background
وَاللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَىٰ بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ كَذَٰلِكَ النُّشُورُ
و خدا همان كسى است كه بادها را روانه مى‌كند؛ پس [بادها] ابرى را برمى‌انگيزند، و [ما] آن را به سوى سرزمينى مرده رانديم، و آن زمين را بدان [وسيله‌]، پس از مرگش زندگى بخشيديم؛ رستاخيز [نيز ]چنين است.
آیه 9 سوره فَاطِر

بیان آیات

در این آیات ، چندین احتجاج است بر وحدانیت خداى تعالى در الوهیت ، و این احتجاج ها را بعد از شمردن چند نعمت آسمانى و زمینى که انسان از آنها متنعم است ، و جز خدا کسى خ الق و مدبر امر آن نعمت ها نیست ، بیان نموده ، در خلال بحث اشاره اى هم به مساءله قیامت دارد.

تشبیه مسئله بعثت در روز قیامت و زنده شدن مردگان به احیاء زمین

و اللّه الّذى ارسل الریاح فتثیر سحابا فسقناه الى بلد میت ...

نظیر این آیه در سوره روم ، آیه 48 آمده که مى فرماید:(اللّه الّذى یرسل الریاح) حال با ید دید فرق بین این دو تعبیر چیست ؟

در آیه مورد بحث عنایت در تحقق وقوع باران ها و روییدن گیاهان بوسیله آنها است و به همین جهت فرموده :(اللّه الّذى ارسل الریاح)، ولى در سوره روم معنا چنین است :(این خدا است که بادها را مى فرستد تا ابرها را به حرکت درآورند).

جمله(فتثیر سحابا) عطف است بر جمله(ارسل). و ضمیر در(تثیر)به کلمه(ریاح) برمى گردد، یعنى ریاح ، سحاب را به حرکت در مى آورند. و اگر در جمله(تثیر) مطلب با صیغه مضارع اداء شده ، براى این است که حال گذشته را حکایت مى کند و معمولا وقتى بخواهند حال گذشته را حکایت کنند به صیغه مضارع تعبیر مى آورند.

و کلمه(تثیر) از مصدر(اثاره) است ، و(اثاره) باب افعال از(ثار الغبار یثور ثورانا) است ، که : معنایش برخاستن غبار به سوى آسمان است زمانى که بادها دارند ابر را به سوى آسمان مى برند.

(فسقناه الى بلد میت) - یعنى ما آن ابرها را به سوى سرزمینى بدون گیاه سوق مى دهیم ،(فاحیینا به الاءرض بعد موتها) پس آن زمین را بعد از مردنش زنده مى کنیم ، یعنى بعد از آنکه گیاهى نداشت داراى گیاه مى کنیم . و نسبت زنده کردن را به زمین دادن نسبتى است مجازى ، و نسبتش را به گیاه دادن نسبتى است حقیقى ، خلاصه هر چند در اثر آمدن باران گیاه زنده مى شود، اما مجازا مى گویند زمین زنده شد. و تغذیه و نمو و تولید مثل و هر عمل دیگرى که مربوط به این اعمال حیاتى است همه اعمالى است که از اصل حیات سرچشمه مى گیرد.

و به همین جهت بعثت در روز قیامت و زنده شدن مردگان را به احیاى زمین تشبیه کرد، تا بفهماند همان طور که زمین در سال یک دوره زندگى را شروع مى کند، و در آخر مى میرد، یعنى بعد از آنکه در زمستان از جنب و جوش افتاده بود، دوباره در بهار و تابستان جنب و جوش خود را از سر مى گیرد و در پائیز رو به خزان مى رود، و در زمستان به کلى از عمل مى ایستد. انسانها هم همین طورند، وقتى دوران زندگى شان در زمین به سر رسید، و مردند دوباره در روز قیامت بعد از آنکه زنده شدند، و از قبرها درآمدند روى زمین منتشر مى شوند، لذا فرمود:(کذلک النشور).

در جمله(فسقناه الى بلد میّت) التفاتى از غیبت به تکلم با غیر به کار رفته ، به این معنا که در جمله(اللّه الّذى ارسل) خداى سبحان غایب فرض شده بود، و در جمله(فسقناه) متکلم مع الغیر فرض شده ، و بعید نیست نکته اش این باشد که : بعد از آنکه در جمله(اللّه ارسل الریاح) خداى سبحان خود را غایب حساب کرد، و به دنبالش عمل فرستادن ریاح را به خود نسبت داد، و عمل شخص غایب هم مثل خودش غایب است ،

و نیز از آنجا که به دنبالش فرمود:(فتثیر سحابا) و از حال گذشته بادها حکایت کرد که ابرها را به آسمان مى برند، لذا مخاطب ، مخاطبى شد که گویى عمل بادها را مى بیند، یعنى مى بیند که دارند ابرها را به طرف بالا مى برند، و در نتیجه گویا مى بیند خداى تعالى بادها را فرستاده ، که این طور کار کنند، چون مشاهده فعل گویا مثل مشاهده فاعل است ، و چون خداوند در اینجا مشهود و حاضر شد، ناگزیر جا دارد که سیاق هم تغییر کند، و خدا که تا اینجا غایب حساب شده بود، حاضر حساب شود، و خودش سخن بگوید. و اگر نفرمود:(فسقته الى بلد) من آن را به سوى شهر مرده راندم و در عوض فرمود:(ما آن را به سوى شهر مرده راندیم) براى این است که بر عظمت گوینده دلالت کند.

(فاحیینا به الاءرض) - در این جا ممکن بود تنها بفرماید:(فاحییناه) ما آن را زنده کردیم ، لیکن این طور نفرمود، بلکه دوباره نام زمین را برد، تا صریح تر سخن گفته باشد، و جایى براى شک و تردید باقى نگذارد.

