background
لِيَسْأَلَ الصَّادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ ۚ وَأَعَدَّ لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا أَلِيمًا
تا راستان را از صدقشان باز پرسد، و براى كافران عذابى دردناك آماده كرده است.
آیه 8 سوره الْأَحْزَاب

بیان آیات

این سوره مشتمل است بر معارف ، احکام ، قصص ، عبرتها، و مواعظى چند، و از آن جمله مشتمل است بر داستان جنگ خندق ، و اشاره اى هم به داستان یهودیان بنى قریظه دارد، و سیاق آیات آن شهادت مى دهد به اینکه از سوره هایى است که در مدینه نازل شده .

یا ایها النبى اتق الله و لا تطع الکافرین و المنافقین ان الله کان علیما حکیما

اشاره به زمینه نزول آیه :(یا ایهاا النبى اتق الله و لا تطع الکافرین و المنافقین...)

در این آیه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) ماءمور شده به تقواى از خدا، و در آن زمینه چینى شده براى نهى بعدى ، یعنى نهى از اطاعت کافرین و منافقین .

در این سیاق ، که سیاق نفى است ، بین کفار و منافقین جمع شده ، و هر دو را ذکر کرده ، و از اطاعت هر دو نهى فرموده ، از این معنا کشف مى شود که کفار از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) چیزى مى خواسته اند که مورد رضاى خداى سبحان نبوده ، منافقین هم که در صف مسلمانان بودند، کفار را تایید مى کردند، و از آن جناب به اصرار مى خواستند که پیشنهاد کفار را بپذیرد، و آن پیشنهاد، امرى بوده که خداى سبحان به علم و حکمت خود بر خلاف آن حکم رانده بوده ، و وحى الهى هم بر خلاف آن نازل شده بود.

و نیز کشف مى شود که آن امر، امر مهمى بوده ، که بیم آن مى رفته که اسباب ظاهرى بر خلاف آن مساعدت نکند، و بر عکس ، بر وفق آن کمک کند، مگر آنکه خدا بخواهد جلو آن اسباب را بگیرد، لذا رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) ماءمور شده از اجابت کفار نسبت به خواهششان خوددارى کند، و آنچه به او وحى شده متابعت نماید، و از کسى نهراسیده و بر خدا توکل کند.

با این بیان روایتى که در شان نزول آیه وارد شده تایید مى شود، چون در آن روایت آمده که عده اى از صنادید و روساى قریش ، بعد از داستان جنگ احد به مدینه آمدند، و از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) امان خواستند، و درخواست کردند که آن جناب با ایشان و بت پرستى ایشان کارى نداشته باشد، ایشان هم با او و یکتا پرستى اش کارى نداشته باشند، این آیه ها نازل شد که نباید دعوت ایشان را اجابت کنى ، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) هم از اجابت خواسته آنان خوددارى نمود، که ان شاءالله جریانش در بحث روایتى آینده خواهد آمد.

با بیانى که گذشت وجه اینکه چرا دنبال آیه فرمود:(ان الله کان علیما حکیما) و نیز وجه تعقیب آیه مورد بحث به دو آیه بعد معلوم و روشن مى شود.

و اتبع ما یوحى الیک من ربک ان الله کان بما تعملون خبیرا

این آیه شریفه در حد خود عمومیت دارد، چون رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) باید از همه آنچه که به وى وحى مى شود پیروى کند، و لیکن از جهت اینکه در سیاق نهى قرار گرفته ، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را امر مى کند به پیروى آنچه به وى وحى شده ، لذا مخصوص به مساله پیشنهادى کفار و منافقین است ، که نتیجه پیروى آن این است که بر طبق آن عمل کند، نه بر طبق خواسته آنان ، به دلیل اینکه دنبالش فرمود: خدا به آنچه مى کنید با خبر است .

و توکل على الله و کفى بالله وکیلا

این آیه مانند آیه سابق با اینکه فى حد نفسه عام است ، لیکن به خاطر وقوعش در سیاق نهى دلالت مى کند بر امر به توکل بر خدا در خصوص عمل به امر خدا و وحى او، و نیز اشعار دارد بر اینکه امر مزبور مطلب مهمى است ، که از نظر اسباب ظاهرى عمل به آن محذور دارد و درد سر ایجاد مى کند، و هر دلى که باشد دچار وحشت و دل واپسى مى شود مگر آنکه کسى در عمل به آن توکل به خداى سبحان کند، که او یگانه سببى است که هیچ سبب مخالفى بر او غلبه نمى کند.

ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه

معناى جمله :(ما جعل الله من قلبین فى جوفه) و ارتباط آن را باقبل و بعد

این جمله کنایه است از اینکه ممکن نیست کسى بین دو اعتقاد متنافى و دو راى متناقض جمع کند، اگر دو اعتقاد متنافى دیدیم باید بدانیم که دو قلب به آن دو معتقد است ، یعنى دو فرد مخالف هر یک به یکى از آن دو اعتقاد دارند، و ممکن نیست یک فرد به هر دو معتقد باشد، و اینکه فرمود:(ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه - خدا در جوف کسى دو قلب ننهاده) منظور از آن بیشتر بیان کردن است ، همچنان که در جمله(و لکن تعمى القلوب التى فى الصدور) نیز این زیادى آمده .

بعضى از مفسرین گفته اند: جمله مورد بحث زمینه چینى و مقدمه اى است که الغاى مساله ظهار و پسرگیرى را که بعدا بیان مى کند تعلیل نماید، براى اینکه ظهار(اینکه به همسرت بگویى پشت تو چون پشت مادرم است ، و با این سخن او را بر خود حرام کنى) جمع بین دو متنافى است ، یعنى زوجیت و مادرى ، و همچنین فرزند دیگران را فرزند خود خواندن دو متنافى است ، که در یک قلب جمع نمى شوند:(ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه).

