background
فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلَا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّىٰ تَنْكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ ۗ فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا أَنْ يَتَرَاجَعَا إِنْ ظَنَّا أَنْ يُقِيمَا حُدُودَ اللَّهِ ۗ وَتِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ يُبَيِّنُهَا لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ
و اگر [شوهر براى بار سوم‌] او را طلاق گفت، پس از آن، ديگر [آن زن‌] براى او حلال نيست، تا اينكه با شوهرى غير از او ازدواج كند [و با او همخوابگى نمايد]. پس اگر [شوهر دوم‌] وى را طلاق گفت، اگر آن دو [همسر سابق‌] پندارند كه حدود خدا را برپا مى‌دارند، گناهى بر آن دو نيست كه به يكديگر بازگردند. و اينها حدود احكام الهى است كه آن را براى قومى كه مى‌دانند، بيان مى‌كند.
آیه 230 سوره الْبَقَرَة

بیان آیات

این آیات در باره احکام طلاق و عده و شیردادن زن مطلقه به فرزند خود و در خلالش بعضى از احکام نماز است .

و المطلقات یتربصن بانفسهن ثلثه قروء...

اصل در معناى(طلاق) آزاد شدن از قید و بند است ولى به عنوان استعاره در رها کردن زن از قید ازدواج استعمال شده ، و در آخر به خاطر کثرت استعمال ، حقیقت در همین معنا گشته است .

کلمه(تربص) هم به معناى(انتظار) مى آ ید و هم به معناى(حبس)، و اگر در آیه مورد بحث ، آنرا مقید کرد به قید(بانفسهن) براى این بوده که بر معناى تمکین به مردان دلالت کند، و بفهماند که عده طلاق چیست ، و براى چیست ، عده طلاق این است که : زن مطلقه در مدت عده به هیچ مردى تمکین نکند، و پذیراى ازدواج با کسى نشود،

اشاره به حکمت تشریع عده براى زن مطلقه

و اما اینکه عده براى چیست ، و چه حکمتى در تشریع آن هست ؟ مى فهماند براى این است که آب و نطفه مردان به یکدیگر مخلوط نشود، و نسب ها فاسد نگردد،(و اگر زن مطلقه حامله است معلوم باشد که از شوهر اولش حمل برداشته نه دوم ، و اگر عده واجب نمى شد معلوم نمى شد چنین فرزندى ، فرزند کدام یک از دو شوهر است)، البته این حکمت لازم نیست که در تمامى موارد موجود باشد، چون قوانین و احکام همیشه دائر مدار مصالح و حکمت هاى غالبى است ،

نه حکمت هاى عمومى(در نتیجه اگر زن عقیم هم مطلقه شد، باید عده را نگه بدارد).

پس اینکه فرمود:(یتربصن بانفسهن) به منزله این است که فرموده باشد زنان مطلقه به خاطر احتراز از اختلاط نطفه ها و فساد نسل ، عده نگه مى دارند، و با هیچ مردى تمکین نمى کنند و این جمله هر چند جمله اى خبرى است لیکن منظور از آن انشاء است ، و خلاصه به جاى اینکه بفرماید:(باید عده نگه دارند) به منظور تاءکید فرموده :(عده نگه میدارند).

توضیحى مبسوط پیرامون واژه(قرء) و معناى آن

و کلمه(قروء) جمع(قرء) است ، و قرءلفظى است که هم معناى حیض را مى دهد، و هم معناى پاکى از آنرا، بطورى که گفته اند، از واژه هائى است که دو معناى ضد هم دارد، چیزى که هست معناى اصلى آن جمع است ، اما نه هر جمعى ، بلکه جمعى که دگرگونگى و تفرقه به دنبال داشته باشد، و بنابراین بهتر این است که بگوئیم معنایش در اصل پاکى بوده است ، چون در حال پاکى رحم ، خون در حال جمع شدن در رحم است ، و سپس در حیض هم استعمال شده ، چون حیض حالت بیرون ریختن خون بعد از جمع شدن آن است ، و به همین عنایت جمع کردن حروف ، و سپس بیرون ریختن آن براى خواندن را هم قرائت نامیده اند، اهل لغت هم تصریح کرده اند به اینکه معناى قرائت جمع کردن است ، و نیز از جمله شواهدى که اشعار و بیان مى دارد که اصل در ماده( ق - ر - ء) جمع است ، آیه شریفه :(لا تحرک به لسانک لتعجل به ، ان علینا جمعه و قرآنه ، فاذا قراناه فاتبع قرآنه) است که مى فرماید: زبانت را به انگیره عجله در خواندن قرآن حرکت مده ، جمع آن و قرآنش به عهده ما است ، هر وقت آن را قرائت کردیم خواندنش را به دنبالش قرار بده ، و همچنین آیه شریفه :(و قرانا فرقناه لتقراه على الناس على مکث) و مجموعه اى که ما آنرا جزء جزء کردیم تا آنرا به تدریج بخوانى) که خداى تعالى در آن و در آیه قبلى از کلام خود تعبیر به قرآن کرد، نه به کتاب ، و نه به فرقان و نظائر آن و اصلا به همین جهت بود که گفتیم کلام خدایتعالى قرآن نامیده شده است .

راغب در مفردات خود مى گوید: کلمه قرء در حقیقت نامى است براى داخل شدن از پاکى به حیض ، واز آن جائیکه اسم جامعى است براى دو چیز، طهر و حیض بعد از طهر، لذا بر هر دو اطلاق مى شود، هم طهر یعنى پاکى از حیض را قرء مى گویند، و هم خود حیض را، چون این قاعده کلى است که وقتى کلمه اى نام براى دو چیز شد بر تک تک آنها اطلاق میشود.

مانند کلمه مائده که چون به معناى سفره طعام است ، هم بر سفره به تنهایى اطلاق مى شود، و هم بر طعام به تنهائى ، و کلمه(قرء) نام طهر به تنهائى نیست ، همچنان که نام حیض به تنهائى نیز نیست ، به دلیل اینکه به زن طاهرى که اثرى از خون حیض نمى بیند نمى گویند فلانى داراى قرء است ، همچنانکه به زنى هم که دائما حیض است نمى گویند فلانى دائم القرء است ، این بود گفتار راغب .

و لا یحل لهن ان یکتمن ما خلق اللّه فى ارحامهن ان کن یؤ من باللّه و الیوم الاخر...

آیه شریفه مى خواهد زنان مطلقه را از این عمل نهى کند که به خاطر زودتر از عده در آمدن ، حیض یا آبستن بودن خود را کتمان کنند، و یا بخواهند با کتمان خود، در کار رجوع شوهران خللى وارد آورند، و یا غرض دیگرى امثال این داشته باشند و اگر خداى تعالى مساءله کتمان را در این آیه مقید کرد به قید:(اگر زنان ایمان به خدا و روز جزاء دارند) ولى اصل حکم عده را مقید به این قید نکرد، براى این است که زنان را به نوعى تشویق کند، تا حکم او را اطاعت کنند، و بر عمل به آن ثبات قدم به خرج دهند، چون این تقید بطور اشاره مى فهماند که این حکم از لوازم ایمان به خدا و روز جزائى است که پایه و اساس ‍ شریعت اسلام است ، پس هیچ مسلمانى بى نیاز از این حکم نیست ، و این تعبیر مثل این است که به شخصى بگوئیم اگر خیر و خوبى مى خواهى با مردم نیکو معاشرت کن ، و یا به مریض بگوئیم : اگر طالب شف ا و بهبودى هستى باید پرهیز کنى .

