بیان آیه
بیان آیه شریفه و اشاره به علت تشریح دین
این آیه سبب تشریع اصل دین را بیان مى کند، که چرا اصلا دینى تشریع شده ،و مردم مکلف به پیروى آن دین شوند؟
و در نتیجه بینشان اختلاف بیفتد، یک دسته به دین خدا بگروند، دسته اى دیگر کافر شوند، و این معنا را اینطور بیان کرده : که انسان - این موجودى که به حسب فطرتش اجتماعى و تعاونى است - در اولین اجتماعى که تشکیل داد یک امت بود، آنگاه همان فطرتش وادارش کرد تا براى اختصاص دادن منافع به خود با یکدیگر اختلاف کنند، از اینجا احتیاج به وضع قوانین که اختلافات پدید آمده را برطرف سازد پیدا شد، و این قوانین لباس دین به خود گرفت ، و مستلزم بشارت و انذار و ثواب و عقاب گردید، و براى اصلاح و تکمیلش لازم شد عباداتى در آن تشریع شود، تا مردم از آن راه تهذیب گردند، و به منظور این کار پیامبرانى مبعوث شدند، و رفته رفته آن اختلافها در دین راه یافت ، بر سر معارف دین و مبداء و معادش اختلاف کردند، و در نتیجه به وحدت دینى هم خلل وارد شد، شعبه ها و حزبها پیدا شد، و به تبع اختلاف در دین اختلاف هائى دیگر نیز در گرفت ، و این اختلاف ها بعد از تشریع دین به جز دشمنى از خود مردم دین دار هیچ علت دیگرى نداشت ، چون دین براى حل اختلاف آمده بود، ولى یک عده از در ظلم و طغیان خود دین را هم با اینکه اصول و معارفش روشن بود و حجت را بر آنان تمام کرده بود مایه اختلاف کردند.
پس در نتیجه اختلاف ها دو قسم شد، یکى اختلاف در دین که منشاءش ستمگرى و طغیان بود، یکى دیگر اختلافى که منشاءش فطرت و غریزه بشرى بود، و اختلاف دومى که همان اختلاف در امر دنیا باشد باعث تشریع دین شد، و خدا به وسیله دین خود، عده اى را به سوى حق هدایت کرد، و حق را که در آن اختلاف مى کردند روشن ساخت ، و خدا هر کس را بخواهد به سوى صراط مستقیم هدایت مى کند.
پس دین الهى تنها و تنها وسیله سعادت براى نوع بشر است ، و یگانه عاملى است که حیات بشر را اصلاح مى کند، چون فطرت را با فطرت اصلاح مى کند، و قواى مختلف فطرت را در هنگام کوران و طغیان تعدیل نموده ، براى انسان رشته سعادت زندگى در دنیا و آخرتش را منظم و راه مادیت و معنویتش را هموار مى نماید، این بود یک تاریخ اجمالى از حیات اجتماعى و دینى نوع انسان ، اجمالى که از آیه شریفه مورد بحث استفاده مى شود، و اگر آن را به تفصیل بیان نکرد، در حقیقت به تفصیلى که در سایر آیات آمده اکتفا نموده است .
آغاز خلقت انسان
آغاز خلقت انسان
گفتیم آیات دیگر قرآن که هر کدام در جائى قرار دارد تفصیل تاریخ بشریت را بیان کرده ، و حاصل این تفصیل این است که نوع انسانى(البته نه تمامى انواع انسانها که حتى شامل سایر ادوار بشریت هم بشود بلکه این نوعى که فعلا نسلش در روى زمین زندگى مى کند نوعى نیست که از نوع دیگرى از انواع حیوانات و یا غیر حیوانات پدید آمده باشد
(مثلا از میمون درست شده باشد)، و طبیعت ، او را که در اصل حیوانى دیگر بوده با تحولات خود تحول داده ، و تکامل بخشیده باشد. بلکه نوعى است مستقل ، که خداى تعالى او را بدون الگو از مواد زمین بیافرید. و خلاصه روزگارى بود که آسمان و زمین و همه موجودات زمینى بودند، ولى از این نسل بشر هیچ خبر و اثرى نبود، آنگاه خداى تعالى از این نوع یک مرد و یک زن خلق کرد، که نسل فعلى بشر منتهى به آن دو نفر مى شود، مى فرماید:(انا خلقناکم من ذکر و انثى ، و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا) و نیز مى فرماید:(خلقکم من نفس واحدة و جعل منها زوجها و نیز مى فرماید:(ان مثل عیسى عند اللّه کمثل آدم خلقه من تراب) این بود خلاصه اى از تاریخ پیدایش بشر از نظر قرآن .
فرضیه هاى علماى طبیعى امروز در باره تکامل بشر هیچدلیل علمى و یقینى ندارد
و امااین فرضى که علماى طبیعى امروز کرده اند، که تمامى انواع حیوانات فعلى و حتى انسان از انواع ساده ترى پیدا شده اند، و گفته اند: که اولین فرد تکامل یافته بشر از آخرین فرد تکامل یافته میمون پدید آمده ، که مدار بحث هاى طبیعى امروز هم همین فرضیه است ، و یا گفته اند: انسان از ماهى تحول یافته ، همه این حرفها فرضیه اى بیش نیست و فرضیه هم هیچ دلیل علمى و یقینى ندارد، بلکه آن را فرض و تصور مى کنند، تا به وسیله آن بیانات علمى خود را توجیه و تعلیل کنند، و هر قدر هم که این فرضیه ها معتبر باشد، اعتبارش ربطى به اعتبار حقایق دینى ندارد، بلکه حتى با امکانات ذهنى هم منافات ندارد، چون بیشتر از توجیه کردن آثار و احکام مربوطه به موضوع بحث ، خاصیت دیگرى ندارد، و ما ان شاء اللّه بحث مفصل این موضوع را در سوره آل عمران در تفسیر آیه :(ان مثل عیسى عند اللّه کمثل آدم خلقه من تراب) خواهیم کرد.
انسان از روحى و بدنى ترکیب شده
انسان مرکب از روح و بدن است
خداى تعالى این نوع از موجودات را - آن روز که ایجاد مى کرد - از دو جزء و دو جوهر ترکیب کرد، یکى ماده بدنى ، و یکى هم جوهرى مجرد، که همان نفس و روح باشد، و این دو، مادام که انسان در دنیا زندگى مى کند متلازم و با یکدیگراند، همینکه انسان مرد بدنش مى میرد، و روحش ، همچنان زنده مى ماند، و انسان(که حقیقتش همان روح است) به سوى خداى سبحان باز مى گردد.
خداى تعالى در این باره مى فرماید:(و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین ثم جعلناه نطفة فى قرار مکین ، ثم خلقنا النطفة علقة ، فخلقنا العلقة مضغد، فخلقنا المضغد عظاما، فکسونا العظام لحما، ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارک اللّه احسن الخالقین ، ثم انکم بعد ذلک لمیتون ، ثم انکم یوم القیمه تبعثون)
این آیات عینا همان مطلبى را که گفتیم خاطرنشان مى سازد.
