background
قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللَّهِ إِنْ أَرَادَ بِكُمْ سُوءًا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ رَحْمَةً ۚ وَلَا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا
بگو: «چه كسى مى‌تواند در برابر خدا از شما حمايت كند اگر او بخواهد براى شما بد بياورد يا بخواهد شما را رحمت كند؟ و غير از خدا براى خود يار و ياورى نخواهند يافت.»
آیه 17 سوره الْأَحْزَاب

بیان آیات مربوط به داستان جن احزاب(خندق)

در این آیات ، داستان جنگ خندق ، و به دنبالش سرگذشت بنى قریظه را آورده ، و وجه اتصالش به ماقبل این است که در این آیات نیز درباره حفظ عهد و پیمان شکنى گفتگو شده است .

یا ایها الذین آمنوا اذکروا نعمه الله علیکم اذ جاءتکم جنود... بصیرا

این آیه مؤ منین را یادآورى مى کند که در ایام جنگ خندق چه نعمتها به ایشان ارزانى داشت ، ایشان را یارى ، و شر لشکر مشرکین را از ایشان برگردانید، با اینکه لشکریانى مجهز، و از شعوب و قبائل گوناگون بودند، از قطفان ، از قریش ، احابیش ، کنانه ، یهودیان بنى قریظه ، بنى النضیر جمع کثیرى آن لشکر را تشکیل داده بودند، و مسلمانان را از بالا و پایین احاطه کرده بودند، با این حال خداى تعالى باد را بر آنان مسلط کرد، و فرشتگانى فرستاد تا بیچاره شان کردند.

کلمه(اذ) در جمله(اذ جاءتکم) ظرف است براى نعمت ، یا براى ثبوت آن ،(جاءتکم جنود)، لشکرهایى از هر طائفه به سر وقتتان آمدند، لشکرى از قطفان ، لشکرى از قریش ، و لشکریانى از سایر قبائل ،(فارسلنا) این جمله بیان آن نعمت است ، و آن عبارت است از فرستادن باد که متفرع بر آمدن لشکریان است ، و چون متفرع بر آمدن آنها است ، حرف(فاء) بر سر جمله آورد،(علیهم ریحا)، فرستادیم بر آنان بادى ، که مراد از آن ، باد صبا است ، چون نسیمى سرد در شبهایى زمستانى بوده ،(و جنودا لم تروها) لشکرهایى که شما ایشان را نمى دیدید، و آن ملائکه بودند که براى بیچاره کردن لشکر کفر آمدند،(و کان الله بما تعملون بصیرا - و خدا به آنچه مى کنید بیناست).

اذ جاوکم من فوقکم و من اسفل منکم ...

لشکرى که از بالاى سر مسلمانان یعنى از طرف مشرق مدینه آمدند، قبیله قطفان ، و یهودیان بنى قریظه ، و بنى نضیر بودند، و لشکرى که از پایین مسلمانان آمدند، یعنى از طرف غرب مدینه آمدند، قریش و هم پیمانان آنان از احابیش و کنانه بودند، و بنابراین جمله(اذ جاوکم من فوقکم و من اسفل منکم) عطف بیان است براى جمله(اذ جاءتکم جنود).

و جمله(اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر) عطف بیان دیگرى است براى جمله(اذ جاءتکم ...)، و کلمه(زاغت) از زیغ بصر است ، که به معناى کجى دید چشم است ، و مراد از قلوب جانها و مراد از حناجر، حنجره ها است ، که به معناى جوف حلقوم است .

و این دو وصف یعنى کجى چشم ، و رسیدن جانها به گلو، کنایه است از کمال چیزگى ترس بر آدمى ، و مسلمانان در آن روز آن قدر ترسیدند که به حال جان دادن افتادند، که در آن حال چشم تعادل خود را از دست مى دهد، و جان به گلوگاه مى رسد.

حکایت ترس و بهانه تراشى منافقان و بیماردلان بعد از مشاهده لشکر انبوه دشمن وسخن پراکنى هایشان در جهت تضعیف روحیه مؤ منین

(و تظنون بالله الظنونا) - یعنى منافقین و کسانى که بیمار دل بودند، آن روز درباره خدا گمانها کردند، بعضى از آنها گفتند: کفار به زودى غلبه مى کنند، و بر مدینه مسلط مى شوند، بعضى دیگر گفتند: بزودى اسلام از بین مى رود و اثرى از دین نمى ماند، بعضى دیگر گفتند: جاهلیت دوباره جان مى گیرد، بعضى دیگر گفتند: خدا و رسول او مسلمانان را گول زدند، و از این قبیل پندارهاى باطل .

هنالک ابتلى المومنون و زلزلوا زلزالا شدیدا

کلمه(هنالک) که اسم اشاره است و مخصوص اشاره به دور است ، دور از جهت زمان ، و یا دور از جهت مکان ، در اینجا اشاره است به زمان آمدن آن لشکرها، که براى مسلمانان مشکلى بود که حل آن بسیار دور به نظر مى رسید، و کلمه(ابتلاء) به معناى امتحان ، و(زلزال) به معناى اضطراب ، و(شده) به معناى قوت است ، چیزى که هست موارد استعمال شدید و قوى مختلف است ، چون غالب موارد استعمال شدید در محسوسات است ، و غالب موارد استعمال قوى به طورى که گفته اند در غیر محسوسات است ، و به همین جهت به خداى تعالى قوى گفته مى شود، ولى شدید گفته نمى شود.

و معناى آیه این است که در آن زمان سخت ، مؤ منین امتحان شدند، و از ترس دچار اضطرابى سخت گشتند.

و اذ یقول المنافقون و الذین فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا

منظور از آنهایى که در دلهایشان مرض دارند افراد ضعیف الایمان از مؤ منین اند، و این دسته غیر منافقین هستند که اظهار اسلام نموده و کفر باطنى خود را پنهان مى دارند و اگر منافقین ، پیغمبر اکرم(صلى الله علیه و آله و سلم) را رسول خواندند، با اینکه در باطن او را پیامبر نمى دانستند، باز براى همین است که اظهار اسلام کنند.

کلمه(غرور) به معناى این است که کسى آدمى را به شرى وادار کند که به صورت خیر باشد، و این عمل او را غرور(فریب) مى خوانند، و عمل ما را که فریب او را خورده و آن عمل را مرتکب شده ایم(اغترار) مى خوانند، راغب گفته : معناى اینکه بگوییم :(غررت فلانا) این است که من رگ خواب فلانى را یافتم ، و توانستم فریبش دهم ، و به آنچه از او مى خواستم برسم ، و کلمه(غره) به کسره غین ، به معناى غفلت در بیدارى است .

