background
قُلْ أَرُونِيَ الَّذِينَ أَلْحَقْتُمْ بِهِ شُرَكَاءَ ۖ كَلَّا ۚ بَلْ هُوَ اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
بگو: «كسانى را كه [به عنوان‌] شريك به او ملحق گردانيده‌ايد، به من نشان دهيد.» چنين نيست، بلكه اوست خداى عزيز حكيم.
آیه 27 سوره سَبَأ

بیان آیات

این آیات بیانگر مساله توحید است ، و پیرامون آن احتجاج مى کند.

ابطال الوهیت آلهه مشرکین با استدلال به اینکه آنها دعاى کسى را اجابت نمى کنند

قل ادعوا الذین زعمتم من دون الله لا یملکون مثقال ذره ...

رسول گرامى خود(صلى الله علیه و آله و سلم) را امر مى کند: باز بر ابطال الوهیت آلهه آنان احتجاج و استدلال کند. به اینکه اینها قدرت ندارند دعاى کسى را مستجاب کنند، و بنابراین معناى جمله(قل ادعوا الذین زعمتم من دون الله) این است که به ایشان بگو: آن خدایانى را که پنداشته اید به جاى خدا معبود شمایند، بخوانید. و بنابر این ، دو مفعول کلمه(زعمتم) حذف شده ، چون سیاق بر آن دو دلالت داشته ،(و تقدیر آن پنداشتید آنها را که معبود مى باشند) و منظور از خواندن آنها حاجت خواستن از آنها است .

و جمله(لا یملکون مثقال ذره فى السموات و لا فى الارض) در جاى جواب قرار گرفته ، گویا شخصى پرسیده : اگر مشرکین خدایان خود را بخوانند، چه مى شود؟ فرموده : هیچ حاجتى از ایشان را استجابت نمى کنند، چون مالک حتى سنگینى و وزن یک ذره در همه آسمانها و زمین نیستند، و اگر مالک بودند، به همان مقدار مى توانستند استجابت کنند، و ربوبیت و الوهیت تمام نمى شود، مگر به مالک بودن رب و اله حوائج آدمى را، باید خود معبود و اله مالک حاجت آدمى باشد، تا آن را به آدمى بدهد، و تملیک آدمى کند، و به آدمى انعام کند، و در مقابل مستحق عبادت و شکر نعمت شود، و آدمى او را عبادت کند، تا اداى شکرش کرده باشد، و اما وقتى مالک کوچکترین حاجت آدمى نباشد، پس نه رب مى تواند باشد، و نه اله .

(و ما لهم فیهما من شرک) - ملکى که در جمله قبلى نفى شد، و فرمود: بتها مالک چیزى نیستند، ملک مطلق است ، که بر همه موجودات منبسط و گسترده است ، و ملکى که در جمله مورد بحث نفى شده ملک محدود و جزئى است ، که گسترده بر بعضى موجودات است ، نه ملک کلى ، که به دو قسم مشاع و مفروز تقسیم مى شود.

و لیکن مشرکین ، عالم را ملک مشترک و مشاع بین خدا و ارباب خود نمى دانستند، بلکه مى گفتند: ملک هر ناحیه عالم مال یکى از خدایان است ، و اما خداى سبحان مالک مالک ها، و رب ارباب و آلهه است .

بنابراین واجب مى شود که این آلهه که از نظر آنان مالک همه عالمند، بتوانند دعاى دعا کننده خود را مستجاب کنند، و از اینکه مى بینیم مستجاب نمى کنند، پس مى فهمیم که مالک نیستند، و در نتیجه ربوبیت و الوهیتى هم ندارند.

(و ما له منهم من ظهیر) - به حکم جمله قبلى آلهه در آسمانها و زمین شرکتى با خدا نداشتند، و به حکم این جمله ، خدا از بین این آلهه ، یاور و معینى ندارد، چون هیچ موردى فرض نمى شود که خدا خودش به تنهایى از اداره آن عاجز بماند، و از همه آلهه یا از بعضى از آنها کمک و یارى بخواهد، چون اگر آلهه به این مقدار هم در عالم موثر بودند، که خدا را در تدبیر یارى کنند، باز مى توانستند دعاى دعا کننده خود را در امورى که یاورند مستجاب کنند، و چون مى بینیم به هیچ وجه نمى توانند دعاى خواننده خود را مستجاب کنند، مى فهمیم که نه تنها مالک نیستند، بلکه کمک کار خدا هم نیستند.

پس از آنچه تاکنون گفته شد معلوم شد که : احتجاج آیه بر نفى مالک از راه مستجاب نکردن دعاى دعا کنندگان در همه صورتهاى سه گانه جریان دارد، یعنى صورتى که آلهه خود مالک آسمانها و زمین باشند، و ملکشان مطلق باشد، و صورتى که در مالکیت آسمانها و زمین با خدا شریک باشند، یعنى ملکشان مطلق نباشد، و صورتى که اصلا مالک نباشند، ولى ظهیر و یاور خدا باشند. مشرک درباره آلهه خود هر یک از این سه صورت را قائل باشد، آیه شریفه آن را ابطال مى کند.