و در این معنا است آیه شریفه :(فاذا سویته ، و نفخت فیه من روحى ، فقعوا له ساجدین).
و از همه آیات روشن تر آیه شریفه زیر است ، که مى فرماید: و قالوا ءاذا ضللنا فى الارض ءانالفى خلق جدید، بل هم بلقاء ربهم کافرون ، قل یتوفیکم ملک الموت الّذى و کل بکم ، ثم الى ربکم ترجعون .
بطوریکه ملاحظه کردید سؤ ال کفار ناشى از این بود که مردن بدن را مردن آدمى مى پنداشتند، و از در تعجب مى پرسیدند: بعد از آنکه مردیم و اعضا و اجزاء ما متلاشى و در زمین مستهلک شد، دوباره زنده مى شویم ؟ خداى تعالى در پاسخ فرمود: آنچه در زمین مستهلک مى شود شما نیستید، بدن شما است ، و اما خود شما را ملک الموت مى گیرد، و ضبط مى کند، پس شما غیر آن بدن هستید که در زمین دفن مى شود، آنچه در زمین گم مى شود بدن ها است ، و اما انسانها که همان نفوس بشرى باشد گم شدنى و از بین رفتنى و مستهلک شدنى نیستند، و به زودى ان شاء اللّه بحث مفصل پیرامون آنچه در این باره از قرآن استفاده مى شود، و بحث در اینکه حقیقت روح انسانى چیست در محل مناسبش خواهد آمد.
شعور حقیقى انسان و ارتباطش با اشیا
شعور حقیقى انسان و ارتباطش با اشیا
خداى تعالى آن روز که بشر را مى آفرید شعور را در او به ودیعه نهاد، و گوش و چشم و قلب در او قرار داد، و در نتیجه نیروئى در او پدید آمد به نام نیروى ادراک و فکر، که به وسیله آن حوادث و موجودات عصر خود و آنچه قبلا بوده ، و عوامل آنچه بعدا خواهد بود نزد خود حاضر مى بیند، پس مى توان گفت : انسان به خاطر داشتن نیروى فکر به همه حوادث تا حدى احاطه دارد چنانکه خداى تعالى هم در این باره فرموده :(علم الانسان ما لم یعلم) و فرموده :(واللّه اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا و جعل لکم السمع و الابصار و الافئدة). و مى فرماید:(و علم آدم الاسماء کلها).
و نیز خداى تعالى براى این نوع از جنبندگان زمین سنخى از وجود اختیار کرده که قابل ارتباط با تمامى اشیاء عالم هست ، و مى تواند از هر چیزى استفاده کند، چه از راه اتصال به آن چیز، و چه از راه وسیله قرار دادن براى استفاده از چیز دیگر، همچنانکه مى بینیم : چه حیله هاى عجیبى در امر صنعت به کار مى برد و راههاى باریکى با فکر خود براى خود درست مى کند، و خداى تعالى هم در این باره فرموده :(وخلق لکم ما فى الارض جمیعا). و نیز فرموده :(و سخر لکم ما فى السموات و ما فى الارض جمیعا منه)، و آیاتى دیگر که همه گویاى این حقیقتند که موجودات عالم همه براى انسان رام شده اند.
دانش هاى عملى انسان
دانش هاى علمى انسان
این دو عنایت که خدا به انسان کرده ، یعنى نیروى فکر و ادراک و رابطه تسخیر موجودات ، خود یک عنایت سومى را نتیجه داده ، و آن این است که توانست براى خود علوم و ادراکاتى دسته بندى شده تدوین کند، تا در مرحله تصرف در اشیا و به کار بردن و تاءثر در موجودات خارج از ذات خود آن علوم را بکار بگیرد، و در نتیجه(با صرف کمترین وقت و گرفتن بیشترین بهره) از موجودات عالم براى حفظ وجود و بقاى خود استفاده کند.
توضیح اینکه اگر شما خواننده عزیز ذهن خود را از آنچه مشغولش کرده خالى کنى ، و مانند کسى که تاکنون از وضع انسانها خبرى ندارد در انسان ، این موجود زمینى فعال و به کار گیرنده فکر و اراده - نظر بیفکنى ، و چنین فرض کنى که اولین بار است که این موجود را مى بینى ، و درباره اش مى اندیشى ، آن وقت خواهى دید که یک فرد از این انسان در کارهاى زندگیش ادراکات و افکارى را به کار مى گیرد، و ابزار کار خود قرار مى دهد که نمى توانى آن ادراکات را به شمار آورى ، آنقدر زیاد است که عقل از کثرت و پردامنگى و تشتت جهات آنها دچار دهشت مى شود.
و این علوم که گفتیم ابزار کار انسانها است ، عامل فراهم آمدن ، و دسته بندى شدن ، و انشعاب هر یک از دیگرى ، و یا ترکیب آنها، یا حواس ظاهرى و باطنى انسان است ، و یا تصرف قوه فکریه او، تصرفش هم یا تصرفى است ابتدائى ، و یا تصرفهائى پى در پى ، و این نکته امرى است واضح ، که هر انسانى آن را هم از خودش در مى یابد، و هم از دیگران ، و در دریافت آن احتیاج به دقت و تدبر ندارد، بلکه صرف توجه کافى است .
گوناگونى علوم و ادراکات انسان
حال که متوجه این نکته شدى مى گوئیم : اگر این توجه و نظر را در علوم و ادراکات خود و یا انسانى دیگر تکرار کنى ، خواهى دید که همه آنها یکسان نیستند، بعضى از ادراکات بشرى تنها جنبه حکایت و نشان دادن موجودات خارجى را دارند، و منشا اراده و عملى در ما نمى شوند، مثل اینکه درک مى کنیم :
که این زمین است ، و آن آسمان است ، و عدد چهار جفت است ، و آب روان است ، و سیب یکى از میوه ها است و امثال این تصورها و تصدیق ها، که تنها از راه فعل و انفعال مغزى حاصل مى شود، یعنى ماده خارجى وقتى در برابر حس ما و ادوات ادراکى ما قرار مى گیرد حس ما منفصل شده ، مى فهمیم که آن آب و این زمین است ، و نظیر آن علمى است که از مشاهده نفس خود و حضور نفس یعنى همان که از آن تعبیر مى کنیم به(من) در نزد خود براى ما حاصل مى شود، و باز نظیر آن کلیات مقوله اى است که درک مى کنیم ، و درک آن نه اراده اى در ما ایجاد مى کنند و نه باعث صدور عملى از ما مى شوند، بلکه تنها چیرهائى که در خارج است براى ما حکایت مى کنند.
