background
يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تُحَاجُّونَ فِي إِبْرَاهِيمَ وَمَا أُنْزِلَتِ التَّوْرَاةُ وَالْإِنْجِيلُ إِلَّا مِنْ بَعْدِهِ ۚ أَفَلَا تَعْقِلُونَ
اى اهل كتاب، چرا در باره ابراهيم محاجه مى‌كنيد با آنكه تورات و انجيل بعد از او نازل شده است؟ آيا تعقل نمى‌كنيد؟
آیه 65 سوره آلِ عِمْرَان

بیان آیات

این آیات بیان مرحله دوم از حالات اهل کتاب - عموما - و نصارا را - خصوصا - آغاز نموده ، و ملحقاتى مربوط به این غرض چون در سابق متعرض مرحله اول یعنى بیان حال عموم اهل کتاب شده ، فرموده بود:(ان الدّین عند اللّه الاسلام) و نیز فرموده بود:(الم تر الى الذّین اوتوا نصیبا من الکتاب)، آنگاه بیان را متوجه وضع خصوص نصارا نموده ، فرموده بود:(ان اللّه اصطفى آدم و نوحا...)، و در خلال این بیانات متعرض ولایت مؤ منین نسبت به کفار شده ، فرموده بود:(لا یتّخذ المومنون الکافرین اولیاء).

در این آیات دوباره متعرض حال عموم اهل کتاب مى شود، اما با لسان و نظمى دیگر، غیر از آن نظمى که در سابق داشت ، در این آیات و آیات ملحق به آن که بعدا مى آید بر حسب مناسبتى که با خصوصیات بیانات داشته ، مسائل متفرقه اى را ایراد مى کند، مانند آیه :(قل یا اهل الکتاب لم تکفرون بایات اللّه ...) و آیه :(قل یا اهل الکتاب لم تصدون عن سبیل اللّه) و متعرض حال نصارا و ادعاهائى که درباره عیسى دارند شده و مى فرماید:(ما کان لبشر ان یوتیه اللّه الکتاب ...) و در آیاتى بسیار و متفرق ، متعرض امورى شده که مربوط به مؤ منین است ، نظیر دعوتشان به اسلام و اتحاد و پرهیز از ولایت کفار و گرفتن محرم اسرارى از غیر مؤ منین .

قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم

خطاب در این آیه به عموم اهل کتاب است و دعوت :(اى اهل کتاب بیائید به سوى کلمه اى که ...) در حقیقت دعوت به این است که همه بر معناى یک کلمه متفق و مجتمع شویم ، به این معنا که بر مبناى آن کلمه واحده عمل کنیم و اگر نسبت را به خود کلمه داده ، براى این بوده که بفهماند کلمه نامبرده چیزى است که همه از آن دم مى زنند و بر سر همه زبان ها است ، در بین خود ما مردم هم معمول است که مى گوئیم : مردم در این تصمیم یکدل و یک زبانند، و این مى فهماند که در اعتقاد و اعتراف و نشر و اشاعه آن همه متحدند، در نتیجه معناى آیه مورد بحث چنین مى شود: بیائید همه به این کلمه چنگ بزنیم و در نشر و عمل به لوازم آن دست به دست هم دهیم .

معناى(کلمه سواء) و مراد از دعوت اهل کتاب به کلمه سواء و کلمه(سواء) در اصل مصدر است ، ولى در معناى صفت یعنى(متساوى الطرفین) نیز استعمال مى شود، و معناى جمله :(سواء بیننا و بینکم) این است که کلمه مذکور، کلمه اى است که تمسک بدان و عمل به لوازمش بین ما و شما مساوى است و همه ما باید به آن تمسک جوئیم و بنابراین توصیف کلمه به صفت(سواء)، در حقیقت توصیف به حال خود کلمه نیست بلکه توصیف به حال متعلق آن است که همان تمسک و عمل است ، و توجه کردید که عمل مربوط به معناى کلمه است نه خود آن ، همچنانکه جمع شدن نیز جمع شدن بر معناى کلمه است نه خود آن ، و این جمله خالى از عنایتى مجازى نیست ، پس در این کلام وجوهى از عنایات

لطیف وجود دارد، یکى اینکه باید اجتماع را به معنا نسبت مى داد و مى فرمود: بیائید بر معناى یک کلمه و لوازم آن متحد شویم ، ولى چنین نکرد بلکه خود کلمه را به جاى معنا استعمال نمود و آنگاه کلمه را به صفت(سواء) متصف فرمود. و چه بسا مفسرینى که گفته اند: معناى(سواء بودن کلمه) این است که قرآن و تورات و انجیل در دعوت به این کلمه متفقند و این کلمه(توحید) است و اگر مراد از کلمه(توحید) باشد، و در حقیقت جمله :(الا نعبد الا اللّه ...) از قبیل وضع تفسیر صحیح و حق در موضع(کلمه سواء) و کلمه مورد اتفاق خواهد بود(و در حقیقت فرموده :(تعالوا الى ان لا نعبد الا اللّه ...)، بیائید به سوى اینکه غیر خدا را نپرستیم)، و این است تفسیر حقیقى لفظ(کلمه) نه تفسیرهاى دیگر، و این است آن معنائى که همه انبیاء بشر را به سوى آن مى خواندند، نه آن تفسیرى که فهم هاى آلوده به هوا و هوس ها براى آن کرده ، پس آیه شریفه بر آن جناب دستور داده که اهل کتاب را دعوت کند به توحید که تفسیر حقیقى کلمه است و همه کتابهاى آسمانى بدان دعوت مى کند و نیز دعوت کند به اینکه از آن تفسیرهاى باطل که براى کلمه کرده اند، یعنى اعتقاد حلول خدا در بدن مریم و فرزند گرفتن خدا و اعتقاد به سه خدا و پرستش احبار قسیس ها و اسقف ها دست بردارند، و بنابراین وجه ، حاصل معناى آیه این مى شود، بگو بیائید به سوى کلمه اى که ما و شما همه در آن یکسانیم و آن کلمه توحید است و لازمه اعتقاد به توحید دست برداشتن از شرکاء است و اینکه غیر خداى سبحان شرکائى نگیرند.

ولى جمله اى که آیه با آن ختم شده ، یعنى جمله :(فان تولّوا فقولوا اشهدوا بانّا مسلمون)، معناى اول را تاءیید مى کند، چون حاصل معناى آیه به وجه اول این شد که :(بگو بیائید به سوى این کلمه)، یعنى به سوى اینکه نپرستیم جزء خدا را، چون مقتضاى تسلیم شدن براى خدا که همان دین خدائى است ، همین است که جز او کسى را نپرستیم ، هر چند که اسلام هم لازمه اى از لوازم توحید است ، لیکن دعوت در آیه ، دعوت به توحید عملى است که همان ترک پرستش غیر خدا است نه اعتقاد به تنهائى(دقت بفرمائید).

الا نعبد الا اللّه و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه

این قسمت از آیه ، تفسیر کلمه(سواء) است و سواء(یکسانى) بشر در کلمه توحید لازمه اسلام و تسلیم شدن براى خدا است .