توضیح معناى اینکه فرمود:(و لا تنفع الشفاعة عنده الا لمن اذن له)

و لا تنفع الشفاعه عنده الا لمن اذن له

مشرکین درباره آلهه خود قائل به شفاعت بودند، همچنان که خداى تعالى عقیده آنان را در آیه(هولاء شفعاونا عندالله) حکایت نموده است ، و منظورشان از شفاعت ، شفاعت در روز قیامت که قرآن آن را اثبات کرده ، نبوده ، چون به طور کلى مشرک اعتقاد به قیامت ندارد، بلکه مراد آنان شفاعت آلهه در دنیا بوده ، که براى بر آورده شدن حوائج دنیایى ، پرستندگان خود را نزد خدا شفاعت مى کردند، و به این وسیله سعادت دنیایى آنان را تامین ، و اصلاح امورشان مى کردند.

آیه شریفه این را نیز باطل نموده ، مى فرماید: آلهه ، مخلوق و مملوک خدایند. آن هم مملوک از هر جهت . پس از پیش خود مالک شفاعتى نیستند، و چنین نیست که در این اثر مستقل از خدا باشند، مگر آنکه خدا چنین اجازه اى به آنها داده باشد، و چنین قدرتى را تملیک آنها کرده باشد. پس اصل شفاعت آلهه به فرضى هم که شفاعت داشته باشند با اذن خدا است .

(الا لمن اذن له) - احتمال دارد حرف(لام) در کلمه(لمن) لام ملک باشد، و مراد از(من اذن له) ملائکه باشد، و معنى این باشد که : شفاعت فایده اى ندارد، مگر آنکه خداوند شفاعت را به شافع داده باشد، و به اذن او شفاعت کند. احتمال هم دارد لام مزبور لام تعلیل باشد، و آن وقت مراد از(من اذن له) صاحب حاجت بوده ، و معنا چنین باشد:(شفاعت سودى نمى دهد، مگر براى آن صاحب حاجتى که خدا به شافع اجازه شفاعت در کار آنان داده باشد). در تفسیر کشاف گفته : این احتمال یعنى احتمال دوم وجه لطیفى است ، و آیه را باید همینطور معنا کرد.

از نظر ما نیز همین احتمال متعین است ، براى اینکه ملائکه - به طورى که از کلام خداى تعالى بر مى آید - واسطه هایى هستند براى انفاذ و اجراى اوامر الهى ، چون مى فرماید:(لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون) و نیز مى فرماید:(جاعل الملائکه رسلا اولى اجنحه) و وساطت نامبرده خود نوعى از شفاعت است ، که بیانش در جلد اول این کتاب گذشت .

و بنابراین ملائکه همه شان شفیع هستند، اما نه در هر امرى ، و براى هر کسى ، بلکه در امورى که خدا اجازه داده باشد، و براى کسانى که باز خدا اجازه داده باشد، بنابر این اگر در آیه مورد بحث شفاعت را جز در صورت اذن نفى کرده ، این نفى ، با شفاعت صاحبان حاجت مناسب است ، نه با شفیعان چون گفتیم شفیعان همیشه شفیع هستند، و هیچ وقت خالى از شفاعت نیستند، این صاحبان حاجتند که گاهى شفیعان اجازه شفاعت در حاجت آنان پیدا مى کنند، و گاهى پیدا نمى کنند، پس آیه مورد بحث در معناى آیه(و لا یشفعون الا لمن ارتضى) است ، نه در معناى آیه :(ما من شفیع الا من بعد اذنه).

حکایت تذلل و خشیت ملائکه در مقابل خداوند

حتى اذا فزع عن قلوبهم قالوا ما ذا قال ربکم قالوا الحق و هو العلى الکبیر

کلمه(فزع) ماضى مجهول از تفزیع است ، و تفزیع به معناى از بین بردن فزع ، و وحشت از دلهاست ، و ضمیرهاى جمع که در آیه است - به طورى که از سیاق بر مى آید - به شفعاء، یعنى ملائکه بر مى گردد.

و لازمه جمله(حتى اذا فزع عن قلوبهم) - با در نظر داشتن اینکه نتیجه و غایت است - این است که : چیزى در بین باشد که غایت و آخرش تفزیع قلوب و راحت شدن دلها باشد، و آن این است که دلها دچار فزع و اضطرابى ممتد، در انتظار امر خداى سبحان باشد، تا وقتى که با صدور امر خدا فزع دلها تمام شود.

بنابراین آیه مورد بحث در معناى آیه(و لله یسجد... و الملائکه و هم لا یستکبرون یخافون ربهم من فوقهم و یفعلون ما یومرون) خواهد بود، چون هم آیه مورد بحث و هم آیه سوره نحل هر دو براى ملائکه اثبات ترس و فزع مى کنند.

و فزع به معناى تاثر و انقباض دل از ترس است ، و مراد از سجده شان ، سجده تذلل و ترسى است که از پروردگار و مافوق خود دارند.