و وعده اى که منافقین آن را فریبى از خدا و رسول خواندند، به قرینه مقام ، وعده فتح و غلبه اسلام بر همه ادیان است ، و این وعده در کلام خداى تعالى مکرر آمده ، همچنانکه در روایات هم آمده که منافقین گفته بودند محمد(صلى الله علیه و آله و سلم) به ما وعده مى دهد که شهرهاى کسرى و قیصر را براى ما فتح مى کند، با اینکه ما جرات نداریم در خانه خود تا مستراح برویم ؟!!

و اذ قالت طائفه منهم یا اهل یثرب لا مقام لکم فارجعوا

کلمه(یثرب) نام قدیمى مدینه طیبه است ، قبل از ظهور اسلام این شهر را یثرب مى خواندند، بعد از آنکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به این شهر هجرت کردند نامش را(مدینه الرسول) نهادند، و سپس کلمه رسول را از آن حذف کرده و به مدینه مشهور گردید.

و کلمه(مقام) به ضمه میم به معناى اقامه است ، و اینکه گفتند اى اهل مدینه شما در این جا مقام ندارید، و ناگزیر باید برگردید، معنایش این است که دیگر معنا ندارد در این جا اقامت کنید، چون در مقابل لشکرهاى مشرکین تاب نمى آورید، و ناگزیر باید برگردید.

خداى تعالى بعد از حکایت این کلام از منافقین ، کلام یک دسته دیگر را هم حکایت کرده ، و بر کلام اول عطف نموده ، و فرموده(و یستاذن فریق منهم)، یعنى یک دسته از منافقین و کسانى که در دل بیمارى سستى ایمان دارند،(النبى) از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) اجازه مراجعت مى خواهند،(یقولون) و در هنگام اجازه خواستن مى گویند:(ان بیوتنا عوره)، یعنى خانه هاى ما، در و دیوار درستى ندارد، و ایمن از آمدن دزد و حمله دشمن نیستیم ،(و ما هى بعوره ان یریدون الا فرارا)، یعنى دروغ مى گویند و خانه هایشان بدون در و دیوار نیست ، و از این حرف جز فرار از جهاد منظورى ندارند.

و لو دخلت علیهم من اقطارها ثم سئلوا الفتنه لاتوها و ما تلبثوا الا یسیرا

ضمیرهاى جمع همه به منافقین و بیماردلان ، و ضمیر در فعل(دخلت) به کلمه(بیوت) برمى گردد، و معناى جمله(دخلت علیهم) این است که : اگر لشکریان مشرکین داخل خانه ها شوند، در حالى که دخول بر آنان نیز باشد، جز اندکى درنگ نمى کنند، و کلمه(اقطار) جمع قطر به معناى ناحیه و جانب است ، و مراد از فتنه به قرینه مقام ، برگشتن از دین ، و مراد از درخواست آن ، درخواست از ایشان است ، و کلمه(تلبث) به معناى درنگ کردن است .

و معناى آیه این است که اگر لشکرهاى مشرکین از اطراف ، داخل خانه هاى ایشان شوند، و آنان در خانه ها باشند، آنگاه از ایشان بخواهند که از دین برگردند، حتما پیشنهاد آنان را مى پذیرند، و جز اندکى از زمان درنگ نمى کنند مگر همان قدر که پیشنهاد کفار طول کشیده باشد، و منظور این است که این عده تا آنجا پایدارى در دین دارند، که آسایش و منافعشان از بین نرود، و اما اگر با هجوم دشمن منافعشان در خطر بیفتد، و یا پاى جنگ پیش بیاید، دیگر پایدارى نمى کنند، و بدون درنگ از دین برمى گردند.

و لقد کانوا عاهدوا الله من قبل لا یولون الادبار و کان عهد الله مسئولا

لام در(لقد) لام قسم است ، و معناى(لا یولون الادبار) این است که پشت به دشمن نکرده از جنگ نمى گریزند، و این جمله بیان آن عهدى است که قبلا کرده بودند، و بعید نیست که مراد از عهد آنان از سابق ، بیعتى باشد که بر مساله ایمان به خدا و رسولش ، و دینى که آن جناب آورده با آن جناب کرده اند، و یکى از احکام دینى که آن جناب آورده مساله جهاد و حرمت فرار از جنگ است ، و معناى آیه روشن است .

قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قلیلا

یعنى بگو اگر از مرگ و یا قتل فرار کنید، این فرار سودى به حالتان ندارد، و جز اندکى زنده نمى مانید، براى اینکه هر کسى باید روزى بمیرد، و هر نفس کشى اجلى معین و حتمى دارد، که حتى یک ساعت عقب و جلو نمى شود، پس فرار از جنگ در تاءخیر اجل هیچ اثرى ندارد.

(و اذا لا تمتعون الا قلیلا) - یعنى به فرضى هم که فرار از جنگ در تاءخیر اجل شما مؤ ثر باشد، تازه چقدر زندگى مى کنید؟ در چنین فرضى تازه بهره مندیتان از زندگى بسیار اندک ، و یا در زمانى اندک است ، چون بالاخره تمام مى شود.

قل من ذا الذى یعصمکم من الله ان اراد بکم سوء او اراد بکم رحمه و لا یجدون لهم من دون الله ولیا و لا نصیرا

آیه قبلى منافقین را هشدار مى داد که زندگى انسان مدت و اجلى معین دارد، که با آن تقدیر، دیگر فرار از جنگ هیچ سودى ندارد، و در این آیه تذکرشان مى دهد که خیر و شر همه تابع اراده خدا است ، و بس ، و هیچ سببى از اسباب ، از نفوذ اراده خدا جلوگیر نمى شود، و هیچ کس آدمى را از اراده خدا اگر به شر تعلق گرفته باشد نگه نمى دارد، پس حزم و احتیاط این را اقتضاء مى کند که انسان توکل به خدا نموده و امور را محول به او کند.

و از آنجا که منافقین و بیماردلان به خاطر مرضى که دارند، و یا کفرى که در دل پنهان کرده اند و دلهایشان مشغول بدانست ، خداى تعالى که تاکنون به رسول گرامى خود دستور داده بود با ایشان صحبت کند، در این جا خودش صحبت کرده ، و فرموده(و لا یجدون لهم من دون الله ولیا و لا نصیرا) ایشان غیر از خدا ولى و یاورى براى خود نمى یابند.

