background
وَتَرَكْنَا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ ۖ وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْنَاهُمْ جَمْعًا
و در آن روز آنان را رها مى‌كنيم تا موج‌آسا بعضى با برخى درآميزند و [همين كه‌] در صور دميده شود، همه آنها را گرد خواهيم آورد.
آیه 99 سوره الْكَهْف

بیان آیات

مربوط به شرح حال و بیان داستان ذوالقرنین

این آیات راجع به داستان ذوالقرنین است و در خلال آن پیشگویى هایى از قرآن نیز به چشم مى خورد.

و یسئلونک عن ذى القرنین قل ساتلو علیکم منه ذکرا

یعنى از تو از وضع ذوالقرنین مى پرسند. چون اگر مقصود معرفى شخص او بود جا داشت در جواب اسمش را معرفى کند و به ذکر لقبش که همان ذو القرنین است اکتفا ننماید. پس معلوم مى شود سائل از سرگذشت او پرسش نموده . و کلمه(ذکر) در پاسخ(بزودى ذکرى از او را براى شما مى خوانم) یا مصدر به معناى مفعول است و معنایش این است که(بگو به زودى از سرگذشت ذو القرنین مقدارى مذکور را مى خوانم)، و یا مراد از ذکر قرآن است که در خود قرآن موارد زیادى به همین معنا آمده است ، و در نتیجه معنایش چنین مى شود( بگو به زودى از او، یعنى از ذو القرنین ، و یا از خداى تعالى قرآنى که همان آیات بعدى است مى خوانم). و معناى دومى روشنتر است .

انا مکنا له فى الارض و اتیناه من کل شى ء سببا

( تمکین) به معناى قدرت دادن است . وقتى گفته مى شود(مکنته) و یا( مکنت له) معنایش این است که من او را توانا کردم . پس تمکن در زمین به معناى قدرت تصرف در زمین است ، تصرفى مالکانه و دلخواه ، و چه بسا گفته شود که مصدرى است ریخته و قالب گرفته شده از ماده(کون) نه از(مکن) به توهم اصالت میم . پس تمکین به معناى استقرار و ثبات دادن است ثباتى که باعث شود دیگر از مکانش کنده نشود و هیچ مانعى مزاحمتش نتواند کند.

کلمه( سبب) به معناى وصله و وسیله است . پس معناى ایتاء سبب از هر چیز این مى شود که از هر چیزى که معمولا مردم به وسیله آن متوسل به مقاصد مهم زندگى خود مى شوند، از قبیل عقل و علم و دین و نیروى جسم و کثرت مال و لشگر و وسعت ملک و حسن تدبیر و غیر آن . جمله مورد بحث منتى است از خداى تعالى که بر ذو القرنین مى گذارد و با بلیغترین بیان امر او را بزرگ مى شمارد. نمونه هایى که خداوند تعالى از سیره و عمل و گفتار او نقل مى کند که مملو از حکمت و قدرت است شاهد بر همین است که غرض ‍ بزرگ شمردن امر او است .

فاتبع سببا

(اتباع) به معناى لاحق شدن است ، یعنى ملحق به سببى شد. و به عبارتى دیگر وصله و وسیله اى تهیه کرد که با آن به طرف مغرب آفتاب سیر کند و کرد.

حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عین حمئة و وجد عندها قوما

کلمه(حتى) دلالت مى کند بر اینکه فعلى در تقدیر است و تقدیر کلام(فسار حتى اذا بلغ - و سیر کرد تا به مغرب آفتاب رسید) مى باشد. و مراد از مغرب آفتاب ، آخر معموره آن روز از ناحیه غرب است ، به دلیل اینکه مى فرماید:(نزد آن مردمى را یافت).

معناى(عین حمئة) و بیان موقعیت جغرافیائى آن

مفسرین گفته اند: منظور از(عین حمئة) چشمهاى داراى گل سیاه یعنى لجن است ، چون حماة به معناى آن است و مقصود از عین دریا است ، چون بسیار مى شود که این کلمه به دریا هم اطلاق مى گردد. و مقصود از اینکه فرمود(آفتاب را یافت که در دریائى لجندار غروب مى کرد) این است که به ساحل دریایى رسید که دیگر ماوراى آن خشکى امید نمى رفت ، و چنین به نظر مى رسید که آفتاب در دریا غروب مى کند چون انتهاى افق بر دریا منطبق است . بعضى هم گفته اند: چنین چشمه لجندارى با دریاى محیط، یعنى اقیانوس غربى ، که جزائر خالدات در آن است منطبق است و جزائر مذکور همان جزائرى است که در هیات و جغرافیاى قدیم مبدأ طول به شمار مى رفت ، و بعدها غرق شده و فعلا اثرى از آنها نمانده است .

جمله(فى عین حمیة) به صورت(عین حامیة) یعنى حاره( گرم) نیز قرائت شده و اگر این قرائت صحیح باشد دریاى حار با قسمت استوائى اقیانوس کبیر که مجاور آفریقا است منطبق مى گردد، و بعید نیست که ذو القرنین در رحلت غربیش به سواحل آفریقا رسیده باشد.

قلنا یا ذا القرنین اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا

قول منسوب به خداى عز و جل در قرآن کریم ، در وحى نبوى و در ابلاغ به وسیله وحى استعمال مى شود، مانند آیه(و قلنا یا آدم اسکن) و آیه(و اذ قلنا ادخلوا هذه القریة) و گاهى در الهام هم که از نبوت نیست به کار مى رود، مانند آیه( و اوحینا الى ام موسى ان ارضعیه).

و با این بیان روشن مى شود که جمله( قلنا یا ذا القرنین ...) دلالت ندارد بر اینکه ذى القرنین پیغمبرى بوده که به وى وحى مى شد، چون همانطورى که گفتیم قول خدا اعم از وحى مختص به نبوت است . جمله(ثم یرد الى ربه فیعذبه ...) از آنجا که نسبت به خداى تعالى در سیاق غیبت آمده خالى از اشعار به این معنا نیست که مکالمه خدا با ذو القرنین به توسط پیغمبرى که همراه وى بوده صورت گرفته ، و در حقیقت سلطنت از او نظیر سلطنت طالوت در بنى اسرائیل بوده که با اشاره پیغمبر معاصرش و هدایت او کار مى کرده .

