background
إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي
منم، من، خدايى كه جز من خدايى نيست، پس مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپا دار.
آیه 14 سوره طٰهٰ

بیان آیات

در این آیات داستان موسى(علیه السلام) را شروع کرده ، در این سوره چهار فصل از این داستان ذکر شده :

اول : چگونگى برگزیدن موسى به رسالت در کوه طور، که در وادى طوى واقع است ، و ماءمور کردنش به دعوت فرعون .

دوم : با شرکت برادرش او را به دین توحید دعوت کردن ، و بنى اسرائیل را نجات دادن ، و اقامه حجت ، و آوردن معجره علیه او.

سوم : بیرون شدنش با بنى اسرائیل از مصر، و تعقیب فرعون و غرق شدنش ، و نجات یافتن بنى اسرائیل .

چهارم : گوساله پرستى بنى اسرائیل ، و سرانجام کار ایشان و کار سامرى و گوساله اش .

آیاتى که نقل کردیم تا به تفسیرش بپردازیم متعرض فصل اول از چهار فصل مذک ور است .

و اما اینکه آیات مورد بحث به چه وجهى متصل به ما قبل مى شود؟ وجه اتصالش این است که آیات ما قبل مساءله توحید را خاطر نشان مى ساخت ، این آیات نیز با وحى توحید آغاز شده ، و با همان وحى یعنى کلام موسى که گفت :(انما الهکم الله الذى لا اله الا هو...)، و نیز کلام دیگرش درباره هلاک فرعون و طرد سامرى ختم مى شود، آیات قبلى نیز با این تذکر آغاز مى شد که قرآن مشتمل است بر دعوت حق و تذکر کسانى که بترسند، و با مثل این آیه ختم مى شد که(اللّه لا اله الا هو له الاسماء الحسنى).

و هل اتیک حدیث موسى

.

استفهام در این جمله براى تقریر است ، و مقصود از حدیث داستان است .

( اذ رآ نارا فقال لاهله امکثوا انى آنست نارا....).

(مکث) به معناى(لبث) است ، و(آنست) از ایناس ، به معناى دیدن و یا یافتن چیزى است که در اصل از انس گرفته شده که ضد نفرت است ، و به همین جهت در معناى ایناس گفته اند دیدن چیزى است که با آن انس بگیرند، که قهرا دیدن چنین چیزى دیدنى است قوى .

و کلمه(قبس) - با دو فتحه - به معناى شعله است که به وسیله نوک چوب یا مانند آن از آتشى دیگر گرفته شود، و کلمه(هدى) مصدر به معناى اسم فاعل است ، و یا مضاف الیه است براى مضاف حذف شده ، و تقدیرش(ذاهدایه) بوده ، و على اى حال مراد کسى است که هدایت به وجود او قائم باشد.

سیاق آیه و آیات بعدیش شهادت مى دهد بر اینکه این جریان در مراجعت موسى از مدین به سوى مصر اتفاق افتاده و اهلش نیز با او بوده ، و این واقعه نزدیکیهاى وادى طوى ، در طور سینا، در شبى سرد و تاریک اتفاق افتاده ، در حالى که راه را گم کرده بودند، چون آتش از دور دیده به نظرش رسیده که کنار آن کسى هست که از او راه را بپرسد، و اگر نبود حداقل از آن آتش قدرى بیاورد، گرم شوند.

و در اینکه فرمود(قال لاهله امکثوا) اشعار، و بلکه دلالت بر این است که غیر از همسرش کسان دیگر هم با او بوده اند، چون اگر نبود مى فرمود(قال لاهله امکثى - به همسرش گفت اینجا باش).

و از اینکه گفت :(انى آنست نارا - من آتشى به نظرم مى آید) با در نظرگرفتن اینکه کلام خود را با(ان) تاءکید کرده ، و نیز به ایناس تعبیر کرده ، فهمیده مى شود که آتش را تنها او دیده ، و دیگران ندیدند، این جمله نیز که اول فرمود(اذ رآى نارا - چون آتشى دید) این معنا را تاءیید مى کند و نیز جمله(لعلى آتیکم شاید برایتان بیاورم ...) دلالت دارد بر اینکه در کلام چیزى حذف شده ، و تقدیر(آن اینجا باشید تا به طرف آتش بروم ، شاید برایتان از آن پاره اى بیاورم ، و یا پیرامون آن کسى که راه را بلد باشد ببینم ، باشد که با هدایتش راه را پیدا کنیم) بوده .

فلما اتیها نودى یا موسى انى انا ربک ... طوى).

کلمه(طوى) اسم جلگه اى است که در دامنه طور قرار دارد، و همانجا است که خداى سبحان آن را وادى مقدس نامیده ، و این نام و این توصیف دلیل بر این است که چرا به موسى دستور داد کفشش را بکند، منظور احترام آن سرزمین بوده تا با کفش لگد نشود، و اگر

کندن کفش را متفرع بر جمله(انى انا ربک) کرده دلیل بر این است که تقدیس و احترام وادى به خاطر این بوده که حظیره قرب به خدا، و محل حضور و مناجات به درگاه او است پس برگشت معنا به مثل این مى شود که بگوییم : به موسى ندا شد این منم پروردگارت و اینک تو در محضر منى ، و وادى طوى به همین جهت تقدیس یاف ته پس شرط ادب به جاى آور و کفشت را بکن .

