background
وَكُلًّا ضَرَبْنَا لَهُ الْأَمْثَالَ ۖ وَكُلًّا تَبَّرْنَا تَتْبِيرًا
و براى همه آنان مَثَلها زديم و همه را زير و زَبَر كرديم.
آیه 39 سوره الْفُرْقَان

بیان آیات

در این آیات ، طعنه دیگرى که کفار به قرآن کریم زده اند نقل شده و آن این است که چرا قرآن یکباره نازل نشد؟ و از آن پاسخ داده شده است .

توضیح و تقریر طعنه و اعتراض به دیگر کفار به قرآن از جهت تدریجى بودننزول آن

و قال الّذین کفروا لو لا نزل علیه القرآن جمله واحدة

مراد از این(کفار) مشرکین مکه اند، که دعوت قرآن را رد کردند، و قرآن کریم طعنه ایشان را قبلا حکایت کرده و فرموده بود:(قال الّذین کفروا ان هذا الا افک افتریه ...)

(لو لا نزل علیه القرآن جمله واحدة) - در سابق گذشت که فرق میان(انزال) و(تنزیل) این است که انزال ، نازل شدن به یکدفعه و یکباره هر چیز است ، به خلاف تنزیل که به معناى نازل شدن آن به تدریج است . لیکن بعضى از مفسرین گفته اند: در خصوص این آیه معناى تدریج از آن گرفته شده ، چون اگر معناى اصلى آن محفوظ باشد، صدر و ذیل جمله با هم تناقض پیدا مى کند، زیرا در ذیل جمله فرموده(چرا جمله واحده و یکباره نازل نشده). پس کلمه(تنزیل) در اینجا همان معناى انزال را مى دهد، و گرنه معنایش این مى شود که چرا قرآن یکباره تدریجا نازل نشد، و معلوم است که تدریج با یکبارگى نمى سازد. بنابراین معنایش این است که : چرا قرآن یکباره و غیر متفرق نازل نشد؟ همانطور که تورات و انجیل و زبور یکباره نازل شدند.

لیکن نکته اى در اینجا هست که تعبیر به تنزیل را توجیه مى کند و منافاتى در صدر و

ذیل آیه هم پدید نمى آید، و آن این است که میان تورات و انجیل و قرآن غیر از مساءله دفعى و تدریجى بودن ، فرق دیگرى نیز هست و آن این است که آن دو کتاب به صورت لوحى نوشته شده نازل شدند به خلاف قرآن که اصلا از مقوله کاغذ و خط نبوده ، بلکه از مقوله صدا و مسموعات بوده است . و معلوم است که کتابى که به این طریق وحى مى شود تدریجى بودن را لازم دارد، چون باید کلمه کلمه خوانده و شنیده شود.

و طعنه کفار هم این نبود که چرا یکباره به صورت کتابى در بین دو جلد نازل نشده ، - البته نحوه نزول قرآن به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) را یا دیده بودند و یا از دیگران شنیده بودند - بلکه پیشنهادشان این بود که چرا آن فرشته اى که وحى را مى آورد و براى او مى خواند همه را تا به آخر و یکباره نمى خواند؟ خلاصه ، چرا آیه به آیه ، و سوره به سوره ، همچنان نمى خواند تا بعد از مدتى همه اش تمام شود؟ و این معنا با کلمه(تنزیل) که تدریج را مى رساند موافق تر است .

و اما اینکه مرادشان از این پیشنهاد این باشد که به صورت کتابى نوشته شده و همه اش در یک جلد نازل شود، آنچنان که تورات و انجیل و زبور(به طورى که یهود و نصارى معتقد بودند) نازل شده ، احتمالى است که کلام قرآن هیچ دلالتى بر آن ندارد، علاوه بر این مشرکین مکه اصلا ایمانى به تورات و انجیل نداشتند تا پیشنهاد کنند که این کتاب آسمانى مانند آن دو کتاب نازل شود.

به هر حال اینکه گفتند:(لو لا نزل علیه القرآن جملة واحدة) اعتراضى است از ایشان بر قرآن کریم از جهت نزولش ، و خواسته اند بگویند: این کتاب ، آسمانى نیست ، و از ناحیه خداى سبحان نیامده ، چون اگر کتابى آسمانى ، و متضمن دین آسمانى مى بود که خدا آن را از مردم خواسته و رسولى فرستاده تا آن را به بشر ابلاغ کند مى بایست دینى کامل و تام الاجزاء باشد و اصول و فروعش ، فرائض و سنت هایش ، همه یکجا نازل شده باشد و حال آنکه این کتاب بدین گونه نیست ، یکجا نازل نشده و اجزایش هم منظم و مرکب نیست ، بلکه سخنانى است پراکنده ، که در هر واقعه اى یک قسمت آن را مى آورد - البته قسمتى را مى آورد که تا اندازه اى با آن واقعه و حادثه ارتباط دارد - آن وقت جمله هاى ردیف شده آن را آیات الهى نامیده و به خدا نسبتش مى دهد و ادعاء مى کند قرآنى است که از جانب خدا بر او نازل شده و حال آنکه این طور نیست ، بلکه خودش در هر واقعه اى مى نشیند و سخنى مناسب با آن را مى سازد و آن گاه به خدا افتراء و دروغ مى بندد. این مردى خارج از دین و گمراه است . این بود تقریر و بیان اعتراض مشرکین ، آن طور که از مجموع اعتراض و جواب به دست مى آید.

کذلک لنثبت به فوادک و رتلناه ترتیلا و لا یاتونک بمثل الا جئناک بالحق و احسن تفسیرا

توضیح اینکه در بیان علت و حکمت تدریجى قرآن فرمود: کذلک لنثبت به فؤ ادک...)