قد یعلم الله المعوقین منکم ... یسیرا

کلمه(معوقین) اسم فاعل از تعویق است که به معناى منصرف کردن و تاءخیر انداختن است ، و کلمه(هلم) اسم فعلى است که معناى(بیا) را مى دهد، و چون اسم فعل است تثنیه و جمع ندارد، این البته در لغت حجاز چنین است ، و کلمه(باءس) به معناى شدت و جنگ و کلمه(اشحه) جمع شحیح است ، که به معناى بخیل است ، و جمله(کالذى یغشى علیه من الموت) به معناى کسى است که غشوه مرگ او را گرفته باشد، و در نتیجه مشاعر خود را از دست داده و چشمانش در حدقه بگردش درآمده باشد، و کلمه(سلق) - به فتحه سین و سکون لام - به معناى زدن و طعنه است . و معناى دو آیه این است که : خدا مى شناسد آن کسان از شما را که مردم را از شرکت در جهاد بازمى دارند، و آن منافقینى را که از شرکت مسلمانان در جهاد جلوگیرى مى کنند، و نیز آن منافقین را که به برادران منافق خود و یا به بیماردلان مى گویند بیایید نزد ما و به جهاد نروید، و خود کمتر در جهاد شرکت نموده و از شما مسلمانان جان خود را دریغ مى دارند.

و همین که آتش جنگ شعله ور شد، ایشان را مى بینى که از ترس به تو نگاه مى کنند، اما نگاهى بدون اراده ، و چشمانشان در حدقه کنترل ندارد، و مانند چشمان شخص محتضر در حدقه مى گردد، و همین که ترس از بین رفت ، شما را با زبانهایى تیزتر از شمشیر مى زنند، در حالى که از آن خیرى که به شما رسیده ناراحتند، و بدان بخل مى ورزند.

اینگونه افراد - که نشانیهایشان را دادیم - ایمان نیاورده اند، به این معنا که ایمان در دلهایشان جایگیر نشده ، هر چند که در زبان آن را اظهار مى کنند پس خداوند اعمال آنان را بى اجر نموده و این کار براى خدا آسان است .

یحسبون الاحزاب لم یذهبوا...

یعنى از شدت ترس هنوز گمان مى کنند که احزاب - لشکر دشمن - فرار نکرده اند(و اگر آنها را احزاب خواند چون همگى علیه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) متحد شده بودند) و اگر احزاب بعد از رفتن از مدینه بار دیگر برگردند، این منافقین دوست مى دارند اى کاش از مدینه بیرون شویم ، و در بادیه منزل بگیریم ، و از آنجا خبر مسلمین را به دست آوریم ، که از بین رفتند یا نه ،(یسئلون عن انباءکم) از آنجا اخبار شما را به دست آورند،(و لو کانوا فیکم) و به فرضى که به بادیه نروند، و در بین شما بمانند،(ما قاتلوا الا قلیلا) قتال نمى کنند مگر اندکى ، پس بودن منافقین با شما فایده زیادى براى شما ندارد، چون قتال آنان خدمت قابل توجهى نیست .

لقد کان لکم فى رسول الله اسوه حسنه لمن کان یرجو الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیرا

مقصود از اینکه فرمود:(لقد کان لکم فىرسول الله اسوة حسنة ...)

کلمه(اسوه) به معناى اقتداء و پیروى است ، و معناى(فى رسول الله) یعنى در مورد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم)، و اسوه در مورد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم)، عبارت است از پیروى او، و اگر تعبیر کرد به(لکم فى رسول الله - شما در مورد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) تاءسى دارید) که استقرار و استمرار در گذشته را افاده مى کند، براى این است که اشاره کند به اینکه این وظیفه همیشه ثابت است ، و شما همیشه باید به آن جناب تاءسى کنید.

و معناى آیه این است که یکى از احکام رسالت رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم)، و ایمان آوردن شما، این است که به او تاءسى کنید، هم در گفتارش و هم در رفتارش ، و شما مى بینید که او در راه خدا چه مشقت هایى تحمل مى کند، و چگونه در جنگها حاضر شده ، آنطور که باید جهاد مى کند، شما نیز باید از او پیروى کنید.

در تفسیر کشاف گفته : اگر کسى بپرسد حقیقت معناى آیه(لقد کان لکم فى رسول الله اسوه حسنه) چیست ؟ البته با در نظر گرفتن اینکه کلمه(اسوه) به ضمه همره قراءت شده ، در جواب مى گوییم دو احتمال هست ، اول اینکه خود آن جناب اسوه اى حسنه و نیکو است ، یعنى بهترین رهبر و مؤ تسى یعنى مقتدى به است ، و این تعبیر نظیر تعبیر زیر است ، که در باره کلاهخود مى گویى بیست من آهن ، یعنى این کلاه بیست من آهن است ، دوم اینکه بگوییم خود آن جناب اسوه نیست ، بلکه در او صفتى است که جا دارد مردم به وى در آن صفت اقتداء کنند، و آن عبارت است از مواساه ، یعنى اینکه خود را برتر از مردم نمى داند. و وجه اول قریب به همان معنایى است که ما بیان کردیم .

در جمله(لمن کان یرجو الله و الیوم الاخر و ذکر الله کثیرا) کلمه(من - کسى که) بدل است از ضمیر خطاب در(لکم) تا دلالت کند بر اینکه تاءسى به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) صفت حمیده و پاکیزه اى است که هر کسى که مومن نامیده شود بدان متصف نمى شود، بلکه کسانى به این صفت پسندیده متصف مى شوند که متصف به حقیقت ایمان باشند، و معلوم است که چنین کسانى امیدشان همه به خدا است ، و هدف و همشان همه و همه خانه آخرت است ، چون دل در گرو خدا دارند، و به زندگى آخرت اهمیت مى دهند و در نتیجه عمل صالح مى کنند، و با این حال بسیار به یاد خدا مى باشند و هرگز از پروردگار خود غافل نمى مانند، و نتیجه این توجه دائمى ، تاءسى به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است ، در گفتار و کردار.

بعضى از مفسرین گفته اند:(جمله لمن کان ...) صله است براى کلمه(حسنه) و یا صفتى است براى آن ، و منظورشان این بوده که کلمه(من) را بدل از ضمیر خطاب نگیرند، ولى برگشت هر سه وجه به یکى است .

وصف حال مؤ منین بعد از دیدن لشکریان احزاب : افزون گشتن ایمان ، وفا و استوارىبر عهده و...

و لما را المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله

این آیه وصف حال مؤ منین است که وقتى لشکرها را مى بینند که پیرامون مدینه اتراق کرده اند، مى گویند این همان وعده اى است که خدا و رسولش به ما داده ، و خدا و رسولش راست مى گویند، و این عکس العمل آنان براى این است که در ایمان خود بینا، و رشد یافته اند، و خدا و رسولش را تصدیق دارند. به خلاف آن عکس العملى که منافقین و بیماردلان از خود نشان دادند، آنها وقتى لشکرها دیدند به شک افتاده و سخنان زشتى گفتند، از همین جا معلوم مى شود که مراد از مؤ منین آن افرادى هستند که با خلوص به خدا و رسول ایمان آوردند.

(قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله) - کلمه(هذا) اشاره است به آنچه دیدند، منهاى سایر خصوصیات ، همچنان که در آیه(فلما را الشمس بازغه قال هذا ربى) کلمه(هذا) صرفا اشاره است به همین معنا.