ولى به نظر ما بعید نیست که بگوییم آیه شریفه تعلیل مطلب قبل است ، که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را از اطاعت کفار و منافقین نهى مى کرد و به پیروى آنچه به وى وحى مى شود امر مى فرمود، جمله مورد بحث این امر و نهى را تعلیل مى کند و مى فرماید اطاعت خدا با اطاعت کفار و منافقین تنافى دارد، چون قبول ولایت خدا و ولایت آنان متنافى است ، مثل توحید و شرک ، که در یک قلب جمع نمى شود(ما جعل الله لرجل من قلبین فى جوفه).

الغاء رسم و سنت(ظهار) و(دعاء و تبنى - فرزند خواندگى

و ما جعل ازواجکم اللائى تظاهرون منهن امهاتکم

در جاهلیت ، رسم بود وقتى مرد از دست همسرش به خشم مى آمد، و مى خواست او را طلاق دهد یک نوع طلاقشان این بود که بگوید: پشت تو چون پشت مادرم است ، و یا بگوید بر من باد که پشت تو را چون پشت مادرم بدانم ، و این عمل را(ظهار) مى نامیدند و یک نوع طلاق مى دانستند که اسلام آن را لغو کرد.

و بنابراین مفاد آیه این است که خداى تعالى همسران شما را به صرف اینکه ظهار کنید، و بگویید پشت تو چون پشت مادرم است ، مادر شما قرار نمى دهد، و چون قرار نداده ، پس هیچ اثرى براى این کلام نیست ، و شارع اسلام آن را معتبر نشمرده .

و ما جعل ادعیاءکم ابناءکم

کلمه(ادعیاء) جمع دعى ، به معناى پسر خوانده است ، و در جاهلیت این عمل(دعاء) و(تبنى) در بینشان دائر و معمول بوده است ، و همچنین در بین امت هاى مترقى آن روز، مانند روم و فارس که وقتى کودکى را پسر خود مى خواندند، احکام فرزند صلبى را در حق او اجراء مى کردند، یعنى اگر دختر بود ازدواج با او را حرام مى دانستند، و چون پدر خوانده مى مرد، به او نیز مانند سایر فرزندان ارث مى دادند، و همچنین سایر احکام پدر و فرزندى را درباره او اجراء مى کردند، و اسلام این عمل را نیز لغو کرد.

بنابراین مفاد آیه این است که خداى تعالى آن کسانى را که شما آنها را فرزند خود خوانده اید، فرزندان شما قرار نداده تا احکام فرزندان صلبى در حق آنان نیز جارى باشد.

ذلکم قولکم بافواهکم و الله یقول الحق و هو یهدى السبیل

کلمه(ذلکم) در این آیه اشاره به مساله ظهار، و فرزندخواندگى ، و یا تنها اشاره به مساله دومى است ، که البته ظهور آیه در احتمال دومى روشن تر است ، مویدش هم این است که در آیه بعدى تنها حکم فرزندخواندگى را بیان مى کند.

و اینکه فرمود:(قولکم بافواهکم) معنایش این است : اینکه شما فرزند دیگرى را به خود نسبت مى دهید، سخنى است که با دهان هاى خود مى گویید، و جز این اثرى ندارد، و این تعبیر کنایه است از بى اثر بودن این سخن ، همچنان که در آیه(کلا انها کلمه هو قائلها) نیز کنایه از بیهودگى آن سخن است .

(و الله یقول الحق و هو یهدى السبیل) - معناى حق بودن قول خدا این است که او از چیزى خبر مى دهد که واقع و حقیقت مطابق آن است ، و اگر حکم و فرمانى براند، آثارش بر آن مترتب مى شود، و مصلحت واقعى مطابق آن است .

و معناى راهنمایى اش به راه ، این است که هر کس را هدایت کند، بر آن راه حقى وادارش مى کند که خیر و سعادت در آن است ، و در این دو جمله اشاره است به اینکه وقتى سخن شما بیهوده و بى اثر است ، و سخن خدا همواره با اثر و مطابق واقع است ، پس سخن خود را رها نموده و سخن او را بگیرید.

ادعوهم لابائهم هو اقسط عند الله ... و کان الله غفورا رحیما

حرف(لام) در کلمه(لابائهم) لام اختصاص است ، و معناى آیه این است که : وقتى مى خواهید پسر خوانده خود را معرفى و یا صدا کنید، طورى صدا بزنید که مخصوص پدرانشان شوند، یعنى به پدرشان نسبت دهید(و بگویید اى پسر فلانى ، و نگویید پسرم).

(هو اقسط عندالله) - ضمیر(هو) به مصدرى بر مى گردد که از(ادعوهم) فهمیده مى شود، و معناى جمله این است که خواندنتان آنان را به نام پدرانشان ، به عدالت نزدیک تر است ، و نظیر این آیه در برگشتن ضمیر به مصدر مفهوم از جمله آیه(اعدلوا هو اقرب للتقوى) مى باشد.

و کلمه(اقسط) صیغه تفضیل از ماده(قسط) است ، که به معناى عدالت است .

و معناى آیه این است که پسر خوانده هایتان را وقتى صدا مى زنید به پدرانشان نسبت دهید، براى اینکه نسبت دادن به پدرانشان ، عادلانه تر در نزد خدا است .

(فان لم تعلموا آباءهم فاخوانکم فى الدین و موالیکم) - مراد از(علم نداشتن به پدران پسرخواندگان) این است که پدران ایشان را با اسم و رسم و خصوصیات نشناسند. و کلمه(موالى) به معناى اولیاء است ، و معناى آیه این است که : اگر پدران پسرخواندگان خود را نمى شناسید(هنگام صدا زدن) به غیر پدرانشان نسبت ندهید، بلکه آنان را برادر خطاب کنید، و یا به اعتبار ولایت دینى ولى خود بخوانید.