این یک عده از درک هاى ما است ، یک عده ادراک هاى دیگر داریم ، به عک س قسم اول ، ادراک هائى است که تنها در موردى به آنها مى پردازیم که بخواهیم به کارش بزنیم ، و آنها را وسیله و واسطه به دست آوردن کمال و یا مزایاى زندگى خود کنیم و اگر دقت کنید، هیچ فعلى از افعال ما خالى از آن ادراکات نیست ، از قبیل اینکه کارهائى زشت و کارهائى دیگر خوب است ، کارهائى هست که نباید انجام داد، و کارهاى دیگرى هست که باید انجام داد، و عمل خیر را باید رعایت کرد، و عدالت خوب و ظلم زشت است ، این در باب تصدیقات ، و اما در باب تصورات مانند تصور مفهوم ریاست و مرئوسیت ، عبدیت و مولویت ، و امثال آن .
و اینگونه ادراکات مانند قسم اول از امور خارجى که منفصل و جداى از ما و از فهم ما است حکایت نمى کند، بلکه ادراکاتى است که از محوطه عمل ما خارج نیست ، و نیز از تاءثر عوامل خارجیه در ما پیدا نمى شود، بلکه ادراکاتى است که خود ما با الهام احساسات باطنى خود براى خود آماده مى کنیم ، احساساتى که خود آنها هم مولود اقتضائى است که قواى فعاله ما، و جهازات عامله ما دارد، و ما را وادار به اعمالى مى کند، مثلا قواى گوارشى ما و یا قواى تناسلى ما اقتضاى اعمالى را دارد که مى خواهد انجام یابد، و نیز اقتضاى چیرهائى را دارد که باید از خود دور کند، و این دو اقتضا،باعث پیدایش صورت هائى از احساسات از قبیل حب و بغض ، و شوق و میل ، و رغبت مى شود.
و آنگاه این صور احساس ما را وا مى دارد تا علوم و ادراکاتى از معناى حسن و قبح و سزاوار و غیر سزاوار، و واجب و جایز، و امثال آن اعتبار کنیم ، و سپس آن علوم و ادراکات را میان خود و ماده خارجى واسطه قرار دهیم ، و عملى بر طبق آن انجام دهیم تا غرض ما حاصل گردد.
پس معلوم شد که ما علوم و ادراکاتى داریم که هیچ قیمت و ارزشى ندارد، مگر در عمل ، که اینگونه ادراکات را علوم عملى مى نامیم ، و بحث مفصل در این مقام محلى دیگر دارد.
هدایت خداوند که مربوط به تمامى موجودات مى شود ، و هدایت او که مختص انسان است
و خداى سبحان این علوم و ادراکات را به ما الهام کرده ، تا ما را براى قدم نهادن در مرحله عمل مجهز کند، و ما شروع کنیم به تصرف در عالم ، تا آنچه را که خدا مى خواهد، بشود، و خداى تعالى در این باره فرموده :(الّذى اعطى کل شى ء خلقه ثم هدى) و نیز فرموده :(الّذى خلق فسوى و الّذى قدر فهدى) و این هدایت هدایتى است مربوط به تمامى موجودات ، که هر موجودى را به سوى کمال مخصوص به خودش هدایت کرده ، او را براى حفظ وجودش و بقاى نسلش به اعمالى مخصوص به خودش سوق داده ، چه اینکه آن موجود داراى شعور باشد یا بى شعور.
و اما در خصوص هدایت انسان فرموده(ونفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویها) که به حکم این آیه فجور و تقواى انسانها براى آنها معلوم و به الهامى فطرى و خدائى مشخص شده است ، هر کسى مى داند چه کارهائى سزاوار است انجام دهد، و رعایتش کند، و چه کارهائى سزاوار انجام نیست ، و اینگونه علوم ، علوم عملیه اى است که در خارج نفس انسانى اعتبار ندارد، و شاید بهمین جهت فجور و تقوا را به نفس نسبت داد. و در باره کارهائى که نباید کرد فرمود:(وما هذه الحیوه الدنیا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخره لهى الحیوان لو کانوا یعلمون) چون لعب عملى است که جز در خیال حقیقتى ندارد، زندگى دنیا هم همینطور است ، جاه و مال و تقدم و تاءخر و ریاست و مرئوسیت ، و سایر امتیازاتش همه خیالى است ، و در واقع و خارج از ذهن صاحب خیال حقیقتى ندارد، به این معنا که آنچه در خارج است حرکاتى است طبیعى که انسان به وسیله آن حرکات در ماده اى از مواد عالم تصرف مى کند، حال فردى که این حرکات را از خود بروز مى دهد هرکه مى خواهد باشد، آنچه در خارج تحقق دارد از اینکه یک انسان رئیس است ، انسانیت او است ، و اما ریاستش جز در خانه خیال و وهم تحققى ندارد، و همچنین لباسى که یک انسان به تن کرده آنچه از این لباس در خارج هست خود لباس است ، اما مملوک بودنش براى او در خارج نیست ، تنها در وهم و خیال صاحب لباس است ، و بر همین قیاس است تمامى شؤ ون زندگى دنیا.
انسان هر چیزى را جهت انتفاع استخدام مى کند
به کار گرفتن هر چیزى توسط انسان ، به منظور انتفاع از آنها انسان هر چیزى را...
پس این سلسله از علوم و ادراکات است که واسطه و رابطه میان انسان و عمل در ماده مى شود، و از جمله این افکار و ادراکات تصدیقى تصدیق به این معنا است که(واجب است هر چیزى را که در طریق کمال او مؤ ثر است استخدام کند).
و به عبارتى دیگر، این اذعان است که باید به هر طریقى که ممکن است به نفع خود و براى بقاى حیاتش از موجودات دیگر استفاده کند، و به هر سببى دست بزند، و بهمین جهت است که از ماده این عالم شروع کرده ، آلات و ادواتى درست مى کند، تا با آن ادوات در ماده هاى دیگر تصرف کند، کارد و چاقو و اره و تیشه مى سازد، سوزن براى خیاطى ، و ظرف براى مایعات ، و نردبان براى بالا رفتن ، و ادواتى غیر اینها مى سازد، که عدد آنها از حیطه شمار بیرون است ، و از حیث ترکیب و جزئیات قابل تحدید نیست ، و نیز انواع صنعت ها و فنونى براى رسیدن به هدف هائى که در نظر دارد مى سازد.
