background
إِنَّ هَٰذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ ۚ وَمَا مِنْ إِلَٰهٍ إِلَّا اللَّهُ ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
آرى، داستان درست [مسيح‌] همين است؛ و معبودى جز خدا نيست، و خداست كه در واقع، همان شكست‌ناپذير حكيم است.
آیه 62 سوره آلِ عِمْرَان

بیان آیات

فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم

حرف(فا) که بر سر این آیه در آمده مى رساند مضمون آیه که دعوت به مباهله است ، نتیجه گیرى و تفریع بر تعلیم الهى است که در دو آیه قبل خاطر نشان نموده ، فرمود:(ذلک علیک ...)،

این داستان عیسى(علیه السلام) بر تو تعلیم کردیم از آیات ما و ذکر حکیم است . و در آیه بعدش مطلب را با جمله :(حق از ناحیه پروردگار تو است)، پس از مرددین مباش تاکید، و ختم کرد. و در آیه مورد بحث آن تعلیم الهى را با بیانى واضح تر بیان مى کند. و چه بیانى روشن تر از مباهله و ضمیر کاف خطاب(تو) در این آیه به عیسى(علیه السلام) و یا به حق نامبرده در آیه قبل بر مى گردد.

بیان آیه قبلى از خداى تعالى با اینکه بیانى الهى بود و شکى باقى نمى گذاشت ، علاوه بر آن ، مشتمل بود بر برهانى ساطع ، بر آن حقیقتى که آیه :(ان مثل عیسى عند اللّه کمثل آدم) برهان ساطع دیگرى بر آن بود، پس علمى که در جمله :(من بعد ما جاءک من العلم) آمده ، علمى است که هم از راه وحى الهى حاصل مى شود و هم از راه برهان ، پس اثر این علم باید هم در رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) حاصل شود و هم در هر شنونده اى دیگر در غیر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، بنابراین اگر فرض کنیم شنونده اى در داستان عیسى(علیه السلام) شک کند از این جهت که دلیل بر آن وحى الهى است ، از این جهت که برهانى ساطع و عقل فهم بر آن قائم است ، نمى تواند شک کند، و چه بسا به خاطر افاده همین نکته بوده که فرمود:(من بعد ما جاءک من العلم) و نفرمود:(من بعد ما بیناه لهم)، چون اگر اینطور فرموده بود از دلیل اول یعنى وحى الهى سکوت کرده بود و اما با آوردن جمله اول فهماند دلیل بر حقانیت داستان علم است و دلیل آن علم دو تا است : یکى وحى و دیگرى برهان عقلى .

البته در این میان نکته اى دیگر هست و آن اینکه آوردن تعبیر اول و به رخ کشیدن علم مایه دلخوشى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است و اینکه او به اذن خدا غالب و پروردگارش یاور او است و به هیچ وجه از نصرتش دریغ نمى دارد، چون همو بود که علم به داستان عیسى(علیه السلام) را به وى ارزانى داشت .

فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءکم و نسائنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم ضمیر متکلم

مع الغیر(نا ما) در کلمه(ندع) با همین ضمیر در کلمات(ابنائنا) و(نسائنا) و(انفسنا) تفاوت دارد، اولى به دو طرف متخاصم ، یعنى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و بزرگان نجد که مسیحى بودند برمى گردد و آن سه ضمیر دیگر به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و همراهانش ، و به همین جهت کلام آیه در این معنا است که فرموده باشد بیائید تا ابناء و نساء و انفس را بخوانیم و آنگاه ما ابناء و نساء و انفس خود را و شما هم ابناء و نساء و انفس خود را دعوت کنید...، بنابراین در کلام اختصار گوئى لطیفى بکار رفته و مصدر(مباهله) که فعل(نبتهل) مضارع آن است به معناى ملاعنه است ، یعنى لعنت کردن یکدیگر، هر چند که در خصوص آیه به معناى چیزى نظیر محاجه بین شخص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و بین بزرگان نصارا است ،

ولى تعمیم دادن دعوت به فرزندان و زنان براى این بوده که این احتجاج اطمینان آورتر باشد، چون وقتى کسى زن و بچه خود را هم نفرین کند، طرف مقابلش مى فهمد که او به صدق دعوى خود ایمان کامل دارد، براى اینکه خداى تعالى محبت به زن و فرزند و شفقت بر آنان را در دل هرکسى قرار داده ، بطورى که هر انسانى حاضر است با مایه گذاشتن جان خود، آنان را از خطر حفظ کند و براى حفظ آنان و در راه حمایت و غیرت و دفاع از آنان دست به کارهاى خطرناک مى زند، ولى حاضر نیست براى حفظ خود، ایشان را به خطر بیندازد و عینا به همین جهت است که مى بینیم در آیه شریفه فرزندان را اول و زنان را دوم و خویشتن را در مرحله سوم ذکر کرده ، چون محبت انسان نسبت به فرزندان شدیدتر و با دوام تر است .

و از اینجا روشن مى گردد اینکه بعضى از مفسرین گفته اند: مراد از جمله(ندع ابنائنا و ابناءکم ...) این است که بیائید ما زن و بچه و خود شما را نفرین کنیم و شما زن و بچه و خود ما را نفرین کنید، تفسیر درستى نیست ، براى اینکه اینطور معنا کردن آن نکته اى را که ، براى تشریک زن و بچه خاطرنشان کردیم باطل مى سازد.

و اینکه بطور تفصیل موارد را یکى یکى شمرده ، خود دلیلى دیگر است بر اینکه پیشنهاد کننده سخت به دعوت خود ایمان و به حق اعتماد و خاطر جمعى داشته ، کانه پیشنهاد مى کند اى مسیحیان بیائید همگى ما و همگى شما یکدیگر را نفرین کنیم ، تا لعنت بر دروغگویان شامل همه ما و یا شما شود، بطورى که لعنت شامل حال زن و فرزند ما هم بشود و در نتیجه نسل دروغگو از روى زمین برچیده شود و اهل باطل ریشه کن شوند.

