بیان آیات
این آیات بعضى از کلیات دین را ذکر مى کند، و در حقیقت دنباله آیه شریفه انّ هذا القرآن یهدى للّتى هى اقوم ...) است .
قضاء تشریعى خداوند به نپرستیدن جز او
و قضى ربک الا تعبدوا الا ایاه
جمله(الا تعبدوا الا ایاه)) نفى و استثناء و کلمه(اءن) مصدریه است ، ممکن هم هست بگوئیم(لا تعبدوا...) نهى و استثناء و کلمه(اءن) مصدریه و یا مفسرّه است و به هر حال مجموع مستثنى و مستثنى منه به دو جمله تقسیم مى شود، نظیر این که بگوئیم(او را بپرستید) و(غیر او را نپرستید) و به وجه دیگر، برگشت هر دو جمله به یک حکم است ، و آن اینکه(باید او را با اخلاص بپرستید).
و این جمله چه برگشت به دو جمله کند و چه به یک جمله ، در هر حال چیزى است که قضاى الهى متعلق بدان شده است ، البته قضاى تشریعى خدا که متعلق به احکام و مسائل تشریعى مى شود، و معناى یکطرفى کردن و حکم قاطع مولوى نمودن را مى رساند، و این قضاء همانطور که شامل اوامر خدا مى شود شامل نواهى او نیز مى گردد، همانطور که احکام مثبته را یکطرفى مى کند احکام منفیه را نیز یکطرفى مى کند، به همین جهت فرمود:(و قضى ربّک) زیرا اگر فرموده بود:(و امر ربّک ان لا تعبدوا...) صحیح نبود زیرا معنایش این مى شد که خدا امر کرده جز او را نپرستید) و حال آنکه نهى کرده از اینکه غیر او را نپرستند و محتاج به نوعى تاءویل و تجوز مى شد.
مساءله امربه اخلاص در پرستش بزرگترین اوامر دینى ، و اخلاص در عبادت از واجب ترین واجبات شرعى است ، همچنانکه در مقابل ، شرک ورزیدن به خداى عزوجل بزرگترین گناه است ، و به همین جهت فرمود:(خدا نمى آمرزد این گناه را که بدو شرک بورزند، و پائین تر از آن را از هر که بخواهد مى آمرزد).
و ما اگر یک یک معاصى را تحلیل و تجزیه کنیم خواهیم دید که برگشت تمامى گناهان به شرک است ، زیرا اگر انسان غیر خدا یعنى شیطان هاى جنى و انسى و یا هواى نفس و یا جهل را اطاعت نکند هرگز اقدام به هیچ معصیتى نمى کند، و هیچ امر و نهیى را از خدا نافرمانى نمى کند، پس هر گناهى اطاعت از غیر خدا است ، و اطاعت هم خود یک نوع عبادت است ، همچنانکه در آیات زیر اطاعت شیطان را پرستش وى خوانده و فرمود:(الم اعهد الیکم یا بنى آدم الا تعبدوا الشیطان) و نیز فرمود:(افرایت من اتخذ الهه هویه).
حتى کافرى که منکر صانع است نیز مشرک است ، زیرا با اینکه فطرت ساده اش حکم مى کند بر اینکه براى عالم صانعى است مع ذلک امر تدبیر عالم را به دست ماده و یا طبیعت و یا دهر مى داند.
و چون مساءله همانطور که گفتیم مساءله مهمى بود، لذا آن را قبل از سایراحکام ذکر کرد، با اینکه آن احکام هم هر یک در جاى خود بسیار اهمیت دارند، مانند عقوق والدین و ندادن حقوق واجب مالى و اسراف و تبذیر و فرزند کشى و زنا و قتل نفس و خوردن مال یتیم و عهدشکنى و کم فروشى و پیروى غیر علم و تکبر ورزیدن ، وبا اینکه مساءله اخلاص در عبادت را بر اینها مقدم داشت در آخر و بعد از شمردن اینها مجددا همین اخلاص را خاطر نشان ساخته و از شرک نهى فرمود.
و بالوالدین احسانا
این جمله عطف است بر جمله قبلى و معنایش چنین است(پروردگارت چنین حکم رانده که : تحسنوا بالوالدین احسانا) و احسان در فعل ، مقابل بدى و آزار است .
نیکى کردن به والدین ، از مهمترین واجبات بعد از توحید
معلوم مى شود مساءله احسان به پدر و مادر بعد از مساءله توحید خدا واجب ترین واجبات است همچنانکه مساءله عقوق بعد از شرک ورزیدن به خدا از بزرگترین گناهان کبیره است ، و به همین جهت این مساءله را بعد از مساءله توحید و قبل از سایر احکام اسم برده و این نکته را نه تنها در این آیات متذکر شده ، بلکه در موارد متعددى از کلام خود همین ترتیب را به کار بسته .
در سوره انعام پیرامون تفسیر آیه 151 که شبیه به آیه مورد بحث است گذشت که گفتیم رابطه عاطفى میان پدر و مادر از یک طرف و میان فرزندان از طرف دیگر از بزرگترین روابط اجتماعى است که قوام و استوارى جامعه انسانى بدانها است ، و همین وسیله اى است طبیعى که زن و شوهر را به حال اجتماع نگهداشته و نمى گذارد از هم جدا شوند، بنابراین از نظر سنت اجتماعى و به حکم فطرت ، لازم است آدمى پدر و مادر خود را احترام کند و به ایشان احسان نماید زیرا که اگر این حکم در اجتماع جریان نیابد و فرزندان با پدر و مادر خود معامله یک بیگانه را بکنند قطعا آن عاطفه از بین رفته و شیرازه اجتماع به کلى از هم گسیخته مى گردد.
امّا یبلغنّ عندک الکبر احدهما او کلاهما فلا تقل لهما افّ و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما
کلمه(اما) مرکب است از(ان) شرطیه و(ماى) زائده ، و اگر این ما، زائده نبود جائز نبود که نون تاکید ثقیله در آخر فعل شرط که(یبلغ) باشد، در آید، اثر ماء زائده این است که چنین کارى را تجویز مى کند.
کلمه(کبر) به معناى بزرگسالى است ، و کلمه(اف) مانند کلمه(آخ) در فارسى ، انزجار را مى رساند، و کلمه(نهر) به معناى رنجاندن است که یا با داد زدن به روى کسى انجام مى گیرد و یا با درشت حرف زدن ،
آیه در مقام انحصار حکم به دوران پیرى پدر و مادر نیست
اگر حکم را اختصاص به دوران پیرى پدر و مادر داده از این جهت بوده که پدر و مادر، در آن دوران سخت ترین حالات را دارند، و بیشتر احساس احتیاج به کمک فرزند مى نمایند، زیرا از بسیارى از واجبات زندگى خود ناتوانند، و همین معنا یکى از آمال پدر و مادر است که همواره از فرزندان خود آرزو مى کنند، آرى روزگارى که پرستارى از فرزند را مى کردند و روزگار دیگرى که مشقات آنان را تحمل مى نمودند، و باز در روزگارى که زحمت تربیت آنها رابه دوش مى کشیدند، در همه این ادوار که فرزند از تاءمین واجبات خود عاجز بود آنها این آرزو را در سر مى پروراندند که در روزگار پیرى از دستگیرى فرزند برخوردار شوند.
