background
إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَلَنْ تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا
چرا كه اگر آنان بر شما دست يابند، سنگسارتان مى‌كنند يا شما را به كيش خود بازمى‌گردانند، و در آن صورت هرگز روى رستگارى نخواهيد ديد.
آیه 20 سوره الْكَهْف

بیان آیات

این آیات داستان اصحاب کهف را ذکر مى کند که یکى از سه سؤ الى است که یهود به مشرکین یاد دادند تا از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) بپرسند و بدین وسیله او را در دعوى نبوتش بیازمایند.و دو سؤ ال دیگر - به طورى که در روایات آمده - یکى داستان موسى و آن جوان همسفر او است ، و دیگرى داستان ذى القرنین است . چیزى که هست در این آیات داستان کهف را مانند آن دو داستان دیگر طورى نقل نفرموده که صریح باشد در این که آن را از رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) پرسیده اند، همانطور که در آن دو دارد:(یسالونک). گو این که در آخر آیات مربوط به داستان کهف نیز چیزى که اشاره به این معنا داشته باشد هست ، و آن این است که مى فرماید:(در باره هیچ چیز مگو این کار را فردا مى کنم مگر آنکه دنبالش بگویى ان شاء اللّه). سیاق آیات سه گانه اى که داستان مزبور با آنها شروع شده اشعار به این دارد که قصه کهف قبلا به طور اجمال در بین مردم معروف بوده ، مخصوصا این اشعار در سیاق آیه(ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا) بیشتر به چشم مى خورد، و مى فهماند که نزول این آیات براى تفصیل قضیه است که از جمله(نحن نقص علیک نباهم بالحق ...) شروع مى شود.

وجه اتصال و رابطه آیاتى که داستان اصحاب کهف را حکایت مى کنند با آیاتقبل

و وجه اتصالش به آیات قبل این است که با اشاره به این داستان و اینکه جاى تعجب در آن نیست همان مطالب گذشته را تاءیید مى کند، که اگر خداى تعالى موجودات روى زمین را در نظر بشر جلوه داده ، و دلهاى آدمیان را مجذوب آنها نموده تا بدانها رکون و اطمینان کنند، و توجه خود را بدانها معطوف دارند، همه به منظور امتحان است . و همچنین اگر پس از گذشتن اندک زمانى همه آنها را با خاک یکسان نموده ، از نظر انسان مى اندازد و به صورت سرابى جلوه مى دهد، همه و همه آیاتى است الهى نظیر آیتى که در داستان اصحاب کهف هست ، که خدا خواب را بر آنان مسلط نمود و در کنج غارى سیصد سال شمسى به خوابشان برد و وقتى بیدار شدند جز این به نظرشان نرسید که یا یک روز در خواب بوده اند و یا پاره اى از روز پس مکث هر انسان در دنیا و اشتغالش به ز خارف و زینت هاى آن و دلباختگى اش نسبت به آنها و غفلتش از ما سواى آن ، خود آیتى است نظیر آیتى که در داستان اصحاب کهف است . همانطور که آن ها وقتى بیدار شدند خیال کردند روزى و یا پاره اى از روز خوابیده اند، انسانها هم وقتى روز موعود را مى بینند خیال مى کنند یک روز و یا پاره اى از یک روز در دنیا مکث کرده اند، و چنانچه از اصحاب کهف سؤ ال شد(کم لبثتم) و آنها گفتند:(لبثنا یوما او بعض یوم) از همه انسانها نیز در روز موعود سؤ ال مى شود:(کم لبثتم فى الارض عدد سنین قالوا لبثنا یوما او بعض یوم) و نیز مى فرماید:(کانهم یوم یرون ما یوعدون لم یلبثوا الا ساعة من نهار).

پس آیت اصحاب کهف در بین سایر آیات الهى پیشامدى نو ظهور و عجیب نیست ، بلکه داستانى است که همه روزه ، و تا شب و روزى هست ، تکرار مى گردد. پس گویا خداى تعالى بعد از آنکه فرمود:(فلعلک باخع نفسک على اثارهم ان لم یؤ منوا بهذا الحدیث اسفا... صعیدا جرزا) رسول گرامى خود را خطاب مى کند که : گویا تو متوجه نشدى که اشتغال مردم به دنیا و ایمان نیاوردنشان به این داستان به خاطر تعلقى که به زینت هاى زمین دارند، خود آیتى است نظیر آیت خوابیدن اصحاب کهف در غار، و به همین جهت اندوهناک شدى تا حدى که خواستى از غصه خودت را بکشى ، و خیال کردى که داستان اصحاب کهف یک داستان استثنائى و نو ظهور و عجیب است ، و حال آنکه این داستان عین داستان زندگى مردم دنیاپرست است .

و اگر صریحا رسول گرامش را خطاب نکرد خواست تا نسبت غفلت به ساحت مقدس او نداده باشد، علاوه بر اینکه کنایه از تصریح رساتر است .

این آن معنایى است که با تدبر در وجه و چگونگى اتصال این داستان با آیات قبلش به دست مى آید. و به همین منوال آیات بعدى هم - که مربوط به آن دو مرد است که یکى از آنها صاحب دو باغ بود و آیات بعد از آن ، که مربوط است به قصه موسى و همسفرش - معنا مى شود که به زودى بیانش خواهد آمد. البته مفسرین دیگر در وجه اتصال آیات این قصه به ما قبل خود وجوه دیگرى ذکر کرده اند که موجه نیستند، و فائده اى در نقل آنها نیست .

ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا

(حسبان) به معناى پندار و مظنه است ، و(کهف) به معناى مغاره اى است که در کوه باشد، و فرق آن را با(مغاره) از نظر لغت این است که کهف از مغاره وسیع تر و بزرگتر است .

و غار همان کهف است ، لیکن در صورتى که کوچک باشد و کلمه(رقیم) از(رقم) است که هم به معناى نوشتن است وهم به معناى خط. پس(رقیم) در واقع به معناى(مرقوم) است ، چون در موارد بسیارى وزن فعیل به معناى مفعول مى آید، مانند(جریح) که به معناى(مجروح) و(قتیل) که به معناى مقتول است . و کلمه(عجب) مصدر و به معناى(تعجب) است که اگر به صورت وصف(عجب) تعبیر شده نه به صورت فعل(تعجب) به منظور مبالغه است .

بیان اینکه اصحاب رقیم نام دیگر اصحاب کهف است

و از ظاهر سیاق این داستان بر مى آید که اصحاب کهف و رقیم جماعت واحدى بوده اند که هم اصحاب کهف نامیده شدند، و هم اصحاب رقیم . اصحاب کهف نامیده شدند به خاطر اینکه در کهف(غار) منزل کردند، و اصحاب رقیمشان نامیدند زیرا - بطورى که گفته شده داستان و سرگذشتشان در سنگنبشته اى در آن ناحیه پیدا شده است ، و یا در موزه سلاطین دیده شده ، به همین جهت اصحاب رقیم نامیده شدند. بعضى دیگر گفته اند(رقیم) نام کوهى در آن ناحیه بوده که غار مزبور در آن قرار داشته است . و یا نام وادیى بوده که کوه مزبور در آنجا واقع بوده . و یا نام آن شهرى بوده که کوه نامبرده در آنجا بوده است ، و اصحاب کهف اهل آن شهر بوده اند. و یا نام سگى بوده که همراه آنان به غار در آمده است . این پنج قول است که در باره معناى اصحاب رقیم گفته شده و به زودى در بحثى که پیرامون داستان کهف مى آید، خواهید دید که قول اول مؤ ید دارد.