(و لیس علیکم جناح فیما اخطاتم به و لکن ما تعمدت قلوبکم) - یعنى گناهى بر شما نیست در مواردى که اشتباها و یا از روى فراموشى ایشان را به غیر پدرانشان نسبت دهید، و لیکن در مواردى که دلهایتان آگاه است ، و عمدا این کار را مى کنید، گناهکارید - این معنا در صورتى است که کلمه(ما) را موصوله ، و به معناى(آنچه) بگیریم ، و اما اگر مصدر بگیریم معنایش چنین مى شود - و لیکن در تعمد دلهایتان گناه هست ، و جمله(و کان الله غفورا رحیما) مربوط به موارد اشتباه و خطا است .

توضیح مفاد و مراد از اینکه فرمود:(النبى اولى بالمؤ منین من انفسهم و ازواجهامهاتهم)

النبى اولى بالمؤ منین من انفسهم و ازواجه امهاتهم

(انفس مؤ منین)، یعنى خود مؤ منین ، و بنابراین ، معناى(اولى بودن رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به مؤ منین از خود مؤ منین) این است که آن جناب اختیاردارتر نسبت به مؤ منین است از خود مؤ منین ، و معناى اولویت این است که فرد مسلمان هر جا امر را دائر دید بین حفظ منافع رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) و حفظ منافع خودش ، باید منافع رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را مقدم بدارد.

و بنابراین معناى آیه این مى شود که مومن هر حق و منافعى که براى خودش قائل است ، اگر حفظ جان خویش است و اگر دوست داشتن خودش است ، و اگر براى خود حرمتى قائل است ، و اگر استجابت دعوت است ، و اگر به کار بردن اراده خویش است ، هر چه باشد، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) مقدم بر او است ، یعنى هر جا که امر دائر شد بین حفظ جان رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم)، یا جان خودش ، یا بین دوست داشتن رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم)، یا دوست داشتن خودش ، و همچنین سایر موارد دیگر، جانب رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را بر جانب خود ترجیح دهد.

در نتیجه ، اگر در هنگام خطر، جان رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) در مخاطره قرار گیرد، یک فرد مسلمان موظف است که با جان خود سپر بلاى آن جناب شود و خود را فدایش کند.

و همچنین در تمامى امور دنیا و دین ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) اولى و اختیاردارتر است ، و اینکه گفتیم در تمامى امور دنیا و دین ، به خاطر اطلاقى است که در جمله(النبى اولى بالمؤ منین من انفسهم) هست .

از اینجا روشن مى شود اینکه بعضى گفته اند: مراد اولویت آن جناب در دعوت است ، یعنى وقتى آن جناب مؤ منین را به چیزى دعوت کرد، و نفس مؤ منین ایشان را به چیز دیگر، واجب است دعوت او را اطاعت کنند و دعوت نفس خود را عصیان کنند، در نتیجه آیه مورد بحث همان را مى گوید که آیه(و اطیعوا الرسول) و آیه(و ما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله) و آیاتى دیگر نظیر آن ، در مقام بیان آن است ، تفسیر ضعیفى است براى اینکه گفتیم آیه مطلق است ، و همه شوون دنیایى و دینى را شامل مى شود.

و همچنین آن تفسیر دیگر که گفته اند: مراد نافذتر بودن حکم آن جناب نسبت به حکمى که مؤ منین علیه یکدیگر مى کنند، مى باشد همچنان که در آیه(فسلموا على انفسکم) منظور سلام کردن به یکدیگر است ، پس به گفته این مفسرین برگشت معناى آیه مورد بحث به این است که رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بر مؤ منین ولایت دارد، ولایتى که فوق ولایت آنان نسبت به یکدیگر است ، که آیه(و المومنون و المومنات بعضهم اولیاء بعض) بر آن دلالت دارد این قول نیز ضعیف است براى اینکه سیاق با آن مساعد نیست .

(و ازواجه امهاتهم) - اینکه زنان رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) مادران امتند، حکمى است شرعى و مخصوص به آن جناب ، و معنایش این است که همانطور که احترام مادر، بر هر مسلمان واجب ، و ازدواج با او حرام است ، همچنین احترام همسران رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) بر همه آنان واجب ، و ازدواج با آنان بر همه حرام است ، و در آیات بعد به مساله حرمت نکاح با آنان تصریح نموده و مى فرماید(و لا ان تنکحوا ازواجه من بعده ابدا).

پس تشبیه همسران رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به مادران ، تشبیه در بعضى از آثار مادرى است ، نه همه آنها، چون مادر به غیر از وجوب احترام و حرمت نکاح ، آثار دیگرى نیز دارد، از فرزند خود ارث مى برد، و فرزند از او ارث مى برد، و نظر کردن به روى او جائز است ، و با دخترانى که از شوهر دیگر دارد نمى شود ازدواج کرد، چون خواهر مادرى آدمى است ، و نیز پدر و مادر مادر، جد و جده آدمى است ، و برادرانش دایى ، و خواهرانش خاله انسان است ، ولى همسران رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به غیر از آن دو حکم ، احکام دیگر مادرى را ندارند.

بیان الویت در توراث صاحبان رحم از مؤ منین

و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى کتاب الله من المؤ منین و المهاجرین ...مسطورا

کلمه(ارحام) جمع رحم است ، که همان عضوى از زنان است که نطفه شوهر را در خود جاى مى دهد، تا به صورت جنین در آمده ، و سپس متولد شود، و چون قرابتهاى نسبى بالاخره منتهى به یک رحم مى شود، بدین مناسبت خویشاوندان نسبى را رحم گفته اند، و دارندگان نسبت را ذى رحم خوانده اند.