از همین جا روشن مى شود، که مراد از فزع ملائکه ، و برطرف شدن آن از ایشان ، تذلل و احساس حقارتى است که دلهایشان را پر کرده ، چون که خود را اسباب و شفعاء، و وسیله اجراى امر الهى مى دانند، و همواره دل واپسى این را دارند که اوامر الهى بر طبق آنچه صادر شده ، و خواسته ، عملى بشود، و بر طرف شدن فزع ملائکه به این است که اوامر الهى را تحویل گرفته ، و مشغول انجام آن بشوند، به طورى که از سراپاى وجودشان چیزى جز انجام امر خدا ظهور نکند، و بین خدا و انجام خواسته هایش ، چیزى جز امرش واسطه نشده باشد،(دقت بفرمایید).

و اگر فزع و تفزیع را به دلهاى آنان نسبت داده ، براى این است که دلالت کند بر اینکه آن چنان از خود بى خود، و از هر چیز دیگرى منصرف هستند، که غیر از پروردگارشان به هیچ چیز دیگر توجه ندارند، و این بى توجهى همچنان ادامه دارد، تا وقتى که فزع دلشان به امر الهى برطرف شود، که البته بدون درنگ و بلافاصله برطرف مى شود، و تخلف پذیر هم نیست ، چون امر الهى تعطیل و تاخیر نمى پذیرد، همچنان که فرموده :(انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون) پس نظر به این معنا از آیه شریفه استفاده مى شود، که ملائکه همچنان در فزع هستند، تا با صدور امر الهى فزعشان زایل شود.

بیان اختلاف مراتب ملائکه و مقامات متفاوت آنها

(قالوا ما ذا قال ربکم قالوا الحق) - این جمله دلالت دارد بر اینکه ملائکه طوائفى مختلف و بسیارند، که بعضى از بعضى دیگر از امر الهى بعد از صدور آن و بعد از آنکه فزع از دلهاى پرسش کنندگان زایل شده باشد، مى پرسند که چه فرموده . و اگر طوائف مختلف نبوده باشند بعد از صدور امر الهى ، و زایل شدن فزع از دلها، باید همه آن امر را فهمیده باشند، نه اینکه طایفه اى از طائفه دیگر بپرسد، که خداى تعالى چه فرمود؟

از این جا معلوم مى شود که زایل شدن فزع از دلها، و نزول امر الهى ، نسبت به بعضى جلوتر انجام مى شود، تا بعضى دیگر، و به همین جهت است آنهایى که بعدا آرامش قلبى پیدا مى کنند، از آنهایى که قبلا آرامش پیدا کرده اند، مى پرسند: امر الهى چه بود، چون طبق قاعده باید مسوول قبل از سائل اطلاع پیدا کرده باشد.

پس معلوم مى شود همان طور که گفتیم ملائکه مراتب مختلف ، و مقامات متفاوتى دارند، بعضى مافوق بعضى دیگرند، آنها که در مرتبه پایین ترند، امر الهى را از آنها که عالى ترند دریافت مى کنند، البته بدون فاصله ، و بدون تخلف ، و این خود اطاعت طبقه پایین از طبقه بالا است ، همچنان که از دقت در آیه(و ما منا الا له مقام معلوم)، و آیه(ذى قوه عند ذى العرش مکین مطاع ثم امین) که در وصف روح الامین است ، این اختلاف مراتب استفاده مى شود.

پس در بین ملائکه ، بعضى مطاعند، و بعضى مطیعند، البته اطاعت مافوق اطاعت خداى سبحان است ، چون مافوق ایشان شانى و وظیفه اى جز رساندن امر الهى به مطیع و مادون خود ندارد، پس اطاعت مادون از مافوق ، در حقیقت همان اطاعت خدا است .

ممکن است این اختلاف مراتب از توصیف قول ، به حق نیز استفاده شود، چون مى پرسند:(پروردگار شما چه گفت ؟ مى گویند حق گفت) یعنى چیزى گفت که ثابت است ، و براى بطلان و تبدیل راهى به سوى آن نیست .

و چقدر لطیف است ختم شدن آیه به جمله(و هو العلى الکبیر)، چون مى رساند که ملائکه مکرمین ، و آنهایى که مافوق سایر ملائکه هستند، جز تلقى و دریافت سخن حق از خدا، و امتثال و اطاعت وى ، کارى و پستى ندارند، زیرا هر چند مافوق دیگرانند، اما آن مافوقى که خود این ملائکه نیز مادون اویند، و آن کبیرى که همه چیز در برابرش صغیر است ، تنها و تنها خدا است .