معناى(عزت) و مفاد آیه :(من کان یرید العزة فلله العزة جمیعا)

من کان یرید العزة فللّه العزة جمیعا

راغب در کتاب مفردات گفته : کلمه(عزت) به معناى آن حالتى است که نمى گذارد انسان شکست بخورد، و مغلوب واقع شود، و از همین قبیل است که مى گویند:(ارض عزاز زمینى سخت) و در قرآن فرموده :(ایبتغون عندهم العزة فان العزة لله جمیعا).

پس صلابت ، اصل در معناى عزت است ، چیزى که هست از باب توسعه در استعمال ، به کسى هم که قاهر است و مق هور نمى شود، عزیز گفته اند، مانند:(یا ایها العزیز)، و همچنین در معنى غلبه استعمال کرده اند، مانند:(و عزنى فى الخطاب) و در قلت و صعوبت منال استعمال کرده اند مانند:(و انه لکتاب عزیز) و در مطلق صعوبت و سختى به کار برده اند، مانند:(عزیز علیه ما عنتم) و عزت به معناى غیرت و حمیت نیز آمده ، مانند آیه(بل الّذین کفروا فى عزة و شقاق) و آیاتى دیگر.

حال که معناى لغوى کلمه عزت معلوم شد، مى گوییم ، عزت به معناى اول ، یعنى اینکه چیزى قاهر باشد و نه مقهور، یا غالب باشد و شکست ناپذیر، مختص به خداى عزّو جلّاست ، چون غیر از خداى عز و جل ، هرکس ى را فرض کنى ، در ذاتش فقیر، و در نفسش ‍ ذلیل است ، و چیزى را که نفعش در آن باشد مالک نیست ، مگر آنکه خدا به او ترحم کند، و سهمى از عزت به او بدهد، همچنان که همین کار را با مؤ من ین به خود کرده ، و فرموده :(و لله العزة و لرسوله و للمومنین عزت خاص خدا و رسول خدا و مومنین است).

با این بیان روشن شد که : جمله(من کان یرید العزة فلله العزة جمیعا) سیاقش آن نیست که بخواهد اختصاص عزت به خدا را بیان کند، به طورى که غیر از خدا کسى دستش به آن نرسد، و نمى خواهد بفرماید هرکس در طلب عزت برآید، چیزى را طلب کرده که وجود ندارد، و ناشدنى است ، بلکه معنایش این است که هرکس عزت مى خواهد باید از خداى تعالى بخواهد، زیرا عزت همه اش ‍ ملک خدا است ، و هیچ مو جودى نیست که خودش بالذات عزت داشته باشد.

در نتیجه به کار رفتن جمله(فلله العزة جمیعا) در جزاى شرط، از قبیل بکار بستن سبب در جاى مسبب است که عبارت است از درخواست عزت از خداوند(چون علم به اینکه عزت همه اش ملک خدا است ، سبب است ، و درخواست عزت از خدا مسبب ، در آیه به جاى اینکه بفرماید: هرکس عزت مى خواهد از خدا بخواهد جمله از خدا بخواهد را برداشته سبب آن را به جایش گذاشته ، و فرموده : هرکس عزت بخواهد عزت همه اش از خدا است) یعنى به وسیله عبودیت که آن هم حاصل نمى شود مگر با داشتن ایمان و عمل صالح ، عزت را از خدا بگیرد.

الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه

لفظ(کلم) - به طورى که گفته اند - اسم جنس جمعى است ، و مذکر و مؤ نث آن تفاوتى ندارد. در مجمع البیان مى گوید:(کلم) جمع(کلمه) است ، مى گویند:(هذا کلم) و(هذه کلم) پس در مذکر و مونث یکى است و این اختصاص به لفظ کلم ندارد، هر جمعى که ما بین آن و مفردش به جز حرف(ة) فرقى نباشد(مانند: تمر، تمرة ، کلم ، کلمة) مذکر و مؤ نثش یکسان است .

مراد از کلم طیب و صعود آن به سوى خدا و مقصود از اینکهعمل صالح آن را بلند مى کند(الیه یصعدالکم الطیب ...)

به هر حال مراد از(کلم) آن سخنى است که از نظر عبارت معنایى تمام داشته باشد، به شهادت اینکه در آیه آن را توصیف کرده به(طیب)، پس(کلم طیب) آن سخنى است که با نفس شنونده و گوینده سازگار باشد، به طورى که از شنیدن آن انبساط و لذتى در او پیدا شود، و نیز کمالى را که نداشت دارا گردد، و این همه وقتى است که کلام معناى حقى را افاده کند، معنایى که متضمن سعادت و رستگارى نفس باشد.

با این معنایى که براى کلم طیب کردیم ، روشن مى شود که مراد از آن صرف لفظ نیست ، بلکه لفظ بدان جهت که معنایى طیب دارد منظور است ، پس در نتیجه مراد از این کلم طیب ، عقاید حقى مى شود که انسان اعتقاد به آن را زیر بناى اعمال خود قرار دهد، و قدر یقینى از چنین عقایدى کلمه توحید است ، که بر گشت سایر اعتقادات حق نیز به آن است ، و این کلمه توحید همان است که آیه(الم تر کیف ضرب اللّه مثلا کلمه طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى اکلها کل حین باذن ربها) متضمن آن است . و اینکه اعتقاد را قول و کلمه خوانده ، بدین جهت است که این استعمال در عرب شایع بوده است .

و صعود کردن(کلم طیب) به سوى خداى تعالى ، عبارت است از تقرب آن به سوى خدا، چون چیزى که به درگاه خدا تقرب یابد، اعتلا یافته ، براى اینکه خدا على اعلى و رفیع الدرجات است ، و چون اعتقاد، قائم به معتقدش مى باشد، در نتیجه تقرب اعتقاد به خدا، تقرب معتقد نیز هست . مفسرین دیگر صعود کردن(کلم طیب) را معنا کرده اند به اینکه : خدا آن را قبول مى کند. و این معناى صعود کلم طیب نیست ، بلکه از لوازم معناى آن است .