پس آیه شریفه نمى خواهد حکم را منحصر در دوران پیرى پدر و مادر کند، بلکه مى خواهد وجوب احترام پدر و مادر و رعایت احترام تام در معاشرت و سخن گفتن با ایشان را بفهماند، حال چه در هنگام احتیاجشان به مساعدات فرزند و چه در هر حال دیگر، و معناى آیه روشن است .
امر به تواضع و خضوع در برابر والدین و دعا براى آنها
و اخفض لهما جناح الذّلّ من الرّحمة و قل ربّ ارحمهما کما ربّیانى صغیرا
کلمه(خفض جناح)(پر و بال گستردن) کنایه است از مبالغه در تواضع و خضوع زبانى و عملى ، و این معنا از همان صحنه اى گرفته شده که جوجه بال و پر خود را باز مى کند تا مهر و محبت مادر را تحریک نموده و او را به فراهم ساختن غذا وادار سازد، و به همین جهت کلمه جناح را مقید به ذلت کرده و فرمود:(جناح الذل) و معناى آیه این است که :(انسان باید در معاشرت و گفتگوى با پدر و مادر طورى روبرو شود که پدر و مادر تواضع و خضوع او را احساس کنند، و بفهمند که او خود را در برابر ایشان خوار مى دارد، و نسبت به ایشان مهر و رحمت دارد).
این در صورتى است که(ذل) به معناى خوارى باشد، و اگربه معناى مطاوعه باشد از گستردن بال مرغان جوجه دار ماءخوذ شده که از در مهر و محبت بال خود را براى جوجه هاى خود باز مى کنند تا آنها را زیر پر خود جمع آورى نمایند، و از سرما و شکار شدن حفظ کنند.
و در اینکه فرمود:(و بگو پروردگارا ایشان را رحم کن آنچنانکه ایشان مرا در کوچکیم تربیت کردند) دوران کوچکى و ناتوانى فرزند مرا به یادش مى آورد، و به او خاطرنشان مى سازد، در این دوره که پدر و مادر ناتوان شده تو بیاد دوره ناتوانى خود باش و از خدا بخواه که خداى سبحان ایشان را رحم کند، آنچنانکه ایشان تو را رحم نموده و در کوچکیت تربیت کردند.
در مجمع البیان مى گوید: این آیه دلالت دارد بر اینکه دعاى فرزند براى پدر و مادرش که از دنیا رفته اند مسموع است ، زیرا اگر مسموع نبود و براى آنها اثرى نداشت معنا نداشت که در این آیه امر به دعا کند.
مؤ لف : لیکن آیه بیش از این دلالت ندارد که دعاى فرزند در مظنّه اجابت است و چنین دعائى بى خاصیت نیست ، زیرا هم گفتیم که ممکن است به اجابت رسد و هم اینکه ادبى است دینى که فرزند از آن استفاده مى برد، و لو در موردى مستجاب نشود، و پدر و مادر از آن بهره مند نگردند، علاوه بر این ، مرحوم طبرسى دعا را مختص به حال بعد از مرگ پدر و مادر دانسته ، و حال آنکه آیه شریفه مطلق است .
ربّکم اعلم بما فى نفوسکم ان تکونوا صالحین فانّه کان للاوّابین غفورا
سیاق آیات حکم مى کند که این آیه نیز متعلق به مطالب آیات قبل(در باره پدر و مادر) باشد، بنابراین باید گفت این آیه ، متعرض آن حالى است که احیانا از فرزند حرکت ناگوارى سرزده که پدر و مادر از وى رنجیده و متاءذى شده اند، و اگر صریحا اسم فرزند را نیاورده و اسم آن عمل را هم نبرده ، براى این بوده است که بفهماند همانطور که مرتکب شدن به این اعمال سزاوار نیست ، بیان آن نیز مصلحت نبوده و نباید بازگو شود.
پس اینکه فرمود:(ربّکم اعلم بما فى نفوسکم) معنایش این است که پروردگار شما از خود شما بهتر مى داند که چه حرکتى کردید و این مقدمه است براى بعدش که مى فرماید:(ان تکونوا صالحین) و مجموعا معنایش این مى شود که اگر شما صالح باشید و خداوند هم این صلاح را درنفوس و ارواح شما ببیند، او نسبت به توبه کاران آمرزنده است .
و در جمله(فانّه کان للاوّابین غفورا) کلمه(اوابین) به معناى برگشت کنندگان به سوى خداست که در هر گناهى که مى خواهند انجام دهند به یاد خدا افتاده و بر مى گردند. و این تعبیر از قبیل بیان عام در مورد خاص است .
و معنایش این است که اگر شما صالح باشید و خداوند هم این صلاح را در روح شما ببیند و شما در یک لغزشى که نسبت به والدین خود مرتکب شدید به سوى خدا بازگشت کرده و توبه نمودید، خداوند شما را مى آمرزد، براى اینکه او همواره در باره اوابین(و بازگشت کنندگان) غفور و بخشنده بوده است .
و آت ذا القربى حقّه و المسکین و ابن السّبیل
در مباحث گذشته در نظائر این آیه شریفه مطالب مربوط به آن گذشت ، و از همین آیه معلوم مى شود که انفاق به ذى القربى و مسکینان و در راه ماندگان از احکامى است که قبل از هجرت واجب شده است ، براى اینکه این آیه مکى است و در سوره مکى قرار دارد.
و لا تبذّر تبذیرا انّ المبذّرین کانوا اخوان الشّیاطین و کان الشّیطان لربّه کفورا
صاحب مجمع البیان فرموده است(تبذیر) به معناى پاشیدن با اسراف است ، و در واقع از بذر افشانى گرفته شده است ، منتهى فرقى که با آن دارد این است که افشاندن در آنجا به منظور استفاده است و در اسراف به منظور افساد، و به همین جهت در هر جا که به منظور اصلاح باشد(تبذیر) گفته نمى شود، هر چند که زیاد باشد.
اشاره به وجه اینکه فرمود: اسرافکاران برادران شیاطین هستند
و گویا وجه برادرى مبذرین و اسراف کنندگان با شیطانها این باشد که اسراف کاران و شیطان از نظر سنخیت و ملازمت مانند دو برادر مهربان هستند که همیشه با همند، و ریشه و اصلشان هم یک پدر و مادر است همچنانکه آیه شریفه(و قضینا لهم قرناء)، و آیه(احشروا الّذین ظلموا و ازواجهم) که مقصود از ازواج در اینجا همان قرناء در آیه قبلى است) و آیه(و اخوانهم یمدّونهم فى الغىّ ثمّ لا یقصرون) همین معنا را مى رساند.