و مراد از اولویت در این جمله که فرمود: صاحبان رحم بعضى اولى بر بعض دیگرند، اولویت در توارث(از یکدیگر ارث بردن) است ، و منظور از کتاب خدا، یا لوح محفوظ است ، و یا قرآن ، و یا سوره قرآن ، و جمله(من المؤ منین و المهاجرین)، بیان مى کند آن کسانى را که صاحبان رحم از آنان اولى به ارثند.

و مراد از مؤ منین ، مؤ منین غیر مهاجر است ، و معناى آیه این است که صاحبان رحم بعضیشان اولى به بعض دیگر از مهاجرین ، و سائر مؤ منین هستند که به ملاک برادرى دینى از یکدیگر ارث مى بردند، و این اولویت در کتاب خدا است ، و چه بسا احتمال داده شود که(جمله من المؤ منین و المهاجرین)، بیان صاحبان رحم باشد، که در این صورت معنا چنین مى شود: صاحبان رحم از مهاجرین و غیر مهاجرین بعضى اولى از بعضى دیگرند.

این آیه ناسخ حکمى است که در صدر اسلام اجراء مى شد و آن این بود که کسانى که به خاطر حفظ دینشان از وطن و آنچه در وطن داشتند چشم مى پوشیدند، و یا صرفا به خاطر دین با یکدیگر دوستى مى کردند، در بین خود از یکدیگر ارث مى بردند، آیه مورد بحث این حکم را نسخ کرد، و فرمود: از این به بعد تنها خویشاوندان از یکدیگر ارث مى برند کلمه(الا) در جمله(الا ان تفعلوا الى اولیاءکم معروفا) استثناء منقطع است ،(استثنایى است که مستثنى از جنس مستثنى منه نباشد) و مراد از فعل معروف نسبت به اولیاء، این است که چیزى از مال را براى آنان وصیت کنى ، که در شرع اسلام به ثلث مال و کمتر از آن تحدید شده .

(کان ذلک فى الکتاب مسطورا)، یعنى حکم فعل معروف ، و وصیت کردن به چیزى از مال ، در لوح محفوظ یا در قرآن و یا در سوره نوشته شده .

و اذ اخذنا من النبیین میثاقهم و منک و من نوح و ابراهیم و موسى و عیسى ابن مریم و اخذنا منهم میثاقا غلیظا

الغاء سنت توراث غیر ارحام از یکدیگر - مراد از میثاقى که خداوند از پیامبرانگرفت

اضافه میثاق به ضمیرى که به انبیاء بر مى گردد، خود دلیل است بر اینکه مراد از میثاق انبیاء، میثاق خاص به ایشان است ، همچنان که بردن نام پیغمبران به لفظ انبیاء این معنا را مى فهماند، که میثاق پیغمبران میثاقى است که با صفت نبوت آنان ارتباط دارد، و غیر از آن میثاقى است که از عموم بشر گرفته و آیه(و اذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربکم قالوا بلى) از آن خبر مى دهد.

و مساله میثاق گرفتن از انبیاء در جاى دیگر نیز آمده ، و فرموده :(و اذ اخذ الله میثاق النبیین لما آتیتکم من کتاب و حکمه ثم جاءکم رسول مصدق لما معکم لتومنن به و لتنصرنه قال ءاقررتم و اخذتم على ذلکم اصرى قالوا اقررنا).

آیه مورد بحث هر چند بیان نکرده که آن عهد و میثاقى که از انبیاء گرفته شده چیست ، و تنها به طورى که گفتیم اشاره اى دارد به اینکه عهد مزبور چیزیست مربوط به پست نبوت ، لیکن ممکن است از آیه دیگرى که از سوره آل عمران نقل کردیم استفاده کرد که آن میثاق عبارت است از وحدت کلمه در دین و اختلاف نکردن در آن ، همچنان که آیه(ان هذه امتکم امه واحده و انا ربکم فاعبدون) و آیه(شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا و الذى اوحینا الیک و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه) نیز بدان اشاره نموده است .

در آیه مورد بحث(نبیین) را به لفظ عام آورد، تا شامل همه شود، آنگاه از بین همه آنان پنج نفر را با اسم ذکر کرده ، و به عموم انبیاء عطف کرده ، فرموده : از تو و از نوح و ابراهیم و موسى و عیسى بن مریم ، و معناى عطف این پنج نفر به عموم انبیاء این است که ایشان را به خاطر خصوصیاتى که دارند از بین انبیاء بیرون کرده و به خصوص ذکر نموده است ، پس گویا فرموده : و چون از شما پنج نفر و از سایر انبیاء میثاق گرفتیم ، چنین و چنان شد.

و اگر به این اسلوب ، این پنج نفر را اختصاص به ذکر داد، تنها به منظور تعظیم و احترام ایشان است ، چون شاءنى عظیم و مقامى رفیع داشتند، براى اینکه اولوالعزم و صاحب شریعت و داراى کتاب بودند، و به همین ملاک بود که چهار نفر از ایشان را به ترتیب عصرشان ذکر کرد، ولى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) را بر آنان مقدم داشت ، با اینکه آن جناب از لحاظ عصر آخرین ایشان بود، براى اینکه آن جناب برترى و شرافت و تقدم بر همه آنان دارد.

(و اخذنا منهم میثاقا غلیظا) - این جمله تاکید میثاق مذکور است ، مى خواهد بفرماید: پیمان مزبور بسیار غلیظ و محکم بود، نظیر آیه(و لما جاء امرنا نجینا هودا و الذین آمنوا معه برحمه منا و نجیناهم من عذاب غلیظ).

لیسئل الصادقین عن صدقهم و اعد للکافرین عذابا الیما

لام در(لیسئل) لام تعلیل ، و یا لام غایت است ، و در هر حال متعلق به محذوفى است که جمله(و اذ اخذنا) بر آن دلالت دارد، و جمله(واعد) بر همان محذوف عطف شده ، تقدیر کلام این است که : خداوند اگر این کار را کرد، و از انبیاء پیمان گرفت ، براى این است که زمینه فراهم شود، تا از راستگویان از راستیشان بپرسد، و براى کفار عذابى دردناک آماده کند.