کلمه(ثبات) ضد زوال را معنا مى دهد و اثبات و تثبیت هر دو به یک معناست ، تنها فرقى که میان آن دو مى باشد این است که اثبات دفعه را مى رساند و تثبیت متضمن تدریج است .

و کلمه(فواد) به معناى قلب است و مراد از آن - همچنان که مکرر گذشته - چیزى است که انسان با آن اشیاء را درک مى کند و آن همان نفس انسان است ، و کلمه(ترتیل) - به طورى که گفته اند - به معناى ترسیل یعنى پشت سر هم آوردن چیزى است . و کلمه(تفسیر) به طورى که راغب گفته : به معناى مبالغه در اظهار معناى معقول است به خلاف کلمه(فسر) - به فتح فاء و سکون سین - که تنها به معناى اظهار آن معناست بدون مبالغه . و از ظاهر سیاق بر مى آید که کلمه(کذلک) متعلق است به فعلى مقدر که جمله لنثبت آن را تعلیل مى کند، و جمله(رتلناه) نیز عطف بر آن تعلیل است و تقدیر کلام :(نزلناه(القرآن) نجوما متفرقة لا جملة واحدة لنثبت به فوادک - آن را(قرآن را) متفرق نازل کردیم و نه یکجا تا قلب ترا به تدریج آرامش دهیم مى باشد). و اینکه بعضى گفته اند: کلمه(کذلک) تتمه سخنان کفار است سخن بسیار بى معنایى است .

پس اینکه فرمود:(کذلک لنثبت به فوادک) بیان تامى است براى علت به تدریج نازل شدن .

توضیح اینکه : به طور کلى تعلیم هر علمى و مخصوصا علمى که مربوط به عمل باشد از این راه صورت مى گیرد که معلم مسائل آن علم را یکى یکى به شاگرد القاء کند، تا همه فصول و ابوابش تمام شود.

در چنین صورت است که بعد از تمام شدن تعلیم و تعلم ، یک صورت اجمالى از مسائل در ذهن شاگرد نقش مى بندد. - البته همانطور که گفتیم صورت اجمالى نه تفصیلى - و در نتیجه در مواقع احتیاج باید دوباره به مسائلى که خوانده مراجعه نماید تا به طور مفصل آن را درک کند، چون با صرف تلقى از معلم ، در نفس مستقر نمى شود به طورى که نفس بر آن معلومات نشو و نماء نموده و آثار مطلوب بر آن مترتب شود بلکه محتاج است به اینکه وقت

احتیاج به آن فرا رسد و آن معلومات را عملا پیاده کند.

بیان اینکه نزول تدریجى آیات به هنگام حاجت به آنها کاملترین راه تعلیم معارفالهى است

با این بیان روشن مى گردد که تعلیم ، غیر از تثبیت در فواد است . آرى ، فرق است بین اینکه طبیب یک مساءله بهداشتى را به شاگرد خود(بطور نظرى) یاد دهد و بین اینکه همین مساءله را در بالین مریضى(بطور عملى) به او بیاموزد و از مریض نشانه هاى مرض را بپرسد و او پاسخ دهد و این پاسخ و پرسش را با قواعدى که به شاگرد درس داده تطبیق کند که در این صورت آنچه مى گوید با آنچه مى کند تطبیق کرده است .

از اینجا معلوم مى شود که القاى یک نظریه علمى در هنگام احتیاج و رسیدن هنگام عمل در دل شاگردى که مى خواهد آن را بیاموزد بهتر ثبت مى گردد و در قلب مى نشیند ، و پا بر جاتر هم خواهد بود، یعنى به زودى فراموش نمى شود، مخصوصا در معارفى که فطرت بشرى هم مؤ ید آن باشد و بشر را بدان رهنمون شود که در چنین معارفى فطرت ، آماده پذیرفتن آن است ، چون نسبت به آن احساس ‍ احتیاج مى کند،(نظیر همان القاآتى که استاد طب به شاگرد خود در بالین مریض مى کند).

معارف الهى که دعوت اسلامى متضمن آن بوده و قرآن کریم به آن ناطق است شرایع و احکامى است عملى و قوانینى است فردى و اجتماعى که حیات بشریت را با سعادت همراه مى کند، چون مبنى بر اساس اخلاق فاضله اى است که مرتبط است با معارف کلى الهى که آن نیز بعد از تجزیه و تحلیل به توحید منتهى مى گردد، همچنان که توحید هم اگر ترکیب شود به صورت همان معارف و دستورات اخلاقى و احکام عملى جلوه مى کند.

در چنین مکتبى بهترین راه براى تعلیم و کاملترین طریق و راه تربیت این است که : آن را به تدریج بیان نماید و هر قسمت آن را به حادثه اى اختصاص دهد که احتیاجات گوناگونى به آن بیان دارد و آنچه از معارف اعتقادى و اخلاقى و عملى که مرتبط با آن حادثه مى شود بیان کند، و نیز متعلقات آن معارف از قبیل اسباب عبرت گیرى و پندگیرى از سرگذشتهاى گذشتگان و سر انجام کسانى که به غیر آن دستور عمل کردند و سر نوشت طاغیان و مشرک ینى که از عمل به آن معارف سرپیچى نمودند، را بیان نماید.

اتفاقا قرآن کریم هم همین رویه را دارد، یعنى آیات آن هر یک در هنگام احساس حاجت نازل شده ، در نتیجه بهتر اثر گذاشته است ، همچنان که خود قرآن فرموده :(و قرآنا فرقناه لتقراه على النّاس على مکث و نزلناه تنزیلا) و نیز همین معنا مورد نظر آیه مورد بحث

است که مى فرماید:(کذلک لنثبت به فوادک) - و خدا داناتر است .