پاسخ به این توهم که آیه مباهله نمى تواند در شاءن على و فاطمه و حسنین(ع)نازل شده باشد

با این بیان پاسخ از اشکالى که در ذیل آیه شده روشن مى شود و آن اشکال این است که گویا گفته باشند این آیه نمى تواند در شاءن على و فاطمه و حسنین علیهم السلام نازل شده باشد، براى اینکه لفظ جمع وقتى استعمال مى شود که حداقل سه عدد مصداق داشته باشد و کلمه نساء بر یک تن - فاطمه س - صادق نیست و کلمه(ابناء) در مورد حسنین(علیهماالسلام) که دو تن هستند استعمال نمى شود، و همچنین استعمال کلمه(انفس) بر یک تن - على(علیه السلام) - صحیح نیست و اما پاسخش این شد که صدق کلام موقوف بر متعدد بودن ابناء و بسیار بودن نساء و انفس نیست ، چون گفتیم : مقصود نهائى از این نفرین این است که یکى از دو طرف با همه نفراتش از صغیر و کبیر و مرد و زن براى همیشه هلاک گردد، مفسرین هم اتفاق دارند و روایات هم متفقند، تاریخ هم موید است که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، وقتى براى مباهله حاضر مى شد احدى به جز على و فاطمه و حسنین(علیهم السلام) را با خود نیاورد،

پس از ناحیه آن جناب کسى حضور به هم نرسانید مگر دو نفس ، و دو ابن و یک زن و با آوردن اینان رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، امر پروردگارش را امتثال نمود.

علاوه بر اینکه اصولا مراد از لفظ آیه امرى است ، و مصداقى که حکم آیه به حسب خارج منطبق بر آن است امرى دیگر، و این بار اول نیست که خداى تعالى حکم یا وعده و وعید را که بر حسب خارج با یک نفر منطبق است بطور دسته جمعى حکایت مى کند، مثلا با اینکه فرد معینى زن خود را ظهار کرده بود و آیه در شاءن او نازل شده بود مى فرماید:(الذین یظاهرون منکم من نسائهم ما هن امهاتهم ...) باز درباره همان یک فرد بصورت دسته جمعى مى فرماید:(و الذین یظاهرون من نسائهم ثم یعودون لما قالوا)، و درباره شخص واحدى که گفته بوده خدا فقیر و من توانگرم ، به صورت دسته جمعى فرموده :(لقد سمع اللّه قول الذین قالوا ان اللّه فقیر و نحن اغنیاء)، و در پاسخ شخص واحدى که پرسیده بود چگونه انفاق کنیم ؟ به صورت دسته جمعى فرمود:(یسئلونک ما ذا ینفقون ؟ قل العفو) و از این قبیل آیات بسیارى که به لفظ دسته جمعى نازل شده ، در حالى که مصداق خارجیش به حسب شاءن نزول فرد معینى بوده .

ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الکاذبین

مصدر(ابتهال) که باب افتعال است از ثلاثى(با -ها - لام) گرفته شده و مصدر(بهل) به فتحه اول و هم به ضمه آن به معناى لعنت است ، این اصل معناى کلمه است ، ولى بعدها در مطلق دعا و درخواست زیاد شد، البته دعائى که با اصرار و سماجت صورت بگیرد.

و جمله :(فنجعل لعنت اللّه على الکاذبین) این جمله به منزله بیانى است براى ابتهال ، و اگر فرموده :(فنجعل)، لعنت خدا را بر دروغگویان قرار بدهیم و نفرموده :(فنسئل)،(و از خدا لعنت را براى دروغگویان درخواست کنیم)، براى این بود که اشاره کند به اینکه این نفرین درگیر است ، چون باعث مى شود حق از باطل ممتاز گردد و خلاصه روشن شدن حق از باطل فعل بستگى دارد به درگیر شدن این نفرین و چون درگیریش به این جهت حتمى است ،

اینطور تعبیر کرد که(لعنت را بر دروغگو قرار دهیم) و نفرمود:((درخواست کنیم) چون استجابت شدن و نشدن درخواست معلق است .

(الکاذبین) این کلمه به خاطر اینکه در سیاق عهد واقع شده الف و لام آن ، الف و لام عهد است ، یعنى همان دروغگویان معهود، نه استغراق و یا جنس و نمى خواهد بفرماید تمام دروغگویان دنیا و جنس آنان را نفرین کنیم ، بلکه دروغگویانى را نفرین کنیم که در این ماجرا در یکى از دو طرف مباهله قرار دارند، یا در طرف(اسلام) و یا در طرف(مسیحیت) قرار گرفته اند، اسلام مى گفت : هیچ معبودى غیر خدا نیست و عیسى(علیه السلام) بنده خدا و رسول او است ، مسیحیت مى گفتند: عیسى خودش اللّه و یا پسر اللّه است و یا اللّه سومى از سه خدا است .

اهل بیت پیامبر(صلوات اللّه علیهم) در دعوى و دعوترسول اللّه شریک بودند و این از بزرگترین مناقب است

و بنابراین پس این معنا روشن است که اگر ادعا و مباهله اى بر سر آن ، بین شخص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و بین جمعیت نصارا بود یک طرف شخص واحد و طرف دیگر جمعیتى بود، لازم بود در آیه تعبیرى بیاورد که قابل انطباق بر مفرد و جمع باشد، مثلا بفرماید:(فنجعل لعنه اللّه على من کان کاذبا)،(لعنت خدا را بر کسى قرار دهیم که دروغگو بوده باشد)، ولى اینطور نفرموده ، معلوم مى شود دروغگوئى که نفرین شامل حالش مى شود جمعیتى است که در یک طرف این محاجه قرار گرفته ، حال یا در طرف رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و یا در طرف نصارا، و این خود دلیل بر این است که همه حاضران در مباهله ، شریک در ادعا هستند، چون کذب همواره در ادعا است ، پس هرکس که با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بوده ، یعنى على و فاطمه و حسنین(علیهم السلام) در دعوى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و در دعوتش شریک بودند و این از بالاترین مناقبى است که خداى تعالى اهل بیت پیامبرش(علیهم السلام) را به آن اختصاص داده ، همچنانکه مى بینیم در آیه شریفه از اهل بیت تعبیر به(انفس) و(نساء) و(ابناء) کرده یعنى این چند تن را از میان همه مردان و زنان و فرزندان خصوص اهل بیت را جان رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و زنى که منتسب به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است و فرزندان رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) خوانده .

حال اگر بگوئى همین چند سطر قبل ، خودت گفتى که اطلاق لفظ(جمع) در مورد مفرد در قرآن کریم بسیار است و در آیه مورد بحث هم کلمه جمع(نساء) را بر فاطمه(علیهاالسلام) اطلاق کرده ، پس چه مانعى دارد که استعمال لفظ(کاذبین) را هم به همین نحو در یک فرد، صحیح بدانیم یعنى بگوئیم در طرف مسیحیت منظور همه آن دروغگویان است و در طرف رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) شخص آن جناب ، که بنابراین دیگر على و فاطمه و حسنین(علیهم السلام) شریک در دعوى و در نتیجه شریک در نفرین نیستند.