و به همین ملاک هر مکان و زمان مقدسى تقدس مى یابد، مانند کعبه مشرفه و مسجد الحرام ، و سایر مساجد و مشاهد محترمه در اسلام ، و نیز مانند اعیاد و ایام متبرکه اى که قداست را از راه انتساب واقعه اى شریف که در آن واقع شده ، یا عبادتى که در آن انجام شده کسب نموده ، و گرنه بین اجزاى مکان و زمان تفاوتى نیست .

موسى وقتى نداى(یا موسى انى انا ربک) را شنید از آن به طور یقین فهمید که صاحب ندا پروردگار او، و کلام ، کلام او است ، چون کلام مذکور وحیى از خدا بود به او، که خود خداى تعالى تصریح کرده بر اینکه خدا با احدى جز به وحى ، و یا از وراى حجاب ، و یا به ارسال رسول تکلم نمى کند، هر چه بخواهد به اذن خود وحى مى کند، و فرموده(و ما کان لبشر ان یکلمه اللّه الا وحیا او من وراء حجاب او یرسل رسولا فیوحى باذنه ما یشاء) که از آن فهمیده مى شود که میان خدا و کسى که خدا با او تکلم مى کند در صورتى که به وسیله رسول و یا حجاب نباشد، و تنها به وسیله وحى صورت گیرد، هیچ واسطه اى نیست ، و وقتى هیچ واسطه اى نبود شخص مورد وحى کسى را جز خدا همکلام خود نمى یابد، و در وهمش خطور نمى کند، و غیر کلام او کلامى نمى شنود، زیرا اگر احتمال دهد متکلم غیر خدا باشد، و یا کلام کلام غیر او باشد، دیگر(کلم اللّه موسى تکلیما) به طورى که واسطه اى نباشد، صادق نمى شود.

و این حال ، حال هر نبى و پیغمبر است ، در اولین وحیى که به او مى شود، و نبوت و رسالت او را به او اعلام مى دارد، هیچ شرک و ریبى نمى کند، در اینکه صاحب این وحى خداى سبحان است ، و در درک این معنا هیچ احتیاجى به اعمال نظر، یا درخواست دلیل ، یا اقامه حجتى نیست ، زیرا اگر محتاج به یکى از آنها شود باز هم یقین پیدا نمى کند که راستى پیغمبر شده است ، چون ممکن است اطمینانى که به دست آورده اثر و خاصیت دلیل ، و استفاده قوه تعقل از آن دلیل باشد، نه تلقى از غیب بدون واسطه(پس حاصل کلام این است که هم از آیه و هم از حکم عقل استفاده مى شود که پیغمبران بار اولى که وحى خداى را مى گیرند طورى هستند و وحى طورى است که در همان اول در سویداى قلب به صدق آن ایمان پیدا مى کنند).

حال اگر بپرسى خداى تعالى در جاى دیگر داستان فرموده :(و نادیناه من جانب الطور الایمن و قربناه نجیا) و در جاى دیگر آن فرموده :(من شاطى ء الواد الایمن فى البقعه المبارکه من الشجره)، که از این آیه استفاده مى شود در تکلم خدا حجابى بوده ؟.

مى گوییم : بله و لیکن ثبوت حجاب ، و یا آورنده پیام در مقام تکلیم ، یا تحقق تکلیم به وسیله وحى منافات ندارد، براى اینکه وحى هم مانند سایر افعال خدا بدون واسطه نیست ، چیزى که هست امر دائر مدار توجه مخاطبى است که کلام را تلقى مى کند، اگر متوجه آن واسطه اى که حامل کلام خدا است بشود و آن واسطه میان او و خدا حاجب باشد، در این صورت آن کلام همان رسالتى است که مثلا فرشته اى مى آورد، و وحى آن فرشته است(دیگر به چنین چیزى گفته نمى شود فلانى با خدا یا خدا با فلانى تکلم کرد) و اگر متوجه خود خداى تعالى باشد، وحى او خواهد بود(در این صورت صحیح است گفته شود خدا با فلانى سخن گفت) هر چند که در واقع حامل کلام خدا فرشته اى باشد، ولى چون وى متوجه واسطه نشده ، وحى ، وحى خود خدا مى شود، شاهد این معنا آیه بعدى مورد بحث است که خطاب به موسى مى فرماید:(فاستمع لما یوحى - گوش کن به آنچه وحى مى شود) که عین نداى از جانب طور را وحى هم خوانده ، و در موارد دیگر کلامش اثبات حجاب هم نموده است .

و کوتاه سخن اینکه : جمله(انى انا ربک فاخلع نعلیک ...) موسى را متوجه مى کند به اینکه موقفى که دارد موقف حضور و مقام مشافهه(رو در رو سخن گفتن) است و خدا با او خلوت و او را از خود به مزید عنایت اختصاص داده ، و لذا فرمود:(انى انا ربک - من پروردگار توام) و نفرمود(انا اللّه - من خدایم)، یا(انا رب العالمین - من رب العالمینم) و نیز به همین جهت اگر بعد از آن فرمود(انى انا اللّه) تکرار جمله قبلى نیست ، چون جمله قبلى

در عین معرفى صاحب کلام ، مقام را هم از اغیار خالى مى سازد، تا وحى را انجام دهد، ولى در جمله دوم تنها وحى است .

و در اینکه فرمود(نودى) و نام صاحب ندا را نیاورد و نفرمود(نادیناه - او را ندا کردیم) و یا(ناداه اللّه - خدا ندایش کرد) لطفى به کار رفته که با هیچ مقیاسى نمى توان گفت چقدر است ، و در آن اشاره است به اینکه ظهور این آیت براى موسى به طور ناگهانى و بى سابقه بوده است .

