background
وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ۘ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ۚ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
و با خدا معبودى ديگر مخوان. خدايى جز او نيست. جز ذات او همه چيز نابودشونده است. فرمان از آنِ اوست. و به سوى او بازگردانيده مى‌شويد.
آیه 88 سوره الْقَصَص

بیان آیات

این چند آیه ، آیات آخر این سوره است ، و در آن به رسول خدا(صلى الله الیه و آله و سلم) وعده جمیل مى دهد که به زودى بر او منت نهاده و قدر و منزلتش را بلند مى کند، و نفوذ کلمه اش مى دهد، و دینش را بر سایر ادیان برترى مى بخشد، و امنیت و سلامتى را بر او و مؤ منین به او گسترش مى دهد، همان طور که این کار را درباره موسى و بنى اسرائیل کرد، و در حقیقت آیات قبل هم که داستان موسى(علیه السلام) را بیان مى کرد براى بیان همین نکته بود.

ان الذى فرض علیک القرآن لرادک الى معاد...

معناى آیه و وجوه مختلفى که درباره مراد از(معاد) در آن گفته شده است

کلمه(فرض) - بطورى که گفته اند - به معناى واجب کردن است ، و بنابراین معناى جمله(فرض علیک القرآن) این است که : واجب کرده بر تو عمل به قرآن را، یعنى عمل به آن احکامى که در آن است ، پس در حقیقت در این که ایجاب را به خود قرآن نسبت داده مجاز در نسبت به کار برده .

از این معنا بهتر، تفسیرى است که بعضى کرده اند و گفته اند:(معناى آن این است که : واجب کرده بر تو تلاوت و خواندن آن را به مردم ، و اینکه آن را به مردم برسانى ، و به احکامش عمل کنى) چون این معنا با جمله(لرادک الى معاد)، به بیانى که در معناى آن خواهد آمد بهتر مى سازد.

(لرادک الى معاد) - کلمه(معاد) اسم محل عود، یا اسم زمان عود است ، و مفسرین در معناى این محل ، و یا زمان اختلاف کرده اند.

بعضى گفته اند: مراد مکه است ، و بنابراین آیه شریفه وعده اى است که خداى تعالى به پیامبر گرامى اش مى دهد که به زودى او را بعد از آنکه از مکه هجرت کرد دوباره به مکه برمى گرداند.

بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن مرگ است . و بعضى گفته اند: قیامت است .

بعضى دیگر گفته اند: محشر است . بعضى دیگر آن را مقام محمود دانسته اند، که همان موقف شفاعت کبرى است . بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن بهشت است . و بعضى دیگر گفته اند: بیت المقدس است ، که بنابراین قول آیه شریفه وعده اى است در خصوص ‍ معراج ، البته معراج دوم ، که مى فرماید: بعد از آنکه ما تو را در معراج اول به بیت المقدس بردیم ، بزودى تو را بدانجا برمى گردانیم .

بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن هر امر محبوبى است که دلخواه آن جناب باشد. که این معناى آخرى با همه اقوال قبلى و یا بیشتر آنها منطبق مى شود.

اما آنچه که دقت در سیاق آیات سوره به دست مى دهد، این است که : آیه شریفه تصریحى باشد به آنچه که داستان مزبور در اول سوره به آن اشاره مى کرد، و آیات بعد از آن هم موید آن است .

چون خداى تعالى در اول سوره ، داستان بنى اسرائیل و موسى(علیهماالسلام) را نقل کرد، و مفصل بیان داشت که چه منت ها بر آنان نهاد، امنیت ، سلامتى ، عزت ، و تمکن به آنان داد، بعد از آن که ذلیل و زبون دست آل فرعون بودند، و فرعونیان پسرانشان را مى کشتند، و زنانشان را زنده مى گذاشتند.

و این داستان به دلالت التزامى دلالت مى کند بر اینکه مى خواهد به همه مؤ منین وعده اى جمیل دهد، که به زودى از فتنه ها و شدائد و عسرتى که گرفتارش هستند نجاتشان مى دهد، و دینشان را بر همه ادیان تقدیم و برترى مى بخشد، و آنان را بعد از آنکه در زمین جایى نداشتند، در زمین مکنت مى دهد، و این دلالت التزامى را مطلع سوره نیز تایید مى کند.

آنگاه بعد از آنکه از نقل داستان مذکور فارغ شد، فرمود: حکمت واجب مى کند کتابى نازل شود، تا هم مردم را به سوى حق راهنما و تذکر باشد و هم اتمام حجت باشد، تا به وسیله آن کتاب ، خود را از عذاب خدا حفظ کنند، همچنان که چنین کتابى بر موسى نازل کرد، البته بعد از آنکه قرون اولى و نسل هاى گذشته را هلاک ساخته بود، و همچنان که کتابى بر پیامبر نازل کرد، هر چند که مردم او را از باب عنادى که با حق داشتند تکذیب کردند، و دنیا را بر آخرت ترجیح دادند.