البته این هم معلوم است که وقتى اعتقاد و ایمان ، حق و صادق بود، قهرا عمل صاحبش هم آن را تصدیق مى کند نه تکذیب ، یعنى عملى که از او سر مى زند مطابق با آن عقاید است . پس معلوم شد که عمل از فروع علم و آثار آن است ، آثارى که هیچ گاه از آن جدّا شدنى نیست ، و هر چه عمل مکرر شود، اعتقاد راسخ ‌تر و روشن تر، و در تاثیرش قوى تر مى گردد، پس عمل صالح عملى است که سزاوار هست مورد قبول خدا واقع شود، چون مهر ذلت عبودیت و اخلاص به آن خورده ، و چنین عملى اعتقاد حق را در مؤ ثر گشتن ، یعنى در صعود به سوى خدا کمک مى کند. و منظور از(یرفعه) همین کمک است ، پس عمل صالح کلم طیب را بلند مى کند، و به عبارت دیگر در صعود آن کمک مى کند.

پس از آنچه گذشت معناى جمله(الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه) روشن گردید، و معلوم شد که ضمیر در(الیه) به خداى سبحان برمى گردد، و مراد از کلم طیب عقاید حق از قبیل توحید است ، و مراد از صعود آن تقربش به خداى تعالى است ، و مراد از عمل صالح هر عملى است که بر طبق عقاید حق صادر شود و با آن سازگار باشد. و فاعل در جمله(یرفعه) ضمیرى است مستتر، که به عمل صالح برمى گردد، و ضمیر مفعول به کلم طیب رجوع مى کند.

البته مفسرین در تفسیر آیه اقوال دیگرى دارند، مثلا، بعضى - به طورى که قبلا هم اشاره کردیم - گفته اند:(مراد از صعود کردن کلم طیب ، این است که : خدا آن را قبول مى کند، و در برابر پاداش مى دهد.) بعضى دیگر گفته اند:(مراد آن است که : ملائکه با نامه عملى که از ایمان و اطاعت بنده نوشته اند، به سوى خداى تعالى صعود مى کنند). بعضى دیگر گفته اند:(مراد صعود به آسمان است که مجازا آن را صعود به سوى خدا خوانده).

بعضى گفته اند:(فاعل جمله(یرفعه) ضمیرى است که به کلم طیب برمى گردد، و ضمیر مف عول که در آخر این جمله است به عمل صالح رجوع مى کند، و معناى جمله این است که : کلم طیب عمل صالح را بالا مى برد به این معنا که عمل صالح هیچ فایده اى ندارد، مگر آنکه از توحید ناشى شود). بعضى دیگر گفته اند:(فاعل در(یرفعه) ضمیرى است مستتر، که به خداى تعالى برمى گردد، و معناى عبارت این است که : عمل صالح را خدا بالا مى برد.

لیکن هیچ یک از این وجوه خالى از بعد نیست ، و آنچه به ذهن نزدیک تر است همان معنایى است که ما ذکر کردیم .

و الّذین یمکرون السیئات لهم عذاب شدید و مکر اولئک هو یبور

گفته اند: کلمه(سیئات) در اینجا وصفى است که در جاى موصوف نشسته ، و آن عبارت است از کلمه مکرات و اسم اشاره هم در(مکر اولئک) در جاى ضمیرى که باید به(الّذین) برگردد به کار رفته ، تا دلالت کند بر اینکه منظور خود آنان است ، و چنان نیست که به دیگران مشتبه و مختلط شده باشند. در نتیجه معناى آیه چنین مى شود: کسانى که مکرهایى زشت مى کنند، عذابى شدید دارند، و مکر اینان که مکر مى کنند، بى نتیجه و نابود است و اثر زنده اى که مایه سعادت و عزتشان باشد ندارد.

مراد از مکر سیئات و اینکه فرمود:(و مکر اولئک هویبور)

پس به خوبى روشن گردید که مراد از(سیئات انواع مکرها و حیله هایى است که مشرکین آنها را وسیله کسب عزت مى پنداشتند. و چون آیه شریفه مطلق است ، شامل همه مکرها که مشرکین علیه رسول خدا(صلى اللّه عل یه وآله وسلم) کردند. و مکرهایى که سایر مشرکین علیه دین خدا مى کنند، مى شود. هر چند بعضى از مفسرین گفته اند:(منظور خصوص آن حیله هایى است که قریش علیه رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) در(دارالندوه) و غیر آن طرح ریزى مى کردند، از قبیل : حبس و اخراج و قتل ، و خدا کید آنها را به خودشان برگردانید، و از مکه به سوى چاه بدر بیرونشان آورده و در آنجا به کشتنشان داد، و در چاهشان افکند، پس همان حبس و اخراج و قتل ، به خودشان برگشت . هر چند که این وجه خوبى است ، لیکن - همان طور که گفتیم - آیه شریفه مطلق است .

و وجه اتصال صدر آیه یعنى جمله(من کان یرید العزة فلله العزة جمیعا) به ذیل آن ، یعنى جمله(الیه یصعد الکلم الطیب) این است که : مشرکین قریش آلهه خود را وسیله عزت و شوکت خود مى گرفتند، همچنان که قرآن کریم در این باره فرموده :(و اتخذوا من دون اللّه آلهه لیکونوا لهم عزا).

