background
وَأُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلَىٰ مَا أَنْفَقَ فِيهَا وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا وَيَقُولُ يَا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَدًا
[تا به او رسيد آنچه را بايد برسد] و [آفت آسمانى‌] ميوه‌هايش را فرو گرفت. پس براى [از كف دادن‌] آنچه در آن [باغ‌] هزينه كرده بود، دستهايش را بر هم مى‌زد در حالى كه داربستهاى آن فرو ريخته بود. و [به حسرت‌] مى‌گفت: «اى كاش هيچ كس را شريك پروردگارم نمى‌ساختم.»
آیه 42 سوره الْكَهْف

بیان آیات

این آیات متضمن دو مثل است که حقیقت ملکیت آدمى را نسبت به آنچه در زندگى دنیا از اموال و اولاد - که زخارف زندگى اند و زینت هاى فریب دهنده و سریع الزوال اند و آدمى را از یاد پروردگارش غافل و مشغول مى سازند، و واهمه او را تا حدى مجذوب خود مى سازد که به جاى خدا به آنها رکون و اعتماد مى کند و به خیالش مى قبولاند که راستى مالک آنها است - بیان مى کند، و مى فهماند که این فکر جز وهم و خیال چیز دیگرى نیست ، به شهادت اینکه وقتى بلایى از ناحیه خداى سبحان آمد همه را به باد فنا گرفته براى انسان چیزى جز خاطره اى که بعد از بیدارى از عالم رؤ یا به یاد مى ماند، و جز آرزوهاى کاذب باقى نمى گذارد.

پس برگشت این آیات به توضیح همان حقیقتى است که خداى سبحان در آیه(انا جعلنا ما على الارض زینة لها... صعیدا جرزا) بدان اشاره مى کند.

مثلى بیانگر حال دنیا طلبان که به مالکیت کاذب خوددل بسته اند

و اضرب لهم مثلا رجلین جعلنا لاحدهما جنتین من اعناب ...

یعنى براى این مردمى که فرو رفته در زینت حیات دنیا شده اند، و از ذکر خدا روى گردان گشته اند مثلى بزن تا برایشان روشن گردد که دل جز به سراى خالى از حقیقت نداده اند، و آنچه که بدان فریفته شده اند خیالى بیش نیست و واقعیتى ندارد.

بعضى از مفسرین گفته اند: مطلبى که این مثل متضمن است تنها یک مثل است که ممکن است صرف فرض باشد، و دلالت ندارد بر اینکه مثل مزبور یک واقعیت خارجى بوده است . ولى دیگران گفته اند که مثل مذکور یک قضیه واقعى است که در خارج اتفاق افتاده ، چون اصولا هر مثلى باید واقعیتى خارجى داشته باشد. و در خصوص این مثل قصه هاى مختلفى روایت شده که متاءسفانه به هیچ یک نمى توان اعتماد نمود، آنچه که تدبر در سیاق قصه دست مى دهد این است که دو باغ بوده و منحصرا درختان آن دو انگور و خرما بوده در بین آن دو، زراعت بوده و شواهد دیگر مى کند که قضیه یک قضیه خارجى بوده نه صرف فرض .

و اینکه فرمود:(جنتین من اعناب) یعنى از درخت مو، چون بسیار مى شود که میوه را بر درختش اطلاق مى کنند(مثلا مى گویند من یک باغ زردآلو دارم و مقصود درخت زردآلو است).

و اینکه فرمود:(و حففنا هما بنخل) یعنى ما درختهاى خرما را دور آن باغ قرار دادیم . و اینکه فرمود:(و جعلنا بینهما زرعا) یعنى ما میان و فاصله دو باغ را زراعت قرار دادیم ، و به وسیله این زمینهاى زراعتى دو باغ مذکور به هم وصل مى شوند، و با یک نظام اداره مى شدند ، و مجموع این دو باغ و زمینهایش هم میوه صاحبش را تاءمین مى کرده و هم آذوقه اش را.

کلتا الجنتین اتت اکلها...

کلمه(اکل) - به ضم دو حرف اول - به معناى ماءکول است ، و مراد از آوردن ماءکول آن ، به ثمر نشاندن درختان آن دو، یعنى انگور و خرما، است .(و لم تظلم منه شیئا) -(ظلم) در اینجا به معناى نقص است . و ضمیر(منه) به(اکل) برمى گردد، یعنى از خوردنى آن چیزى کم ننهاد(و فجرنا خلالهما نهرا) یعنى وسط آن دو باغ نهرى از آب کندیم که به وسیله آن نهر باغها آبیارى مى شدند، و از نزدیک ترین راه احتیاجشان به آب برآورده مى شد و حاجت نبود که از راه دور آب بیاورند.

و کان له ثمر

ضمیر در این جمله به کلمه(رجل) برمى گردد. و مقصود از(ثمر) انواع مال است ، همچنانکه در صحاح آمده و از قاموس نقل شده است . و بعضى گفته اند ضمیر به نخل بر مى گردد، و ثمر هم ثمر نخل است . و بعضى گفته اند: منظور این است که آن مرد علاوه بر داشتن این دو باغ ، ثمر زیادى نیز داشت . و لیکن از همه این چند معنا، معناى اول موجه تر است ، و از آن گذشته معناى دوم . ممکن هم هست که مراد از(آوردن دو بهشت میوه خود را بدون اینکه ظلم کند) این باشد که درختان به حدى از رشد و نمو رسیده بودند که دیگر اوان میوه آوردنشان شده بود(و به اصطلاح به بار نشسته بود). و نیز ممکن است مقصود از جمله(و کان له ثمر) این باشد که نه تنها درختان به حد میوه دار شدن رسیده بودند، بلکه نظیر تابستان بالفعل هم میوه بر درختان وجود داشت . این وجه وجه روبراه و بى دردسرى است .