و این سیاق هر شنونده اى را امیدوار مى سازد، که خداى تعالى به زودى آنچه را که به اشاره و به دلالت التزامى فهماند صریحا بیان مى کند، در چنین زمینه اى اگر بشنود که خداى تعالى مى فرماید:(ان الذى فرض علیک القرآن لرادک الى معاد)، بدون درنگ مى فهمد، که منظور همان وعده جمیلى است که منتظرش بود، مخصوصا که در اولش فرمود: آن کسى که قرآن را بر تو واجب کرده ، قبلا هم که تورات را به قرآن تشبیه کرده بود، و نجات دادن بنى اسرائیل را هم قبل از فرستادن تورات آورده بود، تا مقدمه براى نزول تورات باشد، و بنى اسرائیل با اخذ به آن و عمل به آن امامان و وارثان باشند.

پس در نتیجه معناى آیه این مى شود: آن کسى که قرآن را بر تو واجب کرد تا بر مردم بخوانى و ابلاغ کنى و دستوراتش را به کار بندى به زودى تو را به آن محلى برمى گرداند که این برگشتنت عود باشد و آنجا معادت شود همچنان که تورات را بر موسى نازل کرد و با نزول آن قدر و منزلت خودش و قومش را بالا برد.

و معلوم است که رسول خدا(صلى الله الیه و آله و سلم) قبلا در مکه بود، مکه اى که در آن همه گونه شدائد و فتنه ها را دید، آنگاه مهاجرت کرد و سپ س بدانجا برگشت ، در حالى که فتح و فیروزى داشت و در حالى که پایه هاى دینش محکم ، و ارکان ملتش ‍ مستحکم شده بود، بت هاى مکه را بشکست ، و بنیان شرک را ویران ساخت ، و مؤ منین وارث آن سرزمین شدند، در حالى که از آنجا با ذلت و خوارى بیرون گشته بودند.

و اگر کلمه(معاد) را نکره آورد، براى این است که به عظمت این عود اشاره کند، و بفهماند که این برگشتن قابل قیاس به بودن قبلى اش در مکه نیست و تاریخ هم این معنا را تصدیق مى کند.

معناى جلمه(قل ربى احملم من جاء بالهدى ...) و سخن بعضى مفسران درباره آن

(قل ربى اعلم من جاء بالهدى و من هو فى ضلال مبین) - این جمله موید معنایى است که ما براى معاد کردیم ، چون نظیر جمله اى است که موسى(علیه السلام) وقتى که مردم تکذیبش کرده ، و آیات بیناتش را به سحر نسبت دادند - گفت :(ربى اعلم من جاء بالهدى و من تکون له عاقبه الدار).

در این آیه رسول گرامى خود را دستور مى دهد به فرعونهاى زمان خود، یعنى بزرگان مشرکین ، که تکذیبش کردند، و به سحر نسبتش ‍ دادند، همان را بگوید، که موسى(علیه السلام) به آل فرعون گفت ، چون که تکذیبش کردند، و به سحر نسبتش دادند.

زیرا مشابهت تامى هست میان بعثت آن جناب و موسى(علیه السلام)، و همچنین سیر دعوتشان ، همچنان که از داستان وارده در این سوره ظاهر مى شود، و همچنان که با تامل در آیه(انا ارسلنا الیکم رسولا شاهدا علیکم کما ارسلنا الى فرعون رسولا کاملا ظاهر مى شود.

و اگر در آیه مورد بحث اکتفاء کرد به اینکه رسول خدا(صلى الله الیه و آله و سلم) قسمت اول کلام موسى را به مردم بگوید، و قسمت دوم آن را یعنى جمله(و من تکون له عاقبه الدار) را، در آیه مورد بحث نیاورد، شاید از این جهت بوده که سیاق کلام ، سیاق اشاره است ، و مثل اینکه قرار بوده از حد اشاره تجاوز نشود، همچنان که این معنا از جمله(لرادک الى معاد)، که خطاب را در آن متوجه رسول خود کرده ، و کلمه معاد را نکره آورده ، نیز استشمام مى شود.

و به هر حال مراد از جمله(من جاء بالهدى) شخص رسول خدا(صلى الله الیه و آله و سلم)، و مراد از جمله(و من هو فى ضلال مبین)، مشرکین از قوم اوست و اختلاف سیاق دو جمله - که در اولى فرمود:(کسى که هدایت آورده)، و در دومى فرمود:(و آن کسى که در ضلالتى آشکار است)، با اینکه جا داشت ، در جمله اول هم بفرماید: آن کس که در هدایت است ، و خلاصه مقابله را بین هدایت آن جناب و ضلالت مشرکین نینداخت ، بلکه بین هدایت آوردن آن حضرت ، و ضلالت مشرکین انداخت - براى این است که تکذیب مشرکین متوجه خود آن جناب نبود، بلکه طبعا تکذیبشان متوجه دین آن حضرت بود. مفسرین در جمله(اعلم من جاء بالهدى) گفته اند:(کلمه(من) در باطن منصوب است به فعل مقدر، که کلمه(اعلم) بر آن دلالت دارد، و تقدیر کلام(یعلم من جاء بالهدى) است یعنى او مى داند چه کسى هدایت آورده). و این را بر اساس آنچه مشهور است گفته اند که فعل افعل التفضیل(که در فارسى در آخر آن کلمه تر مى آید مى گویند بالاتر، پایین تر و...) مفعول به را نصب نمى دهد، ناگزیر آن را به فعل(یعلم) تبدیل کرده اند.

