background
قَالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَأَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ
فرمود: «در حقيقت، ما قوم تو را پس از [عزيمت‌] تو آزموديم و سامرى آنها را گمراه ساخت.»
آیه 85 سوره طٰهٰ

بیان آیات

در این آیات آخرین فصل از آنچه از سرگذشت موسى(علیه السلام) در این سوره آمده ایراد شده است ، و در آن خداى تعالى جمله اى از منت هاى خود را بر بنى اسرائیل مى شمارد، مانند اینکه از قبطیان نجاتشان داد، و در طرف راست طور میعادى برایشان معین کرد، و من و سلوى برایشان نازل فرمود، آنگاه این فصل را با داستان سامرى و گمراه کردنش مردم را به وسیله گوساله پرستى ، خاتمه داده است ، و این قصه متصل است به داستان میعاد در طور. البته منظور اصلى از این فصل بیان تعرض بنى اسرائیل است نسبت به غضب خدا که با گوساله پرستى خود متعرض غضب الهى شدند، و به همین جهت داستان را با حرف عطف(واو) نیاورد، و مانند بقیه مسائل به اشاره برگزار نکرد، بلکه این قصه را مفصل بیان نمود.

یا بنى اسرائیل قد انجیناکم من عدوکم ....

.

به نظر مى رسد که قولى در تقدیر باشد،(یعنى گفتیم اى بنى اسرائیل) باشد و مراد از(عدوکم - دشمنتان) فرعون باشد، که خدا غرقش کرد، و بنى اسرائیل را بعد از سالها محنت از شر او نجات داد.

(و واعدنا کم جانب الطور الایمن) - کلمه ایمن منصوب است تا صفت جانب باشد،(طرف راست طور) و بعید نیست مراد از این مواعده همان مواعده اى باشد که خداى عز و جل با موسى کرد، که سى روز در میقات بماند، تا تورات را بر او نازل کند، که داستانش ‍ در سوره بقره و غیر آن گذشت و همچنین داستان انزال من و سلوى ، که دیگر به شرح آن نمى پردازیم .

(کلوا من طیبات ما رزقناکم) - گو اینکه کلمه(کلوا) امر است و معنایش این است که باید بخورید، ولى منظور اباحه است ، یعنى مى توانید بخورید و اضافه کلمه(طیبات) بر جمله ما(رزقناکم) از باب اضافه صفت به موصوف است ،(یعنى آنچه روزیتان کردیم که این صفت دارد طیب است) چون معنا ندارد رزق را به خود نسبت دهد، و آنگاه آن را دو قسم کند طیب و غیر طیب ، آرى خدا غیر طیب روزى نکرده ، همچنانکه خود فرموده :(و رزقناهم من الطیبات).

(و لا تطغوا فیه فیحل علیکم غضبى) - ضمیر در(فیه) به اکل بر مى گردد، آنجا که فرمود:(کلوا من طیبات) و طغیان در خوردن به این است که نعمت خدا کفران شود و شکرش به جاى نیاید، همچنانکه به جا نیاوردند و گفتند:(یا موسى لن نصبر على طعام واحد فادع لنا ربک یخرج لنا مما تنبت الارض من بقلها و قثائها و فومها و عدسها و بصلها).

جمله(فیحل علیکم غضبى) هر چند به ظاهر خبر از آینده است ولى معنایش این است که غضب من بر شما واجب و لازم شود، و کلمه(یحل) از حلول دین ،(سر رسیدن مدت قرض) است ، و(حل - یحل) از باب ضرب یضرب است ، و(غضب) یکى از صفات خداى تعالى است که البته صفت فعل او و مصداق اراده او است ، اراده اینکه مکروهى به بنده اش برساند، به اینکه اسباب رسیدن آن را که ناشى از معصیت عبد است فراهم سازد.

(و من یحلل علیه غضبى فقد هوى) - یعنى هر که غضب من متوجه او شود سقوط مى کند و این سقوط به هلاکت تفسیر شده است .

و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى)

در این آیه وعده رحمت موکد دنبال وعید سخت آمده ، و لذا خود را به کثرت مغفرت توصیف کرده و فرموده :(من بسیار آمرزنده ام) و نفرمود:(من آمرزنده ام) و یا(من به زودى مى آمرزم).

کلمه(تاب) ماضى از توبه است و توبه به معناى برگشتن است ، همانطور که برگشتن از معصیت خدا به اطاعت او توبه است و همچنین برگشتن از شرک به توحید نیز توبه است ، ایمان هم همچنانکه به خدا ایمان است ، به آیات خدا که یا انبیاء و رسل او است و یا احکامى است که ایشان آورده اند نیز ایمان است ، و در قرآن کریم استعمال ایمان در هر

دو معنا بسیار آمده ، همچنانکه استعمال توبه در هر دو معنایى که گفتیم زیاد آمده است .

و بنى اسرائیل همچنانکه آلوده به گناهان شدند و بدین وسیله فاسق گردیدند، همچنین آلوده به شرک و مثلا پرستش گوساله شدند، با این حال دیگر وجهى نیست که کلام را از ظاهر اطلاقش که هم توبه از شرک را مى گیرد و هم توبه از معصیت را، هم ایمان به خدا را شامل است و هم ایمان به آیات او را، و نیز ظاهر اطلاقش که هم تائبین و مؤ منین از بنى اسرائیل را شامل است و هم غیر بنى اسرائیل را، - هر چند بنى اسرائیل مورد خطابند - برگردانیم ، چون صفات الهى از قبیل مغفرت و غیر آن ، اختصاص به قوم معینى ندارد.

پس معناى آیه - و خدا داناتر است - این است که من بر هر انسانى که توبه کند و ایمان آورد چه اینکه از شرک توبه کند و چه از معصیت و چه اینکه به من ایمان آورد و چه به آیات من از پیغمبرانم و احکامى که مى آورند، و از آنچه تاکنون کرده پشیمان گشته عمل صالح کند، و مخالفت و تمرد را در گناهانى که کرده مبدل به اطاعت در آن نماید، من نسبت به او بسیار آمرزنده ام ، و اینکه گفتیم مخالفت و تمرد را در گناهانى که کرده مبدل به اطاعت در آن نماید، بدین جهت بود که اصل معناى برگشتن تحقق یابد، که تفصیل آن در تفسیر آیه(انما التوبه على اللّه) در جلد چهارم این کتاب گذشت .

و اما در جمله(ثم اهتدى)، کلمه(اهتداء) در مقابل ضلالت است ، همچنانکه آیه شریفه(من اهتدى فانما یهتدى لنفسه و من ضل فانما یضل علیها) و آیه(لا یضرکم من ضل اذا اهتدیتم) شاهد آن است .

در این معنا که گفتیم حرفى نیست ، بحث در این است که مراد از آن چیست ؟(چگونه مى شود که شخصى توبه کند و ایمان هم بیاورد و عمل صالح نیز انجام دهد، و در عین حال در مقام هدایت هم بر آید)؟ آیا مراد این است که در خود آن چیزى که از آن توبه کرده گمراه نشود، یعنى دو باره مرتکب آن نگردد؟ که اگر مراد این باشد آیه شریفه مى فهماند:(توبه از گناه نسبت به آنچه که قبل از توبه کرده مفید است و نسبت به آنچه بعد از توبه مرتکب شود فائده اى ندارد).