و از همینجا معلوم مى شود که تفسیر آن مفسر که آیه را به قرین و دوستان شیطانها، تفسیر کرده بهتر است از تفسیرى که دیگرى به معناى اتباع و پیروان شیطان گرفته است .
و مراد از کلمه شیطان در جمله(و کان الشیطان لربّه کفورا) همان ابلیس است که پدر شیطانها است ، و شیطانها ذریه و قوم و قبیله او هستند، بنابراین ، لام(شیطان) لام عهد ذهنى است و همچنین مى شود لام را لام جنس بگیریم که مراد از شیطان ، جنس شیطان باشد و به هر حال کفر ورزیدن شیطان نسبت به پروردگار خود از این جهت است که او نعمتهاى خدا را کفران نموده و آنچه از قوه و قدرت و ابزار بندگى از جانب خدا به او داده شده ، همه را در راه اغواء و فریب بندگان خدا و وادار کردن آنان به نافرمانى و دعوتشان به خطاکارى و کفران نعمت مصرف مى کند.
و از آنچه گذشت این معنا روشن گردید که چرا اول شیطان را به صیغه جمع(شیاطین) و بعدا به صیغه مفرد(شیطان) آورد، آیه کریمه ابتدا خواسته بفهماند که هر اسراف کننده اى برادر شیطان خویش است ، پس همه اسراف کاران برادران شیطانهایند. و اما در تعبیر دوم که مفرد آورد، گفتیم مقصود از آن یا پدر شیطانها است که نامش ابلیس است و یا مقصود جنس شیطان است .
و امّا تعرضن عنهم ابتغاء رحمة من ربّک ترجوها فقل لهم قولا میسورا
جمله(امّا تعرضّن) در اصل(ان تعرض) بوده و(ماى) زائده بر سر(ان) شرطى در آمد تا نون تاکید بتواند بر سر(تعرض) در آید.
شهادت سیاق دلیل بر این است که گفتار در باره انفاق مالى بوده ، پس مراد از جمله(امّا تعرضنّ عنهم) اعراض از کسى است که مالى درخواست کرده تا در سد جوع و رفع حاجتش مصرف کند، و مقصود از آن ، هر اعراضى آنهم به هر صورت که باشد نیست ، بلکه تنها آن قسم اعراضى است که دستش تهى است و نمى تواند مساعدتى به وى بکند، ولى ماءیوس هم نیست ، احتمال مى دهد که بعدا پولدار شود ، و وى را کمک کند، به دلیل اینکه دنبالش مى فرماید:(بتغاء رحمة من ربّک ترجوها) یعنى اینکه تو از ایشان اعراض مى کنى نه از این بابست که مال دارى و نمى خواهى بدهى ، و نه از این باب که ندارى و از به دست آمدن آن هم ماءیوسى ، بلکه از این بابست که الان ندارى ولى امیدوار هستى که به دستت بیاید، و به ایشان بدهى ، و در طلب رحمت پروردگار خود هستى .
و اینکه فرمود:(فقل لهم قولا میسورا) بدین معنى است که با ایشان به نرمى حرف بزن ، سخن درشت و خشن مگو و این سفارش را در جائى دیگر به بیانى دیگر فرموده :(و امّا السّائل فلا تنهر).
در کشاف گفته : جمله(ابتغاء رحمة من ربّک) یا متعلق به جواب شرطیست که مقدم بر خود شرط مى باشد، و تقدیرش این است که :(با آنان به آسانى و نرمى سخن بگو و با وعده هاى نیک دلشان را خوش کن ، و با اینگونه رحمت ها که به ایشان مى کنى رحمت پروردگارت را براى خود بدست آور)، و یا آنکه متعلق است به خود شرط، و معنایش این است که :(و اگر به خاطر نرسیدن آن مالى که امیدوار رسیدنش بودى از ایشان اعراض کردى که از رزق تعبیر به رحمت شده باشد - در اینصورت ایشان را به نرمى و خوبى برگردان).
بنابراین معنا، کلمه(ابتغاء) به جاى(فقر و تهى دستى و نرسیدن مال) به کار رفته ، به این عنایت که شخص بى روزى همیشه در طلب روزى است ، پس(نداشتن) همیشه سبب درخواست و ابتغاء است و ابتغاء مسبب فقد مى باشد، و در این آیه مسبب به جاى سبب آمده است .
نهى از افراط و تفریط در انفاق
و لا تجعل یدک مغلولة الى عنقک و لا تبسطها کلّ البسط فتقعد ملوما محسورا
(دست به گردن بستن) کنایه است از خرج نکردن و خسیس بودن و خوددارى از بخشش نمودن ، درست مقابل(بسط ید) است که کنایه از بذل و بخشش مى باشد و این که هر چه به دستش آید از دست خود فرو بریزد، بطورى که هیچ چیز براى خود باقى نمى گذارد، مانند کسى که کاملا دست خود را در مقابل باران گشوده و حتى قطره اى از آن در دست وى باقى نمى ماند، و این تعبیر بلیغ ترین و رساترین تعبیر در مورد نهى از افراط و تفریط در انفاق است .
و جمله(فتقعد ملوما محسورا) فرع جمله(و لا تبسطها...) است ، و کلمه(محسور) از ماده(حسر) است که به معناى انقطاع و یا عریان شدن است و در این آیه این معنا را مى رساند که دست خویش تا به آخر مگشاى و بیش از حد دست و دلباز نباش که ممکن است روزى زانوى غم بغل کرده ودستت از همه جا بریده شود و دیگر نتوانى خود را در اجتماع ظاهر ساخته و با مردم معاشرت کنى .
بعضى گفته اند که جمله(فتقعد ملوما محسورا) متفرع است بر هر دو جمله((و لا تجعل یدک ...) و(و لا تبسطها کلّ البسط)) نه تنها به جمله آخرى(و لا تبسطها کل البسط) و معنایش این است که اگر از خرج کردن خوددارى کنى و بخل بورزى سرانجام ملامت و مذمت شده و در گوشه اى خواهى نشست ، و اگر زیاده روى کنى حسرت خورده و مغموم و پشیمان خواهى شد.
اشکال این حرف این است که معلوم نیست جمله(و لاتبسطها...) در مقام نهى از تبذیر و اسراف باشد، و حتى معلوم نیست دادن تمامى اموال در راه خدا اسراف باشد، هر چند که با همین آیه از آن نهى شده باشد، زیرا قبلا هم گفتیم که در مفهوم(تبذیر)،(افساد) نهفته است و اسراف در راه خدا افساد نیست ، و معنى ندارد که چنین عملى که نه خودش فاسد مى شود و نه چیزى را فاسد مى کند حسرت و اندوه در پى داشته باشد.
از ظاهر سیاق بر مى آید که این آیه در مقام تعلیل مطالب آیه قبل است که از افراط و تفریط در انفاق نهى مى کرد.