بعضى دیگر گفته اند: اصحاب رقیم مردمى غیر از اصحاب کهف بوده اند، و داستانشان غیر از داستان ایشان است ، و خداى تعالى نام آنان را با اصحاب کهف ذکر کرده است ، ولى فقط تفصیل داستان اصحاب کهف را فرموده است . این عده از مفسرین براى داستان اصحاب رقیم روایتى هم نقل کرده اند که به زودى در بحث روایتى خواهد آمد.

لیکن این قول بسیار بعید است ، زیرا خداى تعالى در کلام فصیح و بلیغش هرگز به داستان دو طایفه از مردم اشاره نمى فرماید مگر آنکه تفصیل هر دو را بیان کند، نه اینکه اسم هر دو را ببرد و آن وقت تنها به داستان یکى پرداخته ، دیگرى را مسکوت بگذارد، و مورد توجه اجمالى یا تفصیلى قرار ندهد.

علاوه بر اینکه آن داستانى که گفتیم در روایت راجع به اصحاب رقیم آمده با سیاق آیات سابق سازگار نیست و آن مناسبتى را که داستان اصحاب کهف با آن سیاق دارد، ندارد.

پس از آنچه که در وجه اتصال آیات قصه کهف با آیات قبل گفتیم چنین بر مى آید که معناى آیه این است که(تو گمان کرده اى داستان اصحاب کهف و رقیم - که خدا صدها سال به خوابشان برد و سپس بیدارشان نموده و گمان کردند یک روز و یا پاره اى از یک روز خوابیدند - آیت عجیبى از آیات ما است ؟ نه هیچ عجیب و غریب نیست ، زیرا آنچه که بر عامه خلق مى گذرد، که سالها فریفته زندگى مادى و زرق و برق آن شده غافل و بى خبر از معاد به سر مى برند و ناگهان به عرصه قیامت در آمده زندگى چند ساله دنیاى خود را یک روز و یا ساعتى از یک روز مى پندارند، دست کمى از سرگذشت اصحاب کهف ندارند.

و ظاهر سیاق - همانطور که قبلا هم اشاره کردیم - این است که قصه اصحاب کهف قبل از نزول این آیات بطور اجمال براى رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله و سلم) معلوم بوده ، و در این آیات عنایت در بیان تفصیل آن است ، مؤ ید این استظهار این است که بعد از این آیه و سه آیه دیگر آمده که اجمال قصه را در بردارد و مجددا مى فرماید:(نحن نقص ...) یعنى ما تفصیل داستان ایشان را برایت ذکر مى کنیم .

اذ اوى الفتیة الى الکهف ... من امرنا رشدا

کلمه(اوى) از(اوى) است که به معناى برگشتن است ، البته نه هر برگشتنى ، بلکه برگشتن انسان و یا حیوان به محل اقامت و زندگى اش تا در آنجا دوباره استقرار یابد. و کلمه(فتیة) جمع سماعى(فتى) است ، و(فتى) به معناى جوان است ، و این کلمه خالى از شائبه مدح نیست و تقریبا منظور از آن ، جوان خوب مى باشد.

کلمه(هیى ء) از ماده تهیه و آماده کردن است . بیضاوى گفته است که اصل تهیه هر چیزى پدید آوردن هیات آن است . و کلمه(رشد) - به فتحه را و شین - و همچنین کلمه(رشد) - به ضمه را و سکون شین - راه یافتن به سوى مطلوب است . راغب گفته :(رشد) و(رشد) در مقابل(غى) است که در جاى کلمه هدایت استعمال مى شود.

مقصود از(رحمت) و(رشد) در دعاى اصحاب کهف :(ربنا اتنا من لدنک رحمة وهیى لنا من امرنا رشدا)

و جمله(فقالوا ربنا اتنا من لدنک رحمة) تفریع دعاى ایشان است بر بازگشتن ایشان ، گویا وقتى ناتوانى و بیچارگى خود را دیدند مضطر به این شدند که از درگاه خدا مسئلت نمایند، و این تفریع را کلمه(من لدنک) تاءیید مى کند، زیرا اگر دستشان از هر چاره اى قطع نشده باشد، و یاءس و نومیدى از هر طرف احاطه شان نکرده باشد رحمتى را که درخواست کردند مقید به قید(لدنک) نمى کردند، بلکه مى گفتند آتنا رحمة - خدایا به ما رحمتى فرست) همچنان که دیگران مى گویند:(ربنا آتنا فى الدنیا حسنة و یا مى گویند:(ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلک) پس مراد از رحمت سؤ ال شده تاءیید الهى بوده در جائى که مؤ یدى غیر او نیست .

ممکن هم هست مراد از رحمت سؤ ال شده از ناحیه پروردگار پاره اى مواهب و نعمتهاى مختص به خدا باشد از قبیل هدایت که در مواضعى از کلام مجیدش آن را از ناحیه خودش به تنهایى دانسته است ، تقیید به جمله(من لدنک) هم خالى از اشعار به این معنا نیست . و ورود نظیر این قید در دعاى راسخین در علم که در قرآن آمده باز این احتمال را تاءیید مى کند، چنانچه فرموده :(ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذهدیتنا و هب لنا من لدنک رحمة که مى دانیم در این درخواست جز هدایت چیزى را نخواسته اند.

و در جمله(و هیى ء لنا من امرنا رشدا) مراد از(اءمرنا) آن وصفى است که مخصوص به خود آنان بوده . و به خاطر همان وضع از میان قوم خود بیرون آمده و فرار کرده اند و حتما آن قوم در پى مردم با ایمان بوده اند تا هر جا یافتند آنها را به قتل برسانند، و یا بر پرستش غیر خدا مجبورشان کنند. و این عده پناهنده به غار شدند در حالى که نمى دانستند سرانجام کارشان به کجا مى رسد، و چه بر سرشان مى آید، و غیر از پناهندگى به غار هیچ راه نجات دیگرى نداشتند، و از همین جا معلوم مى شود که مراد از رشد همان راه یافتن و اهتداء به روزنه نجات است .

پس این جمله ، یعنى جمله(و هیى ء لنا من امرنا رشدا) بنابر احتمال اول - از دو احتمالى که در سابق در معناى رحمت گذشت - عطف تفسیر بر جمله(اتنا من لدنک رحمة) خواهد بود، و بنابر احتمال دوم درخواست دیگرى غیر درخواست رحمت خواهد شد.