چیزى که هست به جاى اینکه بفرماید: و براى کفار عذابى دردناک آماده کند، فرموده : و عذابى دردناک براى کفار آماده کرده ، و این بدان علت است که کسى نپندارد که عذاب کفار علت غائى گرفتن پیمان است ، بلکه جهنمى شدن آنان ، و نقصشان از ناحیه خودشان است ، و این خود آنان بودند که خلف پیمان کردند.

وجوهى که درباره مراد از اینکه فرمود:(تا از راستى راستگویان بپرسد) گفتهاند

و اما اینکه از راستى راستگویان بپرسد چه معنایى دارد؟ بعضى گفته اند: مقصود از(صادقین) انبیاء، و مقصود از پرسش از راستى آنان ، این است که روز قیامت از ایشان مى پرسند که امت شان چه کارها کردند؟ و گویا مفسر نامبرده این معنا را از آیه(یوم یجمع الله الرسل فیقول ماذا اجبتم) استفاده کرده .

بعضى دیگر گفته اند: مراد، سوال از مطلق راستگویان است ، نه تنها انبیاء، بلکه هر راستگوى در توحید خدا، و عدالت او و شرایع او، و مراد از راستى آنان ، هر چیزى است که درباره اش سخنى گفته باشند. بعضى دیگر گفته اند: مراد از سوال از صادقان ، صادقان در سخن ، و مراد از صدقشان صدق در عملشان است ،(و حاصل معنایش این است که از هر راستگویى مى پرسند آیا اعمالشان هم مطابق اقوالشان راست بوده یا نه ؟) بعضى دیگر گفته اند: مراد، پرسش از صادقان است ، از آن هدفها و منظورهایى که در دل از راستگوییهاى خود پنهان داشتند، آیا منظورشان از راستگوییها وجه الله(رضاى خدا) بوده یا چیز دیگر؟ و از این قبیل توجیهات براى آیه کرده اند، و بطورى که ملاحظه مى کنید هیچ یک از آنها دلچسب نیست .

و اما آنچه به نظر ما مى رسد این است که دقت در مفاد جمله(لیسئل الصادقین عن صدقهم) انسان را بر خلاف آن توجیهات رهنمون مى شود، چون فرق است بین اینکه بگوییم :(سئلت الغنى عن غناه - از بى نیازى پرسیدم از بى نیازى اش) و یا از عالم از علمش سوال کردم ، و بین اینکه بگوییم از فلانى از مالش سوال کردم ، و یا از فلانى از علمش پرسیدم ، این دو قسم عبارت مفادشان یکى نیست ، آنچه از عبارت اول به ذهن تبادر مى کند، و جلوتر از معانى دیگر به ذهن مى رسد، این است که من از شخص غنى خواستم تا غنایش را اظهار کند، و یا علمش را بنمایاند، و آنچه از عبارت دوم به ذهن تبادر مى کند که من از او خواستم تا مرا از مال و یا علم خود خبر دهد، آیا مال و یا علم دارد یا نه ؟ و یا از او خواستم تا برایم تعریف کند، چقدر مال دارد؟ و از مال چه چیزهایى دارد، و یا چه چیزهایى مى داند؟

و به هر حال معناى سوال از صادقان از صدقشان ، این است که صدق باطنى خود را اظهار کنند، و در مرحله گفتار و کردار آن را نمایش دهند، و خلاصه در دنیا عمل صالح کنند،(چون عمل صالح مساوى است با تطابق گفتار و کردار با صدق باطنى).

بیان اینکه مراد از راستى در جمله :(لیسئل الصادقین عن صدقهم) انطباق پیمانالهى در عالم ذربا کردار و عمل در این عالم است

پس مراد از سوال از صادقان از صدق آنان این مى شود که تکلیف هاى دینى را طورى متوجه ایشان سازد، که با مقتضاى میثاق سازگار و منطبق باشد، تا در نتیجه آن صدق که در بطون دلها نهفته است ، در گفتار و کردار ظهور و جلوه کند.

و البته معلوم است که جاى این ظهور دنیا است ، نه آخرت ، و نیز معلوم مى شود که اخذ میثاق در دنیا نبوده ، بلکه قبل از دنیا بوده ، همچنان که آیات(ذر) نیز بر آن دلالت دارد، و مى فهماند که خداى تعالى قبل از آنکه انسانها را به نشاءه دنیا بیاورد، پیمانهایى از ایشان بگرفت ، از آن جمله مى فرماید:(و اذ اخذ ربک من بنى آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربکم قالوا بلى) که ترجمه اش گذشت .

و کوتاه سخن اینکه دو آیه مورد بحث از آیاتى است که از عالم ذر خبر مى دهند، چیزى که هست اخذ میثاق از انبیاء، و ترتب شان آنان و اعمالشان بر طبق میثاق را در ضمن ترتب صدق هر صادقى بر میثاقى که از وى گرفته اند بیان مى کند،(ساده تر بگویم در دو آیه مورد بحث سخنى صریح از عالم ذر به میان نیامده ، تنها در آیه اولى فرموده از انبیاء میثاقى محکم گرفتیم ، و در آیه دومى فرموده تا از صادقان بخواهد که صدق خود را نشان دهند، تا در دنیا گفتار و کردارشان از میثاق ازلى حکایت کند و آن را نشان دهد).