و باز بهمین جهت انسان شروع مى کند به تصرف در گیاهان ، انواع مختلف تصرف ها درآنها مى کند، انواعى از گیاهان را در طریق ساختن غذا، و لباس ، و سکنى ، و حوائج دیگراستخدام مى کند، و باز بهمین منظور در انواع حیوانات تصرفاتى نموده از گوشت ، وخون ، و پوست ، و مو، و پشم ، و کرک ، و شاخ ، و حتى پهن آنها و شیر و نتاج ، و حتى ازکارهاى حیوانات استفاده مى کند، و به استعمار و استثمار حیوانات اکتفا ننموده ، دست بهاستخدام همنوع خود مى زند، و به هر طریقى که برایش ممکن باشد آنان را به خدمت مىگیرد، در هستى و کار آنان تا آنجا که ممکن باشد تصرف مى کند، اینها که گفتیماجمالى بود از سیر بشر در استخدام موجودات دیگر. انسان به مقتضاى طبیعتش مدنى است
مدنى بودن انسان انسان بمقتضاى طبیعتش مدنى است
بشر همچنان به سیر خود ادامة داد، تا به این مشکل برخورد، که هر فردى از فرد و یا افراد دیگر همان را مى خواهد، که آن دیگران از او مى خواهند، لاجرم ناگزیر شد این معنا رابپذیرد، که همانطور که او مى خواهد از دیگران بهره کشى کند، باید اجازه دهد دیگران هم به همان اندازه از او بهره کشى کنند،
و همینجا بود که پى برد به اینکه باید اجتماعى مدنى و تعاونى تشکیل دهد، و بعد از تشکیل اجتماع فهمید که دوام اجتماع ، و در حقیقت دوام زندگیش منوط بر این است که اجتماع به نحوى استقرار یابد که هر صاحب حقى به حق خود برسد، و مناسبات و روابط متعادل باشد و این همان عدالت اجتماعى است .
پس این حکم یعنى حکم بشر به اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حکمى است که اضطرار، بشر را مجبور کرد به این که آن را بپذیرد، چون اگر اضطرار نبود هرگز هیچ انسانى حاضر نمى شد دامنه اختیار و آزادى خود را محدود کند، این است معناى آن عبارت معروف که مى گویند(الانسان مدنى بالطبع)، و این است معناى اینکه مى گوئیم : انسان حکم مى کند به عدل اجتماعى و خلاصه در هر دو قضیه اضطرار او را وادار کرده به اینکه مدنیت و زندگى اجتماعى و دنبالش عدل اجتماعى را بپذیرد، چون مى خواست از دیگران بهره کشى کند.
و بهمین جهت هر جاى دنیا ببینیم انسانى قوت گرفت و از سایرین نیرومندتر شد در آنجا حکم عدالت اجتماعى و تعاون اجتماعى سست مى شود، و قوى مراعات آن را در حق ضعیف نمى کند، و همه روزه شاهد رنج و محنتى هستیم که طبقه ضعیف دنیا از طبقه قوى تحمل مى کند، تاریخ هم تا به امروز بهمین منوال جریان یافته ، آرى تا به امروز که عصر تمدن و آزادى است .
این معنا از کلام خداى تعالى نیز استفاده مى شود، آنجا که مى فرماید:(انه کان ظلوما جهولا) و آنجا که مى فرماید:(خلق الانسان هلوعا) و آنجا که مى فرماید:(ان الانسان لظلوم کفار) و نیز مى فرماید:(ان الانسان لیطغى ان رآه استغنى).
واگر عدالت اجتماعى اقتضاى اولیه طبیعت انسان بود، باید عدالت اجتماعى در شؤ ون اجتماعات غالب مى بود، و تشریک مساعى به بهترین وجه و مراعات تساوى در غالب اجتماعات حاکم مى بود، در حالى که مى بینیم دائما خلاف این در جریان است ، و اقویاى نیرومند خواسته هاى خود را بر ضعفا تحمیل مى کنند، و غالب مغلوب را به ذلت و بردگى مى کشد، تا به مقاصد و مطامع خود برسد.
پدید آمدن اختلاف میان افراد انسان
پدید آمدن اختلاف میان افراد انسان و لزوم تشریع قوانین در جوامع بشرى
تا اینجا روشن گردید که هر انسانى داراى قریحه اى است که مى خواهد انسانهاى دیگر را استخدام کند، و از سایر انسانها بهره کشى کند، حال اگر این نکته را هم ضمیمه کنیم که افراد انسانها به حکم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگى و عادات و اخلاقى که مولود خلقت و منطقه زندگى است ، مختلفند، نتیجه مى گیریم که این اختلاف طبقات همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهدید مى کند، و هر قوى ئى مى خواهد از ضعیف بهره کشى کند، و بیشتر از آنچه به او مى دهد از او بگیرد، و از این بدتر اینکه غالب مى خواهد از مغلوب بهره کشى کند، و بیگارى بکشد، بدون اینکه چیزى به او بدهد، و مغلوب هم به حکم ضرورت مجبور مى شود در مقابل ظلم غالب دست به حیله و کید و خدعه بزند، تا روزى که به قوت برسد، آن وقت تلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترین وجهى بگیرد، پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده ، و انسانیت انسان را به هلاکت مى کشاند یعنى فطرت او را از دستش گرفته سعادتش را تباه مى سازد.
و این آیه شریفه :(و ماکان الناس الا امة واحدة فاختلفوا) به همین معنا اشاره دارد.
و همچنین آیه شریفه :(و لا یزالون مختلفین الا من رحم ربک ، و لذلک خلقهم) و همچنین آیه مورد بحث که در آن مى فرمود:(لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه ...).
و این اختلاف همانطور که توجه فرمودید امرى است ضرورى ، و وقوعش در بین افراد جامعه هاى بشرى حتمى است ، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است ، هر چند که همگى به حسب صورت انسانند، و وحدت در صورت تا حدى باعث وحدت افکار و افعال مى شود، و لیکن اختلاف در مواد هم اقتضائى دارد، و آن اختلاف در احساسات و ادراکات و احوال است ، و پس انسانها در عین اینکه به وجهى متحدند، به وجهى هم مختلفند، و اختلاف در احساسات و ادراکات باعث مى شود که هدفها و آرزوها هم مختلف شود، و اختلاف در اهداف باعث اختلاف در افعال مى گردد، و آن نیز باعث اختلال نظام اجتماع مى شود.
و پیدایش این اختلاف بود که بشر را ناگزیر از تشریع قوانین کرد، قوانین کلیه اى که عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود، و هر صاحب حقى به حقش برسد، و قانونگذاران را ناگزیر کرد که قوانین خود را بر مردم تحمیل کنند و در عصر حاضر راه تحمیل قوانین بر مردم یکى از دو طریق است :
راه هاى اعمال قانون در جامعه
اول اینکه مردم را مجبور و ناچار کنند از اینکه قوانین موضوعه را که به منظور شرکت دادن همه طبقات در حق حیات و تساوى آنان در حقوق تشریع شده بپذیرند، تا آنکه هر فردى از افراد به آن درجه از کمال زندگى که لیاقت آن را دارد برسد، حال چه اینکه معتقد به دینى باشد یا نباشد، چون در این طریقه از تحمیل ، دین و معارف دینى از توحید و اخلاق فاضله را بکلى لغو مى کنند، به این معنا که این عقائد را منظور نظر ندارند، و رعایتش را لازم نمى شمارند، اخلاق را هم تابع اجتماع و تحولات اجتماعى مى دانند، هر خلقى که با حال اجتماع موافق بود آن را فضیلت مى شمارند، حال چه اینکه از نظر دین خوب باشد و چه نباشد، مثلا یک روز عفت از اخلاق فاضله به شمار مى رود، و روز دیگر بى عفتى و بى شرمى ، روزى راست ى و درستى فضیلت مى شود، و روزى دیگر دروغ و خدعه ، روزى امانت ، و روزى دیگر خیانت و همچنین .