و بعضى از مفسرین گفته اند:(کلمه(من) منصوب است به همان(اعلم)، چیزى که هست کلمه(اعلم) در اینجا به معناى(عالم) است . ولى هیچ دلیلى بر گفته خود ندارند. من هیچ یاد ندارم که کسى گفته باشد کلمه(من) منصوب است به حذف حرف جر، با اینکه حرف بدى نیست ، و دلیلى بر منع آن نداریم ، و خلاصه مى توان گفت که کلمه(من) هر چند ظاهرش به خاطر اینکه اصلا حرکت برنمى دارد منصوب نیست ، ولى در باطن منصوب است ، چون حرف جرى بر سر داشته و افتاده ، زیرا اصلش ‍(اعلم بمن جاء) بوده ، و در ادب عرب هر جا که حرف جرى از روى کلمه اى بیفتد آن کلمه ، منصوب(با صداى بالا) خوانده مى شود.

و ما کنت ترجو ان یلقى الیک الکتاب الا رحمه من ربک فلا تکونن ظهیرا للکافرین

صدر این آیه همان وعده اى را که در آیه(ان الذى فرض علیک القرآن لرادک الى معاد) بود، تقدیر مى کند، و معنایش این است که : خدا تو را به سوى معاد، و آنچه که آرزویش را داشتى برمى گرداند، همانطور که قرآن را بر تو نازل کرد، با اینکه اصلا هیچ انتظارش ‍ را نداشتى .

بعضى از مفسرین گفته اند:(آیه مورد بحث ربطى به وعده قبلى ندارد و جمله اى است ابتداى که نعمت خدا را به یاد رسول خدا(صلى الله الیه و آله و سلم) مى اندازد). این وجه هم وجه خوبى است ، به این بیان که بگوییم : بعد از آنکه خداى تعالى آن جناب را وعده داد که به معاد برگرداند، و در آن معاد یادش بلند شود، و دعوتش از همه ادیان بیشتر پیشرفت کند، و دینش عالم گیر شود، اینک در این آیه آن روشى را که بر وى لازم است پیش بگیرد، و در آن جد و جهد و مراقبت کند، برایش ترسیم مى کند و مى فهماند که کتاب نازل کردن بر تو یک امر عادى مانند سایر حوادث عادى نیست ، که کسى قبلا امیدوار آن و در انتظارش بوده باشد، بلکه رحمتى است خاصه از ناحیه خداى تعالى ، و همان وعده اى است که در آیه(ان الذى فرض علیک القرآن) داده بود، پس بر آن جناب واجب است که در قبال این نعمت ، و نعمت پیشرفت دینش ، و رسیدن آن به نهایتى که لازم بود برسد، کفار را یارى و اطاعت نکند، و همواره به سوى پروردگار خویش بخواند، و خود از مشرکین نباشد، یعنى با خدا هیچ خداى دیگر را نخواند.

جمله(الا رحمه من ربک) استثنایى است منقطع ، و معنایش این است که : لیکن رحمتى از پروردگارت به تو القاء شده ، نه یک امر عادى که نظیرش توقع برود.

و جمله(فلا تکونن ظهیرا للکافرین)، تفریعى است بر جمله(الا رحمه من ربک)، و معنایش این است که : وقتى القاء قرآن به تو رحمتى بود از پروردگارت که مافوق انتظارت بود که به شخص تو اختصاص داده ، پس از کفار بیزارى جوى ، و معین و یاور آنان مباش .

احتمال قریب به ذهن هست که در این جمله نوعى محاذات با کلام موسى(علیه السلام) - آنجا که قبطى را کشت - به کار رفته باشد، چون او هم گفت :(رب بما انعمت على فلن اکون ظهیرا للمجرمین - پروردگارا به خاطر این نعمت ها که به من ارزانى داشتى هرگز تا زنده ام کمک کار مجرمان نمى شوم)، و بنابراین در جمله مورد بحث نهى از یارى کردن کفار اشاره است به اینکه القاء کتاب به سوى خاتم الانبیاء(صلى الله علیه و آله و سلم) نعمتى است که خدا به وى ارزانى داشته ، تا بوسیله آن به سوى حق هدایت کند، و به توحید دعوت نماید، پس بر او لازم است که هیچ کافرى را بر کفرش اعانت نکند، و در برابر جلوگیریهاى آنان از آیات خدا بعد از آنکه به وى نازل شده تسلیم نگردد، همچنان که موسى(علیه السلام) با پروردگارش عهد بست که در برابر نعمتهایى که بر او انعام کرد، یعنى نعمت حکمت و علم ، هیچ وقت پشتیبان مجرمین نشود. و به زودى خواهد آمد که به رسول اکرم اسلام مى فرماید:(و لا یصدنک ...)، که آن اجمال(فلا تکونن ظهیرا للکافرین) را شرح مى دهد.

و لا یصدنک عن آیات الله بعد اذ انزلت الیک ...

این آیه رسول گرامى(صلى الله الیه و آله و سلم) را نهى مى کند از اینکه از آیات خدا روى بگرداند، چیزى که هست این معنا را در لسان نهى کفار از جلوگیرى از آیات ، و از منصرف کردن آن جناب بیان کرده ، و خلاصه به کفار مى فرماید که : نباید رسول ما را از تبلیغ آیات جلوگیرى کنند، و او را از ماءموریت خود منصرف نمایید.