و وعده اى که به آن اشاره کردند - به قول بعضى - عبارت بود از اینکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) قبلا فرموده بود به زودى احزاب علیه ایشان پشت بهم مى دهند، و به همین جهت وقتى احزاب را دیدند فهمیدند این همان است که آن جناب وعده داده بود.

بعضى دیگر گفته اند: منظور از وعده مزبور آیه سوره بقره است ، که قبلا از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شنیده بودند:(ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لما یاتکم مثل الذین خلوا من قبلکم مستهم الباساء و الضراء و زلزلوا حتى یقول الرسول و الذین آمنوا معه متى نصر الله الا ان نصر الله قریب) و مى دانستند که به زودى گرفتار مصائبى مى شوند، که انبیاء و مؤ منین گذشته بدان گرفتار شده ، و در نتیجه دلهایشان دچار اضطراب و وحشت مى شود و چون احزاب را دیدند یقین کردند که این همان وعده موعود است ، و خدا به زودى یاریشان داده و بر دشمن پیروزشان مى کند.

این دو وجهى است که در باره وعده مذکور در آیه گفته اند، و حق مطلب این است که بین آن دو جمع کنیم ، چون در آیه شریفه وعده را هم به خدا نسبت داده اند، و هم به رسول او، و گفتند:(هذا ما وعدنا الله و رسوله).

جمله(و صدق الله و رسوله) شهادتى است از ایشان بر صدق وعده ،(و ما زادهم الا ایمانا و تسلیما)، یعنى دیدن احزاب در آنان زیاد نکرد، مگر ایمان به خدا و رسولش ، و تسلیم در برابر امر خدا، و یارى کردن دین خدا، و جهاد در راه او را.

بیان وصف مؤ منینى که به عهد خود وفا کردند

من المؤ منین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا

راغب گفته کلمه(نحب) به معناى نذرى است که محکوم به وجوب باشد، مثلا وقتى گفته مى شود(فلان قضى نحبه) معنایش ‍ این است که فلانى به نذر خود وفا کرد، و در قرآن آمده(فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر) که البته منظور از آن ، مردن است ، همچنان که مى گویند:(فلان قضى اجله - فلانى اجلش را به سر رساند) و یا مى گویند(فلان استوفى اکله - فلانى رزق خود را تا به آخر دریافت کرد) و یا مى گویند:(فلان قضى من الدنیا حاجته - فلانى حاجتش را از دنیا برآورد).

(صدقوا ما عاهدوا الله علیه) - یعنى صدق خود را در آنچه با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) عهد کرده بودند به ثبوت رساندند، و آن عهد این بود که هر وقت به دشمن برخوردند فرار نکنند، شاهد اینکه مراد از عهد این است ، محاذاتى است که آیه مورد بحث با آیه سابق دارد، که درباره منافقین و بیماردلان سست ایمان مى فرمود:(و لقد کانوا عاهدوا الله من قبل لا یولون الادبار - قبلا با خدا عهد کرده بودند که پشت به دشمن نکنند) همچنان که همین محاذات بین آیه سابق و آیه اى که قبلا فرموده بود که : منافقین در چنین مخاطرى به شک افتادند، و تسلیم امر خدا نشدند، نیز برقرار است .

(فمنهم من قضى نحبه) - یعنى بعضى از مؤ منین در جنگ اجلشان به سر رسید، یا مردند، و یا در راه خدا کشته شدند، و بعضى منتظر رسیدن اجل خود هستند، و از قول خود و عهدى که بسته بودند هیچ چیز را تبدیل نکردند.

لیجزى الله الصادقین بصدقهم و یعذب المنافقین ان شاء او یتوب علیهم ان الله کان غفورا رحیما

.

لام در اول آیه ، لام غایت است ، چون مضمون آیه غایت و نتیجه براى همه نامبردگان در آیات قبل است ، چه منافقین و چه مؤ منین .

(لیجزى الله الصادقین بصدقهم) - مراد از صادقین مؤ منین اند، که قبلا هم سخن از صدق ایشان بود، و حرف(باء) در جمله(بصدقهم) باى سببیت است ، و آیه چنین معنا مى دهد، که نتیجه عمل منافقین و مؤ منین این شد که خداى تعالى مؤ منین ى را که به عهد خود وفا کردند، به سبب وفایشان پاداش دهد.

(و یعذب المنافقین ان شاء او یتوب علیهم) - یعنى و منافقین را اگر خواست عذاب کند، که معلوم است این در صورتى است که توبه نکنند، و یا اگر توبه کردند نظر رحمت خود را به ایشان برگرداند، که خدا آمرزنده و رحیم است .

اشاره به اینکه بسا مى شود گناه مقدمه سعادت و آمرزش مى شود

در این آیه از جهت اینکه غایت رفتار منافقین و مومنین را بیان مى کند، نکته لطیفى هست ، و آن این است که چه بسا ممکن است گناهان ، مقدمه سعادت و آمرزش شوند، البته نه از آن جهت که گناهند، بلکه از این جهت که نفس آدمى را از ظلمت و شقاوت به جایى مى کشانند، که مایه وحشت نفس شده ، و در نتیجه نفس سرانجام شوم گناه را لمس نموده ، متنبه مى شود و به سوى پروردگار خود برمى گردد، و با برگشتنش همه گناهان از او دور مى شود، و معلوم است که در چنین وقتى خدا هم به سوى او برمى گردد، و او را مى آمرزد.

و رد الله الذین کفروا بغیظهم لم ینالوا خیرا و کفى الله المؤ منین القتال و کان الله قویا عزیزا

کلمه(غیظ) به معناى اندوه و خشم است ، و مراد از(خیر) آن آرزوهایى است که کفار آن را براى خود خیر مى پنداشتند، و آن عبارت بود از غلبه بر مسلمانان ، و از بین بردن رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم).

و معناى آیه این است که خداى تعالى کفار را به اندوه و خشمشان برگردانید، در حالى که به هیچ آرزویى نرسیدند، و خداوند کارى کرد که مؤ منین هیچ احتیاجى به قتال و جنگ پیدا نکردند، و خدا قوى بر اراده خویش ، و عزیزى است که هرگز مغلوب نمى شود.

