نوح خلیفه ها کرد)، و آیه :(ثم جعلناکم خلائف فى الارض)،(و سپس شما را خلیفه ها در زمین کردیم)، و آیه :(و یجعلکم خلفاء الارض)،(و شما را خلیفه ها در زمین کند) میباشد.

نداشتن ملائکه شایستگى خلافت را

نکته دوم این است که خداى سبحان در پاسخ و رد پیشنهاد ملائکه ، مسئله فساد در زمین و خونریزى در آنرا، از خلیفه زمینى نفى نکرد، و نفرمود: که نه ، خلیفه ایکه من در زمین میگذارم خونریزى نخواهند کرد، و فساد نخواهند انگیخت ، و نیز دعوى ملائکه را(مبنى بر اینکه ما تسبیح و تقدیس تو مى کنیم) انکار نکرد، بلکه آنانرا بر دعوى خود تقریر و تصدیق کرد.

در عوض مطلب دیگرى عنوان نمود، و آن این بود که در این میان مصلحتى هست ، که ملائکه قادر بر ایفاء آن نیستند، و نمیتوانند آنرا تحمل کنند، ولى این خلیفه زمینى قادر بر تحمل و ایفاى آن هست ، آرى انسان از خداى سبحان کمالاتى را نمایش میدهد، و اسرارى را تحمل مى کند، که در وسع و طاقت ملائکه نیست .

این مصلحت بسیار ارزنده و بزرگ است ، بطوریکه مفسده فساد و سفک دماء را جبران مى کند، ابتداء در پاسخ ملائکه فرمود:(من میدانم آنچه را که شما نمیدانید)، و در نوبت دوم ، بجاى آن جواب ، اینطور جواب میدهد: که(آیا بشما نگفتم من غیب آسمانها و زمین را بهتر میدانم ؟) و مراد از غیب ، همان اسماء است ، نه علم آدم به آن اسماء، چون ملائکه اصلا اطلاعى نداشتند از اینکه در این میان اسمائى هست ، که آنان علم بدان ندارند، ملائکه این را نمیدانستند، نه اینکه از وجود اسماء اطلاع داشته ، و از علم آدم بآنها بى اطلاع بوده اند، و گرنه جا نداشت خدایتعالى از ایشان از اسماء بپرسد، و این خود روشن است ، که سئوال نامبرده بخاطر این بوده که ملائکه از وجود اسماء بى خبر بوده اند.

و گرنه حق مقام ، این بود که باین مقدار اکتفاء کند، که بآدم بفرماید:(ملائکه را از اسماء آنان خبر بده)، تا متوجه شوند که آدم علم بآنها را دارد، نه اینکه از ملائکه بپرسد که اسماء چیست ؟

پس این سیاق بما مى فهماند: که ملائکه ادعاى شایستگى براى مقام خلافت کرده ، و اذعان کردند باینکه آدم این شایستگى را ندارد، و چون لازمه این مقام آنست که خلیفه اسماء را بداند، خدایتعالى از ملائکه از اسماء پرسید، و آنها اظهار بى اطلاعى کردند، و چون از آدم پرسید، و جواب داد باین وسیله لیاقت آدم براى حیازت این مقام ، و عدم لیاقت فرشتگان ثابت گردید.

نکته دیگر که در اینجا هست اینستکه ، خداى سبحان دنباله سئوال خود، این جمله را اضافه فرمود:)(ان کنتم صادقین)،(اگر راستگو هستید)، و این جمله اشعار دارد بر اینکه ادعاى ملائکه دعاى صحیحى نبوده ، چون چیزیرا ادعا کرده اند که لازمه اش داشتن علم است .

