background
وَلَا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابًا ۗ أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ
و [نيز] شما را فرمان نخواهد داد كه فرشتگان و پيامبران را به خدايى بگيريد. آيا پس از آنكه سر به فرمان [خدا] نهاده‌ايد [باز] شما را به كفر وامى‌دارد؟
آیه 80 سوره آلِ عِمْرَان

بیان آیات

بیان آیه شریفه(ما کان لبشر...) که متضمن پاکى ساحت مسیح(ع) از عقاید خرافىنصارا نسبت به او مى باشد

قرار گرفتن این آیات به دنبال آیات مربوط به داستان عیسى(علیه السلام) این معنا را مى رساند که گوئى این آیات فصل دوم از احتجاج و استدلال بر پاکى ساحت مسیح از عقائد خرافى است که اهل کتاب یعنى نصارا نسبت به او دارند و کانه خواسته است بفرماید: عیسى آنطور که شما پنداشته اید نیست ، او نه رب است و نه خودش ربوبیت براى خود قائل شده است ،

دلیل اینکه رب نبوده این است که او مخلوقى بشرى بود و در شکم مادر رشد کرد و مادرش او را بزائید و در گهواره پرورشش داد، چیزى که هست مخلوقى معمولى چون سایر افراد بشر نبود، بلکه خلقتش مانند خلقت آدم که نه پدر داشت و نه مادر غیر معمولى و از مجرائى غیر مجراى علل طبیعى بود، پس مثل او مثل آدم است ، و اما دلیل اینکه براى خود دعوى ربوبیت نکرد این است که او پیامبرى بود که کتاب و حکم و نبوتش داده بودند و پیامبرى که این چنین باشد شانش اجل از این است که از زى عبودیت و از رسوم رقیت خارج شود، چگونه ممکن است به مردم بگوید: مرا رب خود بگیرید و بندگان من باشید، نه بندگان خدا؟ و یا چگونه ممکن است از پیغمبرى از پیامبران مقامى را نفى کند که خدا آن را در حق وى اثبات کرده باشد، مثلا خداى تعالى براى موسى(علیه السلام) رسالت را اثبات کرده باشد و عیسى(علیه السلام) آن را نفى کند؟ و خلاصه چگونه ممکن است حقى را که خدا به کسى نداده ، عیسى بدهد و حقى را که خدا به کسى داده ، عیسى آن را نفى کند؟!

ما کان لبشر ان یوتیه الله الکتاب و الحکم و النبوه ، ثم یقول للناس کونوا عبادا لى من دون الله

کلمه(بشر) مترادف کلمه(انسان) است ، هم بر یک فرد اطلاق مى شود و هم بر جمع کثیر، پس هم انسان واحد بشر است و هم جماعتى از انسان بشر است .

و در جمله :(ما کان لبشر...) حرف لام(ملکیت) را مى رساند و به آیه چنین معنا مى دهد: هیچ پیغمبرى مالک و صاحب اختیار چنین چیزى نیست ، یعنى چنین عملى از او حق نیست بلکه باطل است ، نظیر(لام) در آیه :(مایکون لنا ان نتکلم بهذا).

و مجموع جمله :(ان یوتیه الله الکتاب و الحکم و النبوة)، اسم است براى کلمه(کان)، چیزى که هست علاوه بر اسم بودن براى آن ، توطئه و زمینه چینى براى جمله بعدش(ثم یقول للناس ...) نیز هست و آوردن جمله مورد بحث بعنوان زمینه چینى با اینکه بدون آن نیز معنا صحیح بود، ظاهرا براى این بوده که توجیه دیگرى براى معناى جمله :(ما کان لبشر) آورده باشد، چون اگر فرموده بود:(ما کان لبشر ان یقول للناس ...) معنایش این مى شد که چنین حقى از ناحیه خدا براى او تشریع نشده ،(هر چند ممکن بود تشریع و تجویز بشود

و هر چند ممکن است یک پیغمبر از در فسق و طغیان چنین سخنى بگوید) و با آوردن جمله مورد بحث این معنا را به کلام داد که وقتى خداى تعالى به پیامبرى علم وفقه داد و از حقایق آگاهش نمود، با تربیت ربانى خود بارش آورد، دیگر او را وا نمى گذارد که از طور عبودیت خارج گردد و به او اجازه نمى دهد در آنچه حق تصرف ندارد، تصرف کند، همچنانکه در آیه زیر گوشه اى از تربیت خود نسبت به عیسى(علیه السلام) را حکایت نموده ، مى فرماید:(و اذ قال الله یا عیسى ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهین من دون الله ؟ قال : سبحانک ما یکون لى ان اقول ما لیس لى بحق).

از اینجا یک نکته در جمله :(ان یوتیه الله ...) روشن مى شود و آن این است که مى توانست بفرماید:(ما کان لبشر ان یوتیه الله الکتاب و الحکم و النبوه ان یقول ...)،(یعنى نمى رسد هیچ بشرى را که خدا به او کتاب و حکم و نبوت داده ، بگوید...،) اینطور نفرمود، بلکه با صیغه مضارع آورد و فرمود:(ان یوتیه ...) و این بدان جهت بود که اگر به ماضى تعبیر آورده بود معناى اصل تشریع را مى رساند و خلاصه مى فهمانید خدا چنین پیغمبرى مبعوث نکرده و یا چنین اجازه اى به هیچ پیغمبرى نداده ، هر چند که ممکن بوده بدهد، به خلاف تعبیرى که آورده که مى فهماندچنین چیزى ممکن نیست ، به این معنا که تربیت ربانى و هدایت الهیه امکان ندارد که از هدفش تخلف کند و نقض غرض را نتیجه دهد، همچنانکه در جاى دیگر فرمود:(اولئک الذین آتیناهم الکتاب و الحکم و النبوة فان یکفر بها هولاء، فقد وکلنا بها قوما لیسوا بها بکافرین).

حاصل معناى آیه(و ما کان لیشر...)

پس حاصل معناى آیه این شد که هیچ بشرى نمى تواند بین نعمت الهى نبوت و دعوت مردم به پرستش خود جمع کند و چنین چیزى ممکن نیست که خداى تعالى به او کتاب و حکم و نبوت بدهد و آنگاه او به مردم بگوید: بندگان من باشید نه بندگان خدا، پس آیه شریفه به حسب سیاق از جهتى شبیه است به آیه :(لن یستنکف المسیح ان یکون عبدا لله ، و لا الملائکه المقربون ... و اما الذین است نکفوا و است کبروا فیعذبهم عذابا الیما و لا یجدون لهم من دون الله ولیا و لا نصیرا.