و وجه این تعبیر این است که : انصراف آن جناب مسبب از سد و جلوگیرى آنان است ، و این تعبیر نظیر نهیى است که به آدم و همسرش کرده ، مى فرماید:(فلا یخرجنکما من الجنه - باید که شیطان شما را با وسوسه خود از بهشت بیرون نکند) یعنى شما با وسوسه شیطان از بهشت بیرون نشوید.

و ظاهرا این آیه شریفه و آیه بعدش در مقام شرح است براى جمله(فلا تکونن ظهیرا للکافرین)، و فایده این شرح تاکید نهى است از طریق شمردن موارد آن یکى پس از دیگرى ، لذا اول او را نهى کرد از انصراف و روگردانى از قرآنى که بر او نازل شده ، به خاطر اینکه مشرکین مى گویند این قرآن شعر است یا کهانت است ، یا اساطیر و خرافات قدیمى است که برایش نوشته اند، بار دوم او را امر مى کند به اینکه مردم را به سوى پروردگار خود بخواند، بار سوم نهى مى کند از اینکه از مشرکین شود، و آنگاه این نهى را تفسیر مى کند به اینکه با خدا، خدایى دیگر بخواند.

و اگر صفت ربوبیت را تکرار کرد، و نیز آن را به خود آن جناب نسبت داد، و مکرر فرمود:(ربک)، همه براى این است که بفهماند آنجناب را به رحمت و نعمت خود اختصاص داده ، و تنها اوست که خدا را بندگى مى کند و مشرکین با او خدا را عبادت نمى کنند.

و لا تدع مع الله الها آخر

در سابق گفتیم که این جمله به منزله تفسیرى است براى آیه(و لا تکونن من المشرکین .

لا اله الا هو کل شى ء هالک الا وجهه له الحکم و الیه ترجعون

کلمه اخلاص(لا اله الا الله) در مقام تعلیل جمله(و لا تدع مع الله الها آخر) است ، یعنى براى این گفتیم که با خدا خدایى دیگر مخوان که غیر از او هیچ معبودى نیست . جمله بعد از کلمه اخلاص ، کلمه اخلاص را تعلیل مى کند، که بیانش خواهد آمد.

شرح و توضیح اینکه توحید خداوند را به(کل شى ء هالک الا وجهه) تعلیل فرمود

(کل شى ء هالک الا وجهه) - کلمه(شى ء) از نظر مصداق با کلمه(موجود) مساوى است ،(هر چیزى که موجود باشد چیز هم هست ، و هر چه که چیز باشد موجود نیز هست)، در نتیجه بر تمامى موجودات اطلاق مى شود حتى بر خداى تعالى ، همچنان که در آیه(قل اى شى ء اکبر شهاده قل الله) مى بینیم کلمه(شى ء) بر خدا اطلاق شده ، و کلمه(هلاک) به معناى بطلان و معدوم شدن است .

دو کلمه(وجه) و(جهت) به یک معنا است ، مانند کلمه(وعد) و(عده)، و وجه هر چیزى در عرف عام به معناى آن ناحیه اى از آن است که با آن با غیر روبرو مى شود و ارتباطى با آن دارد، همچنان که وجه هر جسمى سطح بیرون آن است ، و وجه انسان نیم پیشین سر و صورتش مى باشد، یعنى آن طرفى که با آن با مردم روبرو مى شود، و وجه خدا چیزى است که با آن براى خلقش نمودار است ، که خلقش هم با آن متوجه درگاه او مى شوند، و این همان صفات کریمه او از حیات و علم و قدرت و سمع و بصر است و نیز هر صفتى از صفات فعل مانند صفت خلقت و رزق و احیاء و اماته و مغفرت و رحمت و همچنین آیات داله بر خدا بدان جهت که آیتند، وجه خدا مى باشند.

بنابراین هر موجودى که تصور شود فى نفسه هالک و باطل است ، و حقیقتى جز آنچه که از ناحیه خداى تعالى به آن افاضه شود ندارد، و آنچه که منسوب به خداى تعالى نباشد از حقیقت به طور کلى خالى است ، و جز موهومى که وهم متوهم آن را تراشیده نیست ، و یا سرابى است که خیال آن را به صورت حقیقت جلوه داده ، مانند اصنام و بتها که از حقیقت جز این مقدار که سنگ و یا چوب و یا فلز است ندارند، و اما اینکه رب و یا معبود باشند و نفع و ضرر یا اثر دیگرى داشته باشند حقیقت ندارد، و بیش از نامهایى که از ناحیه پرستندگان آنها صورت گرفته چیز دیگرى نیستند.

و نیز مانند انسان که از حقیقت جز این مقدار بهره ندارد، که موجودى است که آفرینش خدا روحى و جسمى در او به کار برده ، و او خودش صفات کمالى براى خود کسب کرده ، اینها که حقیقت انسان را تشکیل مى دهند همه صنع خدا و منسوب به اویند، و اما زاید بر اینها آنچه را که عقل اجتماعى بر آن اضافه مى کند، همه موهوماتند که ناچارى و اضطرار باعث شده آنها را معتبر بشمارد، مانند اینکه فلان انسان نیرومند، و آن یکى سلطان ، و آن دیگرى رئیس ، و آن چهارمى محترم ، و آن پنجمى ثروتمند، و آن ششمى عزیز، و آن یکى صاحب اولاد، و دیگرى بازو و حمایت کننده دارد، همه اینها جز سرابى هالک و آرمانى کاذب ، چیز دیگرى نیستند، و بر همین منوال هر موجود دیگرى را که تحت تجزیه عقل بیاوریم عبارت است از یک یا چند حقیقت و چند خرافه و موهوم .