فضربنا على اذانهم فى الکهف سنین عددا

معناى جمله :(فضربنا على اذا نهم فى الکهف سنین عددا)

زمخشرى در تفسیر کشاف خود گفته : یعنى پرده اى بر آن غار زدیم تا دیگر گوشهایشان صداهاى خارج را نشنود و از خواب بیدار نگردند. و به عبارت دیگر: خواب سنگینى بر آنان مسلط کردیم که هیچ صدایى بیدارشان نکند همچنانکه اشخاصى که سنگین خواب هستند همینطورند، هر چه بیخ گوششان فریاد بزنى بیدار نمى گردند، بنابراین ، مفعول(ضربنا) که همان حجاب باشد در کلام حذف شده همچنانکه در عبارت معروف :(فلان بنى على امراته) مفعول(بنى) حذف شده ، و نمى گویند چه بنا کرد، چون مقصود معلوم است ، همه مى دانند که اطاقى بنا کرد.

و در مجمع البیان گفته : معناى(ضربنا على اذانهم) این است که ما خواب را بر گوشهاى آنان مسلط کردیم ، و این تعبیر نهایت درجه فصاحت را دارد ، همچنانکه مى گویند:(ضربه اللّه بالفالج) یعنى خدا او را مبتلاى به فلج کرد. قطرب گفته : این تعبیر نظیر تعبیر عرب است که مى گوید:(ضرب الامیر على ید فلان) و منظور از این تعبیر این است که امیر دست فلانى را از فلان کار کوتاه نمود. اسود بن یعفر که مردى نابینا بود گفته است :

و من الحوادث لا ابا لک اننى

ضربت على الارض بالاسداد

یعنى : از حوادث بى پدر! از حوادث روزگار اینکه من بر زمین زدم(یعنى جایى نمى روم).

آنگاه قطرب اضافه کرده که این از تعابیر فصیح قرآنى است که به طور زیر نویسى نمى شود ترجمه اش کرد. این بود کلام صاحب مجمع البیان .

این معنائى که وى براى جمله مورد بحث کرده از معناى زمخشرى بلیغ ‌تر است . البته معناى سومى هم مى توان کرد، هر چند مفسرین آن را نگفته اند و آن این است که مقصود از زدن بر گوش اشاره به آن رفتارى باشد که زنان هنگام خواباندن بچه هاى خود انجام مى دهند، و آن این است که یا با کف دست و یا با سر انگشت به گوش بچه آرام مى زنند تا حواسش از همه جا جمع شده در یک جا متمرکز شود، و به این وسیله خوابش ببرد،پس جمله مذکور کنایه از این است که خداى تعالى با شفقت و مدارا آنان را به خواب برد همانطور که مادر مهربان با بچه شیرخوار خود عمل مى کند.

(سنین عددا) - این جمله ظرف است براى(ضرب) و(عدد) مانند عد مصدر به معناى معدود است ، و بنابراین معناى جمله مزبور سنین معدودا است ، و بعضى گفته اند: مضافى در این میان حذف شده ، و تقدیر کلام(سنین ذوات عدد، یعنى سالهائى داراى عدد) بوده است .

ولى زمخشرى در کشاف گفته توصیف سنین به عدد احتمال دارد به منظور تکثیر و یا تقلیل بوده باشد، و در هر حال معنا:(سالهاى بسیار) باشد چون به منظور تقلیل هم که باشد کثیر نزد ما نزد خدا قلیل است همچنانکه عمر دنیاى ما را یکساعت از روز خوانده و فرموده :(لم یلبثوا الا ساعه من نهار - در دنیا مکث نکردند مگر ساعتى از روزى) زجاج گفته : این توصیف به منظور تکثیر است ، چون هر چیزى وقتى زیاد باشد محتاج به شمردن و عدد است و اما اندکش احتیاج به عدد ندارد، این هم خلاصه کلام زمخشرى بود.

و چه بسا عنایت در این توصیف به این بوده که کمى مقدار سالها را برساند، چون هر چیزى وقتى زیاد شد دیگر قابل شمردن نیست و عادتا آن را نمى شمارند، پس اینکه فرموده سالهائى معدود، یعنى اندک و قابل شمار، همچنانکه همین قرآن کریم این عنایت را در داستان بفروش رفتن یوسف(علیه السلام) به بهاى اندک به کار برده و فرموده :(و شروه بثمن بخس دراهم معدودة) یعنى درهم هائى اندک .

بعلاوه اگر منظور از این توصیف تقلیل باشد با سیاق مناسب تر است ، زیرا در سابق هم گفتیم که زمینه کلام افاده این معنا است که سرگذشت اصحاب کهف امر عجیبى نیست ، و با این زمینه تقلیل سازگارتر است نه تکثیر. و معناى آیه روشن است ، و از آن استفاده مى شود که اصحاب کهف در این مدت طولانى در خواب بوده اند نه اینکه مرده باشند.

ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبین احصى بما لبثوا امدا

معناى اینکه فرمود: سپس اصحاب کهف را بیدار کردیم(لنعلم اى الحزبین احصى)

مراد از(بعث) در اینجا همان بیدار کردن است ، نه زنده کردن . به قرینه آیه قبلى که دلالت داشت بر اینکه در این مدت در خواب بودند نه اینکه مرده باشند. راغب گفته : کلمه(حزب) به معناى جماعت است اما جماعتى که یک نوع فشردگى داشته باشند.

و نیز درباره کلمه امد گفته : این کلمه با کلمه ابد در معنا نزدیک به همند، با این تفاوت که ابد مدت زمانى را گویند که حد محدودى نداشته باشد و مقید به حدى نشده باشد،

و لذا هیچ وقت نمى گویند:(ابد، چند سال) به خلاف(امد) که به معناى مدت زمانى است که محدود باشد، اگر حدش در کلام آمده باشد که معین خواهد بود، ولى اگر به طور مطلق ذکر شده باشد زمان محدودى است که حدش مجهول است .

و فرق میان امد و زمان این است که امد به اعتبار آخر زمان و نهایت آن به کار مى رود ولى زمان عام است ، هم در ابتداى مدت استعمال مى شود و هم در آخر آن ، و به همین جهت است که بعضى از علماى لغت گفته اند(مدى) و(امد) قریب المعنایند.

مراد از اینکه فرمود(لنعلم - تا بدانیم) آن معناى معروف این کلمه نیست تا کسى بگوید مگر خدا هم جاهل است ، بلکه به معناى علم فعلى است . و علم فعلى عبارت است از حضور معلوم و ظهورش با وجود مخصوص به خودش در نزد خداى سبحان و در قرآن کریم علم به این معنا زیاد آمده ، مانند آیه(لیعلم اللّه من ینصره و رسله بالغیب) و آیه(لیعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم).

برگشت توجیه بعضى از مفسرین هم که گفته اند معناى(لنعلم) عبارت است از:(تا معلوم خود را اظهار کنیم) به همین معنایى است که ما کردیم .