چون از این آیه نیز استفاده مى شود که شاءن و مقام مسیح و همچنین ملائکه مقرب خدا اجل و ارفع از آن است که از بندگى خدا است نکاف بورزند و در نتیجه مستوجب عذاب الیم خدا گردند، و حاشا بر خداى عزوجل که انبیاى گرام و ملائکه مقرب خود را عذاب دهد.

در اینجا ممکن است خواننده محترم بگوید: در آیه مورد بحث کلمه(ثم) آمده و این کلمه بعدیت را مى رساند و به آیه چنین معنائى مى دهد که :(هیچ بشرى که خدا به او کتاب و حکم و نبوت داده ، نمى تواند بعد از رسیدن به این موهبت ها چنین و چنان کند) و این با بیان شما نمى سازد که گفتید:(هیچ بشرى که خدا این موهبت ها را به او داده نمى رسد که در همان حال چنین و چنان کند).

جواب این است که ما گفتیم جمع بین نبوت و این دعوت باطل از آیه استفاده مى شود ولى سخنى از زمان به میان نیاوردیم ، پس ‍ چنین جمعى ممکن نیست ، چه اینکه زمان هر دو یکى باشد و چه اینکه یکى بعد از دیگر و مترتب بر آن باشد، چون کسى که به فرض محال بعد از گرفتن آن موهبت ها مردم را به عبادت خود دعوت کند، بین این دو جمع کرده است .

معناى(عبادا لى) و فرق بین عبد و عبید

و در جمله :(کونوا عبادا لى من دون اللّه) کلمه(عباد) مانند کلمه(عبید) جمع کلمه(عبد) است با این تفاوت که(عباد) بیشتر در مورد بندگى خدا و(عبید) بیشتر در مورد بردگى انسان ها استعمال مى شود و غالبا گفته نمى شود عباد فلان شخص ، بلکه گفته مى شود: عبید او.

پس اینکه فرمود:(عبادا لى - عبادى براى من که مسیح ابن مریم هستم) با این گفتار ما منافات ندارد، چون کلمه(لى) در اینجا قیدى است قهرى ، براى اینکه بفهماند خداى سبحان از عبادت تنها آن عبادتى را قبول مى کند که خالص براى او انجام شود، همچنانکه فرمود:(الا لله الدین الخالص و الذین اتخذوا من دونه اولیاء ما نعبدهم الا لیقربونا الى اللّه زلفى ، ان اللّه یحکم بینهم فیما هم فیه یختلفون ، ان اللّه لا یهدى من هو کاذب کفار)، که ملاحظه مى کنید عبادت هرکسى را که با عبادت خدا غیر خدا را عبادت مى کنند رد نموده هر چند که عبادتش به منظور تقرب و توسل و شفاعت باشد.

علاوه بر اینکه بطور کلى عبادت تصور ندارد مگر در صورتى که عابد استقلالى براى معبود خود معتقد باشد، حتى در صورت اشتراک هم براى هر دو شریک در سهم خودشان استقلال قائل باشد و خداى سبحان معبودى است که داراى ربوبیت مطلقه است و ربوبیت مطلقه او تصور ندارد مگر در صورتى که او را عبادت کنند و مستقل در هر چیز بدانند و استقلال را از هر چیز دیگر نفى کنند، پس در عبادت غیر خدا(هر چند با عبادت خدا باشد، در سهم غیر خدا) تنها غیر خدا عبادت شده است و خداى تعالى در آن سهم شرکت ندارد.

و لکن کونوا ربانیین بما کنتم تعلمون الکتاب و بما کنتم تدرسون

کلمه :(ربانى) که جمعش(ربانیین) است ، منسوب به رب است(مانند کلمه همدانى که منسوب به همدان را معنا مى دهد) و براى منسوب نمودن کسى به رب باید گفته مى شد: فلانى ربى است ، نه(ربانى)، لیکن الف نون را به منظور بزرگ جلوه داده این انتساب اضافه نمودند، همچنانکه وقتى بخواهند شخصى را به ریش نسبت دهند در فارسى مى گویند: فلانى ریشو است و در عربى گفته مى شد: فلانى(لحیى) است ، لیکن براى فهماندن اینکه ریش او زیاد است مى گویند: فلانى لحیانى است و از این قبیل کلمات دیگر نیز هست ، پس معناى کلمه(ربانى) کسى است که اختصاص و ارتباطش با رب شدید و اشتغالش به عبادت او بسیار است و حرف(با) در جمله(بما کنتم) سببیت را مى رساند و کلمه(ما) مصدریه است و چیزى از ماده قول در تقدیر است و تقدیر کلام چنین است :(و لکن یقول کونوا ربانیین بسبب تعلیمکم الکتاب للناس و دراستکم ایاه فیما بینکم)، و ملاحظه کردید(ما)ى مصدریه ، فعل(تعلمون) را به تعلیم و فعل(تدرسون) را به دراست مبدل کرد و آیه چنین معنا داد:(و لیکن پیامبر به مردم مى گوید: شما باید به خاطر تعلیمى که از کتاب به دیگران مى دهید و به خاطر دراستى که خود در بین خودتان از کتاب دارید، بیشتر از سایرین به خدا نزدیک شوید و بیشتر عبادتش کنید).

(در اینجا لازم است تذکر داده شود که اگر در آیه شریفه هم تعلیم را آورد و هم تدریس را، براى این بود که مخاطب انبیا در این سخن گروندگان دست اول است که کتاب خدا را از پیامبر درس مى گرفتند و به دست دومى ها تعلیم مى دادند<span class="px-1 py-0.5 rounded">(مترجم)) و دراست از نظر معنا اخص از تعلم است ، چون اگر چه هر دو به معناى آموختن است ، ولى دراست غالبا در جائى بکار مى رود که انسان از روى کتاب درسى را بگیرد و بخواند تا بیاموزد.

