بیان آیات
سیاق این آیات از این جهت که همه در باره انفاق است ، و مضامین آنها به یکدیگر ارتباط دارد این را مى فهماند که همه یک باره نازل شده ،
و این آیات مؤ منین را تحریک و تشویق به انفاق در راه خدا مى کند، و نخست براى زیاد شدن و برکت مالى که انفاق مى کنند مثلى مى زند، که یک درهم آن هفتصد درهم مى شود، و چه بسا که خدا بیشترش هم مى کند، و سپس براى انفاق ریائى و غیر خدائى مثلى مى آورد تا بفهماند که چنین انفاقى برکت و بهره اى ندارد، و در مرحله سوم مسلمانان را از انفاق با منت و اذیت نهى مى کند، زیرا که منت و اذیت اثر آن را خنثى مى کند، و اجر عظیمش را حبط نموده و از بین مى برد سپس دستور مى دهد که از مال پاکیره خود انفاق کنند، نه اینکه از جهت بخل و تنگ نظرى هر مال ناپاک و دور انداختنى را در راه خدا بدهند، و آنگاه موردى را که باید مال در آن مورد انفاق شود ذکر مى کند که عبارت است از فقرائى که در راه خدا از هستى ساقط شده اند، و در آخر اجر عظیمى که این انفاق نزد خداى تعالى دارد بیان مى کند.
و سخن کوتاه اینکه : آیات مورد بحث ، مردم را دعوت به انفاق مى کند و در مرحله اول ، جهت این دعوت و غرضى را که در آن است بیان نموده و مى فرماید: هدف از این کار باید خدا باشد نه مردم ، و در مرحله دوم صورت عمل و کیفیت آن را تبیین کرده که باید منت و اذیت به دنبال نداشته باشد، و در مرحله سوم وضع آن مال را بیان مى کند که باید طیب باشد نه خبیث ، و در مرحله چهارم مورد آن را که باید فقیرى باشد که در راه خدا فقیر شده و در مرحله پنجم اجر عظیمى که در دنیا و آخرت دارد بیان نموده است .
گفتارى پیرامون انفاق
یکى از بزرگترین امورى که اسلام در یکى از دو رکن(حقوق الناس) و(حقوق اللّه) مورد اهتمام قرار داده و به طرق و انحاى گوناگون ، مردم را بدان وادار مى سازد، انفاق است پاره اى از انفاقات از قبیل زکات ، خمس ، کفارات مالى و اقسام فدیه را واجب نموده و پاره اى از صدقات و امورى از قبیل وقف سکنى دادن مادام العمر کسى ، وصیت ها، بخشش ها و غیر آن را مستحب نموده است .
تعدیل ثروت ها، کم کردن فاصله طبقاتى ، ایجاد برادرى بین مسلمین و ...علل و اهداف تاءکید شدید نسبت به انفاق است
و غرضش این بوده که بدینوسیله طبقات پائین را که نمى توانند بدون کمک مالى از ناحیه دیگران حوائج زندگى خود را برآورند - مورد حمایت قرار داده تا سطح زندگیشان را بالا ببرند، تا افق زندگى طبقات مختلف را به هم نزدیک ساخته و اختلاف میان آنها را از جهت ثروت و نعمات مادى کم کند.
و ازسوى دیگر توانگران و طبقه مرفه جامعه را از تظاهر به ثروت یعنى از تجمل و آرایش مظاهر زندگى ، از خانه و لباس و ماشین و غیره نهى فرموده و از مخارجى که در نظر عموم مردم غیر معمولى است و طبقه متوسط جامعه تحمل دیدن آنگونه خرجها را ندارد(تحت عنوان) نهى از اسراف و تبذیر و امثال آن ، جلوگیرى نموده است .
و غرض از اینها ایجاد یک زندگى متوسطى است که فاصله طبقاتى در آن فاحش و بیش از اندازه نباشد، تا در نتیجه ، ناموس وحدت و همبستگى زنده گشته ، خواستهاى متضاد و کینه هاى دل و انگیره هاى دشمنى بمیرند، چون هدف قرآن این است که زندگى بشر را در شؤ ون مختلفش نظام ببخشد، و طورى تربیتش دهد که سعادت انسان را در دنیا و آخرت تضمین نماید و بشر در سایه این نظام در معارفى حق و خالى از خرافه زندگى کند، زندگى همه در جامعه اى باشد که جو فضائل اخلاق حاکم بر آن باشد و در نتیجه در عیشى پاک از آنچه خدا ارزانیش داشته استفاده کند، و داده هاى خدا برایش نعمت باشد، نه عذاب و بلا، و در چنین جوى ، نواقص و مصائب مادى را برطرف کند.
و چنین چیزى حاصل نمى شود مگر در محیطى پاک که زندگى نوع ، در پاکى و خوشى و صفا شبیه به هم باشد، و چنین محیطى هم درست نمى شود مگربه اصلاح حال نوع ، به اینکه حوائج زندگى تاءمین گردد، و این نیز بطور کامل حاصل نمى شود مگر به اصلاح جهات مالى و تعدیل ثروت ها، و به کار انداختن اندوخته ها، وراه حصول این مقصود، انفاق افراد - از اندوخته ها و مازاد آنچه با کد یمین و عرق جبین تحصیل کرده اند - مى باشد، چون مؤ منین همه برادر یکدیگرند، و زمین و اموال زمین هم از آن یکى است ، و او خداى عزوجل است .
و این خود حقیقتى است که سیره و روش نبوى(که بر صاحب آن سیره برترین تحیت و سلام باد) صحت و استقامت آن را در زمان استقرار حکومت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه و آله و سلم) اثبات مى کند.
و این همان نظامى است که امیر المؤ منین صلوات اللّه علیه از انحراف مردم از مجراى آن تاسف خورده و شکوه ها مى کرد، و از آن جمله مى فرمود:(و قد اصبحتم فى زمن لا یزداد الخیر فیه الا ادبارا، و لا الشر فیه الا اقبالا و لا الشیطان فى هلاک الناس الا طمعا، فهذا او ان قویت عدته ، و عمت مکیدته و امکنت فریسته ، اضرب بطرفک حیث شئت من الناس فهل تبصر الا فقیرا یکابد فقرا، او غنیا بدل نعمه اللّه کفرا، او بخیلا اتخذ البخل بحق اللّه وفرا، او متمردا کان باذنه عن سمع المواعظ وقرا؟).
گذشت روزگار، درستى نظریه قرآن را کشف کرد، و ثابت نمود همانطور که قرآن فرموده تا طبقه پائین جامعه ، از راه امداد و کمک به حد متوسط نزدیک نگردند و طبقه مرفه از زیاده روى و اسراف و تظاهر به جمال جلوگیرى نشده ، و به آن حد متوسط نزدیک نشوند، بشر روى رستگارى نخواهد دید، آرى همه ما تمدن غرب را دیدیم ، که چگونه داعیان آن ، بشر را به بى بندوبارى در لذات مادى و افراط در لذات حیوانى واداشتند و بلکه روشهاى جدیدى از لذت گیرى و استیفاى هوس هاى نفسانى اختراع نمودند، و در کام گیرى خود و اشاعه این تمدن در دیگران ، از به کار بردن هیچ نیروئى مضایقه ننمودند، و این باعث شد که ثروتها و لذات خالص زندگى مادى همه به طرف نیرومندان و توانگران سرازیر شده و در دست اکثریت مردم جهان که همان طبقات پائین جامعه ها مى باشند چیزى به جز محرومیت نماند، و دیدیم که چگونه طبقه مرفه نیز به جان هم افتاده و یکدیگر را خوردند تا نماند مگر اندکى ، و سعادت زندگى مادى مخصوص همان اندک گردید، و حق حیات از اکثریت ، که همان توده هاى مردم هستند سلب شد.
و با در نظر گرفتن اینکه ثروت بى حساب وفقر زیاد آثار سوئى در انسان پدید مى آورد، این اختلاف طبقاتى تمامى رذائل اخلاقى را برانگیخت ، و هر طرف را به سوى مقتضاى خویش پیش راند، و نتیجه آن این شد که دو طائفه در مقابل یکدیگر صف آرائى کنند و آتش فتنه و نزاع در بین آنان شعله ور شود، توانگر و فقیر محروم و منعم ، واجد و فاقد همدیگر را نابود کنند و جنگه اى بین المللى بپا شود، و زمینه براى کمونیسم فراهم گردد، و در نتیجه حقیقت و فضیلت به کلى از میان بشر رخت بر بندد و دیگر بشر روزگارى خوش نبیند، و آرامش درونى و گوارائى زندگى از نوع بشر سلب شود، این فساد عالم انسانى چیزى است که ما امروزه خود به چشم مى بینیم ، و احساس مى کنیم که بلاهائى سخت تر و رسوائى هائى بیشتر، آینده نوع بشر را تهدید مى کند.
از بین رفتن انفاق و شیوع ربا در بین مردم بزرگترینعامل فساد اجتماعى کنونى در جهان غرب است
و نیز بزرگترین عامل این فساد از طرفى از بین رفتن انفاق ، و از سوى دیگر شیوع ربا است که به زودى به آیات آن خواهیم رسید.
(ان شاء اللّه) و خواهیم دید که خداى تعالى بعد از آیات مورد بحث در خلال هفت آیه پشت سرهم فظاعت و زشتى آنرا بیان مى کند، و مى فرماید: رواج آن ، فساد دنیا را به دنبال مى آورد، و این خود یکى از پیشگوئیهاى قرآن کریم است ، که در ایام نزول قرآن جنینى بود در رحم روزگار، و مادر روزگار این جنین را در عهد ما زائید، و ثمرات تلخش را بما چشانید.
و اگر بخواهید این گفته ما را تصدیق کنید در آیات سوره روم دقت فرمائید آنجا که خداوند مى فرماید:(فاقم وجهک للدین حنیفا - تا جمله یومئذ یصدعون).
این آیات نظائرى هم در سوره هاى هود، و یونس ، و اسراء، و انبیاء، و غیره دارد که در همین مقوله سخن گفته اند، و ان شاء اللّه به زودى بیانش خواهد آمد.
و سخن کوتاه اینکه : علت تحریک و تشویق شدید و تاءکید بالغى که در آیات مورد بحث در باره انفاق شده ، اینها بود که از نظر خواننده محترم گذشت .
مثل الذین ینفقون اموالهم فى سبیل اللّه کمثل حبة ...
منظور از(سبیل اللّه)، هر امرى ا ست که به رضایت خداى سبحان منتهى شود، و هر عملى که براى حصول غرضى دینى انجام گیرد، براى اینکه کلمه(سبیل اللّه) در آیه شریفه مطلق آمده و قیدى ندارد، هر چندکه قبل از این آیه ، آیاتى قرار دارد که در آن سخن از قتال در راه خدا رفته ، و در آیاتى دیگر نیز این کلمه مقارن با مساله جهاد آمده ، لیکن صرف این مقارن بودن دلیل نمى شود بر اینکه بگوئیم منظور از آیه(فى سبیل اللّه) تنها جهاد در راه خدا است .
معناى(کمثل حبت انبتت) و بررسى امثال قرآنى دیگر نظیر آن
مفسرین گفته اند: جمله(کمثل حبة انبتت) در واقع(کمثل من زرع حبه انبتت سبع سنابل) است ، چون این درست نیست که گفته شود:(مثل کسانى که در راه خدا انفاق مى کنند مثل حبه و دانه است)، بلکه باید گفت :(مثل کسى است که دانه اى را بکارد و آن دانه هفت سنبل بدهد...)، زیرا حبه نامبرده مثل آن مالى است که در راه خدا انفاق شده ، نه مثل اشخاصى که انفاق کرده اند، و این روشن است .
و لیکن گواینکه حرف اینها در جاى خود، حرف درستى است ، اما اگر کمى در آیات مشابه آن دقت شود معلوم مى شود که حاجتى به این تقدیر نیست ، چون مى بینیم بیشتر آیاتى که در قرآن مثلى را ذکر مى کند همین وضع را دارد، و این صناعت و این طرز سخن گفتن در قرآن کریم شایع است .
در جائى دیگر نیز فرموده :(و مثل الذین کفروا کمثل الّذى ینعق بما لا یسمع الا دعاء و نداء).
با اینکه مثل نامبرده مثل کفار نیست بلکه مثل کسى است که کفار را دعوت مى کند و نیز فرموده :(انما مثل الحیوة الدنیا کماء انزلناه) با اینکه در آیه شریفه زندگى دنیا به گیاهانى که به وسیله باران مى رویند مثل زده شده است .
و نیز فرموده :(مثل نوره کمشکوه) در ظاهر آیه نور خدا به مشکات تشبیه شده با اینکه در واقع نور خدا به نور مشکات مثل زده شده نه خود مشکات ، و نیز در آیات بعد از آیه مورد بحث فرموده :(فمثله کمثل صفوان) با اینکه در آیه ، بطلان صدقه به وسیله ریا به غبارى مثل زده شده که روى سنگى صاف باشد، نه خود سنگ ، و نیز در آیات مورد بحث اشخاصى را که در راه رضاى خدا انفاق مى کنند به جنت مثل زده ، مى فرماید:(مثل الذین ینفقون اموالهم ...) با اینکه جنت مثل آن مالى است که مى دهند، نه خود آنان ، و آیاتى دیگر از این قبیل بسیار است .
و این مثالها که در این آیات آورده شده ، از یک جهت مشترکند، و آن این است که در همه آنها به ماده تمثیل که قوام مثل به آن است اکتفا شده ، و به منظور اختصار بقیه اجزاى کلام را مى اندازد.
توضیحى در مورد امثال و چگونگى تمثیلات قرآن کریم
توضیح اینکه : مثل در حقیقت یک قصه واقعى و یا فرضى است که گوینده از جهاتى آنرا شبیه معناى مورد نظر خود مى داند، و لذا در کلام خود ذکرش مى کند تا ذهن شنونده از تصور آن ، معناى مورد نظر را کاملتر و بهتر تصور کند، نظیر اینکه وقتى مى خواهد بگوید: من هیچ چیز ندارم ، مى گوید:(لا ناقه لى و لا جمل) و یا وقتى به شنونده بگوید: آن وقت که باید کارى کرده باشى نکردى : مى گوید:(فى الصیف ضیعت اللبن) و از این قبیل مثلها، اینها قص هائى است که روزى واقع شده و با ذکر آن به شنونده مى فهماند که آن را با مقصود مورد کلام تطبیق نموده تا مطلب مورد کلام را بهتر و روشن تر بفهمد و لذا مى گویند مثل ها هیچ وقت تغییر نمى کنند.
و اما مثلهاى فرضى و خیالى مانند اینکه وقتى مى خواهیم به مخاطب خود بفهمانیم که انفاق در راه خدا عبارت است از دادن یکى و گرفتن چند برابر آن ، مى گوئیم : مثل آنچه که در راه خدا انفاق مى کنى ، مثل کاشتن دانه اى است که وقتى سبز مى شود هفت سنبله و در هر سنبله صد دانه به وجود مى آید و این مثل یک مثل فرضى و خیالى است .
و آن معنائى که ما از مثل مى خواهیم به ذهن شنونده منتقل کنیم ، و آن را معیارى براى ایضاح و سنجیدن وضع مطلب خود مى گیریم ، یا تمامى قصه اى است که به عنوان مثل مى آوریم ، نظیر مثلى که در آیه :(و مثل کلمة خبیثة کشجرة خبیثة ...) و در آیه :(مثل الذین حملوا التوریة ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا) آمده است و یا همه آن قصه منظور و مورد نظر نیست ، بلکه گوشه اى از آن منظور است ، که اصطلاحا به آن ماده تمثیل گفته مى شود، که در این صورت یا همان مقدار را ذکر مى کنیم ، و یا اگر همه قصه را بیاوریم صرفا به منظور تتمیم قصه و ناقص نبودن آن است مانند مثال اخیر، یعنى انفاق و حبه ، چون در این مثل ماده تمثیل تنها دانه اى است که هفتصد دانه از آن به وجود مى آید و اما کاشتن آن ، و روئیدن هفت سنبله از آن دخالتى در تمثیل ندارد و به خاطر تتمیم قصه آمده است .
و در قرآن کریم هر مثلى که تمامى آن ماده تمثیل بوده و با معناى مراد و محل کلام تطبیق مى شده ، همه آن ذکر شده - که باید هم مى شد، براى اینکه همه جزئیاتش مثل است - و هر مثلى که فقط بعضى از قسمت هایش ماده تمثیل بوده ، به نقل همان مقدار اکتفا شده ، و آن مقدار، در جاى تمام قصه به کار رفته ، چون غرض گوینده ، از همان مقدار از قصه حاصل مى شده ، علاوه بر اینکه خواننده در اثر دیدن اینکه گوشه اى از یک قصه ذکر شده ، و گوشه هاى دیگرش افتاده و همین قسمت که ذکر شده وافى به غرض هست ، و خلاصه مى بیند که مطلب مورد نظر به وجهى عین همان قصه است ، و به وجهى غیر از آن است ، نشاطى پیدا مى کند، و دچار آن خستگى و ملالت که معمولا خواننده هر مقاله یکنواخت به آن دچار مى شود، نمى گردد و این خود یکى از موارد لطیف ایجاز به قلب است که قرآن آن را به کار برده است ، اما ایجاز است ، چون گفتیم : تنها ماده تمثیل را که حبه باشد آورده است ، و اما قلب یعنى وارونه گوئى است ، براى اینکه باید انفاق را به حبه مثل مى زد، ولى انفاق گر را به حبه مثل زده است .
انبتت سبع سنابل ، فى کل سنبله مائة حبه
معناى کلمه(سنبل) معروف است ، که همان خوشه گندم مى باشد بعضى گفته اند: ماده(سنبل) در اصل به معناى(پوشاندن) است ، و اگر خوشه گندم را سنبل نامیده اند، به این جهت بوده است که سنبل ، دانه هاى گندم را در غلافهائى که دارد مى پوشاند.
و یکى از بى پایه ترین اشکالهائى که به آیه کرده اند این است که : آیه شامل مثالى است که اصلا در خارج وجود ندارد، براى اینکه هیچ خوشه گندمى نداریم که مشتمل بر صد دانه باشد، و دیگر توجه نکرده اند که همانطور که گفتیم : در مثل لازم نیست که مضمونش در خارج تحقق داشته باشد، چون مثلهاى تخیلى آنقدر زیاد هست که از حد شمارش بیرون است ، علاوه بر اینکه هر سنبله صد دانه و یا هر خوشه هفتصد دانه گندم در آن باشد چنان نیست که اصلا وجود نیافته باشد.
و اللّه یضاعف لمن یشاء و اللّه واسع علیم
یعنى خداى تعالى براى هر کس که بخواهد بیش از هفتصد دانه گندم هم مى دهد، براى اینکه او واسع است و هیچ مانعى نیست که از جود او جلوگیرى کرده و فضل و کرمش را محدود سازد، همچنانکه خودش در جاى دیگر فرمود:(من ذا الّذى یقرض اللّه قرضا حسنا، فیضاعفه له اضعافا کثیرة ؟) و کثیر را در این آیه مقید به عدد معینى نکرده است .
بعضى از مفسرین در معناى آیه مورد بحث گفته اند:(مضاعفه) به معناى چند برابر است ، و نهایت درجه این چند برابر همان هفتصد برابر است ، نه اینکه اگر خدا بخواهد هفتصد را هم چند برابر مى کند ولى این حرف صحیح نیست ، زیرا اگر اینطور مى بود قهرا جمله مورد بحث کار تعلیل را مى کرد، و معنا چنین مى شد:(انفاق در راه خدا مثل دانه اى است که تا هفتصد دانه بهره دهد، چون خدا براى هر کس بخواهد مضاعف مى کند) و در این صورت مى بایست جمله نامبرده چنین باشد:(فى کل سنبله مائه حبه فان اللّه یضاعف ...)، همچنانکه در آیه شریفه :(اللّه الّذى جعل لکم اللیل لتسکنوا فیه ، و النهار مبصرا، ان اللّه لذو فضل على الناس) کلمه(ان) آمده است ، و چون در آیه مورد بحث کلمه(فان) نیامده معلوم مى شود که جمله نامبرده تعلیل نیست .
فوائد و آثار اجتماعى ارفاق به قصد تحصیل رضاى خدا
مطلب دیگر اینکه در آیه مورد بحث ، مثلى را که آورده مقى د به آخرت نکرده و بطور مطلق فرموده :(خدا انفاق شما را مضاعف مى کند) پس هم شامل دنیا مى شود، و هم شامل آخرت ، فهم عقلائى هم این را تاءیید مى کند براى اینکه کسى که از دسترنج خود چیزى انفاق مى کند هر چند ابتدا ممکن است به قلبش خطور کند که این مال از چنگش رفت ، و دیگر به او بر نمى گردد، لیکن اگر کمى دقت کند خواهد دید که جامعه انسانى به منزله تن واحد و داراى اعضاى مختلف است ،
و اعضاى آن هر چند اسامى و اشکال مختلف دارند، اما در مجموع ، یک تن را تشکیل مى دهند، و در غرض و هدف زندگى متحد هستند، از حیث اثر هم همه مربوط به هم هستند، وقتى یکى از اعضا، نعمتى را از دست مى دهد مثلا فاقد صحت و سلامتى شده و در عمل خود کند مى گردد، همین عارضه هر چند که در نظر بدوى ، متوجه یک عضو است ، ولى در حقیقت تمام بدن در عملکرد خود کند و سست مى گردد، و به خاطر نرسیدن به اغراض زندگى خسران و ضرر مى بیند.
مثلا چشم و دست آدمى دو عضو از بدن انسان هستند، در ظاهر دو نام غیر مربوط به هم و دو شکل متفاوت ، و دو عملکرد جداگانه دارند، لیکن با کمى دقت مى بینیم که این دو عضو کمال ارتباط را با یکدیگر دارند. خلقت ، آدمى را مجهز به چشم کرده تا اشیا را از نظر نور و رنگ و نزدیکى و دورى تشخیص دهد، بعد از تشخیص چشم ، دست آنچه را که تحصیلش براى آدمى واجب است بردارد، و آنچه را که دفعش بر او لازم است از انسان دفع کند.
پس در حقیقت چشم مثل چراغى است که پیش پاى دست را روشن مى کند، حال اگر دست از کار بیفتد قهرا فوائد و عملکرد دست را باید سایر اعضا جبران کنند، و این باعث مى شود که اولا زحمت و تعبى را که در حال عادى هرگز قابل تحمل نیست ، تحمل کند و در ثانى از عملکرد سایر اعضاى خود به همان مقدار که صرف جبران عملکرد دست نموده بکاهد، و اما اگر از همان اوائلى که دست دچار حادثه شد از نیروئى اضافى سایر اعضا در اصلاح حال همان دست استفاده کند، و دست را به حال عادى و سلامتش برگرداند، حال تمامى اعضا را اصلاح کرده ، و صدها و بلکه هزارها برابر آنچه صرف اصلاح دست کرده عایدش مى شود.
پس یک فرد از جامعه که عضوى از یک مجموعه است ، اگر دچار فقر و احتیاج شد، و ما با انفاق خود وضع او را اصلاح کردیم ، هم دل او را از رذائلى که فقر در او ایجاد مى کند پاک کرده ایم ، و هم چراغ محبت را در دلش ایجاد نموده ایم ، و هم زبانش را به گفتن خوبیها به راه انداخته ایم ، و هم او ر ا در عملکردش نشاط بخشیده ایم ، و این فوائد عاید همه جامعه مى شود، چون همه افراد جامعه به هم مربوط هستند، پس انفاق یک نفر، اصلاح حال هزاران نفر از افراد جامعه است ، و مخصوصا اگر این انفاق در رفع حوائج نوعى از قبیل تعلیم و تربیت و امثال آن باشد. این است آثار و فوائد انفاق .
آثار سوء و مضرات انفاق بدون قصد کسب رضاى خدا
و وقتى انفاق در راه خدا و به انگیره تحصیل رضاى او باشد، نمو و زیاد شدن آن از لوازم تخلف ناپذیر آن خواهد بود،
چون فوائد انفاق در غیر راه خدا ممکن است تواءم با ضررهائى باشد که(حتما هست) براى اینکه وقتى رضاى خدا انگیره آدمى نباشد لابد انگیره این هست که من توانگر به فقیر انفاق کنم تا شر او را از خود دفع نمایم ، و یا حاجت او را برآورم ، تا اعتدالى به حال جامعه ببخشم ، و فاصله طبقاتى را کم کنم(و در همه این فرضها بطور غیر مستقیم منافعى عاید خود انفاق کننده مى شود) و این خود نوعى استخدام و استثمار فقیر به نفع خویش است ، که چه بسا در دل فقیر آثار سوء بجاى گذارد، و چه بسا این آثار سوء، در دل فقرا متراکم شود و ناآرامى و بلواها به راه بیندازد، اما اگر انفاق تنها براى رضاى خدا صورت بگیرد، و انفاق گر بجز خشنودى او هدفى و منظورى نداشته باشد، آن آثار سوء پدید نمى آید، و در نتیجه این عمل خیر محض مى شود.
الذین ینفقون اموالهم فى سبیل اللّه ، ثم لا یتبعون ما انفقوا منا و لا اذى ...
کلمه(اتباع) به معناى ملحق شدن و ملحق کردن است ، اولى(ملحق شدن) نظیر این آیه که مى فرماید:(فاتبعوهم مشرقین) و دومى(ملحق کردن) مانند این آیه :(واتبعناهم فى هذه الدنیا لعنة).
کلمه(من) با تشدید نون به معنى منت نهادن است ، و منت آن عملى است از صاحب احسان که احسانش را ناگوار سازد، مثل اینکه به آن شخصى که احسان کرده بگوید: این من بودم که چنین و چنان احسانى به تو کردم ، و یا عملى کند که حاکى از همین باشد و اصل در معناى منت بطوریکه گفته شده قطع کردن است ، و در آیه :(لهم اجر غیر ممنون) بهمین معنا آمده ، و کلمه(اذى) به معناى ضرر فورى و یا ضرر اندک است ، و کلمه(خوف) به معناى انتظار ضرر است ، و کلمه(حزن) به معناى اندوهى است که بر دل سنگینى کند، چه اندوه از امرى که واقع شده ، و چه از آنکه بخواهد واقع شود.
قول معروف و مغفرة خیر من صدقة
(قول معروف) آن سخنى است که مردم بر حسب عادت آن را غیر معمولى ندانند، که البته به اختلاف عادات مردم مختلف مى شود، و کلمه(مغفرت) در اصل به معناى پوشاند ن است ، و(غنى) مقابل حاجت و فقر است ، و(حلم) به معناى سکوت در برابر سخن و یا عمل ناهنجار دیگران است .
رد کردن سائل با زبان خوش و گذشت از بدى او، از صدقه و انفاق همراه با منت و آزاربهتر است
در این آیه شریفه خداوند متعال قول معروف و آمرزیدن و مغفرت(یعنى چشم پوشى از بدى ها که مردم به انسان مى کنند) را بر صدقه اى که گوشه و کنایه داشته باشد ترجیح داده ، و این مقابله دلالت دارد بر اینکه مراد از(قول معروف) این است که وقتى مى خواهى سائل را رد کنى با زبانى خوش رد کنى ، مثلا دعایش کنى که خدا حاجتت را برآورد.
البته این در صورتى است که سائل سخنى که باعث ناراحتى تو باشد نگوید، و اگر لفظى خلاف ادب گفت باید چنان رفتار کنى که او خیال کند سخن زشتش را نشنیده اى و آن دعاى خیر و این چشم پوشى ات از سخن زشت او، بهتر از آنست که به او صدقه اى بدهى و به دنبالش آزار برسانى ، چون آزار و منت نهادن انفاق گر به این معنى خواهد بود که مى خواهد بفهماند آن مالى که انفاق کرده در نظرش بسیار عظیم است ، و از درخواست سائل ناراحت شده است ، و این دو فکر غلط دو بیمارى است که باید انسان با ایمان ، دل خود را از آن پاک کند چون مؤ من باید متخلق به اخلاق خدا باشد، و خداى سبحان غنى اى است که آنچه نعمت مى دهد در نظرش بزرگ نمى نماید، و هر بخششى مى کند آن را بزرگ جلوه نمى دهد و نیز خداى سبحان حلیم است ، و در مؤ اخذه جفاکاران عجله نمى کند، و در برابر جهالت خشم نمى کند، و بهمین جهتى که گفته شد آیه شریفه ، با دو نام(غنى) و(حلیم) ختم شده است .
یا ایها الذین آمنوا لا تبطلوا صدقاتکم ...
این آیه شریفه دلالت دارد بر اینکه آزار و منت بعد از صدقه اجر آنرا حبط کرده و از بین مى برد، و بعضى با این آیه استدلال کرده اند بر اینکه هر معصیت و یا حداقل هر گناه کبیره باعث از بین رفتن و بى اجر شدن اطاعت هاى قبل از آن معصیت مى شود، و لیکن ما چنین دلالتى در آیه نمى بینیم ، و دلالت آیه تنها در بى اجر شدن صدقه به وسیله خصوص منت و اذیت است ، که گفتار مفصل این بحث در مبحث حبط گذشت .
کالّذى ینفق ما له رئاء الناس ، و لا یومن باللّه و الیوم الاخر
از آنجائى که خطاب اول آیه فقط شامل مؤ منین بود - چون افراد ریاکار نمى توانند مؤ من باشند، چون به فرموده خدا، منظور اینها از اعمالشان خدا نیست - بهمین جهت خداوند متعال مؤ منین را صریحا از ریا نهى نکرد، و نفرمود:(اى مؤ منین ریاکار نباشید) بلکه افرادى را که صدقه مى دهند و به دنبالش منت و اذیت مى رسانند تشبیه به افراد ریاکار بى ایمان کرد، که صدقاتشان باطل و بى اجراست ، و فرمود:(عمل چنین مؤ منى شبیه به عمل او است)، و نفرمود:(مثل آن است) زیرا عمل مؤ من در ابتدا صحیح انجام مى شود، ولى بعدا پاره اى عوامل مثل(منت) و(اذیت) آن را باطل مى سازد، ولى عمل ریاکار از همان اول باطل است .
ریاکارى در هر عمل مستلزم نداشتن ایمان به خدا و روز جزا در آنعمل است
اتحاد سیاق فعل هائى که در آیه آمده ، یعنى فعل(ینفق ماله) و فعل(و لا یؤ من) با اینکه ممکن بود بفرماید(و لم یومن - ریاکار ازاول ایمان نیاورده)، دلالت دارد بر اینکه مراد از ایمان نداشتن ریاکار در انفاقش به خدا و روز جزا، ایمان نداشتن او به دعوت پروردگارى است که او را به انفاق مى خواند، و ثوابهائى جزیل و عظیم به وى وعده مى دهد، چون اگر به دعوت این داعى و به روز قیامت(روزى که پاداشهاى اعمال در آن روز ظاهر مى شود) ایمان مى داشت ، در انفاقش قصد ریا نمى کرد و تنها عمل را براى خاطر خدا مى آورد، و علاقمند به ثواب جزیل خدا مى شد. پس منظور از اینکه فرمود، ایمان به خدا ندارد این نیست که اصلا به خداوندى خدا قائل نیست .
و از آیه شریفه چنین بر مى آید که ریا در هر عملى که آدمى انجام مى دهد مستلزم نداشتن ایمان به خدا و به روز جزا در همان عمل است .
فمثله کمثل صفوان علیه تراب ...
ضمیر در کلمه :(فمثله) به کلمه(الّذى) در جمله :(الّذى ینفق ماله رئاء الناس) بر مى گردد، پس مثلى که در آیه زده شده براى کسى است که مال خود را به منظور خودنمائى انفاق مى کند، و کلمه(صفوان) و نیز کلمه(صفا) به معناى سنگ صاف و سخت است ، و کلمه(وابل) به معناى باران تند و رگبار طولانى است و ضمیر در جمله(لا یقدرون) نیز به همان(الّذى ینفق ...) بر مى گردد، خواهى گفت : کلمه(الّذى) مفرد است ولى ضمیر در جمله(لا یقدرون) جمع است . در پاسخ مى گوئیم کلمه(الّذى) هر چند که لفظا مفرد است و لیکن در اینجا در معناى جمع استعمال شده و به معناى همه کسانى است که چنین باشند.
این آیه وجه شباهت ریاکار به سنگ را بیان مى کند، معناى وسیعى است که هم در ریاکار هست و هم در آن سنگ ، و آن بى اثر و سست بودن عمل است همچنانکه خاکى که روى سنگ صاف قرار دارد با بارانى اندک از بین رفته و نمى تواند اثرى داشته باشد.
و جمله :(و اللّه لا یهدى القوم الکافرین) حکم را نسبت به ریاکار و کافر به وجهى عام بیان مى کند، و مى فرماید: ریا کننده در ریاکاریش یکى از مصادیق کافر است ، و خدا مردم کافر را هدایت نمى کند، و به همین جهت جمله نامبرده کار تعلیل را مى کند.
و خلاصه معناى این مثل آن است که کسى که در انفاق خود مرتکب ریا مى شود، در ریا کردنش و در ترتیب ثواب بر انفاقش حال سنگ صافى را دارد که مختصر خاکى روى آن باشد، همینکه بارانى تند بر آن ببارد، همین بارانى که مایه حیات زمین و سرسبزى آن و آراستگى اش به گل و گیاه است ، در این سنگ خاک آلود چنین اثرى ندارد، و خاک نامبرده در برابر آن باران دوام نیاورده و بکلى شسته مى شود،
تنها سنگى سخت مى ماند که نه آبى در آن فرو مى رود، و نه گیاهى از آن مى روید، پس وابل(باران پشت دار) هر چند از روشن ترین اسباب حیات و نمو است ، و همچنین هر چند خاک هم سبب دیگرى براى آن است ، اما وقتى محل این آب و خاک ، سنگ سخت باشد عمل این دو سبب باطل مى گردد، بدون اینکه نقصى و قصورى در ناحیه آب و خاک باشد، پس این حال سنگ سخت بود و عینا حال ریاکار نیز چنین است :
براى اینکه وقتى ریاکار در عمل خود خدا را در نظر نمى گیرد، ثوابى بر عملش مترتب نمى شود، هر چند که نفس عمل هیچ نقصى و قصورى ندارد، چون انفاق سببى است روشن براى ترتیب ثواب ، لیکن به خاطر اینکه قلب صاحبش چون سنگ است ، استعداد پپذیرفتن رحمت و کرامت را ندارد.
و از همین آیه بر مى آید که قبول شدن اعمال ، احتیاج به نیتى خالص وقصدى به وجه اللّه دارد. شیعه و سنى هم از رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) روایت کرده اند که فرمود:(انما الاعمال بالنیات - معیار در ارزش اعمال تنها نیت ها هستند).
معناى(ابتغاء مرضات الله) و وجوهى که در معناى(تثبیت نفس) ذکر شده و بیانوجه صحیح در معناى آن
و مثل الذین ینفقون اموالهم ابتغاء مرضات اللّه و تثبیتا من انفسهم
کلمه :(ابتغاء مرضات) به معناى طلب رضایت است ، که برگشتش به تعبیر اراده وجه اللّه است براى اینکه وجه هر چیزى عبارت است از جهت و سمتى که روبروى تو است ، و وجه خداى تعالى نسبت به بنده اى که دستوراتى به وى مى دهد، و چیرهائى از او مى خواهد عبارت است از رضایت او از عمل وى ، و خشنودیش از امتثال او، چون آمر و دستور دهنده ، نخست با امر خود روبروى مامور قرار مى گیرد، و آنگاه که اوامر او را بجا آورد با خشنودى و رضایت از او استقبال مى کند.
پس مرضات خدا از بنده مکلفى که به تکلیف عمل کرده همان وجه و روى خدا به طرف او است ، در نتیجه ابتغاى مرضات او و یا ساده ترش به دست آوردن خشنودى او در حقیقت خواستن وجه او است .
واما در معناى اینکه فرمود:(و تثبیتا من انفسهم) نظریه هائى داده شده ، بعضى گفته اند: تثبیت به معناى تصدیق و یقین است ، با چنین حالتى انفاق مى کنند، بعضى دیگر گفته اند: تثبیت که به معناى استوار کردن است در اینجا به معناى تثبیت است ، یعنى داشتن بصیرت ، و معناى جمله این است که(مال خود را با بصیرت انفاق مى کنند)(بر خلاف بسیارى از افراد) مى دانند پول را در کجا خرج کنند، بعضى دیگر گفته اند: منظور این است که تامل و دقت مى کنند، اگر دیدند نیتشان خالص براى خدا است ،
انفاق مى کنند، و اگر دیدند چیزى از ریا هم با خدا در دلشان آمیخته شده ، و خلاصه ، هم خدا را در نظر دارد و هم ریا را، از انفاق خوددارى مى کنند.
بعضى دیگر گفته اند: تثبیت به این معنا است که نفس آدمى خود را براى اطاعت خدا آماده کند، و بعضى گفته اند: به معناى آنست که آدمى نفس خویش را در منازل ایمان جاى دهد، یعنى نفس را به بذل مال در راه خدا عادت دهد، و خواننده عزیز توجه دارد که هیچیک از این معانى(جز به زحمت) با مطالب قبل آیه تطبیق نمى کند،(از توجیهى که ما مى کنیم این عدم انطباق کاملا روشن مى شود) که آن توجیه عبارت است از: و خدا داناتر است : خداى سبحان انفاق در راه خدا را بطور مطلق مدح کرد،(و فرمود: به دانه اى مى ماند که چنین و چنان شود) سپس بنایش بر این شد که دو قسم انفاق را که نمى پسندد و ثوابى بر آن مترتب نمى شود استثنا کند، یکى انفاق ریائى که از همان اول باطل انجام مى شود و یکى هم انفاقى که بعد از انجام آن ، به وسیله منت و اذیت اجرش باطل مى گردد و بطلان این دو قسم انفاق به خاطر همین است که براى خدا و در طلب رضاى او انجام نشده و یا اگر شده نفس نتوانسته نیت خود را محکم نگه دارد، در این آیه مى خواهد حال عده خاصى از انفاق گران را بیان کند، که در حقیقت طائفه سوم هستند و اینان کسانى هستند که نخست براى خاطر خدا انفاق مى کنند و سپس زمام نفس را در دست مى گیرند و نمى گذارند آن نیت پاک و مؤ ثرشان دستخوش ناپاکى ها گردد و از تاءثر ساقط شود و منت و اذیت و هر منافى دیگر، آن را تباه سازد.
پس روشن شد که مراد از(ابتغاء مرضات اللّه) این است که انفاق گر منظورش و قصدش خودنمائى و یا هر قصدى دیگر(که نیت را غیر خالص مى کند) نبوده باشد، و منظور از(تثبیتا من انفسهم) این است که آدمى زمام نفس را در دست داشته باشد، تا بتواند نیت خالصى را که داشته نگه بدارد، و این تثبیت هم از ناحیه نفس است ، و هم واقع بر نفس ، ساده تر بگویم نفس هم فاعل تثبیت است ، و هم مفعول آن ، پس کلمه(تثبیتا) از نظر ترکیب ، نحوى تمیز است ، و حرف(من) نشویه(ابتدائیه) است ، و(انفسهم) در معنا فاعل تثبیت است ، و آن نفسى که مفعول قرار گرفته در تقدیر است ، و تقدیر کلام(تثبیتا من انفسهم لانفسهم - نفسشان زمام نفس را در دست بگیرد) ممکن هم هست که کلمه(تثبیتا) را مفعول مطلق براى فعلى بگیریم که از ماده خودش باشد، آن وقت تقدیر چنین مى شود(یثبتون انفسهم لانفسهم تثبیتا).
کمثل جنه بربوة اصابها وابل ...
تشبیه و تمثیل انفاق خالص و انفاق تواءم با من و اذى
اصل در ماده(راء - باء - واو) این است که به معناى(زیادى) استعمال شود، و کلمه(ربوه) به کسر و فتح و ضم(راء) هر سه به معناى زمین خوبى است که گیاه در آن بسیار مى شود و نمو مى کند، و کلمه(اکل) با ضمه همره و کاف به معناى خورده شده از هر چیز است ، که واحدش(اکله) بر وزن لقمه است ، و کلمه(طل) به معناى باران است و فرقش با کلمه(مطر) این است که مطر به معناى باران معمولى است ، و طل به معناى بارانى خفیف تر از حد معمول و کم اثرتر از آن است .
و غرض از این مثل این است که بفهماند انفاقى که صرفا لوجه اللّه و بخاطر خدا است هرگز بى اثر نمى ماند، و بطور قطع روزى حسن اثرش نمودار مى شود، براى اینکه مورد عنایت الهیه است ، و از آنجا که جنبه خدائى دارد و متصل به خدا است(مانند خود خدا) باقى و محفوظ است ، هر چند که این عنایت بر حسب اختلاف درجات خلوص مختلف مى شود، و در نتیجه وزن و ارزش اعمال هم به همان جهت مختلف مى گردد، همچنانکه باغى که در زمین حاصل خیز ایجاد شده ، وقتى باران مى آید بلادرنگ خوردنى هایش را به وجهى بهتر تحویل مى دهد، هر چند که این تحویل دادنش و این خوردنیهایش بخاطر اختلاف باران(که یکى مطر است و دیگرى طل)، از نظر خوبى درجاتى پیدا مى کند.
و بخاطر وجود همین اختلاف بود که این دنباله را به گفتار خود اضافه نمود، که(و اللّه بما تعملون بصیر) یعنى خدا به آنچه مى کنید بینا است ، و مساله پاداش دادن به اعمال برایش مشتبه و درهم و برهم نمى شود، ثواب این را با آن دیگر و ثواب دیگرى را به این نمى دهد.
ایود احدکم ان تکون له جنه من نخیل و اعناب ...
کلمه(ود) که مصدر(یود) است به معناى حب و دوست داشتن است ، البته حب تواءم با آرزو، و کلمه(جنت) به معناى درختانى بسیار و درهم رفته است ، که در فارسى و عربى آنرا بستان گویند، و اگر بستان را جنت خوانده اند به این مناسبت بوده است که این کلمه در اصل به معناى پوشاندن است ، و چنین درختانى زمین را از نور خورشید مى پوشانند(همچنانکه به سپر نیز جنه(به ضم جیم) گفته مى شود زیرا سپر نیز بدن یک سرباز را از آلت جنگى دشمن مى پوشاند)، و به این جهت صحیح است گفته شود:(نهرها از زیر آن جارى است)، و اگر کلمه نامبرده به معناى زمینى بود که درخت داشته باشد، این عبارت صحیح نبود، چون نهر باغ از زیر زمین باغ جارى نیست ، در نتیجه خلاف مقصود را مى رسانید، و به همین جهت خداى تعالى در آیه قبلى که انفاق را به جنتى در ربوه(زمین آباد) مثل مى زد در جاى دیگر درباره ربوه فرمود:(ذات قرار و معین) فرمود:(آب معین در آن زمین است) و نفرمود(در زیر آن جارى است)،
ولى وقتى سخن از زمین ندارد بلکه از جنات سخن مى گوید که بسیار هم در قرآن تکرار شده ، مى فرماید: نهرها از زیر آن جارى است ، یعنى از زیر آن درختان ، پس جنت به معناى درختان بسیار است .
و کلمه(من) در جمله(من نخیل و اعناب)، براى تبیین است ، البته تبیینى تواءم با غلبه نه کلیت ، خلاصه مى خواهد بفرماید: غالب درختان باغ انگور، انگور است ، و غالب درختان نخلستان ، نخل است ، نه اینکه غیر از آن هیچ درختى دیگر ندارد، چون معمولا هر باغى که از یک نوع میوه بیشتر دارد نام آن میوه را بر آن باغ مى گذارند، مثلا(بادامستان)،(تاکستان)،(نخلستان) و... هر چند که میوه هاى گوناگون دیگر نیز در آن باشد، پس اگر دنبال جمله مورد بحث فرموده :(له فیها من کل الثمرات)، منافاتى با آن ندارد.