طریقه دوم از دو طریق تحمیل قوانین بر مردم این است که مردم را طورى تربیت کنند و به اخلاقى متخلق بسازند که خود به خود قوانین را محترم و مقدس بشمارند، در این طریقه باز دین را در تربیت اجتماع لغو و بى اعتبار مى شمارند.
این دو طریق از راههاى تحمیل قانون بر مردم مورد عمل قرار گرفته ، که گفتیم یکى تنها از راه زور و دیکتاتورى قانون را به خورد مردم مى دهد، و دومى از راه تربیت اخلاقى ، و لیکن علاوه بر اینکه اساس این دو طریق جهل و نادانى است ، مفاسدى هم به دنبال دارد، از آن جمله نابودى نوع بشر است ، البته نابودى انسانیت او.
چون انسان موجودى است که خداى تعالى او را آفریده ، و هستیش وابسته و متعلق به خداست ، از ناحیه خدا آغاز شده ، و به زودى به سوى او بر مى گردد، و هستیش با مردن ختم نمى شود، او یک زندگى ابدى دارد، که سرنوشت زندگى ابدیش باید در این دنیا معین شود، در اینجا هر راهى که پیش گرفته باشد، و در اثر تمرین آن روش ملکاتى کسب کرده باشد، در ابدیت هم تا ابد با آن ملکات خواهد بود، اگر در دنیا احوال و ملکاتى متناسب با توحید کسب کرده باشد، یعنى هر عملى که کرد بر این اساس کرد که بنده اى بود از خداى سبحان ، که آغازش از او و انجامش به سوى اوست ، قهرا فردى بوده که انسان آمده وانسان رفته است ، و اما اگر توحید را فراموش کند، یعنى در واقع حقیقت امر خود را بپوشاند، فردى بوده که انسان آمده و دیو رفته است .
بیان یک مثل براى درک بهتر مطالب فوق
پس مثل انسان در سلوک این دو طریق مثل کاروانى را مى ماند که راه بس دور و درازى در پیش گرفته ، و براى رسیدن به هدف و طى این راه دور، همه رقم لوازم و زاد و توشه هم برداشته ، ولى در همان اولین منزل اختلاف راه بیندازد، و افراد کاروان به جان هم بیفتند، یکدیگر را بکشند، هتک ناموس کنند، اموال یکدیگر را غارت کنند، و جاى یکدیگر را غصب کنند، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذارى درست کنند، که چه راهى پیش بگیرند که جان و مالشان محفوظ بماند؟
یکى از مشاورین بگوید: بیائید هر چه داریم با هم بخوریم ، به این معنا هر کس به قدر وزن اجتماعیش سهم ببرد، چون غیر از این منزل ، منزل دیگرى نیست ، و اگر کسى تخلف کرد او را سرکوب کنیم .
یکى دیگر بگوید: نه ، بیائید نخست قانونى که عهده دار حل این اختلاف شود وضع کنیم ، و براى اجراى آن قانون وجدان و شخصیت افراد را ضامن کنیم چون هر یک از ما در ولایت و شهر خود شخصیتى داشته ایم ، به خاطر رعایت آن شخصیت با رفقا و همسفران خود به رحمت و عطوفت و شهامت و فضیلت رفتار نموده ، هر چه داریم با هم بخوریم ، چون غیر از این منزل منزلى دیگر نداریم .
و معلوم است که هر دوى این گویندگان به خطا رفته اند، و فراموش کرده اند که مسافرند، و تازه به اولین منزل رسیده اند، و معلوم است که مسافر باید بیش از هر چیز رعایت حال خود را در وطن و در سر منزلى که به سوى آن راه افتاده بکند، و اگر نکند جز ضلالت و هلاکت سرنوشتى دیگر ندارد.
شخص سوم برمى خیزد و مى گوید: آقایان در این منزل تنها از آنچه دارید باید آن مقدارى را بخورید که امشب بدان نیازمندید، و بقیه را براى راه دور و درازى که در پیش دارید ذخیره کنید، و فراموش نکنید که وقتى از وطن بیرون مى شدید از شما چه خواستند، در مراجعت باید آن خواسته ها را برآورده کرده باشید، و نیز فراموش نکنید که خود شما از این سفر هدفى داشتید، باید به آن هدف برسید.
تنها راه صحیح رفع اختلاف ، راه دین است
تنها راه صحیح رفع اختلاف راه دین است
و به همین جهت خداى سبحان(که انسانها را بهتر از خود انسانها مى شناسد، چون خالق آنان است) شرایع و قوانینى براى آنان تاءسیس کرد، و اساس آن شرایع را توحید قرار داد،
که در نتیجه هم عقاید بشر را اصلاح مى کند، و هم اخلاق آنان ، و هم رفتار شان را، و به عبارتى دیگر اساس قوانین خود را این قرار داد که نخست به بشر بفهماند حقیقت امر او چیست ؟ از کجا آمده ؟ و به کجا مى رود؟ و اگر مى رود باید در این منزلگاه موقت چه روشى اتخاذ کند؟ که براى فردایش سودمند باشد؟.
پس تشریع دینى و تقنین الهى تشریعى است که اساسش تنها علم است و بس همچنانکه فرمود:(ان الحکم الا لله ، امر ان لا تعبدوا الا ایاه ، ذلک الدین القیم ، ولکن اکثر الناس لا یعلمون .
و نیز در آیات مورد بحث فرمود:
فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین ، و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه
و بطوریکه ملاحظه مى کنید بعثت انبیا را مقارن و تواءم با بشارت و تهدید کرده ، که همان فرستادن کتابى است مشتمل بر احکام و شرایعى که اختلافشان را از بین مى برد.
اعتقاد به معاد و نقش آن در زندگى انسان
و از همین باب است آیه شریفه :(و قالوا ما هى الاحیاتنا الدنیا، نموت و نحیا، و ما یهلکنا الا الدهر، و ما لهم بذلک من علم ،ان هم الا یظنون) چونکه کفار اگر اصرار داشتند به این گفتار، براى این نبود که بخواهند تنها معاد را انکار کنند، بلکه بیشتر براى این بود که از زیر بار احکام شرع خارج گردند، چون اعتقاد به معاد مستلزم آن است که زندگى دنیا را با عبودیت واطاعت از قوانین دینى منطبق سازند، قوانینى که مواد و احکامى از عبادات و معاملات و سیاسات دارد.
و سخن کوتاه آنکه اعتقاد به معاد مستلزم تدین به دین ، و آن هم مستلزم پیروى احکام دین در زندگى است ، و مستلزم آن است که در تمام احوال و اعمال مراقب روز بعث و معاد باشند، لذا معاد را انکار کرده و اساس زندگى اجتماعى را بر صرف زندگى دنیا قرار دادند، بدون اینکه نظرى به ماوراى آن داشته باشند.