وبعولتهن احق بردهن فى ذلک ان ارادوااصلاحا

معناى کلمه(بعل) و توضیح مرجع ضمیر کلمه بعولتهن در آیه ت(و بعولتهن احقبردهن ...)

کلمه(بعولة) جمع(بعل) است ، و بعل به معناى نر از هر جفتى است ، البته مادام که جفت هستند، و علاوه بر دلالتى که بر مفهوم خود دارد، اشعارى و بوئى هم از تفوق و نیرومندى و ثبات در شدائد دارد، واقعیت خارجى هم همین طور است ، چون مى بینیم : در هر حیوانى نر از ماده در شدائد نیرومندتر است ، و بر ماده خود نوعى برترى دارد، و در انسان نیز، شوهر نسبت به همسرش همینطور است و نیز به همین جهت زمین بلندتر از زمینهاى اطرافش را بعل مى گویند، بت بزرگ و نخلى که بزرگتر از همه نخلها باشد، و هر چیز بزرگى از این قبیل را بعل مى گویند.

ضمیر در کلمه(بعولتهن) به مطلقات بر مى گردد، لیکن ، منظور از مطلقات همه زنان مطلقه نیست ، بلکه حکم در این آیه یعنى رجوع شوهر به همسرش در ایام عده ، مخصوص طلاق رجعى است ، و شامل طلاقهاى بائن نمى شود، و مشارالیه به اشاره(ذلک) همان تربص ، یعنى عده است ، و اگر مطلب را مقید کرد به قید(ان ارادوا اصلاحا - اگر در صدد اصلاحند)، براى این بود که بفهماند رجوع باید به منظور اصلاح باشد،

نه به منظور اضرار، که در جمله :(و لا تمسکوهن ضرارا لتعتدوا) در سه آیه بعد صریحا از آن نهى شده است .

سزاوارتر بودن شوهران به مردان مطلقه نسبت به مردان دیگر در صلاق رجعى

و کلمه احق اسم تفضیل است ، و حق اسم تفضیل این است که معنایش با مفضل علیه باشد،(وقتى مى گوئیم زید شجاعتر از عمرو است ، باید عمرو هم شجاع باشد، و گرنه سخن غلطى گفته ایم)، و در آیه دارد که باید هم شوهر در زن مطلقه حق داشته باشد، و هم هر خواستگار دیگر، چیزى که هست ، شوهر احق از دیگران باشد، یعنى حق او بیشتر باشد، لیکن از آنجا که در آیه ، کلمه رد - برگشت آمده ، به معناى برگشتن جز با همان شوهر اول محقق نمى شود، زیرا دیگران اگر با آن زن ازدواج کنند با عقدى جداگانه ازدواج مى کنند، ولى تنها شوهر است که مى تواند بدون عقد جدید به عقد اولش برگردد و آن زن را دوباره همسر خود کند.

از همین جا روشن مى شود که در آیه شریفه به حسب معنا تقدیرى لطیف به کار رفته ، و معناى آیه این است که : شوهران زنان مطلقه به طلاق رجعى ، سزاوارترند به آن زنان ازدیگران ، و این سزاوارى به این است که شوهران مى توانند در ایام عده برگردند: والبته این برگشتن تنها در طلاقهاى رجعى است ، نه طلاقهاى بائن ، و همین سزاوارى قرینه است بر اینکه منظور از مطلقات ، مطلقات به طلاق رجعى است ، نه اینکه ضمیر در(بعولتهن) از باب استخدام و شبیه آن به بعضى از مطلقات برگردد، البته این راهم بگوئیم که آیه شریفه ، مخصوص زنانى است که همخواب شده باشند، و حیض هم ببینند، و حامله هم نباشند، و اما آن زنانى که شوهران آنها با ایشان نزدیکى نکرده اند، و یا در سن حیض دیدن نیستند، یا نابالغند، و یا به حد یائسگى رسیده اند و نیز زنانیکه حامله هستند، حکمى دیگر دارند که آیات دیگرى متعرض حکم آنها است .

و لهن مثل الّذى علیهن بالمعروف ، و للرجال علیهن درجه).

تکرار کلمه(معروف) در آیات طلاق نشانه اهتمام شارع مقدس نسبت به انجام اینعمل به وجه سالم است

(معروف) به معناى هر عملى است که افکار عمومى آن را عملى شناخته شده بداند، و با آن ماءنوس باشد، وبا ذائقه اى که اهل هر اجتماعى از نوع زندگى اجتماعى خود به دست مى آورد سازگار باشد، و به ذوق نزند.

و کلمه(معروف) در آیات مورد بحث تکرار شده ، یعنى در دوازده مورد آمده است و این بدان جهت است که خداى تعالى اهتمام دارد به اینکه عمل طلاق و ملحقات آن بر وفق سنن فطرى انجام شود، و عملى سالم باشد، بنابر این کلمه معروف هم متضمن هدایت عقل است ، و هم حکم شرع ، و هم فضیلت اخلاقى ، و هم سنت هاى ادبى و انسانى ،(آن عملى معروف است که هم طبق هدایت عقل صورت گرفته باشد، و هم با حکم شرع و یا قانون جارى در جامعه مطابق باشد، و هم با فضائل اخلاقى منافى نباشد، و هم سنت هاى ادبى آنرا خلاف ادب نداند).

(معروف) از نظر اسلام و روش صحیح رعایت تساوى در قانوگذارى اسلام

چون اسلام شریعت خود را بر اساس فطرت و خلقت بنا کرده ، معروف از نظر اسلام همان چیزى است که مردم آن را معروف بدانند، البته مردمى که از راه فطرت به یک سو نشده ، و از حد نظام خلقت منحرف نگردیده باشند، و یکى از احکام چنین اجتماعى این است که تمامى افراد و اجزاى اجتماع در هر حکمى برابر و مساوى باشند و در نتیجه احکامى که علیه آنان است برابر باشد با احکامى که به نفع ایشان است ، البته این تساوى را باید با حفظ وزنى که افراد در اجتماع دارند رعایت کرد، آن فردى که تاءثر در کمال و رشد اجتماع در شؤ ون مختلف حیات اجتماع دارد، باید با فردى که آن مقدار تاءثر را ندارد، فرق داشته باشد، مثلا باید براى شخصى که حاکم بر اجتماع است حکومتش محفوظ شود، و براى عالم ، علمش و براى جاهل جهلش ، و براى کارگر نیرومند، نیرومندى اش ، و براى ضعیف ، ضعفش در نظر گرفته شود، آنگاه تساوى را در بین آنان اعمال کرد، و حق هر صاحب حقى را به او داد، و اسلام بنابر همین اساس احکام له و علیه زن را جعل کرده ، آنچه از احکام که له و به نفع او است با آنچه که علیه و بر ضد او است مساوى ساخته ، و در عین حال وزنى را هم که زن در زندگى اجتماعى دارد، و تاءثرى که در زندگى زناشوئى و بقاى نسل دارد در نظر گرفته است ، و معتقد است که مردان در این زندگى زناشوئى یک درجه عالى بر زنان برترى دارند و منظور از درجه ، همان برترى و منزلت است .