و مراد از جمله(الا نعبد الا اللّه) نفى عبادت غیر خدا است نه اثبات عبادت خدا، در سابق هم در معناى کلمه طیبه(لا اله الا اللّه) اشاره کردیم به اینکه کلمه(الا اللّه) بدل است نه استثنا و لازمه بدل بودن آن ، این است که سیاق(لا اله الا اللّه) سیاق نفى شریک باشد، نه اثبات اله ، چون قرآن کریم اثبات وجود اله و حقیقت آن را امرى مسلم مى داند.

و چون سیاق کلام سیاق نفى شریک است - البته شریک در عبادت - و شرکى که اعتقاد به فرزند بودن عیسى براى خدا و اعتقاد به سه خدائى و امثال آن از آن ماده منشا مى گیرد با جمله :(الا نعبد الا اللّه) ریشه کن نمى شد، لذا به دنبالش فرمود:(و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ...)، چون در جمله اول عبادت را تنها عبادت خدا خواند و مادامى که عبادت از عقائد شرک آمیز خالص نباشد عبادت اللّه نمى شود، بلکه عبادت اللّه و معبودى مى شود که شریک دارد، نه عبادت اللّه ، اگر چه این عبادت به عنوان اللّه انجام شود، لیکن به خاطر اعتقاد به شرک در حقیقت سهمى از آن براى اللّه خواهد بود و این خود عبادت غیر اللّه هم هست .

و پرستشى که فقط پرستش خدا است ، عبادتى است که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به امر خداى سبحان بشر را به آن دعوت کرده و آیه :(الا نعبد الا اللّه و لا نشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه)، هم بر آن دلالت دارد و اصولا تنها روش ‍ پرستشى که انبیا بدان دعوت کرده و خواسته اند بر تمامى پهناى مجتمع انسانى گسترش دهند، و تنها غرضى که از این سیره داشتند، چنین پرستشى است .

دعوت به کلمه سواء، دعوت به سیر بر اساس کلمه توحید و نفى بغى و فساد مىباشد

در بحثى هم که در ذیل آیه :(کان الناس امة واحدة) داشتیم ، گفتیم : نبوت انگیره اى است الهى و نهضتى است حقیقى که آرمانش ‍ گسترش کلمه دین است و حقیقت دین ، تعدیل مجتمع بشرى در سیر زندگى است که البته تعدیل حیات فردى را نیز به دنبال دارد،(تعدیل عقائد، اخلاق و اعمالش) که در نتیجه پیروى از آن آدمى به منزلت واقعى خود که فطرت و خلقت خاص خودش به او داده ، مى رسد و باز در نتیجه تعدیل مجتمع و صالح ساختن جو اجتماع حریت و توفیق به دست آوردن تکامل فطرى را بطور عادلانه به او مى دهند و به تک تک افراد هم در بهره مندى از جهات حیات در آنچه فکر و اراده اش او را به سوى آن هدایت مى کند حریت مطلقه مى دهد، ولى در آنچه مضر به حال جامعه باشد آزادیش را سلب مى نماید و در آخر آیه ، همه این مطالب را مقید به قید اسلام کرده یعنى به عبودیت خداى سبحان و خضوع در برابر سیطره و سلطنت غیب .

و خلاصه مطلب اینکه : انبیا(علیهم السلام) بشر را - چه نوعش و چه فردش - دعوت مى کنند به اینکه تک تک و مجموعشان بر طبق دعوت فطریشان - یعنى بر اساس کلمه توحید - سیر کنند و اعتقاد به توحید حکم مى کند به وجوب تطبیق اعمال فردى و اجتماعى بر معیار اسلام

براى خدا یعنى معیارهاى زیر:

1 - تسلیم خدا شدن 2 - بسط عدالت ، یعنى گسترش تساوى در حقوق حیات 3 - حریت در اراده صالحه و عمل صالح .

و این تحقق نمى یابد مگر وقتى که ریشه هاى اختلاف یعنى : 1 - بغى به غیر حق 2 - استخدام و تحکم زورمندان از زیر دستان 3 - اینکه ضعیف برده شدن براى قوى را بپذیرد، از بیخ کنده شود، پس هیچ اله بجز اللّه نیست و هیچ ربى جز او نیست و هیچ حکمى جز براى خدا نیست .

نفى بغى و فساد در گفتگوهاى بین پیامبران و قوم آنان

این آن مطلبى است که آیه :(الا نعبد الا اللّه و لانشرک به شیئا و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه ...)، بر آن دلالت دارد و همچنین آیه زیر که مى فرماید:(یا صاحبى السّجن ءارباب متفرقّون خیر؟ ام اللّه الواحد القهّار؟ ما تعبدون من دونه الا اسماء سمّیتموها انتم و آباوکم ، ما انزل اللّه بها من سلطان ، ان الحکم الا اللّه امر الا تعبدوا الا ایّاه ، ذلک الدّین القیم) و آیه :(اتّخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسیح بن مریم ، و ما امروا الا لیعبدوا الها واحدا، لا اله الا هو) و آیاتى دیگر از این قبیل .

که در گفتگوهائى که انبیاى گذشته چون نوح ، هود، صالح ، ابراهیم ، شعیب ، موسى و عیسى(علیهماالسلام) با امت خود داشتند و قرآن آنها را حکایت نموده ، از این قبیل مضامین بسیار دیده مى شود، مانند کلامى که از نوح حکایت نموده ، که در شکایت از قوم خود عرضه داشت :

(پروردگارا این مردم نافرمانیم کردند و پیروى از کسى نمودند که مال و فرزندش جز بیشتر شدن خسارت ، سودى به حالش ‍ نداشت) و گفتارى که از هود خطاب به قومش حکایت نموده که فرمود:(اتبنون بکل ریع آیة تعبثون ؟ و تتخذون مصانع لعلکم تخلدون ؟ و اذا بطشتم بطشتم جبارین)، و گفتارى که از صالح خطاب به قومش حکایت نموده که فرمود:

(و لا تطیعوا امر المسرفین).

و گفتار ابراهیم به پدر و قومش :(ما هذه التماثیل الّتى انتم لها عاکفون ، قالوا وجدنا آباءنا لها عابدین ، قال لقد کنتم انتم و آباؤ کم فى ضلال مبین).

و کلامى که خود خداى تعالى با موسى و برادرش داشته و قرآن چنین حکایتش کرده است :(اذهبا الى فرعون انّه طغى ... فاتیاه فقولا انّا رسول ربّک ، فارسل معنا بنى اسرائیل و لا تعذبهم) و گفتارى که از عیسى حکایت نموده که به قوم خود گفت :(و لابین لکم بعض الّذى تختلفون فیه ، فاتّقوا اللّه و اطیعون).

ویژگیهاى دین فطرى

بنابراین دین فطرى ، آن دینى است که بغى و فساد را نفى کند و این مظالم و خودکامگى هاى بدون حق که ویرانگر اساس سعادت و مخرب بنیان حق و حقیقت است نپذیرد و آن را امضا نکند.

