background
فَتَبَسَّمَ ضَاحِكًا مِنْ قَوْلِهَا وَقَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَىٰ وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَدْخِلْنِي بِرَحْمَتِكَ فِي عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ
[سليمان‌] از گفتار او دهان به خنده گشود و گفت: «پروردگارا، در دلم افكن تا نعمتى را كه به من و پدر و مادرم ارزانى داشته‌اى سپاس بگزارم، و به كار شايسته‌اى كه آن را مى‌پسندى بپردازم، و مرا به رحمت خويش در ميان بندگان شايسته‌ات داخل كن.»
آیه 19 سوره النَّمْل

بیان آیات

این آیات پاره اى از داستانهاى داوود و سلیمان(علیه السلام) را بیان مى نماید و عجایبى از اخبار سلیمان و سلطنتى که خدا به وى داده بود نیز ذکر مى کند.

و لقد آتینا داود و سلیمان علما...

اینکه علم را نکره آورد، و فرمود:(به داوود و سلیمان علمى دادیم) اشاره است به عظمت و اهمیت امر آن ، و در جاء دیگر قرآن علم داوود را از علم سلیمان جدا ذکر کرده ، در

باره علم داوود فرموده :(و آتیناه الحکمة و فصل الخطاب) و از آیاتى که به علم سلیمان اشاره کرده آیه(ففهمناها سلیمان و کلا آتینا حکما و علما) که ذیل آیه ، شامل علم و حکمت هر دو مى شود.

(و قالا الحمد لله الذى فضلنا على کثیر من عباده المؤ منین) - مراد از این(برترى دادن)، یا برترى به علم است ، که چه بسا سیاق آیه نیز آن را تاءیید مى کند و یا برترى به همه مواهبى است که خداى تعالى به آن جناب اختصاص داده ، مانند: تسخیر کوهها و مرغان و نرم شدن آهن براى داوود و ملکى که خدا به او ارزانى داشت و تسخیر جن و حیوانات وحشى و مرغان و همچنین تسخیر باد براى سلیمان و دانستن زبان حیوانات و سلطنت کذایى سلیمان و این احتمال دوم ، یعنى ، برترى آن دو بزرگوار بر سایر مردم از جهت همه مواهبى که خدا به آن دو ارزانى داشته از اطلاق کلمه(فضلنا) استفاده مى شود.

و این آیه شریفه یعنى آیه(و قالا الحمد لله ...) به هر تقدیر، - چه به احتمال اول و چه به احتمال دوم - به منزله نقل اعتراف آن دو بزرگوار بر تفضیل الهى است . پس در نتیجه ، این اعتراف و اعترافهایى که بعدا از سلیمان نقل مى شود مثل شاهدى است که مدعاى صدر سوره را که به مؤ منین بشارت مى داد به زودى پاداشى به آنان مى دهد که مایه روشنى دل و دیده شان باشد اثبات مى کند.

و ورث سلیمان داود...

نبوت و علم انبیاء علیه السّلام اکتسابى نیست و از دیگران به ارث نمى برند

یعنى سلیمان مال و ملک را از داوود ارث برد. و اینکه بعضى از مفسرین گفته اند: مراد از این ارث ، ارث بردن نبوت و علم است ، صحیح نیست ، براى اینکه نبوت ارثى نیست ، چون قابل انتقال نیست ، و اما علم ، هر چند با نوعى عنایت و مجاز مى توان گفت که قابل انتقال است - نه حقیقتا - براى اینکه استاد، علم را از خود به شاگرد انتقال نمى دهد، و گرنه باید دیگر خودش علم نداشته باشد لیکن این انتقال مجازى هم ، در علم فکرى است ، که با درس خواندن به دست مى آید و علمى که انبیاء اختصاص به آن داده شده اند، از مقوله درس خواندن نیست ، بلکه کرامتى است از خدا به ایشان ، که دست فکر و ممارست بدان نمى رسد، ممکن است با همان عنایت و مجازگویى بگوییم فلان مرد عادى علم را از پیغمبرى ارث

برده ، یعنى آن پیغمبر وى را تعلیم داده ، ولى نمى شود گفت : فلان پیغمبر علم خود را از پیغمبر دیگر یا از غیر پیغمبر ارث برده است .

(و قال یا ایها الناس علمنا منطق الطیر) - از ظاهر سیاق بر مى آید که سلیمان(علیه السّلام) مى خواهد در این جمله از خودش و پدرش ، که خود او نیز از آن جناب است به داشتن برتریهایى که گذشت مباهات کند و این در حقیقت از باب تحدیث به نعمت است ، که خداى تعالى در سوره ضحى رسول گرامى اسلام را بدان ماءمور مى فرماید:(و اما بنعمة ربک فحدث).

و اما اینکه بعضى از مفسرین اصرار کرده اند بر اینکه ضمیر در کلمه(علمنا) و(اوتینا) تنها به سلیمان بر مى گردد، نه به او و پدرش و اینکه اگر گفته : ما را چنین و چنان کرده اند و نگفته مرا، از این باب است که عادت پادشاهان و بزرگان بر این بوده که در گفتگوها از خود به(ما) یعنى من و لشکر و خدمتکاران و وزرایم تعبیر مى کنند، تا سیاست ملکدارى رعایت شده باشد، سخنى است که آنطور که شاید و باید سیاق با آن نمى سازد. و مراد از کلمه(ناس) همان معناى ظاهرى آن ، یعنى عموم افراد جامعه است ، بدون تمیز یکى از دیگرى و اینکه بعضى گفته اند: مراد از آن عظماى اهل مملکت ، یا علماى ایشان است ، صحیح نیست .

مقصود از(منطق الطیر) در سخن سلیمان علیه السّلام(علمنا منطق الطیر...)

و کلمه منطق و نیز کلمه نطق هر دو به معناى صوت یا صوتهاى متعارفى است که از حروفى تشکیل یافته و طبق قرارداد واضع لغت ، بر معنیهایى که منظور نظر ناطق است دلالت مى کند و در اصطلاح ، این صوتها را کلام مى ویند و بنا بر آنچه راغب گفته : این دو کلمه جز بر سخنان انسان اطلاق نمى شود، - مثلا به صداى گوسفند و یا گنجشک نطق یا منطق گفته نمى شود - ولى در قرآن کریم در معنایى وسیعتر استعمال شده

و آن عبارت است از دلالت هر چیزى بر مقصودش ، مثلا در قرآن کریم دلالت پوست بدن را نطق خوانده فرموده است :(و قالوا لجلودهم لم شهدتم علینا قالوا انطقنا اللّه الذى انطق کل شى ء).

و این استعمال قرآن یا از باب تحلیل معناست ، که قرآن کریم در بیشتر معانى و مفاهیمى که تنها در جسمانیات استعمال مى شود بکار برده و آن را در غیر جسمانیات نیز به کار مى برد، مثل دیدن و نظر کردن و شنیدن و لوح و قلم و عرش و کرسى و غیر آن که از نظر لغت موارد استعمالشان تنها جسمانیات است ، ولى قرآن با تحلیل معانى آنها، در غیر جسمانیات هم به کار مى برد و یا این است که اصولا اینگونه واژهها براى معنایى اعم از جسمانیات درست و وضع شده ، و اختصاص آن(منطق) به انسان از باب انصراف و کثرت استعمال است(مثلا کرسى را بیشتر در یک تخت داراى پایه بکار بردهایم ، خیال مى کنیم که معناى آن تنها تخت این چنینى است).