در پاسخ مى گوئیم : مقام آن آیات که از یک نفر تعبیر به جمع آورده ، با مقام آیه مورد بحث فرق دارد و آن این است که در آیاتى که لفظ(جمع) را در مورد(مفرد) اطلاق کرده ، براى این بوده که فرد دخالت بخصوصى نداشته ، و آنچه از آن فرد سر زد ممکن است از دیگران هم سر بزند، پس دیگران هم در آن عمل و در ملحق شدن به مورد آیه شریک آن فردند، پس باید لفظ را جمع بیاورد تا اگر دیگران هم خواستندآن عمل را انجام بدهند حکمش را بدانند و اما در جائى که ممکن نیست عمل مورد نظر از دیگران نیز سر بزند و عمل مورد آیه چیزى نیست که براى دیگران هم پیش بیاید، بدون شک نباید لفظ را جمع بیاورد، مثل آیه شریفه :(و اذ تقول للذى انعم اللّه علیه و انعمت علیه امسک علیک زوجک و اتق اللّه)، و آیه شریفه :(لسان الذى یلحدون الیه اعجمى و هذا لسان عربى مبین) و آیه :(انا احللنا لک ازواجک اللاتى آتیت اجورهن - تا آنجا که مى فرماید - و امراه مؤ منه ان وهبت نفسها للنبى ، ان اراد النبى ان یستنکحها خالصه لک من دون المؤ منین).

آیه مورد بحث هم که راجع به مباهله است از این قبیل آیات است ، چون مباهله رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) با نصاراى نجران چیزى نیست که جز در مورد خودش اتفاق بیفتد، پس اگر در همین مورد که اتفاق افتاده مدعیان در هر دو طرف به وصف جمع و چند نفرى نبوده باشند،نباید مى فرمود:(کاذبین)(با صیغه جمع).

حال اگر بگوئى نصارائى که به سوى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) آمده بودند، همگى صاحب دعوى بودند و مى گفتند: مسیح ، اللّه و یا حداقل پسر اللّه و یا سومى از سوى خدا است و در این دعوى هیچ فرقى بینشان نبود، مردانشان همین دعوى را داشتند، زنانشان هم همین دعوى را اظهار مى کردند، در جانب رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) هم همینطور بود، یعنى هم رسول خدا

(صلى اللّه علیه و آله) مدعى بود به اینکه هیچ معبودى به جز اللّه نیست و عیسى بن مریم ، بنده و فرستاده خدا است و هم همه مؤ منین ، بدون اینکه این دعوى در بین مؤ منین اختصاص به کسى داشته باشد، حتى اختصاص به رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) هم نداشت ، پس کسانى که با آن جناب براى مباهله آمدند، فضیلتى و مزیتى بر سایر مؤ منین نداشتند، بله تنها این فرق را داشتند که رسول اللّه(صلى اللّه علیه و آله) ایشان را به عنوان نمونه اى از مردان و زنان و کودکان مؤ منین همراه آورد، چون آیه فرموده بود از هر طایفه نمونه اى بیاورد، علاوه بر اینکه آیه شریفه سخن از دعوت دارد نه از ادعا، و همراهان رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به فرضى که در دعوت شرکت داشته باشند، در ادعا که شغل خاص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است شرکت نداشتند، در حالى که شما در چند سطر قبل گفتید:(پس هرکس با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بوده یعنى على و فاطمه و حسنین(علیهم السلام) در دعوى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و در دعوتش شریک بودند).

در قضیه مباهله ، رسول خدا(ص) اهل بیت خود را به عنوان نمونه هائى از مؤ منین همراهنبرد بلکه به عنوان شرکاء خود در دعوت همراه برد

در پاسخ مى گوئیم : اگر آوردن رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نامبردگان را به عنوان نمونه اى از مردان و زنان و کودکان مؤ منین مى بود، لازم بود حداقل دو نفر مرد و سه زن و سه فرزند همراه خود مى آورد تا فرمان :(انفسنا و نسائنا و ابنائنا) را امتثال کرده باشد، پس اگر از مردان تنها على(علیه السلام) و از زنان تنها فاطمه سلام اللّه علیها و از فرزندان تنها حسنین(علیهم السلام) را آورد، براى این بود که آوردن همین ها مصحح صدق امتثال بوده ، به این معنا که غیر از نامبردگان کسى که شرکت دادنش امتثال امر خدا باشد نیافته .

و شما خواننده اگر در متن داستان دقت کنى خواهى دید که وفد نجران براى این از نجران به مدینه آمدند که در امر عیسى بن مریم با شخص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، معارضه و بحث و محاجه کنند، چون آن جناب ادعاى رسالت کرده بود و دعوت رسالت مستند به وحى قائم به آن جناب بود و اما پیروان و مؤ منین به وى دخالتى در این ادعا نداشتند و مسیحیان نجران کار به کار آنان نداشتند، و مشتاق دیدار آنان نبودند تا رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) چند نفر را به عنوان نمونه به ایشان نشان بدهد، آیه شریفه هم که مى فرماید:(فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم)، خطاب را متوجه شخص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) مى کند، و همچنین در چند آیه قبل از این که مى فرماید:

(فان حاجوک فقل اسلمت وجهى لله و من اتبعن ...).

از اینجا روشن مى گردد که آوردن رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) حضرات نامبرده را با خود عنوان آوردن نمونه اى از مؤ منین را نداشته ، چون مؤ منین بدان جهت که مؤ من بودند سهمى و

نصیبى از این محاجه و مباهله نداشتند تا در معرض لعنت و عذاب(البته اگر دروغگو باشند) قرار بگیرند، پس رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) آن چند نفر را که با خود آورد، از جهت صرف داشتن ایمان نبود بلکه از این جهت بود که آن جناب یک طرف محاجه و ادعاى دو طرفه بود و باید خودش را در معرض بلاى احتمالى(در صورت دروغگو بودن) قرار بدهد. و اگر دعوى آنطور که قائم به شخص آن جناب بود به همراهانش قائم نبود، هیچ وجهى براى شرکت دادن آنان به نظر نمى رسید، اگر به فرض محال در دعویش ‍ دروغگو و مستحق عذاب باشد، زن و بچه و دامادش چه گناهى دارند، پس اگر نامبردگان را شرکت داد از این جهت بوده که دعویش ‍ قائم به خودش و به همین چند نفر یعنى دو فرزند و یک زن و یک مرد بوده ، نه اینکه این چند نفر نمونه اى از همه پیروان مومنش ‍ باشند، پس اینکه ما در سابق گفتیم هم دعوتش قائم به خودش و این چند تن بوده و هم دعویش ، درست گفتیم .