رسول گرامى اسلام هم که(بنا به نقل مسعودى در حوادث سال دهم هجرت در کتاب مروج الذهب) فرمود: آگاه باشید که زمان دور خود را زد و همان شکلى را به خود گرفت که در آغاز خلقت داشت ، آن روز که خدا آسمانها و زمین را آفرید، به همین معنا اشاره فرموده ، گوئى منظورش این بوده که مردم مانند روزگار اول خلقت ، به حکم فطرت خود برگشتند، چون سیره اسلام(در برابر خدا تسلیم شدن) را در بین خود مستقر کردند.

و گفتار در آیه مورد بحث علاوه بر اینکه همه جوانب هدف نبوت را فرا گرفته ، روشنگر سبب حکم و ملاک آن نیز هست .

اما جمله :(الا نعبد الا اللّه و لا نشرک به شیئا) براى اینکه الوهیت مقامى باید باشد که هر موجودى از هر جهتى رو به سوى او، و واله در او باشد، مقامى است که باید منشا هر کمال در هر موجود باشد،

با همه کثرتى که موجودات دارند و با همه ارتباط و اتحادى که در حاجت دارند، مقامى است که باید دارنده هر کمالى باشد که اشیاء محتاج آن کمالند، و این معنا با کثرت اله نمى سازد، وقتى چنین مقامى تصور دارد که دارنده اش واحد و یکتا باشد و آن واحد مالکى باشد که تمامى تدبیرهاى همه موجودات از آن او باشد، پس واجب است که تنها اللّه پرستش شود، زیرا اللّه یکتا الهى که شریک ندارد تنها او است ، و واجب است که براى او در عبادتش شریک نگیرد.

و به عبارتى دیگر این عالم بطور در بسته و تمامى محتوایش ممکن نیست و تصور معقول ندارد که جز براى یک مقام خاضع و کوچک شود، براى اینکه این مربوب دربسته به خاطر اینکه یک نظام در سراسر آن حاکم است و وجود تک تک موجودات در آن به یکدیگر مرتبط است ، به جز یک رب واحد، ربى ندارد، چون به جز خالقى واحد خالق ندارد.

افراد انسان ، ابعاض و اجزاى یک حقیقت هستند و خضوع وتذلل یک فرد در برابر فرد دیگر، با فطرت انسانى مخالف است

و اما جمله :(و لا یتّخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه)، از آنجا که مى فهماند مجتمع انسانى با همه کثرتى که در افراد آن و اختلافى که در اشخاص آن هست روى هم جزئى از یک حقیقت است و آن حقیقت نوع انسان است ، بنابراین آنچه از لیاقت و استعداد که دست صنع و ایجاد در تک تک افراد بودیعه نهاده و بطورى مساوى در بین آنها تقسیم کرده ، اقتضا مى کند که حق حیات هم در بین افراد آن مساوى باشد و همه در بهره مندى از آن در یک سطح باشند.

و اگر احوال افراد و استعدادشان در به دست آوردن مزایاى زندگى - که براى همه مزیت است و در مظاهر خاصى مصداق مزیت مى شود - مختلف است و بعضى مى توانند از اینجا و آنجا بیشتر از دیگران آن مواهب را به دست آورند، نوع انسانیت هم باید این حق را به او بدهد و عقل حکم مى کند به اینکه این حق به نوع انسانیت داده شود، اما به مقدارى که استعداد آن افراد درخواست آن را دارد، همچنانکه حق ازدواج و زائیدن و معالجه را به نوع انسانیت مى دهد و این مسائل و نظایر آن را از مسائل انسانیت مى شمارد، اما حق ازدواج را به انسان نر و ماده بالغ ، و زائیدن را بخصوص انسان ماده ، و معالجه را بخصوص انسان بیمار مى دهد.

و سخن کوتاه اینکه افراد انسان جمع شده در یک مجتمع ابعاضى شبیه به هم از یک حقیقتند، حقیقتى متشابه ، پس نباید بعضى از این مجتمع اراده و خواست خود را بر بعضى دیگر تحمیل کنند، مگر آنکه خودش هم از دیگران آن مقدار اراده و خواست را تحمل کند، و این همان تعاون در به دست آورى مزایاى حیات است و اما اینکه همه افراد اجتماع براى یک فرد و یا یک فرد براى فردى دیگر خاضع شود، بطورى که آن فرد از بعضیت اجتماع خارج گردد و تافته اى جدا بافته شود و او را از سطح تساوى بالاتر برده ،

مسلط و مستکبر بر دیگران سازند و او بر آنان تحکم کند و خواست خود را بر سایرین تحمیل نماید، در حقیقت این مجتمع او را رب خود گرفته ، و خواست خود را تابع خواست او کرده و او را حاکم مطلق العنان بر خود نموده و امر و نهى او را اطاعت و در نتیجه فطرت خود را باطل و اساس انسانیت را منهدم ساخته است .

پس یک انسان فطرى به خودش اجازه چنین خضوعى را در برابر غیر نمى دهد، همچنانکه یک انسان مسلمان نیز چنین اجازه اى به خود نمى دهد، براى اینکه آن کسى که خود را تسلیم امر خدا مى داند، ربوبیت را خاص معبودش مى داند و ربى دیگر سراغ ندارد و تمکین او در برابر مثل خود و اینکه اجازه دهد کسى مثل او در او تصرف کند، بدون اینکه وى در او نظیر آن تصرف را کرده باشد، خود پرستیدن معبودى غیر خدا و اتخاذ ربى غیر خدا است .

پس روشن شد که جمله :(و لا یتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه) با معنائى که افاده مى کند از دو حجت و برهان پرده بر مى دارد، یکى اینکه افراد انسان ابعاض از یک حقیقتند و دوم اینکه ربوبیت از خصائص الوهیت است .

فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون

مى فرماید: اگر این دعوت را نپذیرفتند استشهاد کن و آنان را شاهد بگیر، بر اینکه ما(یعنى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و پیروانش) بر دینى هستیم که مرضى نزد خداى تعالى است و آن عبارت است از دین اسلام ، همچنانکه در جاى دیگر فرمود:(ان الدین عند اللّه الاسلام)، تا با این استشهاد بگو مگوها خاتمه یابد، چون اهل باطل هیچ حرف منطقى و حجتى علیه اهل حق ندارند.

و در این تعبیر اشاره اى است به اینکه توحید در عبادت از لوازم اسلام است .

یا اهل الکتاب لم تحاجون فى ابراهیم ...