به هر حال - چه آن باشد و چه این - منطق طیر عبارت است از هر طریقى که مرغها به آن طریق مقاصد خود را با هم مبادله مى کنند و تا آنجا که از تدبر در احوال حیوانات به دست آمده ، معلوم شده است که هر صنفى از اصناف حیوانات و یا لااقل هر نوعى ، صوتهایى ساده ، - و بدون ترکیب - دارند، که در موارد خاصى که به هم بر مى خورند و یا با هم هستند به کار مى برند. مثلا هنگامى که غریزه جنسیشان به هیجان آمده یک جور، و هنگامى که مى خواهند بر یکدیگر غلبه کنند جورى دیگر، و هنگام ترس طورى ، و هنگام التماس و استغاثه به دیگران طورى دیگر، البته این صداهاى مختلف در مواقع مختلف مختص به مرغان نیست ، بلکه سایر حیوانات نیز دارند.

بیان اینکه مراد از منطق طیر در قرآن معناى ظاهرى آن نیست

ولى آنچه مسلم است ، مقصود از منطق طیر در آیه شریفه این معناى ظاهرى نیست ، بلکه معنایى است دقیقتر و وسیعتر از آن ، به چند دلیل :

اول اینکه : سیاق آیه گواهى مى دهد بر اینکه سلیمان(علیه السّلام) از نعمتى حدیث مى کند که اختصاصى خودش بوده و در وسع عامه مردم نبوده ، که به آن دست یابند و او که بدان دست یافته به عنایت خاص الهى بوده است . و این معناى ظاهرى که براى منطق طیر کردیم چیزى نیست که غیر از سلیمان کسى بدان دست نیابد، بلکه هر کسى مى تواند در زندگى حیوانات دقت نموده زبان آنها را بفهمد،( که مثلا چه صدایى علامت خشم ، و چه صدایى علامت رضا است ، چه صدایى علامت گرسنگى و چه صدایى علامت تشنگى و امثال آن است .

دلیل دوم اینکه : محاوره اى که خداى تعالى در آیات بعدى از سلیمان و هدهد حکایت فرموده ، متضمن معارف عالیه اى است که در وسع صداهاى هدهد نیست ، چون صداهایى که این حیوان در احوال مختلف از خود سر مى دهد انگشت شمار است و این چند

صدا کجا مى تواند کسى را از راه ترکیب آنها با هم به این معارف دلالت کند؟ آرى در کلام این حیوان ذکر خداى سبحان و وحدانیت او و قدرت و علم و ربوبیتش و عرش عظیم او و نیز ذکر شیطان و جلوه گریهایش در اعمال زشت و همچنین ذکرى از هدایت و ضلالت و مطالبى دیگر آمده و از معارف بشرى نیز مطالب بسیارى چون پادشاه سبا و تخت او و اینکه آن پادشاه زن بود و قوم او که براى آفتاب سجده مى کردند، آمده و سلیمان(علیه السّلام) مطالبى به هدهد فرموده ، از جمله اینکه به او دستور داده به سبا برود و نامه او را ببرد و در آنجا نزد ایشان بیندازد و بعد بنشیند و ببیند چه مى ویند و چه مى کنند و بر هیچ دانشمندى که در معانى تعمق دارد پوشیده نیست که آگاهى به این همه مطالب عمیق و معارف بسیارى که هر یک داراى اصول ریشه دار علمى است ، منوط به داشتن هزاران هزار معلومات دیگر است ، که چند صداى ساده هدهد نمى تواند آن معانى را برساند.

علاوه بر این ، هیچ دلیلى نداریم بر اینکه هر صدایى که حیوان در نطق مخصوص به خودش یا در صداهاى مخصوصش ، از خود سر مى دهد حس ما مى تواند آن را درک کرده و تمیزش دهد، به شهادت اینکه یکى از نطقها که سلیمان(علیه السّلام) آن را مى شناخت سخنانى است که قرآن در آیات بعد، از مورچه بزرگ حکایت کرده و حال آنکه این حیوان صدایى که به گوش ما برسد ندارد، و نیز سخن ما را تاءیید مى کند کشفى که اخیرا علماى طبیعى امروز کرده اند که اصولا ساختمان گوش انسان طورى است که تنها صداهایى مخصوص و ناشى از ارتعاشات مادى مخصوص را مى شنود و آن ارتعاشى است که در ثانیه کمتر از شانزده هزار و بیشتر از سى و دو هزار نباشد که اگر ارتعاش جسمى کمتر از آن و یا بیشتر از آن باشد، حس سامعه و دستگاه شنوایى انسان از شنیدن آن عاجز است ، ولى معلوم نیست که حس شنوایى سایر حیوانات نیز عاجز از شنیدن آن باشد، ممکن است آنچه را که ما نمى شنویم و یا بعضى از آنها را سایر حیوانات بشنوند.

دانشمندان حیوان شناس هم به عجایبى از فهم دقیق و درک لطیف بعضى حیوانات مانند اسب و سگ و میمون و خرس و زنبور و مورچه و غیر آن برخورده اند، که به نظیر آنها در اکثر افراد آدمیان بر نخورده اند.

پس ، از آنچه گذشت ، روشن شد که از ظاهر سیاق بر مى آید که براى مرغان منطقى است که خداى سبحان علم آن را تنها به سلیمان(علیه السّلام) داده بود. و اینکه بعضى از

مفسرین گفته اند که : نطق مرغان معجزهاى براى آن جناب بوده و گر نه خود مرغان هیچ یک زبان و نطق ندارند، حرف صحیحى نیست .

(و اوتینا من کل شى ء) - یعنى خداى تعالى از هر چیزى به ما عطایى داده ، و جمله از هر چیزى هر چند شامل تمامى موجوداتى مى شود که ممکن است وجودش فرض شود، چون مفهوم(شى ء - چیز) از عمومیترین مفاهیم است ، مخصوصا وقتى کلمه(کل : هر) نیز بر سرش در آید - و لیکن از آنجایى که مقام آن جناب ، مقام حدیث به نعمت بوده ، ناچار مقصود از کلمه(هر چیز) تنها هر چیزى است که اگر به آدمى داده شود مى تواند از آن متنعم شود، نه هر چیز، پس قهرا کلمه(کل شى ء) در آیه شریفه مقید مى شود به نعمتهایى مانند: علم و نبوت و ملک و حکم ، - قدرت بر داورى صحیح - و سایر نعمتهاى مادى و معنوى .