و معنایش این است که این داءب و سنت پروردگار است که بر هر کس بخواهد روزى دهد فراخ و گشایش دهد و براى هر که نخواهد، تنگ بگیرد و سنت او چنین نیست که بى حساب و بى اندازه فراخ سازد و یا بکلى قطع کند، آرى او مصلحت بندگان را رعایت مى کند، چرا که او به حال بندگان خود خبیر و بینا است ، تو نیز سزاوار است چنین کنى و متخلق به اخلاق خدا گردى و راه وسط و اعتدال را پیش گرفته از افراط و تفریط بپرهیزى . بعضى از مفسرین گفته اند که آیه مورد بحث ، آیه قبل را بدین نحو تعلیل مى کند که(بسط رزق) و(قبض آن) کار خداست ، و تو نباید چنین کارى کنى ، چرا که این کار از شؤ ون الوهیت و مختص به ذات پروردگار است ، و اما تو باید میانه روى کنى بدون این که از راه اعتدال به سوى افراط و یا تفریط بگرائى .
بعضى دیگر در معناى تعلیل مذکور حرفهاى دیگرى زده اند که وجوهى بعید از اعتبار است .
و لا تقتلوا اولادکم خشیه املاق نحن نرزقهم و ایّاکم انّ قتلهم کان خطا کبیرا.
(املاق) به معناى فقر و ندارى است ، و در مفردات گفته است که(خطاة) به معناى انحراف از جهت است و این چند قسم تصور مى شود:
1 - تصمیم به کارى بگیرد که اراده و انجامش شایسته نیست و بلکه زشت مى باشد، خلاصه تصمیم و اراده خطاء باشد، و این بارزترین مصداق خطاء است که آدمى بدان مرتکب شده و دچار مى گردد. و در تعبیر چنین خطائى گفته مى شود:(خطى ء یخطا و خطا) و آیات زیر به همین معنا است ان قتلهم کان خطا کبیرا) و(و ان کنّا لخاطئین).
2 - قسم دیگر خطاء این است که :(آدمى کارى را اراده کند که انجامش خوبست ، و لیکن آنطور که مى خواسته انجام نشده باشد، و بر خلاف اراده اش از آب درآید، در تعبیر اینگونه خطاء مى گویند:(اخطاء اخطاء) و آن شخص را مى گویند(مخطى ء)، پس چنین کسى در اراده اش اشتباه نکرده عملش هم خطاء نبوده ، لیکن خطاء از آب در آمده ، در آیه شریفه(و من قتل مومنا خطا فتحریر رقبة) این معنى مقصود است .
3 - قسم بعدى خطاء، آنست که مانند قسم اول در اراده خطاء شود و ناشایسته را اراده کند، ولى اتفاقا خلاف آن از آب در آمده و کار نیکى انجام شود، چنین کسى در اراده اش(مخطى) و در عملش(مصیب) است ، و او را براى اراده عمل زشت مذمّت کرده و عمل نیکش را ستایش نمى کنند.
و خلاصه سخن آنکه اگر کسى چیزى را اراده کند و خلاف آن را انجام دهد مى گویند(اخطاء) و اگر همان چیزى را که اراده کرده ، انجام دهد مى گویند(اصاب) گاهى هم به کسى که کاربدى کرده و یا اراده بدى کرده مى گویند(اخطا) و تعبیر معروف(اصاب الخطاء و اخطاء الصواب و اصاب الصواب و اخطاء الخطاء) از همین باب است ، و این لفظ مشترکى است که بطورى که ملاحظه مى کنید مردد میان چند معنا است ، و این بر عهده دانشمند اهل تحقیق است که در هر مورد کاملا جستجو نموده و معناى این کلمه را معلوم نماید.
نهى از فرزند کشى(چه دختر و چه پسر) از بیم فقر و گرسنگى که در عرب رسمبوده
و در آیه شریفه از کشتن اولاد به جهت ترس از فقر و احتیاج ، شدیدا نهى شده است و جمله(نحن نرزقهم و ایّاکم) تعلیل همان نهى و در مقام مقدمه چینى براى جمله بعدى است که فرمود:(ان قتلهم کان خطا کبیرا).
و معناى آیه این است که فرزندان خود را از ترس این که مبادا دچار فقر و هلاکت شوید و به خاطر ایشان تن به ذلت گدائى دهید به قتل نرسانید، و دختران خود را از ترس اینکه گرفتار داماد ناجورى شوید و یا به جهت دیگرى مایه آبروریزى شما شود مکشید زیرا این شما نیستید که روزى اولادت ان را مى دهید، تا در هنگام فقر و تنگدستى دیگر نتوانید روزى ایشان را برسانید، بلکه مائیم که هم ایشان و هم شما را روزى مى دهیم ، آرى کشتن فرزندان خطائى است بزرگ .
مساءله نهى از فرزندکشى در قرآن کریم مکرر آمده ، و این عمل شنیع در حالى که یکى از مصادیق آدم کشى است ، چرا فقط این مصداق ذکر گردیده ؟ مى توان گفت که چو ن فرزندکشى از زشت ترین مصادیق شقاوت و سنگدلى است و جهت دیگرش هم این است ک ه اعراب در سرزمینى زندگى مى کردند که بسیار دچار قحطى مى شد، و از همین جهت همینکه نشانه هاى قحطى را مى دیدند اول کارى که مى کردند به اصطلاح براى حفظ آبرو و عزت و احترام خود!! فرزندان خود را مى کشتند.
و در کشاف گفته : مقصود از فرزندکشى همان دخترکشى است که در عرب مرسوم بوده و لیکن ظاهرا این حرف صحیح نباشد، زیرا مساءله دخترکشى یک عنوان مستقلى است که آیات مستقل دیگرى مخصوص نهى از آن و حرمت آن آمده ، مانند آیه :(و اذا الموودة سئلت باىّ ذنب قتلت)، و آیه(و اذا بشّر احدهم بالانثى ظلّ وجهه مسودا و هو کظیم یتوارى من القوم من سوء ما بشّر به ایمسکه على هون ام یدسه فى التّراب الا ساء ما یحکمون).
و اما آیه مورد بحث و امثال آن ، به طور کلى از کشتن اولاد از ترس فقر و ندارى نهى مى کند، و داعى نداریم که اولاد را حمل بر خصوص دختران کنیم با اینکه اعم از دختر و پسر است ، و نیز هیچ موجبى نیست که جمله(ایمسکه على هون) را حمل بر ترس از فقر و فاقه کنیم ، با اینکه مى دانیم هون با فقر در معنا متغایرند.
پس حق مطلب همین است که بگوئیم از آیه مورد بحث کشف مى شود که عرب غیر از مساءله دخترکشى(واءد) یک سنت دیگرى داشته که به خیال خود با آن عمل هون و خوارى خود را حفظ مى کردند، و آن این بوده است که از ترس خوارى و فقر و فاقه فرزند خود را - چه دختر و چه پسر - مى کشته ، و آیه مورد بحث و نظائر آن از این عمل نهى کرده است .