معناى ماده(درس) و مراد از آن در(بما کنتم تدرسون)

راغب در مفردات مى گوید فعل ماضى(درس الدار) به معناى این است که اثرى از فلان خانه باقى مانده است و معلوم است که این سخن در جائى گفته مى شود که خود خانه از بین رفته باشد و به همین جهت است که ماده(دال - راء، سین) را هم به ملازمه معنایش یعنى از بین رفتن تفسیر کرده اند و هم به خود آن ، هم گفته اند:(درس الدار، خانه از بین رفت) و هم گفته اند:(درس ‍ الکتاب ، یعنى فلانى اثرى که از کتاب در ذهنش باقى مانده ، حفظ کرد) و(درست العلم) یعنى من اثرى که از علم در ذهنم مانده بود حفظ کردم و چون حفظ کردن از راه مداومت در قرائت دست مى دهد، به این مناسبت مداومت در قرائت را هم حفظ نامیدند،(وقتى کسى را ببینند که پى در پى یک صفحه را مى خواند، مى گویند:دارد از بر مى کند) و در قرآن آمده :(و درسوا ما فیه)،(گویا منظور راغب این است که در این جمله ماده درس به معناى محو و از بین بردن است) و در آیه(بما کنتم تدرسون) به معناى حفظ کردن و در آیه :(و ما آتیناهم من کتب یدرسونها) به معناى درس گرفتن است ، و حاصل کلام این است که بشرى که چنین مقامى دارد(هرگز شما را دعوت نمى کند به اینکه او را بپرستید)، بلکه تنها شما را مى خواند به اینکه متصف به ایمان و یقین شوید، یقین به اصول معارف الهیه اى که از کتاب خدا مى آموزید و به یکدیگر درس مى گوئید و نیز متصف شوید به ملکات و اخلاق فاضله اى که کتاب خدا مشتمل بر آن است و نیز دعوت مى کند به اینکه اعمال خود را صالح کنید، و نیز مى خواند تا مردم را به این امور یعنى اصلاح عقائد و اخلاق و اعمال بخوانید تا به این وسیله از عالم ماده منقطع و به عالم بالا و پروردگار خود متصف شوید و در نتیجه علمائى ربانى شوید.

و چون جمله :(بما کنتم) مشتمل بر فعل ماضى است(و مى فرماید شما در سابق چنین و چنان بودید) و اصولا فعل ماضى دلالت بر تحقق در سابق دارد، لذا مى توان گفت آیه شریفه لحن تعریض به نصارا دارد که بعضى از ایشان مى گفتند خود عیسى خبر داده که پسر خدا است و بعضى دیگر پسرى عیسى براى خدا را به کلمه خدا تفسیر کرده اند و منشا پیدایش این سخن کفرآمیز این بوده بنى اسرائیل تنها قومى بودند که کتابى آسمانى در دست داشتند و با تعلیم و تعلم دست به دست مى دادند و همین باعث پیدایش اختلاف در بینشان شد(و به طورى که قرآن کریم فرمود) خداى تعالى عیسى را مبعوث نکرد، مگر براى همین که بعضى از موارد اختلاف آنان را بیان کند و نیز بعضى از چیرهائى که بر آنان حرام شده بود حلال کند و سخن کوتاه اینکه دعوتشان کند به اینکه به وظائف واجب در باب تعلیم و تعلم قیام نمایند و خلاصه اش این است که در تعلیم و تعلم کتاب خداى سبحان ، ربانى شوند.

و آیه مورد بحث هر چند که مى تواند به وجهى با پیامبر اسلام تطبیق شود، چون آن جناب هم با اهل کتاب سر و کار داشته ، و اهل کتاب در زمان آن حضرت هم کتاب آسمانى خود را تعلیم و تعلم مى کردند و لیکن انطباقش با عیسى(علیه السلام) بیشتر است ، چون آن جناب قبل از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بوده و سبقت زمانى داشته و رسالتش هم جهانى نبوده بلکه خاص بنى اسرائیل بوده ، به خلاف رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) که پیامبرى جهانى است و همه جهان در زمان آن جناب تعلیم و تعلم تورات نداشتند و اما سایر پیامبران اولوا العزم چون نوح و ابراهیم و موسى(علیهماالسلام) نمى توانند مورد نظر آیه باشند، براى اینکه هیچیک از ایشان بر مردمى صاحب کتاب و مشغول تعلیم و تعلم آن مبعوث نشده بودند.

و لا یامرکم ان تتخذوا الملائکه و النبیین اربابا

این جمله عطف است بر جمله(یقول) البته این بنا به قرائت مشهور است که فعل مضارع(یامر) را با نصب خوانده ، چون جمله :(یقول) نیز منصوب است ، مى فرماید:(هیچ بشرى ممکن نیست از ناحیه ما کتاب و حکم و نبوت داده شود، آن وقت به مردم بگوید... و یا شما را امر کند به اینکه ملائکه و انبیاء را خدایان خود بگیرید)، معلوم مى شود کسانى بوده اند که بعضى از انبیاء را معبود گرفته و بعضى دیگر ملائکه را معبود گرفته بوده اند و همینطور هم بوده ، چون مجوس که ملائکه را تعظیم نموده ، براى آنان خضوع مى کردند و در عین حال به یهودیت هم گرایش داشته ، عقائدى و دستور العملهائى داشتند متوسط بین یهودیت و مجوسیت ، و این مسلک خود را به دعوت دینى مستند مى کردند و عرب جاهلیت هم ملائکه را دختران خدا مى دانستند و در عین حال ادعا مى کردند که بر دین ابراهیم(علیه السلام) هستند، این درباره ملائکه پرستى ، و اما پیغمبرپرستى مثالش یهودیت است که بنا به حکایت قرآن کریم ، عزیز را پسر خدا مى دانستند با اینکه موسى(علیه السلام) چنین چیزى را براى آنان تجویز نکرده بود، تورات هم بجز توحید رب دعوتى نداشت ، و اگر موسى(علیه السلام) آن را تجویز کرده بود، قطعا مى بایست تورات هم به آن امر کرده باشد و حاشا از آن جناب که چنین شرک روشنى را تجویز کرده باشد.

سیاق دو آیه مورد بحث ، یعنى آیه :(ثم یقول للناس ...) و آیه :(و لا یامرکم ...)، از دو جهت اختلاف دارد، یکى از این جهت که در آیه اول مامورین همه مردمند، چون فرموده :(ثم یقول للناس) و در دومى مخاطبین به خود آیه اند،(و لا یامرکم ...) و اختلاف دوم از این جهت است که در آیه اول به عبودیت امر کند و در دومى به اتخاذ ارباب دستور مى دهد.