از اینجا روشن مى گردد که جمله(وللرجال علیهن درجه ...)، قیدى است که متمم جمله سابق است و با جمله قبلى روى هم یک معنا را نتیجه مى دهد و آن این است که خداى تعالى میان زنان مطلقه با مردانشان رعایت مساوات را کرده ، در عین حال درجه و منزلتى راهم که مردان بر زنان دارند، منظور داشته است ، پس آن مقدار که له زنان حکم کرده ، همان مقدار علیه آنان حکم نموده نه بیشتر، و ما انشاء اللّه به زودى در یک بحث علمى جداگانه به تحقیق این مساءله بر مى گردیم .

الطلاق مرتان ، فامساک بمعروف ، او تسریح باحسان

کلمه(مره) به معناى یک دفعه است ، پس کلمه(مرتان) به معناى دو دفعه است ، و از ماده مرور گرفته شده ، تا دلالت کند بر یک عمل ، همچنانکه کلمات(دفعه) و(کره) و(نزله) هم معناى آنرا مى دهند، و بر وزن آن نیز هستند و هم از نظر اعتبار نظیر آن مى باشند.

معناى کلمه(تسریح) و مراد از(تسریح زن بر احسان) در آیه شریفه

و کلمه(تسریح) در اصل به معناى رها کردن در چریدن است ، از اصطلاح(سرحت الابل شتر را رها کردم ، تا برود و از میوه درخت سرخ بخورد)

گرفته شده ، و درخت سرخ داراى بارى است که تنها شتران آن را مى خورند، و در آیه شریفه ، به عنوان استعاره در رها شدن زن مطلقه استعمال شده ، البته رها شدنى که شوهر نتواند رجوع کند، بلکه او را ترک بگوید، تا عده اش سر آید که به زودى جزئیاتش مى آید و مراد از طلاق در جمله :(الطلاق مرتان ...)، طلاق رجعى است که شوهر مى تواند در بین عده برگردد، و لذا آیه شریفه ، شوهر را مخیر کرده بین دو چیز، یکى امساک ، یعنى نگه داشتن همسرش که همان رجوع در عده است و دیگرى رها کردن او، تا از عده خارج شود، و اما طلاق سوم همان است که جمله :(فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنکح زوجا غیره ...)، حکمش را بیان مى کند.

و ظاهرا مراد از تسریح زن به احسان این است که او را در جدا شدن و نشدن آزادبگذارد، به این معنا که زن بعد از دو نوبت مطلقه شدن ، دیگر محکوم به این نباشد که اگر همسرش خواست در عده رجوع کند، دست او به جائى بند نباشد، بلکه شوهر در مدت عده ، رجوع نکند، تا عده سر آید، لکن از این واضح تر این است که مراد، طلاق سوم باشد، چون تفریع جمله(فامساک ...) را مطلق آورده و بنابر این جمله(فان طلقها...) بیانى تفصیلى بعد از بیانى اجمالى براى تسریح خواهد بود.

مراد از نگهدارى زن به وجه معروف یا طلاق دادن به او وجه نیکو

و در اینکه(امساک) را مقید به قید(معروف) و(تسریح) را مقید به قید(احسان) کرده ، عنایت لطیفى است که بر خواننده پوشیده نیست ، براى اینکه چه بسا مى شود که امساک همسر و نگهدارى او در حباله زوجیت(پیوند زن و شوهرى) به منظور اذیت و اضرار او باشد، و معلوم است که چنین نگهدارى ، نگهدارى منکر و زشتى است ، نه معروف و پسندیده ، آرى کسى که همسرش را طلاق مى دهد و همچنان تنهایش مى گذارد تا نزدیک تمام شدن عده اش شود و آنگاه به او رجوع نموده بار دیگر طلاقش مى دهد و به منظور اذیت و اضرار به او این عمل را تکرار مى کند چنین کسى امساک و زن دارى او منکر و ناپسند است ، و از چنین زن دارى در اسلام نهى شده است ، آن زن دارى در شرع جائز و مشروع است که اگر بعد از طلاق به او رجوع مى کند به نوعى از انواع التیام و آشتى رجوع کند، طورى رجوع کند که آن غرضى که خداى تعالى در خلقت زن و مرد داشته ، یعنى سکون نفس و انس بین این دو حاصل گردد.

این درباره امساک بود که گفتیم دو جور است ، واسلام امساک به معروف را جائز دانسته و آن نوع دیگر را جائز ندانسته است و اما(تسریح) یعنى رها کردن زن ، آن نیز دو گونه تصور مى شود، یکى اینکه انسان همسر خود را به منظور اعمال غضب و داغ دل گرفتن طلاق دهد، که چنین طلاقى منکر و غیر معروف است و یکى به صورتیکه شرع آن را تجویز کرده ،(به همین دلیل که احکامى براى طلاق آورده)، و آن طلاقى است که در عرف مردم متعارف است و شرع منکرش نمى داند،

همچنانکه در آیات بعدى مى فرماید:(فامسکوهن بمعروف او سرحوهن بمعروف)، اصل در تعبیر هم همین است که در دو آیه بعد کرده ، واگر در آیه مورد بحث اینطور تعبیر نکرد بلکه امساک را مقید به معروف و تسریح را مقید به احسان کرد، به خاطر این بود که آیه ، با مطالب آیه بعدش که مى فرماید:(و لا یحل لکم ان تاخذوا مما آتیتموهن شیئا...)، تناسب و ارتباط بیشترى داشته باشد.

وجه اینکه(امساک) و(تسریح) در آیه شریفه هم به قید معروف و هم به قید احسان مقیدشده اند توضیح اینکه : مقید شدن(امساک) و(تسریح) به قید معروف و هم به قید احسان ، همه براى این است که این دو عمل(یعنى نگه داشتن زن و رها کردن او) به نحوى صورت بگیرد که موجب فساد حکم شرع نشود، با این تفاوت که شارع در فرض رها کردن زن ، نخواسته است به صرف معروف بودن آن اکتفا کند، بلکه خواسته است علاوه بر معروف بودن ، احسان هم بوده باشد، ساده تر بگویم در فرض ‍ نگهدارى زن همین مقدار کافى است که نگه دارى به شکل معروفش باشد یعنى منظور مرد از رجوع به زن ، اذیت و آزار او نباشد، همچنانکه در آیات بعد فرموده :(و لا تمسکوهن ضرارا لتعتدوا) ولى در مورد رها کردن زن ، معروف بودن شکل آن کافى نیست ، چون ممکن است مرد به همسرش بگوید به شرطى تو را طلاق مى دهم و آزادت مى کنم که فلان مقدار از مهریه اى که از من گرفته اى برگردانى ، او هم راضى شود، و این شکل طلاق دادن چه بسا مى شود که از نظر افکار عمومى طلاق معروفى باشد، و کسى آن را منکر و ناپسند نداند، پس قید معروف به تنهائى کافى نبود و به همین جهت در اینجا قید دیگرى آورد، و حکم را مقید به احسان کرد.