پس ، از حقیقت آن مقدارى در دست ما و نزد ما است که خدا به فضل خود افاضه اش کرده باشد، و آن افاضه آیات اوست ، که بر صفات کریمه او از رحمت و رزق و فضل و احسان و صفات دیگرش دلالت مى کند.

پس حقیقتى که در واقع ثابت است ، و هرگز هلاکت و بطلان ندارد، عبارت است از صفات کریمه خدا، و آیات داله بر صفاتش ، که همه آنها با ثبوت ذات مقدسش ثابتند.

این در صورتى است که مراد از کلمه(هالک) در آیه شریفه هالک فعلى باشد که در این صورت حاصل تعلیل کلمه اخلاص به عبارت(کل شى ء هالک الا وجهه) این مى شود که : هیچ اله - معبود به حق - جز خدا نیست ، براى اینکه معبود وقتى معبود به حق است ، که خودش حقیقتى داشته باشد، و مشتمل بر واقعیتى غیر هالک باشد، حقیقت و واقعیتى که بطلان در او راه نیابد، و نیز تدبیرى در عالم داشته باشد، آنهم تدبیرى حقیقى و واقعى نه موهوم و خیالى ، و وقتى معبود عبارت از چنین موجودى باشد، غیر از خداى تعالى هیچ معبودى نخواهد بود، چون غیر از او هر چه باشد، فى نفسه هالک و باطل است ، مگر آن چیز که وجه خدا و منسوب به اوست ، پس در عالم هستى غیر از خداى سبحان هیچ معبودى نیست .

بت پرستان هر چند که وجود بت را هم منسوب به خداى تعالى مى دانند، و معترفند که وجود آن از ناحیه خدا و وجه اوست ، الا اینکه آنها را مستقل در تدبیر دانسته و تدبیر آنها را منسوب به خدا و احکام آنها را احکام خدا نمى دانستند، و به همین جهت آنها را مى پرستیدند، و خدا را نمى پرستیدند، و حال آن که هیچ موجودى در هیچ اثرى مستقل نیست ، پس در عالم هستى هیچ موجودى به غیر از خداى سبحان مستحق پرستش نیست .

بیان وجه دیگرى در تغییر(کل شى ء هالک الا وجهه)

در اینجا(وجه) دیگرى در تفسیر آیه هست که دقیق تراز وجه سابق است ، بنابراین که مراد از وجه ذات هر چیزى باشد، همچنان که بعضى آن را هم از معانى وجه ، شمرده اند، و مثال زده اند به وجه النهار، و وجه الطریق ، یعنى خود روز، و خود راه ، و ما فعلا کار به صحت و سقم این معنا نداریم . و بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن ذات شریف است ، و مثال زده اند به وجوه مردم ، یعنى افراد برجسته و شریف ، که البته این معنا براى کلمه(وجه) از باب مجاز مرسل و یا استعاره است .

به هر حال ، بنا بر هر دو فرض ، مراد از آیه شریفه این است که : غیر از خداى تعالى هر موجودى که تصور شود ممکن است ، و ممکن هر چند که به ایجاد خداى تعالى وجود یافته باشد، از نظر ذات خودش معدوم و هالک است ، تنها موجودى که فى حد نفسه راهى براى بطلان و هلاکت در او نیست ذات خداوند است که واجب بالذات است .

آن وقت حاصل تعلیل کلمه اخلاص به جمله(کل شى ء هالک الا وجهه) این مى شود که : اگر گفتیم هیچ معبودى جز خدا نیست ، بدین علت است که اله و معبود به حق باید کسى باشد که چیزى از تدبیر عالم در دست داشته باشد، و تدبیر هیچ وقت از خلقت و ایجاد جدایى پذیر نیست ، چون معنا ندارد که حوادث عالم را کسى به وجود آورد، و تدبیر آن حوادث به دست کس دیگرى باشد. و ما مکرر در این کتاب این معنا را روشن ساختیم ، و چون خود مشرکین هم اعتراف دارند که خالق و ایجاد کننده عالم باید واجب الوجود باشد، و نیز واجب الوجودى به غیر از خدا نیست ، پس معبودى هم به جز او نخواهد بود.

و اینکه مشرکین مى گویند: خدا اجل از آن است که عقل یا وهم آدمى بدو احاطه یابد، پس ممکن نیست توجه عبادتى به او داشت ، و ناگزیر باید در عبادت متوجه بعضى از مقربین درگاه او نظیر ملائکه کرام ، و امثال ایشان شد، تا شفیع ما در درگاه او باشند سخن باطلى است ، چون توجه عبادى احتیاج به احاطه علمى ندارد، بلکه همین مقدار کافى است که او را به وجهى بشناسیم ، که آن هم در هر کس ‍ به قدر معرفتش حاصل است .

و اما بنابراین که مقصود از هالک چیزى باشد که هلاک و فنا در پى دارد، و بنا بر قول بعضى که مى گویند: اسم فاعل ظاهر در آینده است ، پس ظاهر آیه این است که : هر موجودى که تصور شود بعد از وجودش هلاکت و بطلان در پى دارد مگر وجه خدا.