علت دو اختلافى که در سیاق دو آیه وجود دارد

حال باید دید علت این دو اختلاف چیست ؟ اما تفاوت اول علتش این است که هر دو تعبیر یعنى تعبیر(کونوا عبادا لى) و تعبیر(یامرکم ...) هر دو اگر به کسى تعلق بگیرد، قطعا به اهل کتاب و به عرب موجود در ایام نزول این دو آیه تعلق مى گیرد، چیزى که هست از آنجا که در آیه اولى تعبیر(بگوید) آمده و گفتن بر رودرروئى دلالت دارد و موجودین در ایام نزول رو در روى عیسى(علیه السلام) و هیچ پیغمبرى دیگر نبودند، لذا نفرمود:(به شما بگوید)، بلکه فرمود:(به مردم بگوید) به خلاف تعبیر(و لا یامرکم) در آیه دوم که امر کردن مستلزم رو در رو بودن نیست ، با غیبت هم مى سازد، چون امرى که از ناحیه پیغمبرى به نیاکان آن امت تعلق گرفته باشد به اخلاف هم در صورتى که با نیاکان یک قوم و یک امت باشند تعلق مى گیرد و اما قول هر جا استعمال شود این معنا به ذهن مى دود که شخصى گوینده بوده و شخصى و یا اشخاصى دیگر شنونده او بوده اند، و این مستلزم مشافهه و رودرروئى و حضور شنونده در صدارس گوینده است ، مگر آنکه در موردى از موارد ستعمال ، منظور از(قول) صرف فهماندن باشد.

و بنابراین اصل در سیاق هر دو آیه این است که شنونده حاضر فرض شود و خطاب بطور جمع صورت گیرد، همچنانکه در آیه دوم به همین صورت آورده و فرموده :(و لا یامرکم ...) و اگر در آیه اول این سیاق رعایت نشده به خاطر علتى بوده که ذکر شد.

و اما اختلاف دوم ، علتش این است که سیاق کلام سیاق تعریض به نصارا است که عیسى را مى پرستند و صریحا او را اله خود مى خوانند و این اعتقاد خود را به دعوت مسیح نسبت مى دهند، پس به همین خاطر نصارا نسبتى با مسیح دارند و آن این است که(به قول ایشان) آن جناب فرموده بود:(کونوا عبادا لى)، به خلاف ملائکه و انبیا را ارباب گرفتن ، که این عمل به آن معنائى که در غیر عیسى براى شرک کرده اند مخالفت و ضدیت صریح با الوهیت خداى تعالى ندارد، چون اولا در منطق مشرکین خداى تعالى نیز داراى الوهیت براى معبودهاى زیر دست خود هست و ثانیا مشرکین شرکاى خود را اله نخوانده اند بلکه رب و مدبر دانسته اند، چیزى که هست لازمه ربوبیت الوهیت نیز هست .

ایامرکم بالکفر بعد اذ انتم مسلمون

ظاهر کلام این است که خطاب در آن متعلق به همه گروندگان به انبیا است ، چون اهل کتاب و آنهائى که خود را منتسب به انبیاء مى دانند، نظیر عرب جاهلیت که خود را حنفاء مى دانستند و عقائد خود را به ابراهیم خلیل(علیه السلام) منسوب مى کردند.

و گفتار در آیه بر اساس فرض و تقدیر است و معنایش این است که به فرضى که شما چنین بشرى را که کتاب و حکم و نبوت داده شده اجابت کنید، تسلیم خدا شده اید و به زیور اسلام آراست ه و به رنگ اسلام درآمده اید، دیگر چگونه ممکن است او شما را به کفر دعوت کند و گمراهتان سازد؟(و به فرضى که او بخواهد از راهى که خدا شما را به سوى آن راه و به اذن خود هدایت کرده منحرف سازد، شما زیر بار نخواهید رفت ، براى اینکه فرض کردیم که شما معتقد به اسلام و آراست ه به زیور آن شده اید).

از اینجا روشن مى شود که مراد از اسلام در جمله(اذ انتم مسلمون) دین توحید است که همان دین خدا از نظر همه انبیا است ، همچنانکه آیات مورد بحث نیز به چنین معنائى از اسلام محفوف است ، مثلا آیه(19) همین سوره قبل از آیات مورد بحث مى گوید:(ان الدین عند اللّه الاسلام) و در آیه(85) همین سوره که بعد از آیات مورد بحث است مى فرماید:(افغیر دین اللّه یبغون ... و من یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فى الاخره من الخاسرین).

بعضى از مفسرین گفته اند که : مراد از آیه :(ما کان لبشر ان یوتیه اللّه) تا آخر دو آیه) رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است و اساس ‍ این گفته خود را روایاتى قرار داده اند که در شاءن نزول آیه وارد شده و حاصل آن روایات این است که ابو رافع قرظى و مردى از نصاراى نجران به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) عرضه داشتند: اى محمد آیا مى خواهى تو را بپرستیم ؟ در پاسخشان این آیات نازل شد و در آخر آن دو با جمله(بعد اذ انتم مسلمون) مطلب را تاءیید کرد، چون اسلام همان دینى است که محمد رسول اللّه آورده است .

لیکن این سخن درست نیست ، زیرا بین اسلام اصطلاحى قرآن که عبارت است از دین توحیدى که همه انبیا به آن مبعوث شده اند و بین اسلام اصطلاحى در بین مسلمانان بعد از عصر نزول قرآن خلط کرده ، چون مى گوید:(اسلام همان دینى است که محمد رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) و ما در سابق در این باره بحث کردیم).

خاتمه :

چند بحث پیرامون این آیات

1 - داستان عیسى و مادرش(علیهماالسلام) در قرآن چگونه است

مادر مسیح نامش مریم دختران عمران بود، مادر مریم به وى حامله شد و نذر کرد فرزند در شکم خود را، بعد از زائیدن محرر کند یعنى خادم مسجد کند، و او در حالى این نذر را مى کرد که مى پنداشت فرزندش پسر خواهد بود ولى وقتى او را زائید و فهمید که او دختر است ، اندوهناک شد و حسرت خورد و نامش را مریم یعنى خادمه نهاد، پدر مریم قبل از ولادت او از دنیا رفته بود، بناچار خود او دخترش را در آغوش گرفته به مسجد آورد و او را به کاهنان مسجد که یکى از آنان زکریا بود تحویل داد، کاهنان درباره کفالت مریم با هم مشاجره کردند و در آخر به این معنا رضایت دادند که در این باره قرعه بیندازند و چون قرعه انداختند زکریا برنده شد و او عهده دار تکفل مریم گشت تا وقتى که مریم به حد بلوغ رسید، در آن اوان ، زکریا حجابى بین مریم و کاهنان برقرار نمود و مریم در داخل آن حجاب مشغول عبادت بود و احدى بجز زکریا بر او در نمى آمد و هر وقت زکریا بر او در مى آمد و داخل محراب او مى شد، رزقى نزد او مى یافت ، روزى از مریم پرسید: این رزق از کجا نزد تو مى آید: گفت : از نزد خدا و خدا به هرکس بخواهد بدون حساب روزى مى دهد و مریم(علیهاالسلام) صدیقه و به عصمت خدا معصوم بود، طاهره بود، اصطفاء شده بود، محدث و مرتبط با ملائکه بود. ملکى از ملائکه به او گفت که خدا تو را اصطفاء و تطهیر کرده ، مریم از قانتین بود و یکى از آیات خدا براى همه عالمیان بود. اینها صفاتى است براى مریم که آیات زیر بیانگر آن است .