و انزل الذین ظاهروهم من اهل الکتاب من صیاصیهم ... قدیرا

(ظاهرو هم) از(مظاهر) است ، که به معناى معاونت و یارى است ، و(صیاصى) جمع(صیصیه) است ، که به معناى قلعه بسیار محکمى است ، که با آن از حمله دشمن جلوگیرى مى شود، و شاید تعبیر به انزال از قلعه ها،(با اینکه ممکن بود بفرماید آنها را از قلعه هایشان بیرون کردیم)، بدین جهت باشد که اهل کتاب از بالاى برجها و دیوارهاى قلعه بردشمنان خود که در بیرون قلعه ایشان را محاصره مى کردند مشرف مى شدند. و معناى آیه این است که(و انزل الذین ظاهروهم) خداوند آنهایى را هم که مشرکین را علیه مسلمانان یارى مى کردند، یعنى بنى قریظه را که(من اهل الکتاب) از اهل کتاب و یهودى بودند،(من صیاصیهم) از بالاى قلعه هایشان پایین آورد،(و قذف) و افکند(فى قلوبهم الرعب) ترس را در دلهایشان ،(فریقا تقتلون) عده اى را که همان مردان جنگى دشمن باشند بکشتید،(و تاسرون فریقا) و جمعى که عبارت بودند از زنان و کودکان دشمن را اسیر کردید(و اورثکم ارضهم و دیارهم و اموالهم و ارضا لم تطوها) بعد از کشته شدن و اسارت آنان ، اراضى و خانه ها و اموال آنان ، و سرزمینى را که تا آنروز قدم در آن ننهاده بودید به ملک شما درآورد.

و منظور از این سرزمین ، سرزمین خیبر، و یا آن اراضى است که خداوند بدون جنگ نصیب مسلمانان کرد، و اما اینکه بعضى گفته اند: مقصود هر زمینى است که تا روز قیامت به دست مسلمانان فتح شود، و یا خصوص زمین مکه ، و یا زمین روم و فارس است ، تفسیرى است که سیاق دو آیه مورد بحث با آن نمى سازد.

و اما جمله(و کان الله على کل شى ء قدیرا) معنایش روشن است .

بحث روایتى

داستان اجتماع قبائل مختلف عرب براى جنگ با پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) ووقایع جنگ احزاب : حفر خندق و...

در مجمع البیان آمده که محمد بن کعب قرظى ، و دیگران از تاریخ نویسان گفته اند: یکى از حوادث جنگ خندق این بود که عده اى از یهودیان که یکى از آنان سلام بن ابى الحقیق ، و یکى دیگر حیى بن اخطب بود با جماعتى از بنى النضیر یعنى آنهایى که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) تبعیدشان کرده بود، به مکه رفتند، و قریش را دعوت به جنگ با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) نموده ، گفتند: ما در مدینه به شما کمک مى کنیم ، تا مسلمانان را مستاصل نماییم .

قریش به یهودیان گفتند: شما اهل کتابید آنهم کتاب اول(تورات)، شما بگویید: آیا دین ما بهتر است یا دین محمد؟ گفتند البته دین شما بهتر است ، و شما به حق نزدیکتر از اویید، که آیه شریفه(الم تر الى الذین اوتوا نصیبا من الکتاب یومنون بالجبت و الطاغوت و یقولون للذین کفروا هولاء اهدى من الذین آمنوا سبیلا) تا آنجا که مى فرماید:(و کفى بجهنم سعیرا) درباره همین جریان نازل شد.

و قریش از این سخن یهودیان سخت خوشحال شده ، و دعوت آنان را با آغوش باز استقبال نموده ، براى جنگ با مسلمانان به جمع عده و عده پرداختند.

آنگاه یهودیان نامبرده از مکه بیرون شده مستقیما به غطفان رفتند و مردم آنجا را نیز به جنگ با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) دعوت نمودند، و گفتند که اگر شما بپذیرید ما نیز با شما خواهیم بود، همچنان که اهل مکه نیز با ما در این باره بیعت کردند. آنان نیز دعوتشان را اجابت کردند.

چیزى نگذشت که قریش به سردارى ابوسفیان پسر حرب از مکه و غطفان بسرکردگى عیینه بن حصین بن حذیفه بن بدر، در تیره فزاره ، و حارث بن عوف ، در قبیله بنى مره ، و مسعر بن جبله اشجعى در جمعى از قبیله اشجع ، به حرکت در آمدند، و غطفان علاوه بر این چند قبیله اش ، نامه اى به هم سوگندانى که در بنى اسد داشتند نوشتند، و از بین آن قبیله جمعى به سرکردگى طلیحه به راه افتادند، چون دو قبیله اسد و غطفان هم سوگند بودند.

از سوى دیگر قریش هم به جمعى از قبیله بنى سلیم نامه نوشته ، و آنان به سرکردگى ابوالاعور سلمى به مدد قریش شتافتند.

همین که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) از جریان با خبر شد، خندقى در اطراف مدینه حفر کرد، و آن کسى که چنین پیشنهادى به آنجناب کرده بود سلمان فارسى بود، که تازه به اسلام گرویده ، و این اولین جنگ از جنگهاى اسلامى بود که سلمان در آن شرکت مى کرد، و این وقتى بود که وى آزاد شده بود، به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) عرضه داشت : یا رسول الله ، ما وقتى در بلاد خود یعنى بلاد فارس محاصره مى شویم ، پیرامون خود خندقى حفر مى کنیم ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پیشنهادش را پذیرفته ، با مسلمانان سرگرم حفر آن شدند، و خندقى محکم بساختند.

یکى از معجزات پیامبر اکرم(ص) در واقعه حفر خندق

از جمله حوادثى که در هنگام حفر خندق پیش آمد، و دلالت بر نبوت آن جناب مى کند، جریانى است که آن را ابو عبدالله حافظ، به سند خود از کثیر بن عبدالله بن عمرو بن عوف مزنى ، نقل کرده ، او مى گوید: پدرم از پدرش برایم نقل کرد که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در سالى که جنگ احزاب پیش آمد نقشه حفر خندق را طرح کرد، و آن این طور بود که هر چهل ذراع(تقریبا بیست متر) را به ده نفر واگذار کرد، مهاجرین و انصار بر سر سلمان فارسى اختلاف کردند، و چون سلمان مردى قوى و نیرومند بود، انصار گفتند سلمان از ماست ، و مهاجرین گفتند از ماست ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: سلمان از ما اهل بیت است .

آنگاه ناقل حدیث یعنى عمرو بن عوف مى گوید: من ، و سلمان ، و حذیفه بن یمان ، و نعمان بن مقرن ، و شش نفر از انصار چهل ذراع را معین نموده حفر کردیم ، تا آن جا که از ریگ گذشته به رگه خاک رسیدیم ، در آنجا خداى تعالى از شکم خندق صخره اى بسیار بزرگ ، و سفید و گرد، نمودار کرد، که هر چه کلنگ زدیم کلنگها از کار افتاد، و آن صخره تکان نخورد، به سلمان گفتیم برو بالا و به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) جریان را بگو، یا دستور مى دهد آن را رها کنید، چون چیزى به کف خندق نمانده ، و یا دستور دیگرى مى دهد، چون ما دوست نداریم از نقشه اى که آن جناب به ما داده تخطى کنیم ، سلمان از خندق بالا آمده ، جریان را به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) که در آن ساعت در قبه اى قرار داشت باز گفت ، و عرضه داشت : یا رسول الله(صلى الله علیه و آله و سلم)! سنگى گرد و سفید در خندق نمایان شده که همه آلات آهنى ما را شکست ، و خود کمترین تکانى نخورد، و حتى خراشى هم بر نداشت ، نه کم و نه زیاد، حال هر چه دستور مى فرمایى عمل کنیم .

رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) باتفاق سلمان به داخل خندق پایین آمد، و کلنگ را گرفته ضربه اى به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقه اى برخاست ، که دو طرف مدینه از نور آن روشن شد، به طورى که گویى چراغى در دل شبى بسیار تاریک روشن کرده باشند، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) تکبیرى گفت که در همه جنگها در هنگام فتح و پیروزى به زبان جارى مى کرد، دنبال تکبیر آن جناب همه مسلمانان تکبیر گفتند، بار دوم ضربتى زد، و برقى دیگر از سنگ برخاست ، بار سوم نیز ضربتى زد، و برقى دیگر برخاست .

سلمان عرضه داشت : پدر و مادرم فدایت ، این برقها چیست که مى بینیم ؟ فرمود: اما اولى نویدى بود مبنى بر اینکه خداى عزوجل به زودى یمن را براى من فتح خواهد کرد، و اما دومى نوید مى داد که خداوند شام و مغرب را برایم فتح مى کند، و اما سومى نویدى بود که خداى تعالى بزودى مشرق را برایم فتح مى کند، مسلمانان بسیار خوشحال شدند، و حمد خدا بر این وعده راست بگفتند.

راوى سپس مى گوید: احزاب یکى پس از دیگرى رسیدند، از مسلمانان آنان که مومن واقعى بودند، وقتى لشکرها بدیدند گفتند: این همان وعده اى است که خدا و رسول او به ما دادند و خدا و رسول راست گفتند، و آنان که ایمان واقعى نداشتند، و منافق بودند، گفتند: هیچ تعجب نمى کنید از اینکه این مرد به شما چه وعده هاى پوچى مى دهد، به شما مى گوید من از مدینه ، قصرهاى حیره و مدائن را دیدم ، و به زودى این بلاد براى شما فتح خواهد شد، آن وقت شما را وامیدارد که از ترس دشمن دور خود خندق بکنید، و شما هم از ترس جرات ندارید به قضاء حاجت بروید؟!!

یکى دیگر از دلائل نبوت حضرت خاتم(ص) در واقعه خندق

یکى دیگر از دلائل نبوت که در این جنگ رخ داد، جریانى است که باز ابو عبدالله حافظ آن را به سند خود از عبدالواحد بن ایمن مخزومى ، آورده ، که گفت : ایمن مخزومى برایم نقل کرد که من از جابر بن عبدالله انصارى شنیدم که مى گفت : در ایام جنگ خندق روزى به یک رگه بزرگ سنگى برخوردیم ، و به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) عرضه داشتیم در مسیر خندق کوهى سنگى است ، فرمود آب به آن بپاشید تا بیایم ، آنگاه برخاست و بدانجا آمد، در حالى که از شدت گرسنگى شالى به شکم خود بسته بود، پس کلنگ و یا بیل را به دست گرفته و سه بار بسم الله گفت ، و ضربتى بر آن فرود آورد که آن کوه سنگى مبدل به تلى از ریگ شد.

عرضه داشتم : یا رسول الله اجازه بده تا سرى به خانه بزنم ، بعد از کسب اجازه به خانه آمدم ، و از همسرم پرسیدم : آیا هیچ طعامى در خانه داریم ؟ گفت تنها صاعى جو و یک ماده بز داریم ، دستور دادم جو را دستاس و خمیر کند و من نیز ماده بز را سر بریده و پوستش ‍ را کندم ، و به همسرم دادم ، و خود شرفیاب حضور رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شدم ، ساعتى در خدمتش نشستم ، و دوباره اجازه گرفته به خانه آمدم ، دیدم خمیر و گوشت درست شده ، باز نزد آن حضرت برگشتم و عرضه داشتم یا رسول الله(صلى الله علیه و آله و سلم) ما طعامى تهیه کرده ایم شما با دو نفر از اصحاب تشریف بیاورید، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: چقدر غذا تهیه کرده اى ؟ عرضه داشتم : یک من جو، و یک ماده بز، پس آن جناب به تمامى مسلمانان خطاب کرد که برخیزید برویم منزل جابر، من از خجالت به حالى افتادم که جز خدا کسى نمى داند، و با خود گفتم خدایا این همه جمعیت کجا؟ و یک من نان جو و یک ماده بز کجا؟

پس به خانه رفتم ، و جریان را گفتم ، که الان رسوا مى شویم ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) تمامى مسلمانان را مى آورد، زن گفت : آیا از تو پرسیدند که طعامت چقدر است ؟ گفتم : بله پرسیدند و من جواب دادم ، زن گفت : پس هیچ غم مخور که خدا و رسول خود به وضع داناترند، چون تو گفته اى که چقدر تهیه دارى ؟ از گفته زن اندوه شدیدى که داشتم برطرف شد.

در همین بین رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) وارد خانه شد، و به همسرم گفت تو تنها چونه به تنور بزن ، و گوشت را به من واگذار، زن مرتب چونه مى گرفت ، و به تنور مى زد، و چون پخته مى شد به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) مى داد، و آن جناب آنها را در ظرفى ترید مى کرد، و آبگوشت روى آن مى ریخت ، و به این و آن مى داد، و این وضع را همچنان ادامه داد، تا تمامى مردم سیر شدند، در آخر، تنور و دیگ پرتر از اولش بود.

آنگاه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به همسر جابر فرمود: خودت بخور، و به همسایگان هدیه بده ، و ما خوردیم و به تمامى اقوام و همسایگان هدیه دادیم .

رویاروئى لشکر اسلام و کفر در جنگ خندق

راویان احادیث گفته اند: همین که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) از حفر خندق فارغ شد، لشکر قریش رسیده ، بین کوه جرف و جنگل لشکرگاه کردند، و عده آنان با هم سوگندان و تابعانى که از بنى کنانه و اهل تهامه با خود آورده بودند ده هزار نفر بودند، از سوى دیگر قبیله غطفان با تابعین خود از اهل نجد در کنار احد منزل کردند، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با مسلمانان از شهر خارج شدند تا وضع را رسیدگى کنند، و صلاح در این دیدند که در دامنه کوه سلع لشکرگاه بسازند، و مجموع نفرات مسلمانان سه هزار نفر بودند، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پشت آن کوه را لشکرگاه کرد، در حالى که خندق بین او و لشکر کفر فاصله بود، و دستور داد تا زنان و کودکان در قلعه هاى مدینه متحصن شوند.