جواب به یک اشکال دیگر بر اینکه همراهى بارسول خدا(ص) در مباهله ، فضیلت و منقبت است

از سوى دیگر نصارا هم که به قصد آن جناب به مدینه آمدند صرفا به خاطر این نبوده که آن جناب معتقد و مدعى بوده که عیسى بن مریم بنده خدا و فرستاده او است ، بلکه براى این بود که آن جناب هم خودش به این اعتقاد معتقد بوده و هم نصارا را بدان دعوت مى کرده ، پس علت عمده حرکت نصارا از نجران به مدینه دعوى آن جناب نبوده ، بلکه دعوت وى به حضورشان براى احتجاج بوده ، پس حضور خود رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، و حضور نامبردگانى که با خود براى مباهله آورد، به خاطر دعوى و دعوت بود، پس ثابت شد که نامبردگان نیز شرکاى آن جناب در دعوت دینى بودند، همانطور که شرکایش در دعوى مباهله بودند.

حال اگر بگوئى : گیرم که آمدن نامبردگان به خاطر این بوده که ایشان از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بودند و این صفت منحصر در ایشان بوده و هیچیک از مؤ منین این خصیصه را نداشته اند، لیکن ظاهر امر - البته ظاهر از حیث عادت جارى - این است که وقتى آدمى عزیز و پاره جگر خود(اعم از زن و مرد و فرزند) را در معرض خطر و هلاکت قرار مى دهد، همین عملش دلیل بر این است که وى اطمینان دارد به اینکه خطرى عزیزانش را تهدید نمى کند و به سلامت و عافیت و مصونیت آنان اعتماد دارد، پس شرکت دادن رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) عزیزان و پاره هاى جگر خود را در مباهله بیش از این معنا را نمى رساند، نه دلالتى بر شرکت آنان در دعوت دارد و نه دلالتى بر منقبت و فضیلتشان ، آیه شریفه و عمل رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) اصلا ساکت از این جهت است .

در پاسخ مى گوئیم بله ، صدر آیه بر بیش از آنچه تو گفتى دلالت ندارد و به قول تو تنها این معنا را مى رساند که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به صدق دعوى خود ایمان ، و در نتیجه به

سلامتى و عافیت پاره هاى جگرش اطمینان داشته و لیکن توجه فرمودى که ذیل آیه یعنى جمله :(على الکاذبین) دلالت دارد بر اینکه در یکى از دو طرف مباهله و محاجه دروغگویانى هستند و قطعا باید بوده باشند و این تمام نمى شود مگر به اینکه در هر یک از دو طرف جماعتى صاحب دعوت باشند، حال چه راستگو و چه دروغگو، پس این جمله ثابت مى کند کسانى که با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) بودند شریک با او در دعوى و دعوت بوده اند که بیانش گذشت ، پس ثابت شد که حاضرین در مباهله همگیشان صاحب دعوى و دعوت و شرکاى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) در این معنا بوده اند.

تبلیغ و دعوت ، عین نبوت و بعثت نیست و لازمه شرکت در دعوى و دعوت پیامبر(ص)شریک بودن در نبوت آن جناب نیست

حال اگر بگوئى لازمه اینکه گفتى :(حاضرین با آن جناب ، شرکاى در دعوى و دعوت آن جناب بوده اند) این است که در نبوت هم شریک آن جناب باشند.

در پاسخ مى گوئیم : خیر چنین لازمه اى وجود ندارد و ما در سابق یعنى در تفسیر آیه(213)، از سوره بقره در جلد دوم عربى این کتاب ، بحثى پیرامون مسائل نبوت گذراندیم و در آنجا گفتیم که تبلیغ و دعوت عین نبوت و بعثت نیست ، هر چند از شؤ ون و لوازم آن ، و از مناصب و مقامات الهیه اى است که شخص نبى متقلد آن مى شود و به همین جهت منافات ندارد که این منصب به امرى و فرمانى جداگانه به غیر شخص نبى نیز داده شود، همچنانکه در سابق یعنى در تفسیر آیه :(124) از سوره بقره در جلد اول عربى این کتاب آنجا که بحثى پیرامون مساءله امامت داشتیم خاطرنشان کردیم : که مساءله دعوت و تبلیغ عین امامت هم نیست هر چند که به وجهى از لوازم آن هست .

ان هذا لهو القصص الحق و ما من اله الا اللّه

کلمه(هذا) اشاره است به داستانهائى که از عیسى(علیه السلام) گذشت و اساس آیه بر قصر قلب است و معنایش این است که تنها این مطالبى که ما درباره عیسى(علیه السلام) گفتیم حق است ، نه آنچه نصارا درباره آن جناب ادعا مى کند.

و اینکه حرف(ان) و حرف(لام) و ضمیر منفصل(هو) را در آیه آورده ، براى این بوده که مطلب را بطور کامل تاکید و در نتیجه رسول گرامیش را دلگرم و در اقدام به امر مباهله تشجیع کند تا با ایمان کامل و یقین و بصیرت و وثوق به وحیى که خداى تعالى بر او نازل فرموده اقدام نماید و به دنبال این تاکید براى بار دوم با ذکر حقیقت از راه ذکر لازمه آن ، مطلب را تاکید نموده و فرمود:(و ما من اله الا اللّه)، چون مفاد این جمله لازمه حق بودن داستانهاى مذکور است ،(و داستانهاى مذکور در صورتى که حق باشد، بزرگترین دلیل بر یکتائى معبود و توحید ربوبیت(مترجم)).

و ان اللّه لهو العزیز الحکیم ...

این جمله عطف است بر اول آیه و با تاکید شدیدى که دارد، دلگرمى دیگرى و تشجیع دیگرى است نسبت به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) مى فرماید: خداوند از نصرت حق و تاءیید آن عاجز نیست و از این کار نه غافل مى ماند و نه با سرگرمى به کار دیگران را مهمل مى گذارد و نه از آن بى خبر مى شود، براى اینکه او عزیز است ،(و کسى که عزت مطلقه دارد از آنچه اراده کند عاجز نمى شود) و هم حکیم است(و کسى که حکمت مطلقه دارد نه دچار جهل مى شود و نه در چیزى اهمال مى ورزد)، پس چنین خداى عزیز و حکیمى معبود حق است ، نه آن خدایان که اوهام دشمنان حق براى خود تراشیده اند.

از همین جا روشن مى شود که چرا این دو نام از میان همه اسماى خداى تعالى در این آیه آمد و اینکه زمینه گفتار در این آیه زمینه قصر قلب و یا قصر افراد است که معناى این دو اصطلاح در سایر مجلدات فارسى این تفسیر گذشت .

