بیان آیات
این آیات مثلى است مشتمل بر انذار و تبشیر که خداى سبحان آن را براى عموم مردم آورده که در آن به رسالت الهى و تبعات و آثار دعوت به حق اشاره مى کند که عبارت است از مغفرت و اجر کریم براى هرکس که ایمان آورد و پیروى ذکر(قرآن) کند و از رحمان بغیب خشیت داشته باشد، و نیز عبارت است از عذاب الیم براى هرکس که کفر بورزد و آن دعوت را تکذیب کند. و نیز به وحدانیت خداى تعالى ، و مساءله معاد و برگشت همه مردم به سوى او اشاره مى نماید.
انذار و تبشیر کسانى که(سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم) به منظور اتمامحجت و رسیدن آنان به کمال شقاوت است
در اینجا ممکن است این اشکال به ذهن کسى وارد شود که : در آیات قبل مى فرمود: آنها که کلمه عذاب علیه آنان ثابت شده ، ایمان نمى آورند، چه انذارشان بکنى و چه نکنى ، آن وقت در این آیات ، خودش آنها را انذار مى کند.
جواب این اشکال این است که : منافاتى بین این دو دسته آیات نیست ، براى اینکه منظور از آیات مورد بحث این است که با ابلاغ انذار، حجت بر آنها تمام شود، و شقاوتشان به حد کمال برسد، البته از طرف دیگر مؤ منین هم سعادتشان به حد کمال برسد.
همچنان که در جاى دیگر فرموده :(لیهلک من هلک عن بینه و یحیى من حى عن بینه)، و نیز فرموده :(و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمؤ منین و لا یزید الظالمین الا خسارا).
و اضرب لهم مثلا اصحاب القریه اذ جاءها المرسلون
کلمه مثلا که در این جمله آمده به معناى کلام و یا داستانى است که گوینده آن را مى گوید تا مقصدى از مقاصدش را براى شنونده ممثل و مجسم کند، و چون داستان اصحاب قریه ، وعده و وعید آیات قبل را روشن مى کند، لذا خداوند رسول گرامى خود را دستور داد تا قصه را به صورت این مثل براى کفار بیان کند.
و ظاهرا کلمه(مثلا) مفعول دوم باشد براى اضرب و مفعول اول آن اصحاب القریه باشد، و معنا چنین باشد: براى آنها اصحاب قریه را که چنین و چنان بودند مثل بزن . و مفعول دوم که باید بعد از مفعول اول بیاید، در اینجا جلوتر آمده ، تا از فاصله زیاد که مخل به معنا است جلوگیرى شده باشد.
اذ ارسلنا الیهم اثنین فکذبوهما فعززنا بثالث فقالوا انا الیکم مرسلون
کلمه(عززنا) از تعزیز است که : مصدر باب تفعیل از ماده(عزت) است ، و عزت به معناى نیرو و شوکت و آسیب ناپذیرى است . و جمله(اذ ارسلنا الیهم) بیان تفصیلى جمله(اذ جاءها المرسلون) است .
و معناى آیه این است که : براى آنها مثل بزن اصحاب قریه را که در زمانى مى زیستند که ما دو تا از رسولان خود را به سویشان فرستاده بودیم و مردم آن دو را تکذیب کرده بودند و ما آن دو را به رسول سوم تقویت کردیم ، و این سه رسول گفتند: اى مردم ! ما از جانب خدا به سوى شما فرستاده شده ایم .
وجه اینکه در نقل تکذیب پیامبران توسط مشرکین فرمود:(قالوا ما انتم الا بشر مثلناو ما انزل الرحمن من شى ء)
قالوا ما انتم الا بشر مثلنا و ما انزل الرّحمن من شى ء ان انتم الا تکذبون
مردم چنین مى پنداشتند که بشر نمى تواند پیغمبر شود. و وحى آسمانى را بگیرد، و استدلال مى کردند به خودشان که پیغمبر نیستند، و چنین چیزى را در خودشان سراغ ندارند، و آن وقت حکم خود را به انبیا هم سرایت داده ، مى گفتند: پس آنها هم پیغمبر نیستند؛ چون حکم امثال ، یکى است .
و بر این اساس معناى جمله(و ما انزل الرّحمن من شى ء) چنین مى شود: خدا هیچ وحیى نازل نکرده ، چون اگر وحیى بر بشرى نازل کرده بود ما نیز در نفوس خود از آن خبردار مى شدیم و خدا به ما هم وحى مى کرد. همانطور که شما ادعاى آن را مى کنید.
و اگر از خداى تعالى تعبیر به(رحمان) کردند، براى این است که مشرکین عرب مانند همه بت پرستان خدا را قبول داشتند، و او را به صفات کمال متصف مى دانستند، چیزى که بود در تفسیر آن صفات با هم اختلاف داشتند، صابئى ها آن صفات را به نفى معنا مى کردند،
و به جاى اینکه بگویند خدا عالم است مى گفتند جاهل نیست ، و همچنین در مورد سایر صفات ، مانند قدرت ، خالقیت ، رحمت ، ملک و غیر اینها.
با این تفاوت که مشرکین مى گفتند: این خداى داراى چنین صفات ، امر تدبیر مخلوقات را به مقربین درگاه خود، مانند ملائکه واگذار نموده و دیگر خودش در تدبیر عالم هیچ کاره است ، ارباب و مدبران عالم ، ملائکه و آلهه هستند، و اما خدا(عز اسمه)، او تنها در این ارباب ، ربوبیت و تدبیر دارد، پس خدا رب ارباب و اله آلهه است .
ممکن هم هست اسم رحمان تنها در حکایت قصه آمده باشد نه در خود قصه ، به این معنا که اهل قریه نگفته باشند و(رحمان چیزى نازل نکرده شما دروغ مى گویید) بلکه یا گفته باشند(خدا چیزى نازل نکرده)، و یا(چیزى نازل نشده)، و آنگاه قرآن در نقل قصه کلمه(رحمان) را آورده باشد، تا به حلم و رحمت خداى تعالى در قبال انکار و تکذیب حق صریحى که مشرکین داشتند اشاره کند.
و جمله(ان انتم الا تکذبون) به منزله نتیجه است براى صدر آیه ، و حاصل کلامشان این مى شود که : شما هم بشرى هستید مثل ما، و ما با اینکه مثل شما بشر هستیم در نفس خود چیزى از وحى که ادعا مى کنید به شما نازل شده نمى یابیم ، و چون شما هم مثل مایید، پس رحمان هیچ وحیى نازل نکرده ، و شما دروغ مى گویید، و چون غیر از این ادعا ادعاى دیگرى ندارید پس غیر از دروغ چیز دیگرى ندارید.