فخر فروشى و تکبر ثروتمند غافلدر برابر رفیق مؤ من خود

فقال لصاحبه و هو یحاوره انا اکثر منک مالا و اعز نفرا

(محاورة) به معناى مخاطبه و رو در روى یکدیگر گفت و شنود کردن است . و کلمه(نفر) به معناى اشخاصى است که به نوعى ملازم با کسى باشند، و اگر نفرشان نامیده اند، چون اگر آن شخص کوچ کند اینها نیز مى کنند(چون کلمه(نفر) به معناى کوچ کردن است) و به همین جهت بعضى از مفسرین کلمه مذکور را در آیه به معناى خدم و اولاد گرفته اند بعضى دیگر به قوم و عشیره معنا کرده اند. ولى معناى اولى با مطلبى که خداى تعالى از رفیق صاحب باغ حکایت مى کند که گفت :(ان ترن انا اقل منک مالا و ولدا) سازگارتر است ، چون در اینجا در قبال مال به جاى نفر، اولاد را ذکر کرده ، و معنایش این مى شود که : آن شخص که برایش باغها قرار دادیم به رفیقش در حالى که با او گفتگو و بحث مى کرد گفت :(من از تو مال بیشترى دارم ، و عزتم از نظر نفرات یعنى اولاد و خدم از عزت تو بیشتر است).

و این سخن خود حکایت از پندارى مى کند که او داشته و با داشتن آن از حق منحرف گشته ، چون گویا خود را در آنچه خدا روزیش ‍ کرده - از مال و اولاد - مطلق التصرف دیده که احدى در آنچه از او اراده کند نمى تواند مزاحمش شود، در نتیجه معتقد شده که به راستى مالک آنها است ، و این پندار تا اینجایش عیبى ندارد، و لیکن او در اثر قوت این پندار فراموش کرده که خدا این املاک را به وى تملیک کرده است ، و الان باز هم مالک حقیقى همو است ، و اگر خداى تعالى از زینت زندگى دنیا که فتنه و آزمایشى مهم است به کسى مى دهد، براى همین است که افراد خبیث از افراد طیب جدا شوند. آرى این خداى سبحان است که میان آدمى و زینت زندگى دنیا این جذبه و کشش را قرار داده تا او را امتحان کند، و آن بى چاره خیال مى کند که با داشتن این زینت ها حاجتى به خدا نداشته منقطع از خدا و مستقل به نفس است ، و هر چه اثر و خاصیت هست ، در همین زینتهاى دنیوى و اسباب ظاهرى است که برایش ‍ مسخر شده .

در نتیجه خداى سبحان را از یاد برده به اسباب ظاهرى رکون و اعتماد مى کند، و این خود همان شرکى است که از آن نهى شده . از سوى دیگر وقتى متوجه خودش مى شود که چگونه و با چه زرنگى و فعالیتى در این مادیات دخل و تصرف مى کند به این پندارها دچار مى شود که زرنگى و فعالیت از کرامت و فضیلت خود او است ، از این ناحیه هم دچار مرضى کشنده مى گردد، و آن تکبر بر دیگران است .

و این اختلاف دو وصفى که در آیه است ، یعنى وصف ملک را به این تعبیر که :(جعلنا لاحدهما جنتین ...) و وصف آن شخص ‍ خویشتن را به اینکه :(انا اکثر منک مالا و اعز نفرا) با اینکه ممکن بود در اولى بفرماید:(کان لاحد هما جنتان - یکى از آن دو نفر دو قطعه باغ داشت) به همین حقیقت که گفتیم بر مى گردد، یعنى شخص مذکور جز خودش کسى را نمى دیده و پروردگارش را که او را بر حظوظ مادى اش مسلط کرده و به نفراتى که ارزانیش داشته عزتش بخشیده به کلى فراموش کرده ، و با چنین درکى بوده که به رفیقش گفته :(انا اکثر منک مالا و اعز نفرا) و این همانند درک و فهمى است که قارون را واداشت تا به کسى که نصیحتش ‍ مى کرد(که از داشتن مال زیاد خرسندى مکن و با آن به دیگران احسان کن) بگوید:(انما اوتیته على علم).

آرى گفتن اینکه(انا اکثر منک مالا...) کشف از این مى کند که گوینده اش براى خود کرامتى نفسى و استحقاقى ذاتى معتقد بوده و به خاطر غفلت از خدا دچار شرک گشته و به اسباب ظاهرى رکون نموده و وقتى داخل باغ خود مى شود، همچنانکه خداى تعالى حکایت نموده مى گوید:(ما اظن ان تبید هذه ابدا و ما اظن الساعة قائمة).

و دخل جنتة و هو ظالم لنفسه قال ... منها منقلبا).

چهار ضمیرى که در این آیه است به کلمه(رجل) برمى گردد. و مقصود از اینکه فرمود:(داخل باغش شد) با اینکه دو تا باغ داشت ، جنس باغ است ، و بدین جهت کلمه(جنت) را به صیغه تثنیه نیاورده . بعضى گفته اند: از این جهت تثنیه نیاورده که انسان هر چند باغ متعدد داشته باشد در هنگام وارد شدن به یک یک آنها وارد مى شود و در آن واحد نمى تواند داخل دو تا باغ شود.

و در کشاف گفته : اگر کسى اشکال کند که چرا کلمه(جنت) را بعد از آنکه تثنیه آورده بود مفرد آورد، در جوابش مى گویم معناى این مفرد آوردن این است که این شخص چون در آخرت بهره اى از بهشت ندارد بهشت او تنها همین است که در دنیا دارد، و دیگر از بهشتى که مؤ منین را بدان وعده داده اند نصیب ندارد، و در افاده این معنا یک جنت و دو جنت مورد نظر نیست و حقا نکته اى است لطیف .

و اینکه فرمود:(و هو ظالم لنفسه) از این جهت ظالم بوده که نسبت به رفیقش تکبر ورزیده که گفته است :(انا اکثر منک مالا) چون این کلام کشف مى کند از اینکه وى دچار عجب به خویشتن و شرک به خدا و تکبر به رفیقش و نسیان خدا و رکون به اسباب ظاهرى بوده که هر یک از اینها به تنهایى یکى از رذائل کشنده اخلاقى است .