فان اللّه علیم بالمفسدین

از آنجائى که غرض از محاجه و همچنین غرض از مباهله به حسب حقیقت اظهار حق بود، قهرا تصور معقول نمى رفت که کسى که به دنبال همین غرض است از راه آن منحرف شود، پس این مسیحیان نجران اگر با این مباهله بخواهند حق را اظهار کنند و مى دانند که خداى تعالى ولى حق است و حاضر نیست حق از بین برود و ضعیف گردد، قهرا از حق روى نمى گردانند و اگر دیدیم از حق روى گرداندند، باید بفهمیم که منظورشان از محاجه و مباهله ظهور حق نبوده ، بلکه منظورشان این است که به حسب ظاهر غلبه کنند و دین خود و وضع حاضر و سنت هاى دیرینه خود را حفظ نمایند، سنت هائى که بر پیروى آن عادت کرده اند، پس منظورشان همان هوا و هوس هائى است که به زندگیشان شکل داده ، نه زندگى صالحه اى که با حق و با سعادت واقعیشان انطباق دارد، پس اگر حق را نپذیرفتند باید فهمید که در پى اصلاح نیستند بلکه مى خواهند با به تباه کشیدن زندگى سعادتمندانه ، دنیا را به فساد بکشانند، پس علت اعراضشان این است که مفسدند.

از اینجا روشن مى شود که در جمله جزاء سبب جاى مسبب ، یعنى(افساد) جاى(علت افساد) نشسته و آن علت این است که نمى خواهند حق ظاهر گردد و این جزاء متضمن وصف علم است ، چون مى فرماید:(فان اللّه علیم)، آنگاه با آوردن کلمه :(ان) جمله را تاکید مى کند تا بفهماند این صفت مفسده گرى در دلهایشان هست و در قلوبشان ریشه کرده و با فهماندن این نکته اشاره مى کند به اینکه مسیحیان یاد شده به زودى از پذیرش مباهله طفره

مى روند و به هیچ وجه آن را قبول نمى کنند و اتفاقا همینطور شد که اشاره فرموده بود و مسیحیان با عمل خود این اشعار آیه را تصدیق کردند.

بحث روایتى(روایاتى درباره : محاجه پیامبر(ص) با نصاراى نجران و داستان مباهله وانطباق آیه مباهله با اهل بیت رسول اللّه(ص)...)

در تفسیر قمى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که فرمود: نصاراى نجران وقتى براى وفد و شرفیابى حضور رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) حرکت مى کردند، سه نفر از بزرگانشان به نام اهتم و عاقب و سید با آنان همراهى نمودند، در مدینه وقتى موقع نمازشان رسید، ناقوس نواخته به نماز ایستادند، اصحاب رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) عرضه داشتند: یا رسول اللّه این مسجد تو است ، مسجد اسلام است ، چرا باید در اینجا ناقوس بنوازند؟ رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: کارى به کارشان نداشته باشید، بعد از آنکه از نمازشان فارغ شدند، به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نزدیک شده ، پرسیدند: مردم را به چه دینى دعوت مى کنى ؟ فرمود: به شهادت دادن به اینکه جز اللّه معبودى نیست و اینکه من فرستاده خدایم و اینکه عیسى(علیه السلام) بنده اى است مخلوق که مى خورد و مى نوشید و سخن مى گفت پرسیدند: اگر مخلوق و بنده بود پدرش که بود؟، در اینجا به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) وحى شد که به ایشان بگو: شما درباره آدم چه مى گوئید؟ آیا بنده اى مخلوق بود، مى خورد و مى نوشید و سخن مى گفت و عمل زناشوئى انجام مى داد یا نه ؟ رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) همین سوالات را از ایشان کرد، جواب دادند: بله بنده اى مخلوق بود و کارهائى که برشمردى مى کرد، فرمود: اگر بنده بود و مخلوق پدرش که بود؟ مسیحیان مبهوت و مغلوب شدند و خداى تعالى این آیه را فرستاد:

(ان مثل عیسى عند اللّه کمثل آدم خلقه من تراب ...) و نیز این آیه را که فرمود:(فمن حاجک فیه من بعد ماجاءک من العلم - تا جمله - فنجعل لعنت اللّه على الکاذبین). رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به ایشان فرمود: پس با من مباهله کنید، اگر من صادق بودم لعنت خدا بر شما نازل شود و اگر کاذب باشم لعنتش بر من نازل شود، مسیحیان گفتند: با ما از در انصاف درآمدى ، قرار گذاشتند همین کار را بکنند، وقتى به منزل خود برگشتند، رؤ سا و بزرگانشان مشورت کردند و گفتند: اگر خودش با امتش به مباهله بیایند، مباهله مى کنیم چون مى فهمیم که او پیغمبر نیست و اگر خودش با اقرباءش به مباهله بیاید مباهله نمى کنیم ، چون هیچکس علیه زن و بچه خود اقدامى نمى کند، مگر آنکه ایمان و یقین داشته باشد که خطرى در بین نیست و در این صورت او در دعویش صادق است ، فردا صبح به طرف رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) روانه شدند،

دیدند که تنها رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و على بن ابى طالب و فاطمه و حسن و حسین(علیهماالسلام) براى مباهله آمده اند، نصارا از اشخاص پرسیدند: اینان چه کسانى هستند؟ گفتند: این مرد پسر عم و وصى و داماد او است و این دخترش فاطمه سلام اللّه علیها است و این دو کودک ، دو فرزندانش حسن و حسین(علیهماالسلام) هستند، نصارا سخت دچار وحشت شدند و به رسول خدا(صلى اللّه علیه وآله) عرضه داشتند: ما حاضریم تو را راضى کنیم ، ما را از مباهله معاف بدار، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) با ایشان به جزیه مصالحه کرد و نصارا به دیار خود برگشتند.

و در عیون به سند خود از ریان بن صلت از حضرت رضا(علیه السلام) روایت کرده که در گفتگویش با ماءمون و علما در فرق بین عترت و امت و فضیلت عترت بر امت آمده : که علماى حاضر در جلسه پرسیدند: آیا خداى تعالى کلمه(اصطفاء) را در کتاب خود تفسیر کرده ؟ فرمود: ظاهر این کلمه را در دوازده جا تفسیر کرده ، غیر باطن آن و در آن حدیث فرمود: اما سوم در آنجا است که طاهرین از خلق خود را از دیگران متمایز ساخته و رسول خود را دستور مى دهد که با عترتش به درگاه خدا ابتهال نموده ، با نصارا مباهله کند و فرموده :(فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءکم و نسائنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم))، علماى حاضر گفتند منظور از کلمه(انفسنا) خود آن جناب است ، فرمود، اشتباه کرده اید، منظورش على بن ابیطالب سلام اللّه علیها است ، یکى از ادله این معنا کلام رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است که درباره قبیله بنى ولیعه فرمود: بنى ولیعه دست از خلاف کاریش بردارد و گرنه مردى را به سرکوبشان مى فرستم که چون نفس من است و منظورش على بن ابیطالب صلوات اللّه علیه بود و منظور از کلمه(ابناء) حسن و حسین(علیهماالسلام) و منظور از کلمه(نساء) فاطمه سلام اللّه علیها است و این خصوصیت و امتیازى است که احدى از امت مقدم بر ایشان نیست و فضیلتى است که احدى از بشر در این فضیلت و شرف به ایشان نمى رسد و احدى از خلق از ایشان در آن فضیلت سبقت نمى گیرند، براى اینکه در این کلام خود على سلام اللّه علیها را نفس خود خوانده(تا آخر حدیث).