پس از آیه کریمه مورد بحث ، این معنا به دست آمد که : ملائکه در دلهایشان دچار پریشانى و فزعند، و در ذاتشان آنچنان تذلل و خضوع هست ، که جز از پروردگارشان از هر چیز دیگر در غفلتند، تنها یادى که در دلهاى آنان است ، یاد خدا است ، و تنها کارى که مى کنند، پروانه وار چرخیدن در پیرامون ساحت عظمت و کبریایى اوست و تنها انتظارى که دارند، صدور اوامر الهى است ، و این فزع دلهایشان همچنان هست ، تا اینکه با صدور امرى از ناحیه خدا، فزع دلهایشان زایل شود، و نیز این معنا به دست آمد که : ملائکه طوائف مختلف ، و داراى مقامات متفاوت هستند، بعضى بالاتر، و بعضى پایین ترند، و هر طبقه اى واسطه رساندن امر خدا به مادون خویش است .

پس ملائکه با اینکه شفعاء و اسبابى هستند که هر یک وساطت بین دو طبقه مافوق و مادون را دارند، در عین حال شفاعت و وساطت در هیچ حادثى از حوادث خلق و تدبیر نمى کنند، مگر به اذن خاص از پروردگارشان نخست امر نازل از پروردگارشان را دریافت مى کنند، و سپس آن حادث را پدید مى آورند، نه اینکه خود در امرى از امور، و حادثى از حوادث مستقل از پروردگارشان باشند، و یا استبداد در راى داشته باشند، و کسى که وضعش چنین باشد، جز اطاعت پروردگارش چیزى دیگر نمى داند، و نمى فهمد، آن وقت چگونه خودش ربى و معبودى مستقل مى شود؟! چطور ممکن است عطاء و منعى به دلخواه خود داشته باشد؟!

اقوال دیگر در تفسیر و بیان مراد این آیه شریفه

در تفسیر این آیه اقوال دیگرى نیز هست .

اول اینکه ضمیر در(قلوبهم) و در(قالوا) ى دومى به مشرکین بر مى گردد، نه به ملائکه ، و ضمیر(قالوا) ى اول ، به ملائکه بر گردد، و معنا چنین باشد: تا آنکه فزع از قلوب مشرکین زایل شود، آن وقت ملائکه به ایشان مى گویند: پروردگارتان چه گفت ؟ مشرکین در پاسخ به ملائکه مى گویند: هر چه گفت حق بود، و خلاصه اعتراف مى کنند که اوامر خدا در دنیا همه حق بود، و ما به ناحق آن را انکار مى کردیم .

دوم اینکه ضمیر در(قلوبهم) به ملائکه برگردد، و مراد این باشد که : ملائکه موکل بر اعمال بندگان ، وقتى اعمال را به آسمان مى برند، غوغا و سر و صدایى دارند، ملائکه دیگر دچار فزع مى شوند، که نکند قیامت به پا شده ، از شدت فزع به سجده مى افتند، تا آنکه فزع از دلهایشان زایل شود، و بفهمند که قیامت قیام نکرده ، آن وقت از آورندگان اعمال مى پرسند: پروردگارتان چه گفت ؟ مى گویند: حق گفت .

سوم اینکه خداى تعالى وقتى رسول گرامى خود(صلى الله علیه و آله و سلم) را بعد از فترت تا زمان مسیح مبعوث کرد، جبرئیل را براى آوردن وحى نازل کرد، و این اولین بار بود که بعد از چند صد سال گذشتن از زمان مسیح(علیه السلام) جبرئیل به زمین نازل مى شد، لذا ملائکه خیال کردند که مقدمات قیام قیامت فرا رسیده ، دچار فزع شدند، ناگزیر جبرئیل به هر آسمانى که مى رسید، با گزارش آنچه واقع شده ، فزع از دلهاى ملائکه زایل مى کرد، و ملائکه آن آسمان سرها بلند کرده ، به یکدیگر مى گفتند: پروردگارتان چه امرى پدید آورده ، مى گفتند: حق ، یعنى وحى .

چهارم اینکه ضمیر مزبور به ملائکه برگردد، و مراد این باشد، که : خداى سبحان وقتى به بعضى از ملائکه وحى مى فرستاد، آن ملک از شنیدن وحى دچار فزع مى شد، و بى اختیار فریاد مى کرد، و از عظمت آن آیت به سجده مى افتاد، و چون فزع از دلها مى رفت ، ملائکه از این ملک مى پرسیدند: خدا چه چیز وحى کرده ؟ مى گفت حق را وحى کرده ، و یا از یکدیگر مى پرسیدند: خدا چه وحى کرده ، و مى فهمیدند آنچه وحى کرده مربوط به انسانها، و ساکنان زمین است ، و مربوط به ایشان نیست .

ولى خواننده عزیز بعد از تدبر و دقت در آیه شریفه ، و بیانى که ما در تفسیر آن گفتیم ، به خوبى به ضعف این اقوال متوجه مى شود. و مى داند که هیچ یک از آنها هر چند که در جاى خود صحیح باشد، نمى تواند تفسیر آیه باشد.

احتجاج دیگرى علیه مشرکین با پرسش از خود مشرکین درباره روزى دهنده آنان

(قل من یرزقکم من السموات و الارض قل الله ...)