این نیز وجه صحیحى است ، براى اینکه در پى داشتن هلاکت به اختلاف موجودات مختلف مى شود، آن موجودات که زمانى هستند، بعداز سرآمد زمان وجودشان هالک و باطل مى شوند، و آنهایى که زمانى نیستند، وجودشان در احاطه فنا قرار دارد، و فنا از هر طرف احاطه شان کرده است .

و هلاکت اشیاء بنابراین عبارت است از بطلان وجود ابتدایى آنها، به طورى که دنیا و نشاءه اول از وجود آنها خالى شود، و همه به نشاه آخرت منتقل گشته و به سوى خدا بازگشت کنند، و نزد او قرار گیرند، و اما بطلان مطلق ، بعد از آنکه هست شدند، صحیح نیست ، براى اینکه صریح قرآن آن را نفى کرده ، و آیات آن پیوسته مى فرماید: بازگشت همه موجودات به سوى خداست ، و خدا منتهى ، و رجعت به سوى اوست(و هو الذى یبدء الخلق ثم یعیده - اوست که خلق را آغاز کرد، و دوباره آن را برمى گرداند).

پس حاصل معناى آیه بر اساس چند معنایى که گذشت بدین قرار است ، - اگر مراد از(وجه) صفات کریمه خدا باشد - ، که : هر چیزى به زودى جا خالى کرده و به درگاه خدا مى رود، مگر صفات کریمه خدا که منشاء فیض او هستند، و بدون وقفه و تا بى نهایت مشغول افاضه فیضند، و معبود هم باید این چنین باشد، و بطلان در ذات او، و انقطاع در صفات فیاضه او راه نداشته باشد، و غیر از خدا هیچ موجودى این طور نیست ، پس هیچ معبودى جز او نیست .

و اگر مراد از(وجه) ذات مقدس باشد، حاصل معنا این مى شود که : هر موجودى فنا در پى دارد، و با رجوع به سوى خدا هلاک مى شود، مگر ذات حق و ثابت او که بطلان و هلاکت در او راه ندارد، بنابراین وجه ، صفات ، صقع ذات ملاحظه مى شود، - و معبود هم باید کسى باشد که فنا در او راه نداشته باشد، و غیر از خدا کسى به این صفت نیست پس جز او هم معبودى نیست .

جواب به یک شبه و اشاره به اینکه مقصود از هلاکت نابودى نیست

و با آنچه در معناى آیه گفته شد جواب اعتراضى که به عمومیت آیه شده روشن مى شود، چون اعتراض کرده اند که اگر آیه به عمومیتش مراد باشد، باید بهشت و دوزخ و عرش هم فناپذیر باشند، با اینکه مى دانیم بهشت و دوزخ بعد از موجود شدن دیگر معدوم نمى شوند، و تا بى نهایت موجود هستند، و همچنین عرش نیز همینطور است چون در بعضى روایات آمده که عرش سقف بهشت است .

حاصل جواب این است که گفتیم منظور از هلاکت ، نابودى نیست ، بلکه نابود شدن در دنیا، و انتقال به نشاه دیگر، و رجوع به خداست ، و این انتقال از دنیا به آخرت ، و عود بعد از وجود اول ، در موجوداتى تصور دارد که دنیایى باشند، و اما موجودات آخرتى چون بهشت و دوزخ و عرش هلاکت به این معنا را ندارند، چون از جایى به جایى منتقل نمى شوند.

همچنان که خداى تعالى درباره آنها فرموده :(ما عندکم ینفد و ما عند الله باق) و نیز فرموده :(و ما عند الله خیر للابرار) و نیز فرموده :(سیصیب الذین اجرموا صغار عند الله) و نظیر این آیه درباره خزائن رحمت خدا آمده که فرموده :(و ان من شى ء الا عندنا خزائنه)، و همچنین درباره لوح محفوظ فرموده :(و عندنا کتاب حفیظ).

و اما عرش که به عنوان مثال ذکر کرده اند ما درباره آن در تفسیر آیه(ان ربکم الله) شرحى گذراندیم ، که باید بدانجا مراجعه شود.

ممکن هم هست بگوییم مراد از کلمه(وجه) جهتى باشد که منسوب به خدا است ، و آن ناحیه اى است که خدا از آن ناحیه منظور مى شود، و با آن به سویش توجه مى کنند، موید این احتمال این است که استعمالش در کلام خداى تعالى بسیار است ، مثل جمله(یریدون وجهه) و جمله(الا ابتغاء وجه ربه الاعلى) و نظائر آن در آیات قرآنى بسیار است .

و بنابراین معنا، منظور از(وجه) هر چیزى خواهد بود که تنها منسوب به خداست ، آنگاه اگر کلام را به همان ظاهر عمومى اش باقى بگذاریم این معنا با معناى اول منطبق مى شود، و از مصادیق آن ، اسماء و صفات و انبیاء و خلفاء و دین خدا خواهد بود.