و یا این است که در غیر آن چیزى که از آن توبه کرده گمراه نشود که در این صورت

آیه شریفه مى فهماند آمرزش خدا تنها نسبت به گناهانى که از آن توبه کرده مفید است نه سایر گناهان ، و به عبارت دیگر وقتى به طور تام و کامل مفید است که در غیر آن گناه نیز گمراه نشود؟ و یا هر دو معنا مراد است ؟.

از ظاهر عطف به حرف(ثم) چنین استفاده مى شود که معناى اول است ، پس افاده مى کند ثبات و استقامت بر توبه را، و در نتیجه برگشت آیه به اشتراط اصلاح است که در آیاتى دیگر صریحا ذکر شده مانند آیه(الا الذین تابوا من بعد ذلک و اصلحوا فان اللّه غفور رحیم).

لیکن اگر معناى آیه این باشد دو اشکال باقى مى ماند:

اول اینکه : نکته تعبیر(به غفار) که صیغه مبالغه و دال بر کثرت است ، چیست و چه معنا دارد که خداى تعالى نسبت به کسى که یک گناه کرده ، و توبه هم نموده بسیار آمرزنده باشد؟.

دوم اینکه : لازمه این معنا این مى شود که هر کس حکمى از احکام خداى را مخالفت کند کافر به آن باشد هر چند که صریحا اعتراف کند که این حکم از ناحیه خدا است ، و اگر در آن مخالفت هم کرده تنها به خاطر غلبه هوى و پیروى آن بوده ، نه اینکه خواسته باشد حکم خداى را رد کند و حال آنکه چنین کسى کافر نیست ، مگر اینکه کسى بگوید: آیه شریفه از آنجایى که مشتمل بر جمله(تاب و آمن) مى باشد، تنها مشرک و رد کننده حکمى از احکام خداى را شامل مى گردد، ولى این ، اشکال را رفع نمى کند.

در حل این دو اشکال ممکن است کسى بگوید: مراد از توبه و ایمان ، توبه از شرک ، و ایمان به خدا است ، همچنانکه در اغلب مواردى که در کلام خداى تعالى ذکر توبه و ایمان هر دو شده ، همین معنا مراد است ، و بنابراین ، مراد از جمله(و عمل صالحا) اطاعت احکام خداى تعالى باشد به اینکه از اوامرش موتمر و از نواهیش منتهى گردد، و معناى آیه چنین مى شود :(هر کسى از شرک توبه کند و به خدا ایمان آورد، و آنچه را که خدا تکلیفش کرده است انجام دهد، من براى گناهانش بسیار آمرزنده ام ، لغزش ‍ هایش را یکى پس از دیگرى مى آمرزم)، و بدیهى است که وقتى موارد لغزش او و آمرزش خدا بسیار شد او بسیار آمرزنده خواهد بود.

خداى تعالى نظیر این معنا را که همان آمرزش گناهان باشد در جاى دیگر بیان کرده و فرموده :(ان تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه نکفر عنکم سیاتکم).

پس اینکه فرمود:(و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا) درست منطبق بر آیه سوره نساء مى شود، تنها فرق میان آن دو، شرطى است که در آیه مورد بحث اضافه شده ، و آن قید(ثم اهتدى) است که حکم مغفرت را تقیید مى کند و از آن که به معناى اهتداء به سوى طریق است بر مى آید: حکم مغفرت وقتى شامل حال مؤ من عامل به اعمال صالح مى شود که اعمال صالح را از طریقش انجام دهد، و از باب آن وارد شود.

در کلام خداى تعالى قید و شرطى که ایمان به خدا و عمل صالح را در تاءثیر و قبولش نزد خدا مقید و مشروط کند نمى بینیم مگر همین قید که شخص ، به رسول هم ایمان داشته باشد، به این معنا که تسلیم رسول باشد و او را در هر کار و امرى چه بزرگ و چه کوچک اطاعت کند و دین خود را از او بگیرد، و راهى را که او پیش پایش گذاشته سیر نماید، و بدون هیچ استبداد او را پیروى کند ، از خود بدعت درست نکند که پیروى بدعت پیروى خطوات شیطان است .

و کوتاه سخن اینکه ولایت رسول بر مؤ منین در دین و دنیایشان قیدى است که ایمان به خدا و عمل صالح را در تاءثیرش مقید کرده ، زیرا خداى تعالى ولایت رسول را تشریع و اطاعتش را واجب فرموده ، مردم باید از او اخذ کنند، و به او تاسى جویند و این مطلب در آیات بسیار زیادى تذکر داده شده ، که نه حاجتى به ایراد بسیارى از آنها است و نه مجالى براى شمردن یک یک آنها، پس بنابراین ، به فرموده قرآن :(النبى اولى بالمؤ منین من انفسهم).

از صریح عموم داستانهاى بنى اسرائیل که قرآن کریم آنها را نقل کرده بر مى آید که بنى اسرائیل با اینکه به خداى سبحان ایمان داشتند و رسالت موسى و هارون(علیهماالسلام) را تصدیق کرده بودند، ولى درباره ولایت آن دو بزرگوار یا متوقف بوده اند و یا نظیر متوقف ، و شاید همین توقف آنان باعث بوده که در آیات مورد بحث بعد از نهى بنى اسرائیل از طغیان ، و تخویف آنان از غضب خدا فرموده است(و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى) خلاصه بدان جهت بوده که قید(ثم اهتدى) را بر ایمان به خدا و عمل صالح اضافه کرده است .

پس معلوم شد که مراد از(اهتداء) در آیه شریفه همان شرطى است که سایر آیات قرآنى نیز بدان راهنمایى فرموده و آن عبارت است از پیروى پیغمبر در امر دین و دنیا، و به عبارت دیگر اهتداء به ولایت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) است .

این را گفتیم تا حال آنچه در تفسیر جمله(ثم اهتدى) گفته اند روشن شود و معلوم گردد که هیچ یک صحیح نیست ، مثلا بعضى گفته اند: معناى اهتداء این است که شخص ملازم ایمان باشد، یعنى در ایمانش استمرار داشته باشد، و مادام الحیاه بر آن پایدار باشد. بعضى دیگر گفته اند که : معنایش این است که در ایمان خودش شک نکند. بعضى دیگر گفته اند: یعنى به سنت رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) عمل کند، و راه بدعت را نرود، بعضى دیگر گفته اند: اهتداء این است که بداند براى عملش ثوابى است که با آن پاداش داده مى شود. بعضى دیگر گفته اند اهتداء عبارت است از پاک کردن دل از اخلاق ذمیمه و زشت . بعضى دیگر گفته اند: عبارت است از اینکه عقیده خود را از اینکه دچار خرافات گردد حفظ کند و نگذارد از هیچ جهت اعتقاد باطل و مخالف حق با آن آمیخته گردد. چون اهتداء به این معنا چیزى است زائد بر ایمان و عمل صالح ، و منظور همه این مفسرین هم این است که براى اهتداء معنایى بیاورند که غیر از ایمان به خدا و عمل صالح ، و چیزى زائد بر آن باشد، ولى براى هیچ یک از آنها دلیلى نیست .