و اگر در این آیه ، این قید زائد را آورد، و در آیه بعدى نیاورد، براى این بود که مى خواست دنبال آیه مورد بحث بفرماید:(و لا یحل لکم ان تاخذوا مما آتیتموهن شیئا) تا با تشریع این حکم ضرر زنان را جبران کرده باشد، براى اینکه طلاق به ضرر زن است و یکى از مزایاى زندگى زن را که همان زندگى زناشوئى است از او سلب مى کند، اسلام خواست تا زنان از دو سو خسارت نبینند، و اگر در آیه مورد بحث فرموده بود:(او تسریح بمعروف و لا یحل لکم ...)، این نکته فوت مى شد.

الا ان یخافا الا یقیما حدود اللّه

منظور از اینکه فرمود:(مگر اینکه بترسند که حدود خدائى را بپا ندارند)، این است که چنین گمانى در دلشان قوى باشد، و منظور از حدود خدا، اوامر و نواهى او، واجبات و محرمات دینى او است ،

و این در صورتى است که زن و شوهر هر دو تشخیص دهند که تواف ق اخلاقى ندارند، و در نتیجه نه این بتواند حوائج او را برآورد، و نه او بتواند حوائج این را برآورد، و در آخر، کارشان به دشمنى با یکدیگر منجر شود(که در چنین فرضى براى مرد جائز است چیزى از مهریه زنش را از او پس بگیرد و طلاقش دهد، و اگر زن نیز به آن رضایت داد و چیزى از مهریه را به او بگردانید، کمک به گناه شوهر نکرده است ، چون گفتیم گرفتن مقدارى از مهریه توسط شوهر در این فرض حلال است نه گناه).

فان خفتم الا یقیما حدود اللّه فلا جناح علیهما فیما افتدت به

وضعیتى که طلاق جایز شمرده شده و شوهر مى تواند مهریه را پس گرفته طلاق دهد

در جمله قبلى ، زن و شوهر را دو نفر فرض کرده بود، و کلمات(یخافا) و(یقیما) را تثنیه آورد، و در این جمله خطاب را متوجه جمع کرد، و فرمود:(پس اگر ترسیدید که حدود خدا را بپا ندارند...) و این گویا براى اشاره به این مى باشد که باید خوف نامبرده خوف غیر متعارف نباشد، بلکه ناجورى اخلاق آن دو نفر طورى باشد که اگر یک یک همه شما مسلمانان از وضع آنان خبردار شوید شما هم دچار آن ترس بشوید، و امااگر وضع آن دو طورى است که براى هیچیک از عقلاى قوم غیر قابل دوام نباشد و تنها خود زن و شوهر هستند که مى گویند به نظر ما وضع قابل دوام نیست ، حال یا به خاطر اینکه هر دو دنبال هوسرانى هستند، و یا هر دو از شدت تقدس دچار وسوسه شده اند، و یا هر انگیره دیگرى که ممکن است داشته باشند، در چنین فرصتى پس گرفتن مهریه زن حلال است ، و باز به همین جهت بود که با اینکه مى توانست بفرماید:(فان خفتم ذلک)(اگر از چنین چیزى ترسیدید)، اینطور نفرمود، بلکه دوباره کلمه(یقمیا) را تکرار کرد خواست تا هیچ نقطه اشتباهى باقى نماند.

و اما این سؤ ال که با اینکه پس گرفتن مهریه(چه حلالش و چه حرامش) مربوط به شوهر است ، چرا نفى جناح ر ا از هر دو کرد،(و فرمود براى شما زن و شوهر اشکالى نیست ؟) جوابش این است که پس ‍ گرفتن مهریه در آن صورت که بر مرد حرام است دادنش هم بر زن حرام مى باشد، براى اینکه پس دادن مهریه در این صورت اعانت بر گناه و بر ظلم است ، و اما در آن صورت که حلال است که همان صورت طلاق خلع است ، نه گرفتن مهریه از زن براى مرد حرام است ، و نه دادن زن اعانت بر ظلم است ، پس درست است که از هر دو نفى جناح کند.

تلک حدود اللّه فلا تعتدوها، و من یتعد حدود اللّه ...

مشارالیه به کلمه(تلک - آن) همان معارفى است که در دو آیه مورد بحث ، ذکر شد، و آن عبارت بود از احکام فقهى آمیخته با مسائل اخلاقى ، و یک قسمت دیگر مسائل علمى بر اساس معارف اصولى ، و کلمه(اعتداد) که مصدر فعل(لا تعتدوها) است ، به معناى تعدى وتجاوز است .

اکتفا به عمل به ظواهر دین و غفلت از روح آن و تفرقه بین احکام فقهى و معارف اخلاقى ،ابطال مصالح شریعت است

و چه بسا بتوان از آیه شریفه بوئى از عدم جواز تفرقه میان احکام فقهى و معارف اخلاقى استشمام نمود، و مى توان گفت که آیه ، اشعارى هم به این معنا دارد که صرف عمل به احکام فقهى ، و جمود به خرج دادن بر ظواهر دین کافى نیست ،(براى اینکه احکام فقهى دین مانند اسکلت ساختمان است ، اسکلتى که به هیچ وجه زندگى در آن قابل تحمل نیست ، و احکام اخلاقى به منزله سفید کارى و سیم کشى و دکوربندى آن ساختمان است ، مثلا احکام فقهى و قانونى زناشوئى ، احکامى است خشن ، که نه شوهر حق دارد به زن خود فرمانى دهد و نه زن حق دارد بدون اذن او از خانه در آید، ولى همین قوانین فقهى وقتى تواءم شد با احکام اخلاقى که اسلام در باب زناشوئى داده آنوقت قانونى بسیار گوارا و قابل عمل مى شود و نیز احکام فقهى راجع به عبادت و دعا و ذکر، اسکلتى است که مجرد آن انسان را به فرض دین که همان سعادت بشریت است نمى رساند، ولى وقتى این جسد تواءم با روح و معناى عبادت شد که همان ورزیدگى و تزلزل ناپذیرى روح است ، آن وقت قوانینى خواهد شد که بشریت بى نیاز از آن نخواهد بود و هیچ قانونى جایگزین آن نمى شود).(مترجم)

پس اکتفا نمودن بر عمل به ظواهر دین ، و رعایت نکردن روح آن ، باطل کردن مصالح تشریع ، و از بین بردن غرض دین است ، چون اسلام همانطور که مکرر گفته ایم دین عمل است ، نه دین حرف ، و شریعت کوشش است نه فرض ، و مسلمانان به این درجه از انحطاط و سقوط اخلاقى و فرهنگى نرسیدند مگر به خاطر همین که به انجام تشریفات ظاهرى اکتفا نموده و از روح دین و باطن امر آن بى خبر ماندند. دلیل این معنا بیانى است که انشاء اللّه در تفسیر آیه 231 همین سوره که مى فرماید:(و من یفعل ذلک فقد ظلم نفسه) خواهد آمد.