ظاهرا این جمله تتمه فرمان(بگوئید...) در آیه قبل است ، و همچنین جمله اى که بعد از چهار آیه مى آید و دوباره مى فرماید:(یا اهل الکتاب)، همه تتمه آن فرمان است ، یعنى تتمه سخنى است که رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) باید به مردم بگوید، در نتیجه حاصل آن فرمان چنین مى شود:(پس اگر زیر بار نرفتند بگو شاهد باشید...) و(بگو اى اهل کتاب چرا بگو مگو مى کنید...) و(بگو اى اهل کتاب چرا به آیات خدا کفر مى ورزید...) و بگو اى اهل کتاب چرا حق و باطل را به یکدیگر مشتبه مى سازید...)،

پس همه این آیات کلام رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) است . این از نظر ظاهر لفظ است ، ولى از ظاهر سیاق بر مى آید که کلام خود خدا باشد، نه کلام رسولش به اذن خدا، براى اینکه این آیه و آیه 70 و 71 در سیاقى قرار دارند که در بین آن سیاق آیه :(ان اولى الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبى و الذین آمنوا...)، قرار گرفته ، که مى فرماید کسانى به ابراهیم مرتبط و نزدیکند که از او پیروى کردند، و این پیامبر و کسانى که به او ایمان آوردند.

محاجه بى جا و جاهلانه یهود و نصارا بر سر انتساب ابراهیم(ع) به یهودیت ونصرانیت

محاجه در ابراهیم به این معنا است که هر یک از دو طرف محاجه ابراهیم را از خود بداند و از طرف دیگر نفى کنند، این بگوید: ابراهیم از ما است و از شما نیست ، آن طرف دیگر هم بگوید از ما است و از شما نیست و اعتبارا هم باید اینطور باشد که اول منظورشان این بوده باشد که حقانیت خود را اثبات کنند، مثلا یهود بگوید: ابراهیم(علیه السلام) از ما است که کتاب آسمانى ما او را ستوده ، نصارا هم در پاسخ بگویند: نه ، ابراهیم داعى به سوى حق و خود بر دین حق بود و حق هم با ظهور عیسى ظاهر شده ، پس ‍ ابراهیم از ما است ولى این بگو مگو در آخر به لجبازى و تعصب کشیده باشد، یهود گفته باشد: اصلا ابراهیم یهودى بوده ، و نصارا گفته باشد خیر، نصرانى بوده ، با اینکه مى دانستند دین یهودیت بعد از نزول تورات بر موسى(علیه السلام) و دین نصرانیت بعد از نزول انجیل بر عیسى بن مریم(علیهماالسلام) تاءسیس و تشریع شده و این دو بزرگوار بعد از ابراهیم به دنیا آمدند، پس چگونه بر سر یهودى بودن و یا نصرانى بودن آن جناب با یکدیگر مجادله مى کردند؟ و چگونه ممکن است ابراهیم یهودى یعنى گرونده به شریعت موسى(علیه السلام) و یا نصرانى یعنى گرونده به شریعت عیسى(علیه السلام) باشد، پس اگر مى خواست ند چیزى درباره آن جناب بگویند، باید گفته باشند: ابراهیم بر دین حق بود و حنیف از باطل به سوى حق و تسلیم در برابر خدا بود، و این آیات در همان مقام است که آیه زیر آن را افاده نموده و مى فرماید:(ام تقولون ان ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط، کانوا هودا او نصارا؟ قل ءانتم اعلم ام اللّه ؟ و من اظلم ممن کتم شهاده عنده من اللّه .

ها انتم هولاء حاججتم فیما لکم به علم ، فلم تحاجون فیما لیس لکم به علم ...

این آیه علمى را از محاجه کنندگان نفى ، و علمى را براى آنان اثبات مى کند و آنچه را از آنان نفى مى کند براى خدا اثبات مى نماید، و لذا مفسرین گفته اند: معناى آیه این است که شما یهود و نصارا درباره ابراهیم بگو مگو مى کنید، در حالى که علمى به وجود او و به نبوت او دارید و احتجاجتان در حدود آگهى هایتان عیبى ندارد، ولى چرا در آنچه علم ندارید بگو مگو مى کنید؟ و آن این است که آیا ابراهیم یهودى بود یا نصرانى ؟ این را خدا مى داند و شما نمى دانید و بگو مگویتان در این باره بیجا است ، و یا مراد این است که شما مقدارى علم و آگهى از عیسى دارید و حق دارید در این حدود بحث کنید، اما نسبت به مسائل دیگر از قبیل اینکه ابراهیم یهودى بود یا نصرانى ، به خاطر اینکه اطلاعى ندارید بحث کردنتان بیجا است ، این آن مطلبى است که مفسرین در معناى آیه ذکر کرده اند.

و خواننده محترم توجه دارد که هیچیک از این دو معنا با ظاهر سیاق نمى سازد، اما وجه ناسازگارى معناى اول این است که یهود و نصارا در وجود ابراهیم و نبوتش بگومگوئى نداشتند و اما معناى دوم وجهش این است که محاجه اى که در بین آنان درباره عیسى(علیه السلام) واقع شده ، محاجه باطلى بوده و درباره آن جناب رایى به خطا داده ، ادعایى دروغین داشتند، با این حال چگونه ممکن است محاجه در آن محاجه در امرى شمرده شود که درباره آن علم و آگاهى داشته اند؟.

و کلام خداى تعالى به هر حال براى یهود و نصارا دو محاجه اثبات نموده ، از دو قسم بگو مگو خبر مى دهد: یکى در مساءله اى که درباره آن علم داشته اند و یکى در مساءله اى که در آن سر بى صاحب تراشیده اند، باید دانست آن محاجه اى که در مورد آن علم داشته اند چیست ؟ علاوه بر اینکه از ظاهر آیه برمى آید که هر دو محاجه بین خود اهل کتاب بوده ، نه بین آنان و مسلمین ، چون اگر بین آنان و مسلمین واقع شده باشد لازمه اش این است که مسلمین در آن مساءله اى هم که اهل کتاب داراى علم و سند بوده اند محاجه کرده باشند، و چنین محاجه اى باطل و بطلانش براى هرکس روشن است .

دو محاجه اهل کتاب کدام است

آنچه در معناى آیه مى توان گفت - و خدا داناتر است - این است که همانطور که گفتیم احتجاج در بین خود اهل کتاب آنهم در مساءله اى واقع شده که بین آنان مورد اختلاف بوده ، البته مسائل دینى مورد اختلاف یهود و نصارا بسیار است ، لیکن آنچه عمده و از مسائل اصول دینى این دو طایفه است ، مساءله نبوت عیسى(علیه السلام) است که نصارا درباره آن جناب مى گفت :

او یا خود خدا است و یا پسر خدا است و یا سومى از سه خدا است و با یهود بر سر مساءله بعثت و نبوت او احتجاج مى کرد که در این مساءله داراى علم و مدرک بودند و در مقابل یهودیان بر سر انکار مساءله خدائى و پسر خدا بودن عیسى احتجاج مى کردند، و سومین خدا بودن از سه خدا که ایشان هم در این مساءله داراى علم و مدرک بودند، و اما محاجه و بگومگوى هر دو بر مساءله اى که علمى به آن نداشتند همان محاجه آنان درباره یهودى بودن و یا نصرانى بودن ابراهیم بود.