از این رو خداى سبحان این طالبان عزت را به سوى خودش دعوت کرد، و این چنین تذکرشان داد که عزت همه اش از خدا است . و در توضیح و بیان آن فرمود: براى اینکه یگانه پرستى به سوى او صعود مى کند، و عمل صالح هم آن را در صعود کردن کمک مى دهد، در نتیجه انسان به خدا نزدیک مى شود، و در اثر نزدیک شدن از منبع عزت کسب عزت مى کند.

و اما کسانى که مکر مى کنند، و به هر مکرى دست مى زنند، تا به خیال خود عزتى کسب کنند، بر عکس عذابى شدید دارند، و مکرهایى که مى کنند همه نابود و بى نتیجه مى شود، نه به جایى مى رسد و نه عزتى برایشان کسب مى کند.

و اللّه خلقکم من تراب ثم من نطفة ثم جعلکم ازواجا...

این آیه شریفه به خلقت انسان اشاره مى کند، که خداى تعالى نخست او را از خاک که مبداء دور اوست ، و خلقتش به آن منتهى مى شود بیافرید، و سپس او را از نطفه که مبداء نزدیک اوست خلق کرد.

وجوه مختلف درباره خلقت انسان از خاک در آیه :(والله خلقکم من تراب ثم من نطفة...)

بعضى از مفسرین گفته اند:(مراد از خلقت آنان از خاک ، خلقت پدر بزرگ ایشان آدم است ، چون هر چیزى به اصلش نسبت داده مى شود). بعضى دیگر گفته اند:(اصلا مقصود از کلام ، بیان خلقت آدم به تنهایى است). بعضى دیگر گفته اند: مراد خلقت همه انسانها است ، اما به طور اجمال و تفصیل ، به این معنا که هم به خلقت اجمالى انسانها از خاک در ضمن خلقت آدم اشاره مى کند، و هم به خلقت تفصیلى ایشان که از نطفه است ، همچنان که فرمود:(ثم من نطفة).

و فرق بین این سه وجه ، آن است که در وجه اول نسبت خلقت انسانها از خاک یک نسبت مجازى عقلى است ،(چون خود انسانها از خاک خلق نشده اند، بلکه پدر بزرگشان خلق شده) و در وجه دوم مراد از خلقت آنان خلقت آدم به تنهایى است مجازا، ولى نه مجاز در نسبت ، بلکه مجاز در کلمه ، و در وجه سوم مراد از خلقت فرد فرد انسان از خاک به طور حقیقت است نه مجاز، الا اینکه این خلقت ، خلقت اجمالى است نه تفصیلى ، و با همین نکته ، وجه سوم با وجهى که ما گفتیم فرق پیدا مى کند.

و ممکن است وجه اول را با جمله(خلق الانسان من صلصال کالفخار)، و وجه دوم را با امثال آیه(و بدء خلق الانسان من طین ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهین)، و وجه سوم را با آیه(و لقد خلقناکم ثم صورناکم ثم قلنا للملئکة اسجدوا لادم) تاءیید نمود، و براى هر یک از سه وجه مزبور وجهى است .

(ثم جعلکم ازواجا) - یعنى شما را مرد و زن قرار داد. بعضى از مفسرین گفته اند:(یعنى زوجیت را بین شما تقدیر نمود، و بعضى را همسر بعضى دیگر کرد). ولى این معنا به طورى که مى بینید دلچسب نیست . بعضى دیگر گفته اند:(معنایش این است که : خداوند شما را اصناف و تیره هاى مختلف کرد). و این معنا هم مثل معناى سابق است .

و در جمله(و ما تحمل من اثنى و لا تضع الا بعلمه) حرف(من) زایده است که براى تاءکید نفى آورده شده ، و حرف(باء) در کلمه(بعلمه) براى مصاحبت است ، و کلمه(بعلمه) حال از حمل و وضع هر دو است ، و معنایش این است که : هیچ انثى(ماده) حامله نمى شود، و وضع حمل نمى کند، مگر آنکه علم خدا مصاحب با حمل او و وضع اوست .

بعضى از مفسرین گفته اند:(جمله(الا بعلمه) حال از فاعل است ، و حال بودنش از حمل و وضع و همچنین از دو مفعول آن دو، یعنى از محمول و موضوع خلاف ظاهر است). و لیکن این حرف مورد قبول نیست .

کم و زیاد عمر انسانها در لوح محفوظ مضبوط است

(و ما یعمر من معمر و لا ینقص من عمره الا فى کتاب) - یعنى عمر احدى امتداد نمى یابد، و زیاد نمى شود، و در نتیجه کسى معمر نمى گردد، و از عمر احدى کاسته نمى شود، مگر آنکه همه اش در کتابى ضبط است .

در نتیجه جمله(و ما یعمر من معمر و هیچ معمرى عمر داده نمى شود) از قبیل این تعبیر است که آن زندانى به یوسف گفت :(انى ارینى اعصر خمرا)(همان طور که در این تعبیر بعد از بیدار شدن از خواب مى گوید من خود را مى بینم ، و گر نه در خواب تنها مشغول به گرفتن آب انگور بوده ، نه تماشاى خود)، همچنین در جمله مورد بحث بعد از عمر دادن خدا به کسى ، آن کس معمر مى شود، نه قبل از آن ، چون اگر فرضا کسى قبل از عمر دادن معمر باشد، دیگر فرض ندارد که دوباره عمر داده شود. پس کلمه(معمر) به جاى نایب فاعل ، یعنى کلمه(احد) نشسته است ، و تقدیر(و ما یعمر من احد) است .

(و لا ینقص من عمره) - ضمیر در(عمره) به کلمه(معمر) برمى گردد، البته به اعتبار همان موصوف(احد) که حذف شده ، و معناى جمله این است که : از عمر احدى کم نمى شود(مگر آنکه ...) و گر نه ناقص شدن عمر کسى که فرض کرده ایم معمر است ، تناقض و خلاف فرض است .