بعد از آنکه مریم به حد بلوغ رسید و در حجاب(محراب) قرار گرفت ، خداى تعالى روح را(که یکى از فرشتگان بزرگ خدا است) نزد او فرستاد و روح به شکل بشرى تمام عیار در برابر مریم مجسم شد و به او گفت که فرستاده اى است از نزد معبودش ، و پروردگارش وى را فرستاده تا به اذن او پسرى به وى بدهد، پسرى بدون پدر، و او را بشارت داد به اینکه به زودى از پسرش ‍ معجزات عجیبى ظهور مى کند و نیز خبر داد که خداى تعالى به زودى او را به روح القدس تاءیید نموده ، کتاب و حکمت و تورات و انجیلش مى آموزد و به عنوان رسولى به سوى بنى اسرائیل گسیلش مى دارد، رسولى داراى آیات بینات ، و نیز به مریم از شاءن پسرش و سرگذشت او خبر داد، آنگاه در مریم بدمید و او را حامله کرد، آنطور که یک نفر زن به فرزند خود حامله مى شود، این مطالب از آیات زیر استفاده مى شود:(آل عمران ، آیه 35 - 44).

آنگاه مریم به مکانى دور منتقل شد و در آنجا درد زائیدنش گرفت و درد زائیدن او را به طرف تنه نخله اى کشانید و با خود مى گفت : اى کاش قبل از این مرده و از خاطره ها فراموش شده بودم ، من همه چیز را و همه چیز مرا از یاد مى برد، در این هنگام از طرف پائین وى ندایش داد: غم مخور که پروردگارت پائین پایت نهر آبى قرار داده ، تنه درخت را تکان بده تا پى در پى خرماى نورس از بالا بریزد، از آن خرما بخور و از آن آب بنوش و از فرزندى چون من خرسند باش ، اگر از آدمیان کسى را دیدى که حتما خواهى دید، بگو من براى رحمان روزه گرفته ام و به همین جهت امروز با هیچ انسان سخن نمى گویم ، مریم چون این را شنید از آنجا که فرزند خود را زائیده بود به طرف مردم آمد در حالى که فرزندش را در آغوش داشت و به طورى که از آیات کریمه قرآن بر مى آید حامله شدنش و وضع حملش و سخن گفتن او و سایر شؤ ون وجودش از سنخ همین عناوین در سایر افراد انسان ها بوده .

مردم و همشهریان مریم وقتى او را به این حال دیدند، شروع کردند از هر سو به وى طعنه زدن و سرزنش نمودند چون دیدند دخترى شوهر نرفته بچه دار شده است ، گفتند: اى مریم چه عمل شگفت آورى کردى !، اى خواهر هارون نه پدرت بد مردى بود و نه مادرت زناکار، مریم اشاره کرد به کودکش که با او سخن بگوئید، مردم گفتند: ما چگونه با کسى سخن گوئیم که کودکى در گهواره است ، در اینجا عیسى به سخن درآمد و گفت : من بنده خدا هستم ، خداى تعالى به من کتاب داد و مرا پیامبرى از پیامبران کرد و هر جا که باشم با برکتم کرد و مرا به نماز و زکات سفارش کرد، مادام که زنده باشم بر احسان به مادرم سفارش فرمود و مرا نه جبار کرد و نه شقى ، و سلام بر من روزى که به دنیا آمدم و روزى که مى میرم و روزى که زنده بر مى خیزم .

کلام حضرت عیسى در کودکى نسبت به برنانه نبوتش براعتاستهلال بود

پس این کلام که عیسى در کودکى اداء کرد، به اصطلاح علمى ، نسبت به برنامه کار نبوتش براعت است هلال بوده(براعت استهلال به این معنا است که نویسنده کتاب در حمد و ثناى اول کتابش کلماتى بگنجاند که در عین اینکه حمد و ثناى خدا است اشاره اى هم باشد به اینکه در این کتاب پیرامون چه مسائلى بحث مى شود)، عیسى(علیه السلام) هم با این کلمات خود فهماند که به زودى علیه ظلم و طغیان ، قیام نموده و شریعت موسى(علیه السلام) را زنده و استوار مى سازد و آنچه از معارف آن شریعت مندرس و کهنه گشته تجدید مى کند و آنچه از آیاتش که مردم درباره اش اختلاف دارند بیان و روشن مى سازد.

عیسى(علیه السلام) نشو و نما کرد تا به سن جوانى رسید و با مادرش مانند سایر انسان ها طبق عادت جارى در زندگى بشرى مى خوردند و مى نوشیدند و در آن دو مادام که زندگى مى کردند تمامى عوارض وجود که در دیگران هست وجود داشت .

عیسى(علیه السلام) در این اوان به رسالت به سوى بنى اسرائیل گسیل شد و ماءمور شد تا ایشان را به سوى دین توحید بخواند، و ابلاغ کند که من آمده ام به سوى شما و با معجره اى از ناحیه پروردگارتان آمده ام و آن این است که براى شما(و پیش رویتان) از گل چیزى به شکل مرغ مى سازم و سپس در آن مى دمم ، به اذن خدا مرغ زنده اى مى شود و من کور مادرزاد و برصى غیر قابل علاج را شفا مى دهم و مردگان را به اذن خدا زنده مى کنم و بدانچه مى خورید و بدانچه در خانه هایتان ذخیره مى کنید خبر مى دهم ، که در این براى شما آیتى است بر اینکه خدا رب من و رب شما است و باید او را بپرستید.