(اما ان تعذب و اما ان تتخذ فیهم حسنا) - یعنى یا این قوم را شکنجه کن و یا در آنان به رفتار نیکویى سلوک نما. پس کلمه(حسنا) مصدر به معناى فاعل و قائم مقام موصوف خود خواهد بود. ممکن هم هست وصفى باشد که تنها به منظور مبالغه آورده شده . بعضى گفته اند: مقابله میان عذاب و اتخاذ حسن(خوشرفتارى) اشاره دارد بر اینکه اتخاذ حسن بهتر است ، هر چند که تردید خبرى اباحه را مى رساند. پس جمله مزبور انشائى است ، در صورت اخبار، و معنایش این است که : تو مخیرى که یا عذابشان کنى و یا مشمول عفو خود قرارشان دهى و لیکن ظاهرا حکم تخییرى نباشد بلکه استخبارى باشد از اینکه بعدها با ایشان چه معاملهاى کند عذاب یا احسان و این با سیاق جواب یعنى جمله(اما من ظلم فسوف نعذبه ...) که مشتمل بر تفصیل به تعذیب و احسان است موافقتر و مناسبتر است ، زیرا اگر جمله(اما ان تعذب ...) حکم تخییرى بود جمله(اما من ظلم ...) تقریرى براى آن مى بود و معنایش اعلام به قبول بود که در این صورت فائده زیادى افاده نمى کند.

و خلاصه معناى آیه این است که : ما از او پرسش کردیم که با اینان چه معامله اى مى خواهى بکنى ، و حال که برایشان مسلط شده اى از عذاب و احسان کدامیک را در باره آنان اختیار مى کنى ؟ و او در جواب گفته است ستمکاران ایشان را عذاب مى کنیم ، سپس وقتى که به سوى پروردگار خویش بازگردند او عذاب نکر به ایشان مى دهد،

و ما به مؤ من صالح احسان نموده و به آنچه مایه رفاه او است تکلیفش مى کنیم .

در جمله(اما ان تعذب) مفعول را نیاورده و در جمله(و اما ان تتخذ فیهم حسنا) آورده و این بدان جهت است که همه آنان ظالم نبودند و معلوم است که مردمى که وضعشان چنین باشد تعمیم عذاب در بارهشان صحیح نیست ، بخلاف تعمیم احسان که مى شود هم صالح قومى را احسان کرد و هم طالحشان را .

ظالمان را عذاب مى کنیم و مؤ منان صالح العمل را جزاى حسنى است

اما من ظلم فسوف نعذبه ثم یرد الى ربه فیعذبه عذابا نکرا

کلمه :(نکر) به معناى منکر و غیر آشنا و غیر معهود است ، یعنى خدا ایشان را عذابى بى سابقه کند که هیچ گمانش را نمى کردند و انتظارش را نداشتند.

مفسرین ، ظلم در این آیه را به ارتکاب شرک تفسیر نموده ، و تعذیب را عبارت از کشتن دانسته اند. بنابراین ، معناى جمله چنین مى شود: اما کسى که ظلم کند، یعنى به خدا شرک بورزد، و از شرکش توبه نکند به زودى او را مى کشیم . و گویا این معنا را از مقابل قرار گرفتن ظلم با ایمان و عمل صالح در جمله( من آمن و عمل صالحا) استفاده کرده اند، و لیکن ظاهر از این مقابله این است که مراد از ظلم اعم از این است که ایمان به خدا نیاورد و شرک بورزد، و یا ایمان بیاورد و شرک هم نورزد و لیکن عمل صالح نکند و به جاى آن ، عمل فاسد کند یعنى فساد در زمین کند. و اگر مقابل ، ظلم را مقید به ایمان نکرده بود آن وقت ظهور در این داشت که اصلا مقصود از ظلم فساد انگیزى در زمین باشد بدون اینکه هیچ نظرى به شرک داشته باشد، چون معهود از سیره پادشاهان این است که وقتى دادگسترى کنند سرزمین خود را از فساد مفسدین پاک مى کنند،( نه از شرک) این نظریه ما بود در تفسیر ظلم به شرک و عین همین نظریه را در تفسیر تعذیب ، به قتل داریم .

و اما من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى ...

کلمه( صالحا) وصفى است که قائم مقام موصوف خود شده ، و همچنین کلمه حسنى . و کلمه جزاء حال و یا تمیز و یا مفعول مطلق است ، و تقدیر چنین است : اما کسى که ایمان آورد و عمل کند عملى صالح ، براى اوست مثوبت(حسنى) در حالى که(جزاء) داده مى شود، و یا از حیث جزاء، و یا جزایش مى دهیم جزاى حسنى .

(و سنقول له من امرنا یسرا) - کلمه(یسر) به معناى میسور یعنى آسان است ، و وصفى است ، که در جاى موصوف نشسته ، و ظاهرا منظور از امر در(امرنا) امر تکلیفى است ، و تقدیر کلام چنین است : به زودى به او از امر خود سخنى مى گوییم آسان ، یعنى به او تکلیفى مى کنیم آسان که بر او گران نیاید.

ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ مطلع الشمس ...

یعنى در آنجا وسائلى براى سفر تهیه دید، و به سوى مشرق حرکت کرد تا به صحرائى از طرف مشرق رسید، و دید که آفتاب بر قومى طلوع مى کند که براى آنان وسیله پوششى از آن قرار ندادیم .

و منظور از(ستر) آن چیزى است که آدمى با آن خود را از آفتاب مى پوشاند و پنهان مى کند، مانند ساختمان و لباس و یا خصوص ‍ ساختمان ، یعنى مردمى بودند که روى خاک زندگى مى کردند، و خانه اى که در آن پناهنده شوند، و خود را از حرارت آفتاب پنهان کنند نداشتند. و نیز عریان بودند و لباسى هم بر تن نداشتند. و اگر لباس و بنا را به خدا نسبت داد و فرموده :

(ما براى آنان وسیله پوششى از آن قرار ندادیم) اشاره است به اینکه مردم مذکور هنوز به این حد از تمدن نرسیده بودند که بفهمند خانه و لباسى هم لازم است و هنوز علم ساختمان کردن و خیمه زدن و لباس بافتن و دوختن را نداشتند.

کذلک و قد احطنا بما لدیه خبرا

ظاهرا کلمه(کذلک) اشاره به وضعى باشد که در کلام ذکر کرد. و اگر چیزى را به خودش تشبیه کرده به اعتبار مغایرت ادعائى است ، که وقتى مى خواهند مطلبى را در حق چیزى تاکید کنند این تشبیه را به کار مى برند. دیگر مفسرین ، مشار الیه به(کذلک) را چیزهاى دیگرى دانسته اند که از فهم بعید است .