و انا اخترتک فاستمع لما یوحى

.

کلمه(اخترتک) از مصدر اختیار است و اختیار از کلمه(خیر) گرفته شده ، و حقیقت اختیار این است که فاعلى مثلا در میان چند فعلى که باید حتما یکى از آنها را بر دیگر کارها ترجیح داده و انجامش دهد مردد شود، آنگاه فاعل تمیز مى دهد به اینکه فلان کار خیر است ، پس بنا مى گذارد بر اینکه این کار از دیگر کارها بهتر است ، پس همان را انجام مى دهد و این بناگذارى ، همان اختیار است ، پس کلمه اختیار همواره باید تواءم با غرضى باشد که فاعل از فعلش آن غرض را در نظر گرفته .

و اختیار خدا موسى را به تکلم ، منظور و غرض الهى بوده ، و آن عبارت است از دادن نبوت و رسالت ، شاهد این معنا جمله(فاستمع لما یوحى) است که(فاء) تفریع نتیجه آن اختیار قلمداد شده ، و فهمانده که مشیت الهى بدین تعلق گرفته که فردى از انسان را وا بدارد، تا مشقت حمل نبوت و رسالت را تحمل کند، و چون در علم خدا موسى بهتر از دیگران بوده بدین جهت او را اختیار کرده است .

جمله(و انا اخترتک) به طورى که از سیاق استفاده مى شود از قبیل صدور امر به نبوت و رسالت است ، و بنابراین انشاء است نه اخبار، چون اگر اخبار بود مى فرمود:(و قد اخترتک) بلکه با عین این جمله اختیار نبوت و رسالت را انشاء کرده و آنگاه چون اختیار با انشاء آن تحقق یافت ، امر به گوش دادن به فرمان وحى را که متضمن رسالت و نبوت او است بر آن متفرع نموده فرمود(پس به آنچه وحى مى شود گوش فرا ده).

اننى انا اللّه لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوه لذکرى

.

این همان وحیى است که در آیه قبل موسى را ماءمور به شنیدن آن کرده بود، که تا یازده آیه دیگر ادامه دارد، و در آن نبوت و رسالتش ‍ با هم اعلام مى شود، نبوتش در این آیه و دو آیه بعد، و رسالتش از آیه(و ما تلک بیمینک یا موسى)، تا آیه(اذهب الى فرعون انه طغى) استفاده مى شود، علاوه بر این در آیه(و اذکر فى الکتاب موسى انه کان مخلصا و کان رسولا نبیا)

صریحا فرموده که آن جناب ، هم رسول بود و هم نبى .

و در سه آیه مذکور که نبوت آن جناب را اعلام مى کند دو رکن ایمان را که رکن اعتقاد و رکن عمل است با هم ذکر کرده ، ولى از اصول اعتقاد که توحید و نبوت و معاد است تنها دو اصل را یعنى توحید و معاد را ذکر کرده ، و از نبوت اسمى نبرده ، و جهتش این بوده که روى سخن با شخص رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) بوده ، و اما رکن عمل را با اینکه تفصیل زیادى دارد در یک کلمه خلاصه کرده ، و آن کلمه(فاعبدنى) است ، و با آن اصول و فروع دین را در سه آیه تکمیل کرده است .

پس اینکه فرمود(اننى انا اللّه لا اله الا انا) مسمى را با خود اسم معرف ى کرد و فرمود(بدرستى که من الله ام) و نفرمود(اللّه منم) براى اینکه مقتضاى حضور این است که با مشاهده ذات به وصف ذات آشنا گشت ، نه به وسیله وصف به ذات آشنا گردید، همچنانکه برادران یوسف وقتى او را شناختند گفتند(به درستى که هر آینه تو یوسفى ، یوسف هم گفت من یوسفم و این برادر من است)(که اگر مقام مقام حضور نبود جا داشت بگویند یوسف توئى).

و اسم جلاله هر چند علم و نام مخصوص ذات خداى متعال است ، لیکن معناى مسماى به(اللّه) را مى فهماند، چون ذات او مقدس تر از آن است که کسى بدان راه یابد، پس گویا فرموده است : من که آن کسى هستم که مسماى به اللّه است ، خود گوینده حاضر و مشهود است ، ولى مسماى به اللّه مبهم است که کیست ؟ لذا گفته شده من همانم ، خواهى گفت : اللّه اسم است نه وصف ، تا بگویى مقتضاى حضور این است که از ذات به وصف پى ببرم ؟ در جواب مى گوییم : اسم جلاله هر چند که به خاطر غلبه علم شده است و لیکن خالى از اصلى وصفى نیست .

و جمله( لااله الا انا فاعبدنى) کلمه توحید است که از نظر عبارت و لفظ مترتب بر جمله(اننى انا اللّه) شده ، چون حقیقتا هم مترتب بر آن است ، چون وقتى خداى تعالى کسى باشد که هر چیزى از او آغاز شده ، و به وجود او قائم و به او منتهى است پس دیگر جا ندارد که کسى جز براى او خضوع عبادتى بکند، پس او است اللّه معبود به حق ، و اله دیگرى غیر او نیست ، و لذا امر به عبادت را متفرع بر این حقیقت نموده ، فرمود(فاعبدنى).