این آیه احتجاج دیگرى است علیه مشرکین ، از ناحیه رزق ، که ملاک عمده بت پرستى ایشان است ، چون مشرکین در پرستش بت ، این مستمسک را براى خود درست کرده بودند، که پرستش بت ، مایه خوشنودى آلهه است ، و وقتى از ما راضى شدند، رزق ما را توسعه مى دهند، و در نتیجه سعادتمند مى شویم ، لذا رسول گرامى خود را دستور مى دهد از ایشان بپرسد: چه کسى از آسمان و زمین رزق ایشان را فراهم مى کند؟ و خودش از این سوال پاسخ دهد: خداى سبحان رزق مى دهد، چون رزق خودش مخلوقى از مخلوقات خدا است ، و در نظر خود مشرکین هم جز خدا کسى خالق نیست ، چیزى که هست مشرکین از اعتراف به این معتقد خود استنکاف مى ورزیدند، با اینکه در دل به آن ایمان داشتند، به همین جهت بود که خداى سبحان دستور داد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) از طرف ایشان پاسخ دهد. پس فرمود:(قل الله - بگو خدا).(و انا او ایاکم لعلى هدى اوفى ضلال مبین) - این جمله تتمه کلامى است که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) ماءمور شده بعد از القاى حجت و وضوح حق در مساله الوهیت آن را با مشرکین در میان بگذارد، و اساس این کلام مبنى بر انصاف خواستن از خصم است ، و مفادش این است که هر سخنى و اعتقادى یکى از دو حال را ممکن است داشته باشد: یا هدایت باشد و یا ضلالت ، و دیگر شق سوم ندارد، نه نفیا، و نه اثباتا، نه ممکن است سخنى هیچ یک از آن دو نباشد، و نه ممکن است هر دو باشد. و ما و شما که دو اعتقاد مختلف داریم ، ممکن نیست هر دوى ما در هدایت ، و یا هر دو در ضلالت باشیم ، و ناچار یکى از ما سخنش هدایت ، و از دیگرى ضلالت است ، حالا یا سخن و اعتقاد ما هدایت ، و از شما ضلالت است ، و یا بعکس ، از شما هدایت و از ما ضلالت است ، حالا خودتان با نظر انصاف بنگرید، آیا این حجتى که من علیه شما اقامه کردم حق است ؟ یا حجت شما، آن وقت خودتان گمراه را از راه یافته تشخیص دهید، و اذعان کنید کدام یک از ما محق و کدام مبطلیم .

در اینجا سوالى است ، و آن این است که چرا در دو جمله(على هدى) و(فى ضلال) تعبیر مختلف شد، در اولى با کلمه(على)، و در دومى کلمه(فى) آمد، با اینکه مى توانست در هر دو بفرماید:(لعلى هدى او على ضلال)؟ بعضى در پاسخ این سوال گفته اند: اختلاف تعبیر براى اشاره به این نکته بوده که مهتدى و راه یافته مثل کسى مى ماند که بر بالاى مناره قرار دارد، و راه و پایانش را مى بیند، و مى بیند که راه به سعادت او منتهى مى شود، لذا فرمود:(لعلى هدى - بر بالاى هدایت است)، ولى گمراه از آنجا که فرو رفته در ظلمت است ، حتى جاى پاى خود را نمى بیند، که کجا قدم بگذارد، تا چه رسد به اینکه منتهى الیه راه خود را ببیند، و بفهمد که چه وظیفه اى دارد، لذا در طرف ضلالت فرمود:(او فى ضلال).

قل لا تسئلون عما اجرمنا و لا نسئل عما تعملون

یعنى عمل و مخصوصا عمل شر و جرم از عامل خود به دیگرى جاوز نمى کند، و عمل زشت کسى و بالش به غیر او نمى رسد. پس ‍ غیر او کسى از آن باز خواست نمى شود، و بنابر این ، نه شما مسوول جرم مایید، و نه ما مسوول کارهاى شماییم ، بلکه خود شما مسوول کار خویشید.

این جمله مقدمه و زمینه است براى آیه بعدى که متعرض مساله جمع و فتح است ، چون دو طایفه وقتى از نظر عمل با هم مختلف شدند، یکى عمل خیر کرد، دیگرى شر، واجب است که بین آنان فتحى پدید آید، یعنى این دو طایفه از هم متمایز شوند، تا جزاى عمل هر طایفه به خود او برگردد، چه خیر و چه شر، چه سعادت و شقاوت ، و آن کسى که چنین فتحى پدید مى آورد، پروردگار متعال است .

و اگر در آیه شریفه از عمل خود تعبیر به جرم ، و از عمل مشرکین تعبیر به عمل کرد، و هر دو را جرم نخواند، و نفرمود:(عما اجرمنا و عما تجرمون) براى این است که در مناظره رعایت ادب را کرده باشد.