پس دشمن خدا، حیى بن اخطب نضیرى به نزد کعب بن اسد قرظى رئیس بنى قریظه رفت ، که او را همراه خود سازد، غافل از اینکه کعب با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) معاهده صلح و ترک خصومت دارد، و به همین جهت وقتى صداى حیى بن اخطب را شنید درب قلعه را به روى او بست ، ابن اخطب اجازه دخول خواست ، ولى کعب حاضر نشد در را به رویش بگشاید، حیى فریاد کرد: اى کعب در برویم باز کن ، گفت : واى بر تو اى حیى ، چرا باز کنم ، با اینکه مى دانم تو مردى شوم هستى . و من با محمد پیمان دارم ، و هرگز حاضر نیستم براى خاطر تو پیمان خود را بشکنم ، چون من از او جز وفاى به عهد و راستى ندیدم ، کعب گفت : واى بر تو در برویم بگشاى تا برایت تعریف کنم ، گفت : من اینکار را نخواهم کرد، حیى گفت : از ترس اینکه قاشقى از آشت را بخورم در برویم باز نکردى ؟ و با این سخن کعب را به خشم آورد، و ناگزیر کرد در را باز کند، پس حیى گفت : واى بر تو اى کعب ! من عزت دنیا را برایت آوردم ، من دریایى بى کران آبرو برایت تهیه دیده ام ، من قریش را با همه رهبرانش ، و غطفان را با همه سرانش ، برایت آوردم ، با من پیمان بسته اند که تا محمد را مستاءصل و نابود نکنند دست برندارند، کعب گفت : ولى به خدا سوگند یک عمر ذلت برایم آوردى ، و یک آسمان ابر بى باران و فریب گر برایم تهیه دیده اى ، ابرى که آبش را جاى دیگر ریخته ، و براى من فقط رعد و برق تو خالى دارد، برو و مرا با محمد بگذار، من هرگز علیه او عهدى نمى بندم ، چون از او جز صدق و وفا چیزى ندیده ام .

این مشاجره همچنان ادامه یافت ، و حیى مثل کسى که بخواهد طناب در بینى شتر بیندازد، و شتر امتناع ورزد، و سر خود را بالا گیرد، تلاش همى کرد، تا آنکه بالاخره موفق شده کعب را بفریبد، اما با این عهد و میثاق که اگر قریش و غطفان نتوانستند به محمد دست بیابند، حیى وى را با خود به قلعه خود ببرد، تا هر چه بر سر خودش آمد بر سر وى نیز بیاید، با این شرط کعب عهد خود با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را شکست ، و از آن عهد و آن سوابق که با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) داشت بیزارى جست .

و چون خبر عهدشکنى وى به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رسید، آن حضرت سعد بن معاذ بن نعمان بن امرء القیس که یکى از بنى عبد الاشهل ، و او در آن روز رئیس قبیله اوس بود به اتفاق سعد بن عباده که یکى از بنى ساعده بن کعب بن خزرج و رئیس خزرج در آن ایام بود، و نیز عبدالله بن رواحه و خوات بن جبیر را نزد وى فرستاد، که ببینند این خبر که به ما رسیده صحیح است یا نه ، در صورتى که صحیح بود، و کعب عهد ما را شکسته بود، در مراجعت به مسلمانان نگویید(تا دچار وهن و سستى نشوند)، بلکه تنها به من بگویید، آنهم با کنایه ، که مردم بو نبرند، و اگر دروغ بود، و کعب همچنان بر پیمان خود وفادار بود، خبرش را علنى در بین مردم انتشار دهید.

و آنان هم به قبیله بنى قریظه رفته و با کعب رئیس قبیله تماس گرفتند، و دیدند که انحراف بنى قریظه از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بیش از آن مقدارى است که به اطلاع آن جناب رسانده اند، و مردم قبیله صریحا به فرستادگان آن جناب گفتند: هیچ عهد و پیمانى بین ما و محمد نیست ، سعد بن عباده به ایشان بد و بیراه گفت ، و آنها به وى گفتند، و سعد بن معاذ بن ابن عباده گفت : این حرفها را ول کن ، زیرا بین ما و ایشان رابطه سخت تر از بد و بیراه گفتن است ،(یعنى جوابشان را باید با لبه شمشیر داد).

آنگاه نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آمده به کنایه گفتند:(عضل و القاره) و این دو اسم نام دو نفر بود که در واقعه رجیع با چند نفر از اصحاب رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به سرکردگى خبیب بن عدى نیرنگ کرده بودند، - رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: الله اکبر، اى گروه مسلمانان شما را مژده باد.

در این هنگام بلا و ترس بر مسلمانان چیره گشت ، و دشمنان از بالا و پایین احاطه شان کردند، به طورى که مؤ منین در دل خیالها کردند، و منافقین نفاق خود را به زبان اظهار کردند.

رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) و مشرکین بیست و چند شب در برابر یکدیگر قرار گرفتند، بدون اینکه جنگى کنند، مگر گاهگاهى که به صف یکدیگر تیر مى انداختند، و بعد از این چند روز، چند نفر از سواره نظامهاى لشکر دشمن به میدان آمدند، و آن عده عبارت بودند از عمرو بن عبدود، برادر بنى عامر بن لوى ، و عکرمه بن ابى جهل ، و ضرار بن خطاب ، و هبیره بن ابى وهب ، و نوفل بن عبدالله ، که بر اسب سوار شده و به صف بنى کنانه عبور کرده ، و گفتند: آماده جنگ باشید، که بزودى خواهید دید چه کسانى دلاورند؟

آغاز درگیرى و به میدان آمدن عمرو بن عبدود و مقابله امیرالمؤ منین(علیه السلام) بااو

آنگاه به سرعت و با غرور و به صف مسلمانان نهادند، همین که نزدیک خندق رسیدند، گفتند: به خدا سوگند این نقشه نقشه اى است که تاکنون در عرب سابقه نداشته ، ناگزیر از اول تا به آخر خندق رفتند تا تنگ ترین نقطه را پیدا کنند، و با اسب از آن عبور نمایند، و همین کار را کردند، چند نفر از خندق گذشته ، و در فاصله بین خندق و سلع را جولانگاه خود کردند، على بن ابى طالب(علیه السلام) با چند نفر از مسلمانان رفتند، و از عبور بقیه لشکر دشمن از آن نقطه جلوگیرى کردند، در آنجا سوارگان دشمن که یکى از آنها عمرو بن عبدود بود با على(علیه السلام) و همراهانش روبرو شدند.