و در جمله(قال ما اظن ان تبید هذه ابدا) کلمه(بید) و(بیدودة) به معناى هلاکت و نابودى است ، و کلمه(هذه) اشاره به جنت است . و اگر جمله را به طور فصل آورد براى این است که در واقع جواب از سؤ الى تقدیرى است ، گویا بعد از آنکه فرمود:(و دخل جنتة - داخل باغش شد) شخصى پرسیده : آنگاه چه کرد؟ در جوابش فرموده : گفت گمان نمى کنم تا ابد این باغ از بین برود.

آدمى بالفطرة به چیزى که آن را باقى و ماندگار بدانددل مى بندد

و اینکه از بقاى باغ خود و فناناپذیرى آن اینطور تعبیر کرده(که گمان نمى کنم این باغ از بین برود از باب کنایه است ، و خواسته است بگوید: فرض نابودى آن فرضى غیر قابل اعتناء است که حتى گمان آن هم نمى رود. پس معناى جمله مزبور این مى شود که بقاى این باغ و دوام آن از چیزهایى است که نفس بدان اطمینان دارد، و در آن هیچ تردیدى نمى کند تا به فکر نابودى آن بیفتد و احتمالش را بدهد.

و این جریان نمودار حال آدمى است و مى فهماند که به طور کلى دل آدمى به چیزى که فانى مى شود تعلق نمى گیرد، و اگر تعلق نگیرد نه از آن جهت است که تغییر و زوال مى پذیرد، بلکه از این جهت است که در آن بویى از بقاء استشمام مى کند، حال هر کسى به قدر فهمش نسبت به بقاء و زوال اشیاء فکر مى کند، در هر چیزى هر قدر بقاء ببیند به همان مقدار مجذوب آن مى شود و دیگر به فروض ‍ فنا و زوال آن توجه نمى کند، و لذا مى بینى که وقتى دنیا به او روى مى آورد دلش بدان آرامش و اطمینان یافته سرگرم بهره گیرى از آن و از زینت هاى آن مى شود و از غیر آن یعنى امور معنوى منقطع مى گردد، هواها یکى پس از دیگرى برایش پدید مى آید آرزوهایش دور و دراز مى گردد، تو گوئى نه براى خود فنائى مى بیند، و نه براى نعمتهایى که در دست دارد زوالى احساس مى کند و نه براى آن اسبابى که به کام او در جریان است انقطاعى سراغ دارد. و نیز او را مى بینى که وقتى دنیا پشت به او مى کند دچار یاس و نومیدى گشته هر روزنه امیدى که هست از یاد مى برد، و چنین مى پندارد که این بختى و نکبتش زوال نمى پذیرد، این نیز همیشه و تا ابد هست .

و سبب همه اینها آن فطرتى است که خدا در نهاد او به ودیعه گذاشته که نسبت به زینت دنیا علاقه مند باشد تا او را از این راه آزمایش ‍ کند. اگر آدمى به یاد خدا باشد البته دنیا و آنچه را که در آن است آنطور که هست مى بیند، ولى اگر از یاد پروردگارش اعراض کند به خودش و به زینت دنیوى که در دست دارد و به اسباب ظاهرى که در پیرامون او است دل بسته و به وضع حاضرى که مشاهده مى کند دل مى بندد، و جاذبه اى که در این امور مادى هست کار او را بدینجا منتهى مى کند که نسبت به آنها جمود به خرج داده دیگر توجهى به فنا و زوال آنها نمى نماید. تنها بقاى آنها را مى بیند، و هر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهیب بزند که روزگار به زودى با تو نیرنگ مى کند، و اسباب ظاهرى به زودى تو را تنها مى گذارند، و لذات مادى به زودى با تو خدا حافظى خواهند کرد، و زندگى محدود تو به زودى به پایان مى رسد گوش نمى دهد، و پیروى هوى و هوسها و طول آمال نمى گذارد که گوش دهد، و به این نهیب فطرتش از خواب خرگوشى بیدار گردد.

این وضع مردم دنیا زده است که همواره آراى متناقض از خود نشان داده . به این معنا که کارهایى مى کنند که هوى و هوسشان آنرا تصدیق مى کند، و عقل و فطرتشان آن را تکذیب مى کند، و آنان همچنان به راءى هوا و هوس خود رکون و اعتماد دارند، و همین اعتماد ایشان را از التفات به آنچه عقل اقتضاء مى کند باز مى دارد.

این است معنا و جهت اینکه اسباب ظاهرى را باقى و زینت حیات دنیا را دائمى مى پندارند، و لذا خداى تعالى کلام ایشان را اینطور حکایت کرده که او گفت :(ما اظن ان تبید هذه ابدا) و چنین حکایت نکرده که او گفت :(هذه لا تبید ابدا - این باغ ابدا فانى نمى شود) همچنان که از او حکایت کرده که درباره قیامت گفته :(ما اظن الساعة قائمة - گمان نمى کنم قیامت آمدنى باشد) و این طرز حرف زدن مبنى بر همان اساسى است که در نفى ابدى در جمله(ما اظن ان تبید هذه ابدا) بیان نمودیم و گفتیم که تعلق به امور مادى باعث مى شود که آدمى تغییر وضع موجود و قیام قیامت را استبعاد کند. خداى سبحان هر جا که استدلال مشرکین بر نفى معاد را حکایت مى کند همه را مبنى بر اساس استبعاد مى داند، مثل اینکه گفته :(من یحیى العظام و هى رمیم) و یا گفته اند:(ءاذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جدید).

توانگر غافل از خدا، را محق و شایسته برخوردارى و تنعم مى داند حتى در قیامت

(و لئن رددت الى ربّى لاجدن خیرا منها منقلبا) - این کلام مبنى بر همان اساس گذشته است که گفتیم چنین افرادى براى خود کرامت و استحقاقى براى خیرات معتقد مى شوند، که خود باعث امید و رجائى کاذب نسبت به هر خیرى و سعادتى مى گردد، یعنى چنین کسانى آرزومند مى شوند که بدون سعى و عمل به سعادتهایى که منوط به عمل است نائل آیند. آن وقت از در استبعاد مى گویند چطور ممکن است قیامت قیام کند؟ و به فرضى هم که قیام کند و من به سوى پروردگارم برگردانده شوم در آنجا نیز به خاطر کرامت نفسانى و حرمت ذاتى که دارم به باغ و بهشتى بهتر از این بهشت و به زندگیى بهتر از این زندگى خواهم رسید.