ضمیر در کلمه(لدیه) به ذو القرنین برمى گردد، و جمله(و قد احطنا بما لدیه خبرا) جمله حالیه است ، و معنایش این است که : او وسیلهاى براى سیر و سفر تهیه دیده به راه افتاد، تا به محل طلوع آفتاب رسید، و در آنجا مردمى چنین و چنان یافت در حالى که ما احاطه علمى و آگاهى از آنچه نزد او مى شد داشتیم . از عده و عده اش از آنچه جریان مى یافت خبردار بودیم . و ظاهرا احاطه علمى خدا به آنچه نزد وى صورت مى گرفت کنایه باشد از اینکه آنچه که تصمیم مى گرفت و هر راهى را که مى رفت به هدایت خدا و امر او بود، و در هیچ امرى اقدام نمى نمود مگر به هدایتى که با آن مهتدى شده ، و به امرى که به آن مامور گشته بود. همچنانکه جمله(قلنا یا ذا القرنین ...) که مربوط به موقع حرکتش به طرف مغرب است اشاره به این معنا دارد.

آیه شریفه(و قد احطنا...) در معناى کنائى اش نظیر آیه(و اصنع الفلک باعیننا و وحینا) و آیه(انزله بعلمه) و آیه(و احاط بما لدیهم) مى باشد، یعنى هر چه مى کرد بدون اطلاع ما نبود.

بعضى از مفسرین گفته اند: آیه مورد بحث در مقام تعظیم امر ذو القرنین است ، مى خواهد بفرماید جز خدا کسى به دقائق و جزئیات کار او پى نمى برد، و یا در مقام به شگفتى واداشتن شنونده است از زحماتى که وى در این سفر تحمل کرده ، و اینکه مصائب و شدائدى که دیده همه در علم خدا هست و چیزى بر او پوشیده نیست . و یا در مقام تعظیم آن سببى است که دنبال کرده . ولى آنچه ما در معنایش گفتیم وجیهتر است .

ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ بین السدین ...

کلمه(سد) به معناى کوه و هر چیزى است که راه را بند آورد، و از عبور جلوگیرى کند. و گویا مراد از(دو سد) در این آیه دو کوه باشد. و در جمله(وجد من دونهما قوما) مراد از(من دونهما) نقطهاى نزدیک به آن دو کوه است . و جمله( لا یکادون یفقهون قولا) کنایه از سادگى و بساطت فهم آنان است . و چه بسا گفته اند: کنایه از عجیب و غریب بودن لغت و زبان آنان باشد، که گویا از لغت ذو القرنین و مردمش بیگانه بوده اند ولى این قول بعید است .

قالوا یا ذا القرنین ان یاجوج و ماجوج مفسدون ...

ظاهر این است که گویندگان این حرف همان قومى باشند که ذو القرنین آنان را در نزدیکى دو کوه بیافت . و یاجوج و ماجوج دو طائفه از مردم بودند که از پشت آن کوه به این مردم حمله مى کردند، و قتل عام و غارت راه انداخته اسیر مى نمودند. دلیل بر همه اینها سیاق آیه است که تماما ضمیر عاقل به آنان برگردانده شده و( نیز) عمل سد کشیدن بین دو کوه ، و غیر از اینها.

(فهل نجعل لک خرجا) - کلمه(خرج) به معناى آن چیزى است که براى مصرف شدن در حاجتى از حوائج ، از مال انسان خارج مى گردد. قوم مذکور پیشنهاد کردند که مالى را از ایشان بگیرد و میان آنان و یاجوج و ماجوج سدى ببندد که مانع از تجاوز آنان بشود.

ساختن سد به وسیله ذوالقرنین

( قال ما مکنى فیه ربى خیر فاعینونى بقوة اجعل بینکم و بینهم ردما).

اصل کلمه(مکنى)،(مکننى) بوده و دو نون در هم ادغام شده به این صورت در آمده است . و کلمه :(ردم) به معناى سد است .

و بعضى گفته اند به معناى سد قوى است . بنابراین ، تعبیر به(ردم) در جواب آنان که درخواست سدى کرده بودند براى این بوده که هم خواهش آنان را اجابت کرده ، و هم وعده مافوق آن را داده باشد.

و اینکه فرمود:(آن مکنتى که خدا به من داده بهتر است) براى افاده استغناء ذوالقرنین از کمک مادى ایشان است که خود پیشنهادش را کردند. مى خواهد بفرماید: ذو القرنین گفت آن مکنتى که خدا به من داده ، و آن وسعت و قدرت که خدا به من ارزانى داشته ، از مالى که شما وعده مى دهید بهتر است ، و من به آن احتیاج ندارم .

(فاعینونى بقوة ...)کلمه(قوه) به معناى هر چیزى است که به وسیله آن آدمى بر چیزى نیرومند مى شود. جمله مزبور تفریع بر مطلبى است که از پیشنهاد آنان به دست مى آید، و آن ساختن سد بوده ، و حاصل معنا این است که : من از شما خرج نمى خواهم و اما سدى که خواستید اگر بخواهید بسازم باید کمک انسانیم کنید، یعنى کارگر و مصالح ساختمانى بیاورید، تا آن را بسازم - و از مصالح آن آهن و قطر و نفخ با دمیدن را نام برده است - و به این معنایى که کردیم این مطلب روشن مى گردد که مراد ایشان از پیشنهاد خرج دادن اجرت بر سد سازى بوده در حقیقت خواسته اند به ذو القرنین مزد بدهند که او هم قبول نکرده است .

اتونى زبر الحدید...

بکار بردن قطعه هاى آهن در ساختن سدى محکم توسط ذوالقرنین

کلمه(زبر) - به ضمه زاء و فتحه باء - جمع(زبرة) است ، همچنانکه(غرف) جمع(غرفة) است . و(زبره) به معناى قطعه است . و کلمه(ساوى) به طورى که گفته اند به معناى تسویه است ، و همین عبارت(سوى) نیز قرائت شده . و(صدفین) تثنیه(صدف)است که به معناى یک طرف کوه است . و بعضى گفته اند این کلمه جز در کوهى که در برابرش کوه دیگرى باشد استعمال نمى گردد. و بنابراین کلمه مذکور از کلمات دو طرفى مانند زوج و ضعف و غیر آن دو است . و کلمه(قطر) به معناى مس و یا روى مذاب است ، و(افراغ قطر) به معناى ریختن آن به سوراخ و فاصله ها و شکافها است .

(اتونى زبر الحدید...) - یعنى بیاورید برایم قطعه هاى آهن را تا در سد به کار ببرم . این آوردن آهن همان قوتى بود که از ایشان خواست . و اگر تنها آهن را از میان مصالح سد سازى ذکر کرده و مثلا اسمى از سنگ نیاورده بدین جهت بوده که رکن سد سازى و استحکام بناى آن موقوف بر آهن است . پس جمله(آتونى زبر الحدید) بدل بعض از کل جمله(فاعینونى بقوة) است . ممکن هم هست در کلام تقدیرى گرفت و گفت تقدیر آن :(قال آتونى ...) مى باشد، و تقدیر در قرآن بسیار است .