پاسخ به اشکالى در ارتباط با نزول تدریجى آیات

بله ، در این جا اشکالى باقى مى ماند و آن این است که : این قسم تعلیم ، یعنى هر مساءله را در موقع رسیدن به مورد حاجت درس دادن ، غرض از تعلیم را تباه مى کند، براى اینکه فاصله زمانى که میان دو مساءله قرار مى گیرد، باعث م ى شود که اثر مساءله اول از بین برود و آن شوق و ذوقى که شاگرد را وادار مى کرد به حفظ و ضبط آن مساءله سرد شود. به خلاف این که مطالب متصل و پیوسته به وى القاء شود که در این صورت ذهن را براى فهمیدن آن آماده تر مى کند مخصوصا، ضبط کردن که بدون اتصال مزبور، صورت نمى گیرد.

خداى تعالى از این اشکال پاسخ داده که :(و رتلناه ترتیلا) و معنایش - بطورى که از سیاق بر مى آید - این است که : ما این تعلیمات را با اینکه قسمت قسمت ، نازل کردیم در عین حال بین دو قسمت آن فاصله زیادى نگذاشتیم ، بلکه قسمت هاى گوناگون آن را پشت سر هم نازل کردیم تا روابط بین آنها باطل نگشته ، آثار اجزاى آن از هم گسسته نشود و در نتیجه غرض از تعلیم آن تباه نگردد.

علاوه بر این ، در اینجا مطلب دیگرى است و آن اینکه قرآن کریم کتاب بیان و احتجاج است ، هم بر موافق احتجاج مى کند و هم بر مخالف و پاسخگوى هر مشکلى است که برایشان پیش بیاید و یا اشکالى که به روش تشکیک یا اعتراض بر حق و حقیقت بکنند و هر امرى که براى آنان مشتبه شده باشد، از قبیل معارف و حکم واقعه در ملل و ادیان پیشین ، همه را برایشان بیان مى کند و حقیقت آنچه را که علماى ایشان تحریف کرده اند روشن مى سازد همچنان که این معنا از مقایسه و سنجش عقاید بت پرستان درباره خدا و ملائکه و قدیسین از بشر، با آنچه در قرآن در این باره آمده و نیز مقایسه بین قرآن و کتب عهدین در اخبار و داستانهاى انبیاء و همچنین معارف مربوط به مبدا و معاد به خوبى روشن مى گردد.

و این نوع از احتجاج و بیان ، حقش ادا نمى شود مگر به تدریج و به ترتیبى که براى مردم پیش آمده ، و تدریجا از رسول خدا(صلى الله علیه و آله) مى پرسند و یا شبهه هایى که براى مؤ منین پیش آمده و یا دیگران در برابر مؤ منین به تدریج القاء مى کنند و مؤ منین روز به روز از رسول خدا(صلى الله علیه و آله) مى پرسند.

آیه مورد بحث به همین معنا اشاره نموده مى فرماید:(و لایاتونک بمثل الا جئناک بالحق و احسن تفسیرا) کلمه(مثل) به معناى(وصف) است و معناى آیه این است که : اینان هیچ وصفى خالى از حقیقت درباره تو یا غیر تو نمى کنند و در این باره از حق 15 ص : 293

اختیارت مى گذاریم ، چون آنچه آنان مى گویند یا باطل محض است که حق آن را دفع مى کند و یا حق است و آنان از جاى خود منحرفش کرده اند که تفسیر احسن ما آن را رد نموده به جاى خود بر مى گرداند و استوارش مى کند.

پس ، با بیانى که گذشت روشن شد که جمله(کذلک لنثبت به فوادک ... و احسن تفسیرا) به دو طریق ، کلام آنان را که گفتند:(لو لا نزل علیه القرآن جملة واحدة) جواب مى دهد:

اول اینکه : علت نازل نشدن بدان گونه را از آن ناحیه که مربوط به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است بیان نموده مى فرماید: علتش ‍ این است که ما خواستیم فوآد تو را تثبیت کنیم ، لذا آن را تدریجى نازل کردیم .

دوم اینکه : علت آن را از آن ناحیه که مربوط به مردم مى شود بیان نموده مى فرماید: خواستیم تا هر وقت دشمنان ما ایرادى به پیامبرمان بگیرند و مثل و وصف باطلى برایش بیاورند، در همان وقت جوابشان را داده حق را بیان کنیم ، اگر آنها با ایرادهاى خود حق را از صورتى که دارد تغییر داده از جاى خود تحریف کردند، ما با بهترین تفسیر دوباره حق را بجاى خودش برگردانیم ، و این غرض ، با نزول تدریجى حاصل مى شود.

جمله بعدى هم که مى فرماید:(الذین یحشرون على وجوههم الى جهنم اولئک شر مکانا و اضل سبیلا) نیز ملحق به همین جواب دومى و نظیر متمم آن است که توضیحش - ان شاء اللّه - خواهد آمد.

و نیز، روشن گردید که آیات سه گانه همه اش ، در مقام بیان یک غرض است ، و آن پاسخ ، از ایرادى است که به قرآن کرده اند - این بود نظریه ما.

وجوهى که مفسرین در توجیه نزول تدریجى قرآن گفته اند و بیان ضعف آن وجوه

ولى بعضى از مفسرین بین مضامین آیات مذکور، تفرقه انداخته اند و جمله(کذلک لنثبت) به فوادک را جواب از(لو لا نزل علیه القرآن جملة واحدة) گرفته و جمله(رتلناه ترتیلا) را خبر از ترسیل قرآن در نزول ، یادر قرائت بر رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و بى ربط به ما قبل دانسته اند. و جمله(و لا یاتونک بمثل) را نظیر بیانى براى جمله(کذلک لنثبت به فوادک) دانسته اند که کیفیت تثبیت فوآد را روشن مى کند.