این گوینده بى نوا در این ادعایى که براى خود مى کند آنقدر خود را فریب داده که در سخن خود سوگند هم مى خورد. چون حرف(لام) که بر سر جمله(و لئن رددت) در آمده لام قسم است . و به علاوه ، گفتار خود را با لام تاءکید در اول کلمه(لاجدن) و نون تاءکید در آخرش مؤ کد مى کند.

و اگر به جاى اینکه بگوید:(خدا مرا به زندگى بهترى مى رساند) گفت(به زندگى بهتر مى رسم) و به جاى اینکه بگوید(خدا مرا باغ بهترى مى دهد) گفت(باغ بهترى خواهم داشت) همه به علت آن کرامتى است که براى خود قائل شده .

این دو آیه مورد بحث همان مضمونى را افاده مى کند که آیه شریفه(و لئن اذقناه رحمة منا من بعد ضراء مستة لیقولن هذا لى و ما اظن الساعة قائمة و لئن رجعت الى ربّى ان لى عنده للحسنى) آن را مى رساند.

قال له صاحبه و هو یحاوره اکفرت بالّذى خلقلک من تراب ثم من نطفة ثم سویک رجلا

توضیح جواب رفیق مؤ من آن مرد توانگر مغرور، به او

این آیه شریفه و ما بعدش تا آخر آیه چهارم پاسخ رفیق آن شخص را در رد گفتار وى حکایت مى کند، که یکجا گفته بود:(انا اکثر منک مالا و اعز نفرا) و جاى دیگر هنگامى که وارد باغش شده بود گفته بود(ما اظن ان تبید هذه ابدا).

رفیق او سخن وى را تجزیه و تحلیل نموده و از دو جهت مورد اشکال قرار داده است ، جهت اول این که بر خداى سبحان استعلاء ورزیده و براى خود و آنچه که از اموال و نفرات دارد دعوى استقلال نموده و خود را با داشتن قدرت و قوت از قدرت و نیروى خدا بى نیاز دانسته است .

جهت دوم استعلاء و تکبرى که نسبت به خود او ورزیده و او را به خاطر کم پولى اش خوار شمرده است . بعد از رد این دو جهت با یک جمله زیر آب هر دو جهت را یکباره زده است ، و ماده پندارهاى وى را از ریشه قطع کرده است .

در جمله(اکفرت بالّذى خلقک) تا آنجا که فرمود:(الا باللّه) دعوى اول او را رد کرده ، و در جمله(ان ترن انا اقل) تا کلمه(طلبا) دعوى دوم را.

و اگر جمله(و هو یحاوره) را اعاده کرده و دو بار ذکر نموده براى اشاره به این جهت است که آن شخص از شنیدن سخنان غرورآمیز آن شخص دیگر تغییر حالتى نداده و سکینت و وقار ایمان خود را از دست ننهاده همانطور که در بار اول رعایت ادب و رفق و مداراى با وى را داشته بعد از شنیدن سخنان یاوه او باز هم به نرمى و ملاطفت جواب داده است ، نه به خشونت ، و نه به طرزى که نفرین به او تلقى شود و ناراحتش کند، بلکه به همین مقدار قناعت کرده که به طور رمز به او برساند که ممکن است روزى این باغهاى تو به صورت بیابانى لخت و عور درآمده چشمه آن نیز خشک گردد.

وجه اینکه مرد فقیر در جمله :(اکفرت بالذى خلقک) رفیق توانگر خود را کافرخواند

و اینکه گفت :(اکفرت بالّذى خلقک) استفهامى است انکارى که مضامین کلام او را انکار نموده است ، چون کلام او همان طور که گفتیم متضمن شرک به خداى سبحان و دعوى استقلال براى خود و براى اسباب و مسببات بود که از فروع شرک او همان استبعاد او نسبت به قیام قیامت و تردید در آن بود.

و اما اینکه زمخشرى در کشاف گفته که(آن شخص رفیقش را به خاطر اینکه در مساءله معاد شک ورزیده کافر دانسته همانطور که منکر نبوت و تکذیب کننده یک پیامبر کافر است) حرف صحیحى نیست . چگونه مى شود اینطور باشد و حال آنکه اگر تکفیر به خاطر شک در معاد بود آن شخص در مقام دفاع از خود نمى گفت :(من براى خدا هیچ شریکى قائل نیستم) بلکه مى گفت :(من ایمان به معاد دارم) و اگر بگویى آیات مورد بحث صراحت دارد در اینکه شخص مزبور مشرک بوده است ،

و مشرکینند که منکر معادند، در جوابت مى گوییم فرد مورد نظر مشرک به معناى بت پرست نبوده ، چون خودش در خلال گفتارش ‍ حرفهایى زده که با اصول بت پرستى هیچ سازش ندارد مثلا از خداى تعالى به کلمه(ربّى - پروردگارم) تعبیر کرده و بت پرستان خدا را پروردگار انسان و اله و معبود او نمى دانند بلکه او را پروردگار پروردگاران(رب الارباب) و معبود خدایان خویش مى دانند.

از سوى دیگر همانطور که قبلا هم اشاره کردیم وى به طور صراحت اصل معاد را انکار نکرده بلکه در آن تردید نموده است ، و چون درباره آن فکر نکرده بود و از تفکر درباره معاد اعراض داشته لذا در وجود آن تردید نموده است ، چون اگر انکار مى داشت مى گفت :(و لو رددت) و اینطور نگفت بلکه گفت :(و لئن رددت الى ربى).