و منظور از جاهل بودنشان نسبت به آن این نیست که نمى دانستند تورات و انجیل بعد از ابراهیم(علیه السلام) نازل شده ، چون هیچ عاقلى از یهود و نصارا شک نداشته که ابراهیم(علیه السلام) قرن ها قبل از این دو شریعت زندگى مى کرده است ، و نیز این نیست که نمى دانستند که سابق معقول نیست تابع لاحق و یا گذشتگان پیرو آیندگان باشند، جمله :(افلا تعقلون) هم با این احتمال مخالفت دارد، چون مى رساند به اینکه مساءله آنقدر روشن است که کمترین توجه براى درک آن کافى است ، پس یهود و نصارا مى دانستند وجود ابراهیم بر تورات و انجیل سبقت داشته است ، ولى از اینکه این علمشان لازمه اى دارد، غفلت داشتند و آن این است که ابراهیم(علیه السلام) نمى تواند یهودى و نصرانى باشد، بلکه بر دین خدا است ، یعنى اسلام و تسلیم خدا شدن .

و لیکن با این حال یهودیان گفتند: دین حق جز یکى نمى تواند باشد، پس قهرا یهودیان مى گفتند این دین واحد یهودیت است و قهرا ابراهیم هم یهودى بوده و نصارا نیز معتقدند به اینکه دین حق جز یکى نمى تواند باشد، پس قهرا این دین واحد نصرانیت و قهرا ابراهیم هم نصرانى بوده است ،

دین ، داراى مراتب و مراحلى بوده است و هر یک از انبیاء(ع) به منزله بکى از آنمراحل بوده اند

و در این میان یک نکته را نمى دانستند، نه اینکه نسبت به آن غفلت کرده باشند و آن نکته این است که این دین واحد در تمامى اعصار و در سیر تاریخى بشر یک نواخت نبوده ، بلکه به حسب مرور زمان و موازى زیادتر شدن استعداد بشر، از ناحیه خداى تعالى کاملتر مى شده ، و این دین واحد که نامش اسلام است ، قبل از یهودیت و نصرانیت با شرایعى و احکامى ساده تر و ساده تر بوده و دو کیش ‍ نامبرده ، دو مرحله و دو مرتبه کامل تر نسبت به مراحل قبل است(تا آنکه با آمدن قرآن دین خدا به حد کمال رسید، و خود اعلام کرد:(الیوم اکملت لکم دینکم ...)(مترجم)).

و هر یک از انبیا(علیهم السلام) به منزله بنیانگذار یک مرحله از آن است و هر یک از آنان در نهادن بنیان و در آنچه بر آن بنیان ساخته ، موقعیت خاص به خود را دارد،(نه مى توان گفت عیسى(علیه السلام) یهودى بوده ، و نه موسى نصرانى و نه ابراهیم هیچ یک از این دو).

و سخن کوتاه آنکه یهود و نصارا نسبت به این نکته جاهل بودند که اگر ابراهیم موسس مرحله اى از اسلام یعنى از دین اصیل حق بود، لازمه اش این نیست که وقتى مرحله دیگرى از آن به وسیله موسى و عیسى(علیهماالسلام) به نام یهودیت و نصرانیت ظهور پیدا کرد، ابراهیم هم یهودى و یا نصرانى باشد، بلکه او مسلمانى حنیف بود، یعنى متصف به صفت اسلامى بود که خود تاءسیس ش کرده بود، اسلامى که اساس بود براى مرحله هاى بعد، یعنى یهودیت و نصرانیت ، نه متصف به خود آن دو کیش که فرع بودند براى اصل و معقول نیست که اصل را به فرع نسبت دهند بلکه باید فرع را منسوب به اصل کنند.

اسلام حضرت ابراهیم چگونه است ؟

در اینجا ممکن است اشکالى بشود و آن اینکه بنابراین بیان باید ابراهیم را مسلمان نیز نخوانیم ، براى اینکه همانطور که قبل از یهودیت و نصرانیت بوده ، قبل از اسلام هم بوده است ، و حال آنکه آیه شریفه او را مسلمان خوانده ، در پاسخ مى گوئیم مسلمان بودن غیر از تابع احکام اسلام بودن است .

توضیح اینکه کلمه اسلام دو معنا دارد: یکى معناى لغوى ، یعنى تسلیم شدن و یکى معناى اصطلاحى که عبارت است از شریعت قرآن ، و این معنائى است که بعد از نزول قرآن و انتشار آوازه دین محمد(صلوات اللّه على شارعه) پیدا شده و اسلامى که در آیه شریفه به ابراهیم نسبت داده شده ، اسلام لغوى است ، یعنى تسلیم خدا شدن ، و در برابر مقام ربوبیتش خاضع گشتن ، پس اشکال بالا از اصل اشکالى است بیجا.

گفتیم : یهود و نصارا معناى دین اصیل را نمى دانستند و به این حقیقت جاهل بودند که دین داراى مراتب مختلفه اى است و از ابتدائى ترین مراحلش تا کاملترین مراتبش درجاتى دارد، اینکه مى گوئیم : بعید نیست که مراد از جمله :(و اللّه یعلم و انتم لا تعلمون ، ما کان ابراهیم یهودیا...)، همین معنا باشد و موید آن آیه زیر است که مى فرماید:(ان اولى الناس بابراهیم للذین اتبعوه) و آیه اى که در ذیل آیات مورد بحث مى فرماید:(قل آمنا باللّه و ما انزل علینا و ما انزل على ابراهیم و اسمعیل و اسحق و یعقوب و الاسباط و ما اوتى موسى و عیسى و النبیون من ربهم ، لا نفرق بین احد منهم و نحن له مسلمون و من یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه). که ترجمه و بیانش به زودى خواهد آمد.

ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا...

تفسیر این آیه در چند سطر قبل گذشت ، در اینجا بعضى گفته اند نه تنها یهود و نصارا ادعا مى کردند که ابراهیم بر دین ما است بلکه عرب جاهلیت بت پرست هم ادعا مى کردند که بر دین حنیف دین ابراهیم علیه السلامند، حتى اهل کتاب به مشرکین لقب حنفاء داده بودند و هر گاه کلمه حنفیت بکار مى رفت از آن وثنیت مى فهمیدند.

بنابراین بعد از آنکه خداى تعالى در آیه مورد بحث ابراهیم را حنیف نامید و فرمود:(و لکن کان حنیفا)، لازم بود این توصیف را بیان کند، تا به اصطلاح غلط دوران جاهلیت مخلوط نشود و کسى توهم نکند که ابراهیم هم مانند بت پرستان بت پرست بود و به همین منظور دنبالش کلمات(... مسلما و ما کان من المشرکین) را به یاد آورد تا بفهماند منظور از حنیف بودن آن جناب آن معناى غلط نیست ، و او همچون عرب جاهلیت مشرک نبود بلکه پیرو دینى بود که مرضى نزد خدا است و آن اسلام است یعنى تسلیم خدا بودن .