و اگر در جمله(و اقم الصلوه لذکرى)، از انواع و اقسام عبادت خصوص نماز را ذکرکرد،

با اینکه قبلا در جمله(فاعبدنى) عبادت را به طور عموم ذکر کرده بود، و خلاصه اگر بعد از آن عام ، خصوص این خاص را ذکر کرد، بدین جهت بود که هم اهمیت نماز را برساند، و هم بفهماند که نماز از هر عملى که خضوع عبودیت را ممثل کند، و ذکر خداى را به قالب در آورد، آن چنان که روح در کالبد قرار مى گیرد، بهتر است .

و بنابراین معنا، کلمه(لذکرى) از باب اضافه مصدر به مفعول خودش است ، و لام آن براى تعلیل است ، و این جار و مجرور متعلق به کلمه(اقم) مى باشد و حاصل معنایش این است که : عبادت و یادآوریت از من را با عمل نماز تحقق بده ، همچنان که مى گویند:(بخور براى اینکه سیر شوى ، و بنوش براى اینکه سیراب گردى) این آن معنایى است که از مثل سیاق مورد بحث به ذهن تبادر مى کند.

در معناى جمله(لذکرى) اقوال بسیارى است ، بعضى گفته اند: جار و مجرورى است متعلق به کلمه(اقم)، که ما نیز همین را گفتیم . بعضى دیگر گفته اند: متعلق است به کلمه(صلوه) بعضى دیگر گفته اند: متعلق است به جمله(فاعبدنى).

ونیز درباره(لام) آن ، بعضى گفته اند: لام تعلیل است . بعضى آن را لام توقیت دانسته اند، که معنایش(نماز بخوان هنگام ذکر من) و(یا نماز بخوان هنگامى که آن را فراموش کردى ، یا از تو فوت شد، و سپس به یادت آمد)، بنابراین نظیر(لام) در جمله(اقم الصلوه لدلوک الشمس) مى باشد.

و نیز در معناى(ذکر)، بعضى گفته اند: مراد از آن ، ذکر لفظى است که نماز هم مشتمل بر آن است . بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن ذکر قلبى است که مقارن نماز است ، و با نماز تحقق یافته ، یا مترتب بر آن مى شود، همانطور که مسبب از سبب پدید مى آید. بعضى دیگر احتمال داده اند که مراد از آن ، ذکر قبل از نماز باشد. بعضى دیگر گفته اند: مراد از آن اعم از ذکر قلبى و قالبى است .

اختلاف دیگرى در اضافه ذکر به یاى متکلم دارند که چه نحوه اضافه اى است ؟ بعضى گفته اند: اضافه مصدر به مفعول خودش است . بعضى دیگر گفته اند: اضافه مصدر به فاعل خودش است ،

و مراد این است که نماز بخوان تا با ثنا و ثواب خود، تو را یاد کنیم ، و یا این است که(نماز بخوان براى اینکه من نماز را در کتب آسمانیم ذکر کرده و بدان دستور داده ام).

بعضى دیگر گفته اند: این اضافه انحصار اقامه را در ذکر، افاده مى کند، و معنایش این است که نماز را تنها و تنها به خاطر یاد من بخوان ، نه به غرض دیگر، از قبیل امید ثواب و یا ترس عقاب . ولى بعضى دیگر این افاده را قبول نکرده اند.

بعضى دیگر انحصار را قبول کرده و گفته اند:

مضاف را منحصر در مضاف الیه مى کند، و مراد این است که نماز را تنها به خاطر یاد من به جاى آر، بدون اینکه به آن ریاء کنى ، یا با یاد غیر من آمیخته اش سازى . بعضى دیگر گفته اند: هر چند این معنا در جاى خود صحیح است و لیکن لفظ آیه هیچ دلالتى بر آن ندارد.

بعضى دیگر گفته اند: مراد از ذکر، ذکر خود نماز است ، یعنى نماز را هر وقت بیادت آمد و یا به خاطر اینکه یادت آمد بخوان ، که بنابراین مضاف در تقدیر است ، و اصل آن(لذکر صلوتى) بوده ، و یا از آنجایى که ذکر نماز سبب ذکر خدا است مسبب را آورده و سبب را اراده کرده است . و همچنین وجوه زشت و زیبائى دیگر و آنچه بفهم آدمى تبادر مى کند همان است که گفتیم .

ان الساعه آتیه اکاد اخفیها لتجزى کل نفس بما تسعى

.

این آیه تعلیل جمله(فاعبدنى) است که در آیه قبلى بود، و این منافات ندارد با اینکه جمله مذکور متفرع بر(لا اله الا انا) باشد، براى اینکه هر چند وجوب عبادت خدا ذاتا متفرع بر یکتایى او است ، و لیکن یکتایى او به تنهایى و بدون وجود روز جزا که آدمیان پاداش داده شوند، و نیک و بد از هم متمایز گردند، مطیع و یاغى از هم جدا شوند، اثرى ندارد، و تشریع احکام و اوامر و نواهى بى نتیجه مى ماند، و به همین جهت در قرآن کریم مکرر در مقام اثبات چنین روزى فرموده : هیچ ریبى در آن نیست .