و در این آیه التفاتى از خطاب جمعى در(ولا یحل لکم ...)، و در(فان خفتم ...)، به خطاب فردى در(تلک حدود اللّه)، و سپس به خطاب جمع ى در(فلا تعتدوها...)، و باز به خطاب فردى در(فاولئک هم الظالمون) به کار رفته است ،(چون کلمه تلک در عربى تنها به معناى کلمه این نیست ، بلکه به معناى این که مى بینى نیز هست ، و خلاصه خطاب به مفرد است ، و جمع آن(تلکم) مى آید و همچنین کلمه(اولئک) به معناى(آنان که شناختى است)، و این التفاتها براى این بوده که ذهن مخاطب را نشاط بخشد و کسالت از شنیدن و گوش دادن به سیاقى یکنواخت را از او ببرد، و او را هوشیار سازد.

فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنکح زوجا غیره

نوع سوم طلاق و حکم آن

این آیه حکم طلاق سوم را که همان حرمت رجوع است بیان مى کند، و مى فرماید بعد از آنکه شوهر سه بار همسر خود را طلاق داد دیگر نمى تواند با عقدى و یا با رجوع جدید با وى ازدواج کند، مگر بعد از آنکه مردى دیگر با او ازدواج بکند، اگر او طلاقش داد، وى مى تواند براى نوبت چهارم با او رابطه زناشوئى برقرار سازد، و با اینکه در چنین فرضى عقد ازدواج و یا هم بسترى با آن زن براى مرد حرام است ، حرمت را به خود زن نسبت داده ، فرموده دیگر این زن بر او حلال نیست ، تا بفهماند حرمت تنها مربوط به وطى نیست ، هم وطى او حرام است و هم عقد کردنش ، و نیز اشاره کرده باشد به اینکه منظور از جمله(حتى تنکح زوجا غیره)،این است که هم باید به عقد شوهرى دیگر در آید، و هم آن شوهر او را وطى کند، و عقد به تنهائى کافى نیست ، آنگاه اگر شوهر دوم طلاقش داد دیگر مانعى از ازدواج آن دو یعنى زن و شوهر اول نیست ، بلکه مى توانند(ان یتراجعا) اینکه به زوجیت یکدیگر برگردند، و با توافق طرفینى عقدى جدید بخوانند، فراموش نشود که فرمود(ان یتراجعا) و مساءله تراجع غیر رجوع است ، که در دو طلاق اول ، که تنها حق مرد بود، بلکه تراجع طرفین است ، و نیز فرموده این وقتى است که احتمال قوى بدهند که مى توانند حدود خدا را بپا دارند.

و اگر در جمله(وتلک حدود اللّه)، دو بار کلمه حدود را تکرار کرد، با اینکه ممکن بود

با آوردن ضمیر اکتفا کند، براى این بود که منظور از این حدود غیر حدود قبلى است .

لطائف و ظرائف دقیقى که در آیات طلاق به کار رفته است

و در این آیه ، کوتاه گوئى عجیبى به کار رفته که عقل را مبهوت مى کند، چون در آیه شریفه ، با همه کوتاهیش چهارده ضمیر به کار رفته ، با اینکه مرجع بعضى از آنها مختلف و بعضى دیگر مختلط است ، و در عین حال هیچ تعقید و ناروانى در ظاهر کلام بچشم نمى خورد، و هیچ اغلاق و گنگى هم در معناى آن نیست .

و علاوه بر این که در آیه شریفه و آیه قبل از آن عدد بسیارى از اسماء ناشناس و از کنایات آمده ، و با کمال تعجب ذره اى از زیبائى کلام را نکاسته ، وسیاق را بر هم نزده ، مانند جمله :(فامساک بمعروف ، او تسریح باحسان)، که چهار اسم ناشناسند، و مانند جمله(مما آتیتموهن شیئا)، که کنایه از مهر زنان است ، وجمله :(فان خفتم ...) که کنایه است از اینکه باید ترس مزبور معمولى و عادى باشد، نه ناشى از وسوسه ، و جمله :(فیما افتدت) که کنایه است از مالى که زن به همسرش مى دهد تا به طلاق او رضایت دهد، و جمله :(فان طلقها) که منظور از آن(فان طلقها للمرة الثالثه)(و اگر براى بار سوم طلاقش ‍ داد) مى باشد، و جمله :(فلا تحل له) که منظور از آن این است که دیگر نه عقد بستن او براى مرد حلال است و نه وطیش ،

و جمله :(حتى تنکح زوجا غیره) که منظور از آن هم عقد است و هم وطى ، و این خود کنایه اى است مؤ دبانه ، و جمله :(ان یتراجعا) که کنایه است از عقد فقط.

و در این دو آیه ، مقابله هاى زیبائى بکار رفته ، یک مقابله بین امساک و تسریح و یکى بین(ان یخافا الا یقیما حدود اللّه)، و بین(ان ظنا ان یقیما حدود اللّه)، و تفنن در تعبیر در دو جمله(فلا تعتدوها)،(و من یتعد)، آمده است .

و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن

تا جمله ، لتعتدوا مراد از بلوغ اجل رسیدن و مشرف شدن بر انقضاى عده است ، چون کلمه(بلوغ) همانطور که در رسیدن به هدف استعمال مى شود همچنین در رسیدن به نزدیکى هاى آن نیز بکار مى رود، دلیل بر اینکه منظور از بلوغ اشراف است . جمله :(فامسکوهن بمعروف او سرحوهن بمعروف ...) است ، چون مى فرماید: بعد از این بلوغ مخیر هستید بین اینکه همسر را نگه دارید، و یا رها کنید، و ما مى دانیم بعد از تمام شدن عده دیگر چنین اختیارى نیست ، و در جمله(و لا تمسکوهن ضرارا لتعتدوا...) از رجوع به قصد اذیت و ضرر نهى کرده ، همچنانکه از رهاکردن با ندادن مهر(در غیر خلع و رضایت همسر) نهى فرموده

و من یفعل ذلک فقد ظلم نفسه ...

اشاره به حکمت نهى از امساک به قصد ضرر در آیه(فمنیفعل ذالک فقد ظلم نفسه ...)

این آیه اشاره است به حکمت نهى از امساک به قصد ضرر، و حاصلش این است که ازدواج براى تتمیم سعادت زندگى است ، و این سعادت تمام نمى شود مگر با سکونت و آرامش هر یک از زن و شوهر به یکدیگر و کمک کردن در رفع حوائج غریزى یکدیگر، و(امساک) عبارت است از اینکه شوهر بعد از جدا شدن از همسرش دو باره به او برگردد، و بعد از کدورت و نقار، به صلح و صفا برگردد، این کجا؟ و برگشتن به قصد اضرار کجا؟.

پس کسى که به قصد اضرار بر مى گردد، در حقیقت به خودش ستم کرده ، که او را به انحراف از طریقه اى که فطرت انسانیت به سویش هدایت مى کند، واداشته است .