(ان هذا لهو الفضل المبین)- این شکرى است از سلیمان(علیه السّلام) که بدون عجب و کبر و غرور، همان حدیث به نعمت قبل را تاءکید مى کند، زیرا همه نعمتها را به خدا نسبت داد، در یکجا گفت :(علمنا)( علم منطق طیر را به ما داده اند) یکجا گفت(اوتینا)( و از هر چیز به ما دادهاند)، اینجا هم آن دو جمله را تاءکید نموده مى گوید:(همه اینها فضلى است آشکارا از خدا)، هر چند که بعضى از مفسرین احتمال داده اند که : جمله اخیر کلام خدا باشد، نه سخن سلیمان ، ولى سیاق این احتمال را نمى پذیرد.

و حشر لسلیمان جنوده من الجن و الانس و الطیر فهم یوزعون

کلمه(حشر) به معناى جمع کردن مردم و فرستادنشان به دنبال کار است ، اما فرستادن به زور و جبر، و کلمه(یوزعون) از ماده وزع به معناى منع است و یا به قول بعضى دیگر، به معناى(حبس) مى باشد و معناى آیه به طورى که گفته اند: این است که براى سلیمان لشکرش جمع شد، لشکرها که از جن و انس و طیر بودند و از اینکه متفرق شوند یا در هم مخلوط گردند جلوگیرى مى شدند، بلکه هر یک در جاى خود نگهدارى مى شدند.

طوایف مخصوص از جن و انس و طیر لشکریان سلیمان علیه السّلام بوده اند

از آیه شریفه بر مى آید که گویا سلیمان(علیه السّلام) لشکرهایى از جن و طیر داشته ، که مانند لشکریان انسى او با او حرکت مى کردند.

و کلمه(حشر) و همچنین وصف محشورین به اینکه لشکریان او بودند و همچنین سیاق آیات بعدى ، همه دلیلند بر این که لشکریان آن حضرت طوایف خاصى از انسانها و از جن و طیر، بوده اند، براى اینکه در آیه شریفه فرموده :(براى سلیمان جمع آورى شد لشکریانى

که از جن و انس و طیر داشت) و کلمه(من) تبعیض و یا بیان را مى رساند.

بنا بر این سخن فخر رازى در تفسیر کبیر که گفته :(آیه دلالت دارد بر اینکه همه جن و انس و طیر لشکر او بودند و همه روى زمین را مالک بوده و جن و طیر زمان او مانند انسانها عاقل و مکلف بوده اند و بعد از زمان او دوباره به حالت توحش قبلى برگشته اند) حرف عجیب و غریبى است .

و عین این سخن را درباره مورچگان و آن مورچه بزرگ که با سلیمان سخن گفته زده است و در تفسیر آیه مورد بحث گفته است : معنایش این است که : خداى تعالى همه این اصناف را لشکریان او قرار داد و این وقتى ممکن است که آن جناب بتواند در همه این اصناف بر طبق دلخواه خود فرمان دهد و تصرف کند و این نیز وقتى ممکن است که همه آن اصناف عقل داشته باشند، چون تا عقل نباشد تکلیف صحیح نیست ، و یا اگر هم عقل درست و حسابى نداشته اند حد اقل باید به قدر یک کودک که نزدیک به حد تکلیف رسیده عقل داشته باشند و از همین جهت است که ما گفتیم : خداى تعالى در روزگار سلیمان مرغان را عاقل کرد ، و بعد از دوره او دوباره بصورت اولشان یعنى همان حالى که الا ن در زمان ما دارند برگردانید، چون اصناف حیوانات در دوره ما عقل ندارند، هر چند که هر یک در پیش برد هدفهاى زندگى خود و به دست آوردن حوایج خود و یا حوایج مردم ملهم به دقایقى حیرت انگیز هستند، مانند زنبور عسل و غیر آن و وجوه ضعف و اشکالاتى که بر گفته وى وارد است احتیاجى به بیان ندارد.

و اگر در آیه مورد بحث جن را جلوتر از انس و طیر ذکر کرد از این جهت است که مسخر شدن جن و به فرمان در آمدن او براى یک انسان ، عجیبتر از آن دوتاى دیگر است . و اگر بعد از جن ، انس را آورد، نه طیر را، باز براى همین است که مسخر شدن انسانها براى یک انسان عجیبتر از مسخر شدن طیر است و علاوه بر این ، رعایت مقابله بین جن و انس هم شده .

عبور سلیمان و لشکر او بر فراز وادى مورچه گان

حتى اذا اتوا على واد النمل ...

کلمه(حتى) براى غایتى است که از آیه سابق فهمیده مى شد و ضمیر جمع در(اتوا) به سلیمان و لشکریانش بر مى گردد، و اگر کلمه(اتوا) را با حرف على متعدى کرد با اینکه مى بایست مى فرمود:(اتوا الى ... - آمدند تا وادى مورچگان)، براى این بود که بنا به

گفته بعضى وادى نمل در نقطه بلندى بوده ، و بطورى که گفته اند: در یک وادى در شام قرار داشته است . و بعضى دیگر گفته اند: در طائف بوده . و بعضى محل آن را بالاى یمن دانسته اند، که همه این نقاط، کوهستانى و بلند است و کلمه(حطم) به معناى شکستن است .

و معناى آیه این است که : وقتى سلیمان و لشکریانش به راه افتاده ، بر فراز وادى نمل شدند مورچه اى به سایر مورچگان خطاب کرد و گفت : یا ایها النمل ، هان ، اى مورچگان ! به درون لانه هاى خود شوید تا سلیمان و لشکریانش شما را حطم نکنند، یعنى نشکنند، و به عبارت دیگر، لگد نکنند،(و هم لا یشعرون) در حالى که توجه نداشته باشند، از همینجا معلوم مى شود که راه پیمایى سلیمان و لشکریانش روى زمین بوده .

فتبسم ضاحکا من قولها...

از گفتار او لبهاى سلیمان به خنده باز شد. بعضى گفته اند: تبسم ، کمترین حد خنده و ضحک خنده معمولى است و اگر در جمله مورد بحث هر دو کلمه را به کار برده ، استعمالى است مجازى ، که مى فهماند تبسم آن جناب نزدیک به خنده بوده است .

عدم منافات علم سلیمان علیه السّلام به منطق الطیر با فهمیدن کلام مورچه

جمله(علمنا منطق الطیر) منافاتى با فهمیدن کلام مورچه ندارد، براى اینکه جمله مزبور نفى غیر طیر را نکرده است ، بلکه تنها اثبات مى کند که آن جناب زبان مرغان را مى دانسته ، ممکن است زبان سایر حیوانات یا بعضى دیگر مانند مورچه را هم بداند.

ولى جمعى از مفسرین نفى غیر طیر را مسلم گرفتهاند، آنگاه براى رفع منافات میان آن و فهمیدن زبان مورچه به دست و پا افتادهاند، یکبار گفته اند: فهم زبان مورچه تنها قضیه اى بوده که در یک واقعه رخ داده ، نه اینکه آن جناب همیشه زبان این حیوان را مى فهمیده ، بارى دیگر گفته اند: آن مورچه مورچه بالدار بود، که خود نیز نوعى پرنده است ، بار دیگر گفته اند: کلام مورچه یکى از معجزات سلیمان(علیه السّلام) بوده ،( همچنان که سنگریزه به معجزه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) به زبان در آمد)، و بار دیگر گفته اند: صدایى از مورچه برنخاست تا سلیمان(علیه السّلام) سخن او را بفهمد، بلکه خداوند آنچه را که در دل آن حیوان بوده به سلیمان الهام نمود .