و ما اعجلک عن قومک یا موسى ... لترضى

.

این آیه حکایت گفتگویى است که میان خداى سبحان و موسى درباره میعاد طور واقع شده که آن هنگامى که تورات در طور نازل مى شد، و داستانش در سوره اعراف مفصلا آمده .

ظاهر سیاق مى رساند که پرسش خداى تعالى پرسش از علت جلو افتادن موسى از بنى اسرائیل در رفتن به طور است ، گویا جا داشت موسى بایستد تا قوم خود را هم همراه ببرد یعنى با هم بروند، چرا او عجله کرد و جلو افتاد؟(و ما اعجلک عن قومک یا موسى - اى موسى ! چه چیزى تو را بر آن وا داشت که از قومت جلو بیفتى ؟) در پاسخ عرضه داشت :(هم اولاء على اثرى) یعنى قوم من این است ، دارند دنبالم مى آیند، و به زودى به من ملحق مى شوند،

(و عجلت الیک رب لترضى - و من براى رضاى تو عجله کردم)(یعنى علت عجله ام تحصیل رضاى تو بود)

ظاهرا مراد از(قوم) که فرموده : دنبال سر موسى بودند، آن هفتاد نفرى باشد که بر اى میقات پروردگارش انتخاب کرده بود، چون از ظاهر اینکه هارون را خلیفه خود در بنى اسرائیل کرد، و نیز از سایر جهات داستان ، و اینکه در آیات بعد به قومش مى فرماید:(افطال علیکم العهد - آیا براى اینکه دیر برگشتم چنین کردید؟) بر مى آید که منظور این نبوده که تمامى بنى اسرائیل را در طور حاضر کند، و با همه آنان حرکت نماید.

و اما اینکه این سؤ ال خداى تعالى چه وقت صورت گرفته در ابتداى حضور موسى در میعاد طور یا در اواخر آن ؟ آیه شریفه با هر دو مى سازد، چون سؤ ال از اینکه چرا عجله کردى غیر از خود عجله است که مقارن با سیر و ملاقات است ، و همینکه احتمال دادیم سؤ ال در ابتداى ورود موسى به طور نبوده باشد این احتمال هم موجه مى شود که با در نظر گرفتن اینکه گمراه شدن بنى اسرائیل به وسیله سامرى به خاطر دیر کردن موسى بوده ، جمله(فانا قد فتنا قومک من بعدک) در اواخر روزهاى میقات به موسى ابلاغ شده است ، و دیگر حاجتى به آن چاره جوییهایى که مفسرین در توجیه آیات ذکر کرده اند نیست .

قال فانا قد فتنا قومک من بعدک و اضلهم السامرى

کلمه(فتنه) به معناى امتحان و اختبار است و اگر اضلال را به سامرى - که گوساله را درست کرده و بنى اسرائیل را به عبادت آن وا داشت - نسبت داده ، به خاطر این بوده که سامرى یکى از عوامل ضلالت آنان بوده .

و حرف(فاء) در جمله(فانا قد فتنا قومک) براى تعلیل است و مطلبى را که از مفهوم سیاق بر مى آید تعلیل مى کند، زیرا از قول موسى که گفت :(هم اولاء على اثرى) فهمیده مى شود که مردمش در هنگام بیرون آمدنش وضع خوبى داشته اند، و پیش آمدى که مایه دلواپسى موسى در غیبتش باشد پیش نیامده بود، و چون از ناحیه آنان خاطرش جمع بوده خطاب شده که خیلى خاطر جمع نباش ما بعد از آمدنت آنان را آزمودیم ، درست از امتحان در نیامدند و گمراه شدند.

و کلمه(قومک) با اینکه ممکن بود بفرماید:(فانا قد فتناهم) از باب به کار بردن اسم ظاهر در جاى ضمیر است ، و شاید مراد از آن غیر قوم در آیه قبلى باشد، یعنى مراد از آن در این آیه عموم مردم باشد، و مراد از قوم در آیه قبلى آن هفتاد نفرى باشد که براى بردن میقات انتخاب نموده بود.

فرجع موسى الى قومه غضبان اسفا... فاخلفتم موعدى

.

کلمه(غضبان) صفت مشبهه از ماده غضب است ، و همچنین کلمه(اسفا) که از اسف با دو فتحه و به معناى اندوه و شدت غضب است ، و کلمه(موعد) به معناى وعده ، و(اخلاف موعد) به معناى خلف وعده است ، موسى(علیه السلام) وقتى از میقات برگشت و آن وضع را دید سخت در خشم شد و پس از چند جمله گفت : چرا وعده اى که دادید که بعد از من نیکو جانشینیم کنید تا من برگردم خلف کرده عهد مرا شکستید؟ مؤ ید این معنا آیه دیگرى است که همین معنا را مى رساند و مى فرماید:(بئسما خلفتمونى من بعدى).

و معناى آیه مورد بحث این است که موسى به قوم خود برگشت در حالى که غضبناک و سخت خشمگین - و یا اندوهناک - بود و شروع کرد به ملامت ایشان بر کارى که کرده بودند و گفت : اى قوم مگر پروردگارتان وعده نیکو نداد و آن این بود که تورات را بر ایشان نازل کند که در آن حکم خدا است و عمل به آن مایه سعادت دنیا و آخرت ایشان است و یا این بود که ایشان را از شر دشمن نجات داده ، در زمین مکنتشان دهد، و به نعمتهایى بزرگ اختصاصشان بدهد(افطال علیکم العهد - آیا من دیر کردم)؟ که مقصود دیر شدن ، دیر شدن مدت مفارقت موسى از ایشان است ، به طورى که از برگشتن وى ماءیوس شده ، نظامشان مختل شده است(ام اردتم ان یحل علیکم غضب من ربکم - و یا خواستید غضبى از پروردگارتان به شما برسد)؟ پس به این منظور با کفر به خدا راه طغیان پیش گرفتید، و بعد از ایمان به خدا به پرستش گوساله پرداختید،(فاخلفتم موعدى)، و وعده اى که به من دادید که بعد از رفتنم نیکو جانشینیم کنید تخلف کردید.

و چه بسا در معناى جمله(فاخلفتم موعدى معانى دیگرى گفته شده :

مثلا بعضى گفته اند که : خلف کردن بنى اسرائیل وعده موسى را، این بوده که موسى دستور داده بود دنبال او به میقات بروند و ایشان نرفتند. و بعضى دیگر گفته اند که : موسى دستور داده بود هارون را اطاعت کنند، تا او برگردد، ولى خلف وعده کردند. و از این قبیل اقوال دیگر.