(الا فى کتاب) - منظور از این کتاب ، لوح محفوظ است ، که دگرگونى بدان راه ندارد، و در آن نوشته شده : عمر فلان شخص به پاداش فلان عملش زیاد مى شود، و عمر آن دیگرى به خاطر فلان عملش کم مى گردد، و خلاصه کتابى که نوشته هایش تغییر نمى یابد، لوح محفوظ است ، نه کتاب محو و اثبات که آن مورد تغییر است .

و سیاق آیه مى فهماند که در مقام توصیف علم ثابت است . و مفسرین در تفسیر دو جمله(و ما یعمر من معمر و لا ینقص من عمره) وجوهى دیگر ذکر کرده اند، که همه اش ضعیف است ، و چون در نقل آنها فایده اى ندیدیم از نقل آن گذشتیم .

(ان ذلک على اللّه یسیر) - این جمله هم تعلیل و هم بیانگر مضمون آیه است ، که کیفیت خلقت انسان و پدید آ وردن و بقاء دادن به آن را توصیف مى کرد، و معنایش این است که : این تدبیر دقیق و متین و مسلط بر کلیات حوادث و جزئیات آن ، که هر چیز و هر حادثه را در جاى خود قرار داده ، بر خدا آسان است ، چون خدا هم علیم است ؛ و هم قدیر، و با علم و قدرتش بر هر چیزى محیط است ، پس او رب انسانها است ، همان طور که رب هر چیز دیگر است .

تمثیل حال مؤ من و کافر به دریاى شیرین و دریاى شور

و ما یستوى البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج ...

بعضى گفته اند: کلمه(عذب) به معناى آب پاکیره است ، و کلمه(فرات) به معناى آ بى است که سوز عطش را مى شکند، و یا آبى است که خنک باشد. و کلمه(سائغ) آن آبى را گویند که از گوارایى ، با سهولت به حلق فرو رود. و کلمه(اجاج) به معناى آبى است که به خاطر شورى و یا تلخى ، حلق را مى سوزاند.

(و من کل تاءکلون لحما طریا و تستخرجون حلیة تلبسونها) -(لحم طرى) به معناى گوشت تازه و لطیف است ، و منظور از آن ، گوشت ماهى ، و یا هم آن و هم گوشت مرغابى دریایى است ، و مراد از(حلیه) که از دریا استخراج مى کنند، لؤ لؤ ، مرجان و انواع صدف ها است ، همچنان که در جا ى دیگر فرموده :(یخرج منهما اللؤ لؤ و المرجان). در این آیه شریفه مؤ من و کافر را به دریاى شیرین و شور مثل مى زند، و یکسان نبودن آن دو را در کمال فطرى بیان مى کند، هر چند که در بسیارى از خواص انسانى و آثار آن مثل همند، ولى مؤ من به همان فطرت اولى و اصلى خودش باقى است ، و در نتیجه به سعادت حیات آخرت ، و دایمى خود مى رسد،

ولى کافر از آن فطرت اصلى منحرف شده ، و وضعى به خو گرفته که فطرت انسانى ، آن را پاک و خوشایند نمى داند، و به زودى صاحبش به کیفر اعمالش معذب مى شود.

پس مثل این دو قسم انسان مثل دو دریاى شور و شیرین است ، که یکى بر فطرت آب اصلى اش ، که همان گوارایى باشد باقى است ، و دیگرى(به خاطر اختلاط با املاح) شور شده است ، هر چند که در بعضى از آثار نافع شریکند، چون مردم از هر دوى آنها ماهى مى گیرند، و یا مرغابى شکار مى کنند، و یا زیور مروارید استخراج مى نمایند، و یا صدف و مرجان مى گیرند.

اشکال و شبهه اى در ذیل جمله :(و تستخرجون حلیة تلبسونها) و جواب هایى کهبدان داده شده است

پس ظاهر آیه این است که : زیور استخراج شده از دریا، مشترک بین دریاى شور و شیرین است .

ولى جمعى از مفسرین به این ظاهر اشکال کرده اند، که لؤ لؤ و مرجان تنها از دریاى شور استخراج مى شود، و دریاى شیرین نه لؤ لؤ دارد و نه مرجان .

و بعضى دیگر پاسخ ‌هایى از این اشکال داده اند، از آن جمله گفته اند: آیه شریفه در مقام بیان مطلق فواید مشترک بین دو جور دریا است ، و این منافات ندارد که بعضى از دریاها اختصاص به بعضى از فواید داشته باشد، گویا فرموده :(شما از هر یک انتفاعى مى برید،و استفاده اى مى کنید، مثلا گوشت تازه از آنها مى گیرید، و زیور آلات از آنها است خراج مى نمایید، و کشتى ها را مى بینید که در آنها حرکت مى کنند، و این منافات ندارد با اینکه زیور تنها از دریاى شور استخراج بشود.

یکى دیگر از پاسخ ‌ها این است که : آیه شریفه کافر و مؤ من را به آب تلخ و شیرین تشبیه کرده ، و آنگاه آب تلخ و شور را بر کافر ترجیح داده ، که آب تلخ و شور ماهى و زیور دارد، ولى کافر هیچ فایده اى در وجودش نیست . پس آیه شریفه همان را بیان مى کند که آیه(ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهى کالحجارة او اشد قسوة)، و ذیلش که مى فرماید:(و ان من الحجارة لما یتفجر منه الانهار و ان منها لما یشقق فیخرج منه الماء و ان منها لما یهبط من خشیة اللّه) در صدد بیان آن است .

پاسخ دیگرى که داده اند این است که : جمله(و تستخرجون حلیة تلبسونها) تتمه تمثیل است و مى خواهد بفرماید هر چند این دو دریا که در بعضى منافع مثل همند، ولى در آنچه که مقصو د بالذات است ، با هم تفاوت دارند؛ چون یکى از آن دو، با چیزى آمیخته شده که آن صفاى فطرى و خلقى خود را از دست داده .