و بااین بیان نکته حصر در جمله(ان انتم الا تکذبون) روشن شد، و همچنین وجه اینکه چرا فعل را نفى کرد(و گفت : شما دروغ مى گویید ولى اسم فاعل را نفى نکرد) و نفرمود:(شما نیستید مگر دروغگو) براى اینکه مراد، تکذیب و نفى فعل در حال گفتگو بوده ، نه مستمرا و در آینده(چون اسم فاعل زمان حال و آینده را به طور استمرار شامل مى شود، به خلاف فعل ، که تنها شامل حال و آینده مى شود).
قالوا ربنا یعلم انا الیکم لمرسلون و ما علینا الا البلاغ المبین
خداى تعالى در این قصه حکایت نکرده که رسولان در پاسخ مردم که گفتند:(ما انتم الا بشر مثلنا... شما جز بشرى چون ما نیستید...)، چه جوابى دادند، در حالى که در جاى دیگر از رسولان امتهاى گذشته حکایت کرده که در پاسخ مردم خود که گفته بودند:(ان انتم الا بشر مثلنا شما جز بشرى چون ما نیستید) گفتند:(ان نحن الا بشر مثلکم و لکن اللّه یمن على من یشاء من عباده) که بیانش گذشت .
بلکه تنها از آن رسولان حکایت کرده که به قوم خود گفتند: ما فرستاده خدا به سوى شما و ماءمور تبلیغ رسالت او هستیم ، و جز این شانى نداریم و احتیاجى نداریم به اینکه ما را تصدیق بکنید و به ما ایمان بیاورید، تنها براى ما این کافى است که : خدا مى داند که ما فرستاده او هستیم و ما به بیش از این هم احتیاج نداریم .
پس در جمله(قالوا ربنا یعلم انا الیکم لمرسلون) رسولان از رسالت خود خبر مى دهند، و کلام خود را با حرف(انّ به درستى که) و حرف(لام هر آینه) تاءکید کرده اند، و نیز به منظور تاءکید کلام خود، پروردگار خود را شاهد گرفته اند که(ربنا یعلم پروردگار ما مى داند).
و جمله(ربنا یعلم) معترضه و به منزله سوگند است ، و به آیه چنین معنا مى دهد: ما فرستادگان به سوى شماییم ، و در ادعاى رسالت صادقیم ، و این دلیل ما را بس که خدایى که ما را به سوى شما فرستاده خود شاهد این مدعاى ماست ، و دیگر ما حاجتى نداریم به اینکه شما هم ما را تصدیق بکنید، و از تصدیق شما سودى عاید ما نمى شود، تا در صدد جلب تصدیق شما برآییم ، بلکه آنچه براى ما مهم است این است که : رسالت خود را انجام بدهیم و حجت تمام شود.
(و ما علینا الا البلاغ المبین) - کلمه(بلاغ) به معناى تبلیغ است و مراد از آن ، تبلیغ رسالت است ، و معناى جمله این است که : ما ماءمور نشده ایم مگر تنها به اینکه رسالت خدا را به شما ابلاغ کنیم و حجت را تمام نماییم .
قالوا انا تطیرنا بکم لئن لم تنتهوا لنرجمنکم و لیمسنکم منا عذاب الیم
گویندگان این سخن مردم قریه اند، و روى سخنشان با رسولان است . و کلمه(تطیرنا) از مصدر تطیر است که به معناى شوم دانستن و فال بد زدن به چیزى است ، و اینکه گفتند:(اگر دست از حرفهایتان برندارید شما را سنگسار مى کنیم و عذابى دردناک به شما خواهد رسید) تهدید رسولان است از سوى مردم .
و معناى آیه این است که : مردم قریه به رسولان گفتند: ما شما را بد قدم و شوم مى دانیم ، و سوگند مى خوریم که اگر دست از سخنان خود برندارید و تبلیغات خود را ترک نکنید و همچنان به کار دعوت بپردازید، ما شما را سنگباران مى کنیم ، و از ما به شما عذابى دردناک خواهد رسید.
معناى جمله :(طائرکم معکم) که رسولان(ع) به مکذبان خود گفتند
قالوا طائرکم معکم ائن ذکرتم بل انتم قوم مسرفون
این سخن پاسخ رسولان به اهل قریه است .
و کلمه(طائر) در جمله(طائرکم معکم) در اصل طیر(مرغى چون کلاغ) است که عرب با دیدن آن فال بد مى زد، و سپس مورد استعمالش را توسعه دادند و به هر چیزى که با آن فال بد زده مى شود طیر گفتند، و چه بسا که در حوادث آینده بشر نیز استعمال مى کنند، و چه بسا بخت بد اشخاصى را طائر مى گویند، با اینکه اصلا بخت امرى است موهوم ، ولى مردم خرافه پرست آن را مبداء بدبختى انسان و محرومیتش از هر چیز مى دانند.
و به هر حال اینکه فرمود:(طائرکم معکم) ظاهر معنایش این است که : آن چیزى که جا دارد با آن فال بد بزنید آن چیزى است که با خودتان هست ، و آن عبارت است از حالت اعراضى که از حق دارید و نمى خواهید حق را که همان توحید است بپذیرید، و اینکه به سوى باطل یعنى شرک تمایل و اقبال دارید.
بعضى از مفسرین گفته اند:(معنایش این است که طائر شما یعنى بهره و نصیب شما از خیر و شر با خود شماست ، و آن اعمال نیک و بد شماست اگر خیر باشد، به ره شما خیر مى شود، و اگر شر باشد شر مى شود).(دقت فرمایید) که این مفسر طائر را به معناى دوم(حوادث آینده) گرفته ، و لیکن جمله بعدى آیه که مى فرماید:(ائن ذکرتم بل انتم قوم مسرفون) با معناى اول مناسب تر است .
استفهام در جمله(ائن ذکرتم) استفهامى است توبیخى و مراد از تذکیر تذکر دادن ایشان است به حق ، یعنى به وحدانیت خداى تعالى و اینکه بازگشت همه به سوى اوست ، و حقایقى نظیر آنها. و در این جمله که جمله اى است شرطیه جزاى شرط حذف شده تا اشاره کند به اینکه جزاى آن این قدر شنیع و رسواست که نمى شود گفت ، و بدان تفوه کرد، و تقدیر جمله چنین است :(اگر به حق تذکر داده شوید این تذکر را با انکار شنیع و تطیر و تهدید رسوایتان مقابله مى کنید).