و توبیخى که در آیه به وى شده ، این است که وى دچار مبادى شرک شده بود، یعنى در نتیجه نسیان پروردگار معتقد به استقلال خود و استقلال اسباب ظاهرى شده بود که همین خود مستلزم عزل خداى تعالى از ربوبیت و زمام ملک و تدبیر را به دست غیر او دانستن است ، و این خود ریشه و اصلى است که هر فساد دیگرى از آن سر مى زند، حال چه اینکه چنین شخصى به زبان موحد باشد و یا منکر آن ، و معتقد به الوهیت آلهه هم باشد.

زمخشرى در ذیل جمله(قال ما اظن ان تبید هذه ابدا) گفته - و چه خوب هم گفته : بیشتر اغنیاء و توانگران از مسلمین را مى بینى که اگر به زبان اقرار به شرک نمى کنند بارى زبان حالشان گویاى این حقیقت است که در دل ایمانى به خداى یگانه ندارند.

این مرد با ایمان ادعاى رفیقش را با جمله(اکفرت بالّذى خلقک من تراب ثم من نطفة ثم سویک رجلا) از این را ه باطل کرده که وى را متوجه به اصل او که همان خاک است نماید، و اینکه پس از خاک بودن به صورت نطفه ، و پس از آن به صورت انسانى تمام عیار و داراى صفات و آثارى گشته است . و همه این اطوار به موهبت خداى تعالى بوده ، چون اصل او، یعنى خاک ، هیچ یک از این اطوار را نداشته و غیر اصلش هیچ چیز دیگرى از اسباب ظاهرى مادى نیز چنین آثارى ندارد، زیرا اسباب ظاهرى هم مانند خود انسان نه مالک خویشتن است ، و نه مالک آثار خویشتن ، هر چه دارد به موهبت خداى سبحان است .

پس آنچه که آدمى یعنى یک انسان تمام عیار و تام الخلقه از علم و قدرت و حیات و تدبیر دارد، و با تدبیر خود اسباب هستى و طبیعى عالم را در راه رسیدن به مقاصدش تسخیر مى کند همه و همه تنها مملوک خداى سبحان است ،

و خدا آنها را به انسان داده و از ملک خودش بیرون نیاورده ، و هر چه را که به انسان داده و آدمى را متلبس بدان نموده با مشیت خود نموده ، که اگر نمى خواست انسان خودش مالک هیچ چیز نبود، پس انسان نمى تواند مستقل از خداى سبحان باشد، نه در ذاتش ، و نه در آثار ذاتش ، و نه در چیزى از اسباب هستى که در اختیار دارد.

مرد مؤ من در پاسخ رفیقش مى گوید: تو مشتى خاک و سپس قطره اى نطفه بودى که بویى از انسانیت و مردانگى و آثار مردانگى را مالک نبودى و خداى سبحان هر چه را که دارى به تو داد، و به مشیتش تملیک کرد، و هم اکنون نیز مالک حقیقى آنچه دارى همو است ، و با این حال چگونه به او کفر مى ورزى و ربوبیت او را مى پوشانى ؟ تو کجا و استقلال کجا؟.

لکنا هو اللّه ربّى و لا اشرک بربّى احدا

در قرائت مشهور کلمه(لکن) با تشدید و بدون الف وصل قرائت شده که در هنگام وقف بى حرکت خوانده مى شود، و به طورى که گفته اند: اصل آن(لکن انا) بوده که همزه(انا) بعد از نقل فتحه اش به نون حذف شده ، و دو نون در یکدیگر ادغام گردیده که در حالت وصل با نون مشدده و با صداى بالا و بدون الف قرائت مى شود، و در حالت وقف با الف ، مانند کلمه(انا) که ضمیر تکلم است و در حالت وصلى به صورت(ان)، یعنى الف و نون بدون همزه ، و در حالت وقفى با همزه قرائت مى شود.

در آیه مورد بحث لفظ(ربّى) مکرر شده که در نوبت دوم از باب بکار بردن ظاهر در جاى ضمیر آمده ، و گرنه حق سیاق این بود که به صورت ضمیر و به عبارت :(لا اشرک به احدا) آمده باشد، و از این جهت اسم ظاهر آمده که به علت حکم اشاره کرده باشد، چون تعلیق حکم بر وصف علیت را مى رساند، گوئى که گفته است :(لا اشرک به احدا لانه ربّى - من احدى را شریک او قرار نمى دهم چون او پروردگار من است) و جائز نیست کسى را شریک او بدانم ، و این بیان حال هر مرد مؤ منى است که در قبال کفار و ادعاهایى که ایشان بر خود مى کنند باید خاطر نشان سازد.

و لو لا اذ دخلت جنتک قلت ما شاء اللّه لا قوة الا باللّه

این جمله تتمه کلام مرد مؤ من در خطاب به رفیق کافرش مى باشد که او را توبیخ و ملامت مى کند که در هنگام ورود به باغش دچار غرور گشته و گفت : گمان نمى کنم ابدا این باغ نابود شود، و به وى مى گوید: چرا در آن هنگام نگفتى(ما شاء اللّه لا قوة الا باللّه)

و چرا با گفتن این دو کلمه همه امور را به خدا نسبت ندادى ، و حول و قوه را منحصر به او نکردى ، با اینکه برایت گفتم که همه نعمت ها به مشیت او وابسته است ، و هیچ حول و قوه اى جز به عنایت او نیست .

کلمه معروف(ما شاء اللّه) به ظاهرش کلمه ناتمامى است که ناگزیر باید چیزى را تقدیر گرفت یا باید گفت تقدیرش(الامر ما شاء اللّه است). و یا تقدیرش(ما شاء اللّه کان) است . و در اینجا موافق تر به سیاق کلام همان وجه اول است ، چون زمینه کلام بیان بازگشت همه امور به مشیت خداى عزوجل است تا دعوى مدعى استقلال و استغناء از خدا باطل گردد.

جمله(لا قوة الا باللّه) انحصار هر نیرویى در خداى تعالى را افاده مى کند، یعنى مى فهماند آنچه نیرو که مى بینیم قائم به مخلوقات خدا است بعینه همان نیرو قائم به خود خداى تعالى است ، بدون اینکه از خدا منقطع شده باشد و مخلوق خود، مستقل در آن نیرو باشد، همچنانکه در جاى دیگر فرموده :(ان القوة لله جمیعا).