روز قیامت روز جمع و فتح است

قل یجمع بیننا ربنا ثم یفتح بیننا بالحق و هو الفتاح العلیم

از آنجایى که واجب است جزاى عمل هر کسى از نیکوکاران و بدکاران به خود او برگردد، و لازمه این قاعده آن است که نخست هر دو طایفه یک جا جمع شده ، و سپس بین آنان جدایى بیفتد، و هر یک در یکسو قرار گیرند، ناگزیر این کار جز از کسى که مدبر امور انسانهاست ، بر نمى آید، و او پروردگار متعال است ، لذا در این آیه به رسول خود دستور مى دهد به ایشان تذکر دهد که : آن کسى که بین ما و شما جمع نموده ، سپس محق را در یکسو، و مبطل را در سویى دیگر قرار مى دهد، خدا است ، پس همو رب هر دو طایفه است ، و هر یک ربى جداگانه ندارند، و او است که فتاح علیم است . فتاح است ، چون با خلقت و تدبیر، هر چیزى را از ماسواى آن جدا مى کند، همچنان که فرموده :(ان السموات و الارض کانتا رتقا ففتقناهما) و هم علیم است ، چون داناى به هر چیز است .

پس آیه مورد بحث دو چیز را اثبات مى کند، یکى بعث و قیامت را، تا همه یک جا جمع شده ، سپس هر طایفه اى در صفى جداگانه قرار گیرند، نیکوکاران در صفى و بدکاران در صفى دیگر، و دوم انحصار این جدا سازى براى خداى تعالى ، و این را از راه انحصار ربوبیت براى او اثبات مى کند و از این طریق ربوبیت ارباب مشرکین را ابطال مى نماید.

کلمه(فتاح) یکى از اسماء حسناى خدا است ، و(فتح) به معناى فاصله و جدایى انداختن بین دو چیز است ، به منظور اثرى که بر این جدایى مترتب مى شود، مثلا فتح باب ، براى داخل شدن به این است که بین دو لنگه در جدایى بیندازیم ، تا هر یک از دیگرى جدا شده ، و ما داخل خانه بشویم ، و همچنین فتح بین دو چیز، جدایى انداختن بین آن دو است ، تا از هم متمایز شوند، هم به ذات ، و هم به صفات و هم به افعال .

احتجاح دیگر: خدایان خود را به من نشان بدهید...

قل ارونى الذین الحقتم به شرکاء کلا بل هو الله العزیز الحکیم

در این آیه دستورى دیگر به رسول گرامى اش(صلى الله علیه و آله و سلم) مى دهد، و آن این است که از مشرکین بپرسد و بخواهد خدایان خود را به وى نشان دهند تا آن جناب ببیند، آیا آن صفاتى که واجب است در یک خدا و معبود باشد، در خدایان ایشان هست یا نه ؟ مثلا آیا استقلال در حیات دارند؟ و آیا علم و قدرت و سمع و بصر دارند؟ یا خیر، و معناى آیه این است که : به ایشان بگو: به من نشان دهید آن خدایانى که ملحق به خدا کردید، و شریک او پنداشتید.

آنگاه خودش این تقاضا را رد نموده ، و فرموده :(کلا - نه) بتها شرکاى خدا نیستند، چون مشرکین یا بتها را به عنوان معبود خود به وى نشان مى دهند که یک مشت سنگ و چوب ، و خالى از حیات و علم و قدرتند، و یا ارباب آن بتها را که ملائکه ، و غیر از ملائکه مى باشد نشان مى دهند، و مى گویند: ما ملائکه را مى پرستیم ، و بتها عنوان تماثیلى از آن ارباب دارند، که در این صورت هر چند خدایان ایشان خالى از حیات و علم و قدرت نیستند، و لیکن هر چه از صفات کمال دارند، خداى سبحان به ایشان افاضه فرموده ، و خودشان در داشتن آن صفات ، استقلال ندارند، و حتى در کارهایشان که اثر آن صفات است ، مستقل نیستند، و با این حال دیگر آن استقلال در تدبیر که براى ارباب خود ادعا مى کنند کجا است ! پس وجود واجبى با کمال بى منتهایش مانع از آن است که یکى از مخلوقاتش در یکى از صفاتش با او شریک شود.

مگر آنکه بگویند: خداى تعالى آن آلهه را در بعضى از شوون خدایى یعنى در تدبیر خلق شرکت داده نه اینکه خودشان صلاحیت ذاتى داشته باشند، و اینهم با حکمت خداى تعالى منافات دارد.

و به همین جهت در جمله(بل هو الله العزیز الحکیم) به این جواب پاسخ داده ، و به این حجت اشاره فرموده ، چون عزت خدا عبارت است از منیع بودن جانب او، از اینکه متجاوزى به حریم کمال او تجاوز کند، بى انتها است ، و به هیچ حدى محدود نیست ، و این عزت مانع از آن است که کسى یا چیزى شریک در صفات کمال او از قبیل ربوبیت و الوهیت ذاتى ، بشود. پس کلمه(عزیز) شرکت شریک را که ناشى از صلاحیت ذاتى او باشد نفى مى کند، و اما اینکه کسى بدون صلاحیت ذاتى ، بلکه به تملیک خدا شریک خدا شود، این هم از آنجایى که مستلزم اراده گزافى است ، منافى با حکمت خدا است ، و کلمه حکیم آن را نفى مى کند.