قالوا ما اخلفنا موعدک بملکنا...

کلمه(ملک) - به فتح میم و سکون لام - مصدر از(ملک - یملک) است ، و گویا مراد از جمله ،

(ما اخلفنا موعدک بملکنا) این باشد که ما با اختیار خود تو را مخالفت و وعده ات را خلف نکردیم ، - همچنانکه بعضى اینطور معنا کرده اند - و ممکن هم هست مراد این باشد که ما از اموال و ملک خود چیزى براى ساختن گوساله مصرف نکردیم ، تا در این امر قصد عمدى داشته باشیم و لیکن ما اموال و اثقال و زیور آلات قوم را حمل مى کردیم ،(چون خسته شدیم) آنرا انداختیم سامرى برداشت و در کوره ریخت ، و با آن این گوساله را درست کرد.

کلمه(اوزار) جمع(وزر)، به معناى ثقل و سنگینى است و کلمه(زینت) به معناى زیور است ، مانند گردن بند و گوشواره و دستبند، و کلمه(قذف) و(القاء) و(نبذ) هر سه به یک معنا است و آن عبارت است از طرح و انداختن .

و معناى اینکه گفتند:(و لکنا حملنا اوزارا...)، این است که(لیکن بارهایى از زیور آلات قوم با ما بود) و بعید نیست که مقصود قوم فرعون باشد - و ما آنها را انداختیم و این چنین سامرى آنها را بینداخت - یعنى در آتش بینداخت و یا او نیز هر چه در دست داشت مانند ما بینداخت و آنگاه گوساله را بیرون آورد.

فاخرج لهم عجلا جسدا له خوار فقالوا هذا اله کم و اله موسى فنسى

در کلمه(اخرج) دلالتى است بر اینکه کیفیت ساختن گوساله پنهانى و دور از مردم بوده ، چون فرموده گوساله اى برایشان بیرون آورد، و کلمه(جسد) به معناى جثه اى است که جان نداشته باشد، و به هیچ وجه بر بدن جاندار اطلاق نمى شود، این نیز دلالت دارد بر اینکه گوساله مذکور بى جان بوده ، و در آن هیچ اثرى از آثار حیات نبوده ، و کلمه(خوار) - به ضمه خاء - به معناى آواز گوساله است . و چه بسا مفسرین جمله(فکذلک القى السامرى فاخرج لهم ...) را کلامى مستقل گرفته اند که یا کلام خداى سبحان و بعد از خاتمه کلام قوم است که گفتند(فقذ فناها) و یا از کلام خود قوم است ، و بنابر نظریه این مفسرین ضمیر در کلمه(قالوا) به بعض قوم بر مى گردد، و ضمیر در(فاخرج لهم) به بعض دیگر قوم ، همچنانکه ظاهر هم همین است .

و ضمیر در(نسى) به قول بعضى از مفسرین به موسى بر مى گردد، و معنا این است که گفتند: این است معبود شما و معبود موسى ، ولى موسى این معبود خود را فراموش کرده و با اینکه اینجا است او به جستجوى آن به(کوه) طور رفته . بعضى دیگر گفته اند ضمیر آن به

سامرى بر مى گردد و مراد از آن فراموش کردن خداى تعالى است بعد از آنکه به یاد او بود، چون به او ایمان آورده بود و معنایش این است که سامرى بعد از آنکه به پروردگارش ایمان آورده بود او را فراموش کرده ، عملى انجام داد که قوم را گمراه نمود.

و ظاهر جمله(فقالوا هذا الهکم و اله موسى) از آنجا که نسبت گفتن را به جمع داده و فرمود:(گفتند) این است که در قضیه ساختن گوساله ، افراد دیگرى همدست سامرى بوده اند.

افلا یرون الا یرجع الیهم قولا و لایملک لهم ضرا و لا نفعا

.

این فقره از آیات مورد بحث ، پرستندگان گوساله را توبیخ مى فرماید به اینکه : چیزى را پرستیدند که مى دانند جوابگوى ایشان نیست و دعایشان را مستجاب نمى کند، و مالک نفع و ضررى از ایشان نیست تا ضررى را از آنان دفع و نفعى را به سویشان جلب کند و از ضروریات عقل هاى خود ایشان است که رب و معبود باید دعاى پرستنده خود را مستجاب کند و ضرر او را دفع نموده منافع را به سویش جلب نماید و خلاصه مالک نفع و ضرر معبود و مربوبش باشد.

و لقد قال لهم هرون من قبل یا قوم انما فتنتم به و ان ربکم الرحمن فاتبعونى و اطیعوا امرى

.

در این فقره توبیخ و سرزنش ایشان را تاءکید نموده و تقریر جرم آنان را بیشتر مى کند، و معنایش این است که ایشان علاوه بر اینکه به احکام ضرورى عقولشان و تذکرات آن متذکر نگشته از پرستش گوساله دست بر نمى دارند، و به چشم خود نمى بینند، و به عقل خود تعقل نمى کنند، از طریق گوش نیز متذکر نگشته و به آنچه که به گوششان مى رسد اعتناء نمى نمایند، چون پیامبرشان هارون به ایشان گفت که این گوساله فتنه اى است که بدان مبتلا شده اند، و پروردگارشان خداى رحمان عز و جل است و واجب است او را که پیامبرشان است پیروى و اطاعت کنند.

ولى سخن او را رد کرده و گفتند:(لن نبرح علیه عاکفین حتى یرجع الینا موسى) این گوساله را مى پرستیم تا آنکه موسى نزد ما برگردد و ببینیم او درباره گوساله چه مى گوید و چه دستور مى دهد.

قال یا هرون مامنعک اذ رایتهم ضلوا الا تتبعن افعصیت امرى

.

موسى(علیه السلام) به میان قوم بر گشته و با آنان درباره گوساله صحبت کرد و سپس رو به برادرش کرده با او صحبت نمود، چون او یکى از مسؤ ولین سه گانه در این آزمایش و

محنت بوده ، و موسى او را خلیفه خود در میان آنان کرده ، سفارش کرده بود که(اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبیل المفسدین).

و گویا اینکه فرمود:(ما منعک) متضمن این معنا است که :(چه چیز تو را بر آن وا - داشت) یعنى چه چیز تو را وا داشت که از من پیروى نکنى و چه چیز مانع پیروى تو از من شد؟ و یا چه چیز تو را با دعوت به سوى خود از پیروى من منع کرد؟ پس این تعبیر نظیر آیه(قال ما منعک ان لا تسجد اذ امرتک) است .

و معناى آن این است که موسى در عتاب به هارون گفت :(چه چیز تو را از پیروى طریقه و روش من که جلوگیرى قوم از ضلالت و غیرت به خرج دادن در راه خدا است باز داشت ، آیا دستور مرا عصیان کردى که گفته بودم سبیل مفسدان را پیروى مکن ؟).

قال یا بن ام لا تاخذ بلحیتى و لا براسى ...