(بل انتم قوم مسرفون) - یعنى شما مردمى هستید متجاوز که معصیت را از حد گذرانده اید، و کلمه(بل) که به معناى اعراض است اعراض از مطلب سابق را مى رساند، و معنایش این است که :(نه ، بلکه علت اصلى در انکار حق ، و تکذیبشان این است که آنان مردمى هستند که مستمر در اسراف و متجاوز از حدند).
و جاء من اقصى المدینه رجل یسعى قال یا قوم اتبعوا المرسلین
(اقصاى مدینه) به معناى دورترین نقطه آن نسبت به ابتداى فرضى آن است . در اول کلام قریه آورده بود، و در این جا از آن به مدینه تعبیر کرد، تا بفهماند قریه مذکور بزرگ بوده . و کلمه(سعى) به معناى سریع راه رفتن است .
نظیر این تعبیر در داستان موسى(علیه السلام) و آن مرد قبطى آمده و فرموده :(و جاء رجل من اقصى المدینه یسعى مردى از دورترین نقطه شهر آمد در حالى که مى دوید). در این آیه کلمه(رجل) جلوتر از(اقصى المدینه) آمده ، و در آیه مورد بحث بعد از آن آمده ، بعید نیست نکته اش این باشد که در آنجا عنایت و اهتمام به آمدن مردم و خبر دادنش به موسى(علیه السلام) بوده ، که درباریان درباره کشتن تو شور مى کردند، و لذا کلمه(رجل) را جلوتر آورد. و در درجه دوم ، اهتمام خود آن مرد به زودتر رسیدن و خبر دادن به موسى(علیه السلام) است ، و لذا جمله یسعى را به عنوان حال موخر آورد، به خلاف آیه مورد بحث که اهتمام در آن به آمدن از دورترین نقطه شهر است ، تا بفهماند بین رسولان و آن مرد، هیچ تبانى و سازش قبلى در امر دعوت نبوده ، و هیچ رابطه اى بااو نداشته اند، لذا جمله(من اقصى المدینه) را مقدم آورد، و کلمه(رجل) و(یسعى) را بعد از آن ذکر کرد.
سخن درباره مردى که(جاء من اءقصى المدینه)
و اما اینکه این مرد نامش و نام پدرش چه بوده و چه شغل و حرفه اى داشته ؟ مفسرین سخت در آن اختلاف کرده اند، و ما چون اهمیتى در گفتگوى از آن ندیدیم ، چون دخالتى در فهم مراد آیه نداشت ، لذا از بحث پیرامون آن خوددارى نمودیم ، چون یقین داریم که اگر این جزئیات در فهم مراد آیه کمترین دخالتى مى داشت ، خداى سبحان در کلامش بدان اشاره مى کرد، و آن را مهمل نمى گذاشت .
آنچه مورد اهمیت است ، دقت و تدبر در این معنا است که این شخص چه حظ وافرى از ایمان داشته که در چنین موقعى به تاءیید رسولان الهى(علیهم السلام) برخاسته و ایشان را یارى کرده است ، چون از تدبر در کلام خدا که داستان او را حکایت کرده این معنا به دست مى آید که وى مردى بوده که خداى سبحان دلش را به نور ایمان روشن کرده ، به خدا ایمان آورده و با ایمان خالص او را مى پرستیده ، نه به طمع بهشت و نه از ترس آتش ، بلکه از این جهت که او اهلیت پرستش دارد، و به همین جهت از بندگان مکرم خدا شده .
و خداى سبحان در کلامش هیچ کس به جز ملائکه را به صفت مکرم توصیف نکرده ، تنها ملائکه مقرب درگاهش و بندگان خالصش را به این وصف ستوده ، و از آن جمله این مرد است که با مردم مخاصمه و احتجاج کرده و بر آنان غلبه جسته و حجت قوم را بر اینکه پرستش خدا جایز نیست و تنها باید آلهه را پرسید باطل نموده و در مقابل اثبات کرده است که تنها باید خدا را پرستید، و رسولان او را در دعوى رسالت تصدیق نموده و سپس به آنان ایمان آورده است .
اتبعوا من لا یسئلکم اجرا و هم مهتدون
در این آیه شریفه ، بیانى است بر جمله(اتبعوا المرسلین) که در آیه قبلى بود، و به جاى کلمه(مرسلین) در آن آیه جمله(من لا یسئلکم اجرا و هم مهتدون) را در اینجا آورده تا به علت متابعت مرسلین اشاره کرده باشد و بفرماید اینکه گفتیم رسولان را پیروى کنید علتش این است که رسولان خودشان راه یافته اند، و در راهنمایى شما هم مزدى نمى خواهند، چون پیروى کردن از غیر، براى یکى از دو جهت جائز نیست یا براى این که آن غیر خودش گمراه است و سخنش گمراهى است ، معلوم است که گمراه را نباید در گمراهى اش پیروى کرد. و یا براى این که هر چند سخنش حق است و پیروى حق واجب است ، لیکن او از این سخن حق منظور فاسدى دارد، او سخن حق را وسیله کسب مال یا جاه کرده ، و یا غرض فاسد دیگرى از این قبیل دارد.
و اما سخن کسى که هم سخنش حق است و هم از داشتن اغراض فاسد مبرا و منزه است ، و از گفتن آن سخن حق نه نقشه اى در نظر دارد و نه کید و خیانتى ، باید از او پیروى کرد و سخنش را پذیرفت ، و این رسولان چنینند، و در اینکه مى گویند:(غیر از خدا را نپرستید)، هم راه یافته اند و هم اجر و مزدى از شما نمى خواهند، نه مال و نه جاه ، پس واجب است که ایشان را پیروى کنید.
اما اینکه راه یافته اند، براى این است که : حجت بر حقانیت آنان و صدق مدعاى آنان یعنى توحید خدا قائم است ، و آن حجت عبارت است از کلام آن مرد که گفت :(و مالى لا اعبد الّذى فطرنى ... و لا ینقذون).
و اما اینکه رسولان مزدى از مردم نمى خواستند، دلیلش کلام خود ایشان است که گفتند:(ربنا یعلم انا الیکم لمرسلون) که بیانش گذشت .