حضرت عیسى(ع) و شریعت تازه او

عیسى(علیه السلام) مردم را به شریعت جدید خود که همان تصدیق شریعت موسى(علیه السلام) است دعوت مى کرد، چیزى که هست بعضى از احکام موسى را نسخ نمود و آن حرمت پاره اى از چیزها است که در تورات به منظور گوشمالى و سختگیرى بر یهود حرام شده بود و بارها مى فرمود: من با حکمت به سوى شما گسیل شده ام ، تا برایتان بیان کنم آنچه را که مورد اختلاف شما است و نیز مى فرمود: اى بنى اسرائیل من فرستاده خدا به سوى شمایم ، در حالى که تورات را که کتاب آسمانى قبل از من بوده تصدیق دارم و در حالى که بشارت مى دهم به رسولى که بعد از من مى آید و نامش احمد است .

عیسى(علیه السلام) به وعده هائى که داده بود که فلان و فلان معجزه را آورده ام وفا کرد، هم مرغ خلق کرد و هم مردگان را زنده کرد و هم کور مادرزاد و برصى را شفا داد و هم به اذن خدا از غیب خبر داد.

عیسى(علیه السلام) همچنان بنى اسرائیل رابه توحید خدا و شریعت جدید دعوت کرد تا وقتى که از ایمان آوردنشان مایوس شد، و وقتى طغیان و عناد مردم را دید و استکبار کاهنان و احبار یهود از پذیرفتن دعوتش را مشاهده کرد، از میان عده کمى که به وى ایمان آورده بودند چند نفر حوارى انتخاب کرد تا او را در راه خدا یارى کنند.

تالمیزان ج : 3 ص : 444

از سوى دیگر یهود بر آن جناب شورید و تصمیم گرفت او را به قتل برساند، ولى خداى تعالى او را از دست یهود نجات داد و به سوى خود بالا برد و مساءله عیسى(علیه السلام) براى یهود مشتبه شد، بعضى خیال کردند که او را کشتند، بعضى دیگر پنداشتند که به دارش آویختند، خداى تعالى فرمود: نه آن بود و نه این ، بلکه امر بر آنان مشتبه شد، این بود تمامى آنچه قرآن کریم در داستان عیسى و مادرش فرموده است .

2- شخصیت عیسى(علیه السلام) و مقامش در درگاه خدا

عیسى(علیه السلام) بنده خدا - پیامبر خدا - و رسول به سوى بنى اسرائیل و یکى از پیامبران اولى العزم و صاحب شریعت بوده و کتابى به نام انجیل داشت ، خداى تعالى نام او را مسیح عیسى نهاد و(کلمة اللّه) و(روحى از خدا) خواند، و داراى مقام امامت و از گواهان اعمال ، و بشارت دهندگان به آمدن پیامبر اسلام بود، وجیه و آبرومند در دنیا و آخرت و از مقربین بود. از اصطفاء شدگان ، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود، مبارک بود هر جا که باشد، زکى و مهذب بود، آیتى بود براى مردم و رحمتى از خدا بود و احسانگرى به مادرش ، و از زمره کسانى بود که خداى تعالى به ایشان سلام کرد و از کسانى بود که خدا کتاب و حکمتش آموخت .

اینها که گفته شد بیست و دو خصیصه از مقامات ولایت بود و تمامى اوصافى که خداى تعالى این پیامبر بزرگوارش را بدان ستوده و رفعت قدر داده ، در آن خلاصه مى شود و این بیست و دو صفت دو قسم است : بعضى از آنها اکتسابى است ، مانند رسیدن به مقام بندگى و مقام قرب و صلاح و بعضى ها موهبتى و اختصاصى است که ما هر یک از این صفات را در موضع مناسبش در این کتاب به مقدارى که فهممان یارى مى کرد شرح دادیم و خواننده مى تواند به مظان آن مراجعه نماید.

3 - عیسى چه مى گفت ؟ و درباره اش چه مى گفتند؟

قرآن کریم خاطرنشان ساخته که عیسى عبدى بود رسول ، و اینکه هیچ چیزى جز این ادعا نمى کرد و آنچه به وى نسبت مى دادند خود او ادعایش را نکرده و با مردم جز به رسالت خدا سخنى نگفته ، همچنانکه قرآن این معنا را در آیه زیر صراحتا از آن جناب نقل کرده مى فرماید:

(و اذ قال اللّه یا عیسى ابن مریم ءانت قلت للناس اتخذونى و امى الهین من دون اللّه ؟ قال سبحانک ما یکون لى ان اقول ما لیس لى بحق ، ان کنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسک ، انک انت علام الغیوب ، ما قلت لهم الا ما امرتنى به : ان اعبدوا اللّه ربى و ربکم ، و کنت علیهم شهیدا ما دمت فیهم فلما توفیتنى کنت انت الرقیب علیهم و انت على کل شى ء شهید، ان تعذبهم فانهم عبادک و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم ، قال اللّه هذا یوم ینفع الصادقین صدقهم .

و این کلام عجیب که مشتمل بر عصاره اى از عبودیت و متضمن جامع ترین نکات ادب و حیرت آورترین آن است ،

کشف مى کند از اینکه نسبت به موقعیت خود در برابر ربوبیت پروردگارش و در برابر مردم و اعمال آنان چه دیدى داشته ، مى فرماید: عیسى(علیه السلام) خود را نسبت به پروردگارش تنها یک بنده مى دانسته که جز امتثال کارى ندارد و جز به امر مولایش چیزى اراده نمى کند و جز به امر او عملى انجام نمى دهد و خداى تعالى هم جز این دستورى به وى نداده که مردم را به عبادت او به تنهائى دعوت کند، او نیز به مردم جز این را نگفت که اى مردم اللّه را که پروردگار من و پروردگار شما است بپرستید.

و از ناحیه مردم هم جز این مسئولیتى نداشته که رفتار آنان را زیر نظر گرفته ، در باره آن تحمل شهادت کند و بس ، و اما اینکه خدا در روزى که مردم به سویش برمى گردند با ایشان و در ایشان چه حکمى مى کند، هیچ ارتباطى با آن جناب ندارد، چه بیامرزد و چه عذاب کند. ممکن است کسى بگوید: شما در بحث شفاعتى که قبلا در این تفسیر داشتید یکى از شفیعان روز جزاء را عیسى نام بردید و گفتید که شفاعتش پذیرفته هم مى شود و در اینجا مى گوئید آن جناب هیچ کاره است ؟.