مؤ من و کافر هم این چنین هستند، هر چند احیانا در پاره اى مکارم اخلاقى مثل همند، مثلا هر دو داراى شجاعت و سخاوت مى شوند، ولى در آنچه که مقصود اصلى از خلقت آن دو است ، اختلاف دارند، مؤ من بر آن صفاى اصلى و فطرى خود باقى است ، ولى کافر آن صفا را از دست داده .

بعضى دیگر پاسخ داده اند به اینکه : اصلا چه کسى گفته که لؤ لؤ و مرجان در آب شیرین تولید نمى شود، و صرف اینکه ما آن را ندیده ایم دلیل بر عدم آن نمى شود. پس اشکال به اى نکه حلیه مختص به آب شور است ، از اصل ممنوع است .

بعضى دیگر گفته اند: اصل ادعا که آیه شریفه(و ما یستوى البحران ...) تمثیل براى مؤ من و کافر است صحیح نیست ، بلکه این آیه در سیاق برشمردن نعمتها به منظور اثبات ربوبیت خدا است ، مانند آیه اى که جلوتر مى فرمود:(اللّه الّذى ارسل الریاح ...)، و نیز مى فرمود:(یولج اللیل فى النهار....) پس آیه شریفه در این مقام است که نعمتهاى دریاهاى مختلف ، و شور و شیرین را، و منافع مشترک و مختص آنها را بیان کند، و کارى به مؤ من و کافر ندارد، تا آن اشکال پیش بیاید.

مؤ ید این وجه این است که : نظیر همین آیه در سوره نحل در سیاق آیاتى آمده که نعمتهاى خدا را مى شمارد، در آنجا مى فرماید:(و هو الّذى سخر البحر لتاکلوا منه لحما طریّا و تستخرجوا منه حلیة تلبسونها و ترى الفلک مؤ اخر فیه و لتبتغوا من فضله و لعلکم تشکرون).

لیکن حق مطلب این است که : اشکال از اصل بى مورد است ، و دو دریا در داشتن حلیه مشترکند، همچنان که کتابهایى که در این گونه مسائل بحث مى کنند، وجود حلیه در هر دو نوع دریا را مسلم دانسته اند.

و ترى الفلک فیه مواخر لتبتغوا من فضله و لعلکم تشکرون)

ضمیر در کلمه(فیه) به بحر برمى گردد. و کلمه(مؤ اخر) جمع(ماءخره) است که از ماده(مخر) به معناى شکافتن ، گرفته شده . و کشتى را(ماخره) نامیده اند چون که آب دریا را با سینه اش مى شکافد، و پیش مى رود.

بعضى از مفسرین گفته اند: اگر ضمیر خطاب را مفرد آورد، و فرمود:ترى مى بینى) با اینکه خطابهاى قبل و بعدش همه جمع است براى این است که : خطابهاى قبل(تستخرجون و غیر آن)، و بعد(لتبتغوا و غیر آن) مخصوص کسانى است که با منافع دریا سر و کار دارند، به خلاف خطاب در جمله مورد بحث ، که به هرکس ى که مى تواند ببیند، متوجه است .

و معناى اینکه فرمود:(لتبتغوا من فضله و لعلکم تشکرون) این است که : اگر کشتى ها دریا را مى شکافند، و خداى تعالى آن را مسخر شما کرده ، براى این است که شما از عطاى پروردگارتان جستجو کنید، از این سو به آن سوى دنیا بروید، و روزى به دست بیاورید، شاید شکرگزار او شوید.

در سابق گفتیم که : اظهار امیدى که کلمه(لعل) آن را افاده مى کند، هر جا که در کلام خداى تعالى بود و از خدا حکایت مى کرد، قائم به مقام است ، نه به خود خداى تعالى .

وجه تفاوت تعبیر در آیه :(وترى الفلک فیه مواخر...) و آیه :(وترى الفلکمواخر فیه ...)

بعضى از مفسرین در تفسیر جمله(و ترى الفلک فیه مواخر...)، که در این سوره است و جمله(وترى الفلک مواخر فیه) که در سوره نحل است ، گفته اند: شاید نکته اینکه در این سوره کلمه(فیه) قبل از مواخر، و در سوره نحل بعد از مواخر آمده ، و کلمه(لتبتغوا) در این سوره بدون واو عاطفه و در سوره نحل با واو عاطفه آمده ، این باشد که : آیه نحل در آغاز، از تسخیر سخن گفته ، و فرموده :(و هو الّذى سخر البحر لتاکلوا منه لحما طریا و تستخرجوا منه حلیة تلبسونها وترى الفلک مواخر فیه و لتبتغوا من فضله و لعلکم تشکرون) و بدین جهت سیاق آیه در مقام بیان کیفیت تسخیر است ، و مناسب با آن ، این است که : کلمه(فیه) بعد از مواخر بیاید، تا متعلق به مواخر شود، و اشاره کند به شکافتن دریا، تا کلمه تسخیر با صراحت بیشتر معنا شود.

به خلاف آیه مورد بحث ، که در آن سخنى از تسخیربه میان نیامده ، نمى خواهد کیفیت تسخیر را بیا ن کند. از سوى دیگر تسخیر نتایج بسیار دارد، که یکى از آنها این است که مردم دریا را وسیله سفر و تلاش روزى قرار دهند، و مناسب با چنین مقامى این است که : واو عاطفه بیاورد، تا جمله(لتبتغوا) را بر محذوف عطف کند و بفهماند که فایده تسخیر دریا منحصر در تحصیل روزى نیست ، فواید دیگرى هم دارد که نگفتیم .