و با این بیانى که ما ذکر کردیم ، بیان قبلى ما هم تاءیید مى شود که گفتیم در جمله(ربنا یعلم انا الیکم لمرسلون) منظورشان این است که : بفهمانند ما از مردم نه اجرى مى خواهیم و نه غیر آن .
و ما لى لا اعبد الّذى فطرنى و الیه ترجعون ءاتخذ من دونه الهه ... و لا ینقذون
استدلال تفصیلى بر توحید و نفى آلهه در این دو آیه
در این آیه و آیه بعدى اش شروع شده به استدلال تفصیلى بر توحید و نفى آلهه ، و براى این منظور سیاق تکلم وحده را برگزیده مگر در یک جمله معترضه که وسط کلام آورده و با سیاق خطاب فرموده :(و الیه ترجعون به سوى او برمى گردید).
و این برگزیدن براى این است که خود را بدان جهت که یک انسان است ، و خدا او را ایجاد کرده محاکمه کند، و آنگاه هر حکمى که علیه خود کرد، در هر انسان دیگرى مثل خودش جارى سازد، چون افراد یک نوع همه مثل همند، پس اینکه گفت :(و چرا خدایى را که مرا آفریده نپرستیم ؟) در معناى این است که گفته باشد: و چرا انسان خدایى را که خلقش کرده نپرستد و آیا کسى که انسان باشد غیر از خدا، آلهه دیگرى مى گیرد؟
و اگر از خداى تعالى تعبیر آورد به(الّذى فطرنى) براى این است که به علت حکم اشاره کرده و بفهماند که چون لازمه فطر و ایجاد انسان بعد از آنکه عدم بود، بازگشت همه چیز انسان به خداى تعالى است ، چه ذاتش و چه صفاتش و چه افعالش ، و نیز لازمه اش این است که قیام همه چیز انسان به او باشد، و او مالک آدمى و همه چیز او باشد.
در نتیجه براى انسان به غیر از عبودیت محض چیزى نیست ، بنابراین بر او لازم است که خود را در مقام عبودیت نصب کرده و آن را نسبت به خداى تعالى اظهار بدارد، و این همان عبادت است . پس باید او را عبادت کند، چون از اهلیت پرستش دارد.
و این نکته همان است که چند سطر قبل درباره آن مرد گفتیم ، که او خدا را با اخلاص بندگى مى کرد، نه به طمع بهشت و نه از ترس دوزخ ، بلکه از این جهت که خدا اهلیت براى عبادت دارد.
و چون ایمان به خدا و عبادت او چنین وضعى دارد قهرا عامه مردم به چنین مقامى نمى رسند، چون اکثریت مردم یا از ترس خدا را عبادت مى کنند و یا به طمع و یا به هر دو جهت ، لذا مرد نامبرده بعد از آنکه خود را محاکمه کرد، رو به مردم نمود و گفت :(و الیه ترجعون) و منظورش از این التفات ، انذار ایشان به روز قیامت بود که روز بازگشت ایشان به خداست ، روزى که خدا به حساب اعمالشان مى رسد، و بر طبق آن جزایشان مى دهد. پس جمله(و الیه ترجعون) به منزله جمله معترضه و یا عین جمله معترضه است ، که از سیاق کلام خارج است .
دو حجت و برهان علیه مشرکین ، در سخن مردى که اقصاى مدینه آمد:(و مالى لا اعبدالذى فطرنى ...)
نکته دیگر اینکه : این دو آیه شریفه مشتمل بر دو حجت و برهان علیه دلیلى است که بت پرستان آن را اساس بت پرستى و اعتقاد به ارباب بودن بتها قرار داده بودند.
توضیح اینکه : بت پرستان معتقد بودند که خداى سبحان اجل از آن است که حس یا خیال بشر و یا عقل او به وى احاطه یابد و او را بشناسد و یا تصور کند، و هیچ قوه ادراکى نمى تواند او را بشناسد و به همین جهت انسان نمى تواند با عبادت متوجه او شود، پس تنها راه عبادت خدا آن است که ما در عبادت متوجه مقربان درگاه او، و اقویاى از خلقش مانند ملائکه گرامى اش و یا بعضى از جن و یا قدیسین از بشر شویم ، تا آنها واسطه و شفیع ما در پیشگاه خدا شوند، در رساندن خیرات و دفع شرور.
این دو دلیل اساس اعتقاد مشرکین بود که دو آیه مورد بحث از هر دو جواب مى دهد:
اما از دلیل اولشان جوابى مى دهد که حاصلش این است که : هر چند انسان نمى تواند احاطه علمى به ذات متعالى خدا پیدا کند، و لیکن مى تواند او را به صفات مخصوص به خودش بشناسد، مثل اینکه او فاطر و پدید آورنده وى است و چون این مقدار شناسایى خدا برایش ممکن است ، پس مى تواند عبادت خود را هم از طریق همین شناسایى انجام داده و متوجه خدا گردد، و انکار این مقدار شناسایى جز لجبازى ، معناى دیگرى ندارد. این جواب همان است که آیه(و مالى لا اعبد الّذى فطرنى) بدان اشاره مى کند.
و اما از دلیل دومشان جواب مى دهد به اینکه : اگر این بتها به راستى شفاعت و وساطتى داشته باشند، این مقام را خدا به آنها افاضه کرده ، و خدا شفاعت را در جایى به آنها افاضه مى کند که خودش نسبت به آن مورد، اراده اى حتمى نداشته باشد، و لازمه این برهان آن است که : شفاعت بتهاى شما تنها در مواردى نافذ باشد که خدا اجازه شفاعتشان داده باشد، همچنان که خودش فرموده :(ما من شفیع الا من بعد اذنه).
و اما در مواردى که او اراده اى حتمى داشته باشد، دیگر شفاعت همین شفیعان فرضى هم مفید واقع نمى شود، نه مى تواند خیرى به ایشان برساند و نه ضررى را ا ز ایشان دفع کند، که جمله(ءاتخذ من دونه الهه ان یردن الرّحمن بضر لا تغن عنى شفا عتهم شیئا و لا ینقذون) اشاره به این جواب دارد. و اگر از خداى تعالى به(رحمان) تعبیر آورد، براى این بود که به سعه رحمت خدا و بسیارى آن اشاره نماید و نیز بفهماند که تمامى نعمتها از ناحیه او و تدبیر خیر و شر همه به دست اوست .