در اینجا جواب از گفتار آن شخص کافر به رفیقش و همچنین گفتار او به خودش در هنگام ورودش به باغ جواب داده شد.

ان ترن انا اقل منک مالا و ولدا فعسى ... له طلبا

در مجمع البیان گفته : کلمه(حسبان) در اصل نام تیرهاى کوچکى بوده که چند عدد آن را با یک زه مى انداختند، و این در سواران فارس مرسوم بوده ، و ماده اصلى آن(حساب) است و اگر آنها را(حسبان) مى نامیدند بدین مناسبت بوده که حساب را زیادتر مى کرده . و درباره کلمه(زلق) گفته : به معناى زمین صاف و هموارى است که نه گیاه در آن باشد نه چیز دیگر، و اصل آن از(زلق) به معناى زمین لیز گرفته شده که پاى آدمى بر آن استوار نمى ماند.

ما در سابق درباره کلمه(صعید) گفتیم که آن نیز به معناى زمین هموار بى علف است ، و مقصود از اینکه گفت(آب آن غور شود) این است که آبش در زمین فرو رود و از جریان بیفتد.

این دو آیه همانطور که قبلا بدان اشاره شد سخن مرد مؤ من در رد کلام رفیق کافرش است که بر او استعلاء و تکبر ورزید،

و این ردش از بیان سابقش استخراج شده که حاصلش این است که : وقتى جریان همه امور به مشیت خداى تعالى و حول وقوة او باشد، پس او تو را داراى مال و فرزند و نفرات بیشترى کرده ، و این کار مربوط به او است نه به تو، تا باعث به خود بالیدنت شود و مجوزى باشد که بر من تکبر ورزى . وقتى مربوط به او شد ممکن است او باغى بهتر از باغ تو به من بدهد و باغ تو را ویران کند و مرا به حالتى بهتر از حالت امروز تو، و تو را به حالتى بدتر از حالت امروز من در آورد، و مرا غنى تر از تو گردانیده تو را فقیرتر از من کند.

و ظاهر کلام چنین مى نماید که کلمه(ترن) در جمله(ان ترن انا اقل منک ...) از ماده(راءى) به معناى اعتقاد باشد. و بنابراین ، فعل مذکور از افعال قلوب خواهد بود. و ضمیر(انا) ضمیر فصلى است که میان دو مفعول فعل مزبور که در اصل مبتداء و خبر بوده اند فاصله شده است . ممکن هم هست از ماده رؤ یت به معناى دیدن باشد، و آن وقت ضمیر نامبرده ضمیر فاعلى است که مفعول را که در ظاهر لفظ حذف شده تاءکید مى کند.

و معناى آیه شریفه این است که اگر اعتقاد دارى(و یا اگر مى بینى) که من از جهت مال و فرزند دست کمى از تو دارم ، و تو در این جهت از من جلوترى ، بارى زمام امر به دست پروردگار من است ، و چون چنین است هیچ بعدى ندارد، و بلکه امید آن هست که پروردگار من جنتى بهتر از جنت تو به من بدهد، و جنت تو را هدف تیرهاى بلاى خود قرار داده بلائى آسمانى چون سرما و یا باد داغ هلاک کننده و یا صاعقه و امثال آن بر آن بفرستد، و به صورت زمینى خشک و خالى از درخت و زراعت در آورد، و یا بلائى زمینى بر آن مسلط ساخته آب چشمه اش را قبل از آنکه به زمین تو برسد در زمین فرو برد و چشمه را خشک کند.

و احیط بثمره فاصبح یقلب کفیه ...

احاطه به ثمر و یا به هر چیز دیگر کنایه از نابود کردن آن است ، و این از احاطه دشمن و محاصره کردن او از همه اطراف گرفته شده که در چنین مواقعى دیگر امید آدمى از هر یار و یاورى قطع گشته هلاک حتمى مى شود، همچنانکه فرموده :(و ظنوا انهم احیط بهم) و اینکه فرمود:(فاصبح یقلب کفیه ...) کنایه از ندامت است ، چون شخص نادم بیشتر اوقات حالت درونى خود را با پشت و رو کردن دستها مجسم مى سازد. و اینکه فرمود:(و هى خاویه على عروشها) به طورى که گفته اند کنایه است از کمال خرابى ، زیرا خانه وقتى خراب مى شود اول سقف آن فرو مى ریزد، و سپس دیوارها به روى سقف مى افتد.

و کلمه(خوى) به معناى سقوط است . بعضى هم گفته اند: اصل در معناى آن(خلو) یعنى خالى بودن است .

و معناى اینکه فرمود:(و یقول یالیتنى لم اشرک بربّى احدا) این است که : اى کاش به آنچه دل بسته بودم ، دل نمى بستم و رکون و اعتماد نمى کردم و این اسباب ظاهرى را که مستقل در تاءثیر پنداشته بودم ، مستقل نمى پنداشتم و همه امور را از خدا مى دانستم . هزار حیف و تاءسف که یک عمر سعى و کوششم را بى نتیجه کردم و خود را هلاک نمودم .

و معناى آیه این مى شود: انواع مالهایى که در آن باغ داشت همه نابود گردید، و یا همه میوه هاى باغش از بین رفت ، پس بر آن مالى که خرج کرده و آن باغى که احداث نموده بود پشیمانى مى خورد، و مى گفت : اى کاش به پروردگارم شرک نمى ورزیدم ، و احدى را شریک او نمى پنداشتم ، و به آنچه که اعتماد کرده بودم اعتماد نمى کردم ، و مغرور آنچه شدم نمى شدم ، و فریب اسباب ظاهرى را نمى خوردم .

و لم تکن له فیه ینصرونه من دون اللّه و ما کان منتصرا

کلمه(فئه) به معناى جماعت و کلمه(منتصر) به معناى ممتنع است .