گفتگوى امام کاظم(ع) و رشید درباره(ذرّیه)

و از همان کتاب نقل شده که به سند خود از موسى بن جعفر(علیه السلام) روایت کرده که در گفتگویش با رشید آمده که رشید به آن جناب عرضه داشت : چگونه مى گوئید ما ذریه رسول خدائیم ؟ با اینکه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) پسر نداشت ؟ و ذریه و نسل هر انسانى از

فرزند پسرش باقى مى ماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دخترید، پس ذریه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نیستید، موسى بن جعفر(علیه السلام) فرموده من پیش خود فکر کردم مصلحت در این است که به او بگویم تو را بحث قرابت و بحق قبر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و بحق رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) که در این قبر است سوگند مى دهم مرا از پاسخ دادن به این سؤ ال معاف بدار و همین کار را کردم ، رشید رو کرد به من(و سایر ساداتى که در مسجد اطراف من بودند، و گفت : اى فرزندان على سلام اللّه علیها و تو اى موسى(علیه السلام) که رئیس اینانى ، و بطورى که به من رسیده امام زمانشان هستى ، باید دلیل خود را بگوئید و به هیچ وجه تو(موسى) را از پاسخ دادن به هر سؤ الى که مى کنم معاف نمى دارم یکى یکى سوالات مرا با دلیلى از قرآن پاسخ مى دهى ، چون شما فرزندان على(علیه السلام) ادعا دارید که از کتاب خدا هیچ چیزى بر شما پوشیده نیست ، نه یک الف و نه یک واو، و هر چه در قرآن هست تاءویلش نزد شما است و است دلال مى کنید به این کلام خداى عزوجل که فرموده(ما فرطنا فى الکتاب من شى ء) و خود را از نظریه تمامى علما و قیاس هاى ایشان بى نیاز مى دانید.

در پاسخش گفتم : حالا اجازه مى دهى جواب بدهم ؟ گفت : بیاور آنچه دارى ، گفتم : اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم بسم اللّه الرحمن الرحیم :(و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هرون و کذلک نجزى المحسنین و ذکریا و یحیى و عیسى و الیاس)، حال اى هارون(امیر المؤ منین !) بگو ببینم پدر عیسى(علیه السلام) که بود؟ گفت عیسى(علیه السلام) پدر نداشت ، گفتم : قرآن کریم عیسى(علیه السلام) را با اینکه پدر نداشت از طریق مادرش مریم ملحق به ذرارى انبیا کرده ، ما هم همینطور خداى تعالى ما را از طریق مادرمان فاطمه سلام اللّه علیه ملحق به ذرارى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) کرده ،(اى امیر المؤ منین !) آیا این دلیل بس است یا زیادتر بیاورم گفت : بیاور آنچه دارى ، گفتم : کلام خداى عزوجل است که مى فرماید:(فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم ، فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءکم و نسائنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم ، ثم نبتهل فنجعل لعنت اللّه على الکافرین)، و احدى ادعا نکرده که در داستان مباهله با نصارا با رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) داخل در کساء شده باشد، الا على بن ابیطالب و فاطمه و حسن و حسین(علیهماالسلام)، پس تاءویل این کلام خداى تعالى(ابنائنا) حسن و حسین(علیهماالسلام) است و(نسائنا) فاطمه(علیهاالسلام) و(انفسنا) على بن ابیطالب(علیه السلام) است .

پاسخ امام رضا(ع) از سؤ ال ماءمون عباسى

و در سؤ الهاى مامون از حضرت رضا(علیه السلام) آمده که مامون از آن جناب پرسید: چه دلیلى هست بر خلافت جدت على بن ابیطالب علیه السلام)؟ فرمود: آیه(انفسنا)، مامون گفت : بلى اگر نبود(نسائنا)، فرمود: بله اگر نبود(ابنائنا).

مؤ لف قدس سره : اینکه امام در پاسخ او فرمود:(انفسنا) منظورش این بود که خداى تعالى در این کلمه نفس على(علیه السلام) را مانند نفس پیامبرش دانسته ، و اما اشکالى که مامون کرد و گفت :(بلى اگر نبود(نسائنا)، منظورش این بوده که کلمه(نسائنا) در آیه دلیل بر این است که منظور از(انفس) مردان است ، چون در مقابل کلمه(نساء) کلمه(رجال) قرار مى گیرد و لذا کلمه(انفس) باید به معناى رجال باشد(و معناى آیه تا اینجا این است که بیائید تا مردان و زنان خود را بخوانیم)، پس دیگر کلمه(انفسنا) دلیل بر فضیلت نمى شود و اینکه امام در پاسخ از اشکالش فرمود: بلى اگر نبود(ابنائنا) منظورش این بوده که وجود کلمه(ابنائنا) در آیه بر خلاف مقصد تو دلالت مى کند، براى اینکه اگر مراد از کلمه(انفس) مردان بود، شامل حسن و حسین(علیهماالسلام) و همه پسران هم مى شد، دیگر حاجتى نبود که کلمه(ابنائنا) را بیاورد، پس آوردن این کلمه دلیل بر این است که منظور از کلمه(انفس) هم رجال نیست .

و در تفسیر عیاشى به سند خود از حریز از امام صادق(علیه السلام) است روایت کرده که فرمود: اشخاصى از امیر المؤ منین(علیه السلام) از فضائلش پرسیدند حضرت شمه اى از فضائل خود را برشمرد، سؤ ال کنندگان تقاضا کردند که باز بشمار، فرمود: دو نفر از احبار و کشیش هاى نصارا نزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) آمدند و درباره عیسى(علیه السلام) با آن جناب صحبت کردند، خداى عزوجل این آیه را نازل کرد:(ان مثل عیسى عند اللّه کمثل آدم خلقه من تراب ...)، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به خانه آمد و دست على(علیه السلام)(و شاید صحیح دست من بوده و به غلط نام مقدس على(علیه السلام) ضبط شده باشد)، و حسن و حسین و فاطمه(علیهماالسلام) را گرفت و بیرون آمد، در حالى که دست به آسمان بلند کرده بود و انگشتانش را باز نموده ، نصارا را دعوت به مباهله کرد، مى گوید در اینجا امام صادق(علیه السلام) فرمود: حضرت ابو جعفر امام باقر(علیه السلام) مى فرمود مباهله همین است که انگشتان دست را باز و مشبک نموده به آسمان بلند کند و به هر حال وقتى آن دو حبر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) را دیدند که اینطور براى مباهله مى آید، یکى از آن دو حبر، به دیگرى گفت : به خدا سوگند اگر

این مرد پیغمبر خدا باشد همه ما(نصارا) هلاک خواهیم شد و اگر پیغمبر نباشد قوم و اهل خودش او را از بین مى برند و از مباهله کردن خوددارى نموده برگشتند.