از همین تعبیر به(رحمان) برهان دیگرى بر وحدانیت خداى تعالى در ربوبیت به دست مى آید، و آن این است که : وقتى تمامى نعمتها و نیز نظام جارى در آنها مظاهر رحمت واسعه خدا و قائم بدان بود، و هیچ یک از آنها از خود استقلالى در تدبیر امر خود نداشت ،
قهرا تدبیر آنها مستقلا با خداى تعالى خواهد بود، حتى تدبیر ملائکه هم بر فرض که به قول مشرکین ، سهمى از تدبیر به دست ملائکه باشد، باز همان نیز از رحمت خدا و تدبیر اوست ، پس نتیجه مى گیریم که ربوبیت تنها از آن خداست ، و همچنین الوهیت خاص اوست .
انى اذا لفى ضلال مبین
این جمله ضلالت را در شرک و اتخاذ آلهه مسجل مى کند.
انى آمنت بربکم فاسمعون
این جمله باز از کلمات آن مرد است که به رسولان خطاب کرده ، و اینکه گفته :(فاسمعون پس بشنوید) کنایه از تحمل شهادت است ، یعنى پس شاهد باشید. و جمله(انى آمنت بربکم ...) تجدید شهادت به حق ، و تاءکید ایمان است ، چون از ظاهر سیاق بر مى آید که جمله(انى آمنت بربکم) را بعد از آن محاجه گفته ، و در آن محاجه اعتراف به ایمان کرده و شهادت به حق داده بود. و منظورش از این تکرار این بوده که با ایمان خود در حضور مردم قریه رسولان را تاءیید کرده باشد.
بعضى از مفسرین گفته اند: خطاب در این جمله(فاستمعون پس بشنوید) به مردم قریه است ، تا رسولان را تاءیید کرده باشد، و معنایش این است که :(من به خدا ایمان آوردم ، پس اى اهل قریه این معنا را از من بشنوید،(و هر کارى مى خواهید بکنید)، که من هیچ باکى از شما ندارم . و یا معنایش این است که : اى اهل قریه ، من به خدا ایمان آوردم ، پس از من بشنوید و شما هم ایمان بیاورید، و یا خواسته مردم را علیه خود عصبانى کند تا به او بپردازند، و آسیبى به رسولان خدا نرسانند، چون دیده مردم تصمیم گرفته اند آنان را به قتل برسانند)(دقت فرمایید).
و لیکن اشکالى که در همه این احتمالات هست این است که : با تعبیر از خدا به(ربکم پروردگارتان) سازگار نیست ، چون مردم خدا را پروردگار خود نمى شناختند، و اربابى غیر از خداى سبحان به ربوبیت مى شناختند و عبادت مى کردند.
بعضى خواسته اند از این اشکال پاسخ دهند به اینکه :(منظور پروردگارى است که برهان مزبور را بر وجودش ا قامه کردم ، و مسلم شد که او پروردگار شما است) لیکن این پاسخ هیچ دلیلى ندارد، و تقییدى است بدون مقید.
قیل ادخل الجنة قال یا لیت قومى یعلمون بما غفرلى ربى و جعلنى من المکرمین
توضیحى راجع به(جنت) در آیه(قیلادخل الجنة) و اینکه خطاب کننده کیست
خطاب در این آیه به رجل نامبرده است - به طورى که از سیاق برمى آید - اشاره مى کند به اینکه مردم قریه آن مرد را کشتند، و خداى تعالى از ساحت عزتش به وى خطاب کرد که داخل بهشت شو. و مؤ ید این احتمال جمله بعد است که مى فرماید:(و ما انزلنا على قومة من بعده)، چون در آیه مورد بحث جمله(قیل ادخل الجنة)، به جاى خبر از کشته شدن مرد نشسته تا اشاره باشد به اینکه بین کشته شدن آن مرد به دست مردم قریه ، و ما بین امر به داخل شدنش در بهشت ، فاصله چندانى نبوده ، آن قدر این دو به هم متصل بودند که گویى کشته شدنش همان و رسیدن دستور به داخل بهشت شدنش همان .
و بنابراین مراد از جنت بهشت برزخ است نه بهشت آخرت . و اینکه : بعضى از مفسرین گفته اند: منظور بهشت آخرت است ، و معناى آیه این است که : به زودى در قیامت به او گفته مى شود داخل بهشت شو، و اگر عبارت را به ماضى آورد، و فرمود:(قیل به او گفته شده) براى این است که بفهماند این دستور محققا صادر مى شود) صحیح نیست ، و خود را بى جهت و بدون دلیل به زحمت انداختن است .
بعضى دیگر گفته اند:(خداى تعالى او را به آسمان برد، و در آنجا به وى گفته شد: داخل بهشت شو؛ در نتیجه او همچنان زنده است و تا روز قیامت در بهشت متنعم خواهد بود) و این وجه هم مثل وجه قبل صحیح نیست .
بعضى هم گفته اند:(گوینده(ادخل الجنة) خود مردم بودند که در هنگام کشتن او به عنوان استهزا به او گفته اند: ما تو را مى کشیم و لحظه اى بعد داخل بهشت شو) اشکال این وجه این است که : با خبرى که دنبالش خداى تعالى داده و فرموده :(قال یا لیت قومى یعلمون ... گفت اى کاش مردم مى فهمیدند که چگونه خدا مرا بیامرزید، و از محترمینم قرار داد) نمى سازد؛ چون ظاهر این خبر این است که : وى بعد از شنیدن نداى(ادخل الجنة) آرزو کرد اى کاش قومم حال و وضع مرا مى دانستند. و اگر جمله(ادخل الجنة) کلام مردم در هنگام کشتن او بوده باشد، دیگر موردى براى این آرزو نمى ماند.
جمله(قال یا لیت قومى یعلمون بما غفرلى ربى و جعلنى من المکرمین) استینافى است ، و مانند جمله قبلى اش به منزله جوابى است از سؤ ال تقدیرى ، گویا شخصى پرسیده بعد از آنکه رسولان را تاءیید کرد، چه شد؟ در پاسخ فرموده :(قیل ادخل الجنة) دوباره پرسیده : بعد از آن چه شد؟ در جواب فرموده :(قال یا لیت قومى یعلمون ...) و این سخن را بدان جهت گفته که خواسته است همان طور که در حال حیات مردم را نصیحت مى کرده ، در حال مرگ نیز نصیحت و خیرخواهى کند.