و جمله(لنعلم اى الحزبین احصى ...) تعلیل براى بعث است ، و لام آن لام غایت و مراد از(دو حزب) دو طائفه از اصحاب کهف است که با هم اختلاف کردند یکى پرسید(کم لبثتم) دیگرى پاسخ داد:(لبثنا یوما او بعض یوم) گفتند پروردگارتان بهتر مى داند که چقدر خوابیدید.

جمله(و کذلک بعثناهم لیتسائلوا بینهم) که در آیات بعدى است همین معنا را تاءیید مى کند که غرض از به خواب کردن اصحاب کهف همین بوده که وقتى بیدار مى شوند اختلاف کنند و معلوم شود آیا به ذهن فردى از آنان مى رسد که چقدر خوابیده اند، یا نه ؟.

و اما این احتمال که بعضى داده اند که منظور از(دو حزب)(دو طائفه از مردم بوده اند که درباره خواب اصحاب کهف اختلاف کرده اند، کفار به خطا نظر مى دادند، و مؤ منین به صواب ، خدا خود اصحاب کهف را بیدار کرد تا حق مطلب را بگویند، و معلوم شود که کدام طائفه خطا کرده اند) معناى بعیدى است .

کلمه(احصى) در جمله(احصى لما لبثوا امدا) فعل ماضى است که از باب افعال گرفته شده . و کلمه(امدا) مف عول آن است و ظاهرا جمله(لما لبثوا) قید است براى(امدا) و(ما) در آن مصدریه است ، و به آیه چنین معنا مى دهد: کدامیک از دو طائفه مدت مکثشان را شمرده اند.

بعضى دیگر از مفسرین کلمه(احصى) را اسم تفضیل از احصاء دانسته و گفته اند که کلمه مذکور اسم تفضیل است که زوائدش ‍ حذف شده ، همچنانکه مى گویند:(فلان احصى للمال و افلس من ابن المذلق) و کلمه(امدا) منصوب به فعلى است که کلمه(احصى) بر آن دلالت دارد.

لیکن این طرز معنا کردن تکلف و بیهوده به خود زحمت دادن است . البته بعضى دیگر از مفسرین معناى دیگرى کرده اند.

و معناى آیات سه گانه یعنى آیه(اذ اوى الفتیه ... امدا) این است : وقتى جوانان در غار جا گرفتند از پروردگار خود در همان موقع درخواست کردند که پروردگارا به ما از ناحیه خودت رحمتى عطا کن که ما را به سوى راه نجاتمان هدایت کند. پس سالهاى معدودى ایشان را در غار بخواباندیم و آنگاه بیدارشان کردیم تا معلوم شود کدامیک از دو طائفه مدت خواب خود را مى داند، و آن را شمرده است .

و این آیات سه گانه به طورى که ملاحظه مى فرمایید اجمال داستان اصحاب کهف را یادآورى نموده و تنها جهت آیت بودن آن را و غرابت امر ایشان را بیان مى کند. آیه اولى اشاره مى کند که چگونه به غار درآمدند، و درخواست راه نجات کردند، و در دومى به خواب رفتن آنان را در سالهایى معدود بیان نموده در آیه سوم به بیدار شدن و اختلافشان در مقدار زمانى که خوابیدند اشاره شده است .

پس اجمال قصه سه رکن دارد که هر یک از این آیات سه گانه یکى را بیان نموده است . و بر همین منوال است آیات بعدى که تفصیل داستان را بیان مى کند، جز اینکه آن آیات مطلب دیگرى را هم اضافه مى کند، و آن پاره اى از جزئیات است که پس از علنى شدن داستان ایشان رخ داده ، و آیه(کذلک اعثرنا علیهم ...) - تا آخر آیات قصه - متضمن آن جزئیات است .

نحن نقص علیک نباهم با لحق ...

از اینجا تفصیل نکات مهم داستان شروع مى شود، و معناى اینکه فرمود:(انّهم فتیه آمنوا بربّهم) این است که اصحاب کهف جوانانى بودند که به پروردگار خود ایمانى آوردند که مورد رضایت او بود. و اگر منظور افاده چنین ایمانى نبود مسلما ایمان را به آنان نسبت نمى داد و نمى فرمود: ایمان آوردند به پروردگارشان .

(و زدناهم هدى) - هدایت بعد از اصل ایمان ملازم با ارتقاى درجه ایمانى است که باعث مى شود انسان به سوى هر چیزى که منتهى به خشنودى خدا است هدایت گردد، همچنانکه فرموده :(یا ایها الّذین آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله یوتکم کفلین من رحمته و یجعل لکم نورا تمشون به).

و ربطنا على قلوبهم اذ قاموا فقالوا... على اللّه کذبا

کلمه(ربط) به معناى محکم بستن است . و(ربط بر دلها) کنایه از سلب اضطراب و قلق از آنها است . و کلمه(شطط) به معناى خروج از حد و تجاوز از حق است . و کلمه(سلطان) به معناى حجت و برهان است .

اقرار به توحید پروردگار و نفى ربوبیت ارباب و آلهه در گفتگوى اصحاب کهفبا خود

این آیات سه گانه قسمت اول از گفتگوى اصحاب کهف را حکایت مى کند، که وقتى علیه بت پرستى قیام نمودند و با آن به مبارزه برخاستند با یکدیگر گفتند.(اذ قاموا فقالوا ربّنا رب السموات و الارض لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذوا من دونه آلهة لو لا یاءتون علیهم بسلطان بین فمن اظلم ممّن افترى على اللّه کذبا - هنگامى که قیام کردند گفتند پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمین است ، ما به غیر او اله دیگرى را نمى خوانیم ، چرا که اگر بخوانیم در این هنگام از راه حق تجاوز کرده ایم ببین که مردم ما چگونه غیر خدا خدایانى گرفته اند، اینها اگر دلیل قاطعى بر ربوبیت ایشان نیاورند ستمکارترین مردمند، زیرا ستمکارتر از کسى که بر خدا افتراء و دروغ ببندد کیست)؟.

این قسمت از گفتگوى اصحاب کهف مملو از حکمت و فهم است ، و در این فراز از گفتگوى خود خواسته اند ربوبیت ارباب بتها از ملائکه و جن و مصلحین بشر را که فلسفه وثنیت الوهیت آنها را اثبات کرده باطل کنند، نه ربوبیت خود بتها را که مشتى مجسمه و تصویرى از آن ارباب و خدایان است . شاهد بر این معنا کلمه(علیهم) است که مى رساند

منظورشان ابطال ربوبیت ملائکه و جن و کملین از بشر بوده ، و گرنه اگر منظورشان ابطال ربوبیت مجسمه ها بود مى فرمود:(علیها - اگر دلیل قاطعى بر ربوبیت آنها نیاورند).

آرى ، اصحاب کهف در این قسمت از محاوره خود ابتداء با جمله(ربنا رب السموات و الارض) توحید را اثبات نموده و ربوبیت تمامى عالم را منحصر به رب واحدى کرده اند که شریک ندارد، و این غیر آن چیزى است که وثنیت مى گوید. وثنیت براى هر نوع از انواع مخلوقات ، اله و ربّى قائل هستند. الهى براى آسمانها و الهى براى زمین و ربّى براى انسانها و همچنین براى هر قسم از موجودات ربّى جداگانه قائلند.