مضمون روایات شیعه در خصوص همراهان پیامبر(ص) در مباهله

مؤ لف قدس سره : و این معنا و یا قریب به آن در روایات دیگر از طرق شیعه نقل شده ، و در همه آنها آمده کسانى که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله)، آنان را براى مباهله آورد، على و فاطمه و حسن و حسین(علیهماالسلام) بودند و شیخ آن روایات را در کتاب امالى به سند خود از عامر بن سعد از پدرش و نیز به سند خود از عبد الرحمان بن کثیر از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده و نیز به سند خود از سالم بن ابى الجعد و او بدون ذکر بقیه سند از ابى ذر رضوان اللّه علیه و باز به سند خود از ربیعة بن ناجد از على(علیه السلام) نقل کرده ، و مرحوم شیخ مفید آن را در کتاب اختصاص به سند خود از محمد بن زبرقان از موسى بن جعفر(علیه السلام)، و نیز از محمد بن منکدر از پدرش از جدش روایت کرده ، و عیاشى آن را در کتاب خودش از محمد بن سعید اردنى از موسى بن محمد بن الرضا از برادرش ، و نیز از ابى جعفر احول از امام صادق(علیه السلام) و نیز در همان کتاب در روایتى دیگر از احول از آن جناب و نیز از منذر از على(علیه السلام)، و باز در آن کتاب به سند خود از عامر بن سعد نقل کرده ، فرات بن ابراهیم هم در تفسیر خود با ذکر سند کامل از امام ابى جعفر(علیه السلام)، و از ابى رافع و شعبى و على(علیه السلام) و از شهر بن حوشب نقل کرده و صاحب روضه الواعظین و صاحب اعلام الورى و صاحب خرائج و دیگران آن را روایت کرده اند.

و در تفسیر ثعلبى از مجاهد و کلبى آمده : رسول خدا وقتى نصارا را دعوت به مباهله کرد گفتند: فعلا برمى گردیم و پیرامون این پیشنهاد مشورت مى کنیم ، وقتى با هم خلوت

کردند به عاقب - که از صاحب رایان ایشان بودند - گفتند: اى عبد المسیح تو چه صلاح مى دانى ؟ او گفت : به خدا سوگند اى گروه نصارا شما خوب مى دانید که محمد(صلى اللّه علیه و آله) نبیى است مرسل ، و این پیشنهادى که او کرده ، درباره حضرت مسیح حق را از باطل جدا کرده و به خدا سوگند هیچ قومى با پیغمبرى مباهله نکرده که بعد از مباهله دیرى پائیده باشد، بزرگسالان زنده مانده و خردسالانشان به رشد رسیده باشند و شما هم اگر دست به چنین کارى بزنید، بطور قطع همه ما هلاک مى شویم ، اگر جز به حفظ دینى که با آن انس گرفته اید رضا نمى دهید و مى خواهید وضع موجود خود را هر چه هست حفظ کنید، پس با او قرارى ببندید و به دیار خود برگردید.

نصارا به سوى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) روانه شدند، از آن سو هم رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) حسین(علیه السلام) را در آغوش و دست حسن(علیه السلام) را در دست گرفته ، فاطمه سلام اللّه علیه دنبالش و على(علیه السلام) به دنبال فاطمه سلام اللّه علیها به راه افتادند، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: هر گاه من دعائى کردم شما آمین بگوئید، اسقف نجران وقتى آن جناب و همراهانش را بدید، به مردم خود گفت : اى گروه نصارا من به یقین چهره هائى مى بینم که اگر از خدا درخواست کنند کوهى را از جاى بکند مى کند، زنهار که مباهله مکنید و گرنه هلاک مى شوید و تا روز قیامت حتى یک نفر نصرانى روى زمین نمى ماند،(و چون این دو گروه به هم رسیدند) مسیحیان گفتند: اى اباالقاسم ما مشورت کردیم و صلاح خود را در این دیدیم که با تو مباهله نکنیم و شما را به دین خودتان و خود را به دین خود واگذاریم ، فرمود: حال که از مباهله امتناع دارید، پس اسلام را بپذیرید تا به نفع شما باشد آنچه به نفع مسلمین است ، و به ضررتان باشد هر چه به ضرر ایشان است ، مسیحیان این پیشنهاد را هم نپذیرفتند، فرمود: پس من ناگزیر با شما مى جنگم ، عرضه داشتند ما طاقت جنگیدن با عرب را نداریم ولى حاضریم با تو مصالحه کنیم بر اینکه با ما نجنگى و ما را تهدید نکنى و از دینمان برنگردانى و ما در مقابل ، همه ساله دو هزار طاقه پارچه ، هزار طاقه در ماه صفر و هزار طاقه در ماه رجب ، و سى عدد زره عادیه آهنى(درعهاى قدیمى) بپردازیم ، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) هم با ایشان بهمین مصالحه کرد.

و آنگاه فرمود: به آن خدائى که جانم به دست او است هلاکت تا بالاى سر اهل نجران آویزان شده بود و اگر مباهله مى کردند بصورت میمون و خوک مسخ مى شدند و بیابان در زیر پایشان شعله ور گشته ، در آخر خداى تعالى نجران و اهلش را منقرض مى کرد، حتى مرغان بالاى درختهایشان را مى سوزاند و اما بقیه نصاراى دنیا یک سال طول نمى کشید که همه هلاک مى شدند و در روى زمین حتى یک نصرانى باقى نمى ماند.

مؤ لف قدس سره : قریب به این معنا در کتاب مغازى از ابن اسحاق آمده ، و قریب به همین روایت را مالکى هم در کتاب(فصول المهمه) از مفسرین نقل کرده ، حموى هم قریب به آن را از ابن جریح روایت نموده است .