همانطور که آیات پنجگانه اول یعنى از جمله(قال له صاحبه) تا کلمه(طلبا) بیان زبانى بود براى خطاى مرد کافر در کفر و شرکش ، همچنین این دو آیه یعنى از جمله(و احیط بثمره) تا جمله(و ما کان منتصرا) حکایت بیان عملى آن است . آرى خطاى آن شخص تا بود یکى اظهار غرورش در هنگام ورود به باغ بود که گفتارش یعنى جمله(ما اظن ان تبید هذه ابدا) حکایت گر آن بود که بعد از بیان زبانى خطا. بودن آن عملا نیز متوجهش کردند که آنطور که تو خیال مى کردى نبود بلکه از بین بردن باغ تو براى خدا کارى ندارد، اینک ببین که چگونه زیر و رو شد.

خطاى دومش این بود که از در سکون به اسباب ظاهرى و رکون و اعتماد بر آنها به رفیقش تفاخر کرده گفت :(انا اکثر منک مالا و اعز نفرا) که بعد از بیان زبانى ، خطا بودن آن را عملا هم با این قولش :(و لم تکن له فئه ینصرونه من دون اللّه) به او فهماند که اشتباه کرده است و اما این ادعایش که خود را مستقل مى دانست با بیان ما کان(منتصرا) جهت بطلان آن را بیان کرد.

زمام همه امور بدست خدا است

هنالک الولایة لله الحق هو خیر ثوابا و خیر عقبا

قرائت مشهور کلمه(الولایه) را با فتح واو قرائت کرده ، و بعضى آن را به کسره خوانده اند. از حیث معنا تفاوتى ندارد. بعضى گفته اند: تفاوت دارد زیرا ولایت به فتحه و او به معناى نصرت و به کسره آن به معناى سلطنت و قدرت است ، ولى سخن وى ثابت نشده .

کلمه(حق) را باید به کسره خواند تا صفت(اللّه) باشد. و کلمه(ثواب) به معناى مطلق اثر و نتیجه است ، چه نیک و چه بد چه کیفر و چه پاداش ، و لیکن استعمالش در اجر نیک غلبه دارد. و کلمه(عقب) به ضمه عین و سکون قاف و همچنین(عقب) به دو ضمه به معناى سرانجام و عاقبت است .

مفسرین گفته اند: اشاره به(هنالک) اشاره به معنایى است که از جمله(و احیط بثمره) استفاده مى شود، یعنى در اینجا که بلاها از هر سو احاطه مى کند، و یا در این هنگام که بلاها از هر سو احاطه مى کند ولایت تنها از آن خدا است . و ولایت در اینجا به معناى نصرت است . پس معنا چنین مى شود: در اینجا و یا در این هنگام که همه اسباب از کار مى افتد تنها یاور انسان خدا است .

و این معنا هر چند در جاى خودش معنایى صحیح و حق است ، و لیکن با غرضى که سیاق آیات در مقام ایفاى آن است مناسب نیست ، زیرا سیاق آیات مورد بحث بیان این حقیقت است که زمام تمامى امور به دست خدا است ، و او است که خالق و مدبر هر امرى است ، و غیر از او هر چه هست جز سراب و وهم چیزى دیگرى نیست . و اگر خداى سبحان این سراب موهوم را در نظر آدمیان زى نت جلوه داده به منظور آزمایش ایشان است . افاده این معنا غرض آیات مورد بحث است . و اگر آن معنا که مفسرین گفته اند مورد نظر بود، باید به جاى توصیف خدا به حق در جمله(لله الحق) خدا را به قدرت و قوت و عزت و غلبه و امثال آن وصف مى کرد، نه به حق که در مقابل باطل است ، و نیز اگر آن معنا مورد نظر بود دیگر محل مناسبى براى جمله(هو خیر ثوابا و خیر عقبا) نبود.

حق مطلب - و خدا داناتر است - این است که : ولایت به معناى نصرت نیست ، بلکه به معناى مالکیت تدبیر است که معنایى عمومى است ، و در تمامى مشتقات این کلمه جریان دارد که بیانش در تفسیر آیه(انما ولیکم اللّه و رسوله) گذشت .

و بنابراین ، معناى آیه این مى شود که : در هنگام احاطه هلاکت و از کار افتادن اسباب نجات از سببیت و تاءثیر و روشن گشتن عجز و زبونى انسانى که خود را مستقل و مستغنى از خدا مى پنداشت کاملا روشن مى شود که ولایت همه امور انسانها و هر موجود دیگرى و ملک تدبیر آن تنها از آن خدا است ، چون او یگانه معبود حق است ، و معبود حق است که تمامى تدابیر و تاءثیراتش همه بر اساس حق و واقع است ، و سایر اسباب ظاهرى که بشر گمراه آنها را شرکاى خدا در مساءله تدبیر و تاءثیر مى پندارند، در ناحیه ذات خودشان باطلند و مالک هیچ اثرى از آثار خود نیستند. تنها آن اثرى را دارا هستند و از خود بروز مى دهند که خداى سبحان اذن داده باشد، و تملیکشان کرده باشد. و از استقلال جز اسمى که بشر از آن برایش توهم کرده ندارد، پس هر سببى از ناحیه خودش باطل و به وسیله خدا حق است ، و خدا در ناحیه ذاتش حق و مستقل و غنى بالذات است .

معناى اینکه خداوند(خیر ثوابا و خیر عقبا) است

و اگر خداى تعالى را - هر چند که او منزه از قیاس به غیر است - نسبت به اسباب ظاهرى قیاس کنیم خداى تعالى از همه سبب هایى که تاءثیر دارند خوش ثواب تر است ، و ثواب خدا از همه بهتر است ، زیرا خدا نسبت به کسى که براى او کار مى کند ثواب حق مى دهد، و اسباب دیگر ثواب باطل و زائل مى دهند. و تازه همان را هم که مى دهند از خدا و به اذن خدا است ، و نیز با در نظر گرفتن آن مقایسه فرضى خدا عاقبت ساز بهترى است ، یعنى عاقبت بهترى به انسان مى دهد چون او خودش حق و ثابت است و فناء و زوال و تغییر نمى پذیرد و جلال و اکرامش دستخوش تغییر نمى گردد. ولى اسباب ظاهرى ، همه امورى فانى و متغیر هستند که خدا رنگ و آبى به آنها داده و اینطور دل آدمى را مى برند، و قلب آدمى را مسخر خود مى کنند، ولى وقتى مدت آدمى سر آید مى فهمد که گول خورده و آنها جز خاک خشکى بیش نبوده اند.