ان اولى الناس بابراهیم للذین اتبعوه و هذا النبى و الذین آمنوا

این آیه در موضع تعلیل براى کلام سابق و بیان حقیقت مطلب در این مقام است و معنایش این است که - و خدا داناتر است - این پیامبر معظم یعنى ابراهیم اگر با سایر افراد بشر که بعد از او آمدند، چه دینداران و چه غیر ایشان مقایسه شود، حق این است که نباید او را تابع پیروان حق بعد از او پنداشت ، و معنا ندارد او را که تابع حق است ، پیرو کسانى که هنوز به دنیا نیامده اند و پیروى از حق مى کنند دانست ، بلکه خود او باید در پیروى حق ، معیار آیندگان قرار گیرد و معلوم است که از میان همه آیندگان کسانى نزدیک تر به آن جناب یعنى به پیامبرى صاحب کتاب و شریعتند که در پیروى حق از او پیروى کنند و متصف به پابندى دینى باشند که آن جناب آورده ،

نزدیکترین مردم به ابراهیم(ع) پیروان او و پیامبر اکرم(ص) و مؤ منین بدویند

پس از تمامى مردم عصر نزول قرآن کریم هم نزدیک تر به ابراهیم(علیه السلام) پیامبر اسلام و کسانى هستند که به آن جناب ایمان آورده ، براى اینکه تنها اینانند که بر طریقه اسلامى هستند که خداى تعالى ابراهیم(علیه السلام) را بر آن اصطفاء فرموده و همچنین هرکسى است که تا روز قیامت او را پیروى کند نه کسانى که به آیات قرآنى او کفر ورزیده ، حق را با باطل درآمیزند و مشتبه سازند.

و اینکه فرمود:(للذین اتبعوه)، با اینکه ممکن بود بفرماید:(ان اولى الناس بابراهیم هذا النبى و الذین آمنوا)، تعریض و کنایه اى است به اهل کتاب ، یعنى یهود و نصارا، مى خواهد بفهماند شما هیچ ارتباطى به ابراهیم ندارید، براى اینکه شما او را در تسلیم شدنش در برابر خدا پیروى نکردید.

و اینکه فرمود:(و هذا النبى و الذین آمنوا معه) و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) را در ذکر پیروان ابراهیم بشخصه و جدا ذکر کرد، براى تجلیل از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بود، تا مقام شامخ آن جناب را از دنبال روى و اطلاق کلمه پیرو بر آن جناب حفظ فرماید تا شنونده آن جناب را فرع و دنباله رو و در ردیف یکى از پیروان ابراهیم نپندارد، همچنانکه همین نکته از آیاتى چون آیه زیر به چشم مى خورد:(اولئک الذین هدى اللّه ، فبهدیهم اقتده)، چون مى بینیم با اینکه مى توانست بفرماید:(به ایشان اقتدا کن)، فرموده :(به هدایتشان اقتدا کن).

در این آیه تعلیل و بیان کلام سابق را با جمله :(و اللّه ولى المؤ منین) تمام نموده ، فرمود: ولایت و نزدیکى و ارتباط با ابراهیم که شما کفار ادعاى آن را مى کنید، ولایت اللّه است و اللّه تعالى ولى مؤ منین است ، نه کسانى که به آیات او کفر ورزیده ، حق را با باطل مشتبه مى سازند.

ودت طائفه من اهل الکتاب لو یضلونکم و ما یضلون الا انفسهم و ما یشعرون

کلمه(طائفه) به معناى جماعتى از انسانها است و گویا بدین مناسبت جماعتى از انسانها را طائفه نامیده اند، که عرب قبل از آنکه به زندگى شهرنشینى برسند، شعبه شعبه و قبیله قبیله بودند و هر قبیله اى در گوشه اى از بیابان زندگى مى کردند، تابستان را در نقطه اى و زمستان را در نقطه اى دیگر، و حیوانات خود را برداشته ، به طلب آب و گیاه از این نقطه به آن نقطه طوف مى کردند و همچنین از ترس غارت و حمله دشمن طوفى دیگر داشتند، و لذا به هر جمعیتى طائفه گفتند و به تدریج خصوصیت و مناسبت این نامگذارى(یعنى طواف و دوره گردى) را رها نموده ، تنها به دلالتش بر جماعت اکتفا کردند، و فعلا مى بینیم هر جا این کلمه به میان آید، از آن تنها معناى جماعت فهمیده مى شود.

اشاره به توحید افعالى ، در بیان معناى اینکه :اهل کتاب جز خودشان کسى را گمراه نمى کنند

و اما اینکه فرمود:(اهل کتاب جز خود را گمراه نمى کنند)، علتش این است که اولین و ابتدائى ترین فضائل انسانى میل به حق و پیروى از آن است ، پس اینکه اهل کتاب دوست دارند مردم را از حق به سوى باطل منصرف و متمایل سازند، این محبت و علاقمندیشان به این کار خود از احوال درونى و از رذائل نفسانى ایشان است(و چه رذیله اى پست) و گناهى از گناهان و ستمى از ستمهاى نفس است ، ستمى بدون حق و معلوم است که هر عمل و عقیده که خالى از حق باشد، محض ضلالت است ، پس ‍ علاقمندیشان به اضلال مؤ منین ى که بر صراط حقند عینا ضلالت خودشان است ، ضلالتى که خودشان به آن توجه ندارند.

این از نظر انحراف باطنى و همچنین از نظر عمل ، اگر فرضا بتوانند در دل شخصى از مؤ منین القاى شبهات نموده ، گمراهش کنند، در حقیقت اول خود را گمراه کرده اند، براى اینکه انسان هیچ عمل خیر و شرى را انجام نمى دهد مگر به نفع و ضرر خودش ، همچنانکه فرمود:(من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها، و ما ربک بظلام للعبید).

و آن مؤ منین ى هم که با اضلال اهل کتاب و وساوس آنان گمراه شده اند، در حقیقت گمراهیشان در اثر اعمال زشت خودشان است نه اثر اضلال ، چون شومى عمل و اراده آدمى است که به اذن خدا گریبانگیر او مى شود و او را به کفر مى کشد، همچنانکه فرمود:(من کفر فعلیه کفره ، و من عمل صالحا فلانفسهم یمهدون).

و نیز فرموده :(و ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر و ما انتم بمعجزین فى الارض ، و ما لکم من دون اللّه من ولى و لا نصیر)، که ما در تفسیر آیه :(حبطت اعمالهم فى الدنیا و الاخرة) در جلد دوم عربى این کتاب بحثى درباره خواص ‍ اعمال کردیم .

و این مطلبى که یادآور شدیم یکى از معارف قرآنى است که از لوازم توحید افعالى است . و توحید افعالى از فروعات عمومیت حکم ربوبیت و ملاک است و با همین توحید افعالى است که انحصار مستفاد از جمله(و گمراه نمى کنند مگر خود را و خود نمى فهمند) را مى توان توجیه کرد،(توضیح اینکه توحید افعالى که یکى از عقائد اصولى اسلام است ، عبارت است از اینکه هر اثرى و هر عملى از هر فاعل و مؤ ثرى سر بزند، به اذن خداى تعالى و تحت ربوبیت او انجام مى پذیرد، علامه مؤ لف رضوان اللّه علیه که در همین ایام به لقاء اللّه پیوست ، در توضیح این معنا در درس فلسفه اش مى فرمود: سردى هندوانه و گرمى عسل مانند دو همسایه هندوانه و عسل است که خداى تعالى هر یک را به یکى داده ، پس نمى توان گفت عسل خودش مستقلا گرم و آن دیگرى سرد است ، به همین حساب کفار هم اضلال نمى کنند مگر به اذن خدا(مترجم)).