و اینکه در روایت آمده بود:(در صفر) منظور محرم است که اول سال عربى است و عرب در دوره جاهلیت محرم را صفر اول و صفر را صفر دوم مى نامیدند و رسمشان این بود که اگر صفر اول یعنى محرم الحرام جنگى پیش مى آمد، از آنجائى که هم در جاهلیت و هم در اسلام جنگ در ماه هاى حرام ممنوع بود، حرمت صفر اول را در آن سال به صفر دوم مى دادند تا بتوانند در صفر اول که همان محرم الحرام است به جنگ بپردازند و این انتقال حرمت از ماهى به ماه دیگر را نسى ء مى نامیدند ولى اسلام از این انتقال جلوگیرى نموده ، همچنان صفر اول(محرم الحرام) را حرام دانسته ، نامش را(شهر اللّه) المحرم نامید و به تدریج به منظور سهولت تلفظ کلمه شهر اللّه را از نام آن برداشته ، محرمش خواندند.

روایتى از صحاح اهل سنت در مناقب امیرالمؤ منین(ع)

و در صحیح مسلم از عامر بن سعد بن ابى وقاص ، از پدرش سعد روایت کرده که گفت : معاویه بن ابى سفیان(علیه لعائن اللّه) به سعد دستور داده بود: به ابو تراب على بن ابیطالب(علیه السلام) ناسزا بگوید و او امتناع مى ورزید، روزى معاویه از او پرسید: چه چیز تو را از دشنام به على باز مى دارد؟ گفت : من تا چندى که از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) سه تا جمله را به یاد دارم ، على بن ابیطالب را دشنام نخواهم داد، سه تا کلمه است که اگر یکى از آنها را درباره من گفته بود از هر نعمت گرانبها محبوب ترش مى داشتم ، اول اینکه از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) در روزى که به بعضى از جنگ هایش مى رفت و على(علیه السلام) را جانشین خود در مدینه کرده بود و على(علیه السلام)(به خاطر پاره اى زخم زبانهاى دشمنان) عرضه داشت : مرا در میان زنان و کودکان جانشین کردى ؟ شنیدم که فرمود: آیا راضى نمى شوى به اینکه نسبت به من به منزله هارون باشى نسبت به موسى(علیه السلام)؟ با این تفاوت که بعد از من دیگر هیچ پیغمبرى نیاید و نبوتى نخواهد بود.

دومش اینکه در روز جنگ خیبر شنیدم مى فرمود:(به زودى رایت و پرچم جنگ را

به دست مردى مى دهم که خدا و رسولش را دوست مى دارد و خدا و رسول او نیز او را دوست مى دارند، فردا همه گردن کشیدیم تا شاید آن شخص ما باشیم ولى به هیچ یک از ما نداد و فرمود: على را برایم صدا بزنید، رفتند على(علیه السلام) را در حالى که درد چشم داشت آوردند، پس آب دهان در چشمهایش انداخت و رایت جنگ را به دستش سپرد و خداى تعالى قلعه خیبر را به دست او فتح کرد، سوم اینکه وقتى آیه :(قل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءکم و نسائنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل ...) نازل شد، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) على و فاطمه و حسن و حسین(علیهماالسلام) را احضار نموده ، آنگاه فرمود:(بار الها اینهایند اهل بیت من).

مؤ لف قدس سره : این روایت را ترمذى هم در صحیح خود آورده ، ابو الموید موفق بن احمد هم آن را در کتاب فضائل على(علیه السلام) آورده و ابو نعیم هم آن را در کتاب(الحلیه) از عامر بن سعد از پدرش روایت کرده ، و نیز حموینى آن را در کتاب خود(فرائد السمطین) آورده است .

دو روایت از(حیلة الاولیا) ابو نعیم اصفهانى

و در حلیه الاولیاء تالیف ابى نعیم آمده که وى به سند خود از عامر بن ابى وقاص از پدرش روایت آورده که گفت : وقتى این آیه نازل شد، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) على و فاطمه و حسن و حسین(علیهماالسلام) را نزد خود خواست ، آنگاه گفت :(بار الها اینانند اهل بیت من).

و در همان کتاب به سند خود از شعبى از جابر روایت آورده که گفت : عاقب و طیب نزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) آمدند، حضرت آن دو را به اسلام دعوت کرد، عرضه داشتند: ما اسلام آورده ایم اى محمد، فرمود: دروغ مى گوئید و اگر مایل باشید به شما خبر مى دهم که چه چیز نمى گذارد اسلام بیاورید، گفتند: بگو ببینیم چیست ؟ فرمود: علاقه اى است که به صلیب و به نوشیدن شراب و خوردن گوشت خوک دارید، جابر مى گوید: آنگاه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) آن دو را دعوت کرد به ملاعنه(مباهله) آن دو نیز قبول کرده ، قرار گذاشتند که صبح با آن جناب دیدار کنند، صبح رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) دست على و حسن و حسین و فاطمه(علیهماالسلام) را گرفت و آماده مباهله شد و کسى را به دنبال عاقب و طیب فرستاد که منتظر شما هستم ، آن دو نصرانى حاضر به ملاعنه نشدند و به حقانیت آن جناب اقرار

نمودند، رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) فرمود: به آن خدائى که مرا به حق مبعوث فرموده ، اگر ملاعنه مى کردند بیابانها بر سرشان آتش مى بارید.

جابر مى گوید: درباره همین نصارا بود که آیه :(ندع ابنائنا و ابناءکم ...) نازل شد و باز جابر گفت : منظور از(انفسنا و انفسکم) رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و على(علیه السلام) است و منظور از(ابنائنا) حسن و حسین و منظور از(نسائنا) فاطمه سلام اللّه علیها است .

مؤ لف قدس سره : این روایت را ابن المغازلى در کتاب مناقب به سند خود از شعبى ، از جابر آورده و نیز حموینى آن را در کتاب فرائد السمطین به سند خود از جابر نقل کرده و مالکى هم آن را در فصول المهمه بدون ذکر سند از جابر آورده .

و نیز آن را از ابى داود طیالسى از شعبه شعبى بدون ذکر سند نقل کرده ، الدر المنثور هم آن را از حاکم(که وى حدیث را صحیح دانسته) و از ابن مردویه و از کتاب دلائل ابى نعیم از جابر روایت کرده .

سه روایت از(دارالمنثور) از جلال الدین سیوطى

و در الدرالمنثور است که ابو نعیم در کتاب دلائل از طریق کلبى از ابى صالح از ابن عباس نقل کرده که گفت : واردینى از نصاراى نجران به مدینه نزد رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) آمدند و آنان چهارده نفر از اشراف نصاراى نجران بودند، یکى از ایشان که بزرگترینشان بود سید نام داشت و یکى دیگر که در رتبه بعد از او بود عاقب نامیده مى شد، و عاقب مردى بود که نصاراى نجران بدون مشورت با او کارى نمى کردند، آنگاه بقیه داستان را طب