مراد از علم به اسماء و اینکه مسمیات ، حقائق و موجودات خارجى و داراى حیات و علم بوده اند

(و علم آدم الاسماء کلها، ثم عرضهم) الخ ، این جمله اشعار دارد بر اینکه اسماء نامبرده ، و یا مسماهاى آنها موجوداتى زنده و داراى عقل بوده اند، که در پس پرده غیب قرار داشته اند، و بهمین جهت علم بآنها غیر آن نحوه علمى است که ما باسماء موجودات داریم ، چون اگر از سنخ علم ما بود، باید بعد از آنکه آدم بملائکه خبر از آن اسماء داد، ملائکه هم مثل آدم داناى بآن اسماء شده باشند، و در داشتن آن علم با او مساوى باشند، براى اینکه هر چند در اینصورت آدم بآنان تعلیم داده ، ولى خود آدم هم بتعلیم خدا آنرا آموخته بود. پس دیگر نباید آدم اشرف از ملائکه باشد، و اصولا نباید احترام بیشترى داشته باشد، و خدا او را بیشتر گرامى بدارد، و اى بسا ملائکه از آدم برترى و شرافت بیشترى میداشتند.

و نیز اگر علم نامبرده از سنخ علم ما بود، نباید ملائکه بصرف اینکه آدم علم باسماء دارد قانع شده باشند، و استدلالشان باطل شود، آخر در ابطال حجت ملائکه این چه استدلالى است ؟ که خدا بیک انسان مثلا علم لغت بیاموزد، و آنگاه وى را برخ ملائکه مکرم خود بکشد، و بوجود او مباهات کند، و او را بر ملائکه برترى دهد، با اینکه ملائکه آنقدر در بندگى او پیش رفته اند که ،(لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون)،(از سخن خدا پیشى نمى گیرند، و بامر او عمل مى کنند)، آنگاه باین بندگان پاک خود بفرماید: که این انسان جانشین من و قابل کرامت من هست ، و شما نیستید؟ آنگاه اضافه کند که اگر قبول ندارید، و اگر راست میگوئید که شایسته مقام خلافتید، و یا اگر در خواست این مقام را مى کنید، مرا از لغت ها و واژه هائیکه بعدها انسانها براى خود وضع مى کنند، تا بوسیله آن یکدیگر را از منویات خود آگاه سازند، خبر دهید.

علاوه بر اینکه اصلا شرافت علم لغت مگر جز براى این است که از راه لغت ، هر شنونده اى بمقصد درونى و قلبى گوینده پى ببرد؟ و ملائکه بدون احتیاج بلغت و تکلم ، و بدون هیچ واسطه اى اسرار قلبى هر کسى را میدانند، پس ملائکه یک کمالى مافوق کمال تکلم دارند.

و سخن کوتاه آنکه معلوم میشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمى که خدا بوى آموخت ، غیر آن علمى بود که ملائکه از آدم آموختند، علمى که براى آدم دست داد، حقیقت علم باسماء بود، که فرا گرفتن آن براى آدم ممکن بود، و براى ملائکه ممکن نبود، و آدم اگر مستحق و لایق خلافت خدائى شد، بخاطر همین علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنه بعد از خبر دادنش ، ملائکه هم مانند او با خبر شدند، دیگر جا نداشت که باز هم بگویند: ما علمى نداریم ،(سبحانک لا علم لنا، الا ما علمتنا)،(منزهى تو، ما جز آنچه تو تعلیممان داده اى چیزى نمى دانیم).

پس از آنچه گذشت روشن شد، که علم باسماء آن مسمیات ، باید طورى بوده باشد که از حقایق و اعیان وجودهاى آنها کشف کند، نه صرف نامها، که اهل هر زبانى براى هر چیزى مى گذارند، پس معلوم شد که آن مسمیات و نامیده ها که براى آدم معلوم شد، حقایقى و موجوداتى خارجى بوده اند، نه چون مفاهیم که ظرف وجودشان تنها ذهن است ، و نیز موجوداتى بوده اند که در پس پرده غیب ، یعنى غیب آسمانها و زمین نهان بوده اند، و عالم شدن بآن موجودات غیبى ، یعنى آنطوریکه هستند، از یکسو تنها براى موجود زمینى ممکن بوده ، نه فرشتگان آسمانى و از سوى دیگر آن علم در خلافت الهیه دخالت داشته است .

نکات قابل توجه در کلمه اسماء در آیه شریفه(و علم آدم الاسماء کلها)