کلمه ما در جمله(بما غفرلى ربى) مصدریه است ، که فعل(غفر) را مبدل به مصدر مى کند، و معنایش چنین مى شود:(یالیت قومى یعلمون بغفران ربّى ایّاى) - اى کاش قوم من مى دانستند آمرزش پروردگار من مرا و جمله(و جعلنى) عطف است بر جمله(غفر) و معنایش این است که :(اى کاش به آمرزش خدا مرا، و به اینکه از مکرمینم قرار داد، علم پیدا مى کردند)
موارد استعمال وصف(مکرم - اکرام شده) در آیات قرآن
و موهبت اکرام هر چند دامنه اش وسیع است که شامل حال بسیارى از مردم مى شود، ما نند: اکرام به نعمت ، که در آیه(فاما الانسان اذا ما ابتلیه ربه فاکرمه و نعمه فیقول ربّى اکرمن) آمده و نیز اکرام به قرب خدا که در آیه(ان اکرمکم عند اللّه اتقیکم) آمده ؛ چون کرامت داشتن عبد نزد خدا، خود اکرامى است از خدا نسبت به او.
و لیکن با این حال بنده اى که برخوردار از نعمت هاى خدا است ، و یا نزد خدا محترم است ، جزو مکرمین شمرده نمى شود، یعنى کلمه(مکرمین) به طور اطلاق درباره او به کار نمى رود؛ تنها این کلمه على الاطلاق درباره دو طائفه از خلایق خدا به کار مى رود: یکى ملائکه که در آیه(بل عباد مکرمون لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون) به کار رفته ، و دیگرى در افرادى از مؤ منینى که ایمانشان کامل بوده باشد، حال چه اینکه از مخلصین - به کسره لام - باشند، که در آیه(اولئک فى جنات مکرمون) نامشان آمده ، و یا از مخلصین - به فتحه لام - باشند که در آیه(الا عباد اللّه المخلصین ...) و هم مکرمون ذکر خیرشان شده .
و این آیه شریفه(به همان بیانى که گذشت) از ادله وجود برزخ است .
و ما انزلنا على قومه من بعده م ن جند من السماء و ما کنا منزلین
ضمیر در(قومه) و در(بعده) هر دو به کلمه(رجل)) برمى گردد. و معناى(من بعده)،(من بعد قتله) است ، و کلمه(من) اولى و سومى ابتدائى است ، و دومى زایده است که صرفا نفى را تاءیید مى کند، و معنایش این است که :(ما بعد از قتل او، دیگر هیچ لشکرى از آسمان بر قوم او نازل نکردیم ، و نازل کننده هم نبودیم .)
این آیه زمینه چینى براى آیه بعدى است و براى بیان این معنا است که کار و هلاکت آن قوم در نظر خداى تعالى بسیار ناچیز و غیر قابل اعتنا بود، و خدا انتقام آن مرد را از آن قوم گرفت و هلاکشان کرد، و هلاک کردن آنها براى خدا آسان بود و احتیاج به عده و عده اى نداشت ، تا ناگزیر باشد از آسمان لشکرى از ملائکه بفر ستد تا با آنها بجنگند و هلاکشان کنند، و به همین جهت در هلاکت آنان و هلاکت هیچ یک از امت هاى گذشته این کار را نکرد، بلکه با یک صیحه آسمانى هلاکشان ساخت .
هلاک شدن قوم مکذب با صیحه اى واحده
ان کانت الا صیحه واحدة فاذا هم خامدون
یعنى آن امرى که به مشیت ما سبب هلاکت آنان گردید، غیر از یک صیحه چیز دیگرى نبود.
و اگر فعل(کانت) را مؤ نث آورد و نفرمود(کان) بدین جهت بود که خبر این فعل یعنى صیحه مؤ نث بود. و اگر(صیحه) را نکره - بدون الف و لام - آورد، و آن را به وصف وحدت متصف کرد، براى این بود که : بفهماند هلاک کردن اهل قریه کارى ناچیز و حقیر بود. و کلمه(خامدون) از خمود است ، که به معناى سکون و خاموشى از سر و صدا و جنب و جوش است ، مى فرماید:(وسیله هلاکت آنها چیزى به جز یک صیحه نبود، که ناگهان همه را خاموش و بى حرکت کرد).
و اگر جمله مورد بحث را به ما قبل عطف نکرد، براى این است که : این جمله به منزله جوابى است از سوالى تقدیرى و فرضى گویا کسى پرسیده : وسیله هلاکتشان چه بود؟ فرموده :(نبود مگر تنها یک صیحه).
و معناى آیه این است که : سبب هلاکت اهل قریه امرى بود که آسان تر از آن دیگر تصور نداشت ، و آن یک صیحه بود که به ناگهانى برخاست ، و مردم را در جاى خود بخشکانید، مردمى بى سر و صدا و بى حس و حرکت شدند، به طورى که صداى آهسته هم از ایشان شنیده نمى شد، تا آخرین نفر مردندو بى حرکت شدند.
حسرت و ندامت بر مردى است که رسولان الهى را استهزاء کرده اند
یا حسرة على العباد ما یاءتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون
یعنى اى حسرت و ندامت بر بندگان . و این تعبیر بلیغ تر از آن است که ندامت را براى آنان اثبات کند، مثلا بفرماید: مردم قریه دچار ندامت و حسرت شدند. و اما سبب حسرت و اینکه چرا دچار آن شدند، در جمله(ما یاءتیهم من رسول ...) آمده و مى فرماید:(به علت این دچار حسرت شدند که هر چه رسول به سویشان آمد، به استهزایش پرداختند).
از این سیاق به خوبى برمى آید که مراد از(عباد)، عموم مردم است ، و خواسته حسرت را بر آنان تاءکید کند؛ مى فرماید: چه حسرتى بالاتر از این که اینان بنده بودند و دعوت مولاى خود را رد کرده تمرد نمودند، و معلوم است که رد دعوت مولا شنیع تر است از رد دعوت غیر مولا و تمرد از نصیحت خیرخواهان دیگر.
با این بیان بى پایگى تفسیر آن مفسرى که گفته :(مراد از(عباد) رسولان خدا، و یا ملائکه و یا هر دو است)، روشن مى شود، و همچنین بى پایگى این گفتار که مفسرى دیگر گفته که : در جمله(یا حسرة على العباد...) هر چند منظور از(عباد) مردمند و لیکن کلام مزبور سخن خداى تعالى نیست ، بلکه دنباله سخن آن مرد است). پس معلوم شد که جمله مذکور کلامى است از خداى تعالى نه دنباله سخن آن مرد.