و چون در آیه دوم خصوص انبیاء(علیهم السلام) مورد گفتار قرار نگرفته اند، بلکه عنوانى کلى یعنى صادقان مورد کلام واقع شده اند، لذا سرانجام کفار را هم با اینکه از انبیاء نیستند بیان فرموده ، پس گویا فرموده : ما از انبیاء میثاقى غلیظ گرفتیم ، مبنى بر اینکه بر دین واحد متفق الکلمه باشند و همان را تبلیغ کنند، تا در نتیجه خداى تعالى با تکلیف و هدایت خود از صادقان بخواهد که عمل و گفتارشان نمایانگر آن میثاق باشد، از ایشان صدق در اعتقاد و عمل را مطالبه کند، انبیاء هم همین کار را کردند، و خداوند پاداشى براى آنان مقدر فرمود، و براى کافران عذابى دردناک آماده کرده .

از اینجا معلوم مى شود که چرا در دو آیه مورد بحث التفات به کار رفته ، در آیه(اول و اذ اخذنا - و چون گرفتیم) سیاق ، سیاق متکلم بود ولى در آیه دومى غایب شد(لیسئل - تا خدا بازخواست کند) نکته این التفات این است که میثاق عبارت است از پیمان بر پرستش او به تنهایى و شرک نورزیدن بر او، و این هر چند که با وساطت ملائکه صورت گرفته ، و به همین جهت کلمه(گرفتیم) به کار رفته ، ولى در حقیقت آنکسى که از صادقان مطالبه صدق مى کند، و کافران را عذاب مى کند، تنها خدا است ، لذا در آیه دوم فرمود(تا مطالبه کند) تا همه مردم تنها او را بپرستند(دقت بفرمایید).

بحث روایتى

روایتى درباره شاءن نزول آیه :(یا ایها النبى اتق الله ...)

در مجمع البیان ذیل آیه(یا ایها النبى اتق الله) گفته : این آیات درباره ابى سفیان بن حرب ، و عکرمه بن ابى جهل ، و ابى الاعور سلمى ، نازل شده ، که وقتى جنگ احد تمام شد، از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) امان گرفتند، و سپس به مدینه آمده بر عبدالله بن ابى وارد شدند، و آنگاه بوسیله میزبان خود از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رخصت خواستند تا با آن جناب گفتگو کنند، بعد از کسب اجازه به اتفاق میزبان و عبدالله بن سعید بن ابى سرح ، و طعمه بن ابیرق ، به خدمت آن جناب رفتند، و گفتند اى محمد! تو دست از خدایان ما بردار، و(لات) و(عزى) و(منات) را ناسزا مگو، و چون ما معتقد باش که این خدایان شفاعت مى کنند کسى را که آنها را بپرستد، ما نیز دست از پروردگار تو برمى داریم ، این سخن سخت بر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) گران آمد، عمر بن خطاب گفت : یا رسول الله اجازه بده تا هم اکنون گردنشان را بزنیم ، فرمود: آخر من به ایشان امان داده ام ، ناگزیر دستور داد تا از مدینه بیرونشان کنند، آنگاه مى گوید: آیه(و لا تطع الکافرین) در این باره نازل شد، که مراد از کافرین کفار اهل مکه ابوسفیان و ابو اعور سلمى و عکرمه است ، و مراد از(و المنافقین) ابن ابى ، و ابن سعید، و طعمه مى باشد.

مؤ لف : اجمال این داستان را سیوطى هم در الدر المنثور از ابن جریر از ابن عباس روایت کرده ، البته روایات دیگرى در شان نزول آیه مزبور هست که چون از سیاق آیات بیگانه بودند، از نقل آنها صرفنظر کردیم .

و در تفسیر قمى در ذیل آیه(و ما جعل ادعیاءکم ابناءکم) مى گوید: پدرم از ابن ابى عمیر، از جمیل ، از امام صادق(علیه السلام) برایم حدیث کرد، که فرمود: سبب نزول این آیه این بود که وقتى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با خدیجه دختر خویلد ازدواج کرد، به منظور تجارت از مکه به عکاظ رفت و در آنجا زید را دید که در معرض فروش قرار گرفته ، او را جوانى زیرک و تیزهوش و عفیف یافت ، پس وى را خریدارى کرد، و همینکه به نبوت رسید، زید را به اسلام دعوت نمود، و زید مسلمان شد، از آن روز مردم به وى مى گفتند: مولى محمد(صلى الله علیه و آله و سلم).

از سوى دیگر وقتى حارثه بن شراحیل کلبى از سرگذشت پسرش زید خبردار شد، به مکه آمد(تا فرزندش را از مولایش خریده آزاد کند)، و حارثه مردى محترم و بزرگ بود، نزد ابوطالب آمده گفت : اى ابوطالب ! پسر من(در حادثه اى) اسیر شده ، و شنیده ام که دست به دست بفروش رفته ، تا به دست برادرزاده ات افتاده ،(از تو خواهش مى کنم) به ایشان پیشنهاد کنى یا پسرم را بفروشد، و یا عوض آن غلامى دیگر بگیرد، و یا آزادش کند.

ابوطالب با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) صحبت کرد، حضرت فرمود: من او را آزاد کردم هر جا مى خواهد برود، حارثه برخاست و دست زید را گرفت و گفت : پسر بر خیز و به شرافت و حسب و آبروى سابقت برگرد، زید گفت : به هیچ وجه تا زنده ام از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) جدا نمى شوم ، حارثه گفت : آیا دست از شرافت و دودمان خود بر مى دارى ، و برده قریش ‍ مى شوى ؟ زید مجددا گفت به هیچ وجه و تا چندى که زنده ام از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) جدا نمى شوم ، پدرش خشم کرده گفت اى گروه قریش شاهد باشید که من از او بیزارى جستم و او دیگر پسر من نیست ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به حاضران خطاب کرد که شاهد باشید، زید پسر من است ، از من ارث مى برد، و من از او ارث مى برم . از آن روز مردم به زید مى گفتند:(ابن محمد) و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) او را دوست مى داشت ، و نامش را(زید محبت) گذاشته بود.