آنگاه براى تاءکید توحید اضافه کرده اند که :(لن ندعوا من دونه الها - ما به غیر او اله دیگرى نمى خوانیم) و فائده این تاءکید نفى آلهه ایست که وثنیت آنها را اثبات مى کرد، و آن آلهه را مافوق رب النوع ها مى دانست مانند عقول کلیه اى که صابئین عبادت مى کردند، و مانند برهما و سیوا و شنوکه براهمه و بودائیان آنها را مى پرستیدند. اصحاب کهف براى نفى الوهیت آنها آن تاءکید را آورده مجددا تاءکید دیگرى آوردند که :(لقد قلنا اذا شططا - اگر چنین کنیم از راه حق تجاوز کرده ایم) و با این جمله فهماندند که خواندن غیر خدا تجاوز از حد و غلو در حق مخلوق و بالا بردن آن تا حد خالق است .

آنگاه به مردم عصر خود در پرستش غیر خداى سبحان و اتخاذ آلهه حمله کرده گفته اند:(هولاء قومنا اتخذوا من دونه الهه لو لا یاتون علیهم بسلطان بین) و عقیده آنان را چنین رد کرده اند که اینان دلیل روشنى بر آنچه ادعاء مى کنند ندارند.

و این دلیلى که بت پرستان آورده اند که خداى سبحان بزرگتر از آن است که ادراک خلق بر او احاطه یافته توجهش به سوى او متوجه گردد، و یا عبادت خود به سویش تقرب جوید و لاجرم راه دیگرى جز این نیست که مخلوق او بعضى از موجودات شریف و محترم را عبادت کند تا آن موجود عبادت وى را به خدا برساند و او را به خدا نزدیک کند دلیلى است که به ضرر خود آنان است ، زیرا اولا احاطه نیافتن ادراک بشر به خداى تعالى اشکالى است که میان همه ما افراد بشر و آنچه عبادتش مى کنند مشترک است .

به علاوه ما هم که یکتاپرستیم تنها او را به اسماء و صفاتش مى شناسیم آن هم هر کس به قدر طاقتش به اسماء و صفات او آشنایى دارد. پس هر کس به قدر معرفتش باید او را بپرستد.

علاوه بر اینکه تمامى صفاتى که معبود را مستحق عبادت مى کند از قبیل خلقت کردن ، رزق دادن و مالکیت و تدبیر عالم و امثال آن همه منحصرا صفات خداى تعالى است ، و غیر خدا چیزى از آن صفات را از خود ندارد، پس مشرکین هم تنها او را باید بپرستند.

آنگاه گفتار گذشته ، یعنى جمله(لولا یاتون علیهم بسلطان بین) را با این کلام دیگر خود(فمن اظلم ممّن افترى على اللّه کذبا): ردیف کردند تا حجت و برهانى که در رد کلام کفار اقامه کرده بودند تمام گردد. و معنایش این است که : بر مشرکین است که برهانى قاطع بر صحت گفتارشان اقامه کنند که اگر اقامه نکنند سخنشان سخنى بدون دلیل و علم بوده ، دروغ و افترائى خواهد بود که به خدا بسته اند، و افتراء ظلم است ، و ظلم بر خدا بزرگترین ظلمها است .

پس با این کلام خود به ما فهمانده اند که مردمى عالم و خداشناس و داراى بصیرت بوده اند و وعده خداى تعالى را که در باره شان فرموده :(و زدناهم هدى) در حقشان عملى شده است .

جزئیاتى از داستان اصحاب کهف که از آیات استفاده مى شود

در این کلام با همه اختصارش قیودى است که از تفصیل نهضت آنان و جزئیات آن در ابتداى امر خبر مى دهد، مثلا از قید(و ربطنا على قلوبهم) فهمیده مى شود که گفتار بعدیشان را که گفتند:(ربنا رب السموات و الارض ...) از مشرکین پنهان نمى داشته اند، بلکه علنى در میان آنان مى گفتند، در موقعیتى مى گفتند که دل شیر در آن آب مى شد، و از وحشت دلها به لرزه درمى آمده ، پوست بدنها جمع مى شده ، در میان جمعى از دشمنان اظهار مى داشتند که مى دانستند دنبال اظهاراتشان خونریزى و عذاب و شکنجه و تطمیع در کار است .

و از قید،(اذ قاموا فقالوا) استفاده مى شود که این عده از جوانان ابتداى مخالفتشان در مجلسى بوده که دستور به عبادت و پرستش ‍ بتها از آنجا صادر مى شده و اعضاى آن محفل مردم را مجبور به بت پرستى نموده از عبادت خدا باز مى داشتند و حتى استفاده مى شود که خداپرستان را شکنجه و آزار هم مى کردند، مى کشتند، عذاب مى دادند، حال این مجلس یا مجلس سلطان بوده یا مجلسى که از وزراء سلطان تشکیل مى شده ، و یا مجلس عمومى بوده است ، على اى حال این چند جوان برمى خیزند، و علنا مخالفت خود را اعلام داشته از آن مجلس بیرون مى آیند، و از مردم شهر کناره گیرى مى کنند، و در حالى این قیام را کردند که در خطر عظیمى بودند، از هر سو مردم به ایشان حمله ور شدند، چون در آیه شریفه دارد که به غار پناهنده شدند، و فرموده :(و اذ اعتزلتموهم و ما یعبدون الا اللّه فاووا الى الکهف - و چون از ایشان و آنچه که به غیر خدا مى پرستیدند کناره گیرى نمودید، به غار پناهنده شوید).

و این خود مؤ ید روایاتى است که در داستان اصحاب کهف آمده و به زودى خواهد آمد که اصلا شش نفر از آنان جزء خواص سلطان بوده اند و شاه در امور خود با آنان مشورت مى کرده ، همانها بودند که از مجلسش برخاسته اعلان اعتقاد به توحید نموده هر شریکى را از خدا نفى کردند.

و این با مضمون روایاتى که مى گوید اصحاب کهف ایمان خود را پنهان مى داشتند و با تقیه رفتار مى کردند منافاتى ندارد، زیرا ممکن است عمرى این چنین بسر برده و سپس به طور ناگهانى تقیه را شکسته ایمان به توحید را اعلام نموده از مردم خود کناره گیرى نمودند، و دیگر مجالى برایشان نمانده که تظاهر به ایمان بکنند، زیرا اگر چنین مجالى بود قطعا کشته مى شدند.

و چه بسا احتمال داده اند، که مراد از قیام اصحاب کهف قیامشان براى یارى حق بوده ، و اینکه گفته اند(ربنا رب السموات و الارض) گفتارى بوده که در دل زمزمه مى کرده اند. و جمله(و اذ اعتزلتموهم) گفتار ایشان در هنگام خروجشان از شهر بوده . و یا ممکن است مقصود از قیامشان قیام براى خدا باشد، و همه اقوالى که از ایشان نقل شده گفتگوهایى بوده میان خودشان که بعد از بیرون شدن از شهر و دور شدن از مردم به میان آورده اند. و بنابر دو وجهى که ذکر شد منظور از ربط بر قلوب ایشان ، این است که ایشان از عاقبت بیرون شدن از میان مردم و فرار از شهر و دورى از مردم نهراسیده اند.