ولى از آنچه که ما درباره منطق طیر گفتیم تمامى این موهومات را از بین مى برد، علاوه بر این سیاق آیات به تنهایى در دفع آنها کافى است .

سلیمان علیه السّلام در دعاى خود، الهام شکر نعمت ، انجامعمل صالح و نیز صلاح ذاتى و نفسانى را مى طلبد

(و قال رب اوزعنى ان اشکر نعمتک التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضیه) - کلمه(اوزعنى) از باب افعال ماده(وزع) است که مصدرش(ایزاع) مى شود، به معناى الهام .

حضرت سلیمان(علیه السّلام) وقتى سخن مورچه را شنید، از شدت سرور و ابتهاج تبسمى کرد، که خدا تا چه حد به او إ نعام فرموده ، و کارش را به کجا کشانیده ؟ نبوت و علم منطق طیر، و سایر حیوانات ، و ملک و سلطنت ، و لشکریانى از جن و انس و طیر، به او ارزانى داشته ، لذا از خدا در خواست مى کند که شکر نعمتهایش را به وى الهام فرماید، و موفقش کند به کارهایى که مایه رضاى او باشد.

و به این حد اکتفاء نکرد، بلکه در درخواست خود، شکر نعمتهایى را هم که به پدر و مادرش ارزانى داشته اضافه کرد، چون إ نعام به پدر و مادر او به یک معنا إ نعام به او نیز هست ، زیرا وجود فرزند از آن پدر و مادر است ، و خداى تعالى به پدر او داوود، نبوت و ملک و حکمت و فصل الخطاب ، و نعمتهایى دیگر انعام کرده بود و به مادر او نیز همسرى چون داود و فرزندى چون خود او ارزانى داشته بود، و او را نیز از اهل بیت نبوت قرار داده بود.

و از همین کلام آن جناب معلوم مى شود که مادرش نیز از اهل صراط مستقیم بوده است ، آن اهلى که خدا به ایشان انعام کرده ، پس ‍ ساحت او مقدس و مبرا است از آنچه تورات به وى نسبت داده ، - البته نه تورات نازل بر موسى بلکه توراتى که فعلا موجود است - و مى گوید: مادر سلیمان زن اوریاء بوده ، که داوود با او زنا کرد و آنگاه نقشه کشتن اوریا را کشید و او را به بعضى جنگها فرستاد تا کشته شد و همسر او را جزو زنان خود در آورد و سلیمان از او پدید آمد.

و اهل صراط مستقیم یکى از چهار طایفه اى هستند که نامشان در آیه(الذین انعم اللّه علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین) آمده است .

و جمله(و ان اعمل صالحا ترضیه) عطف است بر جمله(ان اشکر نعمتک) و جمله مذکور درخواستى است که از درخواست توفیق بر عمل صالح مهمتر و داراى مقامى بلندتر است ، براى این که توفیق ، اثرش در اسباب و وسائل خارجى و ردیف شدن آن بر طبق سعادت

انسانى است ، ولى ایزاع که مورد درخواست آن جناب است عبارت است از دعوت باطنى ، و اینکه باطن آدمى ، او را به سوى سعادت بخواند.

بنا بر این ، هیچ بعید نیست که مراد از ایزاع ، همان وحى خیراتى باشد که خداى تعالى ابراهیم(علیه السّلام) را بدان گرامى داشت ، و در آیه(و اوحینا الیهم فعل الخیرات) از آن خبر داده که در تفسیر آن گفتیم فعل خیرات عبارت است از همان تاءیید به روح القدس .

ذکاتى که در دعاى سلیمان علیه السّلام مورد توجه است

(و ادخلنى برحمتک فى عبادک الصالحین) - یعنى خدایا مرا از بندگان صالح خود قرار ده و این صلاح از آنجا که در کلام آن جناب مقید به عمل نشده تا مراد، تنها عمل صالح باشد، لذا اطلاقش حمل مى شود بر صلاح نفس در جوهره ذاتش ، تا در نتیجه نفس ‍ مستعد شود براى قبول هر نوع کرامت الهى .

و معلوم است که صلاح ذات ، قدر و منزلتش بالاتر از صلاح عمل است و چون چنین است پس اینکه اول درخواست کرد که موفق به عمل صالح شود و سپس درخواست کرد که صلاح ذاتیش دهد، در حقیقت درخواستهاى خود را درجه بندى کرد و از پایین گرفته به سوى بالاترین درخواستها رفت .

نکته دیگرى که در کلام آن جناب هست این است که در درخواست عمل صالح گفت : اینکه(من عمل صالح کنم) و خود را در آن مداخله داد، ولى در صلاح ذات ، نامى از خود نبرد و این بدان جهت است که هر کسى در عمل خود دخالت دارد، گو اینکه اعمال ما هم مخلوق خدایند، اما هر چه باشد نسبتى با خود ما دارند، به خلاف صلاح ذات ، که هیچ چیز آن به دست خود ما نیست و لذا صلاح ذات را از پروردگار خود خواست ، ولى صلاح عمل را از او نخواست ، و نگفت :(و اوزعنى العمل الصالح) بلکه گفت :(اوزعنى ان اعمل صالحا - اینکه عمل صالح کنم). نکته دیگرى که در کلام آن جناب هست این است که : صلاح ذات را ممکن بود به طور صریح سوال کند، و بگوید:(و مرا صالح گردان)، ولى چنین نکرد بلکه درخواست کرد که(از زمره عباد صالح قرارش دهد)، تا اشاره کرده باشد به اینکه من هر چند همه مواهبى که به عباد صالحین دادى مى خواهم ، اما از همه آن مواهب بیشتر این موهبت را در نظر دارم که : آنان را عباد خود قرار دادى ، و مقام عبودیتشان ، ارزانى داشتى ، و به همین جهت است که خداى تعالى همین سلیمان(علیه السّلام) را به وصف

عبودیت ستوده ، و فرموده است :(نعم العبد انه اواب).

بیان آیات مربوط به داستان سلیمان علیه السّلام و هدهد و ملکه سباء و...

و تفقد الطیر فقال ما لى لا ارى الهدهد ام کان من الغائبین

راغب مى گوید: کلمه(تفقد) به معناى تعهد است ، لیکن حقیقت تفقد این است که آدمى متوجه فقدان چیزى شود، به خلاف تعهد که به معناى توجه به عهد گذشته است و این تفقد در قرآن کریم آمده ، که(و تفقد الطیر).