به خلاف آ یه مورد بحث ، که تنها مى خواهد بفرماید رازق و مدبر خدا است ، تا کفارى که آیات خدا را تکذیب مى کنند، - و در سابق سخن از تکذیبشان رفت - دست بردارند، و براى افاده این غرض ذکر همین یک نتیجه کافى بود، که بفرماید: خدا دریا را وسیله روزى شما کرد و دیگر حاجتى نبود که واو عاطفه بیاورد، و این نتیجه را عطف به سایر فواید دریا، که ذکر نشده ، بکند.(و خدا داناتر است).

صاحب تفسیر روح المعانى در این مقام گفته : آنچه براى من در این باره روشن است ، این است که آیه نحل در مقام شمردن نعمتها است ، همچنان که آیات قبل و بعدش بدین معنا گواهى مى دهد، و در آخر همه آنها مى فرماید:(و ان تعدوا نعمه اللّه لا تحصوها هر چه نعمتهاى خدا را بشمارید به آخر نمى رسید).

و در چنین مقامى آن نعمتى مهم تر است که جلوتر ذکر شود و لذا شکافتن دریا که نعمت است ، جلوتر از کلمه(فیه) ذکر شده ، به خلاف آیه مورد بحث که یا اصلا سیاقش از باب استطراد(حرف حرف مى آورد) مى باشد، و یا از باب تتمه تمثیلى است که قبلا بیانش گذشت ، و به همین جهت کلمه(فیه) را جلوتر ذکر کرد تا اعلام کند که مقصود بالذات بیان فواید دریا نبود، و نیز از آنجا که در سوره نحل اهتمام و عنایت در شمردن نعمت ها بود، جمله(ولتبتغوا) را با واو آورد، به خلاف آیه مورد بحث که مقام اقتضاء کرد واو را نیاورد.

یولج اللیل فى النهار و یولج النهار فى اللیل و سخّر الشّمس و القمر کلّ یجرى لاجل مسمى ...

کلمه(ایلاج) که مصدر(یولج) است ، به معناى فرو کردن است ، و(ایلاج شب در روز) به معناى آن است که با طولانى کردن شب ، روز را کوتاه کند، و(ایلاج روز در شب) آن ا ست که با طولانى کردن روز، شب را کوتاه کند، و مراد از این دو جمله این است که : به اختلاف شب و روز از نظر بلندى و کوتاهى اشاره کند، که به طور دایم در ایام سال جریان دارد.

و به همین جهت تعبیر کرد به(یولج) که صیغه مضارع است ، و دلالت بر استمرار دارد، به خلاف جریان و سیر آفتاب و ماه ، که چون همیشه ثابت است ، به صیغه ماضى از آن تعبیر آورده ، و فرموده :(و سخر الشمس و القمر کل یجرى لاجل مسمى) و این عنایت صورى و مسامحى است .

(ذلکم اللّه ربکم) - این جمله به منزله نتیجه است براى جملات قبلى ، و معنایش این است که : وقتى امر خلقت و تدبیر شما، چه در خشکى ، چه در دریا، چه در آسمان ، و چه در زمین ، بدین منوال بود، یعنى منتسب به خداى تعالى و مدبر به تدبیر او بود، پس ‍ همین خدا پروردگار شماست ، که مالک شما و مدبر امر شماست .

(له الملک) - این جمله نتیجه جمله قبلى ، و مقدمه براى جمله بعدى است ، که مى فرماید: و الّذین تدعون من دونه ما یملکون من قطمیر). کلمه(قطمیر) - بنا به گفته راغب - به معناى اثر و باقى مانده اى است که از خرما بر هسته خرما مى ماند - و بنا به گفته مجمع البیان قطمیر آن روپوشى است که روى هسته خرما را پوشیده . و بعضى دیگر گفته اند:(هسته اى است که در جوف هسته خرما هست) و به هر حال چه به آن معنا باشد، و چه به این معنا گفتار جنبه مبالغه دارد و مى خواهد بفرماید: خدایان مشرکین هیچ چیز را مالک نیستند. و منظور از(الّذین تدعون من دونه ...) همان خدایانى است که مى خوانند، چه بتها و چه ارباب بتها.

ان تدعوهم لا یسمعوا دعائکم و لو سمعوا ما استجابوا لکم ...

معناى اینکه فرمود آلهه مشرکین دعایشان را نمى شنوند

این آیه مطلب قبل را توضیح و شرح مى دهد، و این معنا را که آلهه مشرکین حتى یک قطمیر را هم مالک نیستند، تصدیق مى نماید، و مى فرماید شاهدش این است که : اگر شما آنها را بخوانید دعاى شما را نمى شنوند، براى اینکه خدایان شما مشتى سنگ و چوب و جمادند که نه شعورى دارند و نه حسى ، و ارباب آنها هم مانند ملا ئکه و قدیسین از بشر، سرگرم کار خود هستند، و اطلاعى از خدایى خود ندارند، علاوه بر این از ناحیه خود مالک حس شنوایى نیستند، و اگر مى شنوند این حس را خدا به آنان داده .

و این هم معلوم است که در آیه قبلى که مى فرمود:(له الملک) مى خواست ملک حقیقى و استقلال در آن را منحصر در خداى تعالى کند و جمله(و الّذین یدعون ...)

مى خواست ملک حقیقى و استقلال در آن را به طور مطلق از آلهه نفى کند و لازمه آن اثبات ، و این نفى آن است که الهه هر چند که چون فراعنه و نمرودها گوش هم داشته باشند باز از خود نه گوش دارند و نه استقلال در شنوایى .