با این بیان روشن شد که آیه شریفه متضمن برهان و حجتى قاطع است . پس سزاوار است که در آن دقت بیشترى بفرمایید.

و ما ارسلناک الا کافه للناس بشیرا و نذیرا و لکن اکثر الناس لا یعلمون

معناى آیه :(و ما ارسلنا الا کافة للناس ...)

راغب در مفردات مى گوید: کلمه(کف) به معناى دست آدمى یعنى آن عضوى است که با آن دفع مى کند و مى گیرد، و(کففته) معنایش این است که من مچ او را گرفتم ، وهم به این معنا است که من با دست خود او را دفع کردم ، و متعارف شده که دفع را به هر وسیله که باشد، هر چند با غیر کف باشد کف مى گویند حتى به کسى هم که نابینا شده مکفوف مى گویند، و در قرآن کریم آمده که :(و ما ارسلناک الا کافه للناس) یعنى من تو را نفرستاده ام مگر براى اینکه جلوگیر مردم از گناه باشى ، که البته در این آیه حرف(تاء) در آخر(کافه) تاى مبالغه است ، نظیر تایى که در آخر کلمات راویه ، و علامه ، و نسابه ، در مى آید.

موید گفتار وى این است که در آیه شریفه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را به دو صفت بشیر و نذیر توصیف فرموده ، و در نتیجه این دو کلمه دو حالند، که صفت(کافه) را بیان مى کنند.

و چه بسا گفته شده که : تقدیر آیه(و ما ارسلناک الا ارساله کافه للناس) بوده یعنى ما تو را ارسال نکردیم مگر ارسالى که براى کافه مردم باشد، ولى این تفسیر خالى از بعد نیست ، و بیهوده خود را به زحمت افکندن است .

و اما اینکه کافه به معناى همگى و حال از کلمه(ناس) باشد، و معنا این باشد که ما تو را نفرستادیم مگر براى همگى مردم ، صحیح نیست ، چون علماى ادب جایز نمى دانند حال از صاحب حال آنهم صاحب حالى که مجرور است مقدم بیفتد.

تقریر برهانى که با بیان عمومیت رسالت پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم)بر توحید و نفى الهه و شرکاء متضممن است

و بدان که منطوق آیه هر چند درباره مساله نبوت است ، و در حقیقت از آیات قبل که راجع به توحید بود منتقل به مساله نبوت شده است ، و لیکن مدلول آن حجتى دیگر بر مساله توحید است ، چون رسالت از لوازم ربوبیت است ، که شانش تدبیر امور مردم در طریق سعادتشان ، و مسیرشان به سوى غایات وجودشان مى باشد.

پس عمومیت رسالت خاتم المرسلین ، که رسول اوست ، نه رسول غیر از او خود دلیل است بر اینکه ربوبیت نیز منحصر در اوست ، چون اگر غیر از او ربى دیگر بود، او هم به مقتضاى ربوبیتش رسولى مى فرستاد، و دیگر رسالت رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) عمومى و براى همه نمى بود، و مردم با بودن او محتاج به رسول دیگر مى شدند که از ناحیه آن رب دیگر بیاید، و این همان معنایى است که على(علیه السلام) - به طورى که روایت شده - بدان اشاره نموده ، و فرموده :(اگر براى پروردگار تو شریکى مى بود، رسولان آن شریک نیز براى رساندن پیامهایش نزد شما مى آمدند).

موید این معنا جمله اى است که در ذیل آیه آمده ، و فرموده :(و لکن اکثر الناس لا یعلمون)، چون اگر معناى آیه تنها همان بود که راغب در معناى کلمه(کافه) گفت چیزى نبود که اکثر مردم آن را نفهمند، ولى دلالت انحصار رسالت در رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بر انحصار ربوبیت در خداى عز اسمه ، چیزى است که اکثر مردم آن را نمى فهمند.

بنابراین مفاد آیه این مى شود: مشرکین نمى توانند شریکى براى خدا نشان دهند، در حالى که ما تو را نفرستادیم مگر بازدارنده جمیع مردم ، در حالى که بشیر و نذیر باشى و اگر براى مشرکین خدایانى دیگر بود، ما نمى توانستیم تو را به سوى همه مردم بفرستیم ، با اینکه عده اى بسیار از ایشان بندگان خدایى دیگرند - و خدا داناتر است -.

و یقولون متى هذا الوعد ان کنتم صادقین

در این جمله از وقت جمع و فتح ، یعنى قیامت سوال شده ، و بنابراین آیه مورد بحث متصل است به آیه ما قبل ، که مى فرمود:(قل یجمع بیننا ربنا...)، و این خود یکى از شواهدى است بر معنایى که ما براى آیه و(ما ارسلناک الا کافه للناس) کردیم ، چون اگر معنا غیر از آن بود که ما گفتیم ، آیه مورد بحث و آیه بعدى اش دو تا جمله متعرضه مى شدند، که بین آیه :(و ما ارسلناک) و آیات بعد که متعرض مساله نبوتند فاصله شده اند.