نهى شدید از زناکارى
و لا تقربوا الزّنى انّه کان فاحشة و ساء سبیلا
این آیه از زنا نهى مى کند و در حرمت آن مبالغه کرده است ، چون نفرموده اینکار را نکنید، بلکه فرموده نزدیکش هم نشوید، و این نهى را چنین تعلیل کرده که این عمل فاحشه است ، و زشتى و فحش آن صفت لاینفک و جدائى ناپذیر آن است ، به طورى که در هیچ فرضى از آن جدا نمى شود، و با تعلیل دیگر که فرمود:(و ساء سبیلا) فهماند که این روش روش زشتى است که به فساد جامعه ، آن هم فساد همه شؤ ون اجتماع منجر مى شود، و به کلى نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانیت را به نابودى تهدید مى کند، و در آیه اى دیگر در عذاب مرتکبین آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤ منین فرموده(و لا یزنون و من یفعل ذلک یلق اثاما یضاعف له العذاب یوم القیمة و یخلد فیه مهانا الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا).
بحثى قرآنى و اجتماعى پیرامون حرمت زنا
این بحثى که عنوان مى کنیم هم بحثى است قرآنى و هم اجتماعى .
همه مى دانیم که هر یک از جنس(نر) و(ماده) نوع بشر وقتى به حد رشد رسید - در صورتى که داراى بنیه اى سالم باشد - در خود میلى غریزى نسبت به طرف دیگر احساس مى کند، و البته این مساءله غریزى منحصر در افراد انسان نیست ، بلکه در تمامى حیوانات نیز این میل غریزى را مشاهده مى کنیم .
علاوه بر این همچنین مشاهده مى کنیم که هر یک از این دو طرف مجهز به جهاز و اعضاء و قوائى است که او را براى نزدیک شدن به طرف مقابلش وادار مى کند. اگر در نوع جهاز تناسلى این دو طرف به دقت مطالعه و بررسى کنیم جاى هیچ تردیدى باقى نمى ماند که این شهوت غریزى بوده و وسیله اى است براى توالد و تناسل که خود مایه بقاء نوع است .
علاوه بر جهاز تناسلى ، انواع حیوانات از آن جمله انسان به جهازهاى دیگرى نیز مجهز است که باز دلالت دارند بر اینکه غرض از خلقت جهاز تناسلى همان بقاء نوع است ، یکى از آنها محبت و علاقه به فرزند است ، و یکى دیگر مجهز بودن ماده هر حیوان پستاندار به جهاز شیرساز است تا طفل خود را براى مدتى که بتواند خودش غذا را بجود و فرو ببرد و هضم کند شیر بدهد و از گرسنگى حفظ نماید، همه اینها تسخیرهائى است الهى که به منظور بقاء نوع جنس نر را مسخر ماده و ماده را مسخر نر کرده جهاز تناسلى طرفین را مسخر و دلهاى آنان را و و و همه را مسخر کرده تا این غرض تاءمین شود.
و به همین جهت مى بینیم انواع حیوانات با این که مانند انسان مجبور به تشکیل اجتماع و مدنیت نیستند و به خاطر این که زندگیشان ساده و حوائجشان مختصر است ، و هیچ احتیاجى به یکدیگر ندارند معذلک گاه گاهى غریره جنسى وادارشان مى کند که نر و ماده با هم اجتماع کرده و عمل مقاربت را انجام دهند، و نه تنها انجام بدهند و هر یک دنبال زندگى خویش را بگیرند، بلکه به لوازم این عمل هم ملتزم شوند، و هر دو در تکفل طفل و یا جوجه خود و غذا دادن و تر بیت آن پاى بند باشند، تا طفل و یا جوجه شان به حد رشد برسد، و به اداره چرخ زندگى خویش مستقل گردد.
و نیز به همین جهت است که مى بینیم از روزى که تاریخ ، زندگى بشریت و سیره و سنت او را سراغ مى دهد سنت ازدواج را هم که خود یک نوع اختصاص و رابطه میان زن و شوهر است سراغ مى دهد، همه اینها ادله مدعاى ما است ، زیرا اگر غریزه ، تناسل بشر را به اینکار وا نمى داشت باید تاریخ سراغ دهد که در فلان عصر نظامى در میان زن و شوهرها نبوده ، آرى مساءله اختصاص یک زن به شوهر خود، اصلى طبیعى است که مایه انعقاد جامعه انسانى مى گردد، و جاى هیچ تردید نیست که ملت هاى گوناگون بشرى در گذشته هر چند هم که داراى افراد فراوان بوده اند بالاخره به مجتمعات کوچکى به نام خانواده منتهى مى شدند.
همین اختصاص باعث شده که مردان ، زنان خود را مال خود بدانند، و عینا مانند اموال خود از آن دفاع کنند، و جلوگیرى از تجاوز دیگران را فریضه خود بدانند همانطور که دفاع از جان خود را فریضه مى دانند، بلکه دفاع از عرض را واجب تر دانسته گاهى جان خود را هم بر سر عرض و ناموس خود از دست بدهند.
و همین غریزه دفاع از اغیار است که در هنگام هیجان و فورانش غیرتش مى نامند و به کسى که نمى گذارد به ناموسش تجاوز شود غیرتمند مى گویند، و نمى گویند مردى است بخیل . باز به همین جهت است که مى بینیم در همه اعصار نوع بشر نکاح و ازدواج را مدح کرده و آن را سنت حسنه دانسته ، و زنا را نکوهش نموده فى الجمله آنرا عملى شنیع معرفى کرده اند و گناهى اجتماعى و عملى زشت دانسته اند، بطورى که خود مرتکب نیز آنرا علنى ارتکاب نمى کند، هر چند بطورى که در تاریخ امم و اقوام دیده مى شود در بعضى از اقوام وحشى آنهم در پاره اى از اوقات و در تحت شرائطى خاص در میان دختران و پسران و یا بین کنیزان معمول بوده است .
پس اینکه مى بینیم تمامى اقوام و ملل در همه اعصار این عمل را زشت و فاحشه خوانده اند براى این بوده که مى فهمیدند این عمل باعث فساد انساب و شجره هاى خانوادگى و قطع نسل و ظهور و بروز مرضهاى گوناگون تناسلى گشته و همچنین علاوه بر این باعث بسیارى از جنایات اجتماعى از قبیل آدم کشى و چاقوکشى و سرقت و جنایت و امثال آن مى گردد، و نیز باعث مى شود عفت و حیاء و غیرت و مودت و رحمت در میان افراد اجتماع جاى خود را به بى عفتى و بى شرمى و بى غیرتى و دشمنى و شقاوت بدهد.