در این جمله ، نخست بطور تعجب از حال خود که چرا هدهد را در بین مرغان نمى بیند استفهام مى کند، که من چرا هدهد را نمى بینم و مى فهماند که گویا از او انتظار نمى رفت غیبت کند، و از امتثال فرمان او سر برتابد، آنگاه از این معنا صرف نظر کرده ، تنها از غیبت او سوال مى کند و مى پرسد چرا غیبت کرده است و معناى آیه این است که : مرا چه مى شود که هدهد را میان مرغان که ملازم موکب منند نمى بینم ؟ مگر او از غایبان است ؟

لاعذبنه عذابا شدیدا او لاذبحنه او لیاتینى بسلطان مبین

این سه(لامى) که بر سر سه کلمه در آیه آمده لام قسم است و(سلطان مبین) به معناى دلیل قانع کننده و روشن است ، سلیمان(علیه السّلام) در این گفتار خود، هدهد را

محکوم مى کند به یکى از سه کار، یا عذاب شدید و یا ذبح شدن ، - که در هر یک از آن دو بدبخت و بیچاره مى شود - و یا آوردن دلیلى قانع کننده تا خلاصى یابد.

فمکث غیر بعید فقال احطت بما لم تحط به و جئتک من سبا بنبا یقین

ضمیر در(مکث) به سلیمان برمى گردد، که در این صورت معنا این مى شود که : سلیمان بعد از تهدید هدهد، مختصرى مکث کرد، احتمال هم دارد که ضمیر مذکور به خود هدهد برگردد و معنا این باشد که : هدهد مختصرى مکث کرد. مؤ ید احتمال اول ، سیاق سابق و مؤ ید احتمال دوم ، سیاق لاحق است .

و مراد از(احاطه) علم کامل است ، یعنى من به چیزى احاطه یافتم که تو بدان اطلاع کافى و کامل ندارى و چون هنوز معلوم نشده که آن چه چیز است جمله(و جئتک) که عطف تفسیرى است آن را تفسیر مى کند. و اما شهر(سبا) یکى از شهرهاى یمن است ، که آن روز پایتخت یمن بوده و کلمه(نباء) به معناى خبر مهم است و(یقین) به معناى چیزى است که شکى در آن نباشد.

و معناى آیه این است که : سلیمان و یا هدهد زمانى که خیلى هم طولانى نبود مکث

کرد، سپس حاضر درگاه شد، سلیمان سبب غیبتش را پرسید و عتابش کرد، هدهد در پاسخ گفت : من از علم به چیزى احاطه یافته ام که تو بدان احاطه ندارى و از سباء خبر مهمى آورده ام که هیچ شکى در آن نیست .

از این مضمون برمى آید که در آیه به منظور اختصار، چیزى حذف شده .

نکته اى که در این گفتگو هست این است که هدهد از ترس تهدیدى که سلیمان کرد و براى اینکه او را آرام کند قبل از هر سخن دیگر، اولین حرفى که زد این بود که :(احطت بما لم تحط به)( و گرنه جا داشت او هم اول بگوید من به شهر سباء رفتم و چنین و چنان شد).

حکایت ملکه سبا و قوم او از زبان هدهد

انى وجدت امراة تملکهم و اوتیت من کل شى ء و لها عرش عظیم

ضمیر در(تملکهم) به اهل سبا و توابع آن بر مى گردد و جمله(و اوتیت من کل شى ء) وصف وسعت مملکت و عظمت سلطنت آن زن است ، و همین خود قرینه است بر اینکه منظور از(کل شى ء) در آیه هر چیزى است که سلطنت عظیم محتاج به داشتن آنها است ، مانند حزم و احتیاط و عزم و تصمیم راسخ و سطوت و شوکت و آب و خاک بسیار و خزینه سرشار و لشکر و ارتشى نیرومند و رعیتى فرمان بردار، لیکن از بین همه اینها، تنها نام عرش عظیم را برد.

وجدتها و قومها یسجدون للشمس من دون اللّه ...

این آیه دلیل بر این است که مردم آن شهر وثنى مذهب بوده اند و آفتاب را به عنوان رب النوع مى پرستیده اند.

(و زین لهم الشیطان اعمالهم) - این جمله به منزله عطف تفسیر است ، براى جمله قبلیش و در عین حال زمینه است براى جمله بعدى که مى فرماید:(فصدهم عن السبیل) یعنى شیطان اعمال زشتشان را در نظرشان زینت داده و در نتیجه از راه بازشان داشته . آرى ، زینت دادن شیطان سجده آنها را بر آفتاب و سایر تقرب جویى هایشان را زمینه بود براى جلوگیرى ایشان از راه خدا، که همانا، پرستش او به تنهایى است .

و اگر سبیل را مطلق آورد و نگفت : سبیل اللّه ، براى این بود که اشاره کند به اینکه براى انسان بر حسب فطرتش و بلکه براى هر چیزى بر حسب خلقت عمومى ، راه ، تنها و تنها یکى است و آن راه خدا است ، راه دیگرى نیست ، تا براى تعیین راه خدا محتاج باشد به اینکه کلمه خدا را نیز بیاورد.

(فهم لا یهتدون) - این جمله ، تفریع و نتیجه گیرى از محرومیتشان از راه خدا است ،

چون وقتى بنا شد غیر از راه خدا راهى نباشد و آن یک راه هم از دستشان برود، دیگر راهى ندارند، در نتیجه اهتداء نخواهند داشت ،( دقت فرمایید).

الا یسجدوا اللّه الذى یخرج الخب ء فى السموات و الارض و یعلم ما تخفون و ما تعلنون

قرائتى که فعلا دایر و معمول است همین است که آوردیم که کلمه(الا) با تشدید لام خوانده مى شود و مرکب است از دو کلمه(ان) و(لا) و این آیه عطف بیان است براى کلمه(اعمالهم) و مى فهماند آن اعمالى که شیطان از ایشان زینت داد، این بود که براى خدا سجده نکنند.

بعضى از مفسرین گفته اند: لامى بر سر(الا) بوده و حذف شده است و اصل آن(لئلا) بوده و معناى آیه این است که : شیطان ضلالت ایشان را زینت داد تا براى خدا سجده نکنند.

معناى(خب ء) و مفاد آیه :(الا یسجدوا لله الذى یخرج الخب ء فى السموات والارض ...)

کلمه(خب ء) به طورى که در مجمع البیان گفته : به معناى اسم مفعول یعنى(مخبوء) است ، و مخبوء به معناى هر چیزى است که در احاطه غیر خود، قرار گیرد، بطورى که دیگر نشود ادراکش کرد و این کلمه مصدر است که کار صفت را انجام داده ، در ماضى ثلاثى آن مى گویى(خباته) و در متکلم وحده مضارع مى گویى(اخبئه) و آنچه خداى تعالى از عالم عدم به عالم وجود مى آورد همین وضع را دارد.

پس ، عبارت(یخرج الخب ء فى السموات و الارض)، استعاره است ، گویا موجودات در پس پرده عدم و زیر طبقات نیستى قرار داشتند و خدا آنها را یکى پس از دیگرى از آنجا به عالم وجود درآورد.

بنابر این ، این نامگذارى - که ایجاد و بیرون کردن از عدم را خب ء نامید - قریب به نامگذارى دیگرى است و آن کلمه(فطر) است ، که در بسیارى از آیات ، خلقت را فطر، و خالق را فاطر نامیده است ، و(فطر) به معناى پاره کردن است ، گویا خداى تعالى عدم را پاره مى کند و موجودات را از شکم آن بیرون مى آورد.