و در جمله(اکاد اخفیها) ظاهر اینکه اخفاء را مطلق آورد این است که مراد اخفاء به تمام معنا باشد، یعنى آن را پنهان بدارم و مکتوم نگه دارم ، و به هیچ وجه احدى را از آن آگاه نکنم ، تا وقتى واقع مى شود ناگهانى و دفعه واقع شود، همچنانکه قرآن کریم صریحا فرموده :(لا تاتیکم الا بغته). ممکن هم هست معناى جمله(نزدیک است پنهانش بدارم) این باشد که نزدیک است از آن خبر ندهم ، تا مخلصین از غیر مخلصین جدا شده و شناخته شوند، چون بیشتر مردم خداى را به امید ثواب و ترس از عقاب عبادت مى کنند، و یا از نافرمانیش خوددارى مى نمایند، در حالى که درست ترین عمل آن عملى است که صرفا براى رضاى خدا انجام شود، نه به طمع بهشت و ترس از جهنم ، و با پنهان داشتن روز قیامت این تمیز به خوبى صورت مى گیرد، و معلوم مى شود چه کسى خداى را به حقیقت بندگى مى کند، و چه کسى در پى بازرگانى خویش است .

بعضى گفته اند: معناى(نزدیک است پنهانش بدارم) این است که نزدیک است حتى از خودم هم کتمانش کنم ، و این تعبیر کنایه از شدت کتمان و مبالغه در آن است ، چون خود آدمیان نیز وقتى مى خواهند سرى را کتمان کنند و در کتمان آن مبالغه نمایند مى گویند: نزدیک است که از خودم هم پنهانش بدارم ، تا چه رسد به اینکه براى دیگران آن را فاش سازم ، صاحب این قول گفتار خود را به روایت نسبت داده .

(لتجزى کل نفس بما تسعى) - این جمله متعلق است به کلمه(آتیه) و معنایش واضح است .

فلا یصدنک عنها من لا یومن بها و اتبع هویه فتردى

.

کلمه(صد) به معناى منصرف کردن است و کلمه(فتردى) از مصدر(ردى) به معناى هلاکت است ، و دو ضمیر(عنها) و(بها) به ساعت بر مى گردد، و معناى(صد از ساعت) این است که دلهاى مردم بى ایمان ، تو را از اینکه به یاد آن بیفتى منصرف سازد، تا درباره آن و خصوصیاتش فکر نکنى ، و متوجه نشوى که روزى است که هر نفسى به هر چه کرده پاداش مى شود، و نیز مراد از بى ایمان ، همان کسانى است که نسبت به آن روز و شؤ وناتش کافرند.

جمله(و اتبع هویه) نسبت به جمله(من لا یومن) به منزله عطف تفسیرى است و چنین معنا مى دهد که : عدم ایمان به قیامت خود مصداق پیروى هوى است ، و چون صالح براى تعلیل است ، علیت هوى را براى ایمان نیاوردن افاده مى کند، و به دلالت التزام از آن استفاده مى شود که ایمان به قیامت حق و مخالف با هوى است ، و منجى و مخالف با هلاکت است ، بنابراین حاصل کلام این مى شود: وقتى قیامت آمدنى و جزاء واقع شدنى باشد،

پس مبادا پیروان هواى نفس که به خاطر همین پیرویشان کافر به قیامت گشته ، از عبادت پروردگارشان اعراض نمودند، تو را از ایمان به آن منصرف کنند و از یاد آن و یاد شؤ ونات آن غافل سازند تا هلاک گردى .

و شاید جهت اینکه فرمود(هوایش را پیروى کرد)، و نفرمود(پیروى مى کند)، با اینکه کلمه مضارع(فتردى) را به آن عطف کرد، این بوده که بفهماند پیروى هوى علت عدم ایمان است .

و ما تلک بیمینک یا موسى

.

از اینجا وحى رسالت موسى آغاز مى شود، چون وحى نبوتش در سه آیه گذشته تمام شد، استفهام در این جمله استفهام تقریر است ، از آن جناب سؤ ال شده که در دست راست چه دارى ؟ و منظور این است که خودش نام آن را ببرد، و متوجه اوصاف آن که چوب خشکى است بى جان ، بشود، تا وقتى مبدل به اژدهایى مى شود آنطور که باید در دلش عظیم بنماید.

و ظاهرا مشار الیه به کلمه(تلک) که آلت اشاره به مونث است ، یا(عوده)(چوبدستى) بوده ، و یا(خشبه)(چوب) که چون تاء تاءنیث در آخر دارند، با(تلک) بدان اشاره شده است ، و گر نه ممکن بود به اعتبار(شى ء)، کلمه(ذلک) به کار برده و پرسیده باشد(این چیست به دستت)، و اگر اینطور نپرسید، و آنطور پرسید، خواست نسبت به آن تجاهل بفرماید، و گویا بفهماند من نمى دانم آن که به دست تو است عصا است ، و الا اگر تجاهل در کار نبود استفهام معنا نداشت ، و این تجاهل نظیر تجاهلى است که ابراهیم(علیه السلام) نسبت به آفتاب و ماه و ستاره کرد، و هر یک را دید گفت این پروردگار من است ، تا وقتى به آفتاب رسید گفت :(هذا ربى هذا اکبر).

ممکن هم هست اشاره با(تلک) به همان عصا باشد، اما نه به این منظور که از اسم و حقیقت آن اطلاع دارد، تا در نتیجه استفهام لغو باشد، بلکه به این منظور بوده که اوصاف و خواص آن را ذکر کند، مؤ ید این احتمال کلام مفصل موسى(علیه السلام) است که در پاسخ به اوصاف و خواص عصایش پرداخت ، گویا وقتى شنید مى پرسند: آن چیست به دستت ؟ فکر مى کند لابد اوصاف و خواص آن را مى خواهند، و گرنه در عصا بودن آن که تردیدى نیست ، و این خود طریقه معمولى است که وقتى از امر واضحى سؤ ال مى شود که انتظار ندانستنش از احدى نمى رود، در پاسخ به ذکر اوصاف آن مى پردازند.