بعضى دیگر از مفسرین آن را ناظر به خصوص مثلى که براى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) زده اند دانسته و گفته اند: خداى تعالى در این جمله حق مطلب را در آن باره

با احسن التفسیر بیان کرده . بعضى دیگر، غیر این را گفته اند و جمله(الّذین یحشرون ...) را به کلى از غرض دو آیه قبل ، اجنبى دانسته اند.

ولى ، دقت در آنچه ما در توجیه مضمون دو آیه اول آوردیم ، و نیز آنچه به زودى در معناى آیه سوم خواهیم آورد، فساد و بطلان تفسیرهاى گذشته را روشن مى کند. و معلوم مى سازد که آیات سه گانه همه اش ، در مقام بیان یک غرض است و آن عبارت است از پاسخ ایرادى که به عنوان طعنه بر قرآن کریم زدند که چرا تدریجى نازل شده .

و نیز بعضى از مفسرین گفته اند: جواب از طعنه کفار، به جمله(کذلک لنثبت به فوادک) جوابى است از راه بیان پاره اى از فوائد نزول تدریجى و گرنه فوائد دیگرى غیر آنچه خداى تعالى بیان کرده دارد،و آن فوائد را(به صورتى که در ذیل مى آید) ذکر کرده اند:

اول اینکه : کتب آسمانى سابق ، اگر یکباره نازل شدند به این جهت است که انبیاء گذشته سواد داشتند و مى توانستند بخوانند و بنویسند و لذا احتیاجى نبود که به تدریج نازل شوند، به خلاف قرآن کریم ، که چون بر پیغمبرى نازل مى شد که سواد نداشت و خواندن و نوشتن را نمى دانست ، لذا چاره اى جز این نبود که قسمت ، قسمت نازل شود و تکرار شود تا آن جناب بتواند حفظ کند.

دوم اینکه : کتب آسمانى قبل از قرآن ، دلیل بر صحتش و اینکه از ناحیه خدا نازل شده اعجازش نبود. به خلاف قرآن که دلیل صحت آن ، اعجاز و نظم معجزه آساى آن است که تا روز قیامت کسى نمى تواند نظیرش را بیاورد و این اعجاز، در جزء جزء آن حتى در کوتاهترین جزء که هر یک به نام سوره اى نامیده شده هست .

و این هم واضح است که معجزه بودن یک کتاب ، دائر مدار این است که مطابق با مقتضاى حال باشد و چون احوال ، تدریجى و تجدد پذیر است به ناچار قرآن هم لازم بود به تدریج نازل شود.

سوم اینکه : در قرآن کریم ناسخ و منسوخ هست و ممکن نیست میان آن دو جمع کرد و هر دو را یکباره نازل نمود، چون ناسخ چیزى مى گوید و منسوخ چیزى دیگر، و با هم منافات دارند. و نیز در قرآن پاسخ ‌هایى است از سوالاتى که از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) کرده اند، و باز در آن آیاتى است که پاره اى از امور را که رخ مى داده ناشایست دانسته ، و نیز در آن آیاتى است که بعضى از آنچه را که پیش مى آمده حکایت کرده است و یا از آنچه به زودى و در زمان خود رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) رخ مى دهد خبر داده مانند: اخبار از فتح مکه و دخول در مسجد الحرام و اخبار از غلبه روم بر فارس(ایران) و امثال آن ، به همین

جهت حکمت الهى نزول تدریجى قرآن را اقتضا مى کرد.

ولى ، هیچ یک از این وجوه آن طور قوى نیست که نزول دفعى قرآن را محال و یا غلط کند.

اما وجه اول : براى اینکه بى سواد بودن رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) هیچ دلالتى ندارد بر اینکه حتما باید قرآن به تدریج نازل شود، چون همواره با آن جناب اشخاصى با سواد بودند و ممکن بود قرآن یکباره نازل شود ولى آنان کم کم براى آن حضرت بخوانند تا حفظ شود. علاوه بر این ، خداى تعالى به آن جناب وعده داده بود که قرآن را از یاد نمى برد و فرموده بود:(سنقرئک فلا تنسى) و نیز فرموده بود:(انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون) باز فرموده بود:(انه لکتاب عزیز لا یاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه) و قدرت خداى تعالى بر حفظ کتابش در دو صورت نزول دفعى و نزول تدریجى ، یکسان است .

اما وجه دوم : آن نیز، وجه صحیحى نیست ، براى اینکه همان طور که کتابى که جزء جزء نازل شده ، اگر به مقتضاى حال باشد بلیغ است و الا، نه ، همچنین کتابى هم که دفعه نازل شده چنانچه در نظم آن رعایت مقتضاى حال شده باشد بلیغ است ، و اگر نشده باشد بلیغ نیست . خلاصه ، همان طور که اولى براى خود مقتضاى حالى دارد دومى نیز دارد، پس بلاغت یک کتاب به نازل شدن تدریجى آن بستگى ندارد، تا اگر دفعى نازل شود بلیغ نباشد.

اما وجه سوم : ناتمامى آن نیز، از این جهت است که گوینده آن خیال کرده نسخ ، ابطال حکم سابق است ،(لذا گفته : نزول دفعى کتابى که مشتمل بر ناسخ و منسوخ است معقول نیست ، چون باید به حکم منسوخ مدتى عمل شود بعدا ناسخ نازل شود و آن را نسخ کند) ولى نسخ ، ابطال نیست بلکه تعیین مدت اعتبار منسوخ است . بنابراین ، چه مانعى دارد کتابى که مشتمل بر ناسخ و منسوخ است ، یکباره نازل شود؟ آنگاه از ناسخ آن بفهمند که حکم منسوخ تا فلان مدت اعتبار دارد، البته این در صورتى است که مصلحت هم اقتضاى آن را بکند.