با همه اینها، تمدنى که ممالک غربى در این اعصار به وجود آورده اند، از آنجائى که صرفا بر اساس لذت جوئى و عیاشى کامل و برخوردارى از مزایاى زندگى مادى و نیز آزادى افراد در همه چیز بنا نهاده شده و آزادى را جز در آن امورى که مورد اعتناى قوانین مدنى است سلب نکرده و حتى کار را به جائى رسانده اند که تمامى آداب قومى و مرزهاى دینى و اخلاقى و شرافت انسانى را کنار گذاشته افراد را در هر چیز که میل داشته باشند و در هر عملى - هر چه هم که شنیع باشد - آزاد گذاشته اند و گذشته از بعضى شرائط جزئى که در پاره اى موارد مخصوص ، اعتبار کرده اند دیگر هیچ اعتنائى به آثار سوء این آزادى بى قید و شرط افراد ندارند، و قوانین اجتماعى را هم بر طبق خواسته اکثر مردم تدوین مى کنند.
نتیجه چنین تمدنى اشاعه فحشاء میان مردان و زنان شده و حتى تا داخل خانه ها در میان مردان صاحب زن و زنان صاحب شوهر و حتى نسبت به محارم سرایت نموده و شاید دیگر کسى دیده نشود که از آثار شوم این تمدن ، سالم مانده باشد، بلکه به سرعت اکثریت را با خود همراه کرده است ، و یکى از آثار شومش این است که صفات کریمه اى که هر انسان طبیعى ، متصف بدان است و آن را براى خود مى پسندد و همه آنها از قبیل عفت و غیرت و حیاء آدمى را به سنت ازدواج سوق مى دهد، رفته رفته ضعیف گشته است ، تا آنجا که بعضى از فضائل مسخره شده است ، و اگر نقل پاره اى از کارهاى زشت خودش شنیع و زشت نبود، و اگر بحث ما قرآنى و تفسیر نبود آمارى را که پاره اى از جراید منتشر کرده اند اینجا نقل مى کردیم تا مدعاى ما ثابت گردد، که آثار شوم این تمدن تا چند درصد افراد بشر را آلوده کرده است .
و اما شریعتهاى آسمانى بطورى که قرآن کریم بدان اشاره مى کند و تفسیر آیات آن در سوره انعام آیه 151 تا آیه 153 گذشت ، همه از عمل زشت زنا به شدیدترین وجه نهى مى کرده اند ، در میان یهود قدغن بوده ، از انجیل ها هم برمى آید که در بین نصارى نیز حرام بوده است ، در اسلام هم مورد نهى قرار گرفته و جزء گناهان کبیره شمرده شده است ، و البته حرمتش در محارم چون مادر و دختر و خواهر و عمه و خاله شدیدتر است ، و همچنین در صورت احصان یعنى در مورد مردى که زن داشته و زنى که شوهر داشته باشد حرمتش بیشتر است و در غیر صورت احصان حدود سبک ترى دارد مثلا اگر بار اول باشد صد تازیانه است و در نوبت سوم و چهارم یعنى اگر دو یا سه بار حد خدائى بر او جارى شده باشد و باز هم مرتکب شود حدش اعدام است ، و اما در صورت محصنه بودن در همان نوبت اول باید سنگسار شود.
و در آیه مورد بحث ، به حکمت حرمت آن اشاره نموده و در ضمن نهى از آن ، فرموده(به زنا نزدیک نشوید که آن فاحشه و راه بدى است) اولا آن را فاحشه خوانده ، و در ثانى به راه بد توصیفش کرده که مراد از آن - و خدا داناتر است - سبیل بقاء است ، همچنانکه از آیه(ائنّکم لتاتون الرّجال و تقطعون السّبیل) نیز برمى آید که مقصود از راه همان راه بقاء نسل است ، و معنایش این است که آیا شما در آمیختن با زنان را که راه بقاى نسل مى باشد و نظام جامعه خانوادگى را که محکم ترین وسیله است براى بقاى مجتمع مدنى به وجود مى آورد از هم مى گسلید؟.
آرى با باز شدن راه زنا روز به روز میل و رغب ت افراد به ازدواج کمتر مى شود، چون با اینکه مى تواند از راه زنا حاجت جنسى خودرا برآورد داعى ندارد اگر مرد است محنت و مشقت نفقه عیال و اگر زن است زحمت حمل جنین و تربیت او را تحمل نموده و با محافظت و قیام به واجبات زندگیش ، جانش به لب برسد، با اینکه غریزه جنسى که محرک و باعث همه اینها است از راه دیگر هم اقناع مى شود، بدون اینکه کمترین مشکل و تعبى تحمل کند، همچنانکه مى بینیم دختر و پسر جوان غربى همینکار را مى کند، و حتى به بعضى از جوانهاى غربى گفته اند که چرا ازدواج نمى کنى ؟ در پاسخ گفته است : چکار به ازدواج دارم ، تمام زنهاى این شهر از آن من مى باشد! دیگر ازدواج چه نتیجه اى دارد؟ تنها خاصیت آن مشارکت و همکارى در کارهاى جزئى خانه است که آن هم مانند سایر شرکتها است که با اندک بهانه اى منجر به جدائى شریکها از همدیگر مى شود و این مساءله امروزه بخوبى در جوامع غربى مشهود است .
و اینجاست که مى بینیم ازدواج را به یک شرکت تشبیه کرده اند که بین زن و شوهر منعقد مى شود و آن را تنها غرض و هدف ازدواج مى شمارند، بدون اینکه حسابى براى تولید نسل و یا برآوردن خواسته هاى غریره باز کنند، بلکه اینها را از آثار مترتبه و فرع بر شرکت در زندگى مى دانند، در نتیجه اگر توافق در این شرکت ادامه یافت که هیچ و گرنه از اولاد و مساءله غریزه طبیعى صرفنظر مى کنند.
همه اینها انحرافهائى است از راه فطرت ، و ما اگر در اوضاع و احوال حیوانات و انواع مختلف آنها دقت کنیم خواهیم دید که حیوانات غرض اصلى و بالذات از ازدواج را، ارضاء غریزه تحریک شده ، و پدید آوردن نسل و ذریه مى دانند.
همچنانکه دقت در وضع انسان در اولین بارى که این تمایل را در خود احساس مى کند ما را به این حقیقت مى رساند که هدف اصلى و تقدمى که او را به این عمل دعوت مى کند همان ارضاء غریزه است ، که مساءله تولید نسل دنبال آن است .
و اگر محرک انسان به این سنت طبیعى ، مساءله شرکت در زندگى و تعاون در ضروریات حیات ، از خوراک و پوشاک و آشیانه و امثال آن بود، ممکن بود مرد این شرکت را با مردى مثل خود، و زن با زنى مثل خود برقرار کند، و اگر چنین چیزى ممکن بود و دعوت غریره را ارضاء مى کرد باید در میان جوامع بشرى گسترش مى یافت و یا حداقل براى نمونه هم که شده ،
در طول تاریخ در میان یکى از جوامع بشرى صورت مى گرفت و میان دو مرد و دو زن حتى احیانا چنین شرکتى برقرار مى شد و در تمام طول تاریخ و در همه جوامع مختلف بشرى به یک و تیره(طریقه ، راه و روش) جریان نمى یافت و اصلا چنین رابطه اى میان دو طبقه اجتماع یعنى طبقه مردان از یکطرف و زنان از طرف دیگر برقرار نمى شد.