و لیکن از دو وجه مذکور وجه اولى روشن تر است .

و اذ اعتزلتموهم و ما یعبدون الا اللّه فاوا الى الکهف ...

کلمه(اعتزال) و همچنین(تعزل) به معناى دورى از چیزى است ، و کلمه(نشر) به معناى گستردن است و(مرفق) - به کسره میم و فتحه فاء، و همچنین بالعکس ، و نیز به فتحه هر دو حرف - به معناى رفتار به نرمى و معامله به لطف است .

این آیه فراز دوم از محاوره آنان را بعد از بیرون شدن از میان مردم و اعتزالشان از آنان و از خدایان آنان حکایت مى کند، که بعضى از ایشان پیشنهاد کرده که داخل غار شوند و خود را از دشمنان دین پنهان کنند. و اینکه این پیشنهاد خود الهامى الهى بوده که به دل ایشان انداخته که اگر چنین کنند خدا به لطف و رحمت خود با آنان معامله مى کند، و راهى که منتهى به نجاتشان از زورگوئیهاى قوم و ستمهاى ایشان باشد پیش پایشان مى گذارد. و ما این معنا را از جمله(فاووا الى الکهف ینشر لکم ربکم من رحمته ...) استفاده کردیم ، چون اصحاب کهف در این جمله به طور جزم گفتند:(پروردگارتان از رحمتش براى شما مى گستراند)، و نگفتند(امید است پروردگارتان چنین کند) و نیز نگفتند(شاید پروردگارتان چنین کند) و این دو مژده ، یعنى نشر رحمت و تهیه مرفق ، که بدان ملهم شدند همان دو خواهشى بود که بعد از دخول در کهف از درگاه خداى خود نموده - و به حکایت قرآن کریم - گفتند:(ربنا آتنا من لدنک رحمه و هیى ء لنا من امرنا رشدا).

استثناء در جمله(و ما یعبدون الا اللّه) استثناء منقطع است ، زیرا وثنى ها، خدا را با سایر خدایان خود نمى پرستیدند تا در نتیجه استثناء متصل باشد، و بعضى افرادى که داخل در مستثنى منه بوده بیرون کند. پس اینکه بعضى از مفسرین گفته اند که مردم آن روز مثل سایر مشرکین هم خدا را مى پرستیده اند و هم آلهه را. و همچنین اینکه بعضى دیگر گفته اند ممکن است که در میان آن مردم بعضى بوده اند که خدا را با آلهه مى پرستیدند، و بدین جهت استثناء در آیه متصل است ، سخنى بیجا است ، زیرا هیچ وقت سابقه نداشته و معهود نبوده که وثنى ها خداى سبحان را با بتهاى خود پرستیده باشند. و اصولا فلسفه وثنیت چنین اجازه اى نمى دهد، و ما در صفحات گذشته به فلسفه و حجت آنها اشاره کردیم .

و ترى الشمس اذا طلعت تزاور عن کهفهم ذات الیمین و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال ...

کلمه(تزاور) به معناى تمایل است که از ماده(زور) به معناى میل گرفته شده . و کلمه(قرض) به معناى قطع و بریدن است . و کلمه(فجوه) به معناى زمین پهناور و وسیع و فضاى خانه است ، و مراد از(ذات الیمین و ذات الشمال) طرف دست راست و طرف دست چپ است ، و یا طرفى است که به خود آن راست و چپ گفته مى شود، و به هر حال همین طرف راست و چپ معروف است .

وضعیت جغرافیایى غار اصحاب کهف و کیفیت قرار گرفتن اصحاب کهف در آن

این دو آیه ، غار اصحاب کهف و اوضاع جغرافیایى آن را و منزل کردن ایشان را در آن مجسم مى سازد، و مى فهماند که اصحاب کهف در غار در آن روزگارى که آنجا بودند چه حال و وضعى داشتند و وقتى به خواب رفتند چگونه بودند.

خطاب در آیه به رسول خدا(صلى اللّه علیه و آله) است ، البته آن جناب شنونده خطاب شده نه اینکه مخصوص به خطاب باشد، بلکه روى سخن با همه مردم است ، و از اینگونه خطابها شایع است که یک نفر را مخاطب قرار داده ولى همه را اراده مى کنند.

پس ، اینکه آیه شریفه فرموده(و ترى الشمس اذا طلعت تزاور عن کهفهم ذات الیمین و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال و هم فى فجوه منه) محل غار را وصف و تعریف مى کند، و مى فهماند که اصحاب کهف بعد از به خواب رفتن چه وضعى داشتند و اما اینکه چطور شد که به خواب رفتند،

و چقدر خوابشان طول کشید بیان نکرده ، و به همان اشاراتى که در آیات قبل بود، و به اشاراتى که به زودى در ذیل جمله(و لبثوا فى کهفهم) خواهد آمد، اکتفاء نموده است . و اگر به این خصوصیات نپرداخته به منظور اختصار بوده است .

و معناى آیه این است که : تو مى بینى ، و هر بیننده اى هم که فرض شود از کار آنان خبر داشته مى بیند، آفتاب را که وقتى طلوع مى کند از طرف غار آنان به سمت راست متمایل مى شود، و در نتیجه نورش به داخل غار مى افتد و وقتى غروب مى کند به طرف چپ غار را قطع مى کند و در نتیجه شعاعش به داخل غار مى افتد، و اصحاب غار در فضاى وسیع غار قرار دارند که آفتاب به آنان نمى رسد.

خداى سبحان با همین بیان کوتاه این معانى را فهمانده که اولا غار اصحاب کهف شرقى و غربى قرار نگرفته بوده که از شعاع آفتاب فقط یک وعده ، یا صبح و یا بعد از ظهر، استفاده کند، بلکه ساختمانش قطبى بوده ، یعنى درب غار به طرف قطب جنوبى بوده که هم در هنگام طلوع و هم در هنگام غروب شعاع آفتاب به داخل آن مى تابیده .

و ثانیا آفتاب به خود آنان نمى تابیده ، چون از در غار دور بودند، و در فضاى وسیع غار قرار داشتند. خداوند به این وسیله ایشان را از حرارت آفتاب و دگرگون شدن رنگ و رویشان و پوسیدن لباسهایشان حفظ فرموده .

و ثالثا در خواب خود راحت بوده اند، زیرا هواى خوابگاهشان حبس نبوده ، بلکه همواره در فضاى غار از طرف شرق و غرب در جریان بوده ، و اصحاب غار هم در گذرگاه این گردش هوا قرار داشته اند.