همچنان که ممکن است بیان حکم مسائلى که هنوز از آنها سؤ الى نشده ، جلوتر نازل

شود تا هر وقت سؤ ال شد به آن پاسخ ‌ها مراجعه نماید. و نیز، ممکن است انکار و تقبیح پاره اى کارها که هنوز واقع نشده و همچنین حکایت پاره اى جریانات که هنوز رخ نداده است و یا اخبار به بعضى مغیبات ، جلوتر نازل شود. پس ، هیچ یک از موانع مذکور مانع نازل شدن دفعى قرآن نیست ، لذا حق همان است که ما گفتیم و بیانى که ما در تفسیر آیه گذراندیم بیا نى است تمام که با وجود آن ، هیچ احتیاجى به این وجوه نیست .

مفاد آیه :(الذین یحشرون على وجوههم الى جهنم ...)

الّذین یحشرون على وجوههم الى جهنم اولئک شر مکانا و اضل سبیلا

اتصال این آیه با آیات سابق و سیاقى که داشتند، این معنا را مى رساند که افرادى که به قرآن طعنه زده اند خواسته اند از طعنه خود نتیجه اى بگیرند که لایق به مقام رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) نبوده ،مثلا، او را به سوء مکانت و گمراهى متهم کنند، ولى قرآن کریم به منظور حفظ احترام و صیانت مقام نبوت ، آن را حکایت نکرده ، تنها فرموده است کسانى که بر صورت به سوى جهنم سرازیر مى شوند داراى سوء مکانتى بیشتر و گمراهى شدیدترند و با همین تعبیر فهمانده که آنها چه گفته بودند.

پس اینکه فرمود:(الّذین یحشرون على وجوههم الى جهنم) کنایه است از کسانى که کافر شدند و به قرآن کریم طعنه زده و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) را به آن اوصاف توصیف کردند، و معلوم است که کنایه ، از تصریح ، بلیغ ‌تر است . پس مراد از آیه شریفه این است که این طعنه زنندگان به قرآن ، که تو را به اوصاف چنین و چنان وصف مى کنند خودشان بد مکان تر و گمراه ترند، نه تو.

بنابراین ، اساس این آیه بر(قصر قلب) است - که بارها در این تفسیر معنا شده - و دو لفظ(شر) و(اضل) از معناى تفضیل ، منسلخ شده ، یعنى دیگر معناى(بدتر) و(گمراه تر) نمى دهد، و یا اگر بدهد به عنوان استهزاء یا چیزى مانند آن مى باشد. به عبارت ساده تر اینکه : معناى آیه این نیست که آنان بد مکان تر و گمراه تر از تو هستند تا کسى بگوید مگر آن جناب بد مکان و گمراه بود تا کفار گمراه تر از او باشند؟ بلکه معنایش این است که اینها که به تو مى گویند بد مکان و گمراه ، خودشان بد مکان و گمراهند، و یا اینکه بر فرض هم که او بد مکان و گمراه باشد، این گمراهى در خود آنان بیشتر است ، پس این اعتراض را دیگران باید بکنند نه آنها.

در این آیه به طور کنایه فرموده : به صورت به سوى جهنم محشور مى شوند و این وصف کسانى است که منکر معاد هستند و خدا گمراهشان کرده همچنان که در جاى دیگر در باره شان فرموده است :

و من یهد اللّه فهو المهتد و من یضلل فلن تجد لهم اولیاء من دونه و

نحشرهم یوم القیمة على وجوههم عمیا و بکما و صما ماءویهم جهنم کلما خبت زدناهم سعیرا ذلک جزاوهم باءنهم کفروا بایاتنا

.

پس در این کنایه ، افزون بر اینکه کنایه بلیغ ‌تر از تصریح است ، تهدید کفار است به شر مکان و به عذاب الیم و نیز در معناى احتجاجى است بر ضلالت آنان ، چون هیچ ضلالتى بدتر از این نیست که انسان با صورت ، خود را روى زمین بکشد و بدون اینکه جایى را ببیند پیش برود و هیچ نداند که به کجا منتهى مى شود و در پیش رو با چه چیرهایى مواجه مى گردد و این ضلالتى که در حشرشان بر صورت ، به سوى جهنم دارند مجسم و ممثل ضلالتى است که در دنیا داشتند براى اینکه در دنیا هم به بیراهه مى رفتند و هیچ توجهى به صداى انبیاء که راهداران سعادت بشرند و از هر طرف ایشان را صدا مى زدند نمى کردند. پس مثل اینکه فرموده : اینها گمراهانى هستند که در روز حشر بر صورتهایشان محشور مى شوند و کسى به چنین بلایى مبتلا نمى شود مگر آنکه در دنیا از گمراهان باشد.

مفسرین در وجه اتصال این آیه به ما قبلش اختلاف کرده اند. بعضى به کلى آن را مسکوت گذاشته اند. در مجمع البیان گفته : مشرکین به رسول خدا(صلى الله علیه و آله) و مؤ منین مى گفتند: اینها بدترین خلقند، خداى تعالى در پاسخشان فرموده :(اولئک شر مکانا و اضل سبیلا). بعضى گفته اند: این آیه متصل است به آیه(و اصحاب الجنة یومئذ خیر مستقرا و احسن مقیلا) که قبل از این آیات مورد بحث بود، ولى خواننده توجه فرمود که از سیاق چه بر مى آمد.