علاوه بر اینکه چنین کسى آیات خدا را به مسخره گرفته ، و به آن استهزاء مى کند، براى اینکه خداى سبحان احکامى را که تشریع کرده به منظور مصالح بشر تشریع نموده است ، نه اینکه اگر به کارهائى امر و از کارهائى نهى کرده ، خواهان نفس آن کارها و متنفر از نفس این کارها بوده است ، و در مورد بحث بانفس امساک و تسریح و اخذ و اعطا کار دارد، نه ، بلکه بناى شارع همه بر این بوده است که مصالح عمومى بشر را تاءمین نموده ، و مفاسدى را که در اجتماع بشر پیدا مى شود اصلاح کند، و به این وسیله سعادت حیات بشر را تمام کند و لذا به همین منظور آن دستورات عملى را با دستوراتى اخلاقى مخلوط کرده ، تا نفوس ‍ را تربیت و ارواح را تطهیر نموده ،

معارف عالیه ، یعنى توحید و ولایت و سایر اعتقادات پاک را صفایى دیگر دهد، پس کسى که در دین خود به ظواهر احکام اکتفا نموده و به غیر آن پشت پا میزند، در حقیقت آیات خدا را مسخره کرده است .

مقصود از نعمت در(و اذکرو نعمة الله علیکم)

و مراد از نعمت در جمله :(واذکروا نعمه اللّه علیکم) نعمت دین ، و یا حقیقت دین است ، که گفتیم همان سعادتى است که از راه عمل به شرایع دین حاصل مى شود، مانند آن سعادت زندگى که مختص است به الفت میان زن و شوهر، دلیل بر اینکه منظور از نعمت ، نعمت دین است ، این است که خداى سبحان در آیات زیر سعادت دینى را نعمت خوانده ، و فرموده :(الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى)، و نیز فرموده :(ولیتم نعمته علیکم) و نیز فرموده :(فاصبحتم بنعمته اخوانا).

و بنابراین اینکه بعدا مى فرماید:(و ما انزل علیکم من الکتاب و الحکمه یعظکم به ...) به منزله تفسیرى است براى این نعمت ، و قهرا مراد از کتاب و حکمت ظاهر شریعت و باطن آن ، و یا به عبارتى دیگر احکام و حکمت احکام است . ممکن نیز هست مراد از نعمت مطلق نعمت هاى الهیه باشد، چه نعمت هاى تکوینى و چه غیر آن ، در نتیجه معناى جمله چنین مى شود: حقیقت معناى زندگى خود را بیاد آورید، و متوجه آن باشید، و مخصوصا به مزایا و محاسنى که در الفت و سکونت بین زن و شوهر است و به آنچه از معارف مربوط به آن که خداى تعالى به زبان وعظ بیان کرده ، و حکمت احکام ظاهرى آنرا شرح داده ، توجه کنید که اگر شما در آن مواعظ دقت کامل به عمل آورید و به تدریج کارتان به جائى مى رسد که دیگر به هیچ قیمتى دست از صراط مستقیم برندارید، و کمال زندگى و نعمت وجود خود را تباه نکنید، و از خدا پروا کنید، تا دلهایتان متوجه شود که خدا به هر چیزى دانا است ، در این صورت است که دیگر ظاهر شما مخالف باطنتان نخواهد شد، و دیگر چنین جراءت و جسارتى علیه خدا نخواهید کرد، که باطن دین او را در شکل تعمیر ظاهر آن منهدم سازید.

واذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن فلا تعضلوهن ان ینکحن ازواجهن اذا تراضوا بینهم بالمعروف ...

کلمه(عضل) که مصدر فعل(لاتعضلوهن) است ، به معناى منع است ، و ظاهرا خطاب در جمله(فلا تعضلوهن - پس آنان را منع نکنید)

به اولیاى زنان مطلقه و کسانى است که اگر شرعا ولایت بر آن زنان ندارند لیکن زنان از ایشان رو دربایستى دارند، و نمى توانند با آنان مخالفت کنند، و مراد از کلمه(ازواجهن) شوهران قبل از طلاق است .

نهى آیه شریفه از دخالت اولیا در امر ازدواج مجدد همسرانى که عده شان تمام شده و مىخواهند دوباره با همسر قبلى خود ازواج کنند

پس آیه دلالت دارد بر اینکه اولیا و بزرگترهاى زن مطلقه ، نباید زن نامبرده را اگر خواست با شوهرش آشتى کند، از آشتى آنها جلوگیرى نمایند، پس اگر بعد از تمام شدن عده خود زن راضى بود که دوباره با همسر قبلى خود ازدواج کند، اولیا و بزرگان زن نباید غرض هاى شخصى یعنى خشم و لجاجتى که با داماد قبلى دارند در این کار دخالت دهند و چه بسیار مى شود که دخالت مى دهند، آیه شریفه تنها بر این مقدار دلالت دارد، اما اینکه عقد دوم هم محتاج به اجازه ولى است هیچ مورد نظر آیه نیست ! براى اینکه اولا جمله :(فلا تعضلوهن ...) اگر نگوئیم که بر نداشتن چنین ولایتى دلالت دارد، حداقل مى گوئیم دلالتى بر تاءثر ولایت ندارد، و ثانیا صرف اینکه خطاب را متوجه اولیا به تنهائى کرده ، هیچ دلالتى بر این معنا ندارد، چون این توجیه خطاب ، هم با تاءثر ولایت مى سازد، و هم با عدم تاءثر، و اصلا نهى در آیه حکم مولوى نیست ، تا دعوا کنیم که آیا بر تاءثر ولایت دلالت دارد یا نه ، بلکه حکمى است ارشادى که مى خواهد مردم را به مصالح و منافع این آشتى ارشاد کند، همچنانکه در آخر آیه مى فرماید: این به پاکیزگى و طهارت شما نزدیک تر است و این خود بهترین دلیل است بر اینکه حکم نامبرده ارشادى است .

و چه بسا مفسرین که گفته اند: خطاب نامبرده به خود همسران است ، چون خطاب در اول آیه نیز به همسران بود، و مى فرمود:(واذا طلقتم النساء...) و معناى دو خطاب رویهم این است که وقتى زنان را طلاق دادید، هان اى شوهران وقتى عده آنان سرآمد از اینکه شوهرانى دیگر اختیار کنند آنان را باز ندارید، و منظور از این بازداشتن ، این است که وقتى طلاق مى دهند به همسران اطلاع ندهند تا از ناحیه طول مدت عده متضرر شوند، و یا به نحوى دیگر از شوهر گرفتن آنان جلوگیرى کنند.

لیکن این تفسیر با کلمه :(ازواجهن) نمى سازد، چون اگر منظور آن بود که بعضى از مفسرین گفته اند، مى بایست فرموده باشد:(فلا تعضلوهن ان ینکحن) و یا فرموده باشد:(ان ینکحن ازواجا)، ولى فرموده : جلوگیریشان نکنید از اینکه با شوهران خود ازدواج کنند، و از ظاهر این عبارت پیدا است که منظور، جلوگیرى اولیا و یا بستگان ایشان است از اینکه دوباره با شوهران قبلى خود ازدواج کنند.