بعد از آنکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به مدینه مهاجرت فرمود، زینب دختر جحش را به ازدواج زید درآورد، روزى دیر به خدمت رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت ، آن جناب به منزل وى رفت تا از او خبر بگیرد، و در آن هنگام زینب وسط اطاق خود نشسته ، و با فهر(سنگى که ادویه را با آن نرم مى کنند) عطر جامد خود را مى سایید، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) درب را باز کرد تا از زینب خبر بگیرد، ناگهان چشمش به زینب که زنى زیبا بود بیفتاد و گفت : منزه است خدا آفریدگار نور و(تبارک الله احسن الخالقین) و سپس به منزل خود برگشت ، در حالى که به یاد زیبایى او بود.

زید به منزل آمد، زینب جریان را به شوهرش گفت : زید گفت : آیا میل دارى تو را طلاق دهم تا رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با تو ازدواج کند؟ زینب گفت : مى ترسم تو طلاقم بدهى ، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) هم با من ازدواج نکند، زید نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت و عرضه داشت : پدر و مادرم فدایت ، زینب جریانى به این صورت برایم تعریف کرد، آیا میل دارى من او را طلاق دهم تا شما با او ازدواج کنید؟ فرمود: نه ، برو و از خدا بترس ، و همسرت را نگهدار، خداى تعالى این جریان را حکایت کرده و فرمود(امسک علیک زوجک و اتق الله و تخفى فى نفسک ما الله مبدیه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه فلما قضى زید منها وطرا زوجناکها... و کان امر الله مفعولا) پس خداى تعالى در بالاى عرش خود زینب را به ازدواج آن جناب درآورد.

منافقین گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مى کند، آن وقت خودش همسر پسرش زید را مى گیرد، خداى تعالى در پاسخ آنان فرمود:(و ما جعل ادعیاءکم ابناءکم ... یهدى السبیل).

مؤ لف : سیوطى قریب به این مضمون را با مختصرى اختلاف در الدر المنثور از ابن مردویه از ابن عباس روایت کرده .

و نیز در الدر المنثور است که احمد و ابو داوود و ابن مردویه ، از جابر روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) مى فرمود: من اولاى به هر مومنم از خود او، پس هر مردى از دنیا برود، و قرضى بگذارد، آن قرض به عهده من است ، و هر کس بمیرد و مالى از خود بگذارد، از آن ورثه اوست .

مؤ لف : در این معنا روایات دیگرى از طریق شیعه و اهل سنت رسیده .

چند روایت حاکى از اینکه پیامبر(صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود هر که را منمولایم على(علیه السلام) مولا است در ذیل جمله :(النبى اولى بالمؤ منین من انفسهم)

و در همان کتاب است که ابن ابى شیبه و احمد و نسائى ، از بریده روایت کرده اند که گفت : من با على(علیه السلام) در جنگ یمن شرکت داشتم ، و از او جفائى دیدم ، پس همین که به مدینه برگشته ، شرفیاب محضر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) شدم ، نزد آنجناب از على بدگویى کردم و عیب گرفتم ، دیدم که رنگ آن جناب دگرگون شد، و فرمود: اى بریده مگر من اولى به مؤ منین از خود آنان نیستم ؟ عرض کردم : بله یا رسول الله فرمود: پس هر که من مولاى اویم ، على مولاى اوست .

و در احتجاج از عبدالله بن جعفر بن ابى طالب روایت کرده که در ضمن حدیثى طولانى گفت : از رسول خدا شنیدم که مى فرمود: من به مؤ منین اولى هستم از خود آنان ، هر کس من اولایم به او از خود او، تو اولى هستى به او از خودش ، و این سخن را خطاب به على که در خانه در مقابل حضرت بود فرمود.

مؤ لف : این روایت را کافى هم به سند خود از جعفر از آن جناب نقل کرده ، و احادیث در این معنا از طریق شیعه و سنى از حد شمار بیرون است .

و در کافى به سند خود از حنان روایت کرده که گفت : به امام صادق(علیه السلام) عرضه داشتم که : موالى(بردگان) چه حقى از آدم مى برند؟ فرمود: هیچ سهمى از ارث به ایشان نمى رسد، مگر همان که قرآن فرمود:(الا ان تفعلوا الى اولیاءکم معروفا).

و در الدر المنثور است که ابن مردویه از ابن عباس روایت کرده که گفت : شخصى از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) پرسید: چه وقت از تو پیمان گرفتند؟ فرمود آن وقت که آدم بین روح و جسد بود.

مؤ لف : این روایت با همین لفظ و عبارت به چند طریق مختلف از آن جناب نقل شده ، و معنایش این است که میثاقى که گرفته شد، در نشاءه اى قبل از نشاءه دنیا بود.-----------بحث روایتى

روایتى درباره شاءن نزول آیه :(یا ایها النبى اتق الله ...)

در مجمع البیان ذیل آیه(یا ایها النبى اتق الله) گفته : این آیات درباره ابى سفیان بن حرب ، و عکرمه بن ابى جهل ، و ابى الاعور سلمى ، نازل شده ، که وقتى جنگ احد تمام شد، از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) امان گرفتند، و سپس به مدینه آمده بر عبدالله بن ابى وارد شدند، و آنگاه بوسیله میزبان خود از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رخصت خواستند تا با آن جناب گفتگو کنند، بعد از کسب اجازه به اتفاق میزبان و عبدالله بن سعید بن ابى سرح ، و طعمه بن ابیرق ، به خدمت آن جناب رفتند، و گفتند اى محمد! تو دست از خدایان ما بردار، و(لات) و(عزى) و(منات) را ناسزا مگو، و چون ما معتقد باش که این خدایان شفاعت مى کنند کسى را که آنها را بپرستد، ما نیز دست از پروردگار تو برمى داریم ، این سخن سخت بر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) گران آمد، عمر بن خطاب گفت : یا رسول الله اجازه بده تا هم اکنون گردنشان را بزنیم ، فرمود: آخر من به ایشان امان داده ام ، ناگزیر دستور داد تا از مدینه بیرونشان کنند، آنگاه مى گوید: آیه(و لا تطع الکافرین) در این باره نازل شد، که مراد از کافرین کفار اهل مکه ابوسفیان و ابو اعور سلمى و عکرمه است ، و مراد از(و المنافقین) ابن ابى ، و ابن سعید، و طعمه مى باشد.