و اما توجیهى که مفسرین براى معناى آیه کرده اند، دردى را دوا نمى کند و نمى تواند حصر مستفاد از آن را توجیه نماید و به همین جهت از نقل آن صرفنظر کردیم .

یا اهل الکتاب لم تکفرون بایات اللّه و انتم تشهدون

در سابق بیان کردیم که کفر به آیات خدا غیر از کفر به خدا است و کفر به خدا عبارت است از التزام به اینکه خداى یگانه اى وجود ندارد، همچنانکه وثنى ها و دهریه چنین التزامى را دارند ولى کفر به آیات خدا عبارت است از انکار یکى از معارف الهیه ، بعد از ورود بیان و روشن شدن حق ، که اهل کتاب اینطورند، یعنى اهل کتاب منکر این معنا نیستند که عالم هستى اله و معبودى واحد دارد، بلکه منکر حقایقى از معارفند که کتب آسمانى نازل بر آنان و بر غیر ایشان بیان نموده ، مانند نبوت پیامبر اسلام ، و اینکه عیسى بنده خدا و رسولى از او است و اینکه ابراهیم یهودى و نصرانى نبود و اینکه دست خدا همواره باز است و هیچ قانونى و ناموسى دست او را نمى بندد و اینکه خداى تعالى غنى است و از این قبیل معارف .

کفر به آیات خدا غیر کفر به خدا است و اهل کتاب در لسان قرآن کافر به آیات خدا هستندنه کافر به خدا

پس اهل کتاب در لسان قرآن کافر به آیات خدایند، نه کافر به خدا، و این معنا با آیه :(قاتلوا الذین لا یومنون باللّه و لا بالیوم الاخر، و لا یحرمون ما حرم اللّه و رسوله ، و لا یدینون دین الحق ، من الذین اوتوا الکتاب)، که ایمان را صریحا از آنان نفى مى کند منافات ندارد و کسى خیال نکند که ایمان نداشتن به خدا همان کفر به خدا است ، براى اینکه اگر جمله :(لا یحرمون) و(لا یدینون) نبود، آیه شریفه با گفتار ما منافات داشت و فرقى میان کفر به خدا و کفر به آیات خدا نبود، و لیکن این دو جمله شهادت مى دهند به اینکه مراد از توصیف آنان به بى ایمانى توصیف به لازمه حال است ، چون لازمه حالشان یعنى کفرشان به آیات خدا نداشتن ایمان به خدا و روز جزا است ، هر چند که خودشان این ملازمه را نفهمند و خیال کنند به خدا ایمان دارند، ولى به حسب ظاهر کفرشان به آیات خدا تنها کفر به آیات خدا است و کفر صریح به خود خدا نیست(گو اینکه از آیه 151 سوره نساء خلاف این برمى آید، چون در آنجا فرمود: کسانى که به خدا و رسولان او کفر مى ورزند و مى خواهند بین خدا و رسولان او جدائى بیندازند و مى گویند:

به بعضى رسولان ایمان داریم ، و به بعضى ایمان نداریم ، و مى خواهند بین کفر و ایمان راه سومى را پیش بگیرند، اینها کافران حقیقى هستند).

و در اینکه فرمود:(و انتم تشهدون) کلمه(تشهدون) از مصدر شهادت به معناى حضور و علم ناشى از حس است و این خود دلالت دارد بر اینکه مراد از کفر آنان به آیات خدا انکار نبوت خاتم الانبیاء(صلى اللّه علیه و آله) است ، مى خواهد بفرماید: با اینکه مى بینید آیات و علائم که در تورات و انجیل درباره پیامبر موعود آمده با این پیامبر منطبق است چرا نبوت او را انکار مى کنید.

از اینجا روشن مى شود اینکه بعضى از مفسرین گفته اند: لفظ آیه عام است و شامل همه آیات مى شود و اختصاصى به آیات نبوت ندارد، درست نیست و وجه نادرستیش روشن است .

یا اهل الکتاب لم تلبسون الحق بالباطل ...

کلمه(لبس)(به فتح لام) که فعل مضارع(تلبسون) از آن مشتق شده ، به معناى القاى شبهه و آرایش باطل به صورت حق و یا به عکس است ، مى فرماید:(اى اهل کتاب چرا حق را در صورت باطل جلوه مى دهید؟) و جمله :(و انتم تعلمون) دلالت و یا حداقل اشاره اى دارد بر اینکه مراد از(لبس) کتمان مسائل مربوط به معارف دینى است نه آیاتى که دیدنى و به چشم مشاهده کردنى است ، مانند آن آیاتى که خودشان تحریف و یا کتمان کردند و یا به غیر آنچه منظور بود تفسیر نمودند.

و این دو آیه یعنى آیه :(یا اهل الکتاب لم تکفرون ... و انتم تعلمون) تتمه کلام خداى تعالى است که مى فرمود:(ودت طائفه ...)، و بنابراین اگر همه اهل کتاب را به اعمال زشت بعضى از ایشان توبیخ و عتاب فرموده ، از این جهت است که عنصر همه یکى و اصل و ریشه همه واحد و همه داراى یک صفتند و به اعمال زشت یکدیگر راضیند، و از اینگونه نسبت ها در قرآن بسیار است .

و قالت طائفه من اهل الکتاب آمنوا بالذى انزل ...

مراد از کلمه(وجه النهار) به قرینه اینکه مقابل آخر النهار قرار گرفته اول روز است ، چون وجه هر چیزى اولین جنبه اى است که از آن چیز براى بیننده ظاهر مى شود، وجه نهار هم اول روز است و سیاق کلام این طائفه از اهل کتاب مى رساند که در اول روز چیزى به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) وحى شده که موافق با عقیده اهل کتاب بوده و در آخر روز چیزى وحى شده که با عقیده دیگرشان مخالف بوده ، و این باعث شده بگویند: به آنچه اول روز نازل شده ایمان بیاورید و به آنچه در آخر روز نازل شده کفر بورزید.