عمرو بن عبدود یگانه جنگجوى شجاع قریش بود، قبلا هم در جنگ بدر شرکت جسته بود، و چون زخمهاى سنگینى برداشته بود نتوانست در جنگ احد شرکت کند، و در این جنگ شرکت کرد، و با پاى خود به قتلگاه خود آمد، این مرد با هزار مرد جنگى برابرى مى کرد، و او را فارس و دلاور یلیل مى نامیدند، چون روزى از روزها در نزدیکى هاى بدر، در محلى که آن را یلیل مى نامیدند، با راهزنان قبیله بنى بکر مصادف شد، به رفقایش گفت : شما همگى بروید، من خود به تنهایى حریف اینها هستم ، پس در برابر صف بنى بکر قرار گرفت ، و نگذاشت که به بدر برسند، از آن روز او را فارس یلیل خواندند، براى اینکه در آن روز به همراهان خود گفت شما همگى کنار بروید، و خود به تنهایى به صف بنى بکر حمله کرد، و نگذاشت به بدر بروند.

و در مدینه این محلى که خندق را در آن حفر کردند نامش مذاد بود، و اولین کسى که از خندق پرید همین عمرو و همراهانش بودند، و در شاءن او گفتند: عمرو بن عبد کان اول فارس جزع المذاد و کان فارس یلیل

یعنى عمرو پسر عبد اولین سواره اى بود که از مذاد گذشت ، و همو بود که در واقعه یلیل یکه سوار بود.

ابن اسحاق نوشته که عمرو بن عبدود آن روز با بانگ بلند مبارزه طلب مى کرد، على(علیه السلام) در حالى که روپوشى از آهن داشت ، برخاست و گفت : یا رسول الله(صلى الله علیه و آله و سلم) مرا نامزدش کن ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: این مرد عمرو است ، بنشین ، بار دیگر عمرو بانگ زد، که کیست با من هماوردى کند؟ و آیا در بین شما هیچ مردى نیست که با من دست و پنجه نرم کند؟ و براى این که مسلمانان را سرزنش و مسخره کند مى گفت : چه شد آن بهشتى که مى گفتید هر کس در راه دین کشته شود به آن بهشت مى رسد؟ پس بیایید تا من شما را به آن بهشت برسانم ، در این نوبت باز على(علیه السلام) برخاست و عرضه داشت : یا رسول الله(صلى الله علیه و آله و سلم) مرا نامزدش کن ،(باز حضرت اجازه نداد).

بار سوم عمرو بن عبدود این رجز را خواند:

و لقد بححت عن النداء بجمعکم هل من مبارز

و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز

ان السماحه و الشجاعه فى الفتى خیر الغرائز

من از بس رو در روى جمع شما فریاد(هل من مبارز) زدم صداى خود را خشن ساختم ، و کسى پاسخم نگفت . و من همچنان در موقفى که شجاعان هم در آن موقف دچار وحشت مى شوند، با کمال جراءت ایستاده ، آماده جنگم ، راستى که سخاوت و شجاعت در جوانمرد بهترین غریره ها است .

این بار نیز از بین صف مسلمین على برخاست ، و اجازه خواست ، که به نبرد او برود، حضرت فرمود: آخر او عمرو است ، عرضه داشت : هر چند که عمرو باشد، پس اجازه اش داد، و آن جناب به سویش شتافت .

ابن اسحاق مى گوید: على(علیه السلام) وقتى به طرف عمرو مى رفت این رجز را مى خواند:

لا تعجلن فقد اتا ک مجیب صوتک غیر عاجز

ذو نیه و بصیره و الصدق منجى کل فائز

انى لارجوا ان اقیم علیک نائحه الجنائز

من ضربه نجلاء یبقى ذکرها عند الهزاهز

یعنى عجله مکن ، که پاسخگوى فریادت مردى آمد که هرگز زبون نمى شود، مردى که نیتى پاک و صادق دارد، و داراى بصیرت است ، و صدق است که هر رستگارى را نجات مى بخشد، من امیدوارم(در اینجا غرور به خود راه نداد همچون دلاوران دیگر خدا را فراموش نکرد، و نفرمود من چنین و چنان مى کنم ، بلکه فرمود امیدوارم که چنین کنم) نوحه سرایان را که دنبال جنازه ها نوحه مى خوانند، به نوحه سرایى در مرگت برانگیزم ، آنهم با ضربتى کوبنده ، که اثر و خاطره اش ، در همه جنگها باقى بماند.

عمرو وقتى از زیر آن روپوش آهنى این رجز را شنید، پرسید: تو کیستى ؟ فرمود: من على هستم ، پرسید: پسر عبد منافى ؟ فرمود: پسر ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد منافم ، عمرو گفت : اى برادر زاده ! غیر از تو کسى مى آمد که سالدارتر از تو مى بود، از قبیل عموهایت ، چون من از ریختن خون تو کراهت دارم .

على(علیه السلام) فرمود: و لیکن به خدا سوگند من هیچ کراهتى از ریختن خون تو ندارم ، عمرو از شنیدن این پاسخ سخت خشمناک شد، و از اسب فرود آمد و شمشیر خود را از غلاف کشید، شمشیرى چون شعله آتش و با خشم به طرف على حمله ور شد، على(علیه السلام) با سپر خود به استقبالش رفت ، و عمرو شمشیر خود را بر سپر او فرود آورد و دو نیمش کرد، و از شکاف آن فرق سر آن جناب را هم شکافت ، و على(علیه السلام) شمشیر خود را بر رگ گردن او فرود آورد، و به زمینش انداخت .

پیروزى امیرالمؤ منین بر عمرو بن عبدود و بیان ارزش آن از زبان مبارک پیامبر(ص)

و در روایت حذیفه آمده که على(علیه السلام) پاهاى عمرو را با شمشیر قطع کرد، و او به پشت به زمین افتاد، و در این گیر و دار غبار غلیظى برخاست و هیچ یک از دو لشکر نمى دانستند کدام یک از آن دو نفر پیروزند، تا آن که صداى على به تکبیر بلند شد، رسول خدا فرمود: به آن خدایى که جانم در دست اوست على او را کشت ، و اولین کسى که به سوى گرد و غبار دوید عمر بن خطاب بود، که رفت ، و برگشت و گفت : یا رسول الله(صلى الله علیه و آله و سلم) عمرو را کشت ، پس على سر از بدن عمرو جدا نمود و نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) آورد، در حالى که رویش از شکرانه این موفقیت چون ماه مى درخشید.

حذیفه مى گوید: پس رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به وى فرمود: اى على بشارت باد تو را که اگر عمل امروز تو در یک کفه میزان ، و عمل تمامى امت در کفه دیگر گذاشته شود، عمل تو سنگین تر است ، براى اینکه هیچ خانه اى از خانه هاى شرک نماند، مگر آنکه مرگ عمرو خوارى را در آن وارد کرد، همچنان که هیچ خانه اى از خانه هاى اسلام نماند، مگر