و وجوهى که در معناى حشر بر وجوه گفته شده است

و نیز مفسرین در مراد از(حشر برصورت) اختلاف کرده اند: بعضى گفته اند: همان معناى ظاهرش مراد است که با صورت به سوى جهنم مى افتند. بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن این است که او را در حالى که صورتش روى زمین است به سوى جهنم مى کشند.

بعضى گفته اند: به معناى انتقال از مکانى به مکانى دیگر است به طور منکوس و

وارونه ، یعنى دستها پایین و پاها بالا. ولى اگر این مراد بود جا داشت بفرماید برسرهایشان محشور مى شوند، همچنان که قرآن کریم در جاى دیگر درباره احوال بعد از این گونه محشور شدن ، مى فرماید:(یوم یسحبون فى النار على وجوههم).

بعضى دیگر گفته اند: مراد شدت ذلت و خوارى است که از باب مجاز این طور تعبیر آورده . ولى این حرف باطل است چون حمل بر مجاز وقتى صحیح است که نشود کلام را بر حقیقت حمل کرد.

بعضى دیگر گفته اند: این تعبیر اصطلاحى است از عرب که وقتى مى خواهند بگویند فلانى بدون هدف به راه افتاد مى گویند(فلان مر على) وجهه . ولى این حرف هم صحیح نیست براى اینکه برگشتش به این است که اینها نمى دانند به سوى چه مکانى محشور مى شوند و این با تصریح آیه به اینکه حشرشان به جهنم است مناسبت ندارد.

بعضى دیگر گفته اند: این تعبیر از باب کنایه و یا استعاره تمثیلیه(مثل زدن) است و مراد این است که اینان محشور مى شوند در حالى که دلهایشان علاقه مند به دنیاى پست و زخارف آن ، و صورتهایشان متوجه آن است . بعضى دیگر به این تفسیر ایراد گرفته اند که : شدت حشر کجا مهلت مى دهد که کسى دلبستگى به دنیا داشته باشد و شاید مراد از این تفسیر این باشد که آثار آن دلبستگى در آنجا ظاهر مى شود.

ولى ، حل اشکال این طور صحیح است که بگوئیم : مقتضاى آیات تجسم اعمال این است که همین دلبستگى به دنیا به صورت عذاب برایشان مجسم مى شود و به غیر آن شغل و همى ندارند.

یاداورى هلاک ساختن اقوام کافر پیشین : قوم موسى علیه السّلام ، قوم نوح علیهالسّلام ، قوم عاد و ثمود و اصحاب الرّسّ و اقوام بسیار دیگر

و لقد آتینا موسى الکتاب و جعلنا معه اخاه هرون وزیرا

در این آیه در قبال تکذیب کفار قریش به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) و کتابش ، به نبوت و رسالت موسى و کتابش و اینکه هارون را در کار او شریک کرد استشهاد شده تا زمینه را براى بیان عذاب آل فرعون و هلاکت آنان باز نماید، و معناى آیه روشن است .

فقلنا اذهبا الى القوم الّذین کذبوا بآیاتنا فدمرناهم تدمیرا

در مجمع البیان گفته : کلمه(تدمیر) به معناى هلاک کردن به خاطر امر عجیبى است و از این قبیل است(تنکیل)، مثلا گفته مى شود: فلانى بر فلانى تدمیر کرد، یعنى

به نحوى ناخوشایند به او حمله کرد).

و مراد از(آیات)، آیات آفاق و انفس است ، که همه بر یکتایى خدا که کفار منکر آن بودند دلالت مى کند.

ابو السعود در تفسیر خود گفته : مقصود از آن ، معجزات نه گانه اى است که به دست موسى(علیه السلام) ظاهر شد، ممکن است شما خواننده اشکال کنید که آیه شریفه مى فرماید: ما به موسى و هارون گفتیم آیات ما را ببرید نزد این قوم که آیات ما را تکذیب کردند و ما آنها را هلاک کردیم و چگونه آیات را قبل از آنکه موسى و هارون برایشان ببرند تکذیب کردند؟ و موسى و هارون که هنوز این تکذیب را از قوم ندیده چطور خداوند مى فرماید آیات ما را ببرند نزد قومى که آیات ما را تکذیب کردند؟ خلاصه ، تکذیب آیات باید بعد از آوردن آن باشد و آوردن آن هم باید بعد از ماءموریت باشد.

در جواب مى گوییم : این توصیف ، توصیف فرعونیان در زمان رسالت موسى و هارون به سوى ایشان نیست تا این اشکال وارد شود، بلکه توصیف ایشان است در هنگامى که داستانشان براى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) حکایت مى شود، تا علت استحقاقشان را - استحقاق تدمیر و هلاکى که بعدا بدان اشاره مى کند - بیان کرده باشد. و معنایش این است که موسى و هارون نزد فرعونیان رفتند و همه آیات ما را نشانشان دادند، ولى آن را تکذیب کردند و به تکذیب خود ادامه دادند، پس ما ایشان را هلاک کردیم . اگر مجبور باشیم آیات را حمل بر معجزات موسى کنیم نظریه ابو السعود خوب است .

اما وجه اتصال این آیه به ماقبلش ، این است که طعنه زنندگان به کتاب خدا و نبوت رسول خدا(صلى الله علیه و آله) را تهدید مى کند به اینکه بپرهیزند از اینکه به سرنوشت فرعونیان دچار شوند که آنان نیز با اینکه خدا به موسى و برادرش ماءموریت داده بود به سوى ایشان بروند و کتاب هم بر او نازل کرده بود، مع ذلک زیر بار نرفتند، و خدا همه شان را به طرز اعجاب انگیزى هلاک کرد.