و همچنین آیه شریفه :(ان الظن لا یغنى من الحق شیئا، فاعرض عمن تولى عن ذکرنا و لم یرد الا الحیوة الدنیا، ذلک مبلغهم من العلم)
که مى فرماید کفار زندگى خود را بر اساس جهل و گمان بنا کرده اند، و خداى تعالى که مردم را به سوى دارالسلام مى خواند دین خود را براساس حق و علم بنا کرده و رسول هم ایشان را به روشى دعوت مى کند که مایه حیات آنان است .
و مى فرماید:(یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم) و این حیات همان است که آیه زیر بدان اشاره نموده ، مى فرماید:(و من کان میتا فاحییناه ، و جعلناله نورا یمشى به فى الناس ، کمن مثله فى الظلمات لیس بخارج منها.
و نیز فرموده :(افمن یعلم انما انزل الیک من ربک الحق ، کمن هو اعمى ؟ انما یتذکر اولواالالباب).
ستایش فراوان علم و علما در قرآن کریم خود سخن کسانى که اساس دین را برجهل تقلید مى دانند باطل مى کند
و نیز فرموده :(قل هذه سبیلى ادعوا الى اللّه على بصیرة ، انا و من اتبعنى ، و سبحان اللّه و ما انا من المشرکین).
و نیز فرموده :(هل یستوى الذین یعلمون و الذین لا یعلمون ؟ انما یتذکر اولوا الالباب) و باز فرموده :(یعلمهم الکتاب والحکمه ، و یزکیهم) و از این قبیل آیاتى دیگر.
و قرآن کریم پراست از آیاتى که علم را مى ستاید، و مردم را به سوى آن مى خواند، و تشویق مى کند،
و تو را همین بس که به قول بعضى ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهلیت خوانده است .
پس این چقدر از انصاف به دور است که کسى بگوید دین اساسش بر تقلید و جهل و ضدیت با علم است ، گویندگان این سخن دروغ کسانى هستند که سرگرم علوم طبیعى و اجتماعى شده ، و در آن علوم اثرى از معارف مربوطه به ماوراى طبیعت نیافتند، در نتیجه خیال کردند عدم اثبات مستلزم اثبات عدم است ، و چه خطاى بزرگى کردند، و در این پندار و حکمشان چه خبطى مرتکب شدند.
آنگاه از طرفى دیگر هم نگاه کردند به جوامع دین دار، البته آنهائى که با امورى هوسرانى مى کردند، ونامش را دین مى گذاشتند، در حالى که حقیقتى جز شرک نداشت ، و خدا و رسولش ازشرک بیزارند، آن وقت از سوى دیگر به طرز دعوتهاى دینى نظر کردند که مردم را به تعبد و اطاعت چشم و گوش بسته دعوت مى کند، در حالى که نه دین عبارت بود از هوسرانى ، و نه دعوت دینى عبارت بود از دعوت به اطاعت کورکورانه ، چون دین شاءنش اجل از این است که بشر را دعوت به جهل و تقلید کند، و ساحتش مقدس تر از آن است که مردم را به عملى دعوت کند که علم همراهش نباشد، و یا به طریقه اى بخواند که هدایت و کتابى روشنگر نداشته باشد، و چه کسى ستمگرتر است از کسى که چنین افترائى به خدا ببندد و یا به حق بعد از آمدنش تکذیب کند.
اختلاف در خود دین
اختلاف در خود دین
و سخن کوتاه آنکه خداى تعالى(که مخبرى است صادق) به ما خبر داده : اولین رفع اختلافى که در بشر صورت گرفته به وسیله دین بوده ، و اگر قوانین غیر دینى هم به این منظور درست کرده اند الگویش را از دین گرفته اند. و نیز خبر مى دهد به اینکه ، همین دینى که مایه رفع اختلاف بود به تدریج مورد اختلاف در میان بشر قرار گرفت ، این بار در خود دین اختلاف کردند، و این اختلاف را حاملان دین و گردانندگان کلیسا و کسانى که به کتاب خدا علم داشتند از در حسادتى که به یکدیگر مى ورزیدند و تنها به انگیره سرکشى و ظلم به راه انداختند، همچنانکه خداى تعالى فرمود:(شرع لکم من الدین ما وصى به نوحا و الّذى اوحینا الیک ، و ما وصینا به ابراهیم و موسى و عیسى ، ان اقیموا الدین و لا تتفرقوا فیه) تا آنجا که مى فرماید:(و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم و لولا کلمة سبقت من ربک الى اجل مسمى لقضى بینهم).
و نیز فرموده :(وما کان الناس الا امة واحدة ، فاختلفوا، و لولا کلمه سبقت من ربک لقضى بینهم فیما فیه یختلفون).
و منظور از کلمه اى که در این دو آیه بدان اشاره شد، همان کلامى است که در آغاز خلقت به آدم فرمود که : و لکم فى الارض مستقر و متاع الى حین).
و اختلاف در دین را مستند به بغى(حسادت و طغیان) کرد نه مستند به فطرت ، و این براى این جهت بود که دین فطرى است ، و چیزى که سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه دگرگونگى مى پذیرد و نه گمراهى ، و در نتیجه حکمش مختلف نمى شود، همچنانکه درباره فطرى بودن دین فرموده :(فاقم وجهک للدین حنیفا، فطرة اللّه التى فطرالناس علیها، لا تبدیل لخلق اللّه ، ذلک الدین القیم).
این فرازهائى بود که در حقیقت زیربناى تفسیر آیه مورد بحث است .
انسان بعد از دنیا
انسان بعد از دنیا
سپس خداى تعالى خبر مى دهد از اینکه انسان به زودى از این زندگى اجتماعیش کوچ نموده در عالمى دیگر و منزلگاهى دیگر فرود مى آید، و آن عالم را برزخ نامیده ، و فرموده : که بعد از آن منزلگاه منزلى دیگر هست ، که سرمنزل انسانها است ، و آن را خانه آخرت نامیده ،
چیزى که هست او در زندگى بعد از دنیا حیاتى انفرادى دارد، دیگر زندگیش اجتماعى نیست ، به این معنا که ادامه زندگى در آنجا احتیاج به تعاون و اشتراک و همدستى دیگران ندارد، بلکه سلطنت و حکمرانى در تمامى احکام حیات در آن عالم از آن خود فرد است ، هستیش مستقل از هستى دیگران ، و تعاون و یارى دیگران است .
از اینجا مى فهمیم که نظام در آن زندگى غیر نظام در زندگى دنیاى مادى است چون اگر نظام آنجا هم مانند نظام دنیا بود چاره اى جز تعاون و اشتراک نبود و لیکن انسان زندگى مادیش را پشت سر گذاشته ، به سوى پروردگارش روى آورده ، و در آنجا تمامى علوم عملیش نیز باطل مى شود، دیگر لزومى نمى بیند که دیگران را استخدام کند، و در شؤ ون آنان تصرف نماید، و دیگر احتیاجى به تشکیل اجتماعى مدنى و تعاونى احساس نمى کند(آنطور که گفتیم زندگى دنیا مجبورش کرد به اینکه تشکیل اجتماع دهد).