الم یرواکم اهلکنا قبلهم من القرون انهم الیهم لا یرجعون
در این جمله همان کسانى را که در جمله قبل علیه ایشان به حسرت ندا مى شد توبیخ مى کند. و کلمه(من القرون) بیان کلمه(کم) است ، و(قرون) جمع(قرن) است ، که به معناى مردمى است که در یک عصر زندگى کنند.
و جمله(انّهم الیهم لا یرجعون) بیان جمله(کم اهلکنا قبلهم من القرون) است ، و ضمیر جمع اولى به قرون ، و دومى و سومى به عباد برمى گردد.
و معناى آیه این است که : آیا از بسیارى هلاک شدگان عبرت نمى گیرند که در قرون گذشته به امر خدا هلاک شدند؟ و به اخذ الهى ماخوذ گشتند، و دیگر به عیش و نوش در دنیا بازن خواهند گشت ؟
مفسرین در مرجع ضمیرها، و نیز در معناى آیه اقوال دیگرى دارند که چون از فهم دور است متعرض آنها نمى شویم .
و ان کل لما جمیع لدینا محضرون
لفظ(ان) در اینجا حرف نفى است . و کلمه(کل) مبتدا و تنوینش عوض از مضاف الیه است . و کلمه(لمّا) به معناى(الا) است . و کلمه(جمیع) به معناى مجموع است . و(لدینا) ظرفى است متعلق به همان مجموع . و کلمه(محضرون) خبرى است بعد از خبر، که همان جمیع باشد. بعضى هم احتمال داده اند صفت جمیع باشد.
به هر حال معنا این است که :(بدون استثناء همه شان دسته جمعى در روز قیامت براى حساب و جزا نزد ما حاضر خواهند شد). بنابراین آیه شریفه در معناى آیه(ذلک یوم مجموع له النّاس و ذلک یوم مشهود) مى باشد.
بحث روایتى
(روایاتى درباره داستان فرستادگان عیسى(ع) و مؤ منى که مردم را به پیروى آنرسولان دعوت کرد و...)
در مجمع البیان مى گوید: نقل مى کنند که عیسى(علیه السلام) دو نفر از حواریین را به عنوان رسول به شهر انطاکیه گسیل داشت ، این دو نفر وقتى به نزدیکى هاى شهر رسیدند، پیر مردى را دیدند که چند گوسفند خود را مى چرانید، و این پیر مرد همان حبیب صاحب داستان سوره(یس) است - رسولان عیسى(علیه السلام) بر او سلام کردند، پیر مرد از آن دو پرسید: شما کى هستید؟ گفتند: ما رسولان عیساییم ، آمده ایم شما اهل شهر را دعوت کنیم به اینکه از پرستش بت ها دست برداشته ، خداى رحمان را بپرستید.
پیر مرد پرسید آیا با شما معجره اى هم هست ؟ گفتند: آرى ما بیماران را شفا مى دهیم ، و کورى و برص را بهبودى مى بخشیم ، پیر مرد گفت : من پسرى دارم که سالها بسترى و مریض است ، رسولان گفتند: ما را به منزلت نزد او ببر، تا از حال او مطلع شویم ، پیر مرد رسولان را به خانه برد. رسولان دست بر بدن او کشیدند، در دم شفا یافته به اذن خدا در حالى که صحیح و سالم بود از بستر برخاست ، این خبر در شهر پیچید، و خداوند به دست آن دو جمع کثیرى از بیماران را شفا داد.
مردم انطاکیه پادشاهى داشتند که بت مى پرستید، چون خبر رسولان به گوش او رسید احضارشان کرد، و پرسید: شما کى هستید؟ گفتند: ما فرستادگان عیسى(علیه السلام) هستیم ، آمده ایم تو را از پرستش بت ها که نه مى شنوند و نه مى بینند، به پرستش کسى دعوت کنیم که هم مى شنود و هم مى بیند. شاه پرسید: مگر ما به غیر از این بت ها خدا هم داریم ؟ گفتند: بله ، کسى که تو را و خدایان تو را ایجاد کرده . شاه در پاسخ گفت : باشید تا در امر شما فکر کنم . پس مردم آن دو رسول را در بازار دستگیر نموده و کتک زدند.
صاحب مجمع البیان ، سپس از وهب بن منبه نقل مى کند که گفت ه : عیسى(علیه السلام) این دو رسول را به انطاکیه فرستاد. رسولان به انطاکیه رفتند، و به حضور شاه نرفتند و اقامتشان در آن شهر به طول انجامید تا آنکه روزى شاه از دربار بیرون آمد، پس این دو نفر تکبیر و ذکر خدا گفتند. شاه سخت در خشم شد، و دستور داد آن دو رسول را به زندان برده و به هر یک صد تازیانه بزنند.
بعد از آنکه شاه رسولان را تکذیب کرد و تازیانه زد، عیسى(علیه السلام) شمعون صفا، بزرگ حواریین را فرستاد، تا به کار آن دو رسیدگى نموده یاریشان کند. شمعون به طور ناشناس وارد انطاکیه شد و با اطرافیان شاه معاشرت آغاز کرد، تا جایى که سخت با وى مانوس شدند، و نزد شاه از او به خیر و خوبى یاد کردند. شاه او را به حضو ر طلبید و معاشرتش را پسندید و با او مانوس گشته ، مورد احترامش قرار داد.
آن گاه روزى شمعون به شاه گفت : من شنیده ام دو نفر را به جرم اینکه تو را به دین دیگرى غیر از دینى که دارى ، دعوت کرده اند، زندانى کرده اى و شلاق زده اى ، آیا هیچ سخن آن دو را گوش دادى ببینى چه مى گویند؟ شاه گفت : واقعش این است که خشم من نگذاشت که به سخن آن دو گوش دهم ، شمعون گفت : حال اگر شاه صلاح بداند خوب است آن دو را بخواهد تا از مطالب و خواسته هاى آن دو مطلع شویم .
شاه این راى را پسندید، و آن دو رسول را به حضور طلبید، شمعون(با اینکه آن دو را مى شناخت ، و آن دو وى را مى شناختند، چون همگى از حواریین عیسى(علیه السلام) بودند، خود را به بیگانگى زد، و از آن دو) پرسید: چه کسى شما را به این شهر فرستاده ؟ گفتند: خدایى که همه چیز را خلق کرده و شریکى برایش نیست .
شمعون پرسید: این خدایى که مى گویید شما را فرستاده چه معجره اى به شما داده ؟ گفتند: هر چه را که تو بخواهى برایت انجام مى دهیم .