و در جمله( حتى اذا ساوى بین الصدفین قال انفخوا) اختصار به حذف به کار رفته ، و تقدیر آن :(فاعانوه بقوة و آتوه ما طلبه منهم فبنى لهم السد و رفعه حتى اذا سوى بین الصدفین قال انفخوا - او را به قوه و نیرو مدد کرده ، و آنچه خواسته بود برایش آوردند، پس ‍ سد را برایشان بنا کرده بالا برد، تا میان دو کوه را پر کرد و گفت حالا در آن بدمید).

و ظاهرا جمله(قال انفخوا) از باب اعراض از متعلق فعل به خاطر دلالت بر خود فعل است . و مقصود این است که دمهاى آهنگرى را بالاى سد نصب کنند، تا آهنهاى داخل سد را گرم نمایند، و سرب ذوب شده را در لابلاى آن بریزند.

و در جمله(حتى اذا جعله نارا قال ...) حذف و ایجازى به کار رفته ، و تقدیر آن این است که :(فنفخ حتى اذا جعله نارا - دمید تا آنکه دمیده شده را و یا آهن را آتش کرد) بدین معنى که : آن را مانند آتش سرخ و داغ کرد. و بنابراین ، عبارت آن را آتش کرد از باب استعاره است .

( قال اتونى افرغ علیه قطرا) - یعنى براى من(قطر) بیاورید تا ذوب نموده روى آن بریزم و لابلاى آن را پر کنم ، تا سدى تو پر شود، و چیزى در آن نفوذ نکند.

فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا.

کلمه(اسطاع) و(استطاع) به یک معنا است . و(ظهور) به معناى علو و استیلاء است . و(نقب) به معناى سوراخ کردن است . راغب در مفردات گفته : نقب در دیوار و پوست به منزله نقب در چوب است ،( یعنى نقب در سوراخ کردن دیوار و پوست ، و نقب در سوراخ کردن چوب به کار میرود). ضمیرهاى جمع به یاجوج و ماجوج برمى گردد. در این جمله نیز حذف و ایجاز به کار رفته و تقدیر آن :(فبنى السد فما استطاع یاجوج و ماجوج ان یعلوه لارتفاعه و ما استطاعوا ان ینقبوه لاستحکامه) مى باشد، یعنى بعد از آنکه سد را ساخت یاجوج و ماجوج نتوانستند به بالاى آن بروند، چون بلند بود، و نیز به سبب محکمى نتوانستند آن را سوراخ کنند.

قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دکاء و کان وعد ربى حقا

کلمه(دکاء) از(دک) به معناى شدت کوبیدن است . و در اینجا مصدر و به معناى اسم مفعول است . بعضى گفته اند: مراد(شتر دکاء) یعنى بى کوهان است ، و اگر این باشد آنوقت به طورى که گفته شده استعارهاى از خرابى سد خواهد بود.

(قال هذا رحمة من ربى) - یعنى ذو القرنین - بعد از بناى سد - گفت : این سد خود رحمتى از پروردگار من بود، یعنى نعمت و سپرى بود که خداوند با آن اقوامى از مردم را از شر یاجوج و ماجوج حفظ فرمود.

( فاذا جاء وعد ربى جعله دکاء) - در این جمله نیز حذف و ایجاز به کار رفته ، و تقدیر آن چنین است : و این سد و این رحمت تا آمدن وعده پروردگار من باقى خواهد ماند، وقتى وعده پروردگار من آمد آن را در هم مى کوبد و با زمین یکسان مى کند.

و مقصود از وعده یا وعدهاى است که خداى تعالى در خصوص آن سد داده بوده که به زودى یعنى در نزدیکیهاى قیامت آن را خرد مى کند، در این صورت وعده مزبور پیشگویى خدا بوده که ذو القرنین آن را خبر داده . و یا همان وعدهاى است که خداى تعالى در باره قیام قیامت داده ، و فرموده : کوه ها همه در هم کوبیده گشته دنیا خراب مى شود. هر چه باشد قضیه را با جمله(و کان وعد ربى حقا) تاکید فرموده است .

و ترکنا بعضهم یومئذ یموج فى بعض ...

از ظاهر سیاق برمى آید که ضمیر جمع(هم) به(ناس) برگردد، و مؤ ید این احتمال این است که ضمیر در(جمعناهم) نیز به طور قطع به(ناس) برمى گردد، و چون همه ضمیرها یکى است پس آن نیز باید به ناس برگردد.

در جمله(بعضهم یومئذ یموج فى بعض) استعارهاى به کار رفته ، و مراد این است که : در آن روز از شدت ترس و اضطراب آنچنان آشفته مى شوند که دریا در هنگام طوفان آشفته میشود، و مانند آب دریا به روى هم مى ریزند و یکدیگر را از خود مى رانند، در نتیجه نظم و آرامش جاى خود را به هرج و مرج مى دهد، و پروردگارشان از ایشان اعراض نموده رحمتش شامل حالشان نمى شود و دیگر به اصلاح وضعشان عنایتى نمى کند.

پس این آیه به منزله تفصیل همان اجمالى است که ذو القرنین در کلام خود اشاره کرده و گفته بود:(فاذا جاء وعد ربى جعله دکاء) و نظیر تفصیلى است که در جاى دیگر آمده که :(حتى اذا فتحت یاجوج و ماجوج و هم من کل حدب ینسلون و اقترب الوعد الحق فاذا هى شاخصة ابصار الذین کفروا یا ویلنا قد کنا فى غفلة من هذا بل کنا ظالمین) و بهر تقدیر این جمله از ملاحم یعنى پیشگوییهاى قرآن است .

از آنچه گفتیم به خوبى روشن گردید که(ترک) در جمله و(ترکنا) به همان معناى متبادر از کلمه است ، که مقابل گرفتن و اخذ است ، و هیچ جهتى ندارد که مانند بعضى بگوییم : ترک به معناى جعل و از لغات اضداد است .

و این آیه از کلام خداى عز و جل است ، نه تتمه کلام ذوالقرنین ، به دلیل اینکه در آن ، سیاق از غیبت به تکلم با غیر که سیاق کلام سابق بر این خداى تعالى بود و در آن مى فرمود:(انا مکنا له)(قلنا یا ذاالقرنین)، تغییر یافته ، و اگر تتمه کلام ذوالقرنین بود جا داشت چنین بیاید:(ترک بعضهم ...) در مقابل جمله دیگر که فرمود(جعله دکاء).

و مقصود از و(نفخ فى الصور) نفخه دومى قبل از قیامت است که با آن همه مردگان زنده مى شوند، به دلیل اینکه دنبالش ‍ مى فرماید:(فجمعنا هم جمعا و عرضنا جهنم یومئذ للکافرین عرضا).