کلمه(یا بن ام) در اصل(یابن امى) بوده و این تعبیرى است که براى به رحم آوردن طرف براى تحریک کردن و راءفت او آورده مى شود، هارون آن را گفت تا شاید غضب موسى را فرو بنشاند، و از اینکه گفت :(سر و ریش مرا مگیر) معلوم مى شود که موسى از شدت غضب موسى سر و ریش هارون را گرفت تا او را بزند، همچنانکه قرآن کریم در جاى دیگر نیز فرموده :(و اخذ براس اخیه یجره الیه).

(انى خشیت ان تقول فرقت بین بنى اسرائیل ولم ترقب قولى) - این جمله ، تعلیل مطلبى است که حذف شده ، چون کلام دلالت بر آن داشته ، و حاصل آن مطلب این است که اگر مى خواستم از پرستش گوساله جلوگیرشان شوم و مقاومت کنم هر چند به هر جا که خواست منجر شود، مرا جز عده مختصرى اطاعت نمى کردند، و این باعث مى شد بنى اسرائیل دو دسته شوند، یکى مؤ من و مطیع و دیگرى مشرک و نافرمان و این دو دستگى باعث مى شد که وحدت کلمه شان از بین برود و اتفاق ظاهرى شان جاى خود را به تفرقه و اختلاف بسپارد و چه بسا کار به کشتار هم مى انجامید لذا به یاد سفارش تو افتادم که مرا دستور به اصلاح دادى و فرمودى :(اصلح و لا تتبع سبیل المفسدین) و لذا ترسیدم وقتى که بر مى گردى تفرقه و دو دستگى قوم را ببینى اعتراض کنى که :(فرقت بین بنى اسرائیل و لم ترقب قولى - رعایت

سفارش مرا نکردى و میان بنى اسرائیل تفرقه افکندى).

این آن عذرى است که هارون به آن تمسک جست ، و موسى(علیه السلام) عذرش را پذیرفت ، هم او را و هم خود را دعا کرد که دعایش در سوره اعراف چنین آمده :(رب اغفر لى ولاخى و ادخلنا فى رحمتک و انت ارحم الراحمین)

قال فما خطبک یا سامرى)

در این جمله موسى(علیه السلام) بعد از فراغت از باز خواست برادر، روى سخن را متوجه سامرى - که یکى از مسوولین سه گانه است و کسى است که مردم را گمراه کرده - نموده است .

و کلمه(خطب) به معناى امر عظیم و کار بس بزرگى است و از او مى پرسید: کار بزرگى کردى ؟.

قال بصرت بما لم یبصروا به فقبضت قبضه من اثر الرسول فنبذتها و کذلک سولت لى نفسى)

راغب در مفردات مى گوید:(بصر) نام عضوى است که مى بیند و در قرآن در مواردى استعمال شده مانند(کلمح البصر) و(اذ زاغت الابصار) و در نیرویى که در باصره هست ، و نیز در نیروى دراکه قلب استعمال مى شود، مانند آیه شریفه(فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید) و نیز آیه شریفه(ما زاغ البصر و ما طغى) و جمع(بصر)،(الابصار) و جمع(بصیره)،(بصائر) مى آید، مانند آیه شریفه(فما اغنى عنهم سمعهم و لا ابصارهم) و هرگز به عضو بینایى ، بصیرت نمى گویند، در مورد بصر مى گویند(ابصرت) و در مورد(بصیرت ابصرته و بصرت به) و کم مى شود که در مورد حس بینایى کلمه(بصرت) را به کار ببرند مگر اینکه بصیرت را هم با آن جمع کنند.

و در معناى(قبضت قبضه) بعضى گفته اند کلمه(قبضه) مصدر به معناى اسم مفعول است ولى به آن اشکال کرده اند و گفته اند که هر گاه مصدر به معناى اسم مفعول باشد حرف تاء در آخرش در نمى آید، مى گویند: این حله نسج(بافت) یمن است و نمى گویند:

نسجه یمن است ، پس متعین آن است که قبضه را در آیه حمل بر مفعول مطلق کنیم . شخصى دیگر به او ایراد کرده که در جایى حرف تاء در آخر مصدر به معناى مفعول در نمى آید که بخواهد بر تحدید و دفعه دلالت کند، نه بر صرف مونث بودن مثل کلمه مورد بحث ، ولى این اشکال وارد نیست زیرا: اینکه تاء قبضه براى صرف تانیث باشد اول حرف است و خود عین مدعا است ، نه دلیل .

کلمه(اثر) در جمله(من اثر الرسول) شکلى است که از پاى آدمى در هنگام راه رفتن بر زمین مى افتد و در آن نقش مى بندد، و اصل در معناى آن ، هر نشانه و علامتى است که از هر چیزى بعد از رفتن آن به جاى مى ماند، به طورى که هر کس ببیند به آن چیز پى مى برد، مانند ساختمانى که اثر بنّا است ، و مصنوع که اثر صانع است ، و علم که اثر عالم است و... و از این جهت جاى پا را که بر زمین نقش مى بندد اثر اقدام گویند.

کلمه(رسول) به معناى کسى است که حامل پیامى باشد و در قرآن کریم ، هم بر رسول بشرى که حامل رسالت خدابه سوى خلق است اطلاق مى شود و هم بر جبرئیل که حامل وحى الهى است ، همچنانکه فرموده :(انه لقول رسول کریم) و هم همه ملائکه ، رسل خوانده شده اند مانند آیه(بلى و رسلنا لدیهم یکتبون) و نیز مانند:(جاعل الملائکه رسلا اولى اجنحه).

آیه مورد بحث ، جواب سامرى از باز خواست موسى(علیه السلام) را حکایت مى کند که پرسید:(فما خطبک یا سامرى) و چون این سؤ ال به دو سؤ ال تجزیه مى شود: یکى اینکه : حقیقت این عملى که کردى چیست ؟ و دوم اینکه : چه چیز تو را وادار به این عمل نمود؟ و به طورى که از سیاق بر مى آید جمله(و کذلک سولت لى نفسى) پاسخ از سؤ ال دوم است و حاصلش این است که تسویل نفسانى من باعث شد به اینکه من بکنم آنچه را که کردم ، و اما پاسخ سؤ ال اول به اینکه حقیقت این عمل چه بوده ؟ مطلبى است که جمله(بصرت بما لم یبصروا به فقبضت قبضه من اثر الرسول) بدان اشاره مى کند، و در هیچ جاى قرآن کریم نه در موارد نقل این داستان و نه در هیچ موردى که ارتباطى با آن داشته باشد بیانى که جمله مذکور را توضیح دهد نیست ، و به همین جهت مفسرین در معناى آن اختلاف کرده اند.

بیشتر مفسرین بر طبق روایات وارده در این داستان گفته اند: سامرى جبرئیل را در هنگامى که به موسى(علیه السلام) نازل مى شد، تا به او وحى برساند دید و یا دید که بر اسبى بهشتى سوار است و نازل شد تا فرعون و لشکریانش را براى غرق شدن به دریا راهنمایى کند، در آن موقع مشتى از خاک زیر پاى اسب او یا زیر پاى خود جبرئیل برداشته ، با خود نگه داشت .