و به خاطر همین نکته ، مساءله فرستادن کتاب را، بر ارسال موسى و هارون و هلاکت فرعون مقدم داشت با اینکه از نظر زمان ارسال موسى و هارون و غرق فرعون ، قبل از نزول تورات بود. پس غرض از ذکر این داستان ، تنها اشاره به فرستادن کتاب و رسالت موسى و

هتلاکت فرعونیان به جرم تکذیب بوده است . بعضى از مفسرین گفته اند: این دو آیه متصل به جمله(و کفى بربک هادیا و نصیرا) است . ولى این نظریه بعیدى است .

و قوم نوح لما کذبوا الرسل اغرقناهم و جعلناهم للناس آیه و اعتدنا للظالمین عذابا الیما

ظاهر این است که کلمه(قوم) به فعلى مقدر، منصوب شده باشد که جمله(اغرقناهم) بر آن دلالت مى کند.

مراد از تکذیب قوم نوح رسولان را، همان تکذیب نوح است ، چون تکذیب یک رسول تکذیب همه رسولان است براى اینکه همه رسولان بر کلمه حق اتفاق دارند. علاوه بر این ، این امتها اقوام متعددى از بت پرستان بودند که به کلى منکر مساءله نبوت بودند، نه اینکه با شخص نوح(علیه السلام) غرض خاصى داشته باشند.

و معناى اینکه فرمود:(و جعلناهم للناس) آیه این است که ما ایشان را براى مردمى که بعد از آنها باقى ماندند و از ذریه هاى آنان بودند، آیت و مایه عبرت قرار دادیم - و بقیه الفاظ آیه روشن است

و عادا و ثمود و اصحاب الرس و قرونا بین ذلک کثیرا

در مجمع البیان گفته : کلمه(رس) به معناى چاهى است که طوقه چینى شده باشد، و مى گویند(اصحاب رس) مردمى بودند که بعد از قوم ثمود روى کار آمدند و بر لب چاهى زندگى مى کردند و خداوند پیغمبرى به سویشان گسیل داشت ، ولى ایشان او را تکذیب کردند و خدا هلاکشان کرد. بعضى دیگر گفته اند:(رس) نام رودخانه اى بود که قوم رس در کنار آن منزل داشتند. و روایات شیعه نیز مؤ ید این احتمال است .

و کلمه(عادا...) عطف است بر جمله(قوم نوح) و تقدیر چنین است :(و دمرنا عادا و ثمود و اصحاب الرس ... - ما عاد و ثمود و اصحاب رس را هلاک کردیم).

(و قرونا بین ذلک کثیرا) - کلمه(قرن) به معناى مردمى است که در یک عصر زندگى مى کنند و چه بسا بر خود عصر هم اطلاق بشود، و کلمه(ذلک) اشاره است به

طوائفى که قبلا نام برده شد که اول آنان قوم نوح ، و آخرشان اصحاب رس و یا قوم فرعون بودند.

معناى آیه این است که : ما قوم عاد که قوم هود پیغمبر بودند و ثمود را که قوم صالح بودند و اصحاب رس و اقوامى بسیار را که در فاصله میان این اقوام زندگى مى کردند، یعنى قوم نوح و اقوام بعد از ایشان را هلاک کردیم .

وکلا ضربنا له الامثال و کلا تبرنا تتبیرا

کلمه(کلا) منصوب به فعلى است تقدیرى که جمله(ضربنا له الامثال) بر آن فعل دلالت دارد، چون مثل زدن در معناى تذکر و موعظه و انذار است . و کلمه(تتبیر) به معناى پاره پاره کردن است . و معناى آیه این است که : ما براى هر امتى مثالها زدیم و یک یک را پاره پاره ساختیم .

و لقد اتوا على القریة التى امطرت مطر السوء افلم یکونوا یرونها بل کانوا لا یرجون نشورا

این قریه اى که باران بلا، بر آن بارید قریه قوم لوط است که خداى تعالى بارانى از سنگ سجیل بر آن ببارید، و تفصیل داستانش در سوره هاى قبل گذشت .

جمله(افلم یکونوا یرونها) استفهامى است توبیخى ، چون قریه مذکور سر راه اهل حجاز به سوى شام قرار داشته است .

و اینکه فرمود:(بل کانوا لا یرجون نشورا) معنایش این است که از معاد نمى ترسند، و یا اصلا از معاد ماءیوسند، و چنین احتمالى نمى دهند، و این تعبیر نظیر جمله(بل کذبوا بالساعة) است که قبلا گذشت . و مراد از آن این است که : منشاء اصلى تکذیب آنان بر کتاب و رسالت ، و اندرز نگرفتن به این موعظه شافیه ، و عبرت نگرفتنشان به آن چیرهایى که مایه اعتبار عبرت گیرندگان است ، همانا این مساءله اساسى است که اینان منکر معادند و به همین جهت دعوت انبیاء در آنان کمترین اثر را نداشته و هیچ حکمت و موعظه اى به دلهایشان راه نمى یابد.

بحث روایتى

(روایاتى درباره اصحاب رس و عذاب آنان و...)