او نیز سایر احکامى هم که در دنیا داشت در آن عالم ندارد، و در آن عالم تنها و تنها سروکارش با اعمالى است که در دنیا کرده ، یا نتیجه هائى است که حسنات و سیئاتش ببار آورده و در آن عالم جز به حقیقت امر بر نمى خورد آنجاست که نباء عظیم برایش آشکار مى شود، آن نباى که در دنیا بر سرش اختلاف داشتند، همچنانکه فرمود:(ونرثه ما یقول و یاتینا فردا).
و نیز در این باره فرموده :(لقد جئتمونا فرادى کما خلقناکم اول مرة ، و ترکتم ما خولناکم وراء ظهورکم ، و مانرى معکم شفعاءکم الذین کنتم زعمتم انهم فیکم شرکاء، لقد تقطع بینکم و ضل عنکم ما کنتم تزعمون).
و نیز فرموده :(هنالک تبلوا کل نفس ما اسلفت ، و ردواالى اللّه مولیهم الحق و ضل عنهم ماکانوایفترون) و نیز فرموده :(یوم تبدل الارض غیر الارض ، و السموات و برزوا لله الواحد القهار).
و باز فرموده :(وان لیس للانسان الا ما سعى ، وان سعیه سوف یرى ، ثم یجزیه الجزاء الاوفى).
و آیاتى دیگر که مى فهمانند بعد از مرگ ، آدمى تنها است ، و یگانه همنشین او عمل او است ، و دیگر اثرى از احکام دنیوى را در آنجا نمى بیند، و دیگر زندگى اجتماعى و بر اساس تعاون ندارد، و از آن علوم عملیه اى که در دنیا به حکم ضرورت مورد عمل قرار مى داد اثرى نمى یابد، و کیفیت ظهور عملش در آنجا و ظهور و تجسم جزاى عملش طورى است که با زبان نمى شود بیان کرد.
کان الناس امة واحدة ...
(کان الناس امة واحدة ...) معناى کلمه(امت)، ریشه و موارداستعمال آن
کلمه(ناس) معنایش معروف است ، و آن عبارت است از افرادى از انسان که دور هم جمع شده باشند، امت هم بهمین معنا است ولى گاهى اطلاق مى شود بر یک فرد، همچنانکه در آیه شریفه :(ان ابراهیم کان امة قانتا لله) و گاهى بر زمان نسبتا طولانى نیز اطلاق مى شود، مانند آیه :(واذکر بعد امة) و آیه :(و لئن اخرنا عنهم العذاب الى امة معدوده).
و نیز گاهى اطلاق مى شود بر ملت و دین همچنانکه بعضى از مفسرین کلمه امت را در آیه شریفه :(ان هذه امتکم امة واحدة ، و انا ربکم فاتقون) و نیز در آیه : ان هذه امتکم امة واحدة و انا ربکم فاعبدون) به این معنا گرفته اند.
و اصل کلمه(امت) از ماده(ام - یاءم) گرفته شده که به معناى قصد است ، و اگر بر جماعت اطلاق شده بر هر جماعتى اطلاق نشده ، بلکه بر جماعتى اطلاق مى شود، که افراد آن داراى یک مقصد و یک هدف باشند، و این مقصد واحد رابطه واحدى میان افراد باشد و بهمین جهت توانسته اند این کلمه را بر یک فرد هم اطلاق کنند، و همچنین در سایر موارد اطلاقش معناى قصد رعایت شده .
بیان مراد از امت واحده بودن انسان و اشاره به پیدایش دو اختلاف در میان آنها
و به هر حال ظاهر آیه دلالت مى کند بر اینکه روزگارى بر نوع بشر گذشته که در زندگى اتحاد و اتفاقى داشته ، به خاطر سادگى و بساطت زندگى امتى واحد بوده اند، و هیچ اختلافى بین آنان نبوده ، مشاجره و مدافعه اى در امور زندگى و نیز اختلافى در مذهب و عقیده نداشته اند دلیل براین معنا جمله بعد است که مى فرماید:(فبعث اللّه النبیین مبشرین و منذرین ، و انزل معهم الکتاب ، لیحکم بینهم فیما اختلفوا فیه ،...)(چون بعثت انبیا و حکم کتاب در موارد اختلاف را نتیجه و فرع امت واحدة بودن مردم قرار داد).
پس معلوم مى شود اختلاف در امور زندگى بعد از وحدت و اتحاد ناشى شده و دلیل بر اینکه در آغاز، اختلاف دومى ، یعنى اختلاف در دین نبود، جمله :(وما اختلف فیه الا االذین اوتوه بغیا بینهم) است پس اختلاف در دین - تنها از ناحیه کسانى ناشى شده که حاملان کتاب و علماى دین بوده اند و انگیزه آنان حسادت با یکدیگر و طغیان بوده است .
و اتفاقا همین برداشتى که ما از آیه شریفه کردیم با اعتبار عقلى موافق است ، براى اینکه ما نوع انسانى را مى بینیم که لا یزال در مدارج علم و فکر بالا رفته ، و در طریق معرفت و تمدن سال به سال و قرن به قرن پیشروى کرده و هماهنگ این پیشرفت ارکان اجتماعیش روز بروز مستحکم تر شده است ، و توانسته است احتیاجات دقیق و رقیق ترى را برآورد، و در برابر هجوم عوامل مخرب طبیعى ، و استفاده از مزایاى زندگى ، مقاومت بیشترى از خود بروز دهد.
هر چه ما به قهقرى و عقب تر برویم ، به رموز کمترى از زندگى بر مى خوریم ، و نوع بشر را مى بینیم که به اسرار کمترى از طبیعت پى برده بودند، تا آنجا که مى بینیم نوع بشر چیزى از اسرار طبیعى را نمى داند، تو گوئى تنها بدیهیاءت را مى فهمیده ، و به اندکى از نظریات فکرى که وسائل بقا را به ساده ترین وجه تاءمین مى نموده دسترسى داشتند، مانند تشخیص گیاهان قابل خوردن ، و یا استفاده از پاره اى شکارها، و یا منزل کردن در غارها، و دفاع به وسیله سنگ و چوب و امثال اینها.
بررسى مسئله اختلاف از قدیم ترین عهد زندگى بشر
این حال انسان در قدیم ترین عهد و ما قبل تاریخ بوده ، و معلوم است مردمى که حالشان اینچنین حالى بوده ، اختلاف مهمى نمى توانستند با هم داشته باشند، و فساد چشم گیرى نمى توانسته در میان آنان بطور مؤ ثر پیدا شود، و مثال آنان مثل یک گله گوسفند بوده ، که تک تک گوسفندان هیچ همى ندارد مگر همینکه او نیز مثل سایر افراد علف بهترى پیدا کند، و همه در یک جا گرد آیند با هم در مسکن و مرتع و آبشخور شرکت داشته باشند.