و اگر از اطلاق آن چشم پوشیده ، تنها مراد از(وجه) را دین بگیریم - همچنان که در بعضى روایات نیز وجه به آن تفسیر شده و بگوییم که منظور روایات تطبیق نبوده - در این صورت مراد از هلاک فساد، و بدون اثر شدن است ، آن وقت جمله مورد بحث تعلیل مى شود براى جمله(و لا تدع مع الله الها آخر)، و جمله ما قبلش قرینه مى شود براى اینکه مراد از کلمه(شى ء) دین و اعمال دینى است ، که آن وقت معناى جمله مورد بحث چنین مى شود: به غیر دین توحید به هیچ دین دیگرى متدین مشو، براى اینکه تمامى دین ها باطل و بى اثر است مگر دین خدا.

و بنابراین مناسب تر آن است که بگوییم حکم در ذیل آیه که مى فرماید(له الحکم)، به معناى حکم تشریعى ، و یااعم از آن و از احکام تکوینى است ، و آن وقت معنا چنین مى شود: هر دینى هالک است ، مگر دین او، براى اینکه تشریع دین کار او است ، نه غیر او، و همه شما به سوى او بازگشت مى کنید، نه به سوى دین تراشان ادیان دیگر.

وجوه مختلف و متعددى که درباره مراد از هلاکتکل شى ء و استثناى وجه خدا گفته شده است .

این آن معانى بود که دقت و تدبر در آیه شریفه آن را دست مى دهد، البته مفسرین درباره معناى آن اقوال مختلف دیگرى دارند.

مثلا بعضى گفته اند:(مراد از(وجه) ذات مقدس خدا، و مراد از هلاکت انعدام است ، و معناى آیه این است که : هر چیزى فى نفسه در معرض انعدام است ، چون وجودش از خودش نیست ، مگر ذات خدا که واجب الوجود است ، و بنابراین ، اساس کلام بر تشبیه است ، و مى خواهد بفرماید: هر موجودى غیر خدا مانند هالک است ، چون وجودش مستند به غیر است).

بعضى دیگر گفته اند:(مراد از(وجه) ذات هر چیزى است ، و ضمیر در(وجهه) به خدا برمى گردد، به اعتبار اینکه وجه هر چیزى مملوک اوست ، و معناى آیه این است که : هر چیزى هالک است ، مگر وجه خدا، که ذات هر چیز و وجود اوست).

بعضى دیگر گفته اند:(مراد از(وجه) جهت مقصوده از هر چیز است ، و ضمیر در(وجهه) به خدا برمى گردد، و معناى آیه این است که : هر چیزى با همه متعلقاتش هالک است ، مگر تنها آن جهت از هر چیز که منسوب به خداى تعالى است ، و آن وجودى است که خدا به وى افاضه فرموده است .

بعضى دیگر گفته اند:(مراد از(وجه) آن جهت مقصوده است و آن خداى سبحان است که هر چیزى متوجه به او است ، و ضمیر در(وجهه) به کلمه(شى ء) برمى گردد، و معناى آیه این است که : هر چیزى هالک است ، مگر خدایى که جهت مطلوب هر چیز است).

و در معناى(هلاک) بعضى گفته اند:(به معناى مرگ است ، و ظاهر عموم آیه مراد نیست ، بلکه مراد تنها جانداران است ، و معنایش ‍ این است که : هر موجود جاندارى به زودى مى میرد، مگر وجه خدا).

باز در معناى(وجه) بعضى گفته اند:(مراد از آن عمل صالح است ، و معناى آیه این است که : هر عملى در معرض عدم است به جز آن عملى که بنده خدا آن را به عنوان امتثال امر خدا به جا آورد، که خدا آن را باقى مى دارد و باطل نمى کند تا اینکه ثواب او را بدهد و یا به خاطر اینکه مقبول درگاه خدا واقع شد، با قبول او دیگر قابل هلاک نیست ، چون عمل با جزاء معاوضه شده ، و جزاء قائم مقام عمل شده ، و جزاء هم هلاک پذیر نیست).

بعضى دیگر گفته اند:(معناى(وجه) جاه خداى تعالى است ، که آن را در بین مردم اثبات کرده).

و درباره هلاک بعضى گفته اند:(همه ما سوى الله را به طور دایم شامل مى شود، چون وجود در هر آن بر او افاضه مى شود، پس او - یعنى ، ما سوى الله - دائما در تغییر و هلاکت است ، هم در دنیا و هم در آخرت ، و معناى آیه این است که : هر چیزى دائما در ذاتش متغیر است ، مگر وجه خدا).

لیکن هیچ یک از این وجوه درست به نظر نمى رسد، چون یا با سیاق آیه شریفه منطبق نیست ، و یا دلیلى که آورده اند مدعایشان را اثبات نمى کند و یا معنائى است که از فهم دور است ، و اگر در آن وجهى که ما ذکر کردیم دقت شود، اشکالهایى که بر هر یک از این وجوه وارد است روشن مى شود و دیگر ما طول نمى دهیم و مى گذریم .

(له الحکم و الیه ترجعون) - کلمه(حکم) به معناى قضاى نافذ خدا در موجودات است ، که تدبیر در نظام کون دایر مدار همین قضاء است ، و اما اینکه بگوییم حکم در این جمله به معناى رسیدگى به حساب اشخاص در روز قیامت است ، احتمالى است که اگر درست بود جا داشت اول بفرماید:(الیه ترجعون و له الحکم)، چون اول باید مردم به سوى خدا برگردند، بعد به حسابشان رسیدگى شود، پس همین که اول حکم را آورده ، این احتمال را بعید مى سازد.