و مراد از اینکه فرمود:(فبلغن اجلهن) این است که عده شان سرآید، چون اگر عده زن مطلقه سر نیامده باشد، شوهر مى تواند رجوع کند، هر چند که اولیا و یا بستگان زن راضى نباشند، چون قبلا فرمود:(وبعولتهن احق بردهن فى ذلک)، علاوه بر اینکه جمله(ان ینکحن)، صریح در ازدواج بعد از عده است ، که نکاحى جداگانه است ، و اما در داخل عده نکاح نیست ، بلکه رجوع به ازدواج قبلى است .

ذلک یوعظ به من کان منکم یؤ من باللّه و الیوم الاخر...

این جمله مانند جمله اى است که قبلا بعد از نهى زنان از کتمان وضع رحم ها آمده بود، و مى فرمود:(و لا یحل لهن ان یکتمن ما خلق اللّه فى ارحامهن ان کن یؤ من باللّه و الیوم الاخر) و اگر در میان همه مسائل ازدواج تنها در این دو مورد فرمود:(اگر به خدا و روز جزا ایمان دارند) یعنى اگر به دین توحید معتقد هستند، براى این بود که دین توحید همواره به اتحاد دعوت مى کند نه افتراق و جدایى ، و انبیا براى وصل کردن آمده اند نه فصل کردن و جدایى انداختن .

و در جمله :(ذلک یوعظ به من کان منکم)، التفاتى از خطاب به جمع در(طلقتم) به خطاب به مفرد(ذلک)، و دوباره از خطاب به مفرد به خطاب به جمع(منکم) به کار رفته و حال آنکه اصل در این کلام ،این بود که همه جا خطاب را متوجه مجموع این امت و رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) کند، اما مى بینیم در غیر از جهات احکام ، خطاب را متوجه شخص آن حضرت نموده ، و فرموده :(تلک حدود اللّه فلا تعتدوها)، و یا فرموده :(فاولئک هم الظالمون) و یا فرموده :(و بعولتهن احق بردهن فى ذلک) و یا فرموده :(ذلک یوعظ به من کان یومن باللّه)، که در این چهار مورد با(کاف) خطاب نمود(تلک) و(اولئک) و(ذلک) آورده و مى دانیم که خطابش به رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است ، تا قوام خطاب را حفظ نموده ، حال آن کسى را که رکن در این مخاطبه هست رعایت کرده باشد، و رکن مخاطبه در مساءله وحى رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) است بدون واسطه ، و عموم مردم هستند با وساطت رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم).

و اما خطاب هایى که مشتمل است بر احکام ، همه متوجه مجموع امت است ، و بازگشت حقیقت اینگونه التفات کلامى به توسعه خطاب بعد از تضیق و تضییق آن بعد از توسعه است ، و باید در آن تدبر شود.

ذلکم ازکى لکم و اطهر...

کلمه زکات که اسم تفضیل ازکى از آن مشتق شده به معناى نمو صحیح و پاک است ، و اما کلمه طهارت که مصدر اسم تفضیل اطهر است در معنایش بحث کردیم ، و مشار الیه به اشاره(ذلکم) مانع نداشتن از رجوع زنان به شوهران و یا خود رجوعشان است ،

و برگشت هر دو به یک معنا است ، چه بگوئیم مانع نشدن شما از رجوع زنان به شوهران براى شما ازکى و اطهر است ، و چه بگوئیم رجوع زنان به شوهران براى شما ازکى و اطهر است .

علت اینکه رجوع زنان به شوهران خود ازکى و اءطهر خوانده شده است

و اما علت اینکه ازکى و اطهر است این است که چنین رجوعى ، رجوع از دشمنى و جدائى به التیام و اتصال است ، و غریزه توحید در نفوس را تقویت مى کند و بر اساس آن ، همه فضائل دینى رشد نموده ، ملکه عفت و حیا در میان زنان تربیت مى شود، و نمو مى کند، و معلوم است که چنین تربیتى در پوشاندن معایب زن و پاکى دلهایشان مؤ ثرتر است .

و از جهت دیگر، در این رجوع فائده اى دیگر است ، و آن این است که دلهایشان از اینکه متمایل به اغیار شود محفوظ مى ماند، به خلاف اینکه اولیا و بستگانش او را از ازدواج با همسر قبلى منع کنند، که در آن صورت چنین خطرى به احتمال قوى پیش خواهد آمد.

و اسلام دین زکات و طهارت و علم است ، همچنانکه خداى تعالى فرموده :(و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه).

و نیز فرموده :(و لکن یرید لیطهرکم).

واللّه یعلم و انتم لا تعلمون)

منظور از اینکه مى فرماید:(و شما نمى دانید) این است که شما به غیر آنچه خدا تعلیمتان داده نمى دانید، و آنچه مى دانید او به شما تعلیم داده ، همچنانکه فرموده :(ویعلمهم الکتاب).

و نیز فرموده :(و لا یحیطون بشى ء من علمه الا بما شاء) پس میان آیه مورد بحث با دو آیه قبل که مى فرمود:(و تلک حدود اللّه یبینها لقوم یعلمون ...) منافات ندارد، بلکه مى خواهد بفرماید هر چه مى دانند، به تعلیم خدا میدانند.

والوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین ، لمن اراد ان یتم الرضاعة

منظور از والدات مادرانند، و اگر نفرمود(امهات) و به جاى آن فرمود - والدات) براى این بود که کلمه(ام) اعم از کلمه(والده) است ، همچنانکه کلمه(اب) اعم از کلمه(والد) است ،

و کلمه(ابن) اعم از(ولد) است ،

وجه اینکه در آیه شریفه به جاى کلمه(والد)،(مولودله) آورده شده است

و حکم در آیه شریفه تنها در مورد والده و ولد و مولود له(والد) تشریع شده ، و اما اینکه چرا بجاى(والد) کلمه(مولود له - آنکس که فرزند براى او متولد شده) را به کار برده ؟ براى این بوده که به حکمت حکمى را که تشریع کرده اشاره نموده باشد، یعنى بفهماند پدر به علت اینکه فرزند براى او متولد مى شود و در بیشتر احکام زندگیش ملحق به اوست - البته در بیشترش نه همه احکام که بیانش در آیه تحریم خواهد آمد ناگزیر مصالح زندگى و لوازم تربیت و از آن جمله خوراک و پوشاک و نفقه ، مادرى که او را شیر مى دهد به عهده او است ، و این هم بعهده مادر اواست که پدر فرزند را ضرر نزند، و آزار نکند، براى اینکه فرزند براى پدرش متولد شده است .

و از سخنان بسیار عجیب و غریب ، سخنى است که بعضى از مفسرین در پاسخ به سؤ ال بالا گفته اند، و آن این است که گفته است : از این جهت فرمود:(مولودله) و نفرمود:(والد)، که زنان هر چه مى زایند براى مردان مى زایند براى اینکه اولاد، مال پدران است ، و به همین جهت است که هر کسى از پدر خود نسبت مى برد، نه از مادر، و ماءمون پسر رشید در این باره شعرى گفته است که مى بینید:(وانما امهات الناس اوعیه مستودعات و للاباء ابناء) فرزندان مال پدران هستند و بس .