و از خاصیت هاى این خاک این بوده که به هر چیز مى ریختند جان مى گرفت و زنده مى شد، سامرى خاک را همچنان داشت ، تا روزى که آن گوساله را ساخت و خاک را در آن ریخت و در دم جان گرفت و حرکت کرد و به صدا در آمد.

پس مراد از اینکه فرمود:(بصرت بما لم یبصروا به - من چیزى دیدم که مردم ندیدند) دیدن جبرئیل است در هنگامى که یا پیاده و یا سواره نازل مى شد، خلاصه مفادش این است که من او را شناختم و مردم نشناختند و مراد از اینکه گفت :(فقبضت قبضه من اثر الرسول فنبذتها) این است که من مشتى از خاک زیر پاى جبرئیل و یا خاک زیر پاى اسب جبرئیل گرفتم ، و مقصود از(رسول) جبرئیل است ، و مراد از(نبذتها) این است که آن را بر طلاهایى که آب کرده و به صورت گوساله در آورده بودم ریختم ، زنده شد و صداى گوساله در آورد.

و بزرگترین اشکالى که به این روایات وارد مى شود این است که به طورى که در بحث روایتى خواهید دید مخالف با ظاهر کتاب است ، براى اینکه کلام خداى تعالى تصریح دارد بر اینکه گوساله مذکور جسدى بوده که صداى گوساله داشته و کلمه جسد به معناى جثه اى است که روح نداشته باشد. و بر جسم جاندار و زنده اطلاق نمى شود.

علاوه بر این ، اشکالات دیگرى بر آن روایات وارد شده که در همان بحث روایتى آینده نقل خواهد شد.

و از ابومسلم نقل شده که در تفسیر آیه گفته است : در قرآن تصریحى به این معنا - که مفسرین گفته اند - نشده و در اینجا وجه دیگرى است ، و آن این است که مراد از رسول ، موسى(علیه السلام) و مراد از(اثر رسول)، سنت و رسم او باشد که بدان امر شده بود و بر آن روش عمل مى کرد، زیرا گاهى گفته مى شود:(فلان یقفو اثر فلان و تفیض اثره) یعنى فلانى امر فلان کس را امتثال و مرام او را پیروى مى کند.

و بیان آن در آیه شریفه این مى شود که وقتى موسى روى به سامرى آورد، و شروع به ملامت و باز خواست کردن وى نمود در برابر عملى که کرد و مردم را گمراه نمود، سامرى گفت :(بصرت بما لم یبصروا به) یعنى من به دست آوردم که آنچه مردم بر آن شده اند حق نیست و من چیزى را که از دین تو گرفته بودم آن را طرح کردم و بدان تمسک ننمودم ، و اگر به جاى تعبیر از لفظ موسى ، به غایب تعبیر کرد، از باب سخن گفتن رعیت در برابر سلطان است که با اینکه در برابر او قرار دارد مى گوید:(فرمایش امیر در این باره چنین و چنان است) و اگر از ناحیه سامرى به موسى اطلاق رسول کرده براى این بوده که نوعى استهزاء را برساند، چون مردى کافر بوده و رسالت موسى را قبول نداشته ، همچنانکه قرآن کریم از کفار حکایت کرده که به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) گفتند:(یا ایها الذى نزل علیه الذکر انک لمجنون) این بود کلام ابو مسلم . و معلوم است که بنابراین وجه ، صداى گوساله تصنصى و ساختگى بوده ، نه اینکه گوساله مزبور جان پیدا کرده باشد.

و اشکال آن این است که اولا: سیاق آیه شهادت مى دهد بر اینکه ریختن متفرع بر گرفتن بوده و گرفتن هم متفرع بر دیدن بوده ، خلاصه چون چیزى دیدم که دیگران ندیدند، قبضه اى از آن برداشتم ، و چون برداشتم آن را ریختم و لازمه وجه مزبور این مى شود که ریختن متفرع بر دیدن و دیدن متفرع بر قبض بوده(یعنى چون دیدم آن را ریختم ، و چون ریختم آن را گرفتم) و اگر کلام مذکور صحیح بود جا داشت بگوید:(بصرت بما لم یبصروا به فنبذت ما قبضته من اثر الرسول - چون به رازى بر خوردم که دیگران ندیده بودند آنچه را که از دین رسول گرفته بودم رها کردم) و یا بگوید:(قبضت قبضه من اثر الرسول فبصرت بما لم یبصروا به فنبذتها - اثرى از دین رسول گرفته بودم ولى چون چیزى دیدم که دیگران ندیده بودند آن را رها کردم).

و ثاننا: لازمه توجیه آن این است که جمله(وکذلک سولت لى نفسى) اشاره باشد به علت ساختن گوساله ، و جواب باشد از پرسش موسى که پرسید:(ما خطبک) و حاصل آن این باشد که اگر گوساله را ساخته تنها از این جهت بوده که نفسش او را تسویل کرد تا مردم را گمراه کند، پس مدلول صدر آیه این است که او موحد نبوده ، و مدلول ذیلش این مى شود که او وثنى هم نبوده ، نه موحد بوده و نه بت پرست ، با اینکه کلام موسى(علیه السلام) به حکایت قرآن که مى فرماید:(و انظر الى الهک الذى ظلت علیه عاکفا لنحرقنه - به معبودت نگاه کن

که او را مى پرستیدى که چگونه آتشش مى زنیم) دلالت دارد بر اینکه سامرى وثنى بوده .

و ثالثا: تعبیر از موسى به رسول با اینکه با خود او حرف مى زد بعید است .

ممکن است براى آیه معنایى دیگر تصور کرد - که دیگران هم احتمالش را داده اند - و آن اینکه : مقصود از(اوزارى از زینت قوم) زیورهایى از طلا که از قبطیان بوده باشد و موسى دستور داده بوده که آنها را جمع آورى نموده و با خود حمل کنند و چون طلا هاى مذکور مال موسى(علیه السلام) و یا منسوب به او بوده ، لذا مراد از اثر رسول ، همانها باشد پس سامرى در جمله(قبضت قبضه من اثر الرسول) مى خواهد بگوید من در کار ریخته گرى و مجسمه سازى ماهرم مقدارى از اموال رسول را گرفته ریخته گرى کردم و اطلاعاتى دارم که مردم ندارند، پس وسوسه مرا گرفت که خوب است با طلا هاى رسول مجسمه اى بسازم ، پس مشتى از اثر رسول را - که همان زیورهاى طلایى باشد - گرفتم و در آتش انداختم ، و براى مردم گوساله اى در آوردم که صدا مى کرد، طورى ساختم که هر وقت هوا در جوف آن وارد مى شد و با فشار از دهانش بیرون مى آمد صداى گوساله در مى آورد.

تا اینجا معنا رو به راه است ، باقى مى ماند اینکه چرا از موسى با اینکه با خود او صحبت مى کرد تعبیر به رسول نمود؟ و چرا طلا هاى مردم را اثر رسول خواند؟ و چرا با اینکه خودش به گوساله ارادت مى ورزید ساختن آن را وسوسه نفسانى نامید؟.