و از طرفى دیگر اگر این روش غربى ها ادامه پیدا نموده و روز به روز به عدد فرزندان نامشروع اضافه شود، مساءله مودت و محبت و عواطفى که میان پدران و فرزندان است به تدریج از بین رفته و باعث مى شود که این رابطه معنوى از میان پدران نسبت به فرزندان رخت بربندد، و وقتى چنین رابطه اى باقى نماند قهرا سنت ازدواج از میان جامعه بشر کنار رفته و بشر رو به انقراض خواهد نهاد، همه اینها که گفتیم نمونه هایش در جامعه هاى اروپائى خودنمائى مى کند.
یکى از تصورات باطل این است که کسى تصور کند که کار بشر در اثر پیشرفتهاى فنى به زودى به جائى برسد که چرخ زندگى اجتماعى خود را با اصول فنى و طرق علمى بچرخاند، بدون اینکه محتاج به کمک غریزه جنسى شود، یعنى فرزندان را به وجود آورد بدون اینکه اصلا احتیاجى به رابطه به اصطلاح معنوى و محبت پدرى و مادرى باشد، مثل اینکه جائره هائى مقرر کنند براى کسانى که تولید نسل کنند و پدران به خاطر رسیدن به آن جوائز فرزند تحویل دهند! همچنانکه در بعضى از ممالک امروز معمول شده است ، غافل از اینکه جائره قرار دادن و یا هر قانون و سنت دیگرى مادام که در نفوس بشر ضامن اجراء نداشته باشد دوام پیدا نمى کند، قوانین در بقاى خود از قوا و غرائز طبیعى انسان کمک مى گیرند، نه به عکس که غرائز از قوانین استمداد نماید و قوانین بتوانند غرائز را به کلى باطل کنند، آرى اگر غرائز باطل شد نظام اجتماع باطل مى شود.
هیات اجتماع قائم بافراد اجتماع است ، و قوام قوانین جارى بر این است که افراد آن را بپذیرند و بدان رضایت دهند، و آن قوانین بتواند پاسخگوى جامعه باشد، با این حال چگونه ممکن است قوانینى در جامعه اى جریان یابد و دوام پیدا کند که قریحه جامعه خواستار آن نبوده و دلها پذیرایش نباشد.
پس حاصل کلام این شد که باطل شدن غریزه طبیعى و غفلت اجتماع بشرى از غایت و هدف اصلى آن ، انسانیت را تهدید به نابودى مى کند، و به زودى هم کارش را بدینجا خواهد کشانید، و اگر هنوز چنین خطرى کاملا محسوس نشده براى این است که هنوز عمومیت پیدا نکرده است .
علاوه بر مطالب مذکور این عمل زشت و پست اثر دیگرى هم از نظر شریعت اسلامى دارد، و آن بر هم زدن انساب و رشته خانوادگى است ، که با گسترش زنا، دیگر جائى براى احکام نکاح و ارث باقى نمى ماند.
این آیه از کشتن نفس محترمه نهى مى کند، مگر در صورتى که بحق باشد، به این معنا که طرف مستحق کشته شدن باشد، مثل اینکه کسى را کشته باشد یا مرتد شده باشد(و حرمت دینى را در جامعه بشکند) و امثال اینها که در قوانین شرع مضبوط است .
و شاید از اینکه نفس را توصیف کرد به(حرم اللّه) و نفرمود(حرم اللّه فى الاسلام) اشاره به این باشد که حرمت قتل نفس مختص به اسلام نیست ، در همه شرایع آسمانى حرام بوده و این حکم از شرایع عمومى است ، همچنانکه در تفسیر آیه 151 و 135 سوره انعام هم بدان اشاره شد.
و من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیّه سلطانا فلا یسرف فى القتل انّه کان منصورا.
مقصود از اینکه فرمود:(ما براى ولى مقتول سلطانى قرار دادیم) همین است که او را در قصاص از قاتل سلطنت و اختیار داده ایم ، و ضمیرى که در(فلا یسرف) و در(انّه) هست به ولى بر مى گردد و مقصود از(منصور بودن) او همان مسلط بودن قانونى بر کشتن قاتل است .
معناى جمله :(فلا یسرف فى القتل انه کان منصورا)
و معناى آیه این است که(کسى که مظلوم کشته شده باشد ما به حسب شرع براى صاحب خون او سلطنت قرار دادیم ، تا اگر خواست قاتل را قصاص کند، و اگر خواست خونبها بگیرد، و اگر هم خواست عفو کند ، حال صاحب خون هم باید در کشتن اسراف نکند، و غیر قاتل را نکشد، و یا بیش از یکنفر را به قتل نرساند، و بداند که ما یاریش کرده ایم و به هیچ وجه قاتل از چنگ او فرار نمى کند، پس عجله به خرج ندهد و به غیر قاتل نپردازد).
بعضى دیگر از مفسرین احتمال داده اند که ضمیر در(فلا یسرف) به قاتل برگردد، هر چند کلمه قاتل در آیه نیامده ولى سیاق بر آن دلالت دارد، و ضمیر(انّه) به(من) برگردد در نتیجه معنا چنین باشد:(قاتلها بدانند که ما براى صاحبان مقتول که مظلوم کشته شده اند تسلط قرار دادیم ، پس در آدم کشى اسراف نکنند، و به ظلم کسى را نکشند زیرا کسى که به ظلم کشته شود از ناحیه ما یارى شده است ، چون ما صاحب خون او را تسلط قانونى داده ایم)، لیکن این معنا از سیاق آیه بعید است علاوه بر این ، لازمه اش این است که تنها ضمیر(انّه) به مقتول برگردد.
و اما راجع به قصاص از آنجائى که در جلد اول این کتاب در ذیل آیه(و لکم فى القصاص حیوة) فصلى در باره آن گذراندیم در اینجا دیگر بحث نمى کنیم .