در کتاب عیون به سند خود از ابو الصلت هروى از حضرت رضا(علیه السلام) روایت کرده که امیر المؤ منین(علیه السلام) در حدیثى طولانى که راجع به داستان اصحاب رس

است فرمودند: اصحاب رس مردمى بودند که درخت صنوبرى را مى پرستیدند و نام آن را(شاه درخت) نهاده بودند و آن درختى بود که(یافث) فرزند نوح آن را بعد از داستان طوفان بر کنار چشمه اى به نام(روشن آب) کاشته بود و این قوم ، دوازده شهر آباد پیرامون نهرى به نام رس داشتند و نام آنها: آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردین ، اردیبهشت ، خرداد، مرداد، تیر، مهر و شهریور بود که مردم فرس این اسامى را بر ماههاى دوازدگانه خود قرار دادند، قوم نامبرده از آن صنوبر دوازده جوانه گرفته در هر یک از شهرهاى خود، یکى را کاشتند و نیز از آن چشمه که گفتیم صنوبر بزرگ بر کنار آن بود - نهرى به طرف آن جوانه ها و قریه ها بردند، و نوشیدن از آب آن نهرها را بر خود حرام کردند، به طورى که اگر کسى از آن نهرها مى نوشید و یا به چهارپاى خود مى داد به قتلش ‍ مى رساندند، چون مى گفتند: زنده ماندن این دوازده خدا بستگى به آب این نهرها دارد پس سزاوار نیست کسى از آنها بخورد و مایه حیات خدایان را کم کند.

و نیز در هر ماه یک روز را در یکى از آن شهرها عید مى گرفتند و همگى در زیر درخت صنوبر آن شهر جمع شده قر بانى هایى پیشکش و تقدیم آن مى کردند، و آن قربانیها را در آتشى که افروخته بودند مى سوزاندند، وقتى دود آن بلند مى شد براى درخت صنوبر به سجده مى افتادند و به گریه و زارى در مى آمدند و شیطان هم از باطن درخت ، با آنان حرف مى زد. این عادت آنان در آن دوازده شهر بود تا آنکه روز عید شهر بزرگ فرا مى رسید، نام این شهر اسفندار بود و پادشاهشان نیز در آنجا سکونت داشت و همه اهل شهرهاى دوازده گانه در آنجا جمع شده به جاى یک روز دوازده روز عید مى گرفتند، و تا آنجا که مى توانستند بیشتر از شهرهاى دیگر قربانى مى آوردند و عبادت مى کردند، ابلیس هم وعده ها به ایشان مى داد، و امیدوارشان مى کرد(البته) بیشتر از آن وعده هایى که شیطانهاى دیگر در اعیاد دیگر، از سایر درختان به گوششان مى رسانیدند سالهاى دراز بر این منوال گذشت و همچنان بر کفر و پرستش درختان ، ادامه دادند تا آنکه خداوند رسولى از بنى اسرائیل از فرزندان یهودا، به سوى ایشان فرستاد آن رسول مدتى آنها را به پرست ش خدا و ترک شرک مى خواند، ولى ایشان ایمان نیاوردند پیغمبر نامبرده ، آن درختان را نفرین کرد تا خشک شدند چون چنین دیدند به یکدیگر گفتند: این مرد خدایان ما را جادو کرد، عده اى گفتند: نه ، خدایان بر ما غضب کردند، چون دیدند که این مرد ما را مى خواند تا بر آنها کفر بورزیم و ما هیچ کارى به آن مرد نکردیم و درباره آلهه خود غیرتى به خرج ندادیم ، آنها هم قهر کردند و خشکیدند.

پیغمبر را بکشند. پس چاهى عمیق حفر کرده او را در آن افکندند و سر چاه را محکم بستند و آن قدر ناله او را گوش دادند تا براى همیشه خاموش گشت . دنبال این جنایت خداى تعالى عذابى بر ایشان مسلط کرد که همه را هلاک ساخت .

و در نهج البلاغه ، على(علیه السلام) فرموده : کجایند صاحبان شهرهاى رس که پیغمبران خود را کشتند و سنت هاى مرسلین را خاموش ، و سنتهاى جباران را احیاء کردند؟.

بیان حد مسلحقه(جماع زنان با یکدیگر)

و در کافى به سند خود از محمد بن ابى حمزه و هشام و حفص از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که : چند نفر زن به خدمت امام صادق(علیه السلام) وارد شدند یکى از ایشان از مساحقه(جماع زنان با یکدیگر) پرسید، حضرت فرمود: حدش همان حد زنا است . آن دیگرى پرسید آیا خداى تعالى این مساءله را در قرآن کریم ذکر کرده ؟ فرمود: بلى ، پرسید در کجا است ؟ فرمود: زنان رس .

و در الدرالمنثور است که ابن ابى الدنیا(در مذمت ملاهى) و بیهقى و ابن عساکر از جعفر بن محمد بن على(علیه السلام) روایت کرده اند که دو نفر زن از آن جناب پرسیدند: آیا افتادن زن روى زنى دیگر را در کتاب خدا حرام مى دانى ؟ فرمود: بلى ، این عمل همان زنان است که در عهد تبع مى زیستند و آن زنان که با رس بودند. آنگاه اضافه کرده اند که هر نهر و چاهى را رس گویند، سپس فرمود: کسانى که چنین کنند بر ایشان جلباب و زره و کمربند و تاج و چکمه اى از آتش درست کرده روى همه آنها پارچه اى غلیظ و خشک و متعفن از آتش بر تنشان مى کنند، آنگاه جعفر فرمود: این مساءله را به همه زنان خود یاد دهید.

مؤ لف : قمى هم از پدرش از ابن ابى عمیر از جمیل از امام صادق(علیه السلام) روایتى در این معنا آورده .

باز در تفسیر قمى به سند خود از حفص بن غیاث از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده که در ذیل آیه :(و کلا تبرنا تتبیرا) فرمود: یعنى(کسرنا تکسیرا - شکستیم شکستنى) و آنگاه فرمود: این کلمه ، لغت نبطى ها است .

باز در همان کتاب در روایت ابى الجارود از امام باقر(علیه السلام) آمده که فرمود: اما آن قریه که باران بلا بر او بارید، سدوم قریه قوم لوط بود که خداوند سنگهایى از سجیل ، یعنى از گل بر سرشان ببارید.