به وجهى مى توان یکى از این موارد را محمل آیات زیر دانست که مى فرماید:(القارعه ما القارعه و ما ادریک ما القارعه ، یوم یکون الناس کالفراش المبثوث) و نیز مى فرماید:(الحاقه ما الحاقه و ما ادریک ما الحاقه).

قال هى عصاى اتوکو علیها و اهش بها على غنمى ولى فیها مارب اخرى

.

(عصا) معنایش معروف است ، و از نظر لغت در حکم مونث است و کلمه(اتوکو) از مصدر توکى است که به معناى اعتماد و تکیه دادن است ، و کلمه(هش) به معناى چوب زدن به درخت براى ریختن برگ آن است تا گوسفندان آن را بخورند، و کلمه(مارب) جمع ماربه است ، که راء آن با هر سه صدا خوانده مى شود، و به معناى احتیاج است ، و مراد از اینکه گفت : مرا در آن ماربى(حوائجى) دیگر است این است که این عصا حوائجى دیگر از من بر مى دارد، و معناى آیه روشن است .

و اگر موسى در پاسخ خداى تعالى پرگویى کرد، و به ذکر اوصاف و خواص عصایش پرداخت ، مى گویند بدین جهت بود که مقام اقتضاى آن را داشت ، چون مقام خلوت و راز دل گفتن با محبوب است ، و با محبوب سخن گفتن لذیذ است ، لذا نخست جواب داد که این عصاى من است ، سپس منافع عمومى آن را بر آن مترتب کرد، نکته اینکه گفت(این عصاى من است) هم همین بوده .

و ما در ذیل آیه قبلى وجه دیگرى براى این استفهام و جوابش ذکر کردیم ، که بنا به آن وجه کلام موسى از باب پر گویى با محبوب نبوده ، مخصوصا با در نظر داشتن اینکه سایر منافعش را هم خاطر نشان ساخت و گفت :(و مرا در آن حوائجى دیگر است) نظریه ما تاءیید مى شود.

قال القها یا موسى ... سیرتها الاولى

.

(سیره) به معناى حالت و طریقه است ، این کلمه در اصل ، معناى نوعى از سیر مى داده ، همچنانکه جلسه به معناى نوعى نشستن است .

خداى سبحان در این آیه به موسى دستور مى دهد عصاى خود را از دست خود بیندازد، و او چون عصا را مى اندازد مى بیند مارى بزرگ شد، که با چابکى و چالاکى هر چه بیشتر به راه افتاد،

و چون امر غیر مترقب دید که جماد ناگهان داراى حیات شد سخت تعجب کرد، خداى تعالى حرکت آن را در آیات مورد بحث سعى نامید، و فرمود(فالقیها فاذا هى حیه تسعى) ولى در جاى دیگر آن را اهتزاز خوانده و فرموده(رآها تهتز کانها جان) و نیز در آیات مورد بحث آن حیوان را مار خوانده ، و در جاى دیگر اژدها، و فرموده(فالقا عصاه فاذا هى ثعبان مبین) چون ثعبان به معناى مار بسیار بزرگ است .

(قال خذها و لا تخف سنعیدها سیرتها الاولى)- یعنى آن را بگیر و نترس که به زودى به حالت اولش(عصا) بر مى گردانیم ، این جمله دلالت دارد بر اینکه موسى(علیه السلام) از آنچه دیده ترسیده ، و در جاى دیگر آمده که فرمود(فلما رآها تهتز کانها جان ولى مدبرا و لم یعقب یا موسى اقبل و لا تخف).

البته باید دانست که میان خوف و خشیت فرق است ، آنچه با فضیلت شجاعت منافات دارد خشیت است نه خوف که به معناى دست زدن به مقدمات احتراز است ، و انبیاء(علیهم السلام) از خشیت منزهند نه از خوف ، همچنانکه خداى تعالى فرمود(الذین یبلغون رسالات اللّه و یخشونه و لا یخشون احدا الا اللّه).

و اضمم یدک الى جناحک تخرج بیضاء من غیر سوء آیه اخرى

.

(ضم) به معناى جمع کردن میان دو چیز است ، و جناح به معناى بال مرغ ، و دست و بازوى آدمى و زیر بغل او است ، و بعید نیست مراد از آن در اینجا همان معناى اخیر باشد، زیرا در جاى دیگر در همین باره فرموده(ادخل یدک فى جیبک).

کلمه(سوء) به معناى هر بدى و زشتى است ، بعضى گفته اند: این تعبیر در آیه شریفه کنایه از برص است و معنایش این است که دست خود را جمع کن ، و آن را داخل

گریبان و زیر بغلت ببر، و آن را نورانى بیرون آر، بدون اینکه دچار برص و یا هر حالت بد دیگرى شده باشد.

جمله(آیه اخرى) حال از ضمیر در(تخرج) است ، و اشاره است به اینکه اژدها شدن عصا یک آیت بود، و ید بیضاء آیت دومى ، همچنانکه در همین باره فرموده(فذانک برهانان من ربک الى فرعون و ملائه).

لنریک من آیاتنا الکبرى

.