با این تفاوت که انسان از همان روزها هم قریحه استخدام را داشته ، که بیانش گذشت ، و این اجتماع که گفتیم اضطرار به گردن بشر گذاشته ، نمى تواند جلو آن قریحه را بگیرد، و صرف تعاون در بقا و رفع حوائج یکدیگر این قریحه را از یاد او نمى برده ،
و او هر روز که از تاریخش مى گذشته یک قدم به سوى علم و قدرت پیش مى گذاشته ، و به مزایاى بیشترى از زندگى پى مى برده ، و در طرز بهره گیرى از منافع به طرق تازه ترى راه مى یافته .
و مساءله اختلاف در استعداد پهم از همان روز نخست در میان بشر بوده ، بعضى قوى و نیرومند و داراى سطوت بوده اند. و بعضى دیگر ضعیف ، وهمین خود باعث پیدایش اختلاف مى شده ، اختلافى فطرى که قریحه استخدام به آن دعوت مى کرده ، و مى گفته حال که تو توانائى و او ضعیف است ، از او استفاده کن ، و او را به خدمت خود در آور، پس همین قریحه فطرى بود، که او را به تشکیل اجتماع و مدنیت دعوت مى کرده ، و باز همین قریحه فطرى بوده که او را به بهره کشى از ضعفا وا مى داشته .
خواهى گفت : مگر ممکن است فطرت دو حکم متضاد داشته باشد؟ در پاسخ مى گوئیم : در صورتى که مافوق آن دو حکم حاکمى بوده باشد تا آن دو را تعدیل کند، هیچ مانعى ندارد، و این تنها در مساءله احکام فطرى انسان نیست ، بلکه در افعال او نیز این ناسازگارى هست ، زیرا قواى او بر فعلى از افعال او با یکدیگر زور آزمائى مى کنند(شهوتش او را دعوت به انجام کارى نامشروع مى کند، و نیروى عقلش او را از آن کار باز مى دارد) جاذبه و شهوت شکم او را به خوردن غذائى سنگین و زیانبخش دعوت مى کند، و عقلش او را از این کار باز مى دارد، و هر نیروئى را آنقدر آزادى مى دهد که به نیروهاى دیگر صدمه وارد نیاید.
و تزاحم در دو حکم فطرى در مورد بحث نیز مانند همان تزاحم است ، درست است که تشکیل اجتماع و مدنیت به حکم فطرت ، و آنگاه ایجاد اختلاف آن هم به حکم فطرت دو حکم متنافى است از فطرت ، و لیکن خداى تعالى این تنافى را به وسیله بعثت انبیا و بشارت و تهدید آن حضرات ، و نیز به وسیله فرستادن کتابهائى در بین مردم و داورى در آنچه با هم بر سر آن اختلاف مى کنند برداشته است .
تفسیرهاى دیگرى بر(کان الناس امة واحدة) و نقد ورد آنها
پس با این بیان فساد گفتار مفسرینى که گفته اند:(مراد از آیه مورد بحث این است که مردم در سابق همه داراى هدایت بوده اند، و اختلاف بعد از نزول کتاب و به انگیره بغى و حسد بوده) روشن مى گردد، چون این مفسرین غفلت کرده اند از اینکه آیه شریفه مى خواهد دو اختلاف اثبات کند، نه یک اختلاف ، که بیانش گذشت ، و نیز غفلت کرده اند از اینکه اگر بشر همه داراى هدایت بوده اند، و هدایت یکى بوده و اختلافى در آن نبوده ، پس چه چیز موجب و مجوز بعث انبیا و فرستادن کتاب و دنبالش پدید آمدن اختلاف و اشاعه فساد و طغیان غرائز کفر و فجور و مهلکات اخلاقى شد؟ با اینکه همه اینها در باطن بشر پوشیده و پنهان بوده است ؟.
و نیز با این بیان فساد گفتار یک عده مفسر دیگر روشن مى شود که گفته اند: منظور آیه این است که مردم امت واحده اى در ضلالت بودند، چون اگر منظور این نبود، وجهى نداشت که دنبالش بفرماید:(پس خدا انبیا را برانگیخت ...)
و وجه فساد این گفتار این است که این مفسرین غفلت کرده اند از اینکه خداى سبحان خودش این ضلالت را ذکر کرده و بطور اشاره فرموده :(فهدى اللّه الذین آمنوالما اختلفوا فیه من الحق باذنه) و فرموده این ضلالت تنها از ناحیه علماى دین ، و بعد از نزول کتاب و بیان آیات خدا ناشى شده و اگر قبل از بعثت انبیا مردم همگى گمراه بوده گرفتار کفر و نفاق و معاصى بوده اند، دیگر معنا ندارد این ضلالت را به علماى دین نسبت دهد.
و باز از بیان گذشته ما اشکالى که به گفتار بعضى دیگر از مفسرین وارد است روشن مى شود، چه آن مفسر گفته : منظور از کلمه(ناس) بنى اسرائیل است ، نه عموم مردم ، چون خداى سبحان در جاى دیگر عین این اختلاف و بغى را به بنى اسرائیل نسبت داده فرمود:(فما اختلفوا الا من بعد ما جائهم العلم بغیا بینهم).
و اشکال این تفسیر این است که هیچ دلیلى بر آن نیست ، و صرف اینکه طایفه اى از بشر دچار بغى شده اند، دلیل نمى شود که هر جا سخن از بغى مى رود بگوئیم مراد همان قومند.
و از همه اینها فاسدتر تفسیر کسى است که گفته : منظور از کلمه :(ناس) در آیه شریفه خصوص حضرت آدم(علیه السلام) است ، و معناى آیه این است که آدم امت واحده و تنها کسى بود که هدایت داشت ، وبعد از او ذریه اش اختلاف کردند، و خدا انبیائى برانگیخت ...، و آیه شریفه نه از اول تابه آخرش با این تفسیر مطابقت دارد، و نه حتى بعضى از جملاتش با آن مساعد است .
تفسیر بعضى که مفاد آیه را مدنى بالطبع بودن انسان در همه ادوار تاریخ پنداشته اند
و باز با بیان ما فساد این گفتار روشن مى شود که بعضى گفته اند: کلمه(کان) در آیه اصلا معناى زمان را نمى دهد، همچنانکه در جمله :(وکان اللّه عزیزا حکیما) کلمه(کان) منسلخ از زمان است ، و معناى آیه این است که مردم همه از این جهت که مدنى به طبعند یک امتند، چون مدنیت به طبع اختصاص به یک نسل و دو نسل ندارد، بلکه هر جا و در هر زمانى انسانى یافت شود، بالطبع مدنى است ، چون زندگیش بدون اجتماع با افراد دیگر تاءمین نمى شود، حوائجش آنقدر زیاد است که خودش به تنهائى نمى تواند آنها را برآورد، و دایره لوازم زندگیش آنقدر وسیع است که جز به اجتماع و تعاون با افراد دیگر و مبادله در مساعى تاءمین