الذین کانت اعینهم فى غطاء عن ذکرى و کانوا لا یستطیعون سمعا

این آیه تفسیر کافرین است ، و آنان همانهایى هستند که خداوند میان آنان و ذکرش سدى قرار داده و پردهاى کشیده - و به همین مناسبت بعد از ذکر سد متعرض حال آنان شده - دیدگان ایشان را در پردهاى از یاد خدا کرده و استطاعت شنیدن را از گوششان گرفته در نتیجه راهى که میان آنان و حق فاصله بود آن راه که همان یاد خدا است ، بریده شده است . آرى ، انسان یا از راه چشم به حق مى رسد، و از دیدن و تفکر در آیات خداى عز و جل به سوى مدلول آنها راه مى یابد، و یا از طریق گوش و شنیدن کلمات حکمت و موعظه و قصص و عبرتها، و اینان نه چشم دارند و نه گوش .

افحسب الذین کفروا ان یتخذوا عبادى من دونى اولیاء ....

وجوهى که در بیان مراد آیه شریفه :(افحسب الذین کفروا ان یتخذوا عبادى من دونىاولیاء...) گفته شده است

استفهامى است انکارى . در مجمع البیان گفته : معنایش این است که آیا کسانى که توحید خداى را انکار مى کنند خیال مى کنند اگر غیر از خدا اولیاى دیگرى اتخاذ کنند ایشان را یارى خواهند نمود، و عقاب مرا از ایشان دفع توانند کرد ؟ آنگاه بر گفته خود استدلال نموده مى گوید: جمله(انا اعتدنا جهنم للکافرین نزلا)، بر این حذف دلالت مى کند.

البته وجه دیگرى از ابن عباس نقل شده که وى گفته معناى آیه چنین است : آیا اینان که کافر شدند مى پندارند که اگر بغیر من آله هاى بگیرند من براى خود و علیه ایشان غضب نخواهم کرد و عقابشان نمى کنم ؟.

وجه سومى نیز هست ، و آن این است که جمله(ان یتخذوا...) مفعول اول براى(حسب) است که به معناى(ظن) مى باشد، و مفعول دومش محذوف و تقدیرش چنین است :(افحسب الذین کفروا اتخاذهم عبادى من دونى اولیاء نافعا لهم او دافعا للعقاب عنهم - آیا کسانى که کافر شده اند پنداشته اند که اگر غیر از من اولیائى بگیرند براى ایشان نافع و یا دافع عقاب از ایشان است ؟).

و فرق میان این وجه و دو وجه قبلى این است که در آن دو وجه ، کلمه(أ ن) وصله اش قائم مقام دو مفعول است ، و آنچه حذف شده بعضى از صله است ، به خلاف وجه سومى که آن(أ ن) وصله اش مفعول اول براى حسب است و مفعول دوم آن حذف شده .

وجه چهارمى که هست این است که بگوییم(أ ن) وصله اش به جاى دو مفعول آمده ، و عنایت کلام و نقطه اتکاء در آن متوجه این است که بفهماند اتخاذ آلهه ، اتخاذ حقیقى نیست ، و اصلا اتخاذ نیست ، چون اتخاذ همیشه از دو طرف است و آلهه اتخاذ شده اینان خودشان تبرى میجویند و مى گویند:(سبحانک انت ولینا من دونهم)، یعنى منزهى تو اى خدا جز به تو دل ندادیم .

و این وجوه چهارگانه از نظر ترتیب در وجاهت هر یک در رتبه خود قرار دارد، و از همه وجیهتر وجه اول است که سیاق آیات هم با آن مساعد است ، براى اینکه آیات مورد بحث بلکه تمامى آیات سوره در این سیاق است که بفهماند کفار به زینت زندگى دنیا مفتون گشته ، امر بر ایشان مشتبه شده است و به ظاهر اسباب اطمینان و رکون کردند، و در نتیجه غیر خداى را اولیاى خود گرفتند و پنداشتند که ولایت این آلهه کافى و نافع براى آنان است و دافع ضرر از آنها است . و حال آنکه آنچه بعد از نفخ صور و جمع شدن خلایق خواهند دید مناقض پندار ایشان است ، پس آیه شریفه مورد بحث نیز همین پندار را تخطئه مى کند.

این را هم باید بگوییم که قائم مقام شدن(أ ن) وصله اش به جاى هر دو مفعول(حسب) با اینکه در کلام خدا زیاد آمده ، و از آن جمله فرموده :(ام حسب الذین اجترحوا السیئات ان نجعلهم کالذین آمنوا) و امثال آن حاجتى باقى نمى گذارد که مفعول دوم آن را محذوف بدانیم . علاوه بر اینکه بعضى از نحویین هم آن را جائز ندانسته اند.

آیات بعدى هم این وجه اول را تایید مى کنند، که مى فرمایند:(قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا...)، و همچنین قرائتى که منسوب به على(علیهالسلام) و عدهاى دیگر از قراء است که خوانده اند:

(ا فحسب) - سین را ساکن و باء را مضموم خوانده اند. یعنى آیا اولیاء گرفتن بندگان مرا براى خود بس است ایشان را.

پس مراد از(عباد) در جمله(ان یتخذوا عبادى من دونى اولیاء) هر چیزى و هر کسى است که مورد پرستش بت پرستان قرار بگیرد، چه ملائکه باشد و چه جن ، و چه کملین از بشر.

و اما اینکه مفسرین گفته اند که مراد از عباد مسیح و ملائکه و امثال ایشان از مقربین درگاه خدا است ، نه شیطانها، چون کلمه(عباد) در اکثر موارد وقتى اضافه به یاى متکلم مى شود تشریف و احترام منظور است ، صحیح نیست زیرا اولا مقام مناسب تشریف نیست و این ظاهر است ، و ثانیا قید(من دونى) در کلام ، صریح در این است که مراد از(الذین کفروا) بت پرستان هستند که اصلا خدا را عبادت نمى کنند، با اینکه اعتراف به الوهیت او دارند، بلکه شرکاء را که شفعاء مى دانند عبادت مى کردند. و اما اهل کتاب مثلا نصارى در عین اینکه مسیح را ولى خود گرفتند ولایت خداى را انکار نکردند، بلکه دو قسم ولایت اثبات مى کردند و آنگاه هر دو را یکى مى شمردند - دقت بفرمائید.

پس حق این است که جمله(عبادى) شامل مسیح و مانند او نمى شود، بلکه تنها شامل آلهه بتپرستان مى شود و مراد از جمله(الذین کفروا) تنها وثنیها هستند.

( انا اعتدنا جهنم للکافرین نزلا) - یعنى جهنم را آماده کرده ایم تا براى کفار در همان ابتداى ورودشان به قیامت وسیله پذیرائیشان باشد. تشبیه کرده خداوند خانه آخرت را به خانهاى که مى همان وارد آن مى شود و تشبیه کرده جهنم را به(نزل) یعنى چیزى که مى همان در اول ورودش با آن پذیرائى مى شود.