مؤ لف : اجمال این داستان را سیوطى هم در الدر المنثور از ابن جریر از ابن عباس روایت کرده ، البته روایات دیگرى در شان نزول آیه مزبور هست که چون از سیاق آیات بیگانه بودند، از نقل آنها صرفنظر کردیم .

و در تفسیر قمى در ذیل آیه(و ما جعل ادعیاءکم ابناءکم) مى گوید: پدرم از ابن ابى عمیر، از جمیل ، از امام صادق(علیه السلام) برایم حدیث کرد، که فرمود: سبب نزول این آیه این بود که وقتى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با خدیجه دختر خویلد ازدواج کرد، به منظور تجارت از مکه به عکاظ رفت و در آنجا زید را دید که در معرض فروش قرار گرفته ، او را جوانى زیرک و تیزهوش و عفیف یافت ، پس وى را خریدارى کرد، و همینکه به نبوت رسید، زید را به اسلام دعوت نمود، و زید مسلمان شد، از آن روز مردم به وى مى گفتند: مولى محمد(صلى الله علیه و آله و سلم).

از سوى دیگر وقتى حارثه بن شراحیل کلبى از سرگذشت پسرش زید خبردار شد، به مکه آمد(تا فرزندش را از مولایش خریده آزاد کند)، و حارثه مردى محترم و بزرگ بود، نزد ابوطالب آمده گفت : اى ابوطالب ! پسر من(در حادثه اى) اسیر شده ، و شنیده ام که دست به دست بفروش رفته ، تا به دست برادرزاده ات افتاده ،(از تو خواهش مى کنم) به ایشان پیشنهاد کنى یا پسرم را بفروشد، و یا عوض آن غلامى دیگر بگیرد، و یا آزادش کند.

ابوطالب با رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) صحبت کرد، حضرت فرمود: من او را آزاد کردم هر جا مى خواهد برود، حارثه برخاست و دست زید را گرفت و گفت : پسر بر خیز و به شرافت و حسب و آبروى سابقت برگرد، زید گفت : به هیچ وجه تا زنده ام از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) جدا نمى شوم ، حارثه گفت : آیا دست از شرافت و دودمان خود بر مى دارى ، و برده قریش ‍ مى شوى ؟ زید مجددا گفت به هیچ وجه و تا چندى که زنده ام از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) جدا نمى شوم ، پدرش خشم کرده گفت اى گروه قریش شاهد باشید که من از او بیزارى جستم و او دیگر پسر من نیست ، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به حاضران خطاب کرد که شاهد باشید، زید پسر من است ، از من ارث مى برد، و من از او ارث مى برم . از آن روز مردم به زید مى گفتند:(ابن محمد) و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) او را دوست مى داشت ، و نامش را(زید محبت) گذاشته بود.

بعد از آنکه رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به مدینه مهاجرت فرمود، زینب دختر جحش را به ازدواج زید درآورد، روزى دیر به خدمت رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت ، آن جناب به منزل وى رفت تا از او خبر بگیرد، و در آن هنگام زینب وسط اطاق خود نشسته ، و با فهر(سنگى که ادویه را با آن نرم مى کنند) عطر جامد خود را مى سایید، رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) درب را باز کرد تا از زینب خبر بگیرد، ناگهان چشمش به زینب که زنى زیبا بود بیفتاد و گفت : منزه است خدا آفریدگار نور و(تبارک الله احسن الخالقین) و سپس به منزل خود برگشت ، در حالى که به یاد زیبایى او بود.

زید به منزل آمد، زینب جریان را به شوهرش گفت : زید گفت : آیا میل دارى تو را طلاق دهم تا رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) با تو ازدواج کند؟ زینب گفت : مى ترسم تو طلاقم بدهى ، و رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) هم با من ازدواج نکند، زید نزد رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) رفت و عرضه داشت : پدر و مادرم فدایت ، زینب جریانى به این صورت برایم تعریف کرد، آیا میل دارى من او را طلاق دهم تا شما با او ازدواج کنید؟ فرمود: نه ، برو و از خدا بترس ، و همسرت را نگهدار، خداى تعالى این جریان را حکایت کرده و فرمود(امسک علیک زوجک و اتق الله و تخفى فى نفسک ما الله مبدیه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه فلما قضى زید منها وطرا زوجناکها... و کان امر الله مفعولا) پس خداى تعالى در بالاى عرش خود زینب را به ازدواج آن جناب درآورد.

منافقین گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مى کند، آن وقت خودش همسر پسرش زید را مى گیرد، خداى تعالى در پاسخ آنان فرمود:(و ما جعل ادعیاءکم ابناءکم ... یهدى السبیل).

مؤ لف : سیوطى قریب به این مضمون را با مختصرى اختلاف در الدر المنثور از ابن مردویه از ابن عباس روایت کرده .

و نیز در الدر المنثور است که احمد و ابو داوود و ابن مردویه ، از جابر روایت کرده اند که گفت : رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) مى فرمود: من اولاى به هر مومنم از خود او، پس هر مردى از دنیا برود، و قرضى بگذارد، آن قرض به عهده من است ، و هر کس بمیرد و مالى از خود بگذارد، از آن ورثه اوست .

مؤ لف : در این معنا روایات دیگرى از طریق شیعه و اهل سنت رسیده .