و هر دو جمله در مقام تعلیل هستند، و هر یک به تنهایى حجتى تمامند که وحدانیت خدا را در الوهیت اثبات مى کنند، و در عین حال مى توانند تعلیل براى کلمه اخلاص مزبور نیز باشند، در سابق هم گذشت که گفتیم ممکن است حکم را بنابر بعضى وجوه به معناى حکم تشریعى و احکام دینى بگیریم .

بحث روایتى

در الدر المنثور است که ابن ابى شیبه ، عبد بن حمید، بخارى ، نسائى ، ابن جریر، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابن مردویه ، و بیهقى - در کتاب دلائل - از چند طریق از ابن عباس روایت کرده اند که در ذیل جمله(لرادک الى معاد) گفته است : یعنى به مکه ، چیزى که هست در روایت ابن مردویه این زیادى هم آمده : همان طور که تو را از مکه بیرون کرد.

مؤ لف : باز از ابن عباس از ابو سعید خدرى روایت شده که گفتند: مراد از معاد مرگ است ، و نیز از على از رسول خدا(صلى الله الیه و آله و سلم) حدیث کرده که فرمود: مراد از معاد جنت است ، و انطباق این حدیث بر آیه خالى از خفاء نیست ، و قمى در تفسیر خود از جریر از ابى جعفر(علیه السلام) و از ابى خالد کابلى از على بن الحسین(علیهماالسلام) روایت کرده که فرمود: مراد از معاد رجعت است ، و شاید مساله رجعت جزء باطن باشد، نه تفسیر ظاهر.

(روایاتى درباره معنى و مفاد جمله :(کل شى ء هالک الا وجهه)

و در احتجاج از امیرالمومنین(علیه السلام) روایت کرده که در ضمن حدیثى طولانى فرمود: و اما اینکه فرمود(کل شى ء هالک الا وجهه)، مراد این است که : هر چیزى هالک است مگر دین او، چون محال است که از او همه چیزش هلاک شود، تنها وجهش باقى بماند، و خداى تعالى اجل و اعظم از این است . کسى هلاک مى شود که از خدا نباشد، مگر نمى بینى خودش فرمود:(کل من علیها فان و یبقى وجه ربک - هر چیزى فانى است تنها وجه پروردگار تو مى ماند) که در آن بین خلقش و وجهش جدایى انداخت ؟.

و در کافى به سند خود از سیف از کسى که نامش را برده ، از حارث بن مغیره نصرى روایت کرده که گفت : از امام صادق(علیه السلام) معناى کلام خداى تعالى را پرسیدند که مى فرماید:(کل شى ء هالک الا وجهه). فرمود: مردم درباره آن چه مى گویند؟ من عرضه داشتم : مى گویند یعنى هر چیزى هلاک مى شود مگر وجه خدا، فرمود سبحان الله ، حرف بزرگى مى زنند، منظور از این وجه ، آن وجه خداست که خلق از آن وجه به خدا راه مى یابند(منظور ائمه هدى هستند).

مؤ لف : و نظیر این روایت را در کتاب توحید به سند خود از حارث بن مغیره نصرى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده ، که عبارتش چنین است : حارث گفت من از امام صادق(علیه السلام) از معناى آیه(کل شى ء هالک الا وجهه) پرسیدم فرمود: یعنى هر چیزى هالک است مگر کسى که راه حق را طى کند.

و در کتاب محاسن برقى نیز نظیر آن آمده ، جز اینکه در آخرش دارد: مگر کسى که راهى را بگیرد که شما در آنید.

و این تشویش و اختلافى که در روایات دیده مى شود از راه نقل به معنا در آنها راه یافته ، راویان فرمایش امام را با عبارت خودشان نقل کرده اند، در نتیجه این طور شده .

حال اگر مراد از اینکه امام صادق(علیه السلام) فرمود: منظور از این وجه آن وجه خداست که خلق از آن وجه به خدا راه مى یابند، مطلق هر چیزى باشد که منسوب به خداست ، و از ناحیه خود خدا مى باشد، در این صورت روایت با همان معنایى که ما براى آیه کردیم منطبق مى شود.

و اگر مراد از وجه ، آن دینى باشد که خلق از آن مسیر متوجه خدا مى شوند، در این صورت مراد از هلاکت ، بطلان و بى تاثیرى خواهد بود، و معناى روایت این مى شود که(لا اله الا الله) هر دینى باطل است مگر دین حق او، که از آن مسیر پرستیده مى شود، که آن دین حق است براى اینکه به زودى به دارنده اش سود مى رساند، و دارنده اش پاداش داده مى شود، و ما در تفسیر آیه به این دو معنا اشاره کردیم .

و در تفسیر قمى در ذیل جمله(فلا تکونن ظهیرا للکافرین) فرموده : خطاب به رسول خدا است ، ولى مردم منظورند، و نیز در جمله(و لا تدع مع الله الها آخر) باز خطاب به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است ، ولى مردم منظورند، بعد مى گوید: این قول امام صادق(علیه السلام) است که فرموده خداى تعالى پیامبر خود را به طریقه(ایاک اعنى و اسمعى یا جاره - به تو مى گویم ولى اى(جاره) تو بشنو) مبعوث فرموده .