و با در نظر گرفتن اینکه بعد از دو آیه مى فرماید(اینان در قیامت توقف و مکثى ندارند) فهمیده مى شود که این تشبیه چقدر تشبیه لطیفى است . گویا کفار غیر از ورود به جهنم ، دیگر کارى ندارند، و معلوم است که در این آیه چه تحکم و توبیخى از ایشان شده و کانه این تحکم را در مقابل تحکمى که از آنان در دنیا نقل کرده و فرموده :(و اتخذوا آیاتى و رسلى هزوا) قرار داده .

بحث روایتى

در تفسیر قمى مى گوید: بعد از آنکه رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) مردم را از داستان موسى و همراهش و خضر خبر داد، عرض کردند داستان آن شخصى که دنیا را گردید و مشرق و مغرب آن را زیر پا گذاشت بگو ببینم چه کسى بوده . خداى تعالى آیات(و یسالونک عن ذى القرنین ...) را نازل فرمود.

مؤ لف : تفصیل این روایت را در آنجا که داستان اصحاب کهف را آوردیم نقل نمودیم ، و در این معنا در الدر المنثور از ابن ابى حاتم از سدى از عمر مولى غفره نیز روایتى آمده .

اختلافاتى که جهاد متعدد در روایات مربوط به ذوالقرنین وجود دارد

خواننده عزیز باید بداند که روایات مروى از طرق شیعه و اهل سنت از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) و از طرق خصوص ‍ شیعه از ائمه هدى(علیهمالسلام) و همچنین اقوال نقل شده از صحابه و تابعین که اهل سنت با آنها معامله حدیث نموده(احادیث موقوفه اش مى خوانند) درباره داستان ذى القرنین بسیار اختلاف دارد، آن هم اختلافهایى عجیب ، و آن هم نه در یک بخش داستان ، بلکه در تمامى خصوصیات آن . و این اخبار در عین حال مشتمل بر مطالب شگفت آورى است که هر ذوق سلیمى از آن وحشت نموده ، و بلکه عقل سالم آن را محال میداند، و عالم وجود هم منکر آن است . و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقایسه نموده مورد دقت قرار دهد، هیچ شکى نمیکند در اینکه مجموع آنها خالى از دسیسه و دستبرد و جعل و مبالغه نیست . و از همه مطالب غریب تر روایاتى است که علماى یهود که به اسلام گرویدند - از قبیل وهب ابن منبه و کعب الاحبار - نقل کرده و یا اشخاص دیگرى که از قرائن به دست مى آید از همان یهودیان گرفته اند، نقل نموده اند. بنابراین دیگر چه فائده اى دارد که ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن کثرت و طول و تفصیلى که دارند بپردازیم ؟. لا جرم به پارهاى از جهات اختلاف آنها اشاره نموده مى گذریم ، و به نقل آنچه که تا حدى از اختلاف سالم است مى پردازیم .

از جمله اختلافات ، اختلاف در خود ذوالقرنین است که چه کسى بوده . بیشتر روایات برآنند که از جنس بشر بوده ، و در بعضى از آنها آمده که فرشتهاى آسمانى بوده و خداوند او را به زمین نازل کرده ، و هر گونه سبب و وسیلهاى در اختیارش گذاشته بود. و در کتاب خطط مقریزى از جاحظ نقل کرده که در کتاب الحیوان خود گفته ذو القرنین مادرش از جنس بشر و پدرش از ملائکه بوده .

و از آن جمله اختلاف در این است که وى چه سمتى داشته . در بیشتر روایات آمده که ذوالقرنین بندهاى از بندگان صالح خدا بوده ، خدا را دوست مى داشت ، و خدا هم او را دوست مى داشت ، او خیرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خیرخواهى نمود. و در بعضى دیگر آمده که محدث بوده یعنى ملائکه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مى کرده . و در بعضى دیگر آمده که پیغمبر بوده .

و از آن جمله ، اختلاف در اسم او است . در بعضى از روایات آمده که اسمش عیاش بوده ، و در بعضى دیگر اسکندر و در بعضى مرزیا فرزند مرزبه یونانى از دودمان یونن فرزند یافث بن نوح . و در بعضى دیگر مصعب بن عبد الله از قحطان . و در بعضى دیگر صعب بن ذى مرائد اولین پادشاه قوم تبعها(یمنیها) که آنان را تبع مى گفتند، و گویا همان تبع ، معروف به ابو کرب باشد . و در بعضى عبد الله بن ضحاک بن معد. و همچنین از این قبیل اسامى دیگر که آنها نیز بسیار است .

و از آن جمله اختلاف در این است که چرا او را ذو القرنین خوانده اند ؟ در بعضى از روایات آمده که قوم خود را به سوى خدا دعوت کرد، او را زدند و پیشانى راستش را شکافتند پس زمانى از ایشان غایب شد، بار دیگر آمد و مردم را به سوى خدا خواند، این بار طرف چپ سرش را شکافتند، بار دیگر غایب شد پس از مدتى خداى تعالى اسبابى به او داد که شرق و غرب زمین را بگردید و به این مناسبت او را ذو القرنین نامیدند. و در بعضى دیگر آمده که مردم او را در همان نوبت اول کشتند، آنگاه خداوند او را زنده کرد، این بار به سوى قومش آمد و ایشان را دعوت نمود، این بار هم کتکش زدند و به قتلش رساندند، بار دیگر خدا او را زنده کرد و به آسمان دنیاى بالا برد، و این بار با تمامى اسباب و وسائل نازلش کرد.

و در بعضى دیگر آمده که : بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهایى که به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئیده بود، و خداوند نور و ظلمت را برایش مسخر کرد، و چون بر زمین نازل شد شروع کرد به سیر و سفر در زمین و مردم را به سوى خدا دعوت کردن . مانند شیر نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذیرفتن دعوتش استکبار مى کرد ظلمت را بر آنان مسلط مى کرد، و ظلمت آنقدر خسته شان مى کرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت کنند.

و در بعضى دیگر آمده که : وى اصلا دو شاخ بر سر داشت ، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت ، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس که در پنهان کردن آن مراقبت داشت هیچ کس غیر از کاتبش از جریان خبر نداشت ، او را هم اکیدا سفارش ‍ کرده بود که به کسى نگوید، لیکن حوصله کاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمین گذاشته ،

فریاد زد که پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رویانید. چوپانى از آن نیها گذر کرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزمارى ساخت که وقتى در آن مى دمید از دهانه آنها این صدا درمى آمد،(آگاه که براى پادشاه دو شاخ است)، قضیه در شهر منتشر شد ذوالقرنین فرستاد کاتبش را آوردند، و او را استنطاق کرد و چون دید انکار مى کند تهدید به قتلش نمود. او واقع قضیه را گفت . ذو القرنین گفت پس معلوم مى شود این امرى بوده که خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم کنار گذاشت .