(لام) بر سر این جمله لام تعلیل است ، و جمله متعلق به مصدر است ، گویا گفته شده : آنچه ما به دست تو اجراء کردیم براى این بود که بعضى از آیات کبراى خود را به تو نشان دهیم .

اذهب الى فرعون انه طغى

.

آیات سابق بر این ، که مى فرمود:(و ما تلک بیمینک ...) عنوان مقدمه داشت ، و جمله مورد بحث فرمان رسالت است .

قال رب اشرح لى صدرى ... انک کنت بنا بصیرا...)

یازده آیه است که متن درخواست موسى از پروردگارش را نقل مى کند، که بعد از مسجل شدن رسالتش چه چیزهایى از پروردگارش درخواست نمود، و از ظاهر آن پیدا است که آنچه درخواست کرده وسائلى بوده که در امر رسالتش بدان محتاج بوده نه در امر نبوت ، آرى رساندن رسالت خدا به فرعون و درباریانش و نجات دادن بنى اسرائیل ، و اداره امور ایشان ، آن وسائل را لازم داشته ، نه مساءله نبوتش .

مؤ ید این احتمال این است که این درخواست ها را بعد از تمامیت نبوتش ، یعنى دنبال آیات سه گانه سابق نیاورد، بلکه بعد از فرمان رسالتش ، یعنى آیه(اذهب الى فرعون انه طغى) آورد.

بله آیات چهارگانه اول که از آیه(رب اشرح لى صدرى) شروع مى شود بى ارتباط به امر نبوت نیست ، چون امر نبوت عبارت است از تلقى و گرفتن عقاید دین و احکام عملى آن از ساحت مقدس ربوبى ، که آن نیز به داشتن شرح صدر و آن سه تاى دیگر نیازمند است .

پس جمله(رب اشرح لى صدرى) از باب استعاره تخییلیه و استعاره به کنایه است ، چون(شرح) به معناى گشاد کردن و باز کردن است ، گویا سینه انسان را که قلب در آن

جاى دارد ظرفى فرض کرده که آنچه از طریق مشاهده و ادراک در آن وارد مى شود جاى مى گیرد، و در آن انباشته مى شود، و اگر آنچه وارد مى شود امرى عظیم یا ما فوق طاقت بشرى باشد سینه نمى تواند در خود جایش دهد، ناگزیر محتاج مى شود به اینکه آن را شرح دهند و باز کنند، تا گنجایشش بیشتر گردد.

و موسى(علیه السلام) رسالتى را که خدا بر او مسجل کرد بزرگ شمرد، چون از شوکت و قوت قبطیان آگاه بود، مخصوصا از این جهت که فرعون طاغى در راءس آنان قرار داشت ، فرعونى که با خدا بر سر ربوبیت منازعه نموده به بانک بلند مى گفت(انا ربکم الاعلى)، و نیز از ضعف و اسارت بنى اسرائیل در میان آل فرعون با خبر بود، و مى دانست چقدر جاهل و کوتاه فکرند، و گویا خبر داشت که دعوتش چه شدائد و مصائبى به بار مى آورد، و چه فجایعى را باید ناظر باشد، از سوى دیگر حال خود را هم مى دانست که تا چه حد در راه خدا بى طاقت و کم تحمل است ، آرى او به هیچ وجه طاقت نداشت ظلم قبطیان را ببیند، داستان کشتن آن قبطى ، و نیز داستان آب کشیدنش بر سر چاه مدین براى دخترانى که حریف مردان نبودند، شاهد ابا داشتن او از ظلم و ذلت است ، و از سوى دیگر زبانش - که خود یگانه اسلحه است براى کسى که مى خواهد دعوت و رسالت خداى را تبلیغ کند - لکنتى داشت که نمى توانست آنطور که باید مقاصد خود را برساند.

به همین جهات عدیده از پروردگارش درخواست کرد که براى حل این مشکلات اولا سعه صدر به او بدهد تا تحملش زیاد شود، و محنت هایى که رسالت برایش به بار مى آورد و شدائدى که در پیش رویش و در مسیر دعوتش دارد آسان گردد، لذا عرضه داشت(رب اشرح لى صدرى).

آنگاه گفت(و یسرلى امرى - امرم را آسان ساز) که مقصود همان امر رسالت است ، و نگفت : رسالتم را تخفیف بده ، و خلاصه به دست کم آن قناعت کن ، تا اصل رسالت آسانتر شود، بلکه گفت همان امر خطیر و عظیم را با همه دشوارى و خطرش بر من آسان گردان .

دلیل بر این معنا جمله(و یسرلى) است ، وجه دلالتش بر مدعاى ما این است که کلمه(لى) در چنین مقامى اختصاص را مى رساند، و جمله چنین معنا مى دهد(این امرى که بعهده من واگذار کردى ، و این رسالت را با همه دشواریش بر من که مسؤ ول آن قرارم داده اى آسان گردان) و پر واضح است که مقتضاى این سؤ ال این است که امر را نسبت به او آسان کند، نه اینکه در حد ذاتش ‍ و خلاصه خود آن امر را آسان سازد.

نظیر این کلام در جمله(اشرح لى) نیز مى آید، پس معناى آن این است : مرا که

ماءمور رسالتم کردى و شدائد و مکارهى در انتظارم قرار دادى ، حوصله زیادى بده ، تا وقتى ناملایمات به من هجوم مى آورند سینه ام تنگى نکند، و اگر به جاى آنچه در قرآن آمده گفته بود(رب اشرح لى صدرى و یسرلى امرى) این نکته فوت مى شد.