گفتیم که استعمال کلمه(خب ء) استعاره است ، لیکن ممکن است بگوییم : این استعمال حقیقى و بدون استعاره است ، چیزى که هست احتیاج به بیانى دارد که اینجا محل آن بیان نیست . بعضى هم گفته اند: مراد از(خب ء) غیب است و مراد از اخراج خب ء، علم

به غیب است ، که خواننده خود به ضعف این قول آگاه است .

و معناى اینکه فرمود:(و مى داند آنچه را شما پنهان مى دارید و آنچه را که ظاهر مى کنید) این نیست که او به آنچه در خلوت انجام مى دهید و آنچه در بین مردم مى کنید عالم است ، بلکه مراد این است که : به آنچه در ظاهر شما و آنچه در باطن شماست آگاه است ، البته ، بیشتر قراء قرآن این جمله را به صیغه غیبت خوانده اند، یعنى به جاى تاى نقطه دار که در ابتداى کلمه(تخفون) و کلمه(تعلنون) بود، یاء آورده و خوانده اند:(ما یخفون و ما یعلنون) و این قرائت بهتر است .

و حجتى که علیه پرستش آفتاب متضمن است

خلاصه : حجتى که در این آیه بر ضرر وثنیها اقامه شده این است که : ایشان به جاى خدا براى آفتاب سجده مى کنند و آن را به خاطر آثار خوبى که خداى سبحان در طبع آن براى زمین و غیر آن قرار داده است تعظیم مى کنند، در حالى که خدا اولاى به تعظیم است ، براى اینکه آن کسى که تمامى اشیاى عالم ، که یکى از آنها آفتاب است از عالم عدم به وجود آورده و از غیب به شهود بیرون کرده و نظام حیرت انگیزى در همه آنها به کار برده و آن آثار که گفته شد در آفتاب قرار داده است خداى سبحان است و او سزاوارتر است به سجده شدن تا مخلوق او، علاوه بر این اصلا پرستش و سجده به چیزى که شعور ندارد معنا ندارد، با اینکه خداى سبحان نه تنها( العیاذ باللّه) فاقد شعور نیست ، بلکه به آنچه خودتان در خود سراغ دارید و براى شما ظاهر و آشکارست و نیز به باطن شما که خود از آن بى خبرید آگاه است ، پس تنها او را باید سجده کنید و تعظیم نمایید، نه غیر او را. و با این بیان روشن مى شود که چگونه آیه مورد بحث با آیه بعد که مى فرماید:(اللّه لا اله الا هو) متصل است .

اللّه لا اله الا هو رب العرش العظیم

این جمله تتمه کلام هدهد و به منزله تصریح به نتیجه اى است که از بیان ضمنى سابق گرفته مى شود و بى پرده اظهار کردن حق است ، در مقابل باطل وثنیها و به همین جهت نخست کلمه(لا اله الا اللّه) را که کلمه توحید است و توحید در عبادت خدا را مى رساند آورده ، آنگاه جمله(رب العرش العظیم) را ضمیمه کرده تا دلالت کند بر اینکه همه تدبیرهاى عالم ، منتهى به خداى سبحان مى شود، چون عرش سلطنتى عبارت است از مقامى که همه زمامدارهاى امور آنجا جمع مى شوند و از آنجا احکام جاریه در ملک صادر مى شود. البته ، در جمله(رب العرش العظیم) محاذات دیگرى نیز به کار رفته و آن محاذات با کلام هدهد در توصیف ملکه سباء است ، که گفت :(و لها عرش عظیم) و چه بسا همین گفتار هدهد، باعث شد که سلیمان به افراد خود دستور داد تا عرش ‍ او را نزدش حاضر کنند،

این دستور را داد تا ملکه سبا در برابر عظمت پروردگارش به تمام معناى کلمه خاضع گردد.

واکنش سلیمان علیه السّلام درباره اخبار هدهد

قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین

ضمیر در(قال - گفت) به سلیمان(علیه السّلام) بر مى گردد، که داورى درباره هدهد را محول به آینده کرده و او را بدون تحقیق تصدیق نفرمود، چون هدهد بر گفته هاى خود شاهدى نیاورد، البته تکذیبش هم نکرد، چون آن جناب دلیلى بر کذب او نداشت ، لذا وعده داد که به زودى درباره سخنانش تحقیق مى کنیم ، تا معلوم شود راست گفتهاى یا دروغ .

(اذهب بکتابى هذا فالقه الیهم ثم تول عنهم فانظر ما ذا یرجعون)

این آیه حکایت کلام سلیمان و خطابش به هدهد است ، گویا فرموده :(پس سلیمان نامهاى نوشت و به هدهد داده به او گفت): این نامه مرا به سوى ایشان ، یعنى ملکه سباء و مردمش ببر و نزد ایشان بینداز و خودت را کنار بکش و در محلى قرار گیر که تو آنان را ببینى ، آنگاه ببین چه عکس العملى از خود نشان مى دهند، یعنى وقتى بحث در میان آنان درگیر مى شود با هم چه مى گویند؟

در تمامى قرائتها کلمه(فالقه) هم در وصل و هم در وقف با سکون هاء قرائت شده و هاء در آن هاء سکت است .

از جمله سخنانى که بعضى از مفسرین درباره این آیه گفته اند این است که : جمله(ثم تول عنهم فانظر) از قبیل تقدیم و تاءخیر است و اصل آن چنین است(فانظر ما ذا یرجعون ثم تول عنهم). ولى ضعف این سخن از نظر خواننده پوشیده نیست .

قالت یا ایها الملوا انى القى الى کتاب کریم انه من سلیمان و انه بسم اللّه الرحمن الرحیم

در این کلام حذف و ایجاز، یعنى اختصار بکار رفته و تقدیر کلام این است که : هدهد نامه را از سلیمان گرفته به سر زمین سباء برد تا به ملکه آنجا برساند و چون بدانجا رسید نامه را نزد وى بینداخت ، ملکه نامه را گرفت همین که آن را خواند به اشراف قوم خود گفت :(یا ایها الملوا....)

توضیح سخن ملکه بعد از دیدن نامه سلیمان علیه السّلام :(قالت یا ایها الملواانى القى الى کتاب ...)

این دو آیه حکایت گفتار ملکه سباء است ، که به مردمش از رسیدن چنین نامهاى و کیفیت رسیدن آن و نیز مضمون آن خبر مى دهد و نامه را توصیف مى کند به اینکه نامهاى است کریم و ظاهر آیه دوم این است که مى خواهد علت کریم بودن آن را بیان کند،

مى گوید: علت کرامتش این است که این نامه از ناحیه سلیمان است ، چون ملکه سباء از جبروت سلیمان خبر داشت و مى دانست که چه سلطنتى عظیم و شوکتى عجیب دارد، به شهادت اینکه در چند آیه بعد از ملکه سباء حکایت مى کند که وقتى عرش خود را در کاخ سلیمان دید گفت :(و اوتینا العلم من قبله و کنا مسلمین - ما قبلا از شوکت سلیمان خبر داشتیم و تسلیم او بودیم).