و بعید نیست که از نکره آمدن(فجوة) نیز این یعنى دور بودن از شعاع آفتاب استفاده و گفته شود که نکره بودن(فجوة) دلیل بر این است که چیزى در کلام حذف شده و تقدیرش این بوده :(و هم فى فجوة منه لا یصیبهم فیه شعاعها) که معنایش گذشت .

نظر مفسرین درباره موقعیت جغرافیائى غار و نقد و بررسى آن

مفسرین گفته اند که در غار روبروى قطب شمال بوده که هم جهت با ستاره هاى بنات النعش است ، و قهرا دست راست آن به طرف مغرب نگاه مى کند، و شعاع آفتاب در هنگام طلوعش بدانجا مى افتد، و طرف چپش به مشرق نگاه مى کند، و آفتاب در هنگام غروبش ‍ بدانجا مى تابد.

البته این در صورتى صحیح است که مقصود از طرف راست و چپ غار راست و چپش براى کسى باشد که مى خواهد وارد آن شود،

نه کسى که در داخل آن نشسته است ، و به نظر مى رسد این تحدیدى که مفسرین کرده اند، روى اعتمادى بوده که به شهرتى در این باب داشته اند، زیرا معروف بوده که غار اصحاب کهف همان غارى است که در شهر افسوس از شهرهاى روم شرقى قرار دارد، و آن غار همینطور است که مفسرین گفته اند، یعنى دهانه اش قطبى است و در آن مقابل قطب شمال است - و به طورى که گفته اند - کمى به طرف مشرق متمایل است .

لیکن معمول در اعتبار چپ و راست در خصوص غار و خانه و خیمه و هر چیز دیگرى که داراى در است این است که چپ و راست شخصى را که از آن بیرون مى شود در نظر بگیرند نه شخصى که وارد آن مى شود، و صحیح هم همین است ، براى اینکه اولین احساسى که انسان نسبت به احتیاج اعتبار جهات(بالا و پائین ، چپ و راست ، و عقب و جلو) دارد، احتیاج خودش به این جهات است ، آنچه که بالاى سرش قرار دارد بالا، و آنچه پائین پایش است پائین ، و آنچه پیش رویش قرار دارد جلو و آنچه پشت سرش ‍ است عقب وآنچه در سمت قوى تر بدنش یعنى سمت راست او قرار دارد، یمین(راست) و آنچه در طرف مخالف آن قرار گرفته یسار(چپ) نامیده شده است ، این اولین بارى است که احتیاج به این اعتبارات را احساس مى کند.

بعد از این احساس اگر احتیاج پیدا کرد به اینکه جهات مذکور را در چیز دیگرى اعتبار نموده تعیین کند، خودش را جاى آن چیز قرار داده آنچه از اطراف آن چیز با اطراف خود منطبق مى شود همان را جهت آن مى نامد مثلا جلو و نماى آن چیز را با روى خود منطبق کرده پشت خود را پشت آن و راستش را راست آن و چپش را چپ آن اعتبار مى کند. و چون روى خانه و نماى خیمه و هر چیزى که در دارد همان طرفى است که در، در آن طرف قرار گرفته ، قهرا دست چپ و راست خانه هم چپ و راست کسى خواهد بود که از خانه بیرون مى آید، نه کسى که داخل مى شود. و بنابراین ، غار اصحاب کهف با آن توصیفى که قرآن کریم از وضع جغرافیایى آن کرده ، جنوبى خواهد بود، یعنى در غار به طرف قطب جنوب بوده است ، نه آنطور که مفسرین گفته اند. البته این بحث تتمه اى دارد که به زودى خواهد آمد - ان شاء اللّه .

و به هر حال ، این وضعى که اصحاب کهف به خود گرفتند از عنایت الهى و لطف او نسبت به ایشان بوده تا به همین حالت ایشان را زنده نگهدارد تا وقتى که منظور بوده به سر رسد، و لذا دنبال آیه فرموده :(ذلک من ایات اللّه من یهد اللّه فهو المهتد و من یضلل فلن تجد له ولیا مرشدا).

(و تحسبهم ایقاظا و هم رقود) - کلمه(ایقاظ) جمع(یقظ) و(یقظان)(بیدار)، و کلمه(رقود) جمع(راقد)(خواب رفته) است . و در کلام اشاره است به اینکه در حال خواب چشمهایشان باز بوده است ، زیرا مى فرماید: تو آنان را بیدار خیال مى کنى ولى خوابند.

(و نقلبهم ذات الیمین و ذات الشمال) مقصود این است که آنان را یکبار از طرف شانه چپ به راست و بارى دیگر از راست به چپ مى گردانیم تا بدنهایشان که به زمین چسبیده نپوسد، و زمین لباسها و بدنهایشان را نخورد، و قواى بدنیشان در اثر رکود، و خمود و بى حرکتى در مدتى طولانى از کار نیفتد.

(و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید) - کلمه(وصید) به معناى درگاه خانه است و بعضى گفته اند به معناى آستانه خانه است ، و معناى آیه این است که : اصحاب کهف که وضعشان را گفتیم ، در حالى آن وضع را داشتند که سگشان ذراع دست خود را روى زمین پهن کرده بود، این جمله در ضمن از این معنا هم خبر مى دهد که سگ اصحاب کهف همراه ایشان بوده ، و مادام که آنان در کهف بوده اند آن حیوان نیز با ایشان بوده است .

وجه اینکه با دیدن وضع اصحاب کهف قلب انسان مملو از رعب و ترس مى شود

(لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا) - این جمله از این معنا خبر مى دهد که وضع اصحاب کهف در همین حالى که به خواب رفته اند آنقدر هائل و وحشتناک بوده که اگر کسى از نزدیک ایشان را مى دید از ترس و از خطرى که از ایشان احساس ‍ مى کرد پا به فرار مى گذاشت ، تا خود را از مکروهى که گفتیم از ناحیه آنان احساس مى کند دور بدارد. و خلاصه قلب آدمى از دیدن آنان سرشار از وحشت و ترس مى گردد، و از قلب به سراسر وجود انسان دویده ، سراپاى او را پر از رعب و وحشت مى کند.

سخنى که ما در خطاب(لولیت) و(لملئت) داریم همان حرفى است که در خطاب(و ترى الشمس) گفتیم ، و دیگر تکرار نمى کنیم .

از توضیحى که گذشت دو نکته روشن گردید، یکى اینکه چرا فرمود(از ترس از ایشان پر مى شوى) و نفرمود(دلت پر از ترس ‍ مى شود). دوم اینکه چرا اول فرمود(لولیت منهم فرارا) و سپس فرمود:(و لملئت منهم رعبا) نکته اولى احتیاج به تکرار ندارد، ولى درباره دومى مى گوییم(فرار) به معناى دور کردن خویش است ، از مکروه . و فرار معلول توقع رسیدن مکروه است ، نه معلول ترس که حالتى است درونى و تاءثرى است که در قلب پیدا مى شود،

(چه بسیار مواقع که قلب دچار ترس مى شود، ولى انسان فرار نمى کند و چه بسیار مى شود که بدون ترس باید فرار کرد). آرى ، مکروهى که بنا است برسد باید از آن برحذر بود یعنى باید فرار کرد، چه اینکه ترسى در دل ایجاد شده باشد و یا نشده باشد.