قل لکم میعاد یوم لایستاخرون عنه ساعه و لا تستقدمون

دستورى است از خداى تعالى به رسول گرامى اش ، به اینکه پاسخشان دهد به اینکه : میعادى حتمى و معین دارند، که ممکن نیست تخلف بپذیرد، بلکه قطعا واقع خواهد شد، به این معنا که خدا به آمدن آن وعده اى داده که خلف آن نمى کند، چیزى که هست وقت وقوع آن پوشیده است ، و کسى جز خود او از آن خبر ندارد.

و اینکه بعضى مفسرین گفته اند: مراد از میعاد، روز مرگ است ، صحیح نیست ، چون مشرکین از روز مرگ سوال نکرده بودند، زیرا قبلا هم وعده مرگ به ایشان نداده بود، تا بپرسند روز مرگ چه روزى است ، بلکه وعده جمع و فتح داده بود، که از خصائص معاد است ، نه روز مرگ .

بحث روایتى(چند روایت در ذیل آیه :(حتى اذا فزع عن قلوبهم ...) و آیه :(و ماارسلناک الا کافة للناس)

در تفسیر قمى در روایت ابى الجارود از امام باقر(علیه السلام) در ذیل آیه(حتى اذا فزع عن قلوبهم قالوا ما ذا قال ربکم قالوا الحق و هو العلى الکبیر) آمده که : فرمود چون اهل آسمانها از روز بعثت عیسى بن مریم تا روز بعثت محمد بن عبد الله(صلى الله علیه و آله و سلم) هیچ وحیى نشنیده بودند، همین که خداى تعالى جبرئیل را به سوى محمد(صلى الله علیه و آله و سلم) فرستاد، اهل آسمانها صوت وحى را شنیدند، که چون افتادن آهن بر روى سنگى صاف و محکم صدا کرد، پس همه تکان خوردند.

و همین که از وحى فارغ شد جبرئیل نازل شد، به اهل هر آسمانى برخورد، پریشانى و فزع از دل هاى اهل آن آسمان زایل گشت ، آن وقت به خود آمده ، از یکدیگر پرسیدند: پروردگارتان چه مى گفت ؟ و در پاسخ گفتند: خدا حق را گفت ، و او على و کبیر است .

مؤ لف : نظیر این روایت از طرق اهل سنت نقل شده که بعضى از آنها سندش تا رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) هست ، و بعضى دیگر سندش موقوف است ، و همه اش ذکر نشده ، و به هر حال کلام رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) مصداقى از مصادیق آیه است ، ولى به هیچ وجه صلاحیت براى تفسیر آن ندارد.

و در الدر المنثور از ابن مردویه ، از ابن عباس و در مجمع البیان از ابن عباس ، از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) روایت کرده اند که فرمود: به من پنج چیز داده اند، که به احدى از انبیاى قبل از من ندادند، اول اینکه من مبعوث شده ام به کافه مردم ، چه سرخ پوست ، و چه سیاه پوست ، و اما سایر انبیاء هر یک مبعوث مى شد به قوم خودش دوم اینکه خداى تعالى مرا به وسیله رعب و وحشت یارى فرمود، دشمن من از مسافت یک ماه راه از من مرعوب مى شود، سوم اینکه غنیمت براى من حلال شد، چهارم اینکه تمام روى زمین برایم مسجد و هم طهور شد، پنجم اینکه به من شفاعت دادند، و من آن را براى متم در روز قیامت ذخیره کرده ام ، و امتم ان شاء الله اگر چیزى را شریک خدا نسازد، بدان نائل مى شود.

مؤ لف : این معنا از ابن منذر، از ابى هریره ، از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) نیز روایت شده .

لیکن روایت مزبور معارض است با روایات بسیارى که مى گویند: نوح(علیه السلام) نیز مبعوث بود براى رسالت به سوى تمام بشر، که در بعضى از آن روایات نام ابراهیم(علیه السلام) و در بعضى دیگر همه انبیاى اولوا العزم نیز برده شده .

و از سوى دیگر اینکه شفاعت را یکى از خصائص رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) دانست ، مخالف است با روایات زیادى که براى سایر انبیاء هم شفاعت را اثبات مى کند، خداى تعالى هم در قرآن شفاعت را خاص عموم کسانى دانسته که در دنیا شهید و گواه بر حق باشند، و فرموده :(و لا یملک الذین یدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم یعلمون) و قرآن کریم گواهى داده به اینکه حضرت عیسى(علیه السلام) از شهداء است ، و فرموده :(و یوم القیمه یکون علیهم شهیدا).

و روایات از طرق عامه و خاصه در عمومیت رسالت رسول اسلام بسیار است ، و از ظاهر بسیارى از آن روایات بر مى آید که کلمه(کافه) را در جمله :(و ما ارسلناک الا کافه للناس) حال از(ناس) گرفته ، و حال را بر صاحب حال مقدم داشته ، در حالى که علماى نحو در آن اختلاف دارند، بصرى ها آن را جایز ندانسته ، و کوفى ها جایزش مى دانند