(و انه بسم اللّه الرحمن الرحیم) - یعنى این نامه به نام خدا آغاز شده و به این جهت نیز کریم است . آرى بت پرستان وثنى ، همگى قائلند به اینکه خداى سبحان هست منتهى او را رب الارباب دانسته نمى پرستیدند، چون خود را کوچک تر از آن مى دانستند. آفتاب پرستان نیز، وثنى مسلک ، و یکى از تیره هاى صابئین بودند، که خدا و صفاتش را تعظیم مى کردند، چیزى که هست صفات او را به نفى نواقص و اعدام برمى گردانیدند مثلا، علم و قدرت و حیات و رحمت را به نبود جهل و عجز و مرگ و قساوت تفسیر کرده اند. پس قهرا وقتى نامه ،(بسم اللّه الرحمن الرحیم) باشد نامهاى کریم مى شود، چنان که بودن آن از ناحیه سلیمان عظیم نیز، اقتضاء مى کند که نامهاى کریم بوده باشد. بنابر این ، مضمون نامه تنها جمله(ان لا تعلوا على و اتونى مسلمین) خواهد بود، و حرف(ان) در ابتداى آن تفسیرى است .

و عجب از جمعى از مفسرین است که جمله(انه من سلیمان) را استینافى و غیر مربوط به ما قبل گرفته و گفته اند: پاسخى است از سوال مقدر، گویا کسى پرسیده ، این کتاب از طرف چه کسى رسیده و در آن چه نوشته ؟ و ملکه سباء در پاسخ گفته است : این از ناحیه سلیمان است ... و بنا به گفته این مفسرین جمله(انه بسم اللّه ...) بیان مضمون نامه ، یعنى متن نامه مى شود و خلاصه : همه جملات(بسم اللّه الرحمان الرحیم الا تعلوا على و اتونى مسلمین) مضمون نامه مى شود. و این چند اشکال دارد:

اول اینکه : در این صورت کلمه(ان) زیادى مى شود و هیچ فایدهاى در آن نمى ماند، همچنان که بعضى به همین جهت گفته اند: این کلمه مصدرى و کلمه(لا) نافیه است ، نه ناهیه .( نمى خواهد بگوید بر من برترى جوئى مکن ، بلکه با حرف(ان) مصدرى ، فعل(لا تعلوا) مصدر مى شود و چون گفتیم(لا) نافیه است معنا این مى شود که تو بر من برترى ندارى) ولى این وجه بسیار بى پایه و - به بیانى که خواهد آمد - بسیار سخیف و ضعیف است .

اشکالات توجیه مفسرین کریم بودن نامه سلیمان را

اشکال دوم اینکه : این مفسرین نامبرده در توجیه اینکه چرا ملکه سباء نامه را کتابى

کریم خواند، وجوهى ذکر کرده اند، یکى اینکه : چون آن نامه نامه مهر شده بود و در حدیث هم آمده که اکرام کتاب به مهر کردن آن است حتى بعضى از این مفسرین ادعا کرده اند که معناى کرامت نامه ، مهر آن است ، وقتى گفته مى شود: من کتاب را اکرام کردم و نامه من کریم شد، معنایش این است که آن را مهر نهادم .

بعضى دیگر گفته اند: وجهش این است که خط آن فوق العاده زیبا بوده و بیانى شیوا داشته .

بعضى دیگر گفته اند که : از این جهت کریمش خواند که از راه غیر طبیعى یعنى به توسط مرغ هوا به او رسیده است ، که چه بسا خیال کرده است کتابى است آسمانى ، و از این قبیل وجوه بى پایه و بى اساس دیگر.

و حال آنکه خواننده خوب مى داند که این وجوه همه از قبیل تفسیر به راى است ، که کسى را قانع نمى کند و ظاهرا آن علتى که اینان را به این حرفها کشانیده این است که : خیال کرده اند جمله(انه بسم اللّه ... مسلمین) حکایت متن کتاب است و آنگاه دیده اند که این حرف با حمل جمله که این از سلیمان است و اینکه(بسم اللّه ...) بر تعلیل و بیان علت کرامت کتاب نمى سازد، لذا براى رفع این ناسازگارى آنطور که دیدید به دست و پا افتاده اند. و ما در جواب از این پندار، مى گوییم : ظاهر(ان) مفسره در جمله(ان لا تعلوا) على این است که عبارت اصلى کتاب را نقل به معنا کند، نه اینکه بخواهد متن آن را حکایت کند و مضمونش نهى از علو بر صاحب نامه و امر به آمدن ملکه و تسلیم او شدن است ، پس اصلا هیچ محذورى در بین نیست .

ان لا تعلوا على و اتونى مسلمین

کلمه(ان) تفسیرى است که در اینجا مضمون نامه سلیمان را تفسیر مى کند. که بیانش گذشت .

و اینکه گفتیم بعضى گفته اند: کلمه(ان) مصدریه و کلمه لا نافیه است صحیح نیست ، براى اینکه اگر چنین باشد اولا مستلزم تقدیر گرفتن مبتداء و یا خبرى بدون جهت است ،( که هیچ اجبارى به اینکار نیست). و ثانیا اینکه مى بینیم جمله(و اتونى) را بر آن

عطف کرده و اگر گفتار این مفسر صحیح باشد مستلزم آن است که انشاء را بر اخبار عطف کرده باشد،( و این از فصاحت قرآن بعید است).

تفسیر مضمون نامه سلیمان علیه السّلام به ملکه سبا

و اما منظور از برترى نجستن ، این است که بر من استکبار نکنید،(و اتونى مسلمین)، مطیع و منقاد به سویم حرکت کنید، چون مسلم بودن آنان در این موقعیت همین است که مطیع وى شوند، نه اسلام به معناى ایمان به خداى سبحان و جمله قبلى یعنى(ان لا تعلوا على) خود موید این معناست ، هر چند که آمدن ملکه سباء و مردمش با حالت انقیاد، خود مستلزم ایمان آوردن به خدا نیز هست ، همچنان که از سیاق کلام هدهد و سیاق آیات بعدى نیز استفاده مى شود، و لیکن مستلزم بودن ، غیر این است که مقصود از کلمه ، همان معنا باشد، زیرا اگر منظور آن معناى مصطلح مى بود جا داشت بفرماید:(ان لا تعلوا على اللّه).

و اینکه سلیمان(علیه السّلام) پیغمبرى بوده که کارش دعوت به سوى اسلام است ، منافات با این معنا که ما براى کلمه مسلمین کردیم ندارد، براى اینکه او علاوه بر مقام رسالت ، پادشاه نیز بود، و وقتى مردم را بطور مطلق دعوت به انقیاد و فرمانبردارى کند، قهرا دعوت به پذیرفتن دین توحید نیز کرده است همچنان که سرانجام ملکه سباء به اسلام کشیده شد و قرآن کریم کلام او را در هنگام اسلام آوردنش حکایت کرده که گفت :(و اسلمت مع سلیمان لله رب العالمین).