قال فاذهب فان لک فى الحیوه ان تقول لا مساس و ان لک موعدا لن تخلفه

.

این آیه مجازات موسى سامرى را بیان مى کند که موسى بعد از آن که جرم او ثابت شد چگونه مجازاتش کرد.

جمله(قال فاذهب) حکم به طرد او از میان اجتماع است ، او را از اینکه با کسى تماس بگیرد و یا کسى با او تماس بگیرد ممنوع کرد و قدغن نمود از اینکه کسى به او منزل دهد و با او همکلام شود، و با او بنشیند و به طور کلى آنچه از مظاهر اجتماع انسانى است از وى قدغن نمود، و این خود یکى از سخت ترین انواع شکنجه ها است .

و در جمله(فان لک فى الحیوه ان تقول لامساس) حاصل کلام این است که موسى چنین مقرر کرد که تا زنده است تنها و تک زندگى کند و این تعبیر کنایه است از حسرت دائمى و تنهایى و وحشت بى سر انجام .

بعضى گفته اند: جمله مذکور حکم خود موسى(علیه السلام) نیست بلکه نفرین او به جان سامرى است ، و اثر این نفرین این شد که وى به مرض عقام(درد بى درمان) مبتلا شد،

که احدى نزدیکش نمى شد مگر آنکه دچار تبى شدید مى گردید و ناگزیر هر کس مى خواست نزدیکش شود فریاد مى زد با من تماس ‍ مگیر و نزدیک من میا.

بعضى دیگر گفته اند: مبتلا به مرض وسواس شد، به طورى که از مردم وحشت مى کرد و مى گریخت و فریاد مى زد:(لامساس ‍ لامساس). و این وجه خوبى است اگر روایتش صحیح باشد.

و در جمله(و ان لک موعدا لن تخلفه) ظاهرش این است که از هلاکت وى و سرآمدى که خداى تعالى برایش معین و حتمى نموده خبر مى دهد، البته احتمال هم دارد که این نیز نفرین باشد.

بعضى گفته اند: مراد از آن عذاب آخرت است .

و انظر الى الهک الذى ظلت علیه عاکفا لنحرقنه ثم لننسفنه فى الیم نسفا

.

در مجمع البیان مى گوید: وقتى گفته مى شود: فلانى گندم را نسف کرد، معنایش این است که آن را با منسف بالا انداخت تا پوستهایش ‍ بپرد،(خلاصه همان کارى را که با غربال انجام مى دهند، و گندم را به طرف بالا پرتاب مى کنند تا کاه و سبوسش بپرد).

و معناى جمله(و انظر الى الهک الذى ظلت علیه عاکفا) این است که دائما براى آن اله خود عبادت مى کردى و ملازم آن بودى ، و این جمله دلالت دارد بر اینکه سامرى گوساله را براى آن ساخت تا او را معبود خود بگیرد و عبادتش کند.

و معناى اینکه فرمود(لنحرقنه ثم لننسفنه فى الیم نسفا) این است که سوگند که ما آن را مى سوزانیم و او را در دریا مى ریزیم .

بعضى ها به این سخن که فرمود: آن را مى سوزانیم استدلال کرده اند بر اینکه گوساله مزبور حیوانى داراى گوشت و خون بوده ، چونکه اگر طلا بود سوزاندن آن معنا نداشت و این خود مؤ ید تفسیریست که گفتیم بیشتر مفسرین کرده اند که باریختن آن خاک ، گوساله مزبور حیوانى جاندار شده ، و لیکن حق مطلب این است که اینقدر دلالت دارد که طلاى خالص نبوده و اما اینکه خون و گوشت داشته باشد، نه .

بعضى از مفسرین هم احتمال داده اند که جمله(لنحرقنه) از باب حرق الحدید

باشد و حرق الحدید به این معنا است که آهن را با سوهان براده کنند و در آیه شریفه به این معنا است که ما گوساله را با سوهان براده مى کنیم و سپس براده آن را در دریا مى پاشیم . و این احتمال مناسب تر است .

انما الهکم اللّه الذى لا اله الا هو وسع کل شى ء علما

.

ظاهر چنین مى نماید که این آیه تتمه کلام موسى(علیه السلام) در خطاب به سامرى و بنى اسرائیل باشد، و با این جمله از کلام خود، خداى را در الوهیت یکتا دانسته مى فهماند که هیچ چیز نه گوساله و نه چیزى دیگر شریک او نیست ، و این طرز سخن در چنین سیاقى لطیف ترین استدلال است ، چون(در کوتاهترین بیان) بر دو مساءله استدلال کرده است ، یکى بر اینکه معبودى جز خدا نیست ، به این دلیل که چون او اللّه است ، و دوم بر اینکه معبودى غیر خدا براى ایشان نیست ، به این دلیل که جز او معبودى نیست چون اللّه است .

بعضى از مفسرین گفته اند جمله(وسع کل شى ء علما) دلالت مى کند بر اینکه معدوم ، نیز شى ء نامیده مى شود، چون معدوم هم معلوم خدا است . ولى این سخن مغالطه است ، چون آیه بیش از این دلالت ندارد که هر چیزى که شى ء نامیده شود معلوم خدا است و مشمول علم او است ، و اما اینکه هر چیزى که علم او شامل شود شى ء است ، مطلبى است که هیچ ربطى به مدلول آیه و هیچ سودى براى مستدل ندارد.

بحث روایتى

در کتاب توحید به سند خود از حمزه بن ربیع از کسى که او نام برد روایت کرده که گفته است : در مجلس ابى جعفر(علیه السلام) بودم که عمرو بن عبید بر او وارد شد و گفت : فدایت شوم اینکه در قرآن آمده(و من یحلل علیه غضبى فقد هوى) چگونه غضبى است ؟ فرمود: غضب او عقاب است ، اى عمرو هر که بپندارد که خداى عز و جل از حالى به حالى دیگر منتقل مى شود و حال قبلى را از دست مى دهد، او را به صفت مخلوق توصیف کرده است ، چون خداى عزوجل دستخوش و تحت تاءثیر هیچ عاملى قرار نمى گیرد و چیزى او را دگرگون نمى سازد.

مؤ لف : طبرسى در احتجاج روایتى بدون سند در معناى این حدیث آورده است .

و در کافى به سند خود از عبد الرحمان بن ابى لیلى ، از ابى عبد اللّه امام صادق(علیه السلام) روایت آورده که فرمود: خداى تعالى قبول نمى کند مگر عمل صالح را و نیز قبول نمى کند مگر وفاى به شرط و عهد را، پس هر کس به شرط خدا وفا کند و آنچه را که او در عهد خود قید کرده به کار بندد، به آنچه نزد وى است مى رسد و وعده خود را تکمیل کرده ، زیرا خداى تعالى بندگان خود را به راه هدایت خبر داده و براى آنان در آن راه هدایت ، علامتها نصب کرده و بیان کرده که چگونه آن راه را سلوک کنند، و فرموده و(انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى) و نیز فرموده :(انما یتقبل اللّه من المتقین) پس هر کس از خدا در آنچه دستور داده بترسد خداى را مؤ من ملاقات مى کند مؤ من به آنچه رسول خدا آورده .