نهى از تصرف در مال یتیم و امر به وفاء به عهد
و لا تقربوا مال الیتیم الا بالّتى هى احسن حتىّ یبلغ اشدّه
این آیه از خوردن مال یتیم نهى مى کند که خود یکى از کبائرى است که خداوند وعده آتش به مرتکبین آن داده و فرموده است :(انّ الّذین یاکلون اموال الیتامى ظلما انّما یاکلون فى بطونهم نارا و سیصلون سعیرا) و اگر به جاى(نهى از خوردن آن) از(نزدیک شدن به آن) نهى کرد براى این بود که شدت حرمت آن را بفهماند، و معناى جمله(الا بالّتى هى احسن) این است که در صورتى که تصرف در مال یتیم به نحوى باشد که از تصرف نکردن بهتر باشد به این معنا که تصرف در آن به مصلحت یتیم و باعث زیاد شدن مال باشد عیب ندارد و حرام نیست ، و بلوغ اشد در جمله(حتى یبلغ اشدّه) اوان و آغاز این بلوغ و رشد است که در این هنگام حکم یتیمى از یتیم برداشته مى شود، و دیگر او را یتیم نمى گویند، پس اینکه فرمود: نزدیک مال یتیم نشوید تا بالغ شود به این معنا است که مال یتیم را حفظ کنید تا بالغ شود، و چون بالغ شد به دستش بسپارید، و به عبارت دیگر به این معنا است که نزدیک مال یتیم مادام که یتیم است نشوید، در سوره انعام آیه 152 نیز مطالبى که مربوط به این مقام است گذشت .
و اوفوا بالعهد انّ العهد کان مسئولا
مسؤ ول در اینجا به معناى(مسؤ ول عنه) است ، یعنى از آن باز خواست مى شوید، و این از باب حذف و ایصالى است که در کلام عرب جائز شمرده شده ، بعضى هم گفته اند منظور این است که از خود(عهد) مى پرسند که فلانى با تو چه معامله اى کرد، آن دیگرى چه کرد و... و همچنین ، چون ممکن است عهد را که یکى از اعمال است در روز قیامت مجسم سازند تا به له و یا علیه مردم گواهى دهد، یکى را شفاعت و با یکى مخاصمه کند.
امر به مراعات عدالت و وفا در کیل و وزن و بیان(خیر) و(احسن تاءویلا) بودنآن
و اوفوا الکیل اذا کلتم و زنوا بالقسطاس المستقیم ذلک خیر و احسن تاءویلا.
کلمه(فسطاس)(به کسر قاف و هم به ضم آن) به معناى(ترازو و میزان) است ، بعضى گفته اند کلمه اى است رومى که داخل زبان عرب شده و بعضى دیگر گفته اند که عربى است ، و بعضى آن را مرکب از(قسط) که به معناى عدالت است و(طاس) که به معناى کفه ترازو دانسته اند و(قسطاس مستقیم) به معناى ترازوى عدل است که هرگز در وزن خیانت نمى کند.
کلمه(خیر) به معناى آن چیزى است که وقتى امر دایر شد بین آن و یک چیز دیگر آدمى باید آن را اختیار کند، و کلمه(تاءویل) هر چیز به معناى حقیقت ى است که امر آن چیز بدان منتهى گردد، و اینکه مى فرماید: ایفاء کیل و وزن و دادن آن به قسطاس مستقیم بهتر است ، براى این است که اولا کم فروشى یک نوع دزدى ناجوانمردانه است و ثانیا وثوق و اطمینان را بهتر جلب مى کند.
و(احسن تاویلا) بودن این دو عمل از این جهت است که اگر مردم این دو وظیفه را عمل کنند، کم نفروشند و زیاد نخرند رشد و استقامت در تقدیر معیشت را رعایت کرده اند، چون قوام معیشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دو اصل اساسى است ، یکى(به دست آوردن جنس مرغوب و سالم و بدردخور) و دیگرى(مبادله مقدار زائد بر حاجت است با اجناس دیگرى که مورد احتیاج است) آرى هر کسى در زندگى خود حساب و اندازه گیرى دارد که چه چیرهائى و از هر جنسى چه مقدار نیاز دارد و چه چیرهائى بیش از نیاز او است ، چه مقدار از آن را باید بفروشد و با قیمت آن اجناس دیگر مورد حاجت خود را تحصیل کند و اگر پاى کم فروشى به میان آید حساب زندگى بشر از هر دو طرف اختلاف پیدا کرده و امنیت عمومى از میان مى رود.
و اما اگر کیل و وزن به طور عادلانه جریان یابد زندگى و اقتصادشان رشد و استقامت یافته و هر کس هر چه را احتیاج دارد، همان را به مقدار نیازش به دست مى آورد، و علاوه بر آن ، نسبت به همه سوداگران وثوق پیدا کرده و امنیت عمومى برقرار مى شود.
نهى از متابعت از غیر علم(لا تقف ما لیس لک به علم)
بنا به قرائت معروف :(لا تقف)(به سکون قاف و ضمه فاء) از ماده(قفا - یقفو - قفوا) و به معناى متابعت است ، قافیه شعر را هم از این جهت قافیه مى گویند که آخر هر مصراع با آخر مصراعهاى قبل از خودش متابعت مى کند.
و بنا به قرائت غیر معروف که(لا تقف)(با ضمه قاف و سکون فاء) قرائت کرده اند از ماده(قاف) گرفته اند که به همان معناى متابعت است ، و لذا از بعضى اهل لغت نقل شده که گفته اند: ماده دومى از ماده اولى قلب شده ، مانند لغت(جبذ) که از ماده(جذب) قلب شده و هر دو به یک معنا است ، و لذا علم قیافه شناسى را از این نظر قیافه گفته اند که دنبال جاى پا را گرفته و به مقصود راهنمائى مى شود.
این آیه از پیروى و متابعت هر چیزى که بدان علم و یقین نداریم نهى مى کند، و چون مطلق و بدون قید و شرط است پیروى اعتقاد غیر علمى و همچنین عمل غیر علمى را شامل گشته و معنایش چنین مى شود: به چیزى که علم به صحت آن ندارى معتقد مشو، و چیزى را که نمى دانى مگو، و کارى را که علم بدان ندارى مکن ، زیرا همه اینها پیروى از غیر علم است ، پیروى نکردن از چیزى که بدان علم نداریم و همچنین پیروى از علم در حقیقت حکمى است که فطرت خود بشر آن را امضاء مى کند.
اشاره به حکم فطرت به لزوم پیروى از علم یا پیروى از ظنّ به استناد حجت علمى وعقلى
آرى انسان فطرتا در مسیر زندگیش - در اعتقاد و عملش - جز رسیدن به واقع و متن خارج ، هدفى ندارد، او مى خواهد اعتقاد و علمى داشته باشد که بتواند قاطعانه بگوید واقع و حقیقت همین است و بس ، و این تنها با پیروى از علم محقق مى شود، گمان و شک و وهم چنین خاصیتى ندارد، به مظنون و مشکوک و موهوم نمى توان گفت که عین واقع است . انسانى که سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پیرو آن چیزى است که آن را حق و واقع در خارج مى یابد، و در عملش هم آن عملى را مى کند که خود را در تشخیص آن محق و مصیب مى بیند، چیزى که هست در آنچه که خودش قادر بر تحصیل علم هست علم خود را پیروى مى کند، و در آنچه که خود قادر نیست مانند پاره اى از فروع اعتقادى نسبت به بعضى از مردم و غالب مسائل عملى نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقلید مى کند، آرى همان فطرت سالم او را به تقلید از علم عالم و متخصص آن فن ، وا مى دارد و علم آن عالم را