فرزند ملحق به پدر است یا مادر؟! و آیه قرآن کدامیک را معتبر مى داند

این بود آن گفتار عجیب ، و گویا گوینده آن از صدر آیه و نیز از ذیلش غفلت کرده که اولاد را به مادران نسبت داده ، و در صدر فرموده :(اولادهن) و در ذیل فرموده :(بولدها)، که حکم این صدر و ذیل فرزند همانطور که فرزند پدر است فرزند مادر نیز هست ، و اما شعر مامون ، باید توجه داشت که مامون و امثال او چه کسى هستند، تا شعرشان چه باشد اینها بى ارزش تر از آنند که کسى بخواهد کلام خداى تعالى را با گفتار آنان تفسیر کند، و یا احتمالى را تاءیید نماید.

و نیز باید دانست که مساله ادبیات و قوانین اجتماعى و امور تکوینى بر بسیارى از علماى ادب خلط شده ، و در نتیجه در بسیارى از مواقع براى روشن ساختن یک حکم اجتماعى و یا یک حقیقت تکوینى به یک معناى لغوى استشهاد مى کنند.

و حق مطلب در مساءله فرزند این است که نظام تکوین فرزند را ملحق به پدر و مادر و هر دو مى کند، براى اینکه هستى فرزند مستند به هر دوى آنها است ، و اما اعتبار اجتماعى البته در این باره مختلف است ، بعضى از امتها فرزند را ملحق به مادر مى دانند، و بعضى به پدر، و آیه شریفه ،

نظریه دوم را معتبر شمرده و با تعبیر از پدر به(مولودله) به این اعتبار اشاره کرده ، و در بالا بیان اینکه چرا این نظریه را معتبر شمرده ، گذشت .

معناى کلمه ارضاع و حکم بچه شیرخواره پس از طلاق والدین او

کلمه(ارضاع) که مصدر فعل(یرضعن) است ، مصدر باب افعال و از ماده رضاعه ورضع گرفته شده است ، که به معناى مکیدن پستان به منظور نوشیدن شیر از آن است ، و کلمه(حول) به معناى سال است ، و اگر سال را حول(گردش) نامیده اند به خاطر این است که سال مى گردد و اگر حول را به وصف کمال مقید کرد، براى این بود که سال اجزاى بسیارى دارد، دوازده ماه و سیصد و پنجاه و پنج روز است ، و چه بسا مى شود که به مسامحه یازده ماه و یا سیصد و پنجاه روز را هم یک سال مى نامند، مثال مى گ ویند: در فلان شهر یک سال ماندم ، در حالیکه چند روز کمتر بوده . و جمله(لمن اراد ان یتم الرضاعه)، دلالت دارد بر اینکه : حضانت(کودکى را در دامن پروریدن) وشیر دادن حق مادر طلاق داده شده ، و موکول به اختیار او است ، اگر خواست مى تواند کودکش را شیر دهد و در دامن بپرورد، و اگر نخواست مى تواند از این کار امتناع بورزد، و همچنین رساندن مدت دو سال را به آخر، حق اوست ، اگر خواست مى تواند دو سال کامل شیر دهد، و اگر نخواست مى تواند مقدارى از دو سال را شیر داده ، ازتکمیل آن خوددارى کند، و اما شوهر چنین اختیارى ندارد،(که از ابتدا اگر خواست بچه را از همسر مطلقه اش بگیرد و اگر نخواست نگیرد)، البته در صورتیکه همسرش موافق بود، مى تواند یکى از دو طرف را اختیار کند، همچنانکه جمله(فان ارادا فصالا...) این معنا را مى رساند.

و على المولود له رزقهن و کسوتهن بالمعروف ، لا تکلف نفس الا وسعها)

بیام احکامى خچند در خصوص بچه شیر خوار و وظایف والدین او پس از طلاق

منظور از کلمه(مولودله) همانطور که گفتیم پدر طفل است و منظور از رزق و کسوة ، خرجى و لباس است ، و خداى عزوجل این خرجى و نفقه را مقید به معروف کرد، یعنى متعارف از حال چنین شوهر و چنین همسر، و آنگاه مطلب را چنین تعلیل کرد: که خدا هیچ کسى را به بیش از طاقتش تکلیف نمى کند، و آنگاه دو حکم دیگر هم بر این حکم ضمیمه کرد.

اول اینکه : حق حضانت و شیر دادن و نظیر آن مال همسر است ، پس شوهر نمى تواند به زور میان مادر و طفل جدائى بیندازد، و یا ازاینکه مادر فرزند خود را ببیند، و یا مثلا ببوسد، و یا در آغوش بگیرد جلوگیرى کند، براى اینکه این عمل مصداق روشن مضاره و حرج بر زن است ، که در آیه شریفه ،از آن نهى شده است .

دوم اینکه : زن نیز نمى تواند در مورد بچه شوهر، به شوهر مضاره و حرج وارد آورد، مثلا نگذارد پدر فرزند خود را ببیند، و از این قبیل ناراحتیها فراهم کند، چون در آیه شریفه مى فرماید:(لا تضار والده بولدها، و لا مولود له بولده)، نه زن به وسیله فرزندش به ضرر و حرج مى افتد، و نه پدر،

و اگر در این جمله مى فرمود:(و لا مولود له به)، و مرجع ضمیر(به) را که همان(ولده) باشد نمى آورد، تناقضى به چشم مى خورد چون در چنین فرضى ضمیر(به) به کلمه ولدها بر مى گردد، چون در سابق ذکرى از کلمه : ولد به میان نیامده بود، در نتیجه این توهم پیش مى آمد که در آیه شریفه تناقض هست ، از یک طرف مى فرماید:(شوهر، کسى است که فرزند براى او متولد مى شود)، و از طرفى دیگر مى فرماید: فرزند براى مادر متولد مى شود).

پس در جمله مورد بحث ، هم حکم تشریع مراعات شده ، و هم حکم تکوین ، یعنى هم فرموده ، از نظر تکوین ، فرزند هم مال پدر و هم مال مادر است ، و از طرفى دیگر فرموده : از نظر تشریع و قانون ، فرزند تنها از آن پدر است .

و على الوارث مثل ذلک

از ظاهر آیه بر مى آید: آنچه که به حکم شرع به گردن پدر است ، مانند خرجى و لباس در صورتى که پدر فوت شود به گردن وارث او خواهد بود، لیکن مفسرین آیه را به معانى دیگرى تفسیر کرده اند که با ظاهر آیه نمى سازد، و از آنجا که اصل مساله مربوط به فقه است متعرض آن معانى نشدیم ، اگر کسى بخواهد به آنها آگاه شود باید به کتب فقهى مراجعه نماید، و آنچه ما در معناى آیه گفتیم موافق با مذهب ائمه اهل بیت(علیه السلام) است ، چون از اخبارى که از ایشان رسیده ، همین معنا استفاده مى شود، و همچنین موافق با ظاهر آیه شریفه نیز هست .

فان ارادا فصالا عن تراض منهما و تشاور...

کلمه(فصال) به معناى از شیر جدا کردن کودک است ، و کلمه تشاور به معناى اجتماع کردن در مجلس مشاوره است ، و این جمله به خاطر حرف فاء که در آغاز دارد تفریع بر حقى است که قبلا براى زوجه تشریح شده ، و به وسیله آن حرج از ب