و در مجمع البیان گفته است : امام ابى جعفر(علیه السلام) فرموده : مقصود از جمله(ثم اهتدى) اهتداء به ولایت اهل بیت است ، زیرا به خدا سوگند اگر کسى خدا را در تمام عمرش در بین رکن و مقام عبادت کند، آنگاه بدون ولایت ما بمیرد به صورت ، در آتشش ‍ مى کند و این روایت را حاکم ابو القاسم حسکانى به سند خود نقل نموده و عیاشى هم در تفسیر خود به چند طریق نقل کرده است .

مؤ لف : کافى هم آن را به سند خود از سدیر از آنجناب آورده و قمى در تفسیرش به سند خود از حارث بن عمر از آن جناب و نیز ابن شهر آشوب در مناقب از ابى الجارود و ابى الصباح کناسى از امام صادق و از ابى حمره از امام سجاد نظیر آن را روایت کرده اند، چیزى که هست در این چند روایت به جاى کلمه(اهتداء به ولایت اهل بیت)،(اهتداء به ما اهل بیت) آمده است .

و مراد از ولایت در آن حدیث ولایت امور مردم در دین و دنیا است که معنایش همان مرجعیت است در اخذ معارف دین و شرایع آن و در اداره امور مجتمع .

همچنانکه رسول خدا به نص قرآن کریم داراى چنین ولایتى بود، و در امثال آیه(النبى اولى بالمؤ منین من انفسهم) بدان تصریح شده . سپس این مقام بعد از پیغمبر براى عترت او قرار داده شد. آیه ولایت در قرآن کریم و احادیث متواترى که از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم)

رسیده از قبیل حدیث(ثقلین) و حدیث(منزلت) و نظائر آن دو، بر این مساءله دلالت دارند.

آیه مذکور هر چند در بین آیاتى قرار دارد که روى سخن در آنها با بنى اسرائیل است ، و ظاهرش همین است ، و لیکن مقید به هیچ خصوصیتى که مختص به آنان باشد و نگذارد شامل دیگران گردد نیست ، بلکه در غیر بنى اسرائیل نیز جارى است ، همانطور که در ایشان جارى است ، اما اینکه در بنى اسرائیل جارى است ، براى این است که موسى(علیه السلام)نیز از جهت اینکه امام در امت خود بود چنین ولایتى داشته ، آن مقدار که سایر انبیاء در امت خود داشته اند، چون امت موسى نیز ماءمور بوده اند به وسیله آن جناب اهتداء یابند و در تحت ولایت او قرار گیرند.

و اما اینکه گفتیم مختص به بنى اسرائیل نبوده شامل حال دیگران نیز مى شود، براى این است که آیه شریفه عام است و مختص به یک قوم و دو قوم نیست ، مقام ولایت در زمان رسول خدا مردم را به ولایت او و بعد از آن جناب به ولایت ائمه هدى راه نمایى مى کند، پس ولایت ، یک ولایت است و به هر کس مى خواهد منسوب باشد یک معنا دارد.

حال که این معنا معلوم شد، به خوبى برایت روشن گردید که کلام آلوسى در تفسیر روح المعانى از درجه اعتبار ساقط است ، وى بعد از نقل روایت سابق که ما از مجمع از امام ابى جعفر آوردیم مى گوید: ولایت ائمه اهل بیت و محبت ایشان مطلبى است که نزد ما اهل سنت جاى هیچ اشکال نیست ، و ما نیز به وجوب آن معتقدیم ، و لیکن حمل کلمه(اهتداء) در آیه مورد بحث در این مساءله ، با اینکه این کلمه در آیه اى قرار دارد که خطاب در آن به بنى اسرائیل معاصر موسى(علیه السلام) است صحیح نیست ، و مستلزم این است که بگوئیم : خداى تعالى ائمه اهل بیت را براى بنى اسرائیل نیز معرفى نموده و ولایت آن حضرات را بر آنان نیز واجب کرده است و این مطلب در اخبار صحیح نرسیده است ، این بود آن مقدار حاجت از کلام آلوسى .

و چیزى که او را در اشتباه انداخته این است که او ولایت را به معناى محبت گرفته است و آنگاه آیه را مخصوص به بنى اسرائیل دانسته و چنین نتیجه گرفته که جمله(ثم اهتدى) نمى تواند ناظر به اهل بیت باشد، غافل از اینکه ولایت در هیچ یک از آیاتى که درباره آن هست مخصوص به معناى محبت نیست ، بلکه به معناى مالکیت تدبیر و صاحب اختیار

و تصرف قانونى در امورى است که تصرف در آنها مستلزم پیروى و تبعیت دیگران و وجوب طاعت او بر دیگران باشد، و این همان معنایى است که ائمه اهل بیت آن را براى خود ادعاء مى کنند و اما صرف محبت معنایى است که اگر واژه ولایت را توسعه دهیم شامل آن مى شود، چون بیرون از معناى حقیقى کلمه است ، بلکه از لوازم عادیه معناى حقیقى است که ادله مودت ذى القربى از آیه و روایت به مطابقه برآن دلالت دارد.

براى(ولایت اهل) بیت غیر از این دو معنایى که گفتیم - یکى حقیقى و دیگرى از لوازم آن - معناى دیگرى نیز هست که معناى سوم آن مى شود، و آن این است که خداوند اداره اءمور بندگان خود را به دارنده آن مقام واگذار کند و از آن پس او مدبر امور بندگان و متصرف در شؤ ون ایشان باشد، خداوند این مقام را به او به خاطر اخلاصش در عبودیت بدهد و این ولایت در اصل و بالاءصاله از خدا است و او است ولى و بس و غیر از او کسى ولى نیست و اگر اهل بیت به چنین ولایتى منسوب شوند به خاطر این است که ایشان از سابقین و از اولین امتند، و ایشان این باب را گشوده اند. این معنا نیز به معناى دوم از لوازم معناى حقیقى است و از باب توسع در نسبت ، لفظ را در آن استعمال مى کنیم همانطور که صراط مستقیم در کلام خداى تعالى بالاصاله منسوب به خدا است و به نوعى توسع به کسانى که مورد انعام خدا قرار گرفته اند خدا از قبیل نبیین و صدیقین و شهداء و صالحین منسوب مى شود.

پس خلاصه کلام این شد که ولایت در حدیث مجمع به معناى مالکیت تدبیر است و آیه شریفه عمومى است ، در غیر بنى اسرائیل هم جریان دارد همانطور که در خود آنان جریان دارد و امام ابى جعفر(علیه السلام) هم که کلمه(اهتداء) در آیه شریفه را به ولایت تفسیر کرده اند به همین جهت بوده و معناى متعین هم همان است .

و