و وقتى انسان چاره اى جز این نداشت که دل به مقامى ببندد که تدبیر همه امور عالم از آنجا است ، و از آنجا توقع و انتظار اصلاح امورش را دارد، پس پروردگارش از هر چیز دیگرى سزاوارتر براى این تعلق است ، چون ثواب و عاقبتى که او مى دهد ربطى به ثواب و عاقبت غیر او ندارد.

بعضى از مفسرین گفته اند: اشاره(هنالک) به روز قیامت است ، و مراد از ثواب و عاقبت هم ثوابهاى آن روز است . ولى همانطور که خود شما خواننده ملاحظه مى فرمایید این تفسیر با سیاق آیه سازگار نیست .

مثلى دیگر براى بیان حقیقت زندگى دنیا و زینت هاى سریعالزوال

و اضرب لهم مثل الحیوة الدنیا کماء انزلناه من السماء...

این دومین مثلى است که در سابق بدان اشاره کردیم و گفتیم که براى بیان حقیقت زندگى دنیا و زینتهاى سریع الزوال ، آن دو مثل را آورده .

کلمه :(هشیم) که بر وزن فعیل است ، به معناى(مهشوم) بر وزن مفعول است ، و به طورى که راغب گفته به معناى شکسته شدن چیزهاى سست و بى دوام از قبیل گیاهان است . و کلمه(تذروه) از(ذراء) به معناى تفریق و جدا کردن است . بعضى گفته اند: به معناى آوردن و بردن است(مانند گیاه شکسته و خشکى که بادها از این طرف به آن طرفش مى برند).

و اگر فرمود:(فاختلط به نبات الارض - پس گیاه زمین با آن مختلط شد) و نفرمود:(فاختلط بنبات الارض - با گیاه زمین مختلط شد) براى اشاره به این نکته است که در تکوین گیاهان آب از سایر عناصر بیشتر است ، و اگر با آب آسمان سایر آبها یعنى آب چشمه - سارها و نهرها را ذکر نکرد بدین جهت است که مبداء هر آب دیگرى همان آب آسمان است . و کلمه(اصبح) در آیه شریفه به طورى که گفته اند به معناى(صار - شد) مى باشد، نه اینکه بخواهد خبرى را که داده مقید به هنگام صبح کند.

و معناى آیه این است که : براى این فرو رفتگان در زینت حیات دنیا و روى گردانان از یاد پروردگار خود زندگى دنیا را به آبى مثل بزن که ما از آسمان نازلش کردیم و گیاهان زمین با این باران مختلط گشته سبز و خرم گردید و طراوت و بهجت یافت و به زیباترین شکلى نمودار گشت ، سپس هشیمى(گیاه خشکى) شکسته شد که بادها شاخه هاى آن را از هم جدا نموده به این سو و آن سو مى برد، و خدا بر هر چیزى مقتدر است .

المال و البنون زینة الحیوة الدنیا...

این آیه به منزله نتیجه گیرى از مثلى است که در آیه قبل آورد، و حاصلش این است که : هر چند که دلهاى بشر علاقه به مال و فرزند دار و همه ، مشتاق و متمایل به سوى آنند و انتظار انتفاع از آن را دارند و آرزوهایشان بر اساس آن دور مى زند و لیکن زینتى زودگذر و فریبنده هستند که آن منافع و خیراتى که از آنها انتظار مى رود ندارند، و همه آرزوهایى را که آدمى از آنها دارد برآورده نمى سازند بلکه صد یک آن را واجد نیستند. پس در این آیه شریفه به طورى که ملاحظه مى فرمایید انعطافى به آغاز کلام یعنى آیه شریفه(انا جعلنا ما على الارض زینة لها) و آیه بعدى اش وجود دارد.

مراد از(باقیات صالحات) در آیه شریفه

و مراد از(باقیات الصالحات) در جمله(و الباقیات الصالحات خیر عند ربّک ثوابا و خیر املا) اعمال صالح است ، زیرا اعمال انسان ، براى انسان نزد خدا محفوظ است و این را نص صریح قرآن فرموده . پس اعمال آدمى براى آدمى باقى مى ماند. اگر آن صالح باشد(باقیات الصالحات) خواهد بود، و اینگونه اعمال نزد خدا ثواب بهترى دارد، چون خداى تعالى در قبال آن به هر کس که آن را انجام دهد جزاى خیر مى دهد. و نیز نزد خدا بهترین آرزو را متضمن است ، چون آنچه از رحمت و کرامت خدا در برابر آن عمل انتظار مى رود و آن ثواب و اجرى که از آن توقع دارند بودن کم و کاست و بلکه صد در صد به آدمى مى رسد.

پس این گونه کارها، از زینت هاى دنیوى و زخارف زودگذر آن که برآورنده یک درصد آرزوها نیست ، آرزوهاى انسان را به نحو احسن برآورده مى سازند، و آرزوهایى که آدمى از زخارف دنیوى دارد اغلب آرزوهاى کاذب است ، و آن مقدارش هم که کاذب نیست فریبنده است . از طرق شیعه و سنى از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) و از طرق شیعه از ائمه اهل بیت(علیهم السلام) روایت شده که منظور از(باقیات الصالحات) تسبیحات چهارگانه یعنى(سبحان اللّه و الحمد لله و لا اله الا اللّه و اللّه اکبر) است . و در بعضى دیگر آمده که مراد از آن نماز است . و در بعضى دیگر آمده که مقصود از آن مودت اهل بیت است ، و همه اینها از باب ذکر مصادیق آیه است که جامعش این مى شود که منظور از(باقیات الصالحات) اعمال صالح است .