معناى سخن اهل کتاب که به یکدیگر مى گفتند:(به آنچه در آغاز روز بر مؤ منیننازل گشته ایمان آوردیم و بدانچه در پایان روزنازل شد کافر شدید)

و بنابراین پس منظور از جمله :(بالذى انزل على الذین آمنوا) باید وحى خاصى از قرآن بوده باشد که موافق نظریه اهل کتاب بوده ، و کلمه :(وجه النهار) بنا بر ظرفیت به صداى بالا خوانده شده ، و این ظرف متعلق است به کلمه(انزل) نه به کلمه :(آمنوا) که صیغه امر است ،(خلاصه منظور این نیست که اول روز ایمان بیاورید و آخر روز کفر بورزید، بلکه منظور این است به آنچه اول روز نازل شده ایمان بیاورید و بدانچه آخر روز نازل شده کفر بورزید) به دلیل اینکه کلمه(وجه النهار) به کلمه(انزل) نزدیک تر است تا به کلمه(آمنوا) و جمله :(و اکفروا آخره) در معناى :(و اکفروا بما انزل فى آخر النهار) است ، پس کلمه :(آخره) ظرفى است که به مجاز عقلى در جاى مظروف خود قرار گرفته ، نظیر آیه :(بل مکر اللیل و النهار) که منظور مکر خود دلیل و نهار نیست بلکه مکر مستکبرین در لیل و نهار است .

با این بیان روایاتى هم که در شاءن نزول این آیات از ائمه اهل بیت(علیهم السلام) وارد شده تاءیید مى شود، چه در آن روایات آمده که این گفتار که آیه شریفه حکایتش کرده ، گفتارى است که یهودیان در هنگام برگشتن قبله گفتند، چون رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نماز صبح را به طرف بیت المقدس خواند که قبله یهودیان بود و هنگام ظهر که قبله به سوى کعبه برگشت نماز ظهر را بدان سو گزارد، طائفه اى از یهود گفتند: شما یهودیان ایمان بیاورید به وحى و دستورى که صبح نازل شد، یعنى به نماز خواندن رو به بیت المقدس ، و کفر بورزید به حکمى که در آخر روز نازل شده ، یعنى نماز خواندن به طرف کعبه ، و موید دیگرش این است که بعد از این سخن بطورى که قرآن حکایت نموده ، گفتند:(و لا تومنوا الا لمن تبع دینکم)، یعنى به کسانى که از دین شما پیروى نمى کنند اعتماد نکنید و به دین ایشان ایمان نیاورید و زنهار که هیچیک از اسرار خود را نزد ایشان فاش نکنید و به ایشان نگوئید که در تورات ما بشارت دین شما و علائم پیغمبر شما آمده ، و نیز کتاب خود ما خبر داده که قبله از بیت المقدس به کعبه بر مى گردد.

سخن دیگر مفسرین در خصوص این آیه

بعضى از مفسرین گفته اند: کلمه(وجه النهار) متعلق به صیغه امر(آمنوا) است و مراد از آن اول روز است و کلمه(آخره) در تقدیر حرف فى بر سر دارد و ظرف فى آخره متعلق است به جمله(و اکفروا)، و منظورشان از اینکه گفتند:(آمنوا بالذى انزل ...) این بوده که یک عده از ایشان به قرآن ایمان بیاورند و با جماعت مؤ منین مخلوط شوند، آنگاه در آخر روز مرتد گشته ،

چنین وانمود کنند که اگر ما صبح مسلمان شدیم ، براى این بود که از ظاهر دعوت اسلامى امارات و نشانیهاى صدق و حقیقت را احساس کردیم ، ولى در آخر روز بر ایمان ثابت شد که این دعوت صحیح نیست ، چون شواهدى براى بطلان آن یافته ، فهمیدیم این آن دینى نیست که بشارتهایش در کتب ما آمده ، و این آن پیامبرى نیست که کتب ، از آمدنش خبر داده ، و این خود نقشه و توطئه اى است که مؤ منین را دچار تردید در دین خود مى سازد و عزیمتشان را سست مى کند، و در نتیجه سورت و وحدت کلمه شان شکسته مى شود و احدوثه اى که پدید آورده اند باطل مى گردد.

لیکن هر چند این معنا بعید نیست ، آن هم از یهودیان که هیچ وقت از توطئه علیه اسلام فروگذار نکرده ، همواره از هر طریق ممکن در خاموش ساختن نور آن کوشیده اند، لیکن لفظ آیه با آن منطبق نیست و به زودى در بحث روایتى آینده انشاء اللّه العزیز باز هم در این باره سخن خواهیم داشت .

بعضى هم گفته اند مراد این است که در خصوص نماز خواندنشان به طرف کعبه اول روز اظهار ایمان کنید و در آخر روز به آن کفر بورزید، بلکه مسلمانان به این وسیله از اسلام برگردند، بعضى دیگر گفته اند: معنایش این است که در اول به خاطر اینکه قبلا اقرار کرده بودید که صفات پیامبر اسلام در کتب ما بوده ، ایمان بیاورید و در آخر روز کفر ورزیده ، چنین وانمود کنید که آنچه که در کتب ما در صفات آخرین پیامبر آمده ، با پیامبر شما تطبیق نمى کند، بلکه به این وسیله مؤ منین به اسلام دچار شک و تردید شده ، از دین خود برگردند.

لیکن این دو وجه شاهدى(از ظاهر عبارت آیه) ندارد و به هر حال اجمالى در آیه نیست .

و لا تومنوا الا لمن تبع دینکم ...

آنچه از سیاق فهمیده مى شود این است که این جمله تا جمله :(عند ربکم) کلام اهل کتاب و تتمه گفتار سابقشان باشد که به یکدیگر پیشنهاد مى کردند:(آمنوا بالذى انزل على الذین آمنوا) و جمله :(قل ان الهدى هدى اللّه) جوابى از ناحیه خدا باشد، از مجموع سخنان گذشته یهود، یعنى از جمله :(آمنوا بالذى ... لمن تبع دینکم) و بعد از این جمله معترضه دوباره جمله :(ان یوتى احد... عند ربکم) کلام یهود باشد، این آن ترتیبى است که از تغییر سیاق فهمیده مى شود(توضیح اینکه جمله :(و قالت طائفه ...) در مقام حکایت کلام یهود بود که یهود به یکدیگر گفتند: اول روز ایمان بیاورید و آخر روز کفر بورزید و جز به پیروان دین خود اعتماد نکنید، آنگاه سیاق تغییر یافته مى فرماید:(بگو) و اگر این جمله هم کلام یهود بود باید مى فرمود:

بود باید مى فرمود:(و قولوا ان الهدى هدى اللّه)، و بگوئید هدایت ، هدایت خدا است و چون چنین نفرموده ، معلوم مى شود این جمله معترضه است) و همچنین جمله :(قل ان الفضل بید اللّه)، جوابى است که خداى تعالى به این قسمت از گفتار آنان داده که گفتند:(ان یوتى احد مثل ما اوتیتم ...)، این آن ترتیبى است که هم از ارتباط اجزاى کلام و نظم معانى دو آیه استفاده مى شود و هم از آیات دیگرى که مجادله یهود و کید آنان را حکایت مى کند.

و معناى

آیه - و خدا داناتر است - این است که طائفه اى از اهل کتاب(یعنى یهودیان) - گفتند - یعنى به یکدیگر گفتند - رسول اسلام و مؤ منین به وى را در نماز خواندنشان به طرف بیت المقدس در اول روز تصدیق بکنید، ولى در نماز خواندنشان در آخر روز به طرف کعبه تصدیق نکنید و در فاش ساختن این سر به غیر خو