(و لو سمعوا ما استجابوا لکم) - یعنى و اگر هم بشنوند خواسته شما را برن مى آورند، چون قدرتى بر استجابت خواسته شما ندارند، نه قولا و نه فعلا، و این معنا درباره بت ها روشن است ، و اما درباره ارباب آنها؟ ایشان نیز هر قدرتى دارند، از ناحیه خداى سبحان است و خدا به احدى چنین اجازه اى نداده که خواسته کسى را که او را رب خود پنداشته برآورد، چون خداوند فرموده :(لن یستنکف المسیح ان یکون عبداللّه و لا الملائکة المقربون و من یستنکف عن عبادته و یستکبر فسیحشرهم الیه جمیعا. و یوم القیامة یکفرون بشرککم - یعنى آنان روز قیامت عبادت شما را به خودتان بر مى گردانند، و به جاى اینکه شفاعتتان کنند، از شما بیزارى مى جویند. ا ین مضمون در سوره بقره نیز آمده مى فرماید:(اذ تبرء الّذین اتبعوا من الّذین اتبعوا).

پس آیه شریفه در نفى استجابت آلهه ، و کفر ورزیدن آنها در قیامت به شرک مشرکین ، در معناى آیه(و من اضل ممن یدعو من دون اللّه من لا یستجیب له الى یوم القیامة و هم عن دعائهم غافلون و اذا حشر النّاس کانوا لهم اعداء و کانوا بعبادتهم کافرین)، مى باشد.

(و لا ینبئک مثل خبیر) - یعنى تو را از حقیقت امر، هیچ کس مانند مخبر خبیر خبر نمى دهد. این جمله خطاب به خصوص ‍ رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) است ، و در حقیقت از خطاب به مشرکین اعراض کرده ، فهمانده که مشرکین فهم و لیاقت آن را ندارند که بیان حق به گوششان خوانده شود.

ممکن هم هست بگوییم خطاب عام است ، لیکن در قالب خطاب خاص آورده شده ، و روى سخن با هرکس ى است که بشنود، همان طور که در آیه(وترى الفلک فیه مواخر) که در آیه قبلى بود، و نیز در آیه(وترى الشمس اذا طلعت) و آیه(وتحسبهم ایقاظا و هم رقود) منظور همه کسانى است که مى توانند ببینند.

بحث روایتى

(روایاتى درباره تشبیه رستاخیز به احیاء زمین با باران ، و درذیل آیه :(الیه یصعد الکلم الطیب ...))

در تفسیر قمى در ذیل جمله(و کذلک النشور) مى گوید: پدرم از ابن ابى عمیر از جمیل بن دراج از امام صادق(علیه السلام) برایم نقل کرد که فرمود: خداوند وقتى بخواهد خلق را مبعوث کند، چهل شبانه روز باران بر زمین مى باراند، در نتیجه مفاصل بدنها جمع شده ، و گوشت بر آنها روییده مى شود.

مؤ لف : در این معنا تعدادى روایت دیگر نیز هست .

و در الدر المنثور است که : طیالسى ، احمد، عبد بن حمید، ابن منذر، ابن اب ى حاتم ، ابن مردویه ، و بیهقى در کتاب اسماء و صفات ، از ابى رزین عقیلى روایت آورده اند که گفت : از رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) پرسیدم خداى تعالى چگونه مردگان را زنده مى کند؟ فرمود: آیا هیچ از سرزمینهاى بى آب و علف گذشته اى و آیا پس از چندى از همان سرزمین عبور کرده و دیده اى چگونه در همان زمین گیاهان رویده و برافراشته اند؟ عرضه داشت(م) بلى . فرمود: خداى تعالى مردگان را هم همین طور زنده مى کند، و قیامت هم همین طور به پا مى خیزد.

و در تفسیر قمى در روایت ابى الجارود، از ابى جعفر(علیه السلام) آمده که فرمود: رسول خدا(صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) فرمود: براى هر سخنى مصداقى از عمل است که یا آن را تصدیق مى کند و یا تکذیب ، پس وقتى انسان سخنى بگوید و با عمل خود سخن خود را تصدیق کند، یعنى به گفته خود عمل کند، آن عمل گفتار او را به سوى خدا بالا مى برد، و اگر عملش مخالف گفتارش باشد، گفتارش را نیز روى عمل خبیثش گذاشته ، در آتش مى اندازند.

و در کتاب توحید به سند خود از زید بن على ، از پدرش(علیه السلام) روایت آورده که در ضمن حدیثى فرمود: و خداى تبارک و تعالى در آسمانهایش بقعه هایى دارد که هرکس را به یکى از آن بقعه ها بالا ببرند، به سوى خدا بالایش برده اند، مگر کلام خداى عزّو جلّرا نشنیده اى که مى فرماید:(تعرج الملائکة و الروح الیه ملائکه و روح به سوى او عروج مى کنند)، و نیز در داستان عیسى بن مریم(علیه السلام) مى فرماید:(بل رفعه اللّه بلکه خدا او را بالا مى برد) و نیز مى فرماید:(الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه).

مؤ لف : نظیر این حدیث از کتاب فقیه نیز نقل شده .

و در نهج البلاغه فرموده : و اگر اقرار آنها(آسمانها) به ربوبیت و اذعانشان براى او(خدا) به اطاعت نبود هرگز آسمانها را محل عرش ‍ خود قرار نمى داد، و آنجا را مسکن ملائکه خود، محل صعود کلمه طیب ، و عمل صالحش نمى کرد. و در تفسیر قمى در روایت ابى الجارود از امام باقر(علیه السلام) روایت کرده که در ذیل جمله(و ما یستوى البحران هذا عذب فرات سائغ شرابه و هذا ملح اجاج) فرموده :(اجاج) به معناى تلخ است .

و نیز در همان تفسیر در ذیل جمله(و الّذین تدعون من دونه ما یملکون من قطمیر) فرموده : کلمه(قطمیر) به معناى پوست نازکى است که روى هسته خرما کشیده شده .