پس اینکه فرار را از ترس و رعب جلوتر آورده از باب تقدیم مسبب بر سبب نیست ، بلکه از باب تقدیم حکم خوف است ، بر حکم رعب ، چون خوف و رعب دو حالت متغایر قلبى هستند، و اگر به جاى کلمه(رعب) کلمه(خوف) را به کار مى برد حق کلام این مى شد که جمله دومى را اول و اولى را دوم بیاورد یعنى بفرماید:(لملئت منهم خوفا و لولیت منهم فرارا). و اما بنابر آنچه ما گفتیم هر چند خوف و رعب - هر دو اثر اطلاع یافتن بر منظره اى وحشتناک است لیکن بلیغ ‌تر و بهتر است ، زیرا کلمه فرار دلالتش بر این معنا روشن تر از کلمه مملو شدن از رعب است .

بیان غایت و هدف از بعث(بیدار کردن) اصحاب کهف

و کذلک بعثناهم لیتسائلوا بینهم ...

کلمه(یتسائلوا) از مصدر تسائل است که به معنى پرسش عده اى از یکدیگر است ، و کلمه(ورق) - به فتحه حرف اول و کسره حرف دوم - به معناى پول است ، بعضى گفته اند به معناى پول نقره است ، چه سکه دار باشد و چه بى سکه . و معناى جمله(ان یظهروا علیکم)،(اگر اطلاع یافتند بر شما) و یا:(اگر ظفر یافتند بر شما) مى باشد.

و اشاره به(کذلک) اشاره به خواباندن اصحاب کهف به صورتى است که آیات سابق بیان نمود، یعنى همانطور که نام بردگان را روزگارى طولانى به آن صورت عجیب و مدهش که خود یکى از آیات ما به شمار مى رود خواباندیم همانطور ایشان را مبعوث مى کنیم ، و بیدار مى سازیم تا از یکدیگر پرسش کنند.

این تشبیه و همچنین اینکه پرسش از یکدیگر را هدف بیدار کردن قرار داده با در نظر گرفتن دعائى که در هنگام ورودشان به غار کردند، و بلافاصله به خواب رفتند، خود دلیل بر این است که اصحاب کهف براى این از خواب بیدار شدند، تا پس از پرسش از یکدیگر حقیقت امر بر ایشان مکشوف گردد، و اصلا به خواب رفتنشان در این مدت طولانى براى همین بوده . آرى ، اصحاب کهف مردمى بودند که کفر بر جامعه شان استیلاء یافته بود، و باطل در میان آنان غلبه کرده بود، و زورگوئى اقویاء از هر سو مردم را احاطه کرده ، سپاه یاءس و نومیدى از ظهور کلمه حق و آزاد شدن اهل دین بر دلهاى آنان یورش برده بود.

حوصله ها از طول کشیدن عمر باطل و نیامدن دوران ظهور حق سر آمده بود، و مى خواستند دچار شک و تردید شوند که خدا نجاتشان داد. و بعد از آنکه وارد غار شدند از خداى تعالى درخواست رحمتى از ناحیه خودش و اهتدائى آماده نسبت به امر خود نمودند که در هر چه زودتر از این دو دلى و سرگردانى نجات یابند. خداوند نیز دعایشان را مستجاب نموده اینطور هدایتشان کرد. همچنانکه آن شخصى را که از خرابه دهى مى گذشت و ناگهان این سؤ ال به نظرش رسید که آیا خدا بار دیگر اینان را زنده مى کند و آیا چنین چیزى ممکن است ؟ خداى تعالى براى اینکه از آن سرگردانى نجاتش دهد او را براى صد سال میراند، و مجددا زنده اش ‍ کرد.

سخن کوتاه اینکه ، از آنجائى که این پندار(که دیگر حق ظاهر شدنى نیست) در نظرشان قوت گرفت و از زوال غلبه باطل ماءیوس ‍ شدند، خداوند سالهاى متمادى به خوابشان برده آنگاه بیدارشان کرد تا از یکدیگر بپرسند چقدر خوابیده ایم ، یکى بگوید یک روز، دیگرى بگوید پاره اى از یک روز، آنگاه پیرامون خود نگریسته ببینند اوضاع و احوال دنیا طور دیگرى شده و کم کم بفهمند که صدها سال است که به خواب رفته اند و این چند صد سال که به نظر دیگران چند صد سال بوده به نظر ایشان یک روز و یا بعضى از یک روز مى آید. از همین جا که طول عمر دنیا و با کمى آن چنان نیست که بتواند حقى را بمیراند یا باطلى را زنده کند و این خداى سبحان است که زمینى ها را زینت زمین کرده ، و دلهاى آدمیان را مجذوب آنها ساخته قرنها و روزگارها جریان داده تا آنان را بیازماید که کدام نیکوکارترند، و دنیا جز این سمتى ندارد که طالبان خود را با زر و زیور خود بفریبد، و آنهایى را که پیرو هوى و هوس اند و دل به زندگى زمینى داده اند گول بزند.

و این خود حقیقتى است که همواره براى انسانها هر وقت که به عمر رفته خود نظر بیفکنند روشن و مبرهن مى شود و مى فهمند آن هفتاد سالى که پشت سر گذاشته و آن حوادث شیرین و تلخى که دیده اند تو گوئى یک رؤ یابوده که در خواب و چرت خود دیده و مى بینند. چیزى که هست مستى هوى و هوس و گرمى و بازى با امور مادى دنیوى نمى گذارد آنان متوجه حق بگردند، و پس از تشخیص حق آن را پیروى کنند.

لیکن براى خدا روزى است که در آن روز این شواغل ، دیگر آدمى را به خود سرگرم نمى کند و این دنیا و زرق و برقش آدمى را از دیدن حق باز نمى دارد، و آن روز مرگ است . همچنانکه از على(علیه السلام) نقل شده که فرمود(مردم در خوابند تا بمیرند، وقتى مردند بیدار مى شوند) روز دیگرى نیز هست که خداوند در آن روز بساط دنیا و زندگى هایش را بر مى چیند، و با فرمان قضایش بشر را به سوى انقراض سوق مى دهد.

از آنچه گذشت معلوم شد که چرا جمله(لیتسائلوا بینهم) غایت و هدف از بیدار شدن آنان قرار گرفته ، و لام غایت بر سر آن آمده آرى ، لام غایت در آمده تا غایت را تعلیل کند، و این غایت را باغایتى که در جمله(ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبین احصى لما لبثوا امدا) بود منطبق سازد.

چند وجه دیگر درباره غایت بعث اصحاب کهف(لیتسائلوا بینهم ...)

بعضى از مفسرین گفته اند: در جمله مورد بحث بعضى از غایت در جاى همه غایت قرار گرفته ، یعنى مساءله پرسش از یکدیگر غایت منحصر نیست ، بلکه غایتهاى بس