بعضى گفته اند: از این جهت ذو القرنینش خوانده اند که او در دو قرن از زمین ، یعنى در شرق و غرب آن ، سلطنت کرده است و بعضى دیگر گفته اند : بدین جهت است که وقتى در خواب دید که از دو لبه آفتاب گرفته است ، خوابش را اینطور تعبیر کردند که مالک و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همین جهت ذو القرنینش خواندند.

بعضى دیگر گفته اند: بدین جهت که وى دو دسته مو در سر داشت . و بعضى گفته اند: چون که هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چیز به شکل شاخ از طلا تعبیه کرده بودند. و از این قبیل اقوالى دیگر.

و از جمله ، اختلافى که وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است که این اختلاف از سایر اختلافهاى دیگر شدیدتر است . در بعضى روایات آمده که ابر در فرمانش بوده ، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سیر مى کرده .

و در روایاتى دیگر آمده که او به کوه قاف رسید، آنگاه در باره آن کوه دارد که کوهى است سبز و محیط بر همه دنیا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است . و در بعضى دیگر آمده که : ذو القرنین به طلب آب حیات برخاست به او گفتند که آب حیات در ظلمات است ، ذو القرنین وارد ظلمات شد در حالى که خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم کرد، و به همین جهت همیشه باقى و تا قیامت زنده است . و در همین روایات آمده که ظلمات مزبور در مشرق زمین است .

و از آن جمله اختلافى است که درباره محل سد ذو القرنین هست . در بعضى از روایات آمده که در مشرق است . و در بعضى دیگر آمده که در شمال است . مبالغه روایات در این مورد به حدى رسیده که بعضى گفته اند: طول سد که در بین دو کوه ساخته شده صد فرسخ ، و عرض آن پنجاه فرسخ ، و ارتفاع آن به بلندى دو کوه است . و درپى ریزى اش آن قدر زمین را کندند که به آب رسیدند، و در درون سد صخره هاى عظیم ، و به جاى گل مس ذوب شده ریختند تا به کف زمین رسیدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ‍ ذوب شده پر کردند، و در لابلاى آن رگهاى از مس زرد به کار بردند که چون جامه راه راه رنگارنگ گردید. و از آن جمله اختلاف روایات است در وصف یاجوج و ماجوج . در بعضى روایات آمده که از نژاد ترک از اولاد یافث بن نوح بودند، و در زمین فساد مى کردند. ذو القرنین سدى را که ساخت براى همین بود که راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آنها آمده که اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضى دیگر آمده که قوم(ولود) بوده اند،

یعنى هیچ کس از زن و مردآنها نمى مرده مگر آنکه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همین جهت آمار آنها از عدد سایر بشر بیشتر بوده . حتى در بعضى روایات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته . و نیز روایت شده که این قوم از نظر نیروى جسمى و شجاعت به حدى بوده اند که به هیچ حیوان و یا درنده و یا انسانى نمى گذشتند مگر آنکه آن را پاره پاره کرده مى خوردند. و نیز به هیچ کشت و زرع و یا درختى نمى گذشتند مگر آنکه همه را مى چریدند، و به هیچ نهرى برنمى خورند مگر آنکه آب آن را مى خوردند و آن را خشک مى کردند. و نیز روایت شده که یاجوج یک قوم و ماجوج قومى دیگر و امتى دیگر بوده اند، و هر یک از آنها چهار صد هزار امت و فامیل بوده اند، و به همین جهت جز خدا کسى از عدد آنها خبر نداشته .

و نیز روایت شده که سه طائفه بوده اند، یک طائفه مانند ارز بوده اند که درختى است بلند. طائفه دیگر طول و عرضشان یکسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند ، و طائفه سوم که از آن دو طائفه شدیدتر و قویتر بودند هر یک دو لاله گوش داشته اند که یکى از آنها را تشک و دیگرى را لحاف خود مى کرده ، یکى لباس تابستانى و دیگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رویش داراى پرهائى ریز بوده و آن دیگرى پشت و رویش کرک بوده است . بدنى سفت و سخت داشته اند. کرک و پشم بدنشان بدنهایشان را مى پوشانده . و نیز روایت شده که قامت هر یک از آنها یک وجب و یا دو وجب و یا سه وجب بوده . و در بعضى دیگر آمده که آنهائى که لشکر ذو القرنین با ایشان مى جنگیدند صورتهایشان مانند سگ بوده .

و از جمله آن اختلافات اختلافى است که در تاریخ زندگى سلطنت ذو القرنین است ، در بعضى از روایات آمده که بعد از نوح ، و در بعضى دیگر در زمان ابراهیم و هم عصر وى مى زیسته ، زیرا ذو القرنین حج خانه خدا کرده و با ابراهیم مصافحه نموده است ، و این اولین مصافحه در دنیا بوده . و در بعضى دیگر آمده که وى در زمان داوود مى زیسته است .

باز از جمله اختلافاتى که در روایات این داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنین است . در بعضى از روایات آمده که سى سال ، و در بعضى دیگر دوازده سال ، و در روایات دیگر مقدارهائى دیگر گفته شده .

این بود جهات اختلافى که هر که به تاریخ مراجعه نماید و اخبار این داستان را در جوامع حدیث از قبیل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلین از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد.

دو روایت امیرالمؤ منین على(ع) درباره ذوالقرنین

و در کتاب کمال الدین به سند خود از اصبغ بن نباته روایت کرده که گفت : ابن الکواء در محضر على(علیهالسلام) هنگامى که آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت : یا امیرالمؤ منین ما را از داستان ذوالقرنین خبر بده ، آیا پیغمبر بوده و یا ملک ؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آیا از طلا بوده یا از نقره ؟ حضرت فرمود: نه پیغمبر بود، و نه ملک . و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره . او مردى بود که خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت ، او خیرخواه خدا بود، خدا هم برایش خیر مى خواست ، و بدین جهت او را ذو القرنین خواندند که قومش را به سوى خدا دعوت مى کرد و آنها او را زدند و یک طرف سرش را شکستند، پس مدتى از مردم غایب شد، و بار دیگر به سوى آنان برگشت ، این بار هم زدند و طرف دیگر سرش را شکستند، و اینک در میان شما نیز کسى مانند او هست .

مؤ لف : ظاهرا کلمه(ملک) در این روایت به فتح لام( فرشته) باشد نه به کسر آن( پادشاه)، براى اینکه در روایاتى که به حد استفاضه از آن جناب و از دیگران نقل شده همه او را سلطانى جهانگیر معرفى کرده اند.