اعتقاد خرافى به تفدیه عیسى علیه السلام(فدا شدن براى رهایى گناهکاران) بااعتقاد به اینکه آن حضرت از شفیعان روز جزا است فرق دارد

در پاسخ مى گوئیم بله ، باز هم مى گوئیم او از شفیعان روز جزا است ، براى اینکه از شاهدان بحق است و آیه شریفه :(و لا یملک الذین یدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم یعلمون) بر شفاعت شاهدان به حق که عالم هستند دلالت دارد، پس به حکم این آیه عیسى از شفیعان روز جزاء است ، براى اینکه در آیه :(و یوم القیمه یکون علیهم شهیدا) آن جناب را شاهد خوانده و در آیه :(و اذ علمتک الکتاب و الحکمة و التورایة و الانجیل)، او را عالم به توحید دانسته(چون توحید هم یکى از معارفى است که کتاب و حکمت و تورات و انجیل بر آن ناطقند).

پس اگر در بحث شفاعت گفتیم عیسى(علیه السلام) نیز از شفیعان است در اینجا منکرش نشدیم ، لیکن شفاعت کردن آن جناب مساءله اى است و اعتقاد مسیحیان به مساءله فدیه دادن مساءله اى دیگر، آنچه را که در این مقام در صدد بیانش هستیم این است که مى خواهیم بگوئیم قرآن کریم تفدیه را براى عیسى ثابت نکرده و چنین قدرت و اختیارى به آن جناب نداده است و تفدیه اى که مسیحیان بدان معتقدند، این است که عیسى(علیه السلام)(با اینکه خداى پسر بود و داراى قدرت خدائى بود و مى توانست دشمنان خود را در یک چشم بر هم زدن نابود کند)،

لیکن براى اینکه کیفرى را که گنهکاران در قیامت دارند باطل سازد، خود را فداى گنهکاران نمود و حاضر شد به این منظور به بالاى دار برود!!.

قرآن این معنا را براى آن جناب نه تنها اثبات نکرده ، بلکه آیه اى که از نظر خواننده گذشت آن را نفى نموده ، عقل هم نمى تواند آن را بپذیرد، زیرا این معنا مستلزم آن است که قدرت و سلطنت مطلقه الهى با عمل عیسى باطل شود که ان شاء اللّه بیانش مى آید.

و اما شفاعت ، در آیه شریفه هیچ تعرضى به آن نشده و از این جهت ساکت است ، نه اثبات کرده و نه نفى نموده ، چون اگر آیه شریفه در مقام اثبات شفاعت بود(گو اینکه مقام آیه مقام اظهار ذلت است نه اختیاردارى) جا داشت بفرماید:(و ان تغفر لهم فانک انت الغفور الرحیم)، و اگر در صدد نفى شفاعت بود و مى خواست بفرماید عیسى از شفیعان روز جزا نیست دیگر جا نداشت مساءله شهادت بر اعمال مردم را به میان بیاورد، آنچه در اینجا گفته شد اجمال مطالبى است که ان شاء اللّه در تفسیر سوره مائده در ذیل آیات مذکور خواهد آمد.

آیات شریفه اى که عقاید باطل مسیحیان درباره مسیح(ع) را بیان مى کنند

و اما آنچه مردم درباره عیسى(علیه السلام) گفته اند؟ هر چند مردم بعد از آن جناب به مذاهب مختلف و مسلک هاى گوناگونى - که چه بسا از هفتاد مذهب تجاوز کند - معتقد شده و متشتت گردیده اند، چه بسا که اگر کلیات و جزئیات مذاهب و آراى شان در نظر گرفته شود، از این مقدار هم تجاوز کند و لیکن قرآن کریم تنها به نقل سخنانى از مسیحیان اهتمام ورزیده که درباره عیسى و مادرش ‍ گفته اند، چون همین سخنان است که با مساءله توحید برخورد دارد، مساءله اى که قرآن کریم - و اصولا دین فطرى و قویم -به آن دعوت مى کند. و اما بعضى از جزئیات از قبیل مساءله تحریف و تفدیه را آنطور که باید مورد اهتمام قرار نداده است .

و آنچه قرآن کریم از مسیحیان در این باره حکایت کرده و یا به آنان نسبت داده ، سخنانى است که آیات زیر بیانگر آنها است :

1 -(و قالت النصارى المسیح ابن اللّه)، که به حکم این آیه مسیحیان گفته اند مسیح پسر خدا است و آیه :(و قالوا اتخذ الرحمن ولدا سبحانه)، عبارت اخراى همان آیه است ، 2 -(لقد کفر الذین قالوا ان اللّه هو المسیح ابن مریم)، به حکم این آیه مسیحیان رسماالمیزان مسیح را خود خدا دانسته اند،

3 -(لقد کفر الذین قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة)، در این آیه که بعد از آیه(72) قرار گرفته ، خدا را سومین خدا از خدایان سه گانه دانسته اند، آیه :(و لا تقولوا ثلاثة) هم به همین معنا اشاره دارد.

و این آیات هر چند به ظاهرش مشتمل بر سه مذهب و سه مضمون و سه معناى مختلف است و به همین جهت بعضى ها از قبیل شهرستانى صاحب کتاب ملل و نحل آنها را حمل بر اختلاف مذاهب کرده و گفته است : مذهب مکانیه قائل به فرزندى حقیقى مسیح براى خدایند و نسطوریه گفته اند: نزول عیسى و فرزندیش براى خدا از قبیل تابش نور بر جسمى شفاف چون بلور است ، و یعقوبیه گفته اند: از باب انقلاب ماهیت است ، خداى سبحان به گوشت و خون منقلب شده است .ولیکن ظاهرا قرآن کریم(العیاذ باللّه) کتاب ملل و نحل نیست تا بخواهد به این مذاهب بپردازد و هرگز به خصوصیات مذاهب مختلف آنان اهتمام نمى ورزد بلکه به اعتقاد غلطى مى پردازد که مشترک بین همه آنان است و آن مساءله فرزندى مسیح براى خداى تعالى است و اینکه جنس مسیح از سنخ جنس خدا است و نیز به آثارى مى پردازد که بر اساس این اعتقاد غلط مترتب کرده اند که یکى از آنها مساءله تثلیث است ، هر چند که در تفسیر کلمه تثلیث اختلاف بسیار و مشاجره و نزاع دامنه دار کرده اند، دلیل بر این معنا این است که قرآن کریم به یک زبان و یک بیان علیه آنان احتجاج کرده ، معلوم مى شود مورد نظر قرآن از کل مسیحیت مساءله اى است که همه در آن شریکند.