شاه چون این را شنید دستور داد پسر نابینا و بدون چشمى را بیاورند، که حتى در صورتش گودى چشم هم نبود، بلکه محل چشم او مانند پیشانى اش صاف بود. رسولان عیسى شروع کردند به دعا خواندن ، این قدر دعا خواندند تا محل چشم هاى او شکافته شد. پس دو عدد فندق از گل درست کردند و در حدقه ها گذاشتند، بدون فاصله دو چشم شد، و پسر بینا گشت .
شاه از مشاهده این معجره سخت تعجب کرد، شمعون به وى گفت : حال اگر صلاح بدانى نظیر این خواسته را از خدایان خود بخواهى ، تا آنها نیز چنین قدرتى از خود نشان دهند، هم مایه آبروى تو شود و هم باعث آبروى خودشان . شاه گفت : من که از تو چیزى پنهان ندارم ، خداى ما که ما آن را مى پرستیم ، هیچ خاصیتى ندارد، نه ضررى دارد و نه نفعى .
سپس شاه به آن دو رسول گفت : اگر خداى شما توانست مرده را زنده کند، ما به آن خدا و به شما که فرستادگان اویید ایمان خواهیم آورد. رسولان گفتند: خداى ما بر هر چیز قادر است . شاه گفت : در اینجا مرده اى است که هفت روز قبل ا ز دنیا رفته ، و ما او را دفن نکرده ایم ، تا پدرش که در مرگ او غایب بود برگردد. پس مرده را آوردند که وضعش دگرگون شده و متعفن شده بود. آن دو رسول شروع کردند به دعا کردن علنى و آشکارا، و اما شمعون صفا شروع کرد به دعا کردن سرى(چون نمى خواست رازش فاش شود). چیزى نگذشت مرده از جاى برخاست و به حاضران مجلس گفت : من هفت روز است که مرده ام ، و در این چند روز مرا به هفت وادى از وادیهاى جهنم بردند، و من شما را زنهار مى دهم از آن شرکى که دارید، و به خداى تعا لى ایمان بیاورید. شاه از دیدن این ماجرا تعجب کرد. شمعون احساس کرد که نقشه اش در دل وى اثر گذاشته ، او هم وى را به سوى خدا دعوت کرد. شاه ایمان آورد و به دنبال او جمعى از اهل مملکتش ایمان آورده ، و جمعى دیگر همچنان کافر ماندند.
صاحب مجمع مى گوید: نظیر این روایت را عیاشى به سند خود از ابو حمره ثمالى ، و غیر او از ابى جعفر و از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده اند، چیزى که هست در بعضى از روایات آمده که : خداى تعالى اول دو نفر رسول به اهل انطاکیه فرستاد، و سپس سومى را گسیل داشت . و در بعضى دیگر آمده که : خداوند به عیسى(علیه السلام) وحى فرستاد که : آن دو رسول را به سوى آن شهر روانه کند، و سپس وصى خودش شمعون را براى خلاصى آن دو روانه کرد
و نیز آمده که آن مرده اى که خداوند به دعاى رسولان زنده کرد، پسر شاه بوده . و وقتى از قبر بیرون آمد خاک را از سر و روى خود مى تکاند. پس شاه پرسید: پسرم حالت چطور است ؟ گفت : من مرده بودم ، دو نفر مرد را دیدم که سجده کرده ، از خدا خواستند مرا زنده کند. شاه گفت : پسرم اگر آن دو نفر را ببینى مى شناسى ؟ گفت : آرى . پس مردم همگى به دستور شاه به صحرا رفتند، و یکى یکى از جلو آن مرد عبور کردند.
بعد از عبور جمعى کثیر یکى از آن دو رسول عبور کرد. پسر شاه گفت : این یکى از آن دو بو د. سپس آن رسول دیگر گذشت ، او را هم شناخت و با دست به هر دو نفر اشاره کرد که این دو بودند، شاه و اهل مملکتش ایمان آوردند.
ابن اسحاق مى گوید: بلکه شاه و اهل مملکتش بر کفر اتفاق کرده ، و تصمیم گرفتند. رسولان را به قتل برسانند، این خبر به گوش حبیب رسید که دم دروازه بالاى شهر بود، پس شتابان خود را به جمعیت رسانیده ایشان را نصیحت کرد و تذکرها داد، و به اطاعت رسولان دعوت نمود
روایاتى که مى گوید صدیقین سه افضل وافضل آنان على بن ابى طالب(ع)است
مؤ لف : سیاق آیات این داستان با مضمون بعضى از این روایات نمى سازد.
و در الدر المنثور است که : ابو داوود، ابو نعیم ، ابن عساکر، و دیلمى ، همگى از ابى لیلى روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: صدیقین(که خداوند در قرآن ایشان را ستوده) سه نفرند:(حبیب نجار) مؤ من آل یس ، که داستان ش در سوره یس آمده ، که گفت :(یا قوم اتبعوا المرسلین)(حزقیل) مؤ من آل فرعون ، که گفت :(اتقتلون رجلا ان یقول ربى اللّه) و(على بن ابى طالب) که وى از آن دوتاى دیگر افضل است .
مؤ لف : و در همان کتاب است که : این روایت را بخارى هم در تاریخ خود از ابن عباس از آن جناب نقل کرده ، و عبارتش چنین است : صدیقین سه نفرند: حزقیل ، مؤ من آل فرعون ، حبیب نجار، صاحب داستان سوره یس . على بن ابى طالب .
و در مجمع البیان از تفسیر ثعلبى ، و او به سند خود از عبد الرحمان ابى لیلى ، از رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) روایت کرده که فرمود: سبقت یافتگان همه امتها سه نفرند، که حتى چشم بر هم زدنى به خدا کفر نورزیدند: على بن ابى طالب ، صاحب داستان سوره یس و مؤ من آل فرعون ، و صدیقین همین هایند، و على از همه شان افضل است .
مؤ لف : این معنا را سیوطى هم در الدر المنثور از طبرانى و ابن مردویه - وى حدیث را ضعیف خوانده - از ابن عباس از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت کرده ، و عبارت آن چنین است : سبقت گیرندگان سه نفرند آنکه به سوى موسى سبقت جست ، یوشع بن نون بود و آنکه به سوى عیسى سبقت گرفت ، صاحب داستان سوره یس بود، و آنکه به سوى محمّد(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) سبقت جست على بن ابى طالب(علیه السلام) بود.