پس اینکه در این روایت آن را نفى کرده و همچنین پیغمبر بودن او را نیز نفى کرده به خاطر این بوده که روایات وارده از رسول خدا را که در بعضى آمده که پیغمبر بوده ، و در بعضى دیگر فرشتهاى از فرشتگان که همین قول عمر بن خطاب است همچنانکه اشاره به آن گذشت ، تکذیب نماید.

و اینکه فرمود(اینک در میان شما مانند او هست) یعنى مانند ذو القرنین در دو بار شکافته شدن فرقش ، و مقصودش خودش بوده ، چون یک طرف فرق سر ایشان از ضربت ابن عبدود شکافته شد و طرف دیگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم( لعنة الله علیه) که با همین ضربت دومى شهید گردید. و نیز به دلیل روایت کمال الدین که از روایات مستفیضه از امیر المؤ منین(علیهالسلام) است و شیعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل کرده اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همین نقلى است که ما آوردیم . چیزى که هست دست نقل به معنا با آن بازیها کرده و آن را به صورت عجیب و غریب و نهایت تحریف در آورده است .

و در الدر المنثور است که ابن مردویه از سالم بن ابى الجعد روایت کرده که گفت : شخصى از على(علیهالسلام) از ذو القرنین پرسش نمود که آیا پیغمبر بوده یا نه ؟ فرمود: از پیغمبرتان شنیدم که مى فرمود: او بنده اى بود معتقد به وحدانیت خدا و مخلص در عبادتش ، خدا هم خیرخواه او بود.

حدیثى از امام صادق(ع) درباره آفتاب و طلوع و غروب آن

و در احتجاج از امام صادق(علیهالسلام) در ضمن حدیث مفصلى روایت کرده که گفت : سائل از آن جناب پرسید مرا از آفتاب خبر ده که در کجا پنهان مى شود ؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائین ترین نقطه سرازیر مى شود، فلک آن را مى چرخاند و دوباره به شکم آسمان بالا مى برد، و این کار همیشه جریان دارد تا آنکه به طرف محل طلوع خود پائین آید، یعنى آفتاب در چشمه لایه دارى فرو رفته سپس زمین را پاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همین جهت زیر عرش متحیر شده تا آنکه اجازه اش دهند بار دیگر طلوع کند، و همه روزه نورش سلب شده ، هر روز نور دیگرى سرخفام به خود مى گیرد

مؤ لف : اینکه فرمود:(به پائین ترین نقطه سرازیر مى شود) تا آنجا که فرمود(به محل طلوع خود برمى گردد) بیان سیر آفتاب است از حین غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضیه معروف بطلمیوسى ،

چون آن روز این فرضیه بر سر کار بود که اساسش مبنى بر سکون زمین و حرکت اجرام سماوى در پیرامون آن بود، و به همین جهت امام(علیهالسلام) این قضیه را نسبت به بعضى علماء داده است .

و اینکه داشت(یعنى آفتاب در چشمه لایدارى فرو رفته سپس زمین را پاره مى کند و دوباره به محل طلوع خود برمى گردد) جزء کلام امام نیست ، بلکه کلام بعضى از راویان خبر است ، که به خاطر قصور فهم ، آیه(تغرب فى عین حمئة) را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لایدار، و غایب شدنش در آن ، و چون ماهى شنا کردن در آب ، و پاره کردن زمین ، و دو باره به محل طلوع برگشتن ، و سپس ‍ رفتن به زیر عرش ، تفسیر کرده اند. به نظر آنها عرش ، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه ، و یا جسمى است نورانى که مافوق آن نیست ، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع کند، آن وقت است که نورى قرمز به خود مى گیرد و طلوع مى کند.

و همین راوى در جمله(پس در زیر عرش متحیر شده ، تا آنکه اجازه اش دهند طلوع کند) به روایت دیگرى اشاره کرده که از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) روایت شده که ملائکه آفتاب را بعد از غروبش به زیر عرش مى برند، و نگاه مى دارند در حالى که اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالى که هیچ نمى داند فردا چه ماموریتى به او مى دهند، تا آنکه جامه نور را بر تنش ‍ کرده ، دستورش مى دهند طلوع کند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهى را مرتکب شده که در تفسیر غروب در اینجا مرتکب شده بود، در نتیجه قدم به قدم از حق دورتر شده است .

و در تفسیر(عرش) به فلک نهم و یا جسم نورانى نظیر تخت ، در کتاب و سنت چیزى که قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اینها مطالبى است که فهم این راوى آن را تراشیده . و ما بیشتر روایات عرش را در اوائل جزء هشتم این کتاب نقل نمودیم .

و همین که امام(علیهالسلام) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به این است که آن جناب مطلب را صحیح ندانسته ، و این امکان را هم نداشته که حق مطلب را بیان فرماید، و چگونه مى توانسته اند بیان کنند در حالى که فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده که یک فرضیه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اینطور که دیدید گیج و گم مى کردند. در چنین زمانى اگر امام حق مطلب را که امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بیرون از گنجایش فکر آن روز شنونده بود بیان مى کردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده ، و چه معانى برایش مى تراشیدند ؟.

روایاتى در ذیل برخى جملات آیات راجع به ذوالقرنین

و در الدر المنثور است که عبد الرزاق ، سعید بن منصور ، ابن جریر، ابن منذر و ابن ابى حاتم از طریق عثمان بن ابى حاضر،

از ابن عباس روایت کرده اند که به وى گفته شد: معاویة بن ابى سفیان آیه سوره کهف را( تغرب فى عین حامیة) قرائت کرده . ابن عباس مى گوید: من به معاویه گفتم : ما این آیه را جز به لفظ(حمئة) قرائت نکرده ایم ،( تو این قرائت را از که شنیدى ؟). معاویه به عبد الله عمر گفت : تو چه جور مى خوانى ؟ گفت : همانطور که تو خواندى .

ابن عباس مى گوید: به معاویه گفتم قرآن در خانه من نازل شده ،( تو از این و آن مى پرسى ؟) معاویه فرستاد نزد کعب الاحبار و احضارش نموده ، پرسید در تورات محل غروب آفتاب را کجا دانسته ؟ کعب گفت : از اهل عربیت بپرس ، که آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى یابم که آفتاب در آب و گل غروب مى کند، - و در اینجا با دست اشاره به سمت مغرب کرد - ابن ابى حاضر به ابن عباس گفت : اگر من با شما دو نفر بودم چیزى مى گفتم که سخن تو را تایید کند، و معاویه را نسبت به کلمه(حمئة) بصیرت بخشد. ابن عباس پرسید: چه مى گفتى ؟ گفت این مدرک را ارائه مى دادم که تبع