(و احلل عقده من لسانى یفقهوا قولى) - این سؤ ال دیگرش است ، که گشودن عقده زبان را مى خواهد، و اگر عقده را نکره آورد و گفت(عقیده اى) براى اشاره به یک نوع عقده بود، و در حقیقت عقده اى است که داراى مشخصات معینى است و آن مشخصات از جمله(یفقهوا قولى) فهمیده مى شود، یعنى آن عقده اى را بگشاى که نمى گذارد سخنانم را بفهمند.

(و اجعل لى وزیرا من اهلى هرون اخى) - این سؤ الى دیگر است که در واقع سؤ ال چهارم آن جناب و آخرین درخواستهاى او است ، و کلمه(وزیر) بر وزن فعیل ، از وزر - به کسره واو، و سکون زاء - به معناى حمل سنگینى است ، و اگر وزیر را وزیر گفتند، بدین جهت بوده که حامل ثقل و سنگینى هاى پادشاه است ، بعضى گفته اند: از وزر - به فتحه واو و زاء - اشتقاق یافته ، که به معناى کوه پناهگاه است و اگر وزیر را وزیر خوانده اند چون به منزله کوهى است که پادشاه در آراء و احکامش به او پناه مى برد.

و کوتاه سخن اینکه ، موسى(علیه السلام) از پروردگارش درخواست مى کند که از خاندانش وزیرى برایش قرار دهد، آنگاه آن رابیان نموده مى گوید: منظورم از او هارون برادرم مى باشد، و اگر درخواست وزیر کرد، بدین جهت بود که امر رسالت امرى است کثیر الاطراف ، و اطراف و جوانبش ازهم دور، و او به تنهائى نمى تواند به همه جوانب دور از هم آن برسد، ناگزیر وزیرى لازم دارد که در امر رسالت با او شرکت جسته ، بعضى از جوانب آن را اداره کند، و بار او سبک شود، و در آنچه او مى کند وزیرش مؤ یدش باشد، این است معناى آیه بعدى که به منزله تفسیر وزیر قرار دادن است ، و مى فرماید(اشدد به ازرى و اشرکه فى امرى).

(و اشرکه فى امرى) - این شرکت دادن ، غیر شرکت دادن مبلغین دین در اشاعه دین بعد از تمامیت دعوت به وسیله پیغمبر است ، زیرا آن اشراک اختصاصى به هارون ندارد، پس مقصود از اشراک در آیه اشراکى است که مخصوص به هارون باشد، و آن این است که هارون در اصل دعوت دین ، و از همان روز اول دعوت شریک موسى باشد، و چنین شرکتى تنها مخصوص به هارون است ، به طورى که نه موسى مى تواند غیر هارون کسى را نائب خود کند، و نه هارون ، به خلاف شرکت به معناى اول ، که وظیفه هر کسى است که به آن دعوت

ایمان آورده و چیزى از معارف آن را دانا شده باشد، آرى وظیفه عالم ، تبلیغ جاهل ، و وظیفه شاهد، تبلیغ غائب است ، و چنین وظیفه اى را از خدا در خواست نمى کنند، چون این وظیفه نه اختصاص به موسى دارد، و نه به برادرش ، وظیفه هر با ایمانى است که دیگران را ارشاد و تعلیم کند و احکام دین را براى دیگران بیان نماید، پس معلوم مى شود معناى اشتراک هارون در امر او، این است که او مقدارى از آنچه را که به وى وحى مى شود، و چیزى از خصائصى که از ناحیه خدا به او مى رسد(مانند وجوب اطاعت و حجیت گفتار) به عهده بگیرد و انجام دهد.

و اما اشراک در نبوت خاصه ، به معناى گرفتن وحى خدا، چیزى نبوده که موسى از تنهایى در آن بترسد، و از خدا بخواهد هارون را شریکش کند، بلکه ترس او از تنهایى در تبلیغ دین و اداره امور در نجات دادن بنى اسرائیل و سایر لوازم رسالت است ، همچنانکه از خود موسى نقل فرموده که گفت و(اخى هرون هو افصح منى لسانا فارسله معى ردءا یصدقنى).

علاوه بر روایات صحیحى که از طرق شیعه و سنى وارد شده که رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) عین همین دعا را درباره على(علیه السلام) کرد، با اینکه على(علیه السلام) پیغمبر نبود.

(کى نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا) - از ظاهر سیاق که در بیان نتیجه شرکت هارون مى گوید:(تا تو را بسیار تسبیح کنیم و ذکر گوییم) بر مى آید که جمله مذکور بیان نتیجه شرکت دادن هارون و وزارت او براى وى است ، چون مى دانیم که تسبیح آن دو با هم و ذکرشان هیچ ارتباطى با مضامین دعاهاى قبلى که شرح صدر و تیسیر امر و حل عقده زبان بود ندارد.

پس ذکر و تسبیحى که با وزارت هارون ارتباط داشته باشد ذکر و تسبیح علنى و در بین مردم است نه در خلوت و نه در دل ، زیرا ذکر و تسبیح در خلوت و در قلب ، هیچ ارتباطى با وزارت هارون ندارد، پس مراد این است که آن دو در بین مردم و مجامع عمومى و مجالس آنان ، هر وقت که شرکت کنند، ذکر خداى را بگویند، یعنى مردم را به سوى ایمان به وى دعوت نموده ، و نیز او را تسبیح گویند، یعنى خداى را از شرکاء منزه بدارند.