مشاوره ملکه با قوم خود درباره جنگ یا تسلیم

قالت یا ایها الملوا افتونى فى امرى ما کنت قاطعة امرا حتى تشهدون

کلمه(افتاء) به معناى اظهار نظریه و فتوا است و فتوا همان راى و نظریه است و قطع امر به معناى عملى کردن تصمیم و عزم بر آن است و کلمه(شهادت) به معناى حضور است ، و این جمله حکایت مشورتى است که ملکه سباء با قوم خود کرد، مى گوید: در این امر که پیش آمده - یعنى

همان فرمانى که سلیمان در نامه خود داده - کمک فکرى دهید و اگر من در این پیشامد با شما مشورت مى کنم بدان جهت است که من تاکنون در هیچ امرى استبداد به خرج نداه ام ، بلکه هر کارى کرده ام با مشورت و در حضور شما کرده ام .

بنا بر این ، آیه شریفه به فصل دومى از گفتار ملکه سبا اشاره مى کند، فصل اول آن بود که نامه سلیمان را براى بزرگان مملکت خود خواند و فصل دومش این است که از آنان نظریه مى خواهد.

قالوا نحن اولوا قوة و اولوا باس شدید و الامر الیک فانظرى ما ذا تاءمرین

کلمه(قوة) به معناى هر چیزى است که به انسان در رسیدن به مطلوبش نیرو دهد، و در این آیه منظور از آن ارتشى است که بتواند با آن دشمن را دفع کند و با آن کارزار نماید، و

کلمه(باس) به معناى شدت در عمل است و مراد از آن در اینجا شهامت و شجاعت است . این آیه ، حکایت پاسخى است که درباریان به ملکه دادند و در سخن خود نخست چیزى گفتند که مایه دلخوشى او باشد و بى تابى و اضطرابش را تسکین دهد و سپس ‍ اختیار را به خود او داده و گفتند: ناراحت مباش و هیچ غم مخور که ما مردانى نیرومند هستیم و ارتشى قوى داریم ، که از هیچ دشمنى نمى ترسیم ، هر چند که آن دشمن سلیمان باشد، در آخر هم باز اختیار با خود تو است هر چه مى خواهى فرمان بده که ما مطیع تو هستیم .

قالت ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة و کذلک یفعلون

(افساد قریه ها) به معناى تخریب و آتش زدن و ویران کردن بناهاى آن است و(اذلال عزیزان اهل قریه)، این است که آنان را بکشند و اسیر کنند و تبعید نمایند، یا به ایشان زور بگویند.

راءى ملکه سبا پس از مشورت با قوم خود

و خلاصه : بعد از مشورتش با درباریان خود به طورى که از این دو آیه استفاده مى شود نظرش این شد که در باره سلیمان تحقیق بیشترى کند و کسى را نزد او بفرستد که از حال او و مظاهر نبوت و سلطنتش اطلاعاتى به دست آورده ، برایش بیاورد، تا او به یکى از دو طرف جنگ یا تسلیم رأ ى دهد.

و از ظاهر کلام درباریان ، که کلام خود را با جمله(نحن اولوا قوة و اولوا باس شدید) آغاز کردند، برمى آید که آنان میل داشتند جنگ کنند و چون ملکه هم همین را فهمیده بود لذا نخست شروع کرد از جنگ مذمت کردن ، در آخر راى خود را ارائه داد، اول گفت :(ان الملوک اذا دخلوا قریة افسدوها...) یعنى ، جنگ عاقبتى ندارد، مگر غلبه یکى از دو طرف و شکست طرف دیگر، یعنى فساد قریه ها و شهرها و ذلت عزیزان آن و چون چنین است ، نباید بدون تحقیق اقدام به جنگ کرد، باید نیروى خود را با نیروى دشمن بسنجیم ، اگر تاب نیروى او را نداشتیم ، تا آنجا که راهى به صلح و سلم داریم اقدام به جنگ نکنیم ، مگر اینکه راه ، منحصر به جنگ باشد و نظر من این است که هدیه اى براى او بفرستیم ، ببینیم فرستادگان ما چه خبرى مى آورند، آن وقت تصمیم به یکى از دو طرف جنگ یا صلح بگیریم .

بنا بر این ، جمله(ان الملوک اذا دخلوا...) زمینه است ، براى جمله(و انى مرسلة الیهم بهدیة فناظرة ....)

و جمله(و جعلوا اعزة اهلها اذلة)، تعبیرى است که در افاده معنا، بلیغ ‌تر از این است که مثلا بگوییم :(استذلوا اعزتها)، براى اینکه تعبیر قرآن کریم علاوه بر اینکه ، بر تحقق ذلت

دلالت مى کند، تلبس به صفت ذلت را هم مى رساند.

و جمله(کذلک یفعلون)، بعد از جملات(افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة) که اصل وقوع را مى رساند، استمرار آن را نیز مى رساند و معنایش این است که : این رفتار از پادشاهان همیشگى و مستمر است ،( اینطور نیست که نسبت به کشور ما رفتارشان طورى دیگر شود).

بعضى از مفسرین گفته اند: این جمله جزء کلام ملکه نیست ، بلکه کلام خداى سبحان است ، ولى حرف صحیحى نیست ، چون مقام ، اقتضاى چنین تصدیقى را ندارد.

سبائیان براى سلیمان هدیه مى فرستند و او هدیه آنان را رد مى کند

و انى مرسلة الیهم بهدیة فناظرة بم یرجع المرسلون

یعنى من نزد سلیمان خواهم فرستاد و اینگونه سخن گفتن لحن سخن گفتن پادشاهان است ، که تجبر و عزت ملوکى را مى رساند و گر نه در کلام خود، نام سلیمان را مى برد، لیکن زبان خود را از بردن نام او نگه داشت و مساءله را به او و درباریانش با هم نسبت داد و نیز فهمانید که سلیمان هم هر چه مى کند به دست یاران و ارتشیان و به کمک رعیت خود مى کند.

و معناى اینکه گفت :(فناظره بم یرجع المرسلون) این است که ببینیم چه عکس العملى نشان مى دهد، تا ما نیز به مقتضاى وضع او عمل کنیم و این - همانطور که گفتیم - اظهار نظر ملکه سباء بود، و از کلمه(مرسلون) به دست مى آید که هدیه اى را که وى براى آن جناب فرستاد به دست جمعى از درباریانش بود، همچنان که از سخن بعدى سلیمان(علیه السّلام) که فرمود:(ارجع الیهم - برگرد نزد ایشان)، برمى آید که آن جمع ، رئیسى داشته اند و رئیس به تنهایى نزد سلیمان راه یافته و هدیه را به او داده است .

فلما جاء سلیمان قال اتمدونن بمال فما آتانى اللّه خیر مما آتیکم بل انتم بهدیتکم تفرحون

ضمیر در(جاء) به مالى برمى گردد که به عنوان هدیه نزد سلیمان فرستاده شد. احتمال هم دارد که به حامل هدیه یعنى رئیس هیئت اعزامى سباء برگردد.

استفهام در جمله(اتمدونن بمال) توبیخى است ، و خطاب در آن به فرستاده و فرستنده هر دو برمى گردد و این را تغلیب گوین