مساءله پدر و پسر بودن خدا و مسیح در انجیلهاى موجود

توضیح اینکه تورات و انجیل هاى موجود در دست ما، از یک سو صراحت دارند بر اینکه(خداى تعالى یکى است) و از سوى دیگر انجیل به صراحت مى گوید(مسیح پسر خدا است)! و از دیگر سو تصریح مى کند به اینکه(این پسر همان پدر است و لا غیر).

حتى اگر مساءله پسرى را حمل مى کردند بر صرف احترام و برگشت گیرى باز قابل اغماض بود، این کار را هم نکردند با اینکه در مواردى از انجیل به این معنا تصریح شده ، از آن جمله مى گوید: و من به شما مى گویم دشمنان خود را دوست بدارید و براى لعنت کنندگان خود آرزوى برکت کنید و به هرکس که با شما دشمنى کرد احسان نمائید و هرکس که شما را از خود راند و ناراحت کرد شما با او پیوند کنید تا فرزندان پدر خود شوید،

همان پدرى که در آسمان ها است ، چون او است که خورشیدش را هم بر نیکان مى تاباند و هم بر بدان ، و بارانش را هم بر صدیقین مى باراند و هم بر ظالمان ، و اگر تنها کسى را دوست بدارید که او شما را دوست مى دارد، دیگر چه اجرى مى خواهید داشته باشید؟ مگر عشاران غیر این مى کنند؟ و نیز اگر تنها به برادران خود سلام کنید باز چه فضیلتى براى شما خواهد بود؟ مگر بت پرستان غیر از این مى کنند؟ پس بیائید مانند پدر آسمانیتان کامل باشید که او کامل است).

و نیزدر همین انجیل است که : همه مراحم خود را در برابر مردم و به منظور خودنمائى بکار نبندید که در این صورت نزد پدرتان که در آسمان ها است اجرى نخواهید داشت .

و نیز در همان کتاب درباره نماز مى گوید:(شما نیز اینطور نماز بخوانید: اى پدر ما که در آسمان هائى ، نام تو مقدس است ...).

و نیز آمده :(پس اگر جفاکارى ها و خطاهاى مردم را ببخشید پدر آسمانیتان هم خطاهاى شما را مى بخشد)،(همه این سه فقره که نقل کردیم در اصحاح ششم از انجیل متى است).

و نیز مى گوید:(شما نیز مانند پدر رحیمتان رحیم باشید).

و به مریم مجدلیه مى گوید:(برو نزد برادرانم و به ایشان بگو من به سوى پدرم که پدر شما نیز هست و به سوى الهم که اله شما نیز هست صعود خواهم کرد).-----------بحث روایتى(روایاتى که درباره شاءن نزول آیه کریمه :(ما کان لبشر...))

در تفسیر قمى در ذیل آیه :(ما کان لبشر ان یوتیه اللّه الکتاب) آمده که عیسى نگفته بود: که من شما را خلق کرده ام ، پس به جاى خدا بر من بندگى کنید. و لیکن فرموده بود: براى من ربانى شوید، یعنى علمائى ربانى .

مؤ لف قدس سره : در بیان قبلى ما قرائنى گذشت که این حدیث را تاءیید مى کند، و اینکه امام فرمود:(نگفته بود من شما را خلق کرده ام ...) بمنزله احتجاج است بر اینکه چنین چیزى را نگفته بوده . چون اگر گفته بود(مرا بپرستید)! باید قبلا خبر داده باشد که آفریدگار شما منم ، و چنین خبرى نداده است .

و نیز در همان کتاب در تفسیر آیه :(و لا یامرکم ان تتخذوا الملائکه و النبیین اربابا...) آمده که امام فرمود: در قدیم قومى بودند که ملائکه را مى پرستیدند و قومى از نصارا معتقد بودند که عیسى رب و خدا است . و یهود معتقد بودند عزیز پسر خداست . لذا خداى تعالى فرمود: عیسى شما را دستور نمى دهد که ملائکه و پیامبران را ارباب خود بگیرید.

مؤ لف قدس سره : بیان این نیز گذشت .

و در الدرالمنثور است که ابن اسحاق ، و ابن جریر، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، و بیهقى در کتاب(دلایل)، از ابن عباس روایت کرده اند که گفت : ابو رافع قرظى(از بنى قریظه که قبل از ورود به اسلام از یهودیان آنجا بوده). گفت : وقتى احبار یهود و نصاراى نجران نزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) جمع شدند، و آن جناب ایشان را به اسلام دعوت کرد، گفتند اى محمد آیا مى خواهى ترا بپرستیم آنطور که نصارا عیسى بن مریم را مى پرستند؟، مردى از نصاراى نجران که لقب رئیس به او داده بودند نیز همین سؤ ال را کرد و گفت : آیا از ما این را مى خواهى ؟

رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: معاذ اللّه ، پناه مى برم بخدا از اینکه غیر خدا را بپرستیم و یا مردم را به پرستش غیر او دستور دهیم ، خداى تعالى مرا به چنین چیزى مبعوث نکرده ، و چنین دستورى به من نداده است . دنبال این پاسخ بود که این آیه نازل شد:(ما کان لبشر ان یوتیه اللّه الکتاب و الحکم و النبوه ثم یقول للناس کونوا عبادا لى من دون اللّه و لکن کونوا ربانیین بما کنتم تعلمون الکتاب و بما کنتم تدرسون . و لا یامرکم ان تتخذوا الملئکه و النبیین اربابا ایامرکم بالکفر بعد اذ انتم مسلمون). و نیز در همان کتاب آمده : که عبد بن حمید از حسن روایت کرده که گفت : بمن خبر دادند که مردى به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) گفته : یا رسول اللّه ، اینکه درست نیست که به شما سلام کنیم ، آنطور که به یکدیگر سلام مى کنیم .

آخر تو با ما فرق دارى ، اجازه بده در هنگام تحیت براى تو بخاک بیفتیم ، فرمود: نه ، و لیکن اگر مى خواهید پیامبر خود را احترام کنید، هر حقى را براى صاحبش بشناسید، چون جز براى خدا، براى احدى نباید سجده کرد. اینجا بود که آیه :(ما کان لبشر ان یوتیه اللّه الکتاب ... بعد اذ انتم مسلمون) نازل گردید.

مؤ لف قدس سره : در سبب نزول این آیه داستانهایى دیگر غیر این دو داستان آمده و ظاهرا همه اینها از باب استنباط فکرى راویان است ، و ما قبلا بطور مفصل در این باره بحث کردیم ، ممکن هم هست ، چند قضیه سبب نزول یک آیه باشد و خدا داناتر است .