background
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ
خداوند سرور كسانى است كه ايمان آورده‌اند. آنان را از تاريكيها به سوى روشنايى به در مى‌برد. و[لى‌] كسانى كه كفر ورزيده‌اند، سرورانشان [همان عصيانگران=] طاغوتند، كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكيها به در مى‌برند. آنان اهل آتشند كه خود، در آن جاودانند.
آیه 257 سوره الْبَقَرَة

بیان آیات

معناى رشد و غى و فرق آن دو با هدایت و ضلالت

لا اکراه فى الدین قد تبین الرشد من الغى ...

(اکراه) به معناى آن است که کسى را به اجبار وادار به کارى کنند.

کلمه رشد که هم با ضمه(راء) و هم با ضمه(راء و شین) خوانده مى شود به معناى رسیدن به واقع مطلب و حقیقت امر و وسط طریق است ، مقابل(رشد) کلمه(غى) قرار دارد، که عکس آن را معنا مى دهد، بنابر این رشد و غى اعم از هدایت و ضلالت هستند، براى اینکه هدایت به معناى رسیدن به راهى است که آدمى را به هدف مى رساند، و ضلالت هم(بطورى که گفته شده) نرسیدن به چنین راه است ولى ظاهرا استعمال کلمه رشد در رسیدن به راه اصلى و وسط آن از باب انطباق بر مصداق است .

ساده تر بگویم : یکى از مصادیق رشد و یا لازمه معناى رشد، رسیدن به چنین راهى است ، چون گفتیم رشد به معناى رسیدن به وجه امر و واقع مطلب است و معلوم است که رسیدن به واقع امر، منوط بر این است که راه راست و وسط طریق را پیدا کرده باشد، پس رسیدن به راه ، یکى از مصادیق وجه الامر است .

پس حق این است که کلمه(رشد) معنائى دارد و کلمه(هدایت) معنائى دیگر، الا اینکه با اعمال عنایتى خاص به یکدیگر منطبق مى شوند، و این معنا واضح است و در آیات زیر کاملا به چشم مى خورد:(فان آنستم منهم رشدا)(و لقد آتینا ابراهیم رشده من قبل).

و همچنین کلمه(غى) و(ضلالت) به یک معنا نیستند، بلکه هر یک براى خود معنائى جداگانه دارند، اما این دو نیز با اعمال عنایتى مخصوص ، در موردى هر دو با یک دیگر منطبق مى شوند، و به همین جهت قبلا گفتیم که(ضلالت) به معناى انحراف از راه(با در نظر داشتن هدف و مقصد) است ، ولى(غى) به معناى انحراف از راه با نسیان و فراموشى هدف است ، و(غوى) به کسى مى گویند که اصلا نمى داند چه مى خواهد و مقصدش چیست .

نفى اکراه و اجبار در دین

و در جمله :(لا اکراه فى الدین)، دین اجبارى نفى شده است ، چون دین عبارت است از یک سلسله معارف علمى که معارفى عملى به دنبال دارد، و جامع همه آن معارف ، یک کلمه است و آن عبارت است از(اعتقادات)، و اعتقاد و ایمان هم از امور قلبى است که اکراه و اجبار در آن راه ندارد،

چون کاربرد اکراه تنها در اعمال ظاهرى است ، که عبارت است از حرکاتى مادى و بدنى(مکانیکى)، و اما اعتقاد قلبى براى خود، علل و اسباب دیگرى از سنخ خود اعتقاد و ادراک دارد و محال است که مثلا جهل ، علم را نتیجه دهد، و یا مقدمات غیر علمى ، تصدیقى علمى را بزاید.

علت اینکه در دین اکراه نیست

و در اینکه فرمود:(لا اکراه فى الدین)، دو احتمال هست ، یکى اینکه جمله خبرى باشد و بخواهد از حال تکوین خبر دهد، و بفرماید خداوند در دین اکراه قرار نداده و نتیجه اش حکم شرعى مى شود که : اکراه در دین نفى شده و اکراه بر دین و اعتقاد جایز نیست و اگر جمله اى باشد انشائى و بخواهد بفرماید که نباید مردم را بر اعتقاد و ایمان مجبور کنید، در این صورت نیز نهى مذکور متکى بر یک حقیقت تکوینى است ، و آن حقیقت همان بود که قبلا بیان کردیم ، و گفتیم اکراه تنها در مرحله افعال بدنى اثر دارد، نه اعتقادات قلبى .

خداى تعالى دنبال جمله(لا اکراه فى الدین)، جمله(قد تبین الرشد من الغى)، را آورده ، تا جمله اول را تعلیل کند، و بفرماید که چرا در دین اکراه نیست ، و حاصل تعلیل این است که اکراه و اجبار - که معمولا از قوى نسبت به ضعیف سر مى زند - وقتى مورد حاجت قرار مى گیرد که قوى و ما فوق(البته به شرط اینکه حکیم و عاقل باشد، و بخواهد ضعیف را تربیت کند) مقصد مهمى در نظر داشته باشد، که نتواند فلسفه آن را به زیر دست خود بفهماند،(حال یا فهم زیر دست قاصر از درک آن است و یا اینکه علت دیگرى در کار است) ناگزیر متوسل به اکراه مى شود، و یا به زیردست دستور مى دهد که کورکورانه از او تقلید کند و...

و اما امور مهمى که خوبى و بدى و خیر و شر آنها واضح است ، و حتى آثار سوء و آثار خیرى هم که به دنبال دارند، معلوم است ، در چنین جائى نیازى به اکراه نخواهد بود، بلکه خود انسان یکى از دو طرف خیر و شر را انتخاب کرده و عاقبت آن را هم(چه خوب و چه بد) مى پذیرد و دین از این امور است ، چون حقایق آن روشن ، و راه آن با بیانات الهیه واضح است ، و سنت نبویه هم آن بیانات را روشن تر کرده پس ‍ معنى(رشد) و(غى) روشن شده ، و معلوم مى گردد که رشد در پیروى دین و غى در ترک دین و روگردانى از آن است ، بنابراین دیگر علت ندارد که کسى را بر دین اکراه کنند.

دلالت آیه شریفه بر اینکه اسلام دین شمشیر و خون و اکراه و اجبار نیست

و این آیه شریفه یکى از آیاتى است که دلالت مى کند بر اینکه مبنا و اساس دین اسلام شمشیر و خون نیست ، و اکراه و زور را تجویز نکرده ، پس سست بودن سخن عده اى از آنها که خود را دانشمند دانسته ، یا متدین به ادیان دیگر هستند، و یا به هیچ دیانتى متدین نیستند، و گفته اند که : اسلام دین شمشیر است ، و به مساله جهاد که یکى از ارکان این دین است ،نموده اند، معلوم مى شود.

آیه(لا اکراه فى الدین ...) با آیات وجوب جهاد وقتال نسخ نشده است

جواب از گفتار آنها در ضمن بحثى که قبلا پیرامون مساله(قتال) داشتیم گذشت ، در آنجا گفتیم که آن قتال و جهادى که اسلام مسلمانان را به سوى آن خوانده ، قتال و جهاد به ملاک زورمدارى نیست ، نخواسته است با زور و اکراه دین را گسترش داده ، و آن را در قلب تعدا بیشترى از مردم رسوخ دهد، بلکه به ملاک حق مدارى است و اسلام به این جهت جهاد را رکن شمرده تا حق را زنده کرده و از نفیس ‍ ترین سرمایه هاى فطرت یعنى توحید دفاع کند، و اما بعد از آنکه توحید در بین مردم گسترش یافت ، و همه به آن گردن نهادند، هر چند آن دین ، دین اسلام نباشد، بلکه دین یهود یا نصارا باشد، دیگر اسلام اجازه نمى دهد مسلمانى با یک موحد دیگرى نزاع و جدال کند، پس اشکالى که آقایان کردند ناشى از بى اطلاعى و بى توجهى بوده است .

از آنچه که گذشت این معنا روشن شد که آیه مورد بحث یعنى(لا اکراه فى الدین) به وسیله آیه اى که جهاد و قتال را واجب مى کند نسخ نشده است ، و قائلین به نسخ اشتباه کرده اند.

یکى از شواهد بر اینکه این آیه نسخ نشده ، تعلیلى است که در خود آیه است ، و مى فرماید:(قد تبین الرشد من الغى)،(رشد) و(غى) از هم جدا شده اند و معقول نیست آیه اى که مى خواهد این آیه را نسخ کند فقط حکمش(حرمت) را نسخ کرده ، ولى علت حکم باقى بماند و اینکه مى بینیم علت حکم باقى مانده براى اینکه مساله روشن شدن(رشد) از(غى) در اسلام چیزى نیست که برداشته شود، پس آیه :(فاقتلوا المشرکین حیث وجدتموهم) یا آیه(و قاتلوا فى سبیل اللّه) چون نمى تواند در ظهور حقانیت دین اثرى داشته باشد، پس آن وقت نخواهد توانست حکمى را که معلول این ظهور است بردارد، و اصلا چه ارتباطى میان آیات جهاد با آن مساله هست ؟.

و به عبارتى دیگر در آیه شریفه ، جمله(لا اکراه فى الدین) اینطور تعلیل مى شود، که چون حق روشن است ، بنابراین قبولاندن حق روشن ،اکراه نمى خواهد، و این معنا چیزى است که حالش قبل از نزول حکم قتال و بعد از نزول آن فرق پیدا نمى کند پس روشنائى حق ، امرى است که در هر حال ثابت است و نسخ نمى پذیرد.

معناى(طاغوت) و موارد استعمال آن

فمن یکفر بالطاغوت و یؤ من باللّه فقد استمسک بالعروة الوثقى ...)

کلمه طاغوت به معناى طغیان و تجاوز از حد است ، ولى این کلمه ، تا حدى مبالغه در طغیان را هم مى رساند، مانند کلمه(ملکوت) و کلمه(جبروت) که مبالغه در مالکیت و جباریت است ، و این کلمه در مواردى استعمال مى شود که وسیله طغیان باشند، مانند اقسام معبودهاى غیر خدا، امثال بتها و شیطانها وجن ها و پیشوایان ضلالت از بنى آدم ، و هر متبوعى که خداى تعالى راضى به پیروى ازآنها نیست ، و این کلمه در مذکر و مونث و مفرد و تثنیه و جمع ، مساوى است و تغییر نمى کند.

و اگر خداوند متعال در این آیه کفر را جلوتر از ایمان ذکر کرد و فرمود:(کسى که به طاغوت کفر بورزد و به خدا ایمان بیاورد) براى این است که موافق ترتیبى ذکر کرده باشد که با فعل جزا مناسب است ، چون فعل جزا عبارت است از استمساک به عروة الوثقى ، و این استمساک عبارت است از ترک هر کار و گرفتن عروة الوثقى ، پس استمساک یک(ترک) مى خواهد و یک(گرفتن)، لذا باید اول کفر را ذکر مى کرد که عبارت است از ترک ، سپس ایمان را که عبارت است از اخذ، تا فعل شرط مطابق با جزاى آن باشد.

و کلمه(استمساک) که مصدر است براى فعل ماضى(استمسک) به معناى چنگ زدن و چیزى را محکم چسبیدن است ، و کلمه(عروة) به معناى دستگیره و یا به عبارت دیگر دسته اى است که با آن چیزى را گرفته و بلند مى کنند، مانند دسته کوزه و دلو و دستگیره ظرف هاى مختلف ، البته گیاههاى ریشه دار و نیز درخت هائى را که برگ آنها نمى ریزد(عروة) مى نامند، و این کلمه در اصل به معناى(تعلق) مى باشد و وقتى گفته مى شود:(فلان عرى فلانا)، معنایش این است که فلانى به فلان چیز تعلق و دلبستگى دارد.

و جمله مورد بحث ، یعنى(فقد استمسک بالعروه الوثقى) استعاره است ، و مى خواهد بفرماید: رابطه ایمان با سعادت ، رابطه عروة و دستگیره ظرف با ظرف و یا با محتواى ظرف است ، همانطورى که گرفتن و برداشتن ظرف ، گرفتن و بر داشتنى مطمئن نیست مگر وقتى که دستگیره آن را بگیریم ، به همان سان سعادت حقیقى امرش مستقر نمى شود، و امیدى به رسیدن به آن نیست مگر اینکه به خدا ایمان آورده و به طاغوت کفر بورزیم .

لا انفصام لها و اللّه سمیع علیم).

کلمه(انفصام) به معناى انقطاع و انکسار است ، و این جمله در واقع جمله حالیه است از عروة که معناى عروة الوثقى را تاءکید مى کند و به دنبالش مى فرماید:(خدا شنوائى دانا است)، چون ایمان و کفر هم متعلق به قلب و هم متعلق به زبان(هر دو) است ، پس خداى آگاه به آن ، هم به شنوائى ستوده مى شود و هم به دانائى .

اللّه ولى الذین آمنوا یخرجهم ...

چند قول در باره مراد از ظلمت و نور و اخراج از ظلمت به نور و بعکس

در سابق پاره اى مطالب در معناى(اخراج از نور به ظلمت) گذشت ، و در آنجا گفتیم که این اخراج و معانى دیگرى نظیر آن ، امورى است حقیقى و واقعى ، و بر خلاف توهم بسیارى از مفسرین و دانشمندان از باب مجازگوئى نیست ، و قرآن نمى خواهد اعمال ظاهرى را که عبارت است از عده اى حرکات و سکنات بدنى ، و نیز نتایج خوب و بد آنرا تشبیه به نور و ظلمت بکند.

این عده گفته اند: اعتقاد درست و حق ، از این نظر نور خوانده شده که باعث از بین رفتن ظلمت جهل و حیرت شک و اضطراب قلب مى شود، عمل صالح هم از این جهت نور است که رشد آن روشن ، و اثرش در سعادت آدمى واضح است ، همچنان که نور حقیقى هم همینطور است و ظلمت هم عبارت است از جهل و شک و تردید و عمل زشت و همه اینها از باب مجاز است .

و این اخراج از ظلمات به نور، که در آیه شریفه به خداى تعالى نسبت داده ، مثل اخراج از نور به ظلمت است که به طاغوت نسبت داده ، خود این عقاید و اعمال است ، نه اینکه خداى تعالى ماوراى این عقائد و اعمال ، کارى دیگر داشته باشد، مثلا دست کسى را بگیرد و از ظلمت بیرون آورد، براى اینکه ما به غیر از این اعمال ، نه فعلى و نه غیر فعلى از خدا به نام اخراج ، و اثر فعلى از خدا به نام نور و ظلمت و غیر آن دو سراغ نداریم ، این بود نظریه دسته اى از مفسرین و دانشمندان .

جمعى دیگر گفته اند: خدا کارهائى از قبیل اخراج از ظلمات به نور و دادن حیات و وسعت و رحمت و امثال آن دارد که آثارى از قبیل نور و ظلمت و روح و رحمت و نزول ملائکه ، بر فعل او مترتب مى شود، و لیکن فهم و مشاعر ما نمى تواند فعل خدا را درک کند، ولى چون خدا از چنین افعالى خبر داده ، به آن ایمان داریم ، و چون خدا هر چه مى گوید حق است بدین جهت به وجود این امور معتقدیم ، و آنها را فعل خدا مى دانیم ، هر چند که احاطه و آگاهى به آن نداشته باشیم .

لازمه این گفتار هم مانند گفتار سابق ، این است که الفاظ نامبرده ، یعنى امثال نور و ظلمت و اخراج ، بطور استعاره و مجاز استعمال شده باشد، فرقى که بین این دو قول هست این است که بنابر قول اول ، مصداق نور و ظلمت و امثال آن ، خود اعمال و عقائد هستند، ولى بنابر قول دوم ، امورى خارج از اعمال و عقائدند، که فهم ما قادر بر درک آن ها نیست ، و نمى تواند بفهمد چیست .

و این دو قول(هر دو) از راه راست منحرف هستند، یکى به سوى افراط منحرف شده و دیگرى به سوى تفریط.

حق مطلب در مراد از خارج شدن از ظلمات به نور و بلعکس در آیة الکرسى

حق مطلب این است که اینگونه امورى که خدا از آنها خبر داده که بندگان هنگام اطاعت و معصیت آنها را ایجاد مى کنند، امورى حقیقى و واقعى هستند، مثلا اگر مى فرماید که بنده مطیع را از ظلمت به سوى نور، و گناهکار را از نور به سوى ظلمت مى بریم ، نخواسته است مجازگوئى کند، الا اینکه این نور و ظلمت چیزى جاى از اطاعت و معصیت نیست ، بلکه همواره با آنها است ، و در باطن اعمال ما قرار دارد و ما قبلا در این باره سخن گفتیم .

و این معنا با دو جمله مورد بحث ، کنایه از هدایت خدا و اضلال طاغوت باشد، منافات ندارد، چون در بحث مربوط به کلام و سخن گفتن خدا گفتیم : صحبت در مساله مورد بحث در دو مقام است :

در مقام اول در این زمینه بحث مى کنیم که آیا نور و ظلمت و کلماتى شبیه اینها که در کلام خداى تعالى آمده ، در معانى مجازى استعمال شده و صرفا تشبیهى است که در این عالم هیچ حقیقت ندارد؟ و یا آنکه استعمال حقیقى است ؟ چون در این عالم معناى حقیقى دارند.

و در مقام دوم سؤ ال مى شود از اینکه به فرض آنکه قبول کنیم معانى حقیقى دا رند، آیا استعمال این کلمات در آن معانى ، مثلا استعمال کلمه نور در آن حقیقتى که منظور است یعنى در حقیقت هدایت ، استعمال لفظ در معناى حقیقى است و یا استعمال در معناى مجازى است ؟

و به هر حال پس دو جمله مورد بحث یعنى جمله(یخرجهم من الظلمات الى النور) و جمله(یخرجونهم من النور الى الظلمات) کنایه از هدایت و ضلالت مى باشند، و گرنه لازم مى آید که هر مؤ من و کافرى ، هم در نور باشد و هم در ظلمت ، مؤ من قبل از آنکه به فضاى نور برسد در ظلمت باشد، و کافر قبل از رسیدن به فضاى ظلمانى کفر، در نور باشد، و قبل از رسیدن به این دو فضا، یعنى دوران کودکى ، هم در نور باشد و هم در ظلمت ، و وقتى به حد تکلیف مى رسد اگر ایمان بیاور به سوى نور در آید، و اگر کافر شود به سوى ظلمت در آید و معلوم است که چنین سخنى صحیح نیست .

لیکن ممکن است این گفتار را تصحیح کرد و چنین گفت که : انسان از همان آغاز خلقت ، داراى نورى فطرى است که نورى است اجمالى ، اگر مراقب او باشند ترقى مى کند، و تفصیل مى پذیرد، چون در همان اوان خلقت نسبت به معارف حقه و اعمال صالح به تفصیل نور ندارد، بلکه در ظلمت است ، چون تفصیل این معارف براى او روشن نشده ، پس نور و ظلمت به این معنا با هم جمع مى شوند،

و اشکالى هم ندارد، مؤ من فطرى که داراى نور فطرى و ظلمت دینى است ، وقتى در هنگام بلوغ ایمان مى آورد، به تدریج از ظلمت دینى به سوى نورمعارف و اطاعتهاى تفصیلى خارج مى شود و اگر کافر شود از نور فطریش به سوى ظلمت تفصیلى کفر و معصیت بیرون مى شود. و اگر در آیه شریفه کلمه نور را مفرد و کلمه ظلمت را جمع آورده ، و فرموده :(یخرجهم من الظلمات الى النور و یخرجهم من النور الى الظلمات) اشاره به این است که حق همیشه یکى است ، و در آن اختلاف نیست ، همچنانکه باطل متشتت و مختلف است و هیچ وقت وحدت ندارد. همچنانکه در جاى دیگر فرموده :(و ان هذا صراطى مستقیما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فنفرق بکم).

بحث روایتى

بحث روایتى(در شاءن نزول آیه لا اکراه فى الدین و روایتى در باره مراد از ظلمات ونور در آیه)

در کتاب الدرالمنثور است که ابوداود، و نسائى ، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، و نحاس ، در کتاب ناسخ و ابن منده در غرائب شعب ، و ابن حیان و ابن مردویه ، و بیهقى در کتاب سنن ، و ضیاء در کتاب مختار، همگى از ابن عباس روایت کرده اند که گفت : قبل از اسلام در بین اهل مدینه رسم چنین بود که اگر بچه زنى زنده نمى ماند نذر مى کرد که هرگاه بچه اى براى او بماند او را یهودى کند، در نتیجه بعد از اسلام و هنگامى که قبیله بنى النضیر ماءمور شدند از مدینه کوچ کنند عده اى از این افراد در بین آنها بودند، مردم مدینه گفتند: ما نمى گذاریم فرزندانمان یهودى بمانند، و با بنى النضیر کوچ کنند، در اینجا بود که آیه :(لا اکراه فى الدین) نازل شد.

مولف : این معنا به اسناد و طرقى دیگر از سعید بن جبیر و شعبى نقل شده است .

و نیز در آن کتاب(تفسیر الدر المنثور) آمده که عبد بن حمید، و ابن جریر، و ابن منذر، از مجاهد روایت کرده اند که گفته است : بنى النضیر عده اى از مردان قبیله اوس را در کودکیشان شیر داده بودند، بعد از آنکه رسولخدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) امر فرمود تا از مدینه کوچ نموده و جلاى وطن کنند، این فرزندان شیرى اوسى گفتند: ما هم با قبیله بنى النضیر کوچ مى کنیم ،

و به دین ایشان در مى آئیم ، مردم مدینه این عده را از این کار بازداشته و آنان را به زور وادار به گفتن(لا اله الا اللّه) و پذیرفتن اسلام کردند، و آیه شریفه :(لا اکراه فى الدین) درباره آنان نازل شد.

مولف : این معنا از طریق دیگر هم روایت شده ، و با مضمون روایت قبلى(که داشت : زنانى از اهل مدینه چنین نذر مى کردند) منافات ندارد.

و نیز در تفسیر الدرالمنثور است که ابن اسحاق و ابن جریراز ابن عباس روایت کرده اند که در تفسیر آیه :(لا اکراه فى الدین) گفته است : این جمله درباره مردى از اهل مدینه و از قبیله بنى سالم بن عوف بنام حصین نازل شد، که دو فرزند نصرانى داشت ، و خودش مردى مسلمان بود، به رسولخدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) عرض کرد: آیا مى توانم آن دو را مجبور به پذیرفتن اسلام کنم ، چون حاضر نیستند غیر از نصرانیت دینى دیگر را بپذیرند؟ در پاسخ او آیه(لا اکراه فى الدین) نازل شد.

و در کافى از امام صادق(علیه السلام) روایت آورده که فرمود: مراد از(نور) آل محمد، و مراد از(ظلمات) دشمنان ایشان هستند.

مولف : این روایت مى خواهد کلى نور و ظلمت را بر مصداق تطبیق کند، و یا